دورگه

1388/09/05

به ساعت موبایلم نگاه کردم 7.45 دقیقه شب بود من تو ترافیک لعنتی دبی گیر کرده بودم. ساعت 8 با یکی از آشناهامون قرار داشتم امروز رسیده بود دبی چند تا کار داشت باید انجام میداد و میرفت بابام زنگ زده بود حواست باشه هرموقع زنگ زد سریع خودت رو بهش برسون کمکش کن برسونش راهنماییش کن و…(به عبارتی تا اونجاست خر حمالی شو بکن) هتلی که لنگر انداخته بود هتل کنکورد تو خیابون آل مکتوم بود.هتل شیک و قشنگیه و معروف.حمید شبخیز (بچه های تلویزیون ایران) و بقیه اراذل که میان دبی برای کنسرت و برنامه هاشون اونجا اقامت میکنن.

ساعت 8.15 دقیقه شده بود توی لابی هتل کنکورد روی مبل چرخون لم داده بودم منتظر نشسته بودم آقا بیاد سوار ما شه! اصلا حوصله اینکارارو ندارم اه.همینجوری که رو مبل چرخون یکمی اینور اون ور میکردم یهو یه چیزی دیدم خشکم زد.وای خدا این دیگه چیه؟ 100% خارجی بود از استایل و موهای بلوندش معلوم بود یه لباس یکسره مشکی تنش بود که آستیناش حریر بود پایینش هم تا یه وجب زیر زانوش بود یه چکمه چرمی مشکی براق پاش بود تا نزدیک لباسش مثله احمق ها داشتم 1 وجب فاصله چکمه هاش تا لباسش رو دید میزدم ساق های سفید و بینظیرش توی ست مشکی که زده بود آدم رو آتیش میزد. با 2 نفر از نشسته بود روی مبل کناری و انگلیسی صحبت میکردن معلوم بود اونا هم خارجی هستن.آی لعنت به این شانس این یارو الان میاد کاش که نمیومد میذاشت یکم دیگه نگاش کنم.از روی حرسم یه سیگار روشن کردم و با ولع خاصی زیر نظر گرفتمش خوشبختانه اصلا حواسش به من نبود فقط ور میزد میخندید منم از فرصت استفاده میکردم یعنی به تعبیری سو استفاده میکردم صورت کشیده ابروهای نازک که مثل موهاش بلوند بود چشای خمار و کشیده با رنگ آبی تیره بینی خوش فرم و کوچولو یکمم سرش به بالا میزد لبهای غنچه قرمز مثل خون که توی صورت ذریف و نازش خیلی خود نمایی میکرد. سیگارم نصف شده بود خوشحال بودم اگه یارو بیاد حد اقل آرزو به دل نمیمونم! سیگارو خاموش کردم موبایلم زنگ خورد.همون آقا بود گفت عزیزم شرمنده من با یکی از دوستان هستم توی سیتی سنتر هستیم اگه اشکالی نداره آخره شب باهات تماس میگیرم… تلفن تموم شد از حرص با خودم حرف میزدم آخه مردک اگه رفیقت هواتو داره پس من لامذهب برای چیم؟ آها فهمیدم 2 تا حمال بهتر از یکیه پس داستان اینه ای ول خوشم اومد مارمولک! با صدای یکی به خودم اومدم برگشتم کنارم رو دیدم از حولم یدفعه گفتم وای!

  • sorry man? are you ok?

    نعم نعم انا احسن!
  • (خنده نازی کرد) what you say? i cant speak arabic

    چقدر احمقم من؟ وقتی برگشتم دیدم همون جیگره کنارم واساده خیلی جا خوردم قاطی کرده بودم! شایدم حق داشتم آخه اصلا انتظار نداشتم

    oh i’m so sorry i think you are arabic
  • (لبخندی زد) ok no problem. can i use your lighter?

    oh yea of course.here you are
  • thank you so much

    ازم فندک میخواست منم برگ برنده رو براش رو کردم (فندک اینجا نقش خیلی مهمی داشت) زیپو پلاتین رو در آوردم بهش دادم رفت سمت همراهاش تا سیگار خودش و اونا رو روشن کنه. برق 3فاز از چشام پریده بود ولی حیف! اون چه ربطی به من داشت وقتی برگشت فندکم رو داد باید دمم رو میذاشتم رو کولم میرفتم.دیدم داره میاد سمتم لبخندی زدم رسید بهم داشت تشکر میکرد آروم به فارسی گفتم مال خودتون اصلا من این فندک گرون قیمت رو میخوام چیکار به شما بیشتر میاد خوشگله!

    دیدم اخمی کرد گفت:
  • where are you from?

    i'm iranian
  • (یکمی نگام کرد) but i think you look like a russian man

    آروم با خنده و فارسی گفتم روسی باباته من ایرانیم هیچیمم شبیه اونا نیست
  • what?

    oh no i tell you thank you in persian

    یکمی اخماشو بیشتر کشید تو هم و یهو به فارسی گفت:
  • به استایل و چهرت نمیاد انقدر 2 رو باشی؟ تو این رو گفتی به من؟

    رنگم پرید شدم گچ! چه خراب کاری شده بود سرم رو انداختم پایین آروم گفتم fuck this hell مسلما شنید حرفم رو ولی به روی خودش نیاورد ادامه حالا چرا رنگت پریده؟ من که چیزی نگفتم تو نگاه اول فکر کردم با یه جنتلمن طرفم اما مثله اینکه اشتباه کردم نه؟ تو دلم گفتم با اینکاری که من کردم جنده زن هم نیستم چه برسه به جنتلمن. سرمو آوردم بالا گفتم ببخشید قرار داشتم منتظر کسی بودم نیومد اعصابم خورد بود بعدم نمیدونم آخه… گفت آخه چی؟ یکمی خندیدم گفتم خوب آخه هرکسی جای من بود شما رو میدید همین میشد گفت چطور؟ گفتم شما با آینه آشنایی دارین؟ اگه دارین برین جلوی یه آینه قدی خودتون رو برانداز کنین بعد ببینین حق دارم یا نه؟! خندید گفت تو چقدر کم رویی؟ گفتم اختیار دارین کم رویی از خودتونه. یکم نگام کرد گفت خب؟ گفتم خب؟ گفت خب الان من باید اینجا تا صبح وایسم با شما کل کل کنم؟ گفتم نه خب بشینین خسته نشین چه حرفیه. چشاش گرد شد گفت اوا؟ فهمیدم منظورش چیه گفتم باشه شوخی تموم دستم رو آوردم جلو گفتم ارا هستم از آشناییتون خیلی خوشحالم و شما پرنسس؟ خندید گفت منم ویکتوریا هستم البته صدام میکنن ویکی گفتم عجب؟ بالاخره شما کجایی هستین خارجی یا ایرانی؟ من گیج شدم؟ نصف نصف یعنی بابام تهران ایران و مامانم منچستر انگلیس خیالت راحت شد؟ گفتم بسیار عالی چقدر جالب پس شما پرنسس half-blood (پرنسس دورگه) هستین خندید گفت دورگه هستم ولی پرنسس نیستم نکنه شما شاهزاده ای همه رو پرنسس میبینی؟ گفتم چه حرفیه بنده خان زاده هستم ولی شاهزاده رو فراموش کن! گفت جدی میگی؟ خان زاده ای؟ گفتم آره بابا بزرگم پسر خان بود! گفت خوب خیلی خوش گذشت من برم دوستام منتظرن گفتم خواهش میکنم افتخاری بود واسه من. ویکی رفت پیش دوستاش منم وا رفتم سر جام به همین راحتی!


******
مثل اینکه خیلی منتظر موندی؟ برگشتم دیدم ویکیه گفتم شمایین که. نه میدونید داستانش مفصله من قرار اینجا حمالی کنم منتظر صاحب کارمم! گفت جدا؟ گفتم آره.گفت همه حمال ها پیرهن Piere Cardin و شلوار Verri میپوشن و البته با فندک پلاتین زیپو سیگار Ark Royal روشن میکنن نه؟ گفتم آره این قانون رو همین امروز شیخ مکتوم وضع کرد گفت چه جالب خوب تا کی هستی؟ من دارم میرم گفتم جدی؟ منم داشتم میرفتم باهم تا جلوی در میریم گفت وای چقدر هم دوره! چند دقیقه بعد جلوی در هتل کنکورد بودیم گفتم خب دیگه مزاحم نمیشم ماشین همراهتون هست؟ به ساعتش نگاهی انداخت گفت ساعت 10 قرار بود پدرم بیاد الان 10.5 دقیقست منتظر میمونم بیاد گفتم خب منم صبر میکنم تا بیاد اشکالی که نداره؟ گفت نه اصلا گفتم خب یه پرنسس دورگه اینجا چیکار میکنه؟ گفت زندگی؟ مگه 5 ملیون نفر دیگه تو این شهر چیکار میکنن؟ تو دلم گفتم جندگی! آسمون رو نگاه کردم گفتم خب نمیدونم هر کس هدفی داره.گفت پاسپورت هممون انگلیسیه خواهرم انگلیس ازدواج کرده خودمون 3 ساله اومدیم اینجا بابام مهندس ساختمونه تو شرکت برج سازی emaar (یکی از بزرگترین برج سازان دبی) کار میکنه.مامانم هم دکتر توی بیمارستان آمرکایی ها کار میکنه خودمم هم مهندسی پرواز تو دانشگاه emirates درس میخونم. گفتم آره؟ پس قراره emirates fly بزودی بد بخت شه با مهندسی شما؟ خندید گفت اوف عجب رویی داری تو! لبخندی زدم گفتم ای همچین خوب الان من باید بگم؟ گفت میل خودته! مکثی کردم گفتم ممنون پس ترجیحا سکوت میکنم. اخمی کرد گفت از اولش معلوم بود.ساعت رو نگاه کردم 10.30 شده بود گفتم مثله اینکه بابات نمیاد میخوایی من برسونمت هوم؟ گفت نه میاد شما برو گفتم خب درست نیست اینجوری پس یه زنگی بزن.گوشی رو برداشت رفت 6.7 متر اونطرف تر چند لحظه بعد اومد گفت اینم از شانس من بابام گفت نمیرسم بیام خودت برو خونه! (چشام برقی زد) گفتم خوب باشه من که دارم میرم شما هم میرسونم دیگه تعارف نداریم که گفت ممنون ولی... گفتم نترس بابا بهم میاد آدم دزد باشم؟ بزار به حساب یه هم وطن گفت از کجا معلوم این لباس ها و بقیه چیزای گرون قیمتت رو از قبلی ندزدیده باشی؟ چشام شد 6 تا گفتم چه استدلال قشنگی مرسی.خودش خندش گرفت گفت ببخشید منم یه خنده ملیح کردم گفتم خواهش! حالا راه بیفت بریم رفتیم سمت ماشین گفت حتما الان میخوایی یه ferari f430 رو کنی نه؟ زدم زیر خنده گفتم چه ربطی داره؟ گفت از اولش همش همین بودی! گفتم جدی میگی؟ گفت آره نمیدونم چی تو سرته؟ ولی با این ظواهر خیلی کارا میتونی بکنی! گفتم نه عرضه اونم ندارم خیالت راحت باشه! ferari f430 هم ندارم پس مطئن تر باش در ماشین رو باز کردم گفتم اگه به BMW 545LI افتخار میدین بفرمایین! بیشتر ازین نداریم.... خندید گفت دیدی گفتم؟
راه افتادم گفتم شما کجا میری؟ گفت خونمون یکمی اخم کردم نگاش کردم (تو دلم گفتم اگه جنده باشی سر کار باشم بلایی به سرت میارم که حذ کنی) گفتم متوجه نشدم؟ گفت برو سمت مردف گفتم مردف زندگی میکنین؟ گفت آره چطور مگه گفتم هیچی جایه قشنگ و باکلاسیه و رفتم سمت مردف.(خونه های مردف همه ویلایی هستن) گفت برو جلو تر اینجا وایسا. به خونشون نگاهی کردم ویلای قشنگی بود گفتم کمک نمیخوایی؟ گفت چطور؟ گفتم خب ببرمت تو خونه خسته نشی (میخواستم ببینم این واقعا خونشون بود یا نه) گفت مسخره! من میرم گفتم من صبر میکنم رفتی تو میرم گفت باشه داشت پیاده میشد گفتم راستی؟ گفت بله بگو؟ گفتم شماره تماست رو میدی؟ گفت واسه چی؟ گفتم میخوام قاب کنم بزارم رو دیوار ولش کن از دیدنت خیلی خوش حال شدم واقعا شب خوبی بود.پیاده شد مکثی کرد ولی در رو نبست برگشت سمت من گفت یاد داشت کن ولی بی دلیل زنگ نزن گفتم بزرگترین دلیل دل تنگیه خندید گفت منم همین رو گفتم من دوست پسر دارم خیلی هم دوسش دارم. انگار یه پارچ آب یخ ریخن روم خشکم زد ولی سریع خودم رو جمع و جور کردم گفتم اوه چه عالی ولی به نظرت 2تا دوست خوب بودن انقدر سخته که اینجوری منفی فکر کردی؟ گفت نه معلومه نه خب ببخشید من بد متوجه شدم (تو دلم خودم رو تحسین کردم به خودم گفتم تو باز چه جانوری هستی؟) توپی که میخواست بزنه تو زمین من با تمام قدرت افتاد تو زمین خودش! گفتم خب شمارت رو بگو برو. شمارش رو گرفتم یه Miss Call زدم دیدم خودشه گفتم اینم شماره من گفت ای لعنتی؟ گفتم واسه چی؟گفت اینه؟ بازم ظاهر! شماره موبایلت از رندی داره پر در میاره خندیدم گفتم برو دیرت شد.وایسادم نگاش کردم ببینم چیکار میکنه کلید انداخت چند لحظه بعد در رو باز کرد برگشت سمت من شیشه رو پایین دادم گفت نترس این خونه خودمونه! از حرفش خندم گرفت حرکت کردم سمت خونه تو راه بی دلیل زدم زیر خنده گفتم مرسی زدم به خال! این یارو هیچی نداشت اینجارو خیر رسوند بهم چه اتفاق جالبی بود....
ادامه دارد ...... 0 روز بعد غروب ساعت 6 باهاش تماس گرفتم چند تا زنگ خورد گوشی رو برداشت...
- Yes
سلام ارا هستم.
- سلام اوا توام با این شمارت ترسیدم گفتم این دیگه کیه
حالت چطوره؟ خوب هستی؟
- ممنون خوبم شما چطوری؟
منم خوب! چه خبر؟ جا خوردی زنگ زدم نه؟
- هیچی. آره بابا با این صدای خش داری که داری بابام هم بود جا میخورد!
صدای من چشه؟ از تو بهتره
- نمیدونم یکم خش داره یکمم کلفته اون دفعه ام میخواستم بپرسم ازت یادم رفت. چرا اینجوریه؟
خشش فابریکه کلفتیشم واسه اینکه از 15 سالگی سیگار کشیدم
- (خندید) وای پس توام رفتنی هستی
خب پرنسس امشب کی وقت آزاد داری افتخار بدی ببینیمت؟
- امشب؟ نمیدونم صبر کن... آها ساعت 8 بیا آرمان کافه
باشه مینبینمت شب خوش!
******


ساعت 8.5 دقیقه بود جلوی در اونجا بودم رفتم تو دیدم اون ته نشسته.براش دستی تکون دادم رفتم سمتش جلوش نشستم گفتم احوالت؟ دست داد گفت خوب خوب.همون موقع مدیر اونجا از کنارمون رد میشد بلند شدم باهاش احوال پرسی گرم کردم نشستم سرجام گفتم هوم؟ به چی نگاه میکنی؟ گفت تو کی هستی؟ گفتم پسر بابام اخمی کرد و من گفتم ای بابا یه حمال این حرفارو نداره سریع حرف رو عوض کردم راستی؟ در مورد دوست پسرت بگو؟ میگم نبینه منو یه وقت فکر بدی کنه؟ خندید گفت اسمش الکس ملیتش انگلیسیه نگرانم نباش چون اینجا نیست انگلیسه.گفتم خب؟ گفت خب چی؟ گفتم پس چه جوری رابطه داری؟ گفت تعطیلات میریم اونجا میبینمش باهم تماس تلفنی هم داریم گفتم چه جالب؟ (میخواستم بگم پس اصل کاری سکس چی میشه؟! ولی نگفتم) چقدر شما وابستگی عاطفی دارین؟ اونشب همچین گفتی دوسش دارم من فکر کردم الان رو تختت خوابیده! خندید گفت خیلی شیطونی ها؟ گفتم آره دیگه.گفتم ایران هم میری؟ گفت آره خونواده بابام رو خیلی دوست دارم مامان بزرگم عشقمه! تو چی؟ گفتم هوم؟ من که ایران زیاد میرم ولی مامان بزرگ پدر بزرگ ازین چیزا ندارم! خندید گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی همه اون دنیا منتظر منن.اخمی کرد گفت یه چیز رو نگفتی؟ گفتم چی گفت چند سالته؟ خندیدم گفتم کم تر از اونی که فکرش رو بکنی فکر کنم همسن خودتم اگه کم تر باشم بیشتر نیستم! خندید گفت ای لعنتی (تیکه کلامش این بود "لعنتی") خیلی مرموزی نکنه واسه اف بی آی کار میکنی؟ گفتم از من هرچی بگی برمیاد!
1 ساعت بعد از اونجا اومدیم بیرون گفتم پیاده که نیستی؟ گفت نه ایندفعه سرم کلاه نرفت گفتم منظور؟ گفت منظور اینکه دیگه نمیخوام یکی مثل تو سر رام سبز شه همین تو زیادی نمیدونم چیکارت کنم! خندیدم گفتم یجوری حضمم کن رو دلت نمونم چون میخوام برم توی خود دلت! زد زیر خنده گفت لعنتی تو دیگه کی هستی؟! رفتیم سمت ماشینا سوار شیم بریم تو دلم گفتم ای خدا خسته شدم انقدر سرو کله زدم میشه باهاش رفیق شم قال قضیه کنده شه؟
رفت سمت ماشینی که باهاش اومده بود لبخندی زدم دیدم رفت سمت یه Mercedess Benz E240 تو دلم گفتم مواظب خودت باش! داشتم همینجوری نگاش میکردم گفت بفرما؟ تعارف نکن؟ گفتم نه خودم خیلی بهترش رو دارم مال خودت مکثی کرد گفت بهتر از من یا بهتر از ماشین من؟ سکوت کردم سرمو انداختم پایین گفتم ماشینت اگه Buggati Veyron هم بود بازم برق چشای تو از اون ماشین خیلی بیشتر بود.یکمی خندید گفت نگو به صدای خش دارت نمیاد این حرفا گفتم واقعیت رو باید گفت پشتم رو کردم رفتم سمت ماشینم.
******
2 روز از قرار اون شب گذاشت. تو خونه نشسته بودم داشتم فیلم میدیدم موبایلم زنگ خورد ویکی بود گوشی رو برداشتم: چطوری پرنسس؟
- سلام تو منو کشتی با این پرنسس حالت چطوره؟
نمیدونم بزار از خودم بپرسم چطورم؟ حالم میگه خوبم.
- خوبه! کجایی؟
من خونمون نشستم دارم فیلم نگاه میکنم
- جدی؟ فیلم چی شیطون؟
ای بابا تو تا منو به ابتذال نکشی ول نمیکنی نه؟ فیلم ایرانیه بابا.
- خب مگه ایرانیش نیست؟
ویکی بیخیال شو این وصله ها به من یکی نمیچسبه (تو دلم به خودم گفتم ای جانور تو دیشب ساعت 2 شبکه Spice داشتی چی میدیدی؟)
- (خندید) خر خودتی. من به کلاسم نرسیدم حوصلم سر رفته بود گفتم زنگ بزنم ببینم کجایی که تو ام فیلم میبینی دیگه
جدی؟ خوب با هم میبینم چه عیبی داره؟ کلاس بعدیت کی تشکیل میشه؟
- 3 ساعت دیگه واسه چی؟
چه خوب الان شهرک دانشگاهی دیگه؟ به خونه ما نزدیکی بیا اینجا واسه کلاس بعدیت برو.
- مگه خونتون کجاست؟
دبی مارینا
- جدی میگی؟ چرا تاحالا نگفتی کلک؟
فرصت نشد حالا میایی یا نه؟
- اگه مزاحم نیستم آره
نترس نزدیک کلاست شد پرتت میکنم بیرون به کلاست برسی.حالا گوش کن بیا دبی مارینا برج..... طبقه 23 واحد.... فقط مواظب باش از طبقه 23 نیفتی بیرون من مسئولیت قبول نمیکنم
(خنید)باشه اومدم.
20 دقیقه بعد تو خونه نشسته بودم دیدم زنگ زدن رفتم دیدم خودشه گفتم به به پرنسس خیلی خوش اومدی.زد تو سرم گفت کمتر زبون بریز خر خودتی اومد تو.راهنماییش کردم قسمت پذیرایی نشست یکم دورو برشو نگاه کرد گفت وا کسی نیست؟ لم دادم جلوش گفتم نخیر اصولا کسی نیست! گفت پس خانوادت چی؟ خندیدم گفتم نگو بهم نمیاد! پدر من بخاطر موقعیت شغلیش سالی چند بار بیشتر نمیاد اونم نه واسه من فقط واسه سر زدن به شرکتش! مامانم که.... گفت که چی؟ فوت شده؟ گفتم نه. ولی خوب چند ساله باهاش صحبت نمیکنم زیاد از همدیگه خوشمون نمیاد بقول خودش نه اون مادر بود برام نه من پسر برای اون. مامانم حد اقل نصف سال رو میاد اینجا ولی الان تازه رفته یه داداش هم دام که برعکس خودمه از سایه مامانم جدا نمیشه! (خندیدم) پسرک وفا دار! گفت چه جالب این مدلیش رو ندیده بودم گفتم حالا ببین! گفت بالاخره از زیر زبونت 2 تا حرف کشیدم بیرون آخیش خسته شدم. خندیدم گفتم اون بیل رو بزار زمین خسته نشی.گفت وا من بیل ندارم؟(منظوری نداشت اصولا خنگ میزد یعنی این خارجکی ها همشون همینن حالا فول باشن یا 2 رگه فرق نداره بازم خنگن!) گفتم هیچی ولش کن چی میخوری؟ اگه مشروب میخوری بیارم؟ گفت خودت میخوری؟ گفتم نه یه مدتیه نمیخورم گفت پس هیچی ولش کن. یکم نگام کرد گفت راستی؟ گفتم بله؟ گفت فیلم چی بود؟ بزار با هم ببینیم. (ای بابا چه غلطی کردم) گفتم تموم شد MBC2 بود تموم شد. یکمی نگام کرد براش ادا درآوردم خندید امد کنارم نشست گفت یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟ گفتم قول نمیدم! زد تو سرم گفت بی تربیت پر رو باید بگی. گفتم باشه بابا چرا میزنی؟ گفت چند تا دوست دختر داری؟ گفتم هوم؟ انتن نداد؟ گفت مسخره نشو بگو؟ گفتم معلومه هیچی! تو صورتم اخم کرد گفت لعنتی! گفتم ای بابا حتما باید بگم 10 تا بیخیال شی؟ گفت نه راستش رو بگو گفتم ببین من ازین چیزا خیر ندیدم دوست ندارم این مسائل رو گفت یعنی چی؟ گفتم بابا یعنی خیانت فهمیدی؟ یعنی اینکه عاشق یکی بودم ترکم کرد داغون شدم دیگه پشت دستم رو داغ کردم رابطه عاطفی با کسی نداشته باشم.گفت جدی میگی؟ گفتم آره معلومه کلا احساس رو کندم انداختم دور الان از سنگ سنگ ترم احساس و این حرفام ندارم! گفت یعنی الان دستت رو ببری درد نمیگیره؟ چشام شد 6 تا گفتم بابا چه ربطی داره من احساس منظورم حس درونی بود.گفت آهان خیلی متاسفم گفتم مهم نیست.دستش رو گذاشت رو دستم گفت چرا ناخون هات بلنده؟ گفتم بعضی وقتا شیر جنگل خوابه من بجاش پاس شب نگهبانی میدم.گفت یعنی چی؟ گفتم هیچی میخوام بگیرم سختمه همین.دستم رو انداختم دور گردنش گفتم اجازه میدی یه کاری کنم؟ واسم اوغده شده! خودشو کشید کنار گفت چیکار؟ گفتم نترس هیچی گفت نه بگو؟ گفتم میخواستم یه دونه بوست کنم همین.خندید گفت آها خب باشه اگه 2 تا نشه ایرادی نداره گفتم باشه حالا.کشیدمش کنار خودم گفتم چشاتو ببند خجالت میکشم (ارواح عمت جانور) چشاشو بست شده بود عینه عروسک باربی خندم گرفته بود.سرمو بردم جلو لبم رو نزدیک لبش کردم بعد چشاش رو باز کرد من بستم! لبم رو محکم فشار دادم رو لباش چند لحظه بعد سرم رو کشیدم کنار گفتم مرسی دستش رو گذاشت رو لبم گفت ای کلک با لبات چیکار میکنی انقدر باحاله؟ گفتم هیچی فابریکه! خندید گفت لعنتی به تو اگه بگن کی این شلوار رو خریدی میگی فابریکه! گفتم خب دیگه هرچیزی که نمیشه بروز داد. گفت ارا؟ گفتم هوم؟ گفت یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟ گفتم تا چی باشه! گفت بد اخلاق نشو چیز بدی نیست گفتم بگو خوب گفت پس یه چیز رو چیکار میکنی؟ (منظورش سکس بود منم خودم رو زدم نفهمی) گفتم چیو؟ گفت س ک س گفتم چی هست؟ خندید گفت این اقاهه بعد دستش رو آروم کشید رو کیرم.گفتم آها خب از اول بگو.راستش من هیچ کاری نمیکنم خندید گفت لعنتی تو کلا مرموز هستی یا حرف زدن برات سخته؟ گفتم هردوش خب خود تو چیکار میکنی ها؟ گفت منم هیچی! گفتم پس این به اون در گفت راستش رو بگو منم میگم گفتم باشه من داستانش طولانیه بعدا برات تعریف میکنم یه سری اخلاق و قوانین عجیب غریب واسه خودم دارم که اونم سر فرصت میگم حالا تو؟ یکم نگام کرد اطلاعتت خیلی مفید بود ولی باشه من میگم راستش رو بخوایی من فقط با همون دوست پسرم میخوابم چون خیلی دوسش دارم ولی تا موقعی که کسی رو دوست نداشته باشم نمیتونم باهاش بخوابم واسه همینم اینجا اصلا سکس نداشتم فقط چند مورد شیطونی کوچولو با دوستام داشتم همون دخترایی که اونشب دیدی.گفتم چه جالب.حالا منو چی؟ دوستم داری؟ خندید گفت نه! ولی ازت خیلی خوشم میاد گفتم مرسی همین؟ (تو دلم گفتم اه زدم به کاهدون) گفت خوب همین همینم که نه یکمی بیشتر یعنی یه کوچولو دوست دارم گفتم خب باز جای شکرش باقیه! گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی اینکه بازم خوبه.خندید گفت تو چی؟ مکثی کردم گفتم اوصلا دخترا رو دوست ندارم.گفت همین؟ گفتم خب البته اگه اندازه خودت نداشتم که الان اینجا کنار هم نبودیم نه؟ خندید گفت باشه پس یه کاری میکنیم گفتم چی؟ گفت اندازه همون یک کوچولو که همدیگه رو دوست داریم از خجالت هم در میاییم! گفتم اینم خوبه! حرفم تموم نشده بود دستش رو گرفتم محکم کشیدمش سمت خودم گفت آی نشوندمش رو پاهام یه شلوار جین تنگ پاش بود با یه تاپ آبی تیره که همرنگ چشماش بود دستم رو گذاشتم رو شونه هاش بعد یا یه دستم موهای بلوند و بلندش رو آروم گرفتم بازی میدادم گفت بازم به صدای خش دارت و اخمای تو همت نمیاد این کارا! خندیدم گفتم شاید. دستش رو گذاشت رو سینم لبش رو آورد جلو شروع کرد به لب گرفتن منم سعی میکردم بیشتر به اون خوش بگذره. دستم رو گذاشتم رو سینش آروم شروع کردم به لمس کردن خندید گفت انقدر هم ظریف نیستم ها؟ گفتم هستی پرنسس! لبم رو بردم زیر گردنش بعد اومدم بالا از پیشونیش شروع کردم به بوسیدن و میومدم پایین رسیدم به لبش زبونم رو کشیدم رو لباش رفتم پایین زبونم رو کشیدم روی گردنش بعد دهنم رو نزدیک سینه هاش کردم و از روی تاپش لمسش میکردم اونم با دستاش موهاشو داده بود بالا کم کم خودش رو بالا پایین میکشید منم که عاشق این کار بودم داشتم روانی میشدم با شدت بیشتری سینه هاشو لمس میکردم اونم خودش رو محکم تر عقب جلو میکرد چند لحظه بعد نگهش داشتم گفتم بلند شو با تعجب گفت برای چی؟ مگه قرار نشد فقط یه حال کوچیک.... لبخندی زدم گفتم منم واسه همین گفتم حال کوچیک تموم شد حالا پاشو از روی پاهام دهنش از تعجب وا مونده بود گفت تو دیگه کی هستی؟ گفتم من ارا هستم حالا پاشو از روی پاهام بلند شد گفتم ازم نارحت نشیا ولی قرار شد هرقدر همیگرو دوست داریم همونقدر حال کنیم که منم همین انقدر دوست داشتم! سرشو انداخت پایین گفت ببخشید ارا منظوری نداشتم گفتم هیس 40 دقیقه دیگه کلاست شروع میشه بدو برو پرنسس که دیرت میشه.سرش رو آورد بالا لبخندی زد گفت باشه. تا جلوی در همراهیش کردم گفتم خوش بگذره گفت خوش گذشت.گفتم چه خوب.پشتش رو کرد داشت میرفت یهو گفت ارا؟ در نیمه باز بود باز کردم گفتم بله؟ گفت دروغ گفتم یکمی بیشتر دوست دارم.یعنی شایدم خیلی بیشتر و بعد رفت سمت آسانسور.خنده ای رو لبام نشست و در رو بستم.... تا شب خیلی در مورد اون اتفاق فکر کردم.رو تختم دراز کشیده بودم با خودم حرف میزدم نه نباید خودم رو در گیر کنم آخرش که چی؟ میخوایی با یه جیگر 2 رگه بخوابی دیگه بیشتر که نیست؟ ای خاک بر سرت این دلیل میشه که خودت رو درگیر یه بازی احساسی دیگه کنی؟ هوس رو با احساس قاطی نکن احمق جان بخاطر هوس باز این دل رو به خون نکش دیگه طاقت ندارم. باخودم زمزمه میکردم:
دل من دیگه خطا نکن ... با غریبه ها وفا نکن
زندگی رو باختی دل من ... مردم رو شناختی دل من
روی یک بلندی واساده بودم یه دختر پشتش بهم بود برگشت سمتم گفتم ویدا؟ ویدا خودتی؟ تو کجا بودی؟ پشتش رو بهم کرد میخواست بره داد زدم ویدا تورو خدا صبر کن ویدا به پات میوفتم صبر کن فقط چند لحظه برگشت نگاهی بهم کرد و ایستاد رفتم نزدیکش دیدم رفت عقب با گریه گفتم ویدا چرا؟ چرا اینکارو با من کردی؟ چرا منو مثل یک مرده متحرک کردی؟ گناه من چی بود؟ سرش رو انداخت پایین و پشتش رو کرد و داشت میرفت داد زدم ویدا نرو تو رو خدا یکم پیشم بمون اعتنایی نکرد و به راهش ادامه داد و رفت همونجا نشستم رو زمین داد زدم نه خدایا نه ویدا....
از خواب پریدم دیدم تختم خیسه فهمیدم داشتم تو خواب گریه میکردم و داد میکشیدم همش یه کابوس بود. به خودم نگاهی کردم خفه خون گرفته بودم ولی اشکام هنوز میومد بدن بی حسم رو بلند کردم رفتم سمت شیشه های قدی اتاق خوابم که بجای دیوار نصب بود نیمه شب بود به بیرون خیره شدم تمام شهر دبی زیر پام بود آسمون خراش هایی که چراغهاش سوسو میزد با چراغ اخطار های قرمزی که روی بام اونا چشمک میزد. سرم رو توی دستام گرفتم داد زدم خدا...
*******
2 روز دیگه گذشت نه دیگه نباید بهش فکر میکردم تا همیجاش هم حماقت کرده بودم از فکرش بیرون اومدم شب ساعت 8 بود یه اس ام اس اومد برام بازش کردم نوشته بود tell me i love you.tell me now به فرستندش نگاهی کردم نوشته بود ویکتوریا.پشت چراغ قرمز خیابون شرطه مراقبات بودم نگاهی به بیرون انداختم جمعیتی که میروفتن و میومدن با خودم کمی فکر کردم و موبایل رو گذاشتم سرجاش بدون هیچ جوابی.10 دقیقه بهد برام یه اس ام اس دیگه اومد مطمئن بودم خودشه بازش کردم نوشته بود i love you era بازم جوابی ندادم و موبایل رو گذاشتم سر جاش و به راهم ادامه دادم.خیلی اتفاقی رسیدم به خیابون مکتوم نزدیک هتل کنکورد بودم که موبایلم زنگ خورد نگاهی کردم خوش بود ویکتوریا بود.سرم رو تکونی دادم و بی اعتنا به راهم ادامه دادم چند دقیقه بعد جلوی هتل کنکورد واسادم بهش خیره شدم خدایا چیکار کنم؟ دوباره موبایلم زنگ خورد خودش بود اشکام سرازیر شدن دست خودم نبود گوشی رو برداشتم ولی هیچی نگفتم از اون ور صدا اومد:
- الو؟ الو؟
(فقط سکوت کرده بودم)
- ارا حالت خوبه؟ چرا حرف نمیزنی مردم از نگرانی؟ الو؟
(با صدای لرزون) ببخشید سلام.
- سلام کجایی جواب نمیدی؟ (یه خنده خوشگل کرد) نکنه سر منو دور دیدی شیطونی میکنی نامرد؟
(اشکام رو پاک کردم) نه چه حرفیه غلط بکنم (احساس کردم صدای خندش تن مرده منو زنده کرد)
- ارا؟ چرا صدات اینجوریه؟
چه جوریه؟ خب صدام خش داره دیگه این که دست من نیست
- به من دروغ نگو این خش نیست.تو گریه کردی؟
خندیدم چی؟ من؟ برو بابا عمم بمیره گریه نمیکنم (آره ارواح عمت دروغ گو)
- پس حتما من بد متوجه شدم. میگم کجایی حالا؟ اس ام اس ها رسید؟
کدوم؟ صبر کن ببینم... آره 2 تا اس ام اس رسیده وای ببخشید متوجه نشدم موبایلم روی Silent بود (بازم دروغ)
- قطع کن. بخون بعد جواب بده
تلفن رو قطع کرد ولی گوشی هنوز روی گوشم بود. خدایا چیکار کنم؟ چه غلطی کردم ای خاک عالم بر سرت.گوشی رو آوردم جلوم اس ام اس اول رو اینجوری جواب دادم:
i love you.you sure i love you
اس ام اس دوم هم این رو نوشتم:
i know you love me and have full feeling of you
سرم رو گذاشتم رو فرمون ماشین چشام دوباره خیس شده بود. وای خدا ننگ به من.دیدم اس ام اس اومد بازش کردم نوشته بود save me for your self اشکام رو پاک کردم به خودم گفتم فاجعه دل بستگی شروع شد...
فرداش ساعت 8.30شب بود زنگ زد گفت کجایی؟ گفتم خونه ولی باور کن فیلم نمیبینم گیر نده.خندید گفت باشه نیم ساعت دیگه بیا پایین جلوی برج منتظرتم. ساعت 9 پایین خونه واساده بودم دیدم ویکی اومد سوار شدم رفتیم تو راه بهم نگاهی کرد گفت چته؟ بی حالی؟ گفتم از دست زندگی گفت غلط کرد کجاش گیر داره بگو حل کنم؟ گفتم هیچی دلم یه جا گیر کرده گفت جدی میگی؟ با سر تایید کردم گفت مطمئنی دلت گیر کرده؟ آخه اون رو که دیشب گیرشو باز کردم برات خندیدم گفتم آره گفت ای دروغ گو مشکلت یه جای دیگست نه؟ گفتم نه اصلا این چه حرفیه.خندید گفت شوخی کردم دستش رو گذاشت رو پام گفت فردا صبح کجایی؟ گفتم خونه گفت باشه پس یه برنامه میزاریم باهم باشیم منم خونه بیکارم. گفتم باشه اعصابم خورده فردا میخوام برم استخر. میایی استخر خونه ما؟ مکثی کرد گفت نه گفتم باشه ولی من میرم تا از اب در نیومدم زنگ نزن خاموش تلفنم.گفت اعصابت خورده چه ربطی به آب داره؟ گفتم من عشق آبم از 6 سالگی تو آب بودم! گفت مگه قورباغه ای؟ خندیدم گفتم نه ولی آدمم نیستم.گفت باشه تسلیم بیا فردا مون رو خراب نکنیم فردا ساعت 10 صبح خونه ما باش میریم استخر خونه ما! گفتم هوم؟ گفت من سختمه بیام استخر شما تو بیا گفتم اون بحث دیگه ای داره منظورم اینکه مامانت اینا چی؟ گفت مامانم نیست فردا بیمارستان تا شب شیفت داره بابام هم شرکت کار عقب مونده داره بعدشم مگه من دختر بچه 15 ساله ام؟ اون بیچاره ها با من چیکار دارن باورت نمیشه برنامه استخر رو بزار شب بیا بریم جلو مامانم اینا یکم نگاش کردم گفتم خوب اون که میشه استخر خندید گفت خب دیگه پس چی؟ گفتم جلو مامان جونت لبم میشه گرفت؟ یا مثلا میشه یکم شیطونی هم کرد؟ خندید گفت بقول فامیلاتون (عرب ها) حرامی! منم واسه همین گفتم بزاریم صبح که تنها باشیم...


*******


ساعت 10 نشده بود که مردف بودم زنگ ویلاشون رو زدم.در رو باز کرد رفتم تو ویلای قشنگی بود خیلی به دل میشست دیدم جلو در ورودی یه چیزی زیر نور برق میزنه رفتم جلو دیدم ویکی بود یه لباس راحتی سفید تنش بود برقی هم که میزد از پوست براق و بینظیرش بود و موهای بلوندش.رفتم تو روی یه مبل خودمو پرت کردم نشستم گفت چیزی میخوری گفتم نه بریم. اومدیم بیرون از ساختمون.ویلاشون دوبلکس بود استخر و جکوزی طبقه بالا روی سقف بود از پله های پشت ویلا رفتیم بالا با این که آدم بد سلیقه ای ام و از هر استخری خوشم نمیاد ولی از اون خوشم اومد کاملا اصولی و قشنگ بود یه استخر بیضی شکل که یه سرش 3 تا پله میخورد میرفت تو جکوزی اطرافشم چند تا درخت کوچیک بود با باغچه های پر از چمن. چند تا تخت آفتاب گیر هم با چترش اونطرفش بود.رفتم سمت تخت اونم اومد زود تر لباسش رو باز کرد زیرش یه بیکینی 2 تیکه قرمز تنش بود که واقعا بهش میومد. گفت یالا در بیار لباسات رو منم دکمه های پیر هنم رو باز کردم بدنم افتاد بیرون لبخندی زد و گفت ورزشکارا دروغ نمیگن تو چرا میگی؟! گفتم برو بابا بچه که بودیم میگفتن پهلوانان نمیمیرند خودم یک بار تو راه مدرسه دیدم یه پهلوان رو تو دعوا جلو چشمام کشتن! حالا ما هم ورزشکار دروغ گوییم.زد زیر خنده گفت لعنتی! خم شدم شلوارم رو در آوردم رفت عقب یه نگاهی بهم کرد و گفت حالا تو قهرمانی پا پهلوان؟ خندیدم گفتم یه بار تو مسابقات بدنسازی استانی مشترکن اول میشدیم هر دو امتیاز برابر داشتیم بهمون گفتن یکی پهلوونی کنه اون یکی بره روی سکوی اول پهلوون دوم شه بعد ما جلو جمع به همه میگیم ماجرا رو من احمقم به قول اونا شدم پهلوون اون رفت روی سکوی اول منم دوم مدال طلا رو انداختن تو گردنش نقره هم برای من آخرش مسئولین مسابقات اومدن جلو جمع گفتن این آقا (رقیبم که اول شده بود) تو وزن کشی 500 گرم کمتر بود واسه همین اول شد منم برق از چشام پرید! به خودم گفتم یا قهرمان یا مرگ! دلش رو چسبیده بود هر هر میخندید گفتم مرض خنده نداره یادش میوفتم یجام تا فی خالدون میسوزه گفت بی ادب! بدو تو رفتیم تو آب دیدم انصافا قشنگ شنا میکرد کلی باهم مسابقه گذاشتیم و شوخی کردیم 1 ساعت بعد نفس زنان اومدم بیرون سیگار برداشتم گفت واسه منم بردار 2 سیگار روشن کردم رفتیم سمت جکوزی نشستیم تو سیگار مون رو میکشیدیم. پاهاش رو گذاشته بود رو پاهام سرش رو شونم بود گفت راستی تو مسیحی هستی؟ گفتم واسه تتو صلیب رو بازوم میگی؟ گفت هم صلیب هم اسمت آخه اسمتم شبیه مسیحی هاست گفتم نه مسلمانم. تو چطور؟ گفت من مسیحی ام.گفتم هرچی میخوایی باش ما همه انسانیم مهم وجدان آدم و بس.سرش رو بلند کرد گفت چقدر هم تو داری؟ دروغ گوی لعنتی با اون صدای خش دارت. خندیدم گفتم تو منو نمودی گفت یعنی چی؟ گفتم هیچی بابا. محکم لپم رو بوس کرد گفت میخوام تمرین نفس گیری کنم برم پایین گفتم بشین اذیتم نکن گفت میخوام برم شیطونی کنم به تو چه؟گفتم هرکاری میخوایی بکن یه نفس عمیق گرفت سرش رو کرد زیر آب گذاشت رو کیرم با لباش از روی مایو باهاش بازی میکرد منم توی جکوزی نشسته بودم دستام رو پهن کرده بودم رو دیوار داشتم نگاه میکردم چیکار میکنه.یهو اومد بالا چند تا نفس زد گفت خوب بود گفتم باحال بود ولی خودت شروع کردی ها؟ خندید گفت حرامی! گفتم انا محبک و سرش رو کشیدم رو سینم سرشو سمت خودم کردم لبام رو گذاشتم رو لباش... لبای کوچولوش رو با تمام قدرت میخوردم اونم خودش رو بیشتر بهم فشار میداد دستم رو انداختم پشت کمرش کشیدمش عقب چشاش رو بسته بود رو پلکهاشو بوسیدم و رفتم زیر گردنش رو میخوردم خودش رو کاملا ول کرده بود تو بغلم چند لحظه بعد چشاشو وا کرد خواست بیاد روی من گفتم نه بهت یاد ندادن اول آقایون؟ حالا بشین تکیه بده به دیوار جکوزی همینکارو کرد بلند شدم واسادم بعد رفتم سمتش دستم رو انداختم تو موهاش لبام هم گذاشتم رو لباش اومدم پایین وسط سینه های نازش رو میخوردم رفتم پایین تر نافش رو لیس زدم با دستام هم رون هاشو میمالیدم ولش کردم گفتم اجازه هست؟ خندید گفت yes لبام رو گذاشتم رو لباش دستم رو انداختم پشت کمرش گره بیکینی رو آروم باز کردم بیکین رو برداشتم انداختم کنار رفتم عقب تر سینه هاشو ببینم دستش رو گذاشت روش گفت ممنوعه گفتم بردار دستت رو دستش رو آزاد کرد سینه هاش آزاد شد مکثی کردم گفتم به اینا دست هم میشه زد؟ با تعجب نگام کرد گفتم ببین من میترسم به اینا دست بزنم یعنی حیفم میاد خندید گفت مسخره لوس نشو بدو بیا سینه هاش فوق العاده بودن مثله بقیه بدنش بود کاملا گرد بودن و اندازه اندامش سفید و ناز نوک سر سینه هاش قهوه ای خیلی کمرنگ بودن رفتم جلو سرم رو بردم پایین با لبام لمسشون میکردم و میخوردم با تمام وجود میخوردم دیوونه شده بودم دست خودم نبود از لذت بخودش میپیچید گفت همش مال خودت بابا یواش تر.سرعتم رو کمتر کردم و ادامه دادم سرم رو آوردم بالا چشمکی زدم و گفتم بدو بالا رفت بالای جکوزی نشست ساق پاهاش به پایین تو آب بود دستم رو کشیدم رو بدنش رفتم پایین از ساق پاهاش شروع کردم به خوردن اومدم بالا تا ران هاش زبون میکشیدم و میرفتم سمت کسش ولی تا نردیکش میشدم و ول میکردم دوباره میومدم پایین دستاش رو به پشتش تکیه داده بود واسه خودش آواز میخوند only 7 seconds... منم سرعت کارم رو بیشتر میکردم تا اینکه گفتم برگرد به پشت گفت به همین زودی؟ گفتم برگرد حرف نزن (حالت سادیسمیم داشت اوت میکرد) برگشت به پشت روی دستاش تکیه کرد زانوهاش هم روی صندلی داخل جکوزی بود رفتم پشتش خودم رو خم کردم روش و از پشت گردنش رو میخوردم میومدم پایین تا کمرش رسیدم دستام رو گذاشتم رو کمرش خیلی آروم مالش میدادم امدم پایین با دستام باسن خوش فرمش رو لمس کردم سرم رو گذاشتم روی کمرش و اومدم پایین تر از روی بیکینی باسنش رو میبوسیدم اومدم پاییت تر لبام رو گذاشتم روی کس نازش و آروم با لبام از روی بیکینی باهاش بازی میکردم دیگه صداش رو میشد شنید که آروم میگفت آی سرم رو بردم درست وسط پاهاش و با دندونام آروم خواستم بیکینیش رو از روی کسش کنار بزنم ولی نشد بیکینی واقعا چسبون و تنگ بود دستم رو بردم سمتش بیکینی رو از روی کسش کنار زدم کذاشتم لای پاهاش سرم رو بردم پایین و با زبون کشیدم رو کس صورتی و نازش گفت وای خودش رو سفت کرد کاملا نشستم پشتش و سرم رو تنظیم کردم با زبون افتادم به جون کسش و میخوردمش خودش رو هول میداد عقب سمت دهنم منم سرعتم رو بیشتر میکردم خودش رو تکون میداد من زبونم رو بیشتر فرو میکردم تو کسش داشت دیوونه میشد و جیغ میزد منم روی حالت سادیسمی بدتر میکردم ترشحات کسش زیاد شده بود ولی بی توجه با زبون با کسش ور میرفتم اومدم بالا از روی بیکینی تنگش زبونم رو گذاشتم روی سوراخ باسنش و باهاش بازی میکردم گفت بیشتر منم فشار زبونم رو بیشتر میکردم دوباره اومدم پایین رو کسش و زبونم رو تا ته فرو کردم توش یهو جیغ کشید گفت وای و به ارگاسم رسید و آبش ریخت تو صورتم خودش رو همونجا پهن کرد به شکم روی زمین و پاهاش تو جکوزی بود منم پا شدم صورتم رو تمیز کردم برگشت نگام کرد گفت مرسی عزیزم لبخندی زدم نشستم تو آب داغ جکوزی و تکیه دادم تا حالش جا بیاد.از جاش بلند شد اومد نزدیکم گفت حالا تو برو بالا بشین رفتم بالا دراز کشیدم به کمر و پاهام تو آب بود ویکی هم وسط پاهام تو آب بود دستش رو کشید رو سینه هام بعد رو نافم و بعد روی کیرم رو میمالید سرش رو آورد پایین و دهنش رو گذاشت رو کیرم و آروم شروع کرد به خوردن از روی مایو کمی بعد پا شد مایوم رو در آورد یکمی نگاش کرد گفت لعنتی! حتما اینم فابریک این شکلی بود؟ گفتم نه پس از بازار خریدمش؟ اخمی کرد گفت کل کل با تو فایده نداره سرش رو آورد پایین سر کیرم رو زبون زد بعد موهای بلوندش رو جمع کرد روی سرش واسم زبون در آورد امد دوباره رو کیرم و تا جایی که تونست کرد تو دهنش و میخورد مثل همیشه ساکت بودم. زبونش رو کشید رو رون پاهام و دوباره محکم کرد تو دهنش و آورد بیرون حالا سرش رو گرفته بود تو دهنش می مکید بیشتر و بیشتر تا اینکه درش آورد گفت میخوایی بیایی؟ گفتم نه پاشو تکیه بده عقب گفت نه بازم میخوام دوباره کرد تو دهنش گفتم پس واسه چی پرسیدی؟ فقط سرش رو می مکید تا اینکه نزدیک ارگاسم بودم گفتم دارم میام اونم تند ترش کرد اخمی کردم یکمی نفس زدم و آبم با فشار ریخت تو صورت خوشگلش از وسط پاهام بلند شد دوباره رفتم تو آب داغ جکوزی کمرم رو گذاشتم جلوی فشار آب ازین کار خیلی لذت میبرم ویکی رفته بود صورتش رو بشوره.
اومد سمت جکوزی بیکینیش هنوز پاش بود گفتم درش بیار بیا تو درش آورد اومد توی جکوزی گفتم لب جکوزی دراز بکش پاهاتو باز کن همین کارو کرد منم رفتم جلو کیرم رو آروم مالش دادم به وسط پاهاش تا دوباره محکم شه خم شدم رو سینش و سینه هاشو میخوردم یکمی گذشت هردو تحریک بودیم منم محکم شده بودم سرش رو گذاشتم تو کسش داخل نبردم فقط بازی میدادم بهش تا بیشتر تحریک شه چند لحظه بعد داد زد ارا تمومش کن مردم لعنتی ولی از حالت های سادیسمی من خبر نداشت و بی توجه به حرفاش کارم رو ادامه دادم گفت بکن توش دارم میسوزم بازم توجهی نکردم فقط اذیتش میکردم دستش رو گذاشت رو صورتش گفت بسه لعنتی خنده مسخره ای کردم و آروم فرو کردم توش گفت حالا شد lets go منم یواش یواش سرعت حرکت کیرم رو بیشتر کردم دیگه با تمام وجود تلمبه میزدم ویکی جیغ میکشید بازم فشارم رو بیشتر کردم جیغش بلند تر شد گفت یواش تر بازم به مسخرگی خندیدم و دیگه آخرین توانم رو گذاشتم و یکم وزنم رو انداختم روش پاهاش که سفت و سخت دورم حلقه کرده بود یهو شل شد با صدای خفیف گفت آی ویکی ارضا شده بود و بخاطره فشار بی سابقه ای که بهش آورده بودم از حال رفت و بی حس تر شد.رفتم رو سرش دیدم کاملا از حال رفته پاهاش رو گذاشتم رو شونم یکمی آب تو مشتم گرفتم ریختم رو صورتش احتمالا فشارش افتاده بود چند لحظه بعد چشاش رو باز کرد بی حال گفت تو با من چیکار کردی؟ من تاحالا اینجوری نشده بودم گفتم ببخشید موقع سکس یکمی حالت سادیسمی پیدا میکنم. لبخندی زد گفت همه چیزت غیر عادیه! معلوم بود بهش خیلی فشار اومده پاهاش رو گذاشتم تو آب رفتم رو سرش گفتم پس اون انگلیسی با تو چیکار میکنه؟ گفت خب میکنه ولی اینجوری نه! این مدلیش رو ندیده بودم ولی با همه فشارش یه خوبی داشت گفتم چی؟ گفت تو عمرم انقدر با قدرت ارضا نشده بودم. جونمو کشیدی بیرون.خندیدم گفتم حال ادامه دادن داری یا نه؟ گفت تو نیومدی؟ گفتم نه گفت پس بجنب شیطون گفتم برگرد به پشت زانو هاشو گذاشت رو صندلی جکوزی و دستاش رو تکیه داد به زمین گفتم باسن بیرون رفتم پشتش سر کیرم رو کشیدم لای باسنش تا محکم شه همزمان دستم رو کردم تو آب انگشتم رو فرو کردم تو سوراخ باسنش گفت یواش درد میاد گفتم ساکت باش و به کارم ادامه دادم کیرم سفت شده بود سرش رو آروم گذاشتم جلوی سوراخ باسنش یکمی فرو کردم دیدم جیغ زد یواش دوباره داشتم بهم میریختم نزدیک بود محکم تر بکنم توش! سرش رو بیشتر فرو کردم گفت ارا یواش تر گفتم ساکت باش بیشتر فرو کردم تا نصفه رفت زدم رو باسنش گفتم سفت نکن شل کرد منم بیشتر کردم دیگه آخرش بود با فشار بیشتر کردم توش جیغ بلندی زد گفت آی با مشت کوبید به زمین گفتم تموم شد حالا آروم کشیدم بیرون و دوباره آروم کردم تو 5 دقیقه ای بازی کردیم تا جا افتاد و شروع کردم به تلمبه زدن تو مشتم آب کردم ربختم رو باسنش که داشتم تلمبه میزدم صدای خاصی گرفت حس سادیسمی من بیشتر ارضا میشد جیغ زد آروم این دیگه جلو نیست آروم تر و بی توجه سرعتم رو بیشتر کردم صدای اونم بیشتر شد بعد یدفعه آرومش کردم چند تا نفس زد گفت ادامه بده منم همونطور ادامه دادم دیگه داشتم میومدم کیرم رو کشیدم بیرون گفتم واسا رفتم زیر دوش کیرم رو تمیز کردم آب سرد هم زدم تا دیر تر بیاد دوباره اومدم رفتم پشتش بی صبر تا ته کردم تو کسش داد زد وای منم کشیدمش عقب تر باسنش زیر آب بود و کاملا زیر آب میکردمش داشتم میومدم سرعتم رو بیشتر کردم گفتم دارم میام از تو کسش در آوردم برگردوندمش گذاشتم روی سینه هاش و می مالیدم وسط سینه هاش تا اینکه دوباره با قدرت آبم اومد و ریخت زیر گردنش گفتم اومدی؟ گفت نه گفتم تکون نخور لب جکوزی نشسته بود زانوهاش به پایین تو آب بود رفتم وسط پاش دستم رو گذاشتم رو چوچولش آروم شروع کردم به مالیدن سرعت رو بیشتر کردم بازم بیشتر پاهاشو جمع کرد ولی دست من ایستادنی نبود محکم بغلم کرد گفت داره میاد آوردمش بیرون یکم دیگه مالیدم دیدم دستم از آبش پر شد... چند دقیقه همونجا کنار جکوزی افتاده بودیم کنار هم من بلند شدم اونم بلندش کردم رفتیم زیر دوش یکمی بدن خوشگلش رو مالیدم زیر آب داغ حالش خیلی بهتر شد گفتم برو تو جکوزی میرم سیگار بیارم اومدم دیدم تو جکوزی تکیه داده میخنده گفتم خوش گذشت؟ گفت بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی رفتم تو جکوزی اونم اومد کنارم سرش رو گذاشت رو شونم گفت خوابم میاد گفتم همینجا بخواب سرش رو برد رو سینم و به من تکیه کرد و آروم چشاش رو بست گفت ارا؟ گفتم بله؟ گفت Together For ever For all the times منم یه سیگار روشن کردم... سیگارم تموم شده بود خاموشش کردم اما چشام رو چیکار میکردم؟ چشایی که پر از اشک بود و سینه ای که پر از بغض بود.بهش نگاه کردم وقتی مطمئن شدم خوابه دستم رو آوردم بالا اشکام رو پاک کردم با آسمون خیره شدم آسمون دبی مثل همیشه آفتابی بود اما حیف که دل من ابری تر از همیشه بود ابرهایی که هر روز بیشتر شدن ولی هرگز کنار نرفتن....


******
بعد از اون روز من و ویکی هر روز نزدیک تر میشدیم بهم دیگه ولی ترس و نگرانی من هم بیشتر میشد.حالا 3 ماه گذشته بود ویکی دیگه دوسم نداشت فقط عاشقم بود حتی کار به جایی رسید که دیگه تماس های الکس (دوست پسرش که انگلیس بود) رو جواب نمیداد میگفت دیگه نمیخوامش. به روی خودم نمیاوردم ولی میسوختم از خودم متنفر تر از همیشه بودم چرا باید 2 نفر رو نا خواسته جدا میکردم؟ اون پسر چه گناهی داشت؟ چرا باید بلایی که سر من اومد سر اون بیچاره هم میومد؟ انقدر پست شدی رازی بشی بخاطره تو یکی بی دلیل زندگیش بهم بریزه آره؟ از طرفی من دیگه عاشق نمیشدم. ویکی رو دوست داشتم ولی بحث عشق جدا بود من دیگه نمیخواستم به گذشته برگردم یه بار عشقم ترکم ترک یک عمر سوختم اگه 2 باره تکرار میشد چی؟ زنده میموندم؟ پس دیگه وارد بازی احساسات نباید میشدم این عهدی بود که وقتی ویدا (عشقم) ترکم کرد با خودم بستم و حالا داشتم زیر پا میذاشتم.وابستگی های عاطفی زخم هایی میزارن که روح انسان رو میخوره پس انسان چرا باید تن به این حماقت بده؟ به نظرم وابستگی های عاطفی بدرد انسانهای مسئولیت نپذیر و آسوده حال میخوره که بالا و پایینش براشون فرقی نکنه نه آدمهای حساس و متعهد....
اینا سوال هایی بود که هر روز بار ها و بار ها از خودم میپرسیدم و به فقط به یه جواب میرسیدم.همه چیز باید تموم میشد تا دیرتر نشده.من دنیای ویکی شده بودم و این از همه ترسناک تر بود برای آدم زخم خورده ای مثل من که همه بالا و پایین زندگی رو از نوجوانی دیده بود خیلی ترسناک بود.خدایا چرا این حماقت رو کردم؟ به خودم گفتم خودت کردی حالا وقتشه خودت هم تقاص پس بدی.
به ویکی زنگ زدم گفتم خودت رو سریع برسون من خونه ام. در و باز کردم ویکی اومد تو رفت همونجایی نشست که اولین باز نشسته بود لبخندی زد گفت چرا بیحالی؟ گفتم مهم نیست دیگه عادت کردم.گفت به چی؟ گفتم داستان تکراری دلبستگی که همیشه با یه فاجعه تموم میشه.گفت یعنی چی؟ گفتم ولش کن. ببین ویکی تو داری با الکس بهم میزنی نه؟
- ارا من دیگه اون رو نمیخوام ما بدرد هم نمیخوریم
جدی میگی؟
- آره
(خندیدم) توی 3ماهی که با من بودی به این نتیجه رسیدی؟
- آره
چند سال باهاش بودی و میخواستیش؟
- 3 سال
(خنده مسخره ای کردم) 3ماه با من 3 سال با اون بعد انقدر راحت به این نتیجه رسیدی؟
- خب آره گناه داره ولی....
(داد زدم) ولی چی؟ ولی حق با توئه نه؟ میخوایی اینو بگی؟
- آروم گفت با من نیست؟
(بلند تر داد زدم) نیست. گناه اون چیه؟ یه آشغال مثل من سر راهش سبز شده دوست دختر عزیزش رو قاپ زده؟ این گناهشه نه؟
-(داد زد) ارا بس کن من بخاطره تو این کار رو میکنم
(داد میزدم) تو بیجا میکنی. روز اول نگفتی اگه پام رو بزارم تو زندگیت به اون خیانت میکنی. تو اینارو بهم گفتی؟
- (گریه افتاده بود) نه نه نمیخواستم اینجوری شه
(دستم رو کشیدم تو موهام و دوباره داد زدم) پس چرا شد؟ چرا؟ گناه اون بد بخت چیه اینو بهم بگو فقط همین
- (با گریه) نمیدونم نمیدونم شایدم دارم اشتباه میکنم
گوشا تو باز کن ببین چی میگم.بلایی که سر من اومد نمیخوام سر یه بیگناه دیگه بیاد.بهش زنگ میزنی واسه این مدت عذر خواهی میکنی و میگی مشکلات روحی داشتی حالا خوب شدی همه چیز هم برمیگرده سرجاش
- (گریه) پس تو چی؟ به همین راحتی واسه کسی که ندیدیش حاضری بکشی کنار؟ سنگ اون رو به سینت میزنی؟
(خنده عصبی) اونش به خودم مربوطه. برمیگردی سر زندگیت منم فراموش میکنی اگرم واقعا دوسم داری باید قول بدی دیگه بی دلیل باهاش اینکارو نکنی اگرم روزی خواستی ازش جدا شی مثل مرد برو بگو ازت خسته شدم از پشت اینجوری بهش نزن. حالا میخواد هرکی باشه
بعد از این حرف من هر 2تا مون آروم تر شدیم و من ویکی رو قانع کردم همه چیز رو برگردونه به اولش منم بخاطر خودم و اون پسر فراموش کنه.بخاطر خودم چون دیگه حاضر نبودم وارد بازی احساسات و روابط عاطفی بشم و بخاطره اون چون نباید بی دلیل بهش خیانت کنه. 2 ساعت بعد ویکتوریا تو بغل من ازم داشت خداحافظی میکرد واسه همیشه.گریه امونش رو بریده بود لحظه ای که داشت میرفت صداش کردم گفتم وکتوریا؟ برگشت نگام کرد گفتم یه دروغ بهت گفته بودم سرش رو تکون داد گفتم من بهت گفتم گریه نمیکنم ولی گریه میکنم 10000 بار گریه کردم و بازم میکنم اشکاش رو پاک کرد گفت از اولش هم میدونستم دوست دارم واسه همیشه.موفق باشی ارا داد زدم ویکی قولت یادت نره اگه دوسم داری دیگه بهش خیانت نکن. حرفم رو قطع کرد گفت یه روز واسش داستان تو رو تعریف میکنم. ارا تو بهترین پسری بودی که تاحالا دیدم واسه همه چیز ممنون به امید دیدار....
ویکی رفت و در رو پشت سرش بست. رفتم تو اتاقم هوا تاریک شده بود و چراغهای آسمون خراش ها بیداد میکردن البته همون چراغ خطر چشمک زد روی بام همشون سو سو میزد. رفتم کنار شیشه های قدی اتاقم بازم تمام شهر دبی زیر پام بود ولی اینبار ویکتوریا با من نبود یعنی هیچ کس با من نبود.چرا دوست داشتن واسه من حروم شده؟ چرا یک پله صعود میکنم 10 پله سقوط؟ چرا خاطرات من همش با اشک تموم شد چرا؟ ولی بازم کسی نبود جوابمو بده نشستم رو زمین دستام رو گذاشتم رو سرم (همیشه عصبی میشم اینجوری میشم) با تمام وجود گریه میکردم....

 


 


👍 3
👎 0
51985 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

263096
2010-07-04 17:24:32 +0430 +0430
NA

سلام رفیق
داستانت واقعا بی نظیر بود
فوق العاده حرفه ای نوشته بودی
در حد نوشته های دکتر شریعتی بهم حال داد
چون مثل بقیه داستانا پوچ و حیوانی و پست نبود
چون یه عشق زیبا توش بود
عشقه که سکس و کامل میکنه و به اوج می رسونه
ممنون ازت
دوباره بنویس

4 ❤️

263098
2011-12-12 04:11:39 +0330 +0330
NA

ashkam dar umad ghashangtarin dastane in sait bud ye ruzi un eshghe vagheii u peyda mishe motmaen bash

0 ❤️

263099
2015-04-28 17:12:19 +0430 +0430

عالی بود دمت گرم
منم روزی عاشق بودم

0 ❤️

912732
2023-01-29 15:18:29 +0330 +0330

لذت بردم 🌹 😎

0 ❤️