دوست پسر جنیفر لوپز

1397/10/05

یه صفحه ی سفید با 12 عدد پر رنگ
نگاه کردن به ساعت همیشه یه استرس عجیبی برام به وجود میاره، عقربه ی بلند و باریک ثانیه شمار که بی وقفه مسیر همیشگیش رو طی میکنه و میدونی که هیچوقت هیچ چیز نمی تونه سرعتش رو کم یا متوقف کنه… زمانت داره تموم میشه زندگیت هم
توی زندگیم جز خود زندگیم چیزی نمونده که نگران تموم شدنش باشم، همه چیزای خوب قبلا تموم شدن فکر میکنم از این به بعد فقط انتظاره
آلارم گوشیم بلند شد، مثل همیشه در نطفه خفش کردم… بعد از چند ساعت بیداری بلاخره وقت این بود که راستی راستی بیدار شم و برم پی کار و زندگی
یادمه بچه که بودم وقتی مامانم صبحا میخواست برای مدرسه از خواب بیدارم کنه، هر پنج دقیقه یبار بلند اسمم رو از آشپزخونه داد میزد، منم سرجام وول می خوردم و پتو را تا چونه ام بالا می کشیدم و میگفتم: مامان داد نزن بیدارم دیگه
اونم میگفت: تا وقتی تو تخت باشی هنوز خوابی، پاشو برو دست شویی یه آبی به سر و صورتت بزن سرحال میشی

پتو رو کنار زدم و لبه ی تخت نشستم، سرم گیج می رفت و وقتی بلند شدم چشم هام سیاهی رفت… دستم رو گرفتم به دیوار و چند ثانیه صبر کردم تا بهتر شدم اتفاق جدیدی نبود
هوای خونه سرد بود و آبی که به صورتم زدم سردتر… سریع صورتم رو با حوله خشک کردم
یه لیوان آب قرقره کردم و مسواک به دهن مشغول لباس پوشیدن شدم، عادتی بود که نمی تونستم ترکش کنم… مامانم همیشه مجبورم میکرد حداقل پنج دقیقه هر شب و هر صبح مسواک بزنم یجورایی وسواس پیدا کرده بودم رو این قضیه اگه یه روز اینکارو نمی کردم توهم میزدم که دست به سینه با اخم اومده جلوم وایساده و بعد هم مجبورم میکنه که برگردم داخل دستشویی و مسواک بزنم
اون موقع ها از دستش ناراحت و عصبانی میشدم ولی حالا که فکرشو میکنم میبینم چه نعمتی بوده داشتنش و اجبارش
یه پیرهن ساده ی قهوه ای با جین مشکی پوشیدم و جلوی آینه خودمو برانداز کردم، آستین هام رو تا آرنج بالا زدم و موهام رو مرتب کردم
کوله ی مشکی که اصلا به تیپم نمی خورد رو روی شونه ام انداختم و از خونه زدم بیرون
ایستگاه اتوبوس فقط چند متر از کوچه دورتر بود، با دیدن اتوبوس زردرنگی که از آخرای خیابون سر و کله اش پیدا شده بود قدم ها رو بلندتر و سریع تر کردم تا خودم رو بهش برسونم
زودتر از اتوبوس به ایستگاه رسیدم و تا یکم نفس تازه کنم کارت اتوبوسم رو هم از زیپ کوچیک جلوی کوله ام در آوردم
مثل همیشه توی اون اتوبوس خالی مختار بودم هرجا دلم میخواد بشینم و راستش اینو برای خودم یه امتیاز به حساب میوردم دورترین صندلی نسبت به راننده رو انتخاب کردم و سرجام لم دادم هندزفری گره خوردم رو از اعماق کوله ام بیرون کشیدم، به خودم زحمت باز کردنش رو ندادم فقط در حدی که از یه طرف به سرم و از طرف دیگه به گوشیم برسه
توی پلی لیستم همه چیز پیدا میشد! از رپ ترکی بگیر تا سمفونی موزارت و مهستی
بین همشون گشتم و یه تک نوازی پیانو پلی کردم، حوصله نداشتم یه نفر تو گوشم جیغ جیغ کنه فقط یه چیز ملایم و آروم میخواستم
سرم رو به پنجره بخار گرفته اتوبوس تکیه دادم و به خط های سفید خیابون که پیش چشمم بهم پیوسته میومدن نگاه کردم… یکنواخت و یکدست و یکم خسته کننده
با اینکه ساعت دور و بر هفت بود ولی هوا حسابی گرفته بود و انگار هنوز گرگ و میش ساعت 5 بود! نگاهم به سمت آسمون رفت، ابرها انقدر غلیظ و متراکم بودن که نور خورشید به زور می تونست فرصت خودنمایی داشته باشه… ای کاش با خودم چتر میوردم این هوا بدجور داره داد میزنه که قراره بباره!
تا میدون ولنتاین فقط بیست دقیقه پیاده روی داشتم، دست هام رو توی جیبم کردم و آخرین دکمه های لباسم رو بستم…
کلیسای وانک با اون هیبت ترسناک و بزرگ رو دور زدم و بعد از چندتا مغازه بلاخره به مقصدم رسیدم کافه بنفش
کلید مغازه رو در آوردم و درو باز کردم
اولین کاری که کردم روشن کردن شوفاژ ها بود
کوله ام رو یه طرف انداختم، سیستم صوتی رو (که همش آهنگ های ملایم خارجی بود) راه انداختم و دست بکار شدم…
صندلی ها که برعکس روی میزها گذاشته شده بودن رو یکی یکی برگردوندم، یه دستمال مرطوب برداشتم و همه رو یه دور گردگیری کردم
جارو، تی، شستن ظرف ها، عوض کردن فیلتر قهوه ساز، مرتب کردن دوباره دکوراسیون و چیدن لیوان ها جلوی پیشخون…
آبی که گذاشته بودم جوش بیاد رو توی یکی از ماگ ها ریختم و یه تی بگ داخلش انداختم، بیشترین پذیرایی بود که در حال حاضر میتونستم از خودم داشته باشم!
ساعت حدودای ده بود که سروکله ی ناصر پیدا شد، با دیدنم جا خورد: تو اینجا چیکار میکنی پسر؟!؟ گفتم که لازم نیست تا چهلم مادرت بیای
-میدونم حاجی ولی بیکاری بیشتر حال آدمو بد میکنه هزارتا فکر میره تو سرت و دیوونت میکنه، یه ماه رو بهم حال دادی دمت گرم… دیگه با اجازت برگردم سرکار
شونه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم والا صلاح مملکت خویش خسروان دانند
جلوتر اومد، دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت: ولی غم مادر سنگین میدونم، خدا صبرت رو زیاد کنه… توام برام مثل پسرمی اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو
دست راستم رو روی سینه ام گذاشتم و گفتم:خیلی آقایی آقا ناصر…

صبح شنبه و هوای دلگیر پاییزی، عجیب نبود که مگس پر نمی زد! یا حداقل خیلی کمتر از مقداری که انتطار داشتم
طرفای عصر بلاخره آسمون اختیار از کف داد و شروع کرد به باریدن، در عرض چند دقیقه انگار سیل اومده باشه تمام کف خیابون رو آب گرفت، تو عمرم همچین بارونی ندیده بودم!
برق های کل منطقه رفت، ناچارا همه ی وسایل برقی رو از پریز کشیدیم بیرون و فقط مونده بودیم با اون همه بستنی و میوه و شیر و شکلات که داشتن از بین میرفتن
رعد و برق یه لحظه آسمون رو روشن میکرد و بعد دوباره تو سیاهی مطلق بودیم
در حینی که ناصر حرص می خورد و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت، چندتا از شمع هایی که محض تزئین گذاشته بودیم رو روشن کردم و دورتا دور کافه چیدم، یه فضای معنوی جالبی شده بود!
پشت یکی از میزها نشسته بودم و به شمع رو به روم ور میرفتم که در کافه باز شد
چندتا از پسرای علافی که همیشه توی میدون جمع میشدن و چرت و پرت میگفتن اومدن داخل، خیس خیس شده بودن و معلوم بود حسابی دارن یخ میزنن
یکیشون گفت: ناصرآقا تا بارون شرش رو کم کنه میشه ما اینجا بمونیم؟
ناصر هم مثل من دل خوشی ازشون نداشت ولی از طرفی هم نمیخواست بیرونشون کنه، یه نگاهی به من کرد و بعد گفت: بارون که شر نیست پسر! بیاید تو بشینید تا یه چایی بریزم

بین اون قیافه های آشنا که صدبار از دور و نزدیک دیده بودم، یه صورت غریبه بود… یه پسر قدبلند عینکی موهای بلندش به صورتش چسبیده بودن و خیلی عنق و بداخلاق یه گوشه وایساده بود و با اخم به زمین خیره شده بود
با آرنج به نزدیک ترین کسی که پیدا کردم زدم، وقتی برگشت سمتم با چشم به پسر غریبه اشاره کردم و گفتم: قضیه این یارو چیه؟ حالش میزون نیست انگار
جواب اومد: ولش کن بابا طرف یه تختش کمه
-یعنی چی؟
با بی حوصلگی گفت: چند وقتی میاد و میره به هیچکسم محل نمیزاره، کسخل فکر کرده دوست پسر جنیفر لوپزه انقدر خودشو عن میکنه
پیشنهاد میکنم سمتش نری که عینهو سگ هار گاز میگیره
متفکرانه دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم: عجب…
نگاهم رو برگردوندم سمتش، داشت با گوشیش ور میرفت انگار خاموش شده بود باطریش رو درآورد و خشک کرد و وقتی بازم روشن نشد با حرص گوشی رو هل داد توی جیبش
دلم میخواست برم باهاش حرف بزنم ولی از یه طرف هشداری که راجع بهش بهم داده بودن هم توی گوشم زنگ میخورد، بعید نبود جلوی همه ی جمع ضایه ام کنه
بلاخره دلو به دریا زدم رفتم پیش ناصر که داشت چایی می ریخت دوتا از چایی ها رو برداشتم و رفتم کنار پسره وایسادم یکی از چایی ها رو تعارف کردم و گفتم: نمیخوای بشینی؟
بدون اینکه حتی یه ذره اخم هاش رو باز کنه گفت: راحتم
حتی چایی رو هم از دستم نگرفت
چایی ها رو روی میز گذاشتم و گفتم: این طرفا ندیده بودمت قبلا
جوابی نداد
بیشتر تلاش کردم: تیپت با این آدما فرق داره کلا… من که باهاشون حال نمیکنم واسم عجیب بود که کسی مثل تو رو توی جمعشون دیدم
توجهش جلب شد: کسی مثل من؟
-آره خب تو فرق داری با بقیه
چشماش رو باریک کرد و گفت: هدفت چیه از این حرفا!؟
دستام رو به حالت تسلیم بردم بالا و درحالی که روی صندلی که نزدیکم بود مینشستم گفتم: هیچی هیچی فقط خواستم یکم بیشتر آشنا شیم… میشه بشینی؟
با بی میلی صندلی رو به روم عقب کشید و نشست
انگار یکم یخش باز شده بود
یکی از چایی های روی میز رو به سمتش هل دادم و گفتم: من سعیدم… و شما…؟
چایی رو گرفت و گفت: سپهر
یکم در سکوت سپری کردیم، بعد دستش رو برد سمت جعبه دستمال کاغذی روی میز… یه برگش رو بیرون کشید و با دقت تا زد
یه خودکار از جیب لباسش در آورد، گوشه دستمال یه چیزی نوشت و بعد سوق داد به سمتم
نوشته بود: gay؟
لبخند محوی روی لبم نشست، ماها همیشه می تونیم همدیگه رو تشخیص بدیم احتمالا برای همین بهم سخت نگرفته بود
سرم رو به تائید تکون دادم
دستمال رو دوباره کشید سمت خودش و یه چیزی به نوشتش اضافه کرد
شماره اش بود
بدون حرف دستمال رو برداشتم و توی جیبم گذاشتم
پیش خودم فکر کردم شاید بلاخره دوباره چیزی توی زندگیم پیدا کردم که بتونم نگران تموم شدنش باشم

نوشته: ?Who cares


👍 8
👎 7
12098 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

737574
2018-12-26 20:52:15 +0330 +0330

دوست پسر جنیفر لوپز هم کونی بوده ما نمیدونستیم!

4 ❤️

737657
2018-12-27 00:11:35 +0330 +0330
NA

داستان هایی که روند خوب و فضا سازی جذب کننده ای رو داره باید تشویق کرد؛تنها عیبی که از نظر من وجود داره تو این داستان اینه که چند جمله آخر رو انگار سرسری یا بدون گذاشتن تمرکز بیشتر نوشتی. ?

1 ❤️

737699
2018-12-27 06:33:58 +0330 +0330
NA

بد نبود
بیشتر کار کنی بهترم میشه

0 ❤️

737715
2018-12-27 07:38:01 +0330 +0330

جالب بود
دوست داشتم

0 ❤️

737716
2018-12-27 07:46:41 +0330 +0330

این همه نوشتی آخرش بگی کونی هستی!!

2 ❤️

737758
2018-12-27 11:39:27 +0330 +0330

یه لطفی بکنید این کونی گفتتا رو نگه دارید برای همجنسبازایی که لیاقتش رو دارن!!
این نوشته از نظر من فقط بیان یه اشنایی بود مثل همه ی داستان های عاشقانه ی دیگه ای که بین مرد و زن اتفاق میوفته فقط این سری دو طرف مردن
و واقعا توهین کردن (اونم با بدترین کلمات برای یه همجنسگرا) درستش نیست
یکم انصاف یکم فکر باز

0 ❤️

738010
2018-12-28 20:50:04 +0330 +0330

خب خب خب!
مثل اینکه کم کم جای خالی بعضی ها قراره پر بشه…!
میدونی که چی میگم؟ داستان تگ گی یه خلا بزرگ دارن
که به دست کسایی مثل شما پر میشن

خوشحالم از خوندن داستانت
خیلی وقت بود جای همچین داستان هایی خالی بود

فضا سازی داستانت عالی بود پسر
و خیلی خوب روایت میشد

حالا الان خیلی زود قضاوت نمیکنم…
منتظر ادامه این داستان و یا داستان های دیگت هستیم

ممنون از وقتی که گذاشتی :)

پ.ن:راستی درباره اینکه همیشه ما میتونیم همدیگرو تشخیص بدیم خیلی خوب گفتی(چشمک)

اصلا انگاری ما دورمون یه هاله رنگین کمونی داریم که فقط با چشم یه رنگین کمونی دیگه قابل روئته…(لبخند)

به قول “نویسنده بزرگ فقید تگ گی” که میگفت ما ها رو سرمون دو تا شاخک نامرئی داریم که همرنگ هامون رو از صد فرسخی تشخیص میده…!

0 ❤️