درد مزمن (۱)

1395/10/29

این داستان ادامه داستان “تله” از همین نویسنده است.

ریتمِ فالش این آهنگ توسرمه. یه خِش خِش لذت بخش. توش یه لَج کردن لذت بخشیه. انگاری جورابات و لنگه به لنگه بپوشی. با دو تاکفش متفاوت. نصف سرت و بتراشی وبرای نصف دیگش زُلف بزاری. ریتمِ فالش این آهنگ تو سرمه و رانندگی میکنم. حالا مهم نیست تهرانه یا پاریس. فرقی مگه میکنه؟ دَرد من که وابسته به مکان خاصی نیست. عین یه قبر همه اشباح و افکارم رو حمل میکنم. مثل یه لاکپشت یا شایدم حلزون خانه به دوش. وارد بلوار اندرزگو که میشم دلم به تاپ تاپ میافته. ضربان بالا میره. یه حس کودکانه ای میپاشه تو سلولهای مغزم. به پیچ کامرانیه که میرسم دستام شروع میکنه به لرزیدن. شاید بهش بتونم بگم رعشه. یه رعشه معصومانه. شیب کامرانیه رو میرم بالا. جایی که روزگاری کوه و میتونستم ببینم و کولکچال و از اونجا تشخیص بدم. الان که شبه. شب هم نبود باز هم این دراز علی های بد قواره نمیزاشتن قله کلکچال رو ببینم. کلاهکی که قبلنها بهش “لونه پلنگ” میگفتن. پلنگ…گرگ. روباه.شاهین. آدم.!.اره آدم. معمولا خیلی طول نمیکشه سینه کش کامرانیه رو بگیرم برم بالا. مخصوصا این موقع شب. تو کوچه یاس که میپیچم آب از لب و لوچم سرازیر شده. ولی با باز شدن در پارکینگ این برج بیست طبقه بازم حس گناه میاد به سراغم. گناهی که آدم کرد بارش قلمبه میافته رو دوشم. الان باید کجا باشم؟ خونه؟ جلو تلوزیون؟ پیش زنم؟ یا کنار تخت دخترم؟ لالایی بگم و قصه های امیدواری. یکی بود یکی نبود.الان دیگه بود یا نبودش برام مهم نیست. وقت بازجوییه. وقت کار. ماشین و جای پارکینگم پارک میکنم. صدای تق تق کفشم میشینه رو سکوت پارکینگ و تا دم اسانسور باهام میاد. حتی حوصله نگاه گردن به تابلو اعلانات رو ندارم. اون ماله روزهاست. برای خوندنش نور لازمه که الان نیست. ماله ادمهای روزه. من مدتیه مرد شب شدم. آسانسور که باز میشه مثل ادمهای باکلاس وارد میشم. حس گناه و لرزش ذوق رو باهم دارم و همه این احساسات لعنتی توی اینه آسانسور قابل دیدنه. یه کُپه گوشت. و کمی مو و یه ذهن! اون و کجا قایم کنم؟ شاید تو شلوغی نعره ها و زجه ها. میرسم طبقه دوازدهم. هیچ کس تو این طبقه نیست. برج ماله هفده هجده سال قبله. همه خریدن واسه گرون شدن. و خودشون الان یه گوشه از این دنیا مشغول سوزوندن عمر هستن. میتونم تو این طبقه داد بزنم. فریاد کنم. حقم رو بخوام. یا حتی بد مستی کنم. ته راهرو سمت جنوب. کلید و میندازم توی در تا یه دسته نور بریزه توی فضای تارک خونه… یه قدم که توی پاگرد میزارم گوشی که توی اتاق وارد شده طعم سکوت هولناکی رو می چشه .ثانیه ای بعد هر دو گوش و این کُپه گوشت توی ساکت ترین نقطه دنیا غرق میشه. لحظه ای مکث برای مزه مزه کردن این سکوت کافیه. چون اون قدر وهمناکه که قلب با ضربان بخواد شلوغش بکنه تا شاید رفقاش رو از این وضع نجات بده. صدای دو سه قدم توی اتاق میپیچه و دستم به اولین پلاک برق میرسه و اون رو فشار میده. همه جا خالیه. یه ساختمون دویست متری خالی. ته حال کل شهر معلومه. و کنار در ایوان یه صندلی با یه جا سیگاری اخرین رد پایی هست که از اخرین آمدنم به این خونه گذاشتم. گویی که هیچی از اخرین بار تغییر نکرده. من همون من هستم. و دنیا هم همون سگ دونی. کُتم رو در میارم و میندازم روی صندلی. از گوشه اتاق یه دمپایی بر میدارم و پاهام رو به زور توش میچپونم. سرماش لرزش رو بیشتر میکنه. هنوز هم حس گناه رو دارم . حسی که با تمام دلبستگی هام عجین شده. عین یه زخم باز که بدی دست یه میمون بازیگوش تا هر جور دلش میخواد با پنجه های تیزش روش بکشه و قاه قاه بخنده. عادت کردم. به سمت اتاق راه میافتم. روی زمین کنار درب اتاق از توی یه مشمای پلاستیکی دو برگ کاغذ رو در میارم. روش نوشته : مینو. 23. گلفروش. امید. عشق.7 صبح.
حس گناه از سرم میپره.بوی همیشگی تو دماغم میپیچه. لرزش ناشی از سرما جاش رو به لرزش ناشی از حس کنجکاوی میده. انگار به یه سری بچه دوازده سیزده ساله بگی معلم ریاضی مریض شده و به جاش زنگ ورزش دارید. نمیدونی چه حالی میده فوتبال تو این حال و روز. آب دهنم رو قورت میدم. دستم میره سمت دستگیره در و آروم اون رو باز میکنم. بازم اون بوی همیشگی که فقط خودم میفهممش میاد تو دماغم.اینجا قبرمه. مالمه. دلبستگیمه. تنها چیزیه تو این دنیا تکونم میده. باقی همش تکراره. ملال آوره. غمه . به سمت چراق خواب میرم. و روشنش میکنم. یه جعبه وسط اتاقه . مثل همیشه کادو پیچ شده. دستکش جراحی رو دستم میکنم و اروم در جعبه رو باز میکنم. لرزشم بیشتر میشه. هیچ وقت فرق لرزش ناشی از شهوت و از لرزش ناشی از حس کنجکاوی نتونستم تشخیص بدم. در جعبه رو که باز کردم پتوی زیرش رو کنار زدم. دخترک اونجا بود. اروم و معصوم. اینجا تنها جاییه که بازی رو من تعریف میکنم. من میگردونم. و من تمام میکنم. اینجا قطعه ای از زمینه که خداش منم. و اجازه هم نمیدم کسی اینجا خدایی بکنه. این افکار خونی تازه تو رگهام پمپاژ میکنه. محکمتر میشم. لرزش جای خودش رو به اعتماد به نفس عمیقی میده. دیگه تو سرزمینی که خداش هستم گُناه معنی نداره وجدانی نیست. معیار گُناه خودمم. و من آگاهانه گُناه رو از لغات این سرزمین خط زدم. موهای دخترک رو کنار میزنم تا چشمم به صورتش بیافته. صورت معصومانه ای داره. بِکر و دست نخورده. طبیعیِ طبیعی. از توی جعبه بغلش میکنم و روی تخت میندازمش. یه دختر هفده هجده ساله به نظر میرسه برای یه شبی که روزش مثل جهنم بود مناسبه. نمیدونم چرا همیشه آماده کَردن بیشتر از خودِ کَردن بهم لذت میده. اینکه تن بیهوشِ یه موجودِ از همه جا بیخبر رو آماده کنی. برای چی؟ هیچی. فقط آمادش کنی. تا بشه بازیگر اون چیزی که اون لحظه تو سرته. شروع به در اوردن لباسهای کهنش میکنم. ای کاش وقت و حوصله آماده کردن بیشتر رو داشتم. سر فرصت موهای تنش رو میزدم و توی وان حمام تنش رو با آب گرم آشنا میکردم تا پوستش از گرما سرخ بشه و جلا بگیره. ولی نمیشه. نه امشب حالش رو دارم نه فرصت هست. وقتی تن دخترک لُخت لُخت شد کنارش نشستم و یه سیگار روشن کردم و روی تنش دست کشیدم.
گلفروش!. بیست و سه ساله.نباید کار سختی میبوده؟ ولی به هر حال هر کاری ریسک خودش رو داره.یه گلفروش بیست و سه ساله تشنه عشق. سیگارم که تمام میشه اون و کنار تخت روی یه جا سیگاری قدیمی خفه میکنم. و با سرعتی بیشتر از لحظات قبل به جنب و چوش میافتم.دورمچ نازکش یه دست بند که بدنش با پنبه فشرده پوشیده شده میبندم. دخترک بعد از اینجا هم حق حیات داره. نمیخوام تمام انرژی و وجودش رو بدزدم. دور چشمش پارچه سیاهی میکشم.تا یکی از اصول اصلی این دنیا رو روشن کرده باشم.حالا وقت بیداریه. مینو بیست و سه ساله گلفروش…
زمان زیادی نیاز نیست. هنوز ریتم فالشِ اون آهنگ تو سرمه. یه لج بازی. یه پشت پا زدن از سَر اعتراض. نه اینکه اعتراضی دارم یا اینکه کسی حقم و خورده. نه! اینها همش حرفه. اعتراضی اعتراضه که خود معترض دلیلش و ندونه. اعتراض برای اعتراض . شایدم اعتراض به اینکه این کُپه گوشت و مو و ذهن، به درد کی و چی میخوره جز دریدن؟. می دونم مزخرفات اون پایین رو نباید بیارم تو جایی که خداش منم ولی تا اثر داروی بیهوشی که قطعا با هزار و یک کلک رفته تو تن این دختر, بپره گفتگوی درونی مجازه. توی این افکارم که تکونهای مینو بیشتر میشه. اولش حس کردم میخواست صورتش رو بخارونه ولی وقتی دید نمیتونه دستش و پاهاش رو تکون بده و یه پارچه سیاه هم روی صورتشه واکنشی از سر ترس داد. عین یه ماهی وقتی از دریا توی تور دستی میندازیش. اونقدر تقلا میکنه تا بمیره. دهنش رو باز گذاشته بودم تا برای این بازی بیشتر ازش بدونم. بعد سه چهار بار تکون شدید یادش افتاد زبون داره و با تُن صدایی که فقط تَرس- و برای من لذت- ازش استشمام میشد گفت :
اُمید؟…آقا آمید؟…اینجایید؟
میفهمیدم حس میکنه یکی کنارشه و بوی سیگار توی اتاق میاد ولی به اطلاعات نیاز داشتم. به سکوتم با بر انداز کردن تن مینو ادامه دادم.
چی شده؟ من کجام؟ چرا دستم بسته…آُمید …آقا اُمید

حس میکردم تازه به مرحله ای رسیده که ممکنه حس کنه همه چیز الکی بوده و قراره بلایی سرش بیاد. انگشت اشارم رو روی سینش کشیدم.خودش رو بد جوری تکون داد. حرفهاش به فریاد میل کرد. فریاد ناشی از درک جدید از موقعیت. آدمها وقتی اونچیزی که قرار بوده باشه ؛ نیست شروع میکنن به فریاد. برای رهایی. درست مثل من. منم زیاد توی این موقعیت قرار گرفتم.
تو که گفتی دوستم داری؟ من وباز کن. من و باااااز کن. کمک …کککککمممممک

وقتی اونچیزی که باید باشه نیست اول فریاد میاد و بعد کمک. راز این رو هیچ وقت نفهمیدم. یعنی کمک با فریاد زدن میاد؟ با انگشتم محکم نوک سینش رو گرفتم. جیغ کوتاهی زد.
اُمید .تورو خدا …مگه دوسم نداشتی؟ نکنه…نکنه تو امید نیستی.این و بردار از جلوی چشمم.میخوام ببینمت…

درخواستی که به هیچ وجه شدنی نیست. مینو نمیدونه تو این دنیا که من خداش هستم همه کور به دنیا میان. کوری حس گُناه رو میشوره. در حالی که نوک سینش رو بیشتر فشار میدادم. با تُن آرامی گفتم .
مینو جونم هنوزم عاشقتم
شُل شدن عضلاتش رو دیدم. اگر چه زبونش هنوز هم حرفم رو باور نداشت. بد ترین کار وارد شدن به بازی هست که ازش اطلاعات نداری. و من میدونم از یه موجود دربند چطوری اطلاعات بکشم.
مگه قرارمون این نبود؟
قرارمون؟ چرا. ولی …قرار بود با هم بریم شمال…قرار بود دریارو نشونم بدی…اخه.اخه همیشه دوست داشتم بببینم این کجاست که هر هفته بعضیا میرن اونجا. قرار بود دوسم داشته باشی. خودت تعرف ازم کردی. نکردی؟ میدونم تو با بقیه فرق داری…خوب ولم کن دیگه
خوب مگه الان کجاییم؟ شمالیم دیگه…منم که خیلی دوسِت دارم…تو خیلی خاصی! این و از بار اول که دیدمت فهمیدم. و از بین اون همه زن و دختر عاشقت شدم…حالا مطمعنی قرار دیگه ای نداشتیم؟
میدونم. بهم گفته بودی خیلی خاصم…ولی قرار بود بهم بگی چرا…حالا چرا بازم نمیکنی…خوب اخه ادم با کسی که دوسش داره ابینطوری نمیکنه که…میاد تو بغلش و نوازشش میکنه. ادم کسایی رو که میخواد دک کنه اذیت میکنه. مگه نگفتی یه خونه برام اجاره میکنی؟ نزنی زیرشاااا…والا….
حالا بزار از شمال بریم. کلی باهات کار دارم.
لبخندش و دیدم. ذوق کرد. با چند تا جمله. حتی نفهمید صدای من متفاوته. پس مینو عاشق شده. با عشق شکار شده. یه روش کلاسیک. بهش عشق میدم ولی سهم خودمم میگیرم. والا من بنگاه عام المنفعه باز نکردم.
دوسم داری؟
یعنی ندارم؟
از کجا بدونم. بازَم که نمیکنی.
لبم رو روی نوک سینش گذاشتم و نرم شروع به مکیدن کردم. تنش زیر لبم میلرزید. نمیدونم از شهوت یا از کنجکاوی که عشق چه طعمی داره؟ برای من مهم نیست مهم گرفتن حقمه با رعایت قواعد بازی. بازی که خودش و خودم داریم میسازیم. و پایانش دست خودمه.ا ز مکیدن سینه که فارق شدم از کنار تخت دوتا سگک که بیشتر شبیه تله موش بود برداشتم و هر دو نوک سینه رو توی تله قراردادم. حس درد باعث شد داد بزنه.
چه غلطی میکنی. دردم گرفت
در یه بازی عاشقانه هرگز تحمل درشت گویی رو نداشتم و ندارم. با دست محکم جلوی دهنش رو گرفتم.اونقدر محکم که بعد از برداشتن دستم جای سرخ دست روی صورتش حک شد. فکر میکنم متوجه اشتباه خودش شده بود.
اُمید جونم. ببخشید. ولی دردم اومده. میشه بازش کنی.
با دست اروم روی واژنش کشیدم. در عین حال که درد نوک سینه ازارش میداد. چهرش سرخ شد . میدونم چطور ذهن این دخترکهای بی تجربه رو پرت کنم تا وارد بازی بشن و حرف الکی نزنن. حِس شهوت مثل ادویه است. غذاهای بدمزه هم با ادویه خوشمزه میشن. این یعنی حواس مغز و پرت کن و کارت و بکن. فلسفه این اتاق و این خونه هم دقیقا همینه. یه نوع حواس پرتی. یه نوع تلف کردن زمان به سبک یه سادیستی پولدار که تو پوچی دنیا غرق شده
آرومتر…آرومتر…عاشقتم…اُمید
صدای نفس نفس زدنش یعنی ذهن تمرکزش به هم خورد. حالا با یه ادمی طرفم که افسارش دستمه. و قدم به قدم میکشونمش تا ارضا بشم. همینطور که واژنش و میمالوندم با دست دیگه گیره های مخصوص باز نگهداشتن واژن رو بیرون اوردم.از اون مدلها که با خارهای تیز و ریزش پوشش روی واژن رو با زخمهای بسیار ریز ولی “ذهن پر کن” ازار میده.
چیه؟ نکنه بازم احساس گناه میکنی کله پوک؟ کی بود اون شب بدادت برسه؟ اون پفیوزها احساس گناه داشتن؟ نه. همه مالت رو بردن.خودتم مچاله کردن. این کارها همش برای تعادل روحیته. برای لذت.چیزی که زندگی توی روز ازت گرفته. روز که میشه باید بخوابی. ادمها که راه میافتن فقط درد تولید میکنن. پرده ها رو بکش. پتو رو روت بنداز و بخواب.
اُمید جونم میسوزه….اه…اُمید ارومتر…
صدای ناله هاش تحریکم میکنه. مگه برای این اینجا نیست؟ کلی پول میدم که برام از اینها بیارن تا به جای خودارضایی از انسان لذت ببرم.نه تصاویر دَرهم و بَرهم توی ذهن. گویی که وقتی ابت میاد فرقی نمیکنه چی ابت و اورده. اونقدر تغییر میکنی و خسته میشی که فقط خوابه که میتونه ارومت کنه. اونوقت میگن دنیا پوچ نیست. پوچه و پوک. بازم بعد ارضا یه روز بعد با دیدن اولین زن و دختر بازم وسوسش میافته تو سرت و اس ام اس بازی با اون واسطه نره خر. تا برات در ازای کلی پول - که با قایم موشک بازی باید بهش برسونی- برات یه مورد جور کنه تا یه شب سر راحت بزاری روی متکا! بعدشم برای اطرافیانت ادای ادمهای روشنفکر و در بیاری و صبح تا شب خرشون کنی.
این افکار هر وقت میاد تو سرم. روحیم عوض میشه. درنده تر میشم. همینه که بدون توجه به داد های مینو, چنگ انداختم روی تنش و با زبونم گردنش رو میخورم. اونقدر مِک زدنم قوی بود که طعم شور خونابه رو از روی گردنش حس میکنم. دیگه نمیشه ادای یه عاشق و در اورد. دیگه گوشم نمیشنوه مینو چی میگه. یه تیکه نَمَد چپوندم تو دهنش تا ساکت بشه. بازی بهم خورد. حتی نمیتونم ده دقیقه رُل یه عاشق و بازی کنم. این مورد هم به هم خورد. من باختم. بازم باختم. از این تن فقط ارضا جسمی بهم میماسه. با یه سیلی محکم سعی کردم افکارم رو متوقف کنم. سرش رو به شدت تکون داد. اون هم فهمد رُل بازی کردم. باز خوبیش اینه هرگز این صحنه هارو به یاد نخواهد اورد. اون نره قولهایی که اوردنش اینجا راه اینکه چطور حافظش رو پاک کنند رو بلدن. کاش میتونستن حافظه من و پاک کنن. دستم ناخود اگاه به سمت گوش رفت و بیرحمانه فشارش داد. صدای خِس خِسش از زیر نمدی که توی دهنش بود به سختی بیرون میاومد. بازی کاملا به هم خورده بود. من حتی نتونستم به قاعده ای که خودم وضع کرده بودم پایبند باشم. از خودم بیزارم. این کُپه گوشت و مو و کمی ذهن اونقدر دست و پا چلفتی هست که حتی نمیتونه یه دختر بیست و سه ساله رو راضی کنه. دستم و از زیر گلوش برداشتم. آلتم متورم شده بود. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که کاملا لخت شدم. سیگاری روشن کردم. بین سینه های مینو تفی انداختم و مات و مبهوت خاکسترهای سیگارم رو اون جا میتکوندم.
هنوزم دوسم داری؟
صدایی نیومد. نفس نفس زدنهای دخترک رو میشنیدم. حسابی ترسیده بود. فکر نمی کنم حتی معنی حرفهام رو میفهمید. نمیدونم با چه وعده ای فریبش داده بودن.چطوری قبول کرده بیافته توی دام؟ حتما دلیل قانع کننده ای داشتن. نمیخوام بازیرو بیتشر از این خراب کنم. نمیخوام بفهمه من امید نیستم. امید یه مترسک بوده تا ببرندش پیش یه گرگ درنده. امید و هزار تا شبیه امید دام هستن تا آدم از توی پرتگاه اتفتادنش لذت ببره. اگر بهش بگم من امید نیستم و برعکس ناامیدیم و قراره مثل یه سگ وحشی شکنجش کنم. احتمالا اونقدر تکون میخوره تا دستش کنده بشه. اونوقته که خون همه اتاق رو میگیره. بعد باید ارومش کنم باید بهش مسکن بزنم. کثافت کاری میشه. نه نه …نباید بفهمه .نباید بفهمه. والا خیلی بد میشه. از کجا معلوم حافظش رو پاک میکنن. مگه مال من رو پاک کردن؟ حافظه رو فقط مرگ پاک میکنه.
هنوز دوسم داری؟ میشه یه گرگ و دوست داشت؟ دوستداشتن چه رنگیه؟ درد داره؟
ناخود اگاه شلاق توی کمد کنار تخت رو بیرون اوردم و شروع به زدن روی تنش کردم.درد ناشی از نوارهای چرمی شلاق وقتی به تن دخترک میخورد باعث میشد تا ده سانت به بالا برپره. پیشبینی این شرایط رو کرده بودم. به همین دلیل دستبندهای محکمی انتخاب کرده بودم که فقط درصورت کنده شدن دست ممکن بود مینو رو ازاد کنن.
بازی رو بهم زده بودم. کدوم خری باور میکنه یکی مثل من بتونه یه انسان دو پایِ دیگه رو دوست داشته باشه. هرگز امکان نداره. من برای دریدن ساخته شدم. حالا فرقی نمیکنه دریدن این دختر یا خودم یا سرنوشت. ضربه محکمی به نوک سینه های دخترک که حالا به رنگ بنفش در اومده بود زدم. خونابه ای از کنارشون جاری شد. از توی آینه روبه رویِ تَخت چشمم به ساعت افتاد . وقت کم بود. و من هنوز حتی جسمی هم ارضا نشده بودم. روی دخترک افتادم. توی گوشش مثل یک شیطان اونچیزی رو که نباید میگفتم نجواکردم. دانستن حق ماست. شاید از این طریق باور میکرد که ممکنه اُمید عاشقش شده باشه و این وسط من با پول امید رو خریدم و اون رو پیش خودم اوردم. شاید اینطوری تو حافظه ای که هیچ وقت پاک نمیشه عشق به امید باقی بمونه. حالا مینو میدونه من اُمید نیستم. و میدونه بازی در کار نیست. و میدونه من اونی نیستم که چند بار سرِ چهارراه سوارش کرد و بردش کافی شاپ.نه بخاطر اینکه دختر زیباییه .نه بخازر اینکه دلبری بلده نه! به خاطر اینکه خیلی دختر خاصی هست! و میدونه اخرین بوسه ای که به پیشونیش خورد برای تَلف کردن وقت بوده تا داروی بیهوش اثرش رو بکنه. حالا میدونه همش نقشه بوده تا من بُکُنمش. به همین راحتی. ولی… ولی عشق امید به هیچ کدوم از اینا ربطی نداره. فرضا همه اینها هم نقشه. ولی هیچ چیز عاشق شدن دخترک رو نمیتونه نفی کنه. هیچی. این رو توی نرم شدن عضلاتش دیدم وقتی بهش گفتم دوستت دارم. از کناره دهن دخترک جوبی از اب دهن جاریه. بعد از گفتن واقعیت توی گوشش بر خلاف انتظارم هیچ اثری از تکون خوردن درش مشاهده نمیشه. واین باعث میشه که من حتی ارضای جسمی هم نشم. چرا وقتی ادمها سرنوشتشون رو میفهمند - چه بد چه خوب- ارام میشن و پوک و پوچ؟ مگه راه فراری نیست؟ چرا این دختر تلاش نمیکنه تا فرار کنه؟ این چه وضعشه؟ پس کجاست اون مقاومت انسانی در برابر مشکلات و خطرات؟ همش مزخرفه. دخترک قبول کرده که میکنمش. و قبول کرده که من امید نیستم. پس هنوز هم امید داره تا به امید برسه. عجب اشتباهی کردم. توی دامی افتادم که خودم طراحی کردم. قربانی منم نه این دختر. از روی دخترک بلند میشم. از اتاق خارج میشم. هوای بیرون اتاق سرده. میرم توی توالت. سرم رو بالا میکنم. دستانم رو به روی التم میکشم. خودم رو درقامت یک صیاد تصور میکنم. گفتگویی درونی شروع میشه. الت متورم و متمنا . بی اونکه به پایان سناریو ذهنیم برسم خودش رو راحت میکنه. دنیا یه رنگ دیگه میشه. رنگ یاس. یه خاکستری بی معنا. و حس گناه که پشت اون لرزشهای از سر کنجکاوی و شهوت پنهان شده بود یکباره به وجودم میریزه. میشم عین گُناه. لذتی در کار نبود. انچه بود اعتراف به گناهان نکرده بود. مراسم به پایان رسید.ماموریت انجام شد. چند ساعتی ذهن درگیر شد. زمان گذشت. عمر گذشت. مرگ نزدیکتر شد. بدون اینکه لذتی هرچند مصنوعی دشت کرده باشم. باز هم شکست خوردم. وارد اتاق که میشم دخترک هم تکون نمیخوره. ساکت و ارام منتظر اجرای سرنوشتشه. طبق توافق از کمد دیواری یک سرنگ بیرمق بر میدارم وتوش رو پر ماده خواب اور میکنم و بدون هیچ حسی به گردن دخترک تزریق میکنم و میدونم باید به بازوی دخترک تزریق کنم. و میدونم که این کار ممکنه جون دخترک رو بگیره ولی وقتی عمر برای کسی پوک و پوچ باشه. چرا باید به فکر عمر یکی دیگه باشه؟ دخترک بیهوش شده. بدون پوشاندن لباسهاش اون رو توی جعبه میازرم و از اتاق بیرون میام. یک چک پنج میلیونی داخل همون مُشمای اولی میزارم و بعد از پوشیدن لباسهام از خونه بیرون میزنم. خانه خلوت. خانه ای که همه برای گران تر شدن خریدنش. خانه ای که نصف شب میشه توی راهرو هاش حتی بد مستی کرد. صدای قدمهای پاهام دیگه برام مهم نیست. میرم تا بخوابم. تا باز بیدار بشم. و تا باز تحریک بشم و باز …باز…

نوشته: عقاب پیر


👍 21
👎 8
15341 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

574894
2017-01-18 23:00:07 +0330 +0330

هنوز نخوندم! ذوق کردم دیدم بازم نوشتی! اومدم اول کامنت بدم بعد برم بخونم!!!

1 ❤️

574896
2017-01-18 23:02:50 +0330 +0330

خوب اینو اونجا خونده بودم! ولی نمی دونستم ادامه تله هستش!!! جالب شد!

0 ❤️

574919
2017-01-19 02:03:21 +0330 +0330

راهبه، ایول و شیوا ممنونم از تشویقتون…دوستان نقش وسوسه کننده رو بازی کردن .اونقدر که دیدن داستانهای شما وسوسم کرد و نتونستم جلوی خودم رو برای فرستادن این داستان بگیرم…ممنونم…
در ضمن شیوا خانوم شما از من یاد میگیرید؟ چوب کاری میکنیااا؟؟؟ قسمت داستانهای برتر ر و یک تنه پر کردی .اونوقت از من میخوای یاد بگیری؟ :)) یاللعجب

1 ❤️

574925
2017-01-19 04:25:56 +0330 +0330

لطفا وقتی دچار حالتهای روانی میشید رانندگی نکنید و با جون ملت بازی نکنید. یا اگر رانندگی کردید مستقیم به طرف مطب روانپزشک یا تیمارستان برونید. یا اگر اینم نشد ماشین را به دره ای چیزی پرت کنید تا دنیایی را از شر خودتون نجات بدید.
باتشکر ?

1 ❤️

574948
2017-01-19 08:11:32 +0330 +0330

خوب بود…خسته نباشی

0 ❤️

574972
2017-01-19 10:31:38 +0330 +0330

حالا که ما میخایم کمتر بیایم ،همه دارن برمیگردن!!!
عقاب پیر عزیز واقعا لذت بردم،ممنون که مینویسید. ?

0 ❤️

574975
2017-01-19 10:38:32 +0330 +0330

عقاب پیر عزیز ادامه قدیسان خون آشام رو کی مینویسی منتظریما بابا یکم دست بجنبون دیگه

0 ❤️

574983
2017-01-19 11:50:22 +0330 +0330

ادامه داستانی که چند ماه پیش نوشته شده که ازش چهار قسمت در دسترسه و قسمت پنجمش لینک نداره
یعنی واسه خوندن این داستان اول باید داستان های زیر خاکی رو زیر و رو کرد
از نظرهای دوستان به نظر میاد داستان خوبی باشه اما فقط واسه کسایی که چند ماه پیش ابتدای داستان رو دنبال کردن کسایی که اون داستان رو نخوندند یا کاربرای جدید تکلیفشون نامشخصه!!!

0 ❤️

574991
2017-01-19 12:58:05 +0330 +0330

ممنون از تشویق دوستان…
یه نکته رو هم باید عرض کنم : حتی اگر داستان تله رو هم نخوندید باز هم درد مزمن رو میتونید بخونید…درسته درد مزمن در ادامه تله نوشته شده ولی خودش رو به عنوان یک داستان مستقل هم میتونید بخونید…

0 ❤️

575077
2017-01-19 23:34:23 +0330 +0330

سلام دوست من
داستان پر از ترکیبهای بدیع و شکیل بود که ریتم خوانش رو زیبا و در عین حال فاخر میکرد

دروود بر اندیشه ی بالنده ات… درووووووود

ضمنا یه لایک ناقابل تقدیم هنرنمایی قلم رشیدت شد

0 ❤️

575151
2017-01-20 14:24:18 +0330 +0330

ممنونم. تراسِ عزیز…امیدوارم جزو داستانهای برتر بشه تا قسمت بعدیش رو بزارم

0 ❤️

575166
2017-01-20 18:13:21 +0330 +0330

همه چیزت مخفی و با واسطه بود جز این چک پنج میلیونی. با کشیدن چک راحت به دام می افتی جانا!

0 ❤️

575263
2017-01-21 09:09:43 +0330 +0330

هفدهمین لایک
ممنون از وقتی که واسه نوشتن گذاشتی

0 ❤️

575798
2017-01-24 14:12:29 +0330 +0330

ممنونم از لایکت آیس…

0 ❤️

576371
2017-01-27 13:48:47 +0330 +0330

پس قسمت آخر تله چی شد؟!
:/

0 ❤️

577338
2017-02-02 17:12:12 +0330 +0330

“محمد رضا 77”
کل تله رو میتونید اینجا بخونید : http://simakhar.blogspot.ca/search/label/تله (بصورت کامل)

0 ❤️