داستانی که میخوام واستون تعریف کنم حقیقت می باشد دلیلی نمی بینم بیام اراجیف تعریف کنم خوب داستان از جایی شروع میشه یه رفیق داشتم افغان رفیق فاب بودیم اینا دو سه کوچه اونطرف تر زندگی میکردن یه روزی بهم گفت صاحب خونه شون ظاهرا باهاشون خوب نیس و دنبال خونه هستن کنار خونه ما یه خونه بود ظاهرش زیاد جالب نبود ولی کرایه اش بصرفه بود پیشنهاد دادم اومد با مامان و خواهرش خونه رو پسند کردن خلاصه منم خیلی کمک بهشون کردم اصلا دنبال خواهرش نبودم اونم زیاد تو کف ما نبود گذشت چند ماه یک روزی خبردار شدم رازی گم شده همین خواهر رفیقم یادم رفت بگم این شوهرش به دام اعتیاد گرفتار شده بود از اونا که واسعه نعشه شون میرن تو کوچه ها ضایعات جمع می کنن 5 تا بچه هم داشت این از این جا خب،یکم واسم سخت بود که رازی و این کارا خلاصه بعد فهمیدم این واسعه اینکه از شوهر معتادش جدا بشه تصمیم گرفته بود با یک پسره فرار کنه پسره همسایه اون خونه قبلی شون بوده فرار شون به شکست خورده بود اینو چقد زده بودن پدرو مادرش جوری که صداش تو خونه ما می اومد رفتم دم خونشون،ببخشید اتفاقی افتاده پدرش با یک لحن خیلی آروم گفت نه پسرم چیزی نشده زیاد گیر ندادم گفتم خلاصه اگه کاری از دستم برمیاد بگید من هستم گفت ممنون باشه پسرم با لحن مظلومانه رفتم راستی این رازی بچه هاش پیش مادر شوهرش بود واون ازشون نگهداری میکرد شوهرش ک معتاد شده این اومده خونه پدر و مادرش چند هفته گذشت یه روزی حکیم پدر رازی اومد دم درما گفت پسرم می تونی کولر مارو درست کنی موتورش درست کرده بود بلد نبودن وصلش کنن خلاصه رفتم خونشون اون رفیقم که اول داستان ازش حرف زدم رفته بودشهرستان دنبال کار ،خب وقتی رفتم خونه داشتم کولر درست می کردم دیدم رازی واسم آب اورد خدایی خوب چیزی بود ولی با خودم گفتم این کصو باید کرد با اون لباس های لختی افغانی 🤤 رفتم تو فکرش کولر درست کردم حکیمو گفتم ببین درست شده یانه گفت دستت درد نکنه پسرم ممنون گفتم هرکاری خواستین به خودم بگین انجام بدم عصر بود دیدم بازم ازخونه شون صدایی میاد شوهر معتادش ترک کرده بود اومده بود میخواست زن شو ببره با مخالفت حکیم روبرو شده بود دیوص زده بود سر پدر رازیو ترکونده بود اومدن پیشم گفتن زنگ بزن کلان بیاد اومد صحنه رو دید دوتا لقد فقط به جابر شوهر رازی زد *رهادگش کردن گفت فردا برای ادامه شکواِیه تون بیایین کلان، مریم مادر رازی با خودش اومدن گفتن ما از قانون و اینا زیاد سر در نمیاریم
-باشه اشکال نداره فردا ساعت 9 میریم
+باشه پسرم
صبح از خواب بیدار شدم حدودا ساعتای 6 یا 7 فک کنم بود رفتم حموم بعد حموم یکم با گوشی تلگرام و وات چک کردم رفتم 20 دقیقه مونده بود تا 9 بشه رفتم سمت خونشون درو که زدم با حکیم یه سلامی کردم دیدم بنده خدا سرش بسته دلم به حالش سوخت بگذریم اسنپ زنگ زدم یکم تا بیاد ماسکم اوردم بخاطر کرونا رفتیم توی مسیر کلا سکوت حکم فرما بود رسیدیم فورا رفتیم سمت عریضه نویس ها بعد اینکه تمام شد برگه رو خواستیم ببریم داخل مریم گفت پسرم تو ورازی برین داخل من منتظر می مونم (بخاطر کرونا راه نمیدادن زیاد وارد بشن) داخل که رفتیم چنتا صندلی یه گوشه بود از فرصت استفاده کردم باید هرطوری شده بود اینو میکردم پس بهش پیشنهاد دادم یکم بشینیم (تا خلوت بشه اونکه سوادی هم نداشت پس نمی دونست داستان چیه)
-یه چیزی بهت بگم قول میدی بین من و تو بمونه(داستان فرارشو میدونستم همین شد یه فکری بکنم)
+بله بفرمایید
نفسم بند اومده بود
_من ازتون خوشم اومده میخوام اگه میشه باهم باشیم (کلا ادمی هستم اگه حرفم نزنم همیشه یه غده میشه تو سرم)
مکث کرد چیزی نگفت
سرشو کلا انداخته بود پایین
_ اگه نظرتون منفی هست لطفا جواب بدین
یه درجه دار از اتاق بیرون اومد گفت با کدوم قسمت کار دارین بعد اینکه ماجرا رو گفتم اشاره به اتاقی که درش تا نصفه باز بود کرد گفت برین رفتیمو کارا انجا شد کلا سکوت بود گفته بودن فردا هم بیایین واسعه یسری کار های بیخود فرداش اصلا حس رفتن نداشتم باخودم میگفتم شاید بره به همه بگه نه بابا 5 بار شکم زاییده بچه نیس ک اونم کسی که قرار بود فرار کنه
فرداش باز رفتیم ایندفعه این من بودم زیاد نگاش نکردم اون بود خیلی نگاهم میکرد بعد اینکه رفتیم دخل با اون اتاقی که قرار بود برگه رو ثبت کنه یکم شلوغ بود منشی گفت برین داخل تا خبرتون (قاضی یا یه چیزی تو همین مایه ها بود) بیرون منتظر موندیم ایندفعه اون بود شروع به حرف زدن کرد
نوشته: رادیکال
چاقال ننویس کونی کلان اومد دوتا جفتک زد رفت بعد گفت بیایید فردا شکایت کنید ببو گلابی
اولین بارمه مینویسم پس اگه غلط املایی داشتم به بزرگی تون ببخشید.
جان؟
غلط املائی فقط؟
انقدر پریشون و داغون بود که نتونستم ده خطّ بیشتر بخونم. روایت افتضاح، داستان چاخان، دروغ هم فراوان!
اصلش اینه که حکیم و پسرش و دامادش، به خاطر پریودی زنهاشون، بعد از صرف چند بَست تریاک اصل، به جون قهرمان داستان میافتند و روی پشتبوم، کنار کولر جوری گشادش میکنن که تسمه پاره میکنه، ناودونیهاش میافته، یاتاقان میزنه و موتورش نیمسوز میشه.
همون کولر با تمام متعلّقاتش حوالهت بادا ابله داغون الدنگ بیسواد!
گاییدیمون با نگارشت.خاستم با مشت بکوبم ب لبتاب از روی لج
کونی طرف مادرش حالش خراب شده آمبولانس اومده بردتش بعد به جای اینکه نگران بشه بره دنبال مامانش ببینه حالش چطوره فرصت رو مناسب شمرده که با تو بره خونه خالی؟
تا همینجاش خوندم
کس کش ننویس حالم بهم خورد از خودتو کستانت کیری
همه چیزو بیرون کرد بعد همه اون چیزا رو داخل کرد
واسعه این داستان کصشعر و حرومزادگیت کص ننت
آبمون پاچید روت🍆🍆🍆🍆
احتمالا رازی یه سگ ماده بوده چون خیلی داشته تورو بو میکرده داستانی تخمی و تهی از شهوت بیشتر نشون دهنده وجوت تاریک و کسکشت بود
دوستان اهل فن ی سوال دارم
انعکاس ملجوقیت نویسنده رو اگر در توالت پشت خونه رازیانه ( ببخشید راززززی جووون منظورمه ) ببینین و ضرب در کوسینوس عمه جانش کنیم به نظر جوابرادیکال نمیشه؟
ببنشيد نتونستم خودم حلش كنم
خیلی سوال سختی بود
پرسشي در سطح Phd