در کنار قبر بی جواب

1395/11/01

چشام به آرومی به ساعت کنار تخت باز شد ، ساعت ۶:۳۰ بود ، تقویم سه شنبه ۱۳ خرداد ۹۳ رو نشون می داد …
رومو برگردوندم و کنارم مژگان هنوز خواب بود ، با یک تاپ سفید …
سرم سنگین بود و حال خوشی نداشتم ، به زور بلند شدم و سمت دستشویی رفتم و مسواک زدم بعد به سمت آشپزخونه رفتم …
در یخچال رو که باز کردم ، صدای مژگان در اومد ، بهم گفت به چیزی دست نزن الان میام …
روی میزنشستم و منتظر شدم که بیاد …
اومد توی آشپزخونه و صبح بخیر گفت و منم جوابش رو دادم
یکم خامه و مربا آورد و نونی که در فریزر بود رو گرم کرد و روی میز گذاشت …

اون روز اصلا حال خوشی نداشتم و فقط نگاهش می کردم …

  • شروع کن دیگه حسام جان
  • تو بخور منم می خورم عشقم

پنج لقمه ای خوردم و بعد بهش گفتم مرسی میل ندارم ، فقط نگاهش می کردم
عشق رو از چشام میتونست بفهمه …

نون رو بر می داشت ، بعد از گذاشتن خامه و مربا روی نون ، لقمه ای رو که با دست چپش به سمت لبای قشنگ و سرخش می برد رو دنبال می کردم
عشق می کردم وقتی نگاهش می کردم و وقتی لقمه رو به دندون می گرفت و می کشید بهش میگفتم ، نوش جونت عشقم …
صبحانه تموم شد …
حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان …

توی راه بهش گفتم قراره امروز سوپروایز جدید برای بیمارستان بیاد ، طرف مرده ، اگه خواست زیاد شوخی کنه و آدم نرمالی نبود ، محلش نده .
مژگان فقط سر تکون می داد
رسیدیم بیمارستان و از هم جدا شدیم ، اون رفت رختکن پرستاری و منم سمت اتاقم …
وارد اتاق شدم ، یه مردی بلند قد و با مو های بور و چهارشانه نشسته بود ،

  • سلام
  • سلام ، من سوپروایز جدیدم
    دست دادم بهش ، نمی دونم چرا حس بدی داشتم
  • خوشبختم ، من دکتر هاشمی هستم ، دکتر این بخش از بیمارستان
  • مرسی آقای دکتر ، منم رضا مجیدی هستم

ظهر شده بود
وقتی برای ناهار به آشپزخونه بیمارستان رفتم ، رضا رو دیدم که همون اول کاری مخ دوتا پرستار رو زده بود …
بعد ناهار به بخش برگشتم و مشغول کارم شدم …

سر شب شده بود و باید شیفتم رو به دکتر بعدی تحویل می دادم …
لباسام رو که عوض کردم ، به سمت در خروجی رفتم و دیدم که مژگان با رضا داره حرف میزنه و بلند می خنده
حال بدی که از صبح داشتم و اون رفتاری که ظهر از رضا توی آشپزخونه دیده بودم و اینکه مردک با زن من چه کار داره و این خنده چیه … خستم کرده بود

توی ماشین منتظر شدم و مژگان اومد …

  • خسته نباشی
  • تو هم خسته نباشی عزیزم
  • سوپروایز رو دیدی؟
  • آره ، آدم بدی نیست …

دیگه هیچی نگفتم ، نمی خواستم فکر کنه آدم بد بینی ام و هیچی نگفتم بحث و عوض کردم …

رفتیم خونه ، شام رو خوردیم و خوابیدیم …

صبح چهارشنبه بود

خودم صبحانه رو آماده کردم و مژگان رو صدا زدم …
+عشقم صبحونه حاضره فدات شم

  • اومدم عزیزم

صبحونه رو خوردیم و رفتیم بیمارستان …

در اتاق رو باز کردم و دیدم تلفن زنگ زد ، برداشتم

  • الو ، سلام
  • سلام دکتر هاشمی
  • سلام جناب رییس بفرمایید
  • لطف کن تا اتاق من بیا …
    دکتر ناصری رییس بیمارستان گفته بود برم پیشش…
    رفتم در اتاقش در زدم

  • بفرمایید

  • سلام رییس
  • سلام هاشمی عزیز
  • کارم داشتید ؟ بفرمایید
  • یادته گفتم داران بیمارستان توی شهر های کوچک استان می سازم
  • آره ، یادمه
  • چند وقته متخصص برای بخششون ندارن ، میتونی چهارشنبه و پنجشنبه ها بری اونجا؟
  • چرا دکترای دیگه رو نمی فرستید؟
  • تو از پس همه چیز برمیای و سابقت بیشتر
  • آخه … تا کی باید برم؟
  • فقط دو هفته ، امروز و فردا و هفته ی بعد
  • امروز باید برم؟
    بعد کمی تعلل قبول کردم…

از دفتر رییس مستقیم رفتم پیش مژگان و بهش گفتم ، اونم گفت شب ها چی؟
گفم منظورت چیه؟
گفت چهارشنبه شب ، بر میگردی یا نه؟
گفتم نه دیگه میرم سوییت …آخه پنج شنبه باید بازم برم…
گفت باشه

در حال خروج از بخش بودم که همه چیز رو به سوپروایز سفارش کردم
و رضا هم با خنده ای اعصابمو بهم ریخت ، دلم میخواست فکشو بترکونم…

رفتم خونه و سایلم رو بستم و رفتم سمت اون شهر …
۲ ساعت راه بود …

چهار شنبه و پنجشنبه اونجا بودم …

پنجشنبه برگشتم ، توی راه خونه به مژگان زنگ زدم…

  • سلام عشقم توی راهم خونه ام ، شام رو آماده کن
  • واااااای سلام ، دلم برات تنگ شده بود حسام من ، بدو بیا که به خانومتون رسیدم ، یک هلویی شده بیا و ببین ،امشب میخواد فقط با تو باشه
  • جیگر اون خانوم رو من بخورم ، دارم میام عزیزم

یه گل گرفتم و رسیدم خونه …
در زدم ، مژگان در رو باز کرد
فقط سه ثانیه محو اون همه زیبایی شدم ، یه شلوار تنگ ، و یه تاپ قرمز با صورت آرایش کرده …
پاهای تو پر و کس توپولی که از روی ساپورت معلوم بود، رون هاش دیوونم میکرد

شام خوردیم و فیلم دیدیم
آخر فیلم توی بغلم بود ، بعد کلی عشق بازی بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت
فقط بهش گفتم دیوونتم لامصب …می میرم برات و دوست دارم

عشق بازی و یه سکس مفصل که تا ۲ شب طول کشید ، انجام شد

جمعه ی عادی رو باهم گذروندیم و رفتیم بعد از ظهر پارک …

شنبه و یک شنبه و دوشنبه هم عادی گذشت …
این سه روز رضا رو کمتر می دیدم

سه شنبه صبح وقتی رسیدم بیمارستان و روپوش عوض کردم و مشغول شدم
ساعت ۱۲ رفتم سر به مریض ها بزنم و ترخیص کنم چند نفر رو …

توی بخش و بین مریض ها و پرستارا نه مژگان بود و نه رضا …
در حال برگشت به اتاقم بودم که دیدم کنار رختکن پرستارا ، مژگان و رضا دارن قهقهه می زنند …

رفتم اتاقم و رضا رو صدا زدم…

  • سلام آقای مجیدی
  • سلام ، بفرمایید دکتر
  • سوء تفاهم نشه و دلخوری پیش نیاد ، فکر می کنم زیاد دل به کار نمی دید
  • من از کارم مطمئنم اما اگه تشخیص شما اینه ،چشم حواسم رو بیشتر جمع میکنم
  • نظر شما مهم نیست ، رضایت من مهمه

بلند شد و از اتاق رفت …
با مژگان برگشتم خونه و لباسام رو جمع کردم که فردا صبح برم

صبح بدون اینکه مژگان رو خبر کنم ساعت ۵ صبح رفتم سمت اون شهر …
مشغول بودم توی بیمارستان …

شیفتم که تموم شد ، به مژگان زنگ نزدم …
گوشیم زنگ خورد ، دکتر ناصری رییس بیمارستان بود

  • الو سلام ، جانم آقای دکتر
  • سلام دکتر جان خسته نباشی ، خبر خوب دارم
  • جانم ؟ بفرمایید
  • از فردا دیگه نمیخواد اونجا بری ، برگرد شهر خودمون و فردا صبح بیمارستان خودمون باش …
  • چشم ، مرسی که خبر دادین خداحافظ
  • خداحافظ

به مژگان خبر ندادم ، شام بیرون دو تا کباب خوردم
ساعت ۸ بود…
راه افتادم سمت خونه ،وقتی رسیدم شهرمون توی راه خونه گل و شیرینی گرفتم ، مژگان رز مشکی دوست داشت
خواستم بیشتر به مژگان توجه کنم

رسیدم در خونه ،چراغ ها خاموش بود ، گاراج رو زدم بالا و ماشین رو تو گذاشتم
آروم رفتم بالا ، کلید رو انداختم توی در و رفتم توی خونه …
همه جا خاموش بود ، فکر کردم مژگان خونه مادرشه ، اما صورتمو که برگردوندم دیدم باریکه ی نوری از اتاقمون پیداست …
سمت نور رفتم …
به سه متری در اتاق رسیدم …
صدای آه و ناله ی یه زن میومد که با شدت و شهوت ناله میکرد …
یهو صدای یه مرد اومد

  • مرتیکه کس کش ، با من مثل طلبکار ها صحبت میکنی! کجاس الان که دارم مثل سگ زن جندشو می گام …

قضیه رو خوندم ،
خشکم زد و به دیوار تکیه دادم ، زانو هام خم شد
اشکام داشت می ریخت ، عادت داشتم همیشه توی سکوت و تاریکی و بدون هق هق گریه می کردم
گردنم خم شد ، سرم درد فجیعی گرفت و چشمام داشت سیاهی میرفت ، حتی باریکه نور رو نمی دیدم… از درد به خودم می پیچیدم
فقط گوشام کار میکرد و صدای زن و مرد می شنید…

  • آه اوووییییی
  • جانم جنده خانم ، کستو دارم می گام
    کجاس اون شوهرت؟
    می شنیدم که رضا توی آه و ناله های مژگان این جملات رو میگفت:
  • جنده منی تو مژگان ، همش می کنمت
    کست خیلی داغ و آب داره
    کونتم می خوام بگام جنده

همه أین ها رو می شنیدم و افتاده بود
سخت بود ، خیلی سخت بود کسی که من عاشقش بودم و بخواطرش روی همه چیز چشم بسته بودم الان روی تخته و داره مثل سگ کس میده و سه نفر دیگه بهش داره میگه جنده

برام مخیلی سنگین ، اون لحظه دیگه مغزم نکشید …
آخرین صدای اون لحظه این بود
رضا یه آهی کشید و مثل اینکه ارضا شده بوده
و آخرین چیزی که چشمم دید ، نوری بود که بخواطر باز کردن در اتاق توی صورتم افتاده بود …
دیگه هیچی ندیدم

صبح پنجشنبه

چشامو به سختی باز کردم نو نمیتونستم جایی رو ببینم ، فقط سفیدی می دیدم ،صورتمو برگردوندم مادرم بود که کنارم خوابیده بود … تازه فهمیدم بیمارستان
هیچی یادم نبود … اما نمیدونستم چرا اینجام؟
مادرم بیدار شد و گفت: سلام پسرم صدامو می شنوی؟
جوابی ندادم ، مادرم پرستار رو صدا زد ، پرستار اومد داخل و گفت : سلام دکتر هاشمی خدا رو شکر که خوبید ، الان دکتر رو خبر میکنم
همین رو که شنیدم ، همه ی اتفاقات اون شب برام مرور شد ، بلند فریاد میزدم که رضاااااا کجایییی؟ کسکش تویی لاشی ، مژگااااان آشغااال تو عشق من بودی ، روی تخم چشمای من بودی چراااا؟
هر دو دستم رو بلند کردم که پاشم اما نشد …
دست چپم یاری نمیکرد و سنگ شده بود ، اصلا احساس نداشت و پاهام حرکت نمیکرد
اما دست راستم نسبتا متحرک بود هنوز…
دهنم رو که باز کردم فریاد بعدی رو بزنم … بیهوش شدم …
داروی بیهوشی و آرام بخش به سرمم زده بودن…

دوباره به هوش اومدم ، کاملا متوجه شدم که سکته قلبی کردم …اتاق خالی بود و مادرم نبود
دست راستمو جمع کردم اما نشد ، بسته بودنش …
هه دوباره مثل دیوونه ها شروع کردم به فحش و بد و بیراه گفتن و سرمو به تخت میزدم که سه تا پرستار مرد اومد و دوباره
رفتنم و بیشهوشم کردن

صدای اذان رو می شنیدم ، هوا تاریک بود و مادرم مشغول نماز بود ، سحرگاه جمعه بود …
اشک می ریختم ، مادرم اومد و کنارم نشست ، دستی به سرم کشید و گفت پسرم ، خدا بهت صبر میده ، فقط توکل کن و آروم باش
پرسیدم مژگان کو؟
سرشو پایین انداخت و هق هق میکرد …
گفتم مژگان کوووو؟
بوسم کرد و بازم دست به سرم کشید و آروم گفت : زیر خاک و توی قبرش …

بلند دادکشیدم و با گریه …چراااااا؟

پرستار رو خبر کرد …

پرستار بهم گفت داد نزن دکتر … فردا صبح مرخصی وگرنه نگهت می دارن ها…

گریه کردم و خوابیدم …

صبح یکی از دکترای بخش اومد و ترخیص کرد ، هیچی نگفتم ، با ویلچر بردنم پایین و داداشم اومد دنبالم ، گفتم : مژگان چرا مرده؟
مادرم گفت پسرم برسیم خونه ، بعد از ظهر می برمت پلیس آگاهی تا همه چیز رو بشنوی …

عصر بود ، بیدار شدم و رفتیم آگاهی ، سروان شجاعی کپی گزارشی رو که از اون شب برای بازپرس فرستاده ، از بایگانی بهم داد و برام توضیح داد …

ساعت ۱۱ شب چهارشنبه ۲۱ خرداد ۹۳ … تماسی با اورژانس گرفته میشه و گزارش یه مریض بد حال داده میشه
عوامل اورژانس پس از حضور در محل و مراجعه ، با صحنه ای رو به رو شدند که با گزارششون مغایرت داشت ، اونها یه مرد عریان که چاقو در پهلوش وارد شده و یه مرد که با گل و شیرینی کنار دیوار بیهوش افتاده و زنی که خودش رو به دار آویخته مواجه شدند

سروان پیش بینی پلیس رو تعریف کرد …
ماجرا اینطور بوده که …
رضا وقتی در اتاق رو باز کرده که از اونجا بیاد بیرون شکه میشه ، مژگان بعد دیدن من سریع حاضر میشه و به رضا میگه کمکش کنه که بیمارستان ببرن منو
که رضا مخالفت میکنه ورضا با مژگان درگیر میشه و وقتی که حواس رضا نبوده ، مژگان چاقو رو به پهلوی رضا میزنه ورضا می میره …

بعدش هم مژگان با اورژانس تماس گرفته و خودش رو دار زده …

از آگاهی اومدم بیرون و فقط گریه می کردم …

صبح به داداشم گفتم بیاد دنبالم بریم سرخاک مژگان …
صبح زود بیدار شدم و به سمت قبرستون رفتیم …

وقتی رسیدیم به داداش گفتم منو ببرسر قبرش و تنهام بزار …
منو گذاشت سر قبر مژگان و رفت
قبری که سنگ قبرش یه تیکه سنگ سفید کوچک اندازه ۵۰ سانتی متر و فقط روش تولد و مرگ و اسم مژگان رو نوشته بود

از روی ویلچر خودمو انداختم پایین ، سرمو گذاشتم رو قبرش ، سرمو سه بار کوبیدم به قبرش و فریاد زدم : فقط به من گوش بده ،
بعد گفتم : تو عشقم بودی ، جونم بودی ، فقط بگو
فقط بگو چرا خیانت کردی؟

جوابی نداد ، به نظر شما چرا مژگان من اون لحظه سکوت کرد؟

نوشته: پیشنهاد ویژه


👍 13
👎 7
10808 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

575201
2017-01-20 22:31:45 +0330 +0330

ینی اگه ببینمت!!! ?

0 ❤️

575275
2017-01-21 11:00:24 +0330 +0330

دهنت سرویس :(

0 ❤️

575276
2017-01-21 11:01:41 +0330 +0330

خیلی کیری تموم شد

0 ❤️

575305
2017-01-21 14:52:00 +0330 +0330

چه سوال احمقانه ای :(

0 ❤️

575306
2017-01-21 14:54:25 +0330 +0330

این استیکراتونم درب و داغوننا

0 ❤️

575327
2017-01-21 16:02:09 +0330 +0330
K.K

بد نبود
ولی موضوع خیانت رو دوست ندارم
و سوال آخر داستان خیلی تو ذوق می‌زد

0 ❤️

575335
2017-01-21 16:37:02 +0330 +0330

خوبه مرام داشت خودشو کشت حالا!!

0 ❤️

575339
2017-01-21 17:09:13 +0330 +0330

یه جاهایی نقص داشت ولی داستان فوق العاده بود .

0 ❤️

575357
2017-01-21 18:53:05 +0330 +0330

چرا انقدر گنگ بود داستان قبلا نویسنده ها داستانو مینوشتن که ملت بخونن جق بزنن الان داستانو میخونی کیرتو بغل میکنی با آهنگ برادر جان داریوش هق هق میزنی

2 ❤️

575375
2017-01-21 20:23:27 +0330 +0330
NA

dastant ajib halmo depres kard
faqt az qalataye emlayi malome ke doctur nisti
pas kos gofti
ba sexiro ham movafqm koln dastana falsafi shodn

0 ❤️

575507
2017-01-22 18:55:03 +0330 +0330

ینی واقعا عشقایه امروزی بویه شاش میده

0 ❤️

575520
2017-01-22 20:55:40 +0330 +0330

دلم ميخواست تهش يه بزنوببندباشه ولي نشدخوب بوددركل

0 ❤️

582196
2017-03-05 04:08:23 +0330 +0330

حداقل خوب بوده یه ذره فقط یذره شرف توی وجودش مونده بوده که خودشو به درک واصل کرده.لعنت همه دنیا به هرچی ادم خایٌن .

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها