درخت ممنوعه و فراق از حوایم ارسلان

1396/03/25

زیر بارش شدید باران قدم میزدم و به مردمی نگاه میکردم که مثل گربه ها از باران و حس طراوتش گریخته و به زیر سایه بان مغازه ها و … پناه برده اند.
چندقدم دیگر به میدان آزادی رسیدم و زیر باران نزدیکی کیوسک پلیس , سیگاری را بر لب نهاده و به قول محسن چاوشی فندک تبدارم را به سیگار نزدیک کردم , با روشن شدن آتش فندک , پک سنگینی از سیگار گرفتم, سپس سیگار را در حالیکه در آتش میسوخت تا پک بعدی به حال خود رها کردم .
در حالیکه همچنان منتظر بودم ,از عابری که زیر چتر خود را از نگاه باران پنهان کرده بود , پرسیدم :
_ببخشید داداش ؟
_جانم ؟
_میشه لطف کنید بگید ساعت چنده ؟
درحالیکه به عقربه ساعت مچیش خیره شده بود گفت:
_یک ربع به سه …
_مرسی , سپاسگذارم …
کم کم باران بند آمده و دوباره پیاده روها جان گرفته بودن از عابرهایی که هرکدام به سمت و سویی میروند .
صدای بوق ممتد اتومبیلی نظرم را به خود جلب کرد.
سرم را به سمت صدای بوق چرخاندم , بر خلاف انتظارم پیرمرد چاق و خپلی را دیدم که غرولندکنان سعی داشت تا از ترافیک نیمه سنگین میدان آزادی آزاد شود.
کم کم از آمدنش ناامید میشدم , قرارمان ساعت سه بود و الان یک و نیم ساعت از آن ساعت میگذشت.
سیگار هفتم هم به فیلترش رسید و خواستم حرکت کنم که دستی از پشت روی شانه ام زد و بلافاصله دستان گرمی بروی چشمانم قرار گرفت و در حالیکه باشیطنت صحبت میکرد , گفت :
_به نظرت من کی هستم ؟
درحالیکه امید دوباره به همه بدنم رخنه میکرد ,
خوشحال ازینکه از دستش نداده ام و دوباره میتوانم وجودش را در کنارم احساس کنم , گفتم:
_تو تنها کسی هستی که در این دنیا دوستش دارم.
سریع به روی پاشنه پا چرخیدم بعد از نگاهی در آسمان زیبای چشمانش, در آغوشش کشیدم .
یک ماهی بود که حضورش کمرنگ شده بود یک ماهی که برایم صدها سال طول کشیده بود , همچون آدم به درخت ممنوعه نزدیک شده بودم و تاوان گناهم فراق یک ماهه ولی دویست ساله از حوایم بود , حوایی به نام : ارسلان …
همانطور که در آغوشش غوطه ور بودم , گفتم :
_ناامید شده بودم و با خودم اینطور فکر کردم که شاید لیاقت داشتن تو را هرگز دوباره پیدا نخواهم کرد …
غافل از عابرین پیاده و تنه هایی که گهگاه میزدند و رد میشدند صورتش را نزدیک صورتم آورد و گفت:
_بخدا این یک ماه برای من هم جهنم شده بود , ولی با تمام دلخوری که داشتم , نتونستم به سادگی از تو و عشق به تو عبور کنم ,برای همین تصمیم گرفتم یک فرصت دیگر هم به تو و هم به خودم بدهم .
_در حالیکه شاخه گل مریم را به سمتش میگرفتم , در چشمانش خیره شدم و آهسته گفتم :
_من معذرت میخوام , قول میدم دوباره اشتباهم رو تکرار نکنم , خودت که میدونی خیلی…
صحبتم را قطع کرد و گفت:
_بله , میدونم خیلی دوستم داری …
و بعد بلافاصله بی هراس از مردم و اینکه چه فکری میکنند , بوسه ای به پیشانیش زدم و دوباره در آغوشش کشیدم و عطر بدنش را با تمام وجود استشمام کردم .
سپس در حالیکه انگشتان دستم را در انگشتانش قفل میکردم , بازو به بازوی هم به کنار خیابان رفته تا اتومبیلی را تا فرودگاه کرایه کنیم .

به داستانی فکر میکردم که از چندماه پیش آغاز شده بود , بعد ازینکه اطرافیانم از علاقه ام به همجنس خودم فهمیده بودند , رفتارشان کاملا تغییر کرده و بارها با نگاه ها و گفتارشان تحقیر شده بودم و احساس تنفرشان را بارها درک کرده بودم .
وقتی این ماجرا شروع شد و ادامه یافت دانشجوی ترم آخر کاردانی بودم و زمانیکه چندروز در خانه حبس شدم و تلفن همراهم را هم پدرم از من گرفت تا نگذارد به ملاقات ارسلان بروم , تصمیم به ترک تحصیل گرفتم .
در آن زمان بود که تصمیم گرفتم با آزاد شدن از این شرایط برای عادی شدن وضعیت , بادختری دوست شوم و او را به خانه مان بیاورم و طوری برنامه ریزی کنم که با توجه به زشت بودن کارم , در حال سکس پدرم سر برسد و مرا در آن شرایط ببیند تا اینگونه فکر کند که دیگر علاقه ام به همجنسم از بین رفته است.
برادرم متین که ۲۳ سال دارد و یک سال از من بزرگتر است , ارسلان را خوب میشناخت و در یکی از همین دفعات درحالیکه من ظاهرا درحال عشقبازی با سارا بودم , بدون اینکه متوجه بشوم عکسی از ما گرفته و برای ارسلان میفرستد , تا او کاملا بی خیال من شود و این اتفاق به مدت یک ماه افتاد , ولی بالاخره توانستم برای ارسلان توضیح بدهم .
در همین اوقات هواپیما درحال برخاستن از فرودگاه بود , درحالیکه دستم بروی دست ارسلان بود , نگاهم را در نگاهش دوختم .
_ارسلان ؟
_جونم عزیزم ؟
_خیلی دلم برات تنگ شده بود .
_منم همینطورخیلی خوشحالم که الان کنار همیم…
بغض گلویم راگرفت,حسی که به ارسلان داشتم حس غریبی بود ,در حالیکه کاسه چشمانم پر اشک میشد , خواستم رویم را از او بگیرم تا نتواند , اشکهای حلقه زده بر درب چشمانم را ببیند , اما با دو دستش صورتم را گرفت , درحالیکه نگران شده بود , گفت :
_چیه دیوونه !؟ چرا بغض میکنی ؟ من اینجام !!
من کنارتم !!!
_نمیدونم فقط میترسم دوباره از دستت بدم …
_جون ارشیا بیخیال دیگه , میدونیکه چقدر دلم میگیره از اشک چشمات …
دوست داشتم لبهایم را بروی لبانش بگذارم ولی باید تا رسیدن به مقصد صبر میکردیم …
ساعتی بعد هواپیما در حال فرود به ساحل ساری بود و چند دقیقه بعد ما سوار بر اتومبیلی , راهی ساحل دریا کنار بودیم , داخل اتومبیل سیگاربرگی آتش زدم و در حالیکه تکیه به شانه اش زده بودم پک سنگینی از آن گرفتم , و بعد چند پک , سیگار بین لبهای او بود و سیگار مست از جام لبهایش در خود میسوخت .
چمدان را از صندوق اتومبیل برداشته و بروی زمین گذارد , پس از تشکر از پیرمرد , اتومبیلش ازجاکنده شد و کم کم پشت به دریا در جاده محو شد .
دریا از دور دیده میشد و سخت طوفانی بود , در ماه جولای قرار داشتیم و این ماه کاملا طوفان در دریا به اوج خود میرسید .
قدم قدم درکنار یکدیگر پیش میرفتیم و با حس شوخ طبعی که ارسلان داشت هر دو درحال قهقهه زدن بودیم , فارغ از خانواده من که حالا کاملا مرا طرد کرده بودند و فارغ از همه کس و هم چیز جز خودمان دونفر …
ویلایی اجاره کرده بودیم , درب ویلا به سمت ساحل گشوده میشد , حیاط بزرگ ویلا حالا پر از غنچه های زیبا و درختهایی شبیه نخل بود .
معماری زیبا و قدیمی این ویلا نشانه از سالهای دور و عمر زیاد این ویلا داشت .
پذیرایی بزرگ بود و قسمتی از پذیرایی دکور بارمشروب به حساب میامد .
به سمت اتاق خواب رفتیم ,در حالیکه ارسلان خودش را بروی تخت میانداخت , به سمتش هجوم برده و لبانم را به لبهایش چسبانیدم و پس از بوسه ای از لبهایش دستهایم را محکم به دور کمرش قلاب کردم .
از حمام بیرون آمدیم و برای پرسه زدن در ساحل آماده شدیم , لحظات خوبی را سپری میکردیم.
شلوارک و تیشرت زردی پوشیده بودم , ارسلان هم که به نظر من زیباترین پسری بود که تاحالا دیده بودم , تیشرت و شلوارک مشکی برتن داشت, کنار ساحل نشسته بودیم و درحال گفت و گو باهم , گهگاهی باصدای بلند میخندیدیم و بیخیال همه مشکلاتمان شده بودیم , باهم راجع به آینده مان صحبت میکردیم و گاهی لبهایمان در پیش چشمان دریا روی هم قرار میگرفتند .
کم کم هوا تاریک میشد و هنوز ما در امتداد خط ساحلی قدم میزدیم .
از دور کافه ای دیده میشد ,با هم به کافه نزدیک شدیم , بوی رطوبت ساحل و رقص دودها در زیر نور چراغها از طرفی بروی تختهای چوبی کهنه که باهر تکان صدای قژقژش خبر ازکهولت سن تختها میداد , افرادی در حال قلیان کشیدن بودند ,صدای قهقه های مستانه قلیانها و بوی دوسیب و آلبالو و پرتغال و نعناع و … در زیر سقفهای قدیمی کافه , مرا یاد داستانهای لاوسون انداخت.
در حالیکه بروی تختی مینشستیم مردی با پوست برنزه نزدیک شد تا سفارش ما را ثبت کند .
قلیان دوسیب آلبالو , با طعم خاصی که داشت کم کم سرم راسنگین کرده بود , زغالهای قرار گرفته بر سر قلیان کم کم خاکستر میشدند .
حلقه دودهایی که از لبهای زیبایش بیرون میامد را گاهی قیچی میکردم و سرم را بیشتر به شانه های محکمش محکم میکردم .
به ویلا رسیدیم , پس از گذشت یک روز بسیار زیبا و پرخاطره بروی تخت لنگر انداختیم و در آغوش یکدیگر با نفسهای گرمش که به بدنم برخورد میکرد به لذت بخش ترین خواب زندگی فرو رفتم ,احساس میکردم خوشبختترین انسان هستم اگر چه در نظر دیگران من بعنوان یک همجنسگرا تنها یک بدبخت هستم …

نوشته: Me


👍 7
👎 5
1993 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

624661
2017-06-15 22:38:33 +0430 +0430
NA

ﭼﻮﻥ ﻛﺴﻲ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﻨﻢ ﻛﻴﻮﻧﻢ ﻧﻤﻴﻜﺸﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻮ ﺑﺨﻮﻧﻢ ﻋﺮﺽ ﺷﻮﺩ ﻛﻴﺮ ﻳﺰﻳﺪﺑﻦ ﻣﻌﺎﻭﻳﺘﺒﻦ ﺍﺑﻮﺳﻔﻴﺎﻥ ﺗﻮ ﻛﺲ ﻋﻤﺖ ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﻴﮕﻢ ﺑﻬﺖ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺵ

0 ❤️

624746
2017-06-15 23:58:31 +0430 +0430

کیری بود بذار دهنت باش حال کن

4 ❤️

624841
2017-06-16 01:08:27 +0430 +0430

داستانتون خوب نیس…ولی بد هم نیس…
از جمله اشکالاتش بنظرم زبان ادبی بود که ثبات نداشت…و حوا هم زنه…یه جوری بود حوایم، ارسلان…ولی تشبیه درخت ممنوع به گِی جالب بود

برا نوشته‌های بعدی بیشتر تلاش کنین…من لایک میدم تا انرژی بگیرین… ?

1 ❤️

625231
2017-06-16 11:47:06 +0430 +0430

دوست نداشتم دیسلایک​ هم نمیدم.

0 ❤️

625401
2017-06-16 15:46:31 +0430 +0430

منم میگم کیری بود بذار تو کونت حالشو ببر

0 ❤️

625556
2017-06-16 20:16:51 +0430 +0430

همجنس گراها هم نیازها و زیبایی های خودشون دارن، عالی و زیبا بود، لایک5

0 ❤️