دوران جوانی من در خانواده

1397/07/30

دست ب قلم شدن واقعا سخته مخصوصا بیان یک طول عمر از زندگی ۱۰ -۱۲ ساله من

اوایل شروع ترم اول دوران دبیرستان بود و بزرگ‌تر از سال قبل شده بودم و دوست جدید تر و بروزتر پیدا کرده بودم و حرفها و ‌اتفاقات ناب و جدید در حال رخ داد بود آشنایی کامل به بدن خودم و جنس مخالف پیدا کرده بودم دورانی بود که تازه فیلم های پورن راه پیدا کرده بین گوشی ها و تبادل و به دست آوردنش بسیار ساده بقدری فیلم ها عکسای جدید دل ربا رد و بدل می‌شد که اگه یه دختر لخت میدیدم آنقدر هیجان زده تحت تاثیر قرار نمیگرفتم که فیلم پورن جدید میدیدم تازه شروع جدیدی از زندگی‌ من بود با خود ارضایی که به کمال کامل میرسیدم به قدری که شاید در سکس تخلیه نمی‌شدم این روال همینتور ادامه داشت تا اواخر دبیرستان که دیپلمه شدم و راهی خدمت دوران خدمت بسیار سخت و طاقت فرصا میگذشت تازه عادت کرده بودم به خود ارضایی و دیدن مدل به مدل عکس و فیلم پورن در فاصله زمانی که خدمت سربازی بودم کاملا زمینه ساز این شد که اون راه رو فاصله بگیرم و همراه با کافوری که تو غذا میریختن بلکل انرژی جنسی خوابید و حتی فکرش هم رفت از سرم به خاطر اینکه از طلوع آفتاب تا غروب انقدری که با روح و روان جسم آدم ور میرفتن و اذیت میکردن که آدم از زندگیش سیر بشه چه برسه توان این بمونه به خودارضایی و انرژی جنسی فکر کنی خلاصه خدمت تموم شد و به خونه برگشتم بدون هیچ خط فکری نه کاری نه زندگیی انگار زندگی از صفر شروع شده بود نه رمق رفیق بازی مونده بود نه گوشی و کامپیوتر بازی یه کار دست و پا کردم و شروع کردم به کار کردن و کم کم روال عادی برگشت و دوباره پای اینترنت باز شد ولی دیگه لذتی نداشت فیلم و عکس پورن راجب این قضیه با یکی‌از دوستام صحبت میکردم که خیلی بهم نزدیک بودیم گفت دوای دردت با من خلاصه قراری گذاشت مارو برد توی یک جمع دوستانه که تشکیل شده از چند تا دختر ک من نمیشناختم و چندان پسر که کم و بیش با هم آشنایی داشتیم مشروبی زدیمو موزیک گوش کردیمو بازی این حرفا آخر سری هر کی دست یکی و گرفت و رفتن برا عشق حال من موندم و دوستم با دو تا دختر دوست من گفت با هر کدوم حال میکنی برو صفا سیتی و این حرفا گفتم تو بردار برو فرقی نداره خلاصه یکیشونم اون برد و من موندم مینا خانوم با هزار حرفای الکی نزدیک شدیمو لب بازی کردیمو کم کم شروع به لخت کردن کردیم بقیه کارای سکسی گذشت و کارمون تموم شد و بازم اون احساسی تخلیه ای که با خود ارضایی قبل خدمت بهم دست میداد سراغم نیومد و هیچ لذت نبردم دیدم که نه فایده نداره و رفتم دوباره سره کارم و ادامه روال زندگی .

یه روز صبح دیر از خواب پریدم و تایم کمی برای آماده شدن و صرف صبحونه و اینا بود ترجیح دادم برم دوش بگیرم بیام لباس بپوشم صبحونه رو هم تو راه یا سره کار بخورم از حموم اومدم بیرون و رفتم دنبال لباس تو کمد و اشتباهی کشوی لباسای مادرم و باز کردم چشمم خورد به لباسهای زیرش و رنگ و وارنگ دلم هورّری ریخت و انگار اون حس های قبل خدمت داشت برمیگشت لرز افتاد تو تنم سرعتم رفت بالا انرژی برگشت سرشونه هام شل شد پاهام و دلم لرزش خفیف داشت دست به لباسا بودمو چشامو بستم بو کشیدم لذت برگشته بود چقد این حس دست نیافتنی بود لباسارو گذاشتم سره جاش و لباسامو برداشتمو پوشیدم و رفتم سره کار در تمام طول مدت راه تا برسم به محل کارم و ساعت کاریم تموم بشه و برگردم یک لحظه از ذهنم بیرون نمیرفت این اتفاق شور جدیدی در بدنم داشت شکل می‌گرفت همون حسی ک دنبالش بودم با هر پلک زدنم میومد جلو چشام خلاصه کار تموم شد و غروبی برگشتم خونه مامان و بابا هم خونه سلام علیک کردم رفتم تو اتاق سراغ گوشیم تا چشمم به مادرم افتاد اون لباسارو تو بدن اون تصور کردم که حالم خراب شد و گفتم این کاریه چه فکریه اه اینتوری حتی دیگه نمیشه تو این خونه موند عوض کن فکرو هیچی یاد مینا افتادم هر کاری کردم اون دختره رو با اون لباس زیرا تصور کنم نشد که نشد .
برا شام اومدم بیرون و همش این چشمام نا خودآگاه میرفت به مادرم منم با اعصاب خوردی و خوددرگیرانه بازی چشممو برمیگردوندم یه چند وقتی از قضیه گذشت و یه روز غروب برگشتم دیدم کسی نیست تنهام دوباره اون موریانه افتاد تو مغزم و رفتم سره کمد لباسا هر چی لباس زیر و سوتین و مایو اینا بودو برداشتم بغل کردمو به اندازه یک ربع یه سره فقط بو کشیدم آلتم به اندازه انفجار رسیده بود کافی بود یه دست بهش بکشم که تمام این مدت یه جا بپاشه بیرون و همین اتفاق هم افتاد یعنی کل لباسمو بدنمو همه چیو به گند کشیدم بیخیال شدم و لباسارو گذاشتم و رفتم حموم و برگشتم بدون شام رفتم تو تخت خواب یعنی دلتون نخواد آنچنان خوابی من کردم که انگار بیست سال بود نخوابیده بودم .
فردا ساعت حدود ۱۱ ۱۲ بود که دیدم گوشیم داره منفجر میشه آنقدر زنگ خورده و با خواب آلودگی جواب دادمو دیدم صاحب کاره و قاطیه که کجایی نگران شدم تا الان یه دقیقه هم تاخیر نداشتی آدم دلش شور میوفته و یه خبر به آدم بده این چه جورشه اخه ، منم تو همون حالت گفتم سرما خوردم خواب موندم الان میام که گفت نه نمیخواد استراحت کن فقط آدم باش یه خبر بده لابد از نگرانی در بیام نه اینکه فکرم هزار جا بره خلاصه به ما مرخصی داد و منم به خوابم ادامه دادم .
ساعت حدود ۳ بود ک با صدای مادرم بیدار شدم گفت عه پاشو دیگه ساعت ۳ مگه سره کار نداری منم چند بار اومدم دیدم خیلی خسته خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم با چشمای نیمه بسته برگشتم نگاهش کردم و گفتم بیدارم بیدارم پاشدم دست و صورتم شستم اومدم برا اینکه یه چی بخورم دوباره اون موریانه برگشت از پشت که مادرم با دامن و تیشرت وایساده بود باز هم اون تصور های لباس تو بدنش اومد سراغم هی با خودم ور میرفتم که بیام بیرون غذا رو آماده کرد و گفت میرم یه دوش بگیرم گفتم باشه برو منم غذا خوردم میرم بیرون کار دارم اون رفت سمت حموم و منم به غذا خوردنم ادامه دادم ولی نمی‌دونم چرا زمان کش اومده بود هر چی میخوردم غذا به آخر نمیرسید در حموم باز شد و مادرم با حوله اومد بیرون گفت عه هنوز تموم نکردی غذاتو گفتم آروم خوردم رفت به سمت اتاق و کرم افتاد به جونم که برم دید بزنم ببینم چی میپوشه رفتم خم شدم از زیر در نگاه کنم که تازه من چشمم خورد به قسمت کمر به پایینش من تا اون لحظه فقط لباس هارو تو بدنش تصور میکردم حتی فکر اینکه بدنش چجوریه هم از سرم نگذشته بود که باسنش از پشت معلوم بود دید کامل به تمام بدنش نداشتم فقط میتونم بگم خشکم زده بود دهنم خشک شده بود که یک لحظه برای تن کردن لباس زیرش خم شد که من سینه هاشو هم کامل دیدم قلبم داشت از شدت ضربه از سینه ام در میومد زیر شکمش کمی معلوم ولی کامل دید به قسمت زنانگیش نداشتم دل رفتن هم از پشت در نداشتم با هزار بدبختی فاصله گرفتمو رفتم لباس پوشیدم گفتم دارم میرم خدافظ زدم از خونه بیرون داشت منفجر می‌شد مغزم نمیدونستم چی کار کنم مغزم به کاری قد نمیداد فقط صحنه به صحنه داشت برام توی مغزم تکرار می‌شد .
مدتی از این اولین قضیه گذشت و من بیش‌تر و بیش‌تر به چشم چرونی عادت کرده بودم یه روز مادرم جلو بابام برگشت گفت بسه دیگه تا کی میخوای مجرد بمونی الان دیگه وقتشه با یه دختر آشنا بشی اخلاقتون دست هم بیادو برید برا ازدواج بابام هم تایید می‌کرد منم مغزم هیچ کششی نداشت برای انجام این کار فقط میگفتم باشه به وقتش هنوز برا ازدواج آماده نیستم و از سر خودم باز میکردم .
مدت ها گذشت دیگه چشم چرونی هم جواب نمیداد یه روز گفتم خوب بزار یه ذره از این حد پا فرا تر بزارم ببینم چجوری پیش میره با خودم شروع کردم تو خونه شلوارک میپوشیدم تو‌ زمانایی ک بابام نبود موهای پامو میزدم خلاصه دنبال جلب توجه بودم که نه که نه نشد .
مدتی گذشت به این نتیجه رسیدم که کاره دیگه کنم مثلا شلوارک تنگ تر میپوشیدمو شورتمو در میاوردم و قبل از خواب به مامانم میگفتم فردا ساعت ۹ میرم بیدارم میکنی میگفت اره منم دمه صبح زودتر بیدار میشدم خودمو آماده میکردم آلتمون تو حالتی ایستاده نیمه شق میزاشتم پتو رو میزدم کنار رو به بالا ژست خواب میگرفتم و وقتی درو باز میکنه برا بیدار کردن من چشمش بیوفته به شلوارم طبق معمول پیرهنمم درمیاوردم خلاصه چشامو میبستمو در باز می‌شد و صدام میکردو بیدار میشدم .
این کارمو هر چند روز در میون تکرار میکردم که مبادا عادی بشه که هرروز بیاد بیدارم کنه . یه صبح که به همون شکل قبل اومد بیدارم کنه چشممو نیمه باز کرده بودم اصلا ببینیم عکس العملش چیه که دیدم بعله در آروم باز میشه و یه چند ثانیه ای با مکث و با دقت و آروم به حالت لباسم که آلتم نیمه راست شلوارکمو کاملا بالا آورده و برجسته کرده نگاه میکنه و بعد بیدارم میکنه و میره خلاصه به مقصدی که میخواستم رسیدم توجهش رو‌جلب کرده بودم والا در مجموع هدفی از این کارا نداشتم فقط داشتم به غریضه پیش میرفتم و ذره ذره به جلو میرفتم قرار نبود کاری کنم یا اتفاقی بیوفته این کارا خیلی حس هیجانی برام تداعی می‌کرد و لذت میبردم بعد از اون قضیه میدیدم که جلو من با لباس های راحت تر و جذب تر و جلب توجه کننده تر میاد و میره و این داستان داشت دو طرفه پیش میرفت .
یه موضوعی تو محل کارم پیش اومد و من از اون کار اومدم بیرون و اعصاب خورد که چرا حقمو ندادنو ظلم کردن در حقم و تو فکر اینا بودم و بیش‌تر تایمم تو خونه بودم از فکر اون قضیه اومده بودم بیرون و کمتر توجه میکردم به کارایی که مادرم برای جلب توجه انجام میداد تا جایی که لباسایی که میپوشید مثل شلوار استرج چسبون و تیشرت های یقه باز تر اینا عادی شده بود یه مدت زمانی گذشت و از فکر کار اومدم بیرون منم که هنوز کار پیدا نکرده بودم دمق دمق بودم کم کم دوباره لباسا و کارایی تو خونه مادرم انجام میداد حسمو برگردوند ولی ایندفعه با یه فکرهای دیگه که بخوام لختش رو ببینم ولی عمرا فکر سکس به مغزم نیومده بود حتی برای یک لحظه شروع کردم به نقشه کشیدن مثلا میرفتم حموم قبل اینکه لباسامو در بیارم مادرمو صدا میکردم برای خط انداختن پشت گردنم بیاد و وقتی میومد میگفت دستت رو خیس کن پشت گردنت رو آب بزن منم از قصد بجای شیر پایین دوش رو باز میکردم که آب بریزه روش من خیس میشدم اونم خیس می‌شد و اعصبانی هیچی وقتی با لباس خیس از حموم میرفت بیرون که بره لباس عوض کنه منم برای دید زدن میرفتم .
گذشت و گذشت این کارا پیشرفته شده بود یه روز به سرم زد که خفتش کنم و وقتی که از حموم اومده لخته یهو برم تو اتاق که دیدم خیلی ضایع هستش ولی یه بار این کارو کردم یهو رفتم تو دیدم خودشو جمع کردو منم تو لحظه برگشتم بیرون گفتم اخ حواسم نبود و اینجوری چیزی عایدم نشد .
البته از طرفی منم احساس کرده بودم که به شلوارم نگاه های زیر زیرکی میکنه .
جلو رفتم و به کارام و نقشه هام ادامه دادم یه روز خودمو زدم به خریت گفتم باید لختش رو ببینم اصلا دیگه فایده نداره این همه قایم موشک بازی تصمیم خودمو گرفتم رفتم عطاری قرص خواب بگیرم که بدم بخوره تو زمانی که خوابه برم سراغ لباساش و همه رو در بیارم ولی هنوز به اون حد نرسیده بودم که به ذهنم برسه خوب اون که خوابه میتونم باهاش سکس کنم فقط دوست داشتم بدنشو با لباس های زیرش که تنشه ببینم .
تو عطاری بودم منتظر بودم که قرص ارامبخش برام بیاره که گویا کارش غیر قانونی بود و داروخانه هم که باید نسخه میبردم مجبور شدم برم عطاری تا اون داشت از جاسازش برام قرصارو میاورد چشمم خورد به کاغذی که نوشته بود قرص افزایش میل جنسی موجود می‌باشد ازش آمار این قرصارو گرفتم گفت اصلا اگه بدونی چی هستش به مرده بدی آلتش از شهوت بلند میشه و یهو گفتم خوب یه ورق هم از این بده به خودم گفتم قرصای خوابو میدم مامان بخوره و منم از اینا میخورم بیش‌تر شهوتی بشم خلاصه یه پولی از ما گرفت و من راهی خونه شدم تو راه مدام به فکرم میومد که آقا یه چی درست نیست این وسط یهو مغزم روشن شد گفتم خوب قرصای خواب اورو اصلا بیخیال میشم و اون قرصای افزایش میل رو به خوردش میدم اینجوری بهتره ضایع نمیشه .
رفتم و منتظر یه نقشه و زمان انجامش برسه چند هفته ای گذشت من در کمین بودم نقشه رو عملی کنم طرف به من گفت حدودا یه دو سه ساعتی طول میکشه قرصای افزایش میل جنسی به اوج خودش برسه .
منم باید کاری میکردم که کاملا تو آب حل بشه زمان به سرعت میگذشت و میگذشت تا یه روز عموم و بابام و دوستش برای ماهیگیری به شمال میرفتن طبق برنامه های هر سالی قبل ممنوع شدن که اوایل اردیبهشت میشه گویا ماهی ها قصد تخم ریزی دارن و اون ماهی آدم رو مسموم میکنه .
هیچی اینا رفتن و من سه روز زمان داشتم اصولا مادرم عادت داشت زمانی که میره حموم و میاد میره سراغ آب خنک که بخوره منم بهترین زمان دونستم که از پیاده روی میاد میره دوش بگیره کارمو عملی کنم برنامه طبق پیش بینی جلو رفت و از پیاده روی اومد و رفت سمت حموم سریع مثل فشنگ پریدم همه بطری هارو خالی کردمو یه بطری رو از نصفه کمتر آب گذاشتم و دوتا قرص رو پودر کردم ریختم توش کلی تکون دادم ولی بازم دیدم آخرش دون دون قرصا معلومه صافی برداشتم ابو جدا کردم و تیکه قرصارو در آوردم اون آبی که تو لیوان بود رو دوباره ریختم تو بطری و رفتم تو اتاقم تا برنامه عملی بشه
از حموم اومد بیرون و دید من تو اتاقمم و با همون حوله رفت سمت یخچالو بطری رو برداشتو همشو یه جا خورد که یهو صداش در اومد که باز تو با دهن پر از غذا با بطری ابخوردی اه اه این چی بود دیگه منم زدم زیره خنده و فقط میگفت کوفت مرض حداقل ابو خالی کن دوباره پر کن بزار تو یخچال گفتم باشه باشه ببخشید .
از اینجا به بعد دیگه زمان خیلی کند رد میشد خیلی استرس داشتم که اگه قرصا عمل نکنه دیگه برنامه قرص خواب آور وقتی برا اجراش نمیمونه و این فکرا .
یه دو ساعت گذشت آمار میگرفتم میدیدم نه الکی این همه نقشه کشیدم هیچ اتفاقی نیوفتاد از خونه زدم بیرون گفتم باید برنامه عملی بشه این نشد اون ارامبخشا که در حال کشیدن نقشه بودم که گوشیم زنگ خورد با سرعت و یه صدایی غیر همیشه گی میگفت کجایی کی میای داری میای نون بگیر با یه لوازم دیگه منم شصتم خبر دار شد یه تاثیراتی گذاشته وسایل رو گرفتم و رفتم خونه و درو باز کردم دیدم به به دوباره از اون شلوارای جذب پوشیده و با یه تیشرت آستین کوتاه که یقه اش هفتی بود منم گفتم چه خبره ورزش خوش گذشته امروز به خودت رسیدی گفت اره دیگه آدم ورزش میکنه که شاداب باشه و سرحال گفتم پس خوش بحالت رفتم سمت اتاق و لباسمو عوض کردم منم که از قضیه خبر داشتم شلوارکمو پوشیدم تیشرتمم عوض کردم اومدم پای تی وی حالتمم یه جوری تنظیم کردم رو مبل که برجستگی آلتم کاملا در تیرراس باشه و اصلا چشم بر نمیداشت اخ که چقد حال میده یکیو اینجوری بزاری تو خماری البته که خودمم چند ماهی می‌شد بد جور خمار دیدن بدنش بودم
از یه طرف سرش تو گوشی بود از طرف دیگه چشمم به شلوار من که هی بیش‌تر راست میشد و بزرگ‌تر البته منم دید کامل به قلمبگیه زنانگیش و باسن و رونش داشتم کاملا این حس رد و بدل می‌شد برگشتم گفتم چیه مامان خبریه چیزی شده هی زیر چشمی آمار منو میگیری چیزی از کسی شنیدی اخه هر وقت آمار کاریم در میومد اینجوری نگاه می‌کرد که گفت نه چیزی نیست ولی تو چرا اینجوری نگاه میکنی چیزه جدیدی دیدی توی من گفتم والا این تیپی که شما زدی با این اندام و هیکل من که هیچی آفتاب و آسمون و ماه هم ک باشه چشم بر نمیداره خنده ای کرد و گفت واقعا خوبه پاشد وایساد و شلوارشو بیش‌تر کشید بالا و بیش‌تر کیپ تنش کرد و کاملا خط زنانگیش معلوم بود گفتم والا مامان جان من که با دیدنت قلبم داره از جا در میاد خیلی ورزش روت تاثیر گذاشته کاملا رو‌فرم اومدی گفت معلومه قلبت داره در میاد اشاره زد به شلوارم که دیدم اوه اوه پاره نکرده نیومده بیرون شانس آوردم پاشدم تا جا ساز کنم آلت راست شدمو برگشت گفت چه خبره خبریه گفتم والا خبرا دست شماست با این تریپی که زدی اومدم برم سمت اشپزخونه آب بخورم دستمو گرفت برگشت گفت من یه مدت پیش ک سره کار میرفتی اومدم بیدارت کنم چشمم افتاد به پسرونگیت خیلی خوب بود جالب بود برام که از کوچیکی تا الان چقدر شده اخه موقع ختنه کردنت اون دکتره بد ختنه کرد گفتم نگرانش نباش صحیح و سالم منم سریع بلافاصله گفتم والا منم اون روز که یهو اومدم تو اتاق بدنت رو دیدم مامان خیلی برام جذاب شد مخصوصا الان که با این لباسی عالی شدی عالی .
دستمو گرفتو کشید سمت خودشو بغلم کرد گفت ببین چقدر پسرم بزرگ شده که عقلش به همه این چیزا میرسه منم چسبیده بودم بهش سینه هاش بین شکم و سینه هام بود کاملا قابل حس کردن بود منم از پشت بغلش کردم گفتم مرسی مامان خوب خودت بزرگم کردی دیگه پشتش رو دست کشیدم که دیدم سوتین نبسته دیگه آلتم به اوج خودش رسیده بود کاملا میتونستم حس کنم که چسبیده به شکمش اون حس کرده بود من خودمو جدا کردمو رفتم یخچال آب خوردمو رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تخت چند دقیقه نشد مامانم پاشد اومد دم در وایساد گفت عه اون که هنوز بلنده گفتم اخه خودت اگه اینو داشتی و یکی با این لباسا جلوت وایمیساد برا توام یه سره بلند میموند گفت خوب الان چه کنم عوض کنم دامن پیرهن گشاد بپوشم خوبه منم موقعیت و برا دید داشتم گفتم هرجور راحتی این بیش‌تر میاد بهت . چون کاملا می‌شد زنانگیش رو دید چقد تپله و خطش کاملا معلوم بود . رفت سمت اتاق و درو نیمه باز گذاشت و منم پریدم پشت در که دید بزنم داشت کم کم لباسارو در میاورد که عوض کنه مامانم بلند گفت میدونستی هر وقت موقع لباس عوض کردنم میومدی پشت در من متوجه میشدم داری نگاه میکنی منو منم کارم رو آروم تر انجام میدادم که کارت نیمه تموم نمونه که من درو باز کردم همونجوری نیمه لخت بود داشت شلوارشو در میاورد که کامل درو باز کردم جلو چارچوب تکیه دادم گفتم واقعا مامان تو میفهمیدی گفت اخه دیونه فکر اینو نمیکنی چراغ راهرو وقتی روشنه و تو میای از زیر نگاه میکنی سایه ت میوفته که یهو هم من خندیدم هم اون رفتم جلو نشستم لبه تخت مامان هنوز تیشرت تنش بود و با شورتی که مشکی بود لبه های کنارش باله های توری داشت یعنی داشتم میمردم
در حال جا ب جا کردن کشو بود که دامنشو پیدا کنه دستشو کشیدمو نشست لبه تخت کنارم بغلش کردم گفتم اخه مامان من خیلی دوستت دارم خیلی بهت وابسته ام و سینه هاش چسبیده بود به سینم دستم پشتش بود ضربانش خیلی تند بود که گفتم مامان من فقط خیلی دوست داشتم لباس زیراتو تو بدنت ببینم که میومدم دید میزدم مادرم بدون اینکه جوابی بده دستش رو برد روی آلتم گفت اوه اوه چقد حجیم شده خیلی بزرگه گفتم عه مامان چی کار میکنی قرار ما این نیستا گفت نه اینکه من دولِت رو تا الان ندیدم گفتم خوب اون موقع بچه بودم منو حموم میبردیو اینا گفت اون موقع هم فوضول بودی تا میبردم حموم شورتت رو در میاوردم دولت سیخ شده بود خندیدیمو دستش رو برد توی شلوارکم گفتن نه مامان خواهش می‌کنم نکن اینکارو الان حالت خیلی خوبه این کار بهمون لذت میده فردا ک از خواب بیدار بشیم و به فکر این کار بیوفتی جفتمون دل زده میشیمو نمیتونیم تو روی هم نگاه کنیما
مادرم هولم داد به عقب و شلوارکمو کشید پایین منو نگاه کرد گفت از این حرفا دیگه گذشته.بعد نگاه به التم کرد گفت عجب چیزی درست کردیا با دست شروع کرد بالا پایین کردن و پاشد تیشرتشو کند اووووووف چه سینه هایی میدیدم گفت خوب مادر جون بیا ببینم مثل بچه گیات که شیر میخوردی میتونی میک بزنی یا یادت رفته گفتم مامان ترو خدا متمعنی پشیمون نمیشی گفت بیا کار از کار گذشته رفتم جلو شروع کردم به خوردن سینه های مادرمو اونم در حال بالا اوردن پیراهنم بود پاشدم تیشرتمو و شلوارکمو در اوردم مامانمم فقط با یه شورت جلوم بود شروع کردیم به بغل کردنو مالش هم بعد دراز کشیدیم رو تخت و من از گردن شروع کردم به خوردن و پایین اومدن سینه هارو که داشتم میک میزدم آروم دستمو بردم سمت شورتش که گفت متمعنی پشیمون نمیشی سرمو آوردم بالا و نگاهش کردمو گفتم دیگه کار از کار گذشته خندید و لبمو گرفت در حال بوسیدن لبای هم بودیم که شورتشو در آوردم کامل رفتم روی بدنش قرار گرفتم با دستم شروع به مالش کردم همینتور ترشح میومد بیرون با ترشح زنانگیش آلتمو خیس کردمو چسبودم به لبه های واژنش ولی داخل نکردم سرمو بالا اوردم گفتم پشیمون نمیشیم متمعنی مامان گفت باید فردا از خواب بلند بشیم بببینیم چجوریه با دستش گرفت کرد داخل لرز به بدن جفتمون افتاد من نفس کشیدنم نصفه نصفه بود سرمو بردم کنار سر مادرم گردنش رو بغل کردم گوشم چسبیده بود به گوشش گفتم قرار نبود اینجوری بشه به خدا مامان گفتش مگه الان بهت لذت نمیده گفتم خیلی زیاد اونم گفت منم دارم لذت میبرم بیش‌تر از دفعه اول بعد ازواج بابات سرمو اوردم بالا نگاهش کردمو شروع کردیم به بوسیدن لب و منم آروم آروم عقب جلو میکردم چند دقیقه گذشت گفت خیلی سنگینی خسته شدم بیا تو دراز بکش من بیوفتم روت اومدم کنار دراز کشیدم رو به بالا گفت حالا همون جوری که موقع بیدار کردنت سر جات بلند و صاف نگهش میداشتی نگه دار ببینم گفتم من نگه میداشتم چی گفت برو بچه فیلم خودتی من که میدیدم بیداری خودتو زدی بخواب گفتم نه مامان خواب بودم خندید گفت صاف کن همونجوری منم با دست صاف نگه داشتم اومد بالا وایساد و یه پاشو گذاشت اینور یکی رو هم انور نشست روی آلتم گفتم اخ اخ اخ گفت چی شد گفت سوختم چرا آنقدر داغی از داخل گفت اتیشیه که خودت روشن کردی حرارتش ‌پدرتو فراری داد چند روز از دست من راحت بشه که انقد ازش سکس نخوام گفتم واقعا گفت اره جونی براش نمونده بود هر روز هر روز میخواستم ازش . همشم تقصیر توعه که این اتیشو تو من روشن کردی حالا خاموشش کن
همینطور بالا پایین میرفت و اه و ناله می‌کرد و با شهوت با هم حرف میزدیم گفتم دارم ارضا میشم گفت نه هنوز زوده حیفه از دست نمیدم امروزو بلند شد و اومد کنارم دراز کشیدو با دست شروع کرد ور رفتن با آلتم و بوسیدنو منم با دست براش چوچولش رو میمالیدم که تا اومدم یه انگشت کنم داخل گفت نه نه نه اینجا جای دست نیست با دست نکن داخل منم پیگیر نشدمو رفته بودم سراغ گردن و گوشش که پشت کرد به منو کمرش رو قوس داد منم یه پاشو خم کردم به پشت و اوردم بالا از پشت شروع کردم به داخل کردن گفت اییی ایییی مواظب باش اشتباهی تو عقب نکنی من تا الان نزاشتم بابات کاری بکنه خیلی اذیت کنندس گفتم باشه همینتور تلمبه میزدم بعد برش گردوندم روی شکم پاهاشو صاف بستم و نشستم روی روناش یه بالش هم گذاشتم زیر شکمکش باسنش اومد بالا کاملا زنونگیش قابل دسترس بود دقیقا همون پوریشنی بود که عاشقش بودم سر التمو از پشت میمالیدم به لبه های زنانگیش اروم اروم یه ذره سرشو میکردم داخل در میاوردم دوباره مالش میدادم اونم از صداش معلوم بود لذتبخشه براش با همون حال گفت چقدر صبوری گفتم مامان اگه قرار فردا با پشیمونی از خواب بیدار بشیم پس بزار آنقدر طول بدیم که همینجوری نخوابیده صبح بشه گفت ای نفله میخوای نقره داغ کنی منو گفتم هر چی تو بگی گفت فقط تموم نکن که دارم از آتیش میسوزم آروم سرشو کردم داخل و با دستم لپ های باسنش رو باز کردم و راهم برای داخل رفتن بیش‌تر هموار کردم در حالا تلمه زدن بودم که نفهمیدم تا اومدم در بیارم یه مقدار آبم ریخت داخل و بقیش ریخت بین پاهای مادرم گفتم دیر کشیدم بیرون فک کنم ریخت داخل گفت عب نداره من لوله رحمم رو بستم بعد از زایمان تو قرار گذاشتیم یکی بچه بیاریم برگشتم همینجوری به شکم افتادم روی شکم مامانم و لب همو بوسیدن برگشتیم دوباره به پلو روبرو هم و مادرم یه پاشو انداخت روی من و بغلم کرد گفت خوب بود راضی شدی گفتم خیلی بعد. گفتم آتیش تو چی گفت خوبه لبخند زد و چشاشو بست منم بغلش کردم و رفتم جلو تر چسبیدم بهش یه پا هم بالا روی پهلوی من بود تو همین حالت باز آلتم هی میخورد به لبه های زنانگیش دوباره سیخ کردم با همون آبی از من اومده بود و لیز بود آروم فشار دادم داخل چشاش و باز کرد گفت ای کجا رفت باز لبشو گرفتم گفتم تا صبح نمیخوام بخوابم مامان همونجوری گذاشتم داخل بمونه هر چند لحظه یه بار که در حال خواب رفتن التم بود یه عقب جلو میکردم سرپا نگه دارمش .
چند ساعتی گذشت و با صدای در بیدار شدم دیدم صبح شده خودمو جمع و جور کردم رفتم یه آب خوردم و مامانم رفته بود حموم تا برگرده من دوباره رفتم رو تخت تا بیاد و من برم حموم رفتن به تخت همانا و به خواب رفتن و بیدار شدن دمه غروب همانا با همون وضعیت لخت اب ارضا شدن رو تخت و بدنم پاشیده شده فقط یه پتو انداخته بود روم مامانم . از اتاق خواب داشتم میرفتم سمت حموم دیدم مامانم تو پذیرایی در حال نگاه کردن تی وی هستش رو صندلیی نشسته که پشت به در حموم و اتاق خواب بود رفتم حموم دوش گرفتم حوله پیچ کردم خودمو اومدم از در بیام بیرون تا در حموم رو بستم مادرم جلوم بود با یه لباس خواب سفید توری با شورت و سوتین سفید من کاملا هنگ کردم فکر میکردم هنوز خوابم داشتم کف میکردم گفتم مامان خوبی چی شده چرا اینجوریه حالت چه لباس خواب قشنگی پوشیدی گفت من نمیتونم خودمو نگه دارم از دیشب ک تو خوابت برد من تا الان بیدارم و دارم به کارمون فکر می‌کنم من طاقت ندارم نمیتونم خودمو نگه دارم گفتم مامانی چی شده چیو نمیتونی نگه داری گفت دلمو گفتم دلت چیه مامان دست انداخت حولمو کشید و من لخت وایساده جلوش گفتم چی کار میکنی نشست و با دست التم رو گرفت و شروع کرد به خوردن من مونده بودم چی بگم از طرفی نمیدونستم چش شده از طرفی چقدر حال میداد وقتی داشت میخورد برام بعد چند دقیقه مکث کردو با دست التم رو گرفت و پاشد وایساد شروع کرد بوسیدن لبم دستمو گرفت و برد سمت مبل راحتی ولی این دفعه بجای روشنی چراغ کم نور چراغ خواب روشنایی روز بود . برد منو گفت دراز بکش رو مبل دراز کشیدمو اومد روی منو شروع کردیم بوسیدن لب هم خودش شورتش رو داد یه طرفو آلتمو با آب دهن خیس کردو اروم فرو کرد داخل یه آهی کشید و گفت من تا الان داشتم به کاری که دیشب کردیم فکر میکردم و به این نتیجه رسیدم که میتونیم با هم ادامه بدیم و در حین حرف زدن بالا پایین میرفت گفت فقط همه چیز حساب شده باشه که جلو بابات سوتی نباشه و تا حرفش اومد تموم بشه شل شد و آهی کشید و افتاد رو من .
دیدم از حال رفته از بی خوابی بلندش کردم بردم روی تخت ملافه ای که کثیف بود و جمع کردمو پتو کشیدم روش و اومدم رفتم لباسمو پوشیدم از طرفی منم نیمه کاره مونده بودم که ارضا نشده بودم از طرفی مامانم کامل خالی شده بود رفتم برا شام غذا گرفتم اوردم و چون معلوم بود حالی برا غذا درست کردن نبود رفتم برگشتم ساعت حدودا ۹ ۱۰ شب بود نشسته بودم تو حال خودم داشتم به برنامه دیشب فکر میکردم دوباره که مادرم با صدای لرزان و خیلی اروم و خسته صدام کرد کجایی یه لیوان آب میاری از شیر یه لیوان آب پر کردم بردم براش گفت نامرد آدم وقتی خالی میشه هم خوابشو ول میکنه میره بیرون گفتم رفتم. شام گرفتم که دوباره سختت نشه و که منو کشید رو تخت و بغلم کرد و خوابید منم باهاش خوابیدم این روز هم به پایان رسید …
فقط این میمونه که تا جایی ک سعی کردم دوست نداشتم از اسم خودم و مامانم تو داستان نام بیارم و دیگه اینکه از اسم های عامیانه برای آلت ها تناسلی بدم میاد و از اسم الت و زنانگی بیش‌تر لذت میبرم دوست نداشتم خاطرات چندین سال زندگیم با این کلمات خراب بشه .

نوشته: Lavaza


👍 35
👎 13
360172 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

725507
2018-10-22 21:40:25 +0330 +0330

عجب مامانی داری.خودتم کونی و جقی هستی. فدای خودت و مامانت

2 ❤️

725533
2018-10-22 22:55:23 +0330 +0330

من حتی از چنین فکری هم رعشه به تنم میوفته و به مرگ میرسم
لامصب مادر
اصلا نمیتونم بهش فکر کنم
لعنت به تو که یک زائده حرامی روی زمینی
نخونده و از عنوانش دیسلاک

مادر یعنی عشق
یعنی خدای زمینی من
لعنت به تو و افکارت


725561
2018-10-23 03:26:13 +0330 +0330

اون دوستی که از فیلم don jon نام برد خیلی دمش گرم
ولی داستانت خوب بود

1 ❤️

725578
2018-10-23 05:58:50 +0330 +0330
NA

خاطراتت از بعضی جهات شبیه خاطرات من هستش و حال و هوا و استرس رو درک میکنم که چقدر لذت بخشه، البته فرق من و تواینه که من از دستمالی و انگولکهای شبانه و گهگاه روزانه به نتیجه رسیدم، بهترهقسمت دومی هم برای خاطراتت بنویسی

1 ❤️

725585
2018-10-23 06:56:59 +0330 +0330
NA

آلت تناسلیم در زنانگی ننت با این داستان بی ناموسی ات.ببخشید واسه بی ناموسی کلمه ادبیاتی به ذهنم نرسید

4 ❤️

725606
2018-10-23 10:21:25 +0330 +0330

ی جا نوشتی ک کل بطری اب تو یخچال و خالی کردی و فقط ی نصفه بطری اب گذاشتی ک مادرت بخوره

ی جا هم گفتی ک رفتی سر یخچال و اب خوردی

مگه ظرف اب و خالی نکرده بودی و اون نصفه رو هم مادرت نخورده بود؟؟

پس اب از کجا پیدا شد تو یخچال؟؟

1 ❤️

725634
2018-10-23 12:46:17 +0330 +0330

تکراری بود فک کنما

0 ❤️

725697
2018-10-23 21:10:03 +0330 +0330
NA

سبک نگارشتو دوس داشتم
ولی کیرم تو سبک نگارشت
داستانو خوب بردی جلو
ولی ریدم تو داستان سراییت
اینکه کلمات خودت رو جایگزین کیر و کوس کردی عاااالی بود
ولی کیییییر تو ادبیات اوبناکت
دیگه عرضی نیس
علی برکت الله

0 ❤️

725714
2018-10-23 23:10:11 +0330 +0330

نمیدونم یه سریا از داستان چه توقعی دارن؟
داستان اسمش روشه
داستانه
طرف یه چیزی مینویسه حتما نباید اتفاق افتاده باشه که
یا تمام نویسنده های سطح بالا چیزایی که مینویسنو که انجام ندادن
بدتون میاد نظرتو بنویس
ولی نیا هر کوس شعری زیر داستان بگو
البته یه سری از داستانا انقدر چرته که هرچی فحش بدی کمه براش

2 ❤️

725738
2018-10-24 05:18:00 +0330 +0330

مادران مقدسترینند رو کره خاکی،
اسم بردن از مادر در چنین سایتی باعث تنزل شعور و انسانیت نویسنده میباشد.
شناس آدمها مهم نیست مهم وجدان و احساس غالب بر وجوده ،همان عزت نفس. ‏‎ ‎

3 ❤️

726039
2018-10-25 13:35:04 +0330 +0330

الان زندگی خوبی داری با مامانت؟

0 ❤️

787962
2021-01-23 02:50:07 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

808233
2021-05-07 05:17:58 +0430 +0430

عالی‌. لطفاً اگه میتونی بازم بنویس.

راستی… یه خسته نباشید هم میگم به برادران بسیجی جقی که همهٔ داستانی رو که حالشون رو بد میکنه با تمام سختی هاش میخونن.

0 ❤️

831553
2021-09-11 10:47:53 +0430 +0430

چه لذتی از این بالاتر

0 ❤️

887426
2022-07-28 14:37:46 +0430 +0430

خاک برسر بیغیرتت

2 ❤️

902629
2022-11-13 02:36:18 +0330 +0330

قشنگ نوشتی

0 ❤️

971145
2024-02-15 14:51:59 +0330 +0330

خب بچه کونی اون قرصارو باید لااقل دوهفته بخوری تا تاثیرش شروع شه. بعد توی گوزپدر یدونشو انداختی تو بطری آب، ننت ی قلپ خورد فوری لنگاشو داد بالا؟ مردانگی تموم بچه های سایت توی چشمت مادرطلا

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها