شوق و ترس …
اضطراب و تپش قلب …
فقط چند دقیقه دیگه اولین روز رسمی دانشگاه شروع میشد …
همه بچه ها مثل غریبه های منتظر ایستگاه اتوبوس فقط به روبرو نگاه میکردن ولی…
ریز نگاه من به بغل دستم بود .یه خانوم که از ریخت و حرکات ممتدش غرور میبارید. کلاس شروع شد و بعد از تعیین نماینده زود به اتمام رسید .
نماینده یه پسر لاغر اندام با ظاهری موجه و نیمه مذهبی ،قبل از خروج بچه ها از کلاس پیشنهاد تشکیل گروه رو داد
همه پایه بودن جز یکی…
خیلی زود کلاس رو ترک کرد.
شب تو خوابگاه بچه ها رو شناختیم و خودمونو به همدیگه معرفی کردیم…
اخر شب مثل همیشه منو سیگارم خلوت کرده بودم
اینبار در گوشه ای غریب در تاریکی مطلق پشت بوم خوابگاه…
نخ دوم رو اتیش کردم ،هنوز دو کام نگرفتم که با سلامی گرم به گوش شدم.
_ زیاد میکشی؟
هوا سرد بود، شیرینی خواب صبح با تلخی کلاس صبح تلفیقی از بوی جوراب و گلاب رو تو ذهنم مجسم میکرد .
توی دنیای سردم بودم و بی رنگم بودم که نگاه گرمش بر من تابید…
زود نگاهمو دزدیدم .
خوشحال بودم ولی نمیدونستم چرا
منکه تو نطفه حسمو خفه کرده بودم مثلا
چرا از نگاهش خوشحال بودم؟
تمام طول کلاس در اون ثانیه زندگی میکردم…
اومدیم بیرون رفیقم گفت دخترا یجوری نگات میکردن .
شب تو خوابگاه یکی از بچه ها بهم گفت
فلانی راسته زندان رفتی قبلا؟
کار احسان بود ولی واسم مهم نبود .من چیزیم مخفی نبود هیچوقت جز احساساتم و البته سیگارم از مادرم .
به اندازه کافی مشکل داشتم که به این حرفا اهمیت ندم …
یچیزی به ذهنم خطور کرد که نکنه اون نگاه های زوم بخاطر این موضوع بوده باشه …
.
ن ن، نگاه ها ن ، موضوع نگاه اون مهم بود فقط …
دلو زدم به دریا …
رفتم بهش پیام دادم
گوشیو گذاشتم کنار و از اون ساعت با خودم عهد کردم که سردیمو نشونش بدم ، بهش ثابت کنم که نه ،خبری نیست اگه سراغتو گرفتم
میخواستم جواب تو دهنیشو بهش برسونم
چقد خودمو کشتم تا توجهشو جلب کنم و نشد
ولی از طرفی حقی واسه خودم قائل نبودم
روزای اخر سال، ترم دو بود که حال و هوای حیله گر عید اومد …
از عید متنفر بودم همیشه
از خنده های پر رعشه
از غربت ماههای گذشته
تا سردی روزای گشته
از ارزوهای یخ بسته
تا زانوهای خسته
تا کمر شکسته
از صورتک های شادنما همیشه متنفر بودم …
همه رفته بودن خونه ولی من انگیزه نداشتم واسه رفتن چون خاطرات خوبی نداشتم
ترجیح دادم عید رو همونجا بگذرونم
تنهایی حالم خوش تر بود
یکمم میتونستم درس بخونم و کمبودای خودمو جبران کنم…
درونم پر از فریاد بود و سرو صدا ،محتاج بیرون ارومی بودم
پس موندم…
رفتم کافه باغ همیشگی
یه قلیون سفارش دادم رفتم ته باغ نشستم و زود سیگارمو اتیش کردم و اولین رد دود رو تا اسمون دنبال کردم …
در برگشت نگام چشمم به سکوی دورتر افتاد …
فاطمه و چند دختر دیگه نشسته بودن و گرم حرف …
همون لحظه یه تشر زدم به خودم که قرارت با خودت یادت نره …
قلیونمو کشیدم و زود رفتم بیرون…
شب بعد، کافه همیشگی،جای همیشگی و سفارش همیشگی
و بازم دیدمشون …
دراز کشیدم و فکر میکردم و دود کمرنگم رو به آسمون هدیه میکردم
یهو یه سلام …جمع شدم ، نشستم
منکه هیچ ایده ای تو ذهنم نبود واسش و اونو تو گورستان ارزوهای قلبم بصورت ناشناس و گمنام دفن کرده بودم و بشدت میترسیدم از نبش قبر اون حس…
کسی که شروع نشده واسم تموم شد …
رفتم نشستم غذا رو سفارش دادیم …
یکی از دخترا گفت فاطمه مواظب قیمتا باشیا ،
اقای الهی معلوم نیست بازیش خوب باشه یهو تا خرخره میوفتین تو خرج…
داشتن میخندیدن و منم خندیدم …
خنده دومشون خندمو روی لبای خشکیدم ،خشکوند …
وقتی که فاطمه مولایی بهشون گفت
مگه میشه یه زندانی بد بازی کنه…
بلند خندیدن و یکیش گفت شما مایکل اسکافیلد رو ندیدین اونجا؟
غرورم تنها چیزیه که در حال معلوم واسم مهم بود و حالا یه دختر عروسکی داره یهش لگد میزنه …
نگام کن بی تو داغونم ،هوای حسه من سرده
غرورم باز لب تیغه ،اینم دنیای یک مرده
چند لحظه نگاش کردم و گفتم
و با یه مکث نسبتا طولانی
یخ زدن ولی هنوز اتیش خنده های خش دارشون رو مخم بود …
فاطمه گفت فک کنم حرف بدی زدیم
نگاش کردم و گفتم
نه حوصله ناز کردن داشتم ،نه نازکش داشتم که نازکشیمو بکنه و نه نانازی بودم …
تو صداهای ببخشید ببخشیدشون ،
پاشدم کفشامو پوشیدم .چون مبدونستم بشینم اونجا باید یچیزی بگم و متاسفانه در اون لحظات واژه های خوبم گم شده بودن…
دختره پرید جلوم و گفت نمیزارم کسی از من ناراحت بشه …
لطفا بشینین …
من هنوز خون جلو چشام بود
و به سرعت رفتم بیرون…
دست خودم نیست اخلاق انفجاریم …
اینجوری نبودم ولی بازیای روزگاره نارفیق ادمو عوض میکنه…
خیلی دلم گرفته بود…
از اون گرفتنایی که معجزه میخواد واسه باز شدن…
و اعصابم هیروشیما …
رفتم تو پارک نشستم و تو گوشی عکسای برادرمو مرور کردم …
یهو زدن به رگ خاطراتم…
اروم گریه کردم و گریه کردم …
تو همون وضعیت فاطمه رو حس کردم…
تعجب کردم که چطور منو پیدا کرده …خجالت زده بودم بخاطر اشکام
_ برادرته؟
تجسم چشماش ،سلاخی قلبم بود …
تا صبح این پهلو اون پهلو شدم و تو دنیای وحشی و تاره قلبم دنبال جایی واسه اون میگشتم…
سیگارمو اتیش کردم …
کام سنگین، حبس عمیق ،گلوی سوزناک ،بغض مرموز ،حس مبهم
و بازهم ریه های پردود و دردم …
پاییز ارزوهام رو قدمگاه خاطره بازی کردم و بیاد غربتم به صدای خفیف اهنگ گوشیم مشکوک شدم…
ساعت حدود ۳ بعد از ظهر بود که بیدار شدم و مطابق معمول گوشیمو چک کردم…
پیام از طرف فاطمه تو تلگرام
…
_ سلام . خوبی
هبجان عجیبی داشتم
شمارمو گذاشتم
زنگ زد …
از زندگیش گفت و احساساتش نسبت به زندگی
شب میرفتیم بیرون …
و روزا از احساس حرف میزدیم…
خیلی بهم عادت کردیم…
طوری که پنج دقیقه گوشیمو دیر جواب میدادم دنیارو خراب میکرد سرم …
سر کلاس نگاش فقط به من بود …
لذت میبردم وقتی دیگران رو پشت قلعه ی محکم غرورش میدیدم…
دیر میومدم سر کلاس ، استاد بی خیال میشد اون بیخیال نمیشد و حسابی میکوبندم تو تلگرام …
بشدت عاشق شدیم …
اولین دختری نبود که باهاش بودم ولی عزیزترینم شد و عزیزترینش شدم …
کم کم بوسه های ریز و خشک، بزرگ و خیس میشدن …
تا اینکه یه روز اونو توی یه تخت خواب با خودم دیدم …
بدون هیچ عذاب وجدانی و یا حس گناه …
دوست داشتن صاف و بدون پرتگاه …
اون روز ما واسه اولین بار سکس داشتیم …
حس مشترک ما شریک دیگه ای نمی خواست …
حدود یکسال با خاطرات تلخ و شیرینش گذشت ،
و ما الان عقد هم هستیم…
هر چند مشکلاتی هست ولی با همسفرم هر سفر سختی دلنشینه …
مرسی از توجهتون
نوشته: Reza…elh
دمت گرم داداش . خسته نباشی
خیلی عالی بود داستانت . البته نگفتی واقعیه یا نه.
اگر واقعیه بود امید وارم حالت از اینی ک بهتر بشه
خیلی طولانی بود اما در کل خوب بود و خسته نباشی لایک 6
امشبمو یا بهتر بگم امروزمو (ساعت۴) ساختی، دمت گرم عالی بود
فوق العاده بود ،
یه نکته هم برای نویسنده های چلغوز سایت داشت . اصلا ننوشته بود راسته یا دروغه
دمت گرم حالی بهمون دادی ، ایول
فقط میتونم بگم لایک 18، ولی به نظرم همش کار خودت نبود یه جایی تشبیه ها و تکس ها از حد شهوانی میزد بالا انگار داشتی بوف کور یا قلعه حیوانات رو میخوندی
سلام رضا جان! لایک 23 تقدیمت عزیز !
ممنون بابت این نوشته زیبا و پر از حس…مرسی که احساساتمون رو یکجورایی غلغلک دادی! امیدوارم این داستان واقعی باشه, که اگه واقعی باشه برای ما که اول راهیم میشه یه انگیزه و امید برای آینده !!
لطفا بازم از خودتو و احساس و حتی مشکلاتت بنویس !
خوشم آمد…اینکه تیکه های مردونه قشنگی توی نوشته ات بودبه دلم نشست.اینکه از سکس خودت و زنت نگفتی آخر غیرت بود که خیلی تعریف داره…بازم بنویس که سبک نوشتنت قشنگه…
تلخ و شیرین!
از بویِ سیگارت تا غرور چشماشو تصور کردم…مرسی از داستانِ زیبات 👼 ?
سلام خسته نباشی
نمیدونم چرابعضی هااصراردارندبدونن که داستان واقعیه یاخیالی مگه چه فرقی داره؟مهم روان وسلیس بودن،جذاب بودن واحیانا"اموزنده بودن داستانه.
داستان نسبتا"خوبی بودموفق باشی ادامه بده
از بس قشنگ بود نفهمیدم کی تموم شد
خیلی زیبا بود بپای هم پیر بشین و همیشه شاد باشین
دسخوش… عالی… خیلی خوب ارتباط برقرار کردم با داستانت… بازم بنویس
مثلا که چی؟ کجاش سکسی بود؟اها داری تمرین نویسندگی میکنی، خسته نباشی
ارادتمند و سپاسگذار تمام دوستان که وقت گذاشتن اول برای مطالعه و بعد برای نظرات ارزشمندشون …نظرات رو خوندم و به همش توجه میکنم برای داستانهای بعدیم
وووییییی عالی اصن بعضیا داستانه خیلی عالیه خود شکسپیر میگه الگو من بچه ها شهوانین لایک دوم :)