دو زن خشمگین (۲)

1400/08/02

...قسمت قبل

برف با شدت بیشتری میبارید.مینا به خود پیچیده بود و با در هم فشردن دست های سرد و فرو نشاندن نفس گرم به درون آن ها سعی در مهار کردن لرزش حاصل از سرما داشت. تلفن همراه خود را برداشت.مهلا تنها امید او بود.قفل گوشی را باز کرد و بی توجه به تماس های بی پاسخ ،واتس آپ به مهلا پیام داد؛دخترک توان تایپ کردن نداشت.آیکون ضبط صدا را لمس کرد و با صدای لرزان شروع به صحبت کرد.

+“مهلا واسطه تو زرد از آب در اومد.نمیتونم بیشتر صحبت کنم.جایی رو ندارم بمونم.لطفا کسی رو پیدا کن که بتونه من رو بیاره”
مهلا آفلاین بود و دقایق سرد برای مینا با امید به آنلاین شدن او سپری شد.اولین آشنایی با مهلا زیاد مسالمت آمیز نبود و از دعوا در روز اول دبیرستان بر سر یک صندلی چپ دست داخل کلاس شروع شد.اما به مرور ارتباط آن دو صمیمانه تر شد و به اندازه ای به هم نزدیک شدند که از سال دوم دبیرستان همیشه با هم بودند .همانطور که گوشی در دست راست مینا بود و با دست چپ سعی داشت شال خود را محکم تر دور سرش بپیچد، صفحه نمایش گوشی روشن شد و با صدای ویبره شروع به لرزیدن کرد.مینا با دیدن عکس و شماره مهلا آرامشی یافت و چشمانش از اشک نم شد و جواب داد.
+الو
-سلام مینا ؟خوبی؟
+خوب نیستم
-چی شده چرا صدات میلرزه؟کجایی مگه امشب قرار نبود بیای
+مهلا من الان نمیتونم توضیح بدم.فقط کسی رو پیدا کن بتونه من رو بیاره.
-عزیزم نگرانم کردی!من که ترکیه ام دستم از همه جا کوتاهه! مهتاب نمیتونه کس دیگه ای رو پیدا کنه؟
+نه مهتاب با محسن شوهرش رفتن شمال.بهشون زنگ نمیزنم دیگه.به اندازه کافی دردسر براشون داشتم.مهتاب بیشتر از یک دوست برای من گذاشته.بیچاره محسن هم از سر اجبار کاری انجام میده
-مینا من امشب که نمیتونم کاری کنم‌.به سحر خبر میدم بیاد دنبالت امشب برو اونجا بخواب تا فردا ببینیم چه کار میشه کرد.
+مهلا نمیخوام مزاحم دختر خاله ات بشم.
-نه مزاحم نیستی.سحر رو که میشناسی،خوشحال میشه.من با سحر راحتم.اگه بهش بگم حتما میاد.لوکیشن خودت رو برام بفرست و منتظر باش تا بیاد دنبالت.
+مهلا!
-جانم؟
+ممنونم برای همه چی.دوستت دارم
-مینا نگران هیچ چیز نباش‌.یکی یک دونه ی خودمی.چند روز دیگه پیش منی و حسابی طعم دلتنگی رو از روی لب هات پاک میکنم
سحر دخترخاله بزرگتر مهلا بود که ده سال باهم اختلاف سنی داشتند و تنها کسی بود که از ارتباط نزدیک مهلا و مینا و اتفاقات بین شون اطلاع داشت.
مینا بعد از تماس مهلا که کمی آرام تر شده بود با دستان سردی که آب و خون روی آن ها یخ بسته بود از زمین بلند شد و خود را به ورودی یک منزل قدیمی در همان نزدیکی رساند که سقف داشت و همانجا نشست تا از بارش برف کمی در امان باشد.به زندگی خود فکر میکرد و تمام اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود.گرسنگی کم کم بر او قالب شده بود؛درِ کیف خود را باز کرد.پاکت فریزی یافت که چند تیکه نان بربری داخلش بود.در پاکت را باز کرد و تیکه ای نان بربری را در دهان خود گذاشت و سعی کرد با دهان بی حس آن را بخورد.چشمان مینا سنگین تر شده بود و میل شدید به خواب داشت.از پهلو به دیوار تکیه داد و دستان خود را به دور پاها قلاب کرد و سر خود را روی زانو ها گذاشت و به خواب فرو رفت"
زمانی که که مینا چشمان خود را باز کرد نمیدانست چند دقیقه گذشته است.صدای ماشینی را شنید که جلو تر ایستاده بود و متوجه شد همان ماشین موجب بیداری اش شده است.با نگاه تار حاصل از خواب لحظه ای به سمت ماشین نگاه کرد.درِ ماشین باز شد و سحر را دید که با چکمه های پاشنه بلند مشکی رنگ که بر روی شلوار جین آبی کشیده شده بودند در حال پیاده شدن از سانتافه سفید رنگ بود و لبه های پالتو جلو باز مشکی رنگش آرام از روی صندلی ماشین لغزید و بعد از پیاده شدن به اطراف پایش فرو ریخت.دود سیگار و بخار حاصل از سردی هوا که در هم آمیخته بود از دهانش خارج میشد.بعد از گرفتن آخرین کام از سیگار،ته سیگار خود را روی زمین انداخت و با پای چپ سیگار را به خاموشی فرو برد و به سمت مینا قدم برداشت.در سکوت شبانه کوچه صدای پاشنه ها در گوش های مینا طنین انداز شد که به سمت او می آمد.مینا بعد از رسیدن سارا با بالای سرش با نگاهی از سر خجالت و بغضی در گلو،به بالا نگریست و بعد از ترکیدن بغضش پای سارا را در آغوش کشید.حضور سارا برای مینا قوت قلب بود و او را به چشم فرشته نجات میدید‌.
دست راست خود را به دور پای سحر حلقه کرد و درحالی که سر خود را به زانوی او تکیه داده بود با گذاشتن دست چپ بر دهان سعی در خفه کردن صدای هق هق های خود داشت.سحر نشست و دستان گرم خود را دو طرف صورت سرد مینا گذاشت و چهره او را به سمت بالا هدایت کرد.وقتی نگاه شان در هم گره خورد سحر آرام اشک ها را از روی گونه های مینا پاک کرد و صورت او را به آرامی در بین دست های خود فشرد.
-ششششش آروم جوجه رنگی.
مینا در حالی که هق هق میزد لبخندی گوشه لبش نشست.زیر چراغ کم نور دم خانه موهای چتری سحر را دید که از زیر شال دو طرف گردنش را پوشانده بود.نگاه سحر همان نگاه جدی همراه با صمیمیت همیشگی بود .مینا با کمک سحر از زمین بلند شد و به سمت ماشین رفتند.در طول مسیر مینا دست های گره کرده اش را بین پاهاش گذاشته بود و سعی میکرد آرامش از دست رفته اش را دوباره به خود برگرداند.بدن بی حالش را داخل صندلی ماشین فروبرده بود و به بیرون نگاه میکرد.سحر از داخل داشبورد ماشین، بسته سیگار را برداشت و یک نخ گوشه لب گذاشت و با فندک سیگار را روشن کرد.
-سیگار میکشی جوجه؟
+فکر کنم این چند سال به قدری سختی کشیدم که مرغ تخم گذار شدم!
-بزرگ شدی!هم خودت هم حرفات.
+همیشه به مهلا میگفتم دوست دارم یکی مثل دختر خالت سحر باشم!
-مثل من؟چرا!؟
+زندگی ات رو ساختی،استقلال داری و هر کار بخوای انجام میدی.بازاریابی و کلی درآمد داری.چی دیگه از زندگی می خوای.
-تو و مهلا تقصیر خودتون.همیشه دنبال متفاوت بودن رفتین.میتونستین عادی باشین و زندگی تون رو به اینجا نرسونین
مینا با تکان ناگهانی کمر خود را از پشتی صندلی جدا کرد،به سمت سحر برگشت و با صدایی لرزان از خشم گفت:
+من دنبال متفاوت بودن رفتم؟!تو چی میفهمی از حال کسی که واقعا متفاوته و نمیتونه با کسی در موردش حرف بزنه؟به کی میگفتم؟آره مهلا اولین نفری بود که من رو فهمید و من رو درک کرد.اگر ما دنبال متفاوت بودن رفتیم فقط میخواستیم عادی باشیم.چون طبق خواست درونی خودمون انتخاب کردیم
-باشه حالا ترش نکن.چیز بدی نگفتم.فقط میگم حالا که مسیری رو انتخاب کردین تا آخر به انتخاب خودتون احترام بذارین و غُر هم نزنین!
ادامه مسیر تا خانه سحر به سکوت گذشت.سحر از قِبَلِ موقعیت شغلی اش توانسته بود خود را به درآمد بالایی برساند و زندگی خوبی برای خود دست و پا کند.وارد آپارتمان که شدند بزرگی فضا اولین چیزی بود که توجه مینا را جلب کرد.آپارتمانی ۳۰۰ متری با دکوراسیون مدرن.
-چرا ماتت برده بیا داخل
+خونه قشنگی داری
-به قشنگی شما نیست جوج… ببخشید مرغ بالغ!
هر دو زدند زیر خنده و سحر مینا را به اتاق میهمان راهنمایی کرد.
+من میرم لباسام رو عوض کنم. نوشیدنی چی میل داری؟
-چایی،قهوه،شیر داغ…!؟
+فرقی نداره سارا جان هر چی خودت دوست داری
-با قهوه منتظرتم.کارهات انجام دادی بیا پذیرایی.آهان راستی این هم درِ سرویس بهداشتی.
مینا بعد از رفتن سارا لبه تخت نشست و به دستان خود نگاه کرد و سپس به آینه روبرو نگاه کرد و چهره خود را در آینه دید و به این فکر میکرد چه مدتی است که دیگر این چهره را نمیشناسد.زمانی که دستان سرد خود را زیر آب گرم میشست هنوز رمق به بدنش بر نگشته بود.به اتاق برگشت.شال را از سر برداشت و چنگی به موهای کوتاه خودش زد و بعد از در آوردن مانتو ، پلیور سفید رنگش را روی شلوار انداخت و به سمت پذیرایی رفت.زمانی که به پذیرایی رسید سحر را دید که مشغول چیدن فنجان های قهوه از داخل سینی روی میز بود و آهنگی را زیر لب زمزمه میکرد.رُبدوشامبر قرمز رنگ و صندل های مشکی پاشنه دار،جلوه خاصی به زیبایی سحر داده بود.
-اومدی خانومی. بیا بشین…چی شده؟!چرا اینجوری نگاه میکنی؟
+خوش به حالت سحر.خانم وار زندگی میکنی
-زندگی افراد رو از روی ظاهر قضاوت نکن!من هم مشکلات خودم رو دارم
+خوبه دیگه؛حرف میزنی و تبلیغ میکنی و پول در میاری!
-تو هم اگه میتونی حرف بزن پول در بیار.
مینا در حالی که به سمت مبل میرفت گوشی سحر زنگ خورد.سحر با چشمکی به مینا گفت “خودشه”.
-الو…سلام…بله…بله…رفتم دنبالش…خیالت راحت …خوب…خوب…خوب…باشه…
فردا؟!..چقدر زود… مطمئنه؟…باشه…باااااشششهههه…تو هم مواظب خودت باش…
مهلا خانم جونت بود.نگران شوهرش بود گفتم رفتم دنبالش.
مینا اخم کرد و عصبانیتش را از متلک سحر را با نگاه نشان داد.سحر با لبخندی روی مبل نشست.
-مهلا گفت یه واسطه واست پیدا کرده فردا راهیت کنه
+جان مینا راست میگی؟
مینا بلند شد و از شدت خوشحالی سحر را در آغوش گرفت و لب های او را بوسید.سحر که از حرکت مهلا متعجب شده بود او را نگاه کرد.
مینا دستپاچه از رفتار هیجانی خود، آهسته به عقب رفت که روی مبل بنشیند.سحر با گرفتن دستش مانع شد و نگاه شان در هم گره خورد.سحر به مینا نزدیک شد و سعی کرد لب های خو را روی لب های او بگذارد
+چه کار میکنی سحر.من فقط از سر هیجان اون کار رو انجام دادم
سحر در حالی که دست خودش را روی پای مینا گذاشته بود و آرام لمس و نوازش میکرد گفت:
-خوب بیا فکر کنیم من هم امشب از سر هیجان میخوام باتو رابطه داشته باشم
مینا با پس زدن دست سحر عقب رفت و گفت:
+هیچ میفهمی چی میگی؟
سحر با لبخندی تمسخر آمیز گفت:
-چیه!؟ نکنه میخوای بگی از رابطه با زن ها بدت میاد و مهلا هم گل پسر باباشه؟
+ببین سحر رابطه من و مهلا فرق داره!تو موضوع من رو میدونی و از همه مهمتر ما عاشق هم هستیم!
سحر با لبخندی شبیه به قه قهه از سر جای خودش بلند شد و با راه رفتنی شبیه به بازیگران تئاتر دیالوگی زیر لب زمزمه کرد:
-مینا شاهزاده ای سوار بر اسب سفید که پرنسس قصه ما مهلا رو عاشق خودش میکنه و تا آخر به خوبی و خوشی با هم زندگی میکنن!
سحر به سمت اوپن آشپزخانه رفت و بسته سیگار را برداشت و یک نخ گوشه لب گذاشت و با فندک روشن کرد.
-همیشه به این سوال فکر میکنم توی دنیای شما دو تا عشق و عاشقی سیری چند؟
+من مطمئنم حسی که من به مهلا دارم ،اون هم به من داره!
سحر به سمت مینا برگشت و درحالی که صدای صندل ها روی سرامیک،فضای خانه را پر کرده بود ،به سمت مینا قدم بر میداشت .یک کام دیگر از سیگار گرفت و خود را به سمت او خم کرد و دود سیگار را به سمت صورت مینا فوت کرد.
-مطمئنی مهلا هم به تو همین حس رو داره!؟
سحر بعد از گفتن این جمله بلند شد و آهسته پاهای خود را از هم باز کرد و دست راستش را بین پاهای خود گذاشت و بعد از لمس خودش، اغواگر شروع به تکان دادن کمرش کرد.بعد از یک کام طولانی،سرش را بالا گرفت و دود را در هوا پخش کرد و با لبخندی دیگر به سمت پنجره رفت.مینا که از حرف سحر و حرکت و رفتارش شوکه شده بود با صدای لرزان پرسید:
-منظورت چیه؟
سحر بدون توجه به مینا،به بیرون پنجره نگاه میکرد و به کشیدن سیگار ادامه میداد.مینا بلند شد و کنار سحر رفت و دوباره پرسید:
+منظورت از این حرف ها چیه؟چیزی میدونی؟!سحر من از استرس دارم میمیرم لطفا یه چیزی بگو
-فقط میخوام بگم شما دو تا دو سال باهم نبودین.فکر میکنی دو سالی که مهلا ترکیه بوده با کسی رابطه نداشته؟!
+نه!نه! مهلا با من این کار رو نمیکنه.ما عاشق همیم!تو از کجا اینقدر راحت در مورد دختر خاله ات قضاوت میکنی؟
-میگم چون بااا مننن رابطه داشته!
این حرف سحر مثل پتکی بود که بر سر مینا فرود آمد.انگار برای چند لحظه، متوجه حرف های سحر نمیشد و فقط حرکت لب ها ی او را میدید.بعد از سکوتی کوتاه مینا با صدایی بغض آلود گفت:
+تو داری به من دروغ میگی
-سحر گوشی را از جیب رُبدوشامبر بیرون آورد،وارد گالری شد و بعد گوشی را به دست مینا داد‌.مینا چند لحظه با بدن بی حس شروع به لمس مکرَر صفحه نمایش کرد و سلفی های برهنه مهلا و سحر را در کنار هم دید.گوشی از دستش افتاد و چند قدم آهسته به عقب رفت و با برخورد به میز، تعادلش را از دست داد و به زمین افتاد.سحر وقتی به سمت مینا رفت،مینا از زمین بلند شد و به سمت آشپزخانه دوید و دیوانه وار شروع به باز کردن و به هم ریختن کشوها کرد.وقتی که چاقوی بزرگ را برداشت با چشمان از حدقه بیرون زده و صدای لرزان چاقو را به سمت سحر گرفت و گفت:
-درغ میگی…بگو دروغ میگی…بگو مهلا این کار رو نکرده
سحر خونسرد به سمت مینا حرکت کرد و نزدیکش شد و آرام چاقو را از دست مینا گرفت و به گوشه ای پرت کرد و دست مینا را گرفت و با صدای بلند فریاد زد :
-دروغ نیست!به خودت بیا.چشمات رو باز کن.مهلا زمانی که ایران بود و در حالی که تو فکر میکردی عاشقته با من هم رابطه داشت.حالا چطور پیش خودت فکر میکنی دو سالی که ترکیه بوده جلوی شهوتش رو گرفته؟
مینا ساکت شده بود.صدای لرزانی نداشت و با نگاهی سرد به صورت سحر خیره شده بود.بغضی که برای ترکیدن بی تابی میکرد مینا را به زمین انداخت و شروع به گریه کرد.این بار جلوی صدای هق هق خود را نمیگرفت .زجه های خود را به پای فرشته مرگ فریاد میکشید.
بعد از چند لحظه که مینا آرام تر شده بود،سحر نشست و اشک های مینا را پاک کرد و گفت:
-چرا اینقدر به خودت سخت میگیری.همه ی ما دنبال لذتیم.اشتباه تو این بود که وارد رابطه احساسی با مهلا شدی.امشب مهلایی نیست.من هستم و تو.بهت قول میدم من از مهلا هم بهترم!با باز کردن گره ربدوشامبر ،سینه های خود را نمایان کرد و شروع به لمس آن ها کرد؛انگشت شصت خود را با آب دهن خود خیس کرد و روی لب مینا گذاشت و گفت:
+جوجه رنگی بیا امشب با هم بازی کنیم!
سحر با گرفتن دست مینا او را به سمت اتاق خواب برد.مینا با بی تفاوتی به دنبال سحر میرفت و سحر هر چند قدم یک بار به پشت سر نگاه میکرد و به مینا لبخند میزد.اتاق خواب ، اتاقی تاریک بود که با نور شمع روشن شده بود.شمع هایی که دور تا دور پراکنده شده بودند و نور ملایم و یکدستی را در اتاق به وجود آورده بودند.سحر با روشن کردن دو شمع دیگر نور اتاق را کمی بیشتر کرد و به سمت مینا رفت و دست خود را روی گردن او گذاشت.مینا چهره خود را برگرداند.سحر دست مینا را گرفت و با صدایی شهوت انگیز در گوش او زمزمه کرد:
-اگر حتی هنوز عاشقی بیا امشب گناه کنیم!
مینا بعد از چند لحظه سکوت و فرو بردن بغض خود گفت:
+دیگه عاشق نیستم!
مینا با چشمانی از خشم و اشک هایی که گوشه چشمانش خشک میشدند کمی از سحر فاصله گرفت و شروع به در آوردن لباس ها کرد.پلیور سفید،شلوار،سوتین و شورت. همه لباس ها را با خشونت به گوشه ای پرت کرد و با نمایان کردن بدن برهنه، در ذهن خود اولین انتقام را از مهلا گرفت.سحر به آرامی ربدوشامبر را از روی شانه های خود رها کرد و آن را مانند پارچه ای لَخت به زمین انداخت ، به مینا نزدیک شد و به آرامی شروع به چرخیدن به دور او کرد. با انگشتان خود بدن مینا را لمس میکرد.پشت مینا ایستاد و در حالی که دست راست خود را از پشت روی گردن مینا گذاشته بود دست چپ را پنجه کرده بود و به پشت او میکشید.این حرکت را چندین بار از کتف تا کمر انجام داد. فشار دستش را روی پوست مینا هر لحظه بیشتر میکرد و رد انگشتان خود را روی پوست مینا جا میگذاشت و از پشت در گوش مینا زمزمه کرد:
-تو امشب مال منی
سحر به آرامی دست خود را به شیار باسن مینا نزدیک کرد .با چرخاندن دست،پاهای مینا را از هم باز کرد و با دو انگشت شروع به لمس لبه های نرم،نمناک و داغ میان پای مینا کرد.مینا با این لمس، موجی از لذت را در بدن خود حس کرد و چشمان خود را بست و سر را از پشت به سحر تکیه داد و آهی آرام اما عمیق کشید.سحر در حالی که با دو انگشت،لمس کردن را ادامه میداد لبه گوش مینا را با دندان کمی گاز گرفت و بوسید و با زبان و لب شروع به خوردن کرد.مینا کنترل خود را به دست سحر و شهوت سپرده بود .با چشمان بسته و گوشه لبی که با دندان گاز گرفته بود به آرامی با سحر همراهی میکرد و بدن خود را با هر لمس او حرکت میداد. سحر لب های خود را روی گردن مینا گذاشته بود و پوست سفید رنگ مینا را که هر لحظه حرارت بیشتری پیدا میکرد میان لب و زبان در بوسه و آب دهان خود غوطه ور کرده بود.سحر دست خود را بیشتر بین پاهای مینا فرو برد و از نوک انگشت تا کف دست ،با حرکتی ملایم ،در حال مالیدن لبه های گوشتی بود که کامل خیس شده بودند.انگشت اشاره دست راست را در دهان گذاشت و بعد آن را روی نوک سینه مینا گذاشت که سفت شده بود و به آرامی شروع به لمس و نوازش آن کرد.مینا با آهی بلندتر که سرشار از لذت و سرمستی بود به سمت سحر برگشت و لب های خود را محکم بر روی لب های او گذاشت و شروع به بوسه کرد.دو دختر همراه با خوردن لب های داغ یکدیگر زبان های خیس خود را میان لب ها بازی میدادند. صدای نفس های گرم یکدیگر که هر لحظه تندتر میشد تنها صدایی بود که در آن دقایق میشنیدند.مینا دستان خود را به پشت سحر برد و شروع به باز کردن سوتین کرد و بعد به آرامی همراه با لمس پاهای سحر شورتش را در آورد .مینا زبان خیس خود را به دور یکی از سینه های سحر گذاشت و با خوردن آن گاه ضربات آرامی با زبان به آن وارد میکرد.همراه شدن مینا موجی از لذت و شهوت را در سحر برانگیخته بود.سحر سر مینا را به سمت بالا آورد و با نگاهی در چشمانش لب های خود را روی لب های مینا گذاشت و همراه با بوسه ،او را به سمت تخت هدایت کرد.مینا را به آرامی در بستر تخت خواباند و با لبانی که غرق بوسه بودند و دستانی که در حال لمس شانه های او بودند بدن خود را به آرامی روی بدن مینا قرار داد و دو دختر همراه با هر لمس و بوسه بدن های خود را حرکت میدادند.
لحظاتی بعد،صدای نفس های تند دو دختر بود که در فضای اتاق طنین انداز شده بود و هر دو روی تخت داراز کشیده بودند و به سقف خیره شده بودند.سحر سر خود را به سمت مینا برگرداند و پرسید:
-چه حسی داری
+نمیدونم!
-فردا میری؟
+آره!میخوام توی چشم های مهلا نگاه کنم و یک سوال ازش بپرسم.

ادامه دارد…

موسیقی:chopin nocturne no 20
https://m.youtube.com/watch?v=DqpPRj6UZqc

پ.ن:دو زن خشمگین، داستانی است که ابتدا پایانش در ذهن من شکل گرفت.اگر سوالی در مورد عنوان و یا در مورد قسمت اول و دوم در ذهن تان شکل گرفته که در طول داستان توضیح داده نشده لطفا تا انتشار پازل سوم و انتهایی داستان صبر کنید.امیدوارم شما هم دوست داشته باشید🌹

نوشته: آقای تنها


👍 14
👎 4
66101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

838947
2021-10-24 00:26:47 +0330 +0330

سارا یا سحر؟
قالب یا غالب؟
راستش توقّع بیشتری داشتم که احترام مخاطب رو نگه داری ولی…
دیگه نخوندم. شرمنده

4 ❤️

838971
2021-10-24 01:33:07 +0330 +0330

همین که اومدی توی دسته لزبین یک داستان همجنسبازی و هوس و کصافت کاری نوشتی دیس لایک👎

1 ❤️

838981
2021-10-24 02:42:17 +0330 +0330

افرین لذت بردم ؛غیر از نام بردن سحر و سارا ک یحتمل سهوی بوده بسیار لذت بخش بود .لایک

0 ❤️

839026
2021-10-24 11:22:38 +0330 +0330

به املا و ریزه کاری ها بیشتر توجه کن، منتظر ادامش هستم…

0 ❤️

839042
2021-10-24 13:29:28 +0330 +0330

خوب بود. مرسی. منتظر قسمت سوم هستیم. لایک چهارم.

2 ❤️

839095
2021-10-24 23:33:07 +0330 +0330

کص نگو جون مادرت
این خزعبلات چیه اینحا تفت میدی
🤢🤢🤢

0 ❤️