دوزخ برزخ، بهشت (3)

1394/03/11

اپیزود سوم : بهشت
داستان در مورد رابطه مرد و زنی جوان است که پس از هشت سال زندگی مشترک در روابطشان وارد بحرانی از زندگی شده و رابطه شان در دوزخی از شک و تردید و برزخی از ماندن و رفتن فرو رفته است.
و حالا ادامه داستان

رضا ، با رنگ زرد و عرق کرده از دستشویی خارج شد ، اصلا حال روانی خوبی نداشت ، کاملا به هم ریخته و خودباخته شده بود.
بعد از اینکه با عصبانیت سر ساناز که نگران پشت در دستشویی چند بار با ترس و استرس صداش زده بود و حالش رو پرسیده بود ، فریاد کشیده بود، که گورش رو گم کنه ، دیگه صدایی از ساناز نشنیده بود .
خودش رو کشون کشون به وسط سالن رسوند و زیرچشمی یه نگاهی به خونه کرد و مطمئن شد ، ساناز حضور نداره ، زیر لب به زمین و زمان ناسزا گفت و خودش رو روی کاناپه ول کرد ، هجوم افکار عجیب و غریب با صدای رضا یزدانی تو گوشش داشت دیوونه اش میکرد:
توی اوج تنهایی هام سرکشید ، روی بی کسی های من پا گذاشت
یه عمر آرزشو به دل داشتم ، چقدر خوب بود با همه فرق داشت
مثل خواب بود یا یه کابوس بود ، مثه برق اومد ، مثه باد رفت
مثه اونکه بعد از یه عمر زندگی ، تو و زندگیتو نمی خواد رفت
بغض رضا ترکید و های های گریه اش امونش رو برید ، اینقدر گریه کرد که دیگه هیچ صدایی رو نمیشنید رضا روی کاناپه بیهوش و در اغمایی عجیب فرو رفته بود ، کابوس رفتن غزل رو باور نمی کرد ، در همین حال از فرط ضعف و خستگی کاملا به خواب رفت.

ساناز با چشم گریون ، در حالیکه هق هق گریه اش رو نمی تونست کنترل کنه از آپارتمان خارج شد و با اولین تاکسی که جلوش ترمز زد به منزل خودش برگشت
ساعت تقریبا 10 صبح فربد از پلکان هواپیما پیاده شد ، گرمای شرجی خلیج فارس و بوی نم و رطوبت با نفس عمیقی که کشید تا عمق ریه هاش رفت ، بخاطر رطوبت بالای هوا چندتا سرفه کرد و حس کرد سرگیجه داره و یه لحظه چشمهاش سیاهی رفت.
دستش رو به دیوار سالن فرودگاه گرفت و چند لحظه مکث کرد ، از سر صبح احساس ضعف و سرگیجه عجیبی داشت و فکر کرده بود از بیخوابی پارتی و مستی شب گذشته است ، در حین پرواز هم حالت تهوع داشت و مجبور شده بود از پاکت استفاده کنه ، چیزی که تا حالا هیچوقت تو پروازهاش سابقه نداشت.

یه تاکسی دربست گرفت و به سمت ویلای شخصیش راه افتاد ، تو راه با شماره ساناز تماس گرفت و صدای پیغامگیر شنیده شد و چون از دیشب تا حالا چند بار پیام گذاشته بود ، اینبار گوشی رو قطع کرد.
سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد ، احساس ضعف کرد ، به همین دلیل به پشتی ماشین تکیه داد و از راننده خواهش کرد تا وقتی سوالی براش پیش نیومده چیزی ازش نپرسه و بذاره تو حال خودش باشه ، فربد حس میکرد ، آدم دیروز نیست .
غزل با استقبال گرم امین وارد منزلش شد .
امین که جانباز بعد از جنگ بود و سال 69 یک پاش رو تو یکی از عملیاتهای پاکسازی دریا در حین غواصی از دست داده بود ، برای غزل مظهر صبر و آرامش و ازخودگذشتگی بود.
همسرش بعد از اینکه فهمید امین پاش رو از دست داده ، اونو ترک کرده بود و امین و پسرش پارسا رو تنها گذاشته بود ، حالا بعد از نزدیک به بیست سال ، پارسا برای خودش یکی از پزشکان مطرح بود که محل خدمتش رو به اختیار خودش کیش انتخاب کرده بود و با همسرش یکی از بهترین جراحان بیمارستان تخصصی مغز و اعصاب بود.
امین هم که قبل از اعزام به جنگ معلم تربیت بدنی بود ، حالا بعد از گرفتن مدرک دکتری بیشتر کتاب میخوند و مقاله های سلامت رو برای روزنامه ها مینوشت.
خونه اونها دورتر از هیاهوی شهر و در امتداد خیابان جهان و نزدیک کلبه هور قرار داشت ، از اینجا منطقه بکر و زیبای طبیعی جزیره رو میشد تماشا کرد و البته امین هم به همین دلایل محل زندگیش رو اینجا انتخاب کرده بود.
بخاطر وجود منطقه مناسب غواصی ، امین همیشه کنار ساحل آرومش به تماشای فواره زدن موجهایی که با صخره ها برخورد میکردند مینشست.
پارسا و همسرش رویا به استقبال غزل اومدن و روبوسی و خوش آمدگویی انجام شد.
کمی از اواسط شب که گذشته بود ، پارسا و رویا از اونا جدا شدن و به منزل خودشون رفتند ، امین روی ویلچر به بیرون از پنجره خیره مونده بود و غزل ته مونده چاییش رو ته لیوان به بازی گرفته بود.

  • ورم لبت رو دیدم ، نگو که تصادف بوده ، البته خیلی تعجب کردم ، اما من اثر هر ضربه رو میدونم ، این ضربه بیشتر از اینکه به جسمت اثر بذاره ، قلبت رو منقلب کرده ، آخه غزل چرا ، چی شد که به اینجا رسیدین؟
    غزل بغض کرده بود ، همیشه از این روانشناسی فوق العاده امین شگفت زده میشد.
    یاد روزی افتاد که هنوز دانشجو بود و امین ازش خواستگاری کرده بود و قبل از اینکه غزل جواب بده ، بهش گفته بود ، جوابت رو میدونم ، اما اگه بهت نگم تا آخر عمرم مدیون قلبم می مونم و وقتی غزل زیر لب گفته بود به کسی دیگه ای علاقه داره ، امین چه متین بهش لبخند زده بود و براش آرزوی خوشبختی کرده بود.
    و حالا غزل اونجا بود ، روبروی امین ، مردی که بعد از غزل بخاطر قولی که به همرزم شهیدش داده بود و بخاطر وصیت اون ، همسرش رو به عقد خودش درآورده بود ، همسری که نمی تونست ، ببینه باید پرستار مردی باشه که باید با ویلچر این طرف و اونطرف بره و با وجود یه پسر خردسال، اون رو ترک کرده بود.
    غزل بغضش رو فرو خورد ، این بغض آخر خفه اش میکرد و امروز ده بار حالش رو بد کرده بود ، آروم گفت :
  • خودمم دنبال جواب همین سوالم ، بهم تهمت زده ، حرفهایی که روم نمیشه حتی بیانشون کنم ، نمیدونم کجای زندگیش رو کم گذاشتم که باید الان بخاطرش اینجوری جواب پس بدم ، دیشب تا صبح از درد معده نخوابیده بود و صبح با هم درگیری لفظی پیدا کردیم ، بعد هم یکهو دیدم زیر مشت و لگدش دارم به درو دیوار میخوم اونم از کسی که تا حالا از گل نازکتر به من نگفته بود.
    امین آهی کشید ، نفسش سنگین شده بود. باور این اتفاق کمی براش سخت بود ، زنی که الان تو خونه اش بود ،عشقی بود که سالها پیش در بیست و چند سالگی فراموش شده بود و تبدیل به یک دختر عموی عزیز شده بود .
  • بنظر من فکر کن ، جایی از مسیر رو اشتباه رفتی .
  • من ؟ من چرا امین؟
  • بهش فکر کن غزل ، مطمئن باش یه جای این مسیر پر پیچ و خم رو اشتباه رفتی ، نمیگم رضا هم مقصر نبوده ، اما باید دنبال عاملش بگردی.
    غزل به فکر فرو رفت ، شاید امین راست میگفت ، اما قدرت فکر کردن نداشت ، روز سختی رو پشت سر گذاشته بود و هجوم فکر و بیخوابی کلافه اش کرده بود شب خیر گفت و بلند شد به سمت اتاقی که براش مهیا شده بود رفت ، اتاق پارسا که هنوز چیدمانش دست نخورده باقی مونده بود ، از کیفش یه کپسول ژلوفن درآورد و با لیوان آب خنکی که کنار تخت بود گلوش رو تازه کرد.
    لباس راحتی پوشید و بدن خسته اش رو بروی تخت فنری رها کرد.
  • رضا خواهش میکنم ، صدامون رو میشنون ، رضا تو رو خدا زشته ، وایییی نه ، این کار رو نکن ، رضا من طاقت ندارم ، اونوقت میگم باید بکنی ها ، رضا جون واییی چقدر دوستت دارم.
  • تو عشق منی ، نفس منی ، میدونی چقدر حسرت بوسیدن دستهات رو داشتم ، حالا این بدن ظریفت کامل در اختیار منه ، چطور انتظار داری ولت کنم؟
  • رضا ، زشته دیوونه ، من جلو امین آبرو دارم ، نمیخوام بفهمه هنوز شب اول نیومدیم خونش داریم سکس میکنیم.
  • ناراحتی ؟ همین الان میبرمت هتل داریوش ، امینم میخواد بفهمه ، بفهمه ، اصلا الان کاری میکنم جیغت دربیاد ، بدونه دختر عموش داره زیر کیر من از حال میره.
  • خاک تو سرم ، نه تورو خدا ، باشه اصلا بذار برات بخورمش ، چقدر تو آخه حشرت بالاست؟
  • مممم حالا شد ، بیا عزیزم که تشنه اون لبای خوشگلتم ، بیا مثه همیشه حرفه ای ساک بزن که کیرم داره میترکه از هیجان گاییدنت.
    دستهای رضا روی بدن و سینه های درشت غزل میلغزید و از قسمتی به قسمت دیگه میرفت .
    غزل خودش رو رها کرده بود تو امواج دستهای رضا و با هر بوسه ای که رضا به اندامش میزد ، عاشق تر میشد ، لمس لبهای رضا ، باعث میشد که تمام پوست تنش ، تجربه این حس رو از عمق وجود بخواد .
    رضا آروم و با حوصله لبها و گردن غزل رو بوسید و با لبهاش نوازش کرد ، سینه های درشت غزل رو به هم فشرد و نوک برجسته سینه اش رو با زبون و لبهاش لمس کرد .
    صدایی از غزل شنیده نمیشد و فقط گهگاهی نفسهای عمیقی که نشان از لذت سرشار لمس شدن بود به گوش میومد.
    انگشتهای ظریف و سفید غزل که بخاطر مراسم عروسیشون ، کاملا حرفه ای مانیکور شده بود تو موهای لخت رضا حرکت میکرد و سر رضا رو به سمت کسش هدایت کرد.
    رضا بعد از اینکه تمام سینه و شکم و ناف غزل رو لیسید و بوسه بارون کرد ، زیر چشمی یه نگاه به چشمهای خمار و شهوت زده غزل انداخت و به سمت کس تپل و سفید غزل هجوم برد.
    با اولین لمس زبون رضا ، غزل از حال رفت و ناله ای کشید.
    رضا که از طعم کس زنش سیر نمیشد ، دوباره و دوباره تکرار کرد ، مایع لزج و گرمی از کس غزل جاری شده بود و با اب دهن رضا قاطی میشد از شکاف کسش به سمت باسن غزل راه افتاده بود.
    بین پاهای غزل خیس خیس شده بود و البته کیر رضا هم داشت از این بازی عاشقانه نهایت لذت رو میبرد و منتظر ورود به بهشت غزل بود.
    غزل ، بخاطر اینکه جیغهای خودش رو کنترل کنه ، بالشت رو روی صورت و دهن خودش نگه داشته بود و با دست دیگه ملحفه روی تخت رو چنگ زده بود و شکم و پایین تنش رو روبه بالا و در اختیار رضا قرار داده بود.
    چند لحظه بعد ناله های بدون وقفه غزل خبر از ارضای اون میداد .
    رضا از تخت پایین اومد و غزل شتابزده و شهوت آلود با صدایی ناز گفت ، بده بخورمش رضا ، تو رو خدا ، میخوامش.
    رضا کیرش رو از شرت درآورد و به دست ظریف غزل سپرد.
    کمی بعد ، لبهای غزل ، کیر رضا رو بلعیده بود و ساکهای عمیقی که میزد ، رضا رو به اوج لذت میرسوند .
    غزل با دست راستش بیضه های رضا رو مالش میداد و با دست دیگه اندام مردونه اش رو لمس میکرد.
    رضا خودش رو بروی غزل خم کرد و روی اون بدن ظریف خیمه زد ، غزل پاهاش رو از هم باز کرد و رضا کیرش رو به سمت کس غزل هدایت کرد ، با ورود کیر رضا، غزل لبهاش رو گزید و آهی کشید و رضا به آرومی شروع به تلمبه زدن کرد ، صدای جیر جیر تخت فنری که بخاطر رطوبت فنرهاش کمی زنگ زده بود ، با شدت گرفتن ضربه های رضا بیشتر میشد و سرعت نفس کشیدنهاشون سریعتر ، غزل از لذت زیاد از حال رفته بود و سعی میکرد با نگه داشتن پهلوهای رضا ، سرعتش رو کنترل کنه ، پاهاش رو که از حلقه شدن دور کمر رضا خسته شده بود ، از هم باز کرد و بالا آورد ، با این کارش زانوهاش نزدیک صورت رضا شد و رضا هم با دستهاش پاهای غزل رو به سمت شونه های خودش هدایت کرد ، با این کار کمر غزل بیشترین انحنای ممکن رو پیدا کرد و کیر رضاعمق بیشتری از کس غزل رو کشف کرد.
    غزل که دیگه قدرت کنترل خودش رو نداشت با حالت زاری به رضا نگاه میکرد و با چشمهای زیباش التماس میکرد که رضا شهوت دیوونه وارش رو کنترل کنه ، رضا که چشمهاش رو بسته بود و پیشونیش از فعالیت زیاد عرق کرده بود ، یه لحظه چشمهاش رو باز کرد و به صورت غزل خیره شد ، زیبایی این صورت و فکر گاییدن این زن و حالت ملتمسانه ای که غزل داشت ، دیگه تاب تحمل رو ازش گرفت ، پاهای غزل رو رها کرد و بالای سر غزل ایستاد وآب داغش رو بروی تن و بدن غزل با صدایی که سعی میکرد تو حنجره اش خفه اش کنه ، تخلیه کرد.

ادامه…

نوشته:‌ اساطیر


👍 1
👎 0
16592 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

464072
2015-06-01 10:12:53 +0430 +0430

ادمین چرا دوبار گزاشتی؟؟

مرسی اساطیر عالی هستیییییییییییی give_rose

0 ❤️

464073
2015-06-01 10:36:45 +0430 +0430
NA

بازم مثل گذشته عالی

1 ❤️

464075
2015-06-02 06:10:09 +0430 +0430
NA

مثله همیشه عالی مینویسی
فقط اگه تو متنهای سکسی هنریت از کلمه های کیر / کوس / ساک و … استفاده نکنی بنظرم بهترو قشنگتره

1 ❤️

464076
2015-06-03 03:25:18 +0430 +0430
NA

qashang bod vali darkol az [mahsa] bishtar razi bodam

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها