دلبرانه (۱)

1397/12/12

تذکر: این داستان نه صرفا جنبه ی سکسی بلکه به عنوان داستانی مستقل و بدون سانسور به همراه کمی جنبه ی جنسی ارائه میشود پس اگر مخاطب بخش تماماً سکسی هستید این مطلب توصیه نمیشود!

دستام میلرزیدن تصویرم رو توی آینه ی قدی داخل پذیرایی میدیدم یک چشمم به لیوان و چشم دیگرم به پلاستیک حاوی قرصی که بعدها فهمیدم قرص برنجِ بود از شدت عرق دستم کمی خیس شده بود با کلافگی شالم را از سرم برداشتم و روی کاناپه انداختم قرصو از پلاستیک در آوردم اول یکم آب خوردم دستمو با ترس و لرز بالا آوردم و…

سلام من ملیکام 18 سالمه و مثل خیلی دخترهای همسن خودم عشق نویسندگی ام و به نوعی میشه گفت اولین کار حرفه ایمه به شکل آزاد و شاید براتون جالب باشه که تنها جایی که تونستم پیدا کنم که بشه داستان باز و بدون سانسور بنویسم اینجاست و یکم دردناک و البته خنده داره که باید از اینجا شروع کنم اگر مشکل سلیقه ای یا محتوایی داشت بزارید به عنوان کم تجربگی من (باتشکر)

6 ماه قبل…
از در اومدم و از شدت خستگی کار، خودم رو روی کاناپه ول کردم؛ مادرم همیشه میگفت که اینکارو نکنم، ناخودآگاه لبخند سردی روی صورتم شکل گرفت دلم برای سختگیری هاش هم تنگ شده بود؛ رومو چرخوندم با اینکه از تاریکی میترسیدم ولی تو نور نمیتوتنستم بخوابم پس دستمو دراز کردم از بالای سرم شالو بردارم که انگشتم به لبه کاناپه گرفت و ناخونم شکست توی دلم لعنتی به سازنده و دیزاینرو همه فرستادمو به زحمت شالو روی صورتم انداختم انگار تازه از خواب بیدار شده بودم چشمامو مالیدمو پاهامو به سمت چپ چرخوندم دمپایی هام رو زیرا پام احساس کردم و اولین تلنگر بهم وارد شد که اینها همش خیاله ولی خب به مسیرم ادامه دادم بوی گل نرگس تموم فضای خونرو پر کرده بودنرگس گل مورد علاقم بود “این هم دومین ضربه چون خیلی وقتِ کسی برای رضایت من قدمی بر نداشته” پرده ها همه کنار زده شده بودند و نور خورشید تموم فضای خونه رو پر کرده بود دسته گل نرگس با روبان سفید دورش توی گلدون گردن کوتاه خودنمایی میکرد و درست وسط میز چهارنفره صبحونه قرار داشت تموم تزیینات خونه از سورمه ای به سفید تغییر رنگ پیدا کرده بود، انگار یکی پیدا شده که وضع زندگیمونو سروسامون داده؛حتماً مادرم برگشه مامان مـــامـــــان مادرمو صدا کردم، جوابی نشنیدم داخل راهروی منتهی به اتاق خواب پدر و مادرم تابلویی که مادرم کشیده بود آویزون بود مادرم نقاشه و این تابلو رو زمانی که با پدرم آشنا شده بود کشیده بود و تا اونجایی که بروز می دادن برای جفتشون با ارزش بود و حتی بعد از اینکه از هم جدا شدن پدرم اونو از روی دیوار جابه جا نکرده بود مدتی به تابلو و به خصوص امضای مامانم خیره شدم (الهام 75/8/7) صدایی دلنشین گوشهامو نوازش کرد رو به صدا چرخیدم که دختری رو دیدم که با پیراهن بلندی به رنگ یاسی و با موی چتری رو به روم وایستاده با تعجب نگاهش میکردم تقریبا همسن من بود شاید یکی دوسال بزرگتر موهامو زد پشت گوشم ولی تا به خودم اومدم دیدم (لولا) داره از رو صورتم رد میشه عادت داشتم به این برخورد تقریبا تنها مونسم بود یه گربه پرشین پشمالو که الان زیاد حالو روز خوبی نداشتم موهاشم بلند تر شده بود و زیر چشماش چرک تر مامانم بهش میگفت برفی هفته قبل از طلاقشون واسم خریدش ، زمانی که همه چیز خوب بود ؛ “اونموقع دقیق 38 روزش بود ولی الان 2 سالش بود حدودا” بغلش کردم و اونم مثل تمامی آدما پسم میزد ولی خب چاره ای نبود به ساعتم نگاه کردم دقیقا 7 دقیقه دیگه بابام زنگ میزد برام پیغام بزاره آخه یه 2-3 هفته ای میشد واسه یه جلسه کاری ایران نبود تو این فاصله پاشدم یه تیکه ناگت بزارم تو ماکروویو گرم شه یه چنگال برداشتم که تلفن زودتر زنگ خورد هول شدم سرم خورد به کابینت و چشتون روز بد نبینه جوری درد گرفت که چنان جیغی زدم که همسایمون اومد در زد منم درو باز کردم و خبر صحت و سلامتم رو به شهین خانوم دادم در همین زمان تلفن رفت رو پیامگیر پدر هم شروع کرد به نطق و این شهین خانومم که ول نمیکرد با صحبتای بی وقفش راجب سنت پیامبرو پیوند مقدسو احترام به بزرگتر و این چرندیات وقتی تموم شد یه لبخند تحویلش دادمو بدون خداحافظی درو بستم سره میز نشستمو تا چنگال اول و زدم دوباره تلفن زنگ خورد با عصبانیت چنگالو انداختم تو بشقابو رفتم سراغ تلفن امون صحبت ندادمو گفتم پدر من مگه همه چیزو نگفتی بسه دیگه یهو یه دختری که معلوم بود جا خورده جواب داد که ببخشید من از بوتیک رز تماس گرفتم حالا کسی که شوکه شده بود من بودم لعنتی صداش خیلی آشنا بود با منوِ مِن ادامه داد شما اینجا حساب دارین جنسای بهارمون رسیدن تو تلگراممون عضو هستین ولی خیلی وقته تشریف نیاوردین آقای امینی فرمودن زنگ بزنم بهتون شما جز مشتری های خوبمونین اگر فرصت داشتین تشریف بیارین منم اول عذر خواهی کردمو بعد با تشکر باشه ای گفتمو تلفنو قطع کردم و گوشیو محکم به سینم چسبوندم واقعا گیج شده بودم این صدا چقدر آشنا بود داشتم با خودم فکر میکردم که صدای در به صدا دراومد شالمو با عجله رو سرم انداختمو از چشمی نگاه کردم و آقای رضایی دیدم که شوهر شهین خانوم بود والبته مدیر ساختمون اومد جلو و سلام دادو از پایین تا بالامو با چشاش خورد مردک هیز شروع کرد راجب تنها بودن من تو خونه غر زدن که زشته شما دختر تنها تو خونه اینو مجردینو تازه پوششتونم مناسب نیست و خوبیت نداره دختری مثل شما تنها باشه که من کم کم شصتم خبر دار شد که واسه پسر لندهورش داره چرندیات تحویلم میده یهو از کوره در رفتم و گفتم: پدرم انقدر بهم اعتماد داشته که منو خونه تنها گذاشته شما خیالتون راحت باشه پسرتونم از راه به در نمی کنم که با بی شرمی جواب داد حالا کی راجب بهنام حرف زد شما اگه اجازه بدین من بیام تو تمام مشکلاتو حل میکنیم ومن فهمیدم قضیه خودشه تو اون لحظه همزمان هم ترسیدم هم حس نفرت داشتم محکم درو روش بستم {از ظاهرم بگم که من خیلی سادم یعنی حداقل مثل این پلنگا نیستم موهام همیشه کوتاهه لباسای راحت میپوشم و خیلی ملایم آرایش میکنم تنها چیزی که از داره دنیا دارم یه چشم سبزه یه چاله گونه}
نشستم پشت درو شروع کردم زار زار گریه کردن همیشه عادت داشتم موقع گریه تو مدرسه مقنعمو مینداختم رو صورتم و بیرون شالی روسری چیزی مطابق معمول این کارو کردم، چشامو بستم بعد چند دقیقه صدایی شنیدم، یه صدای آشنا…
اگر علاقه داشته باشید بقیش رو هم مینویسم منتظر نظراتتون برای بهبود کارم هستم ممنون

نوشته: Meli


👍 7
👎 1
4785 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

751874
2019-03-03 22:00:26 +0330 +0330

ملی و راه های نرفته اش نه ببخشید کون های نداده اش ( چونکه گفتی سکسی نیست ) خخخ

1 ❤️

751912
2019-03-04 00:35:17 +0330 +0330

خیلی کوتاه بود
خب اولش توضیح داده بودی جنبه ی سکس نداره
من احساسم این بود که پرش هات از عالم رویا به عالم واقعیت میتونست بهتر بیان بشه
یه جورایی انگار توی نوشته عجله وجود داره
شایدم من اشتباه میکنم
در هرصورت ممنون میشم قسمت بعدی رو هم بنویسی

0 ❤️

751988
2019-03-04 12:17:12 +0330 +0330

یه مقداری با عجله نوشتی خیلی سریع پیش رفتی ولی بد نبوده اگه تونستی ادامش رو هم بزار

0 ❤️

752006
2019-03-04 15:49:58 +0330 +0330
NA

به نظر من قلم خوبی دارین ادامه بدین
ایده تونم قشنگه موفق باشین

0 ❤️

752015
2019-03-04 16:27:52 +0330 +0330

قلمت خوبه.یه نویسنده واقعی هرچقدر بدون صحنه بنویسه،موفقتره.موفق باشی

0 ❤️

752020
2019-03-04 17:46:45 +0330 +0330

ازچینش کلمات و شرح ماوقع تا حدودی نسبت به سنت خوشم اومد با کمال میل منتظر باقی داستانتم،لایک هفتم تقدیم به شما

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها