دوستت دارم (1)

1393/10/06

با عجله از پله ها پایین اومدم و جلوی در همسایمون گوش وایسادم. این دفعه دیگه مثل اینکه واقعاً یه خبرایی بود. سابقه نداشت صدای شکستن ظرف بشنوم. اصولاً همیشه یه داد و فریاد چند دقیقه ای که بعدش هم با صدای ماشین شوهره قطع میشد ولی ایندفعه داشتن بیش از حد طولش میدادن. -خانوم احمدی؟ آقای احمدی؟ صدای دعواشون شیدا رو که به زور خوابونده بودم بیدار کرده بود و داشت یه نفس جیغ میکشید. عجب بدبختی شد این ایران زندگی کردن هم واسه ما. در اصل ساکن سويُد هستم. شوهرم سويُدیه و خیلی طبع لطیف و مهربونی داره.واسهُ همین شیدا خیلی ترسیده طفل معصوم. آخه تو اروپا مردم از این وحشی بازیا در نمیارن. نه ذرت عاشق میشن نه ذرت کارشون به طلاق میکشه. بالا هرکاری کردم شیدای بیچاره از ترسش فقط جیغ میزد و نمی تونستم ساکتش کنم. مامانم هم سکته کرده بود بعد از فوت پدرم .بیماری قلبی داشت وجیغای دخترم عصبی اش میکرد. این کسخلها فکر میکنن کی هستن که آپارتمان رو روی سرشون گذاشتن؟تمام حرصم روتوی پام جمع کردم و یه ضربه طوری به در زدم که خودم ترسیدم چه برسه به اونا. صداشون یه دفعه ای قطع شد.یکی از مردهای همسایه هم که اومده بود از بالای پله ها سرک میکشید دِ بُدو در رفت. این دفعه چند تا مشت محکم به در زدم تا درو باز کنن.صدای پایی که داشت میومد درو باز کنه شنیدم و بعد هم صدای قفل که باز میشد. مرتیکهُ دبنگ همچین با دوقورت و نیم باقی داشت نگام میکرد انگار تیاتر رومیو و ژولیت شونو قطع کرده بودم. -فرمایش؟ -فرمایشم اینه که امشب از اینجا رفتین رفتین.نرفتین خونه و آپارتمان و شما رو یه جا آتیش میزنم… نمی دونم چی تو صدام یا نگام بود که به تته پته افتاد.یه دفعه زنش اومد و تا مرده به خودش بیاد و نذاره چیزی بگه گفت: -چیه؟ نکنه تو هم با شوهرم حشر و نشر داری؟الان هم اومدی ببینی چه گندی زدی به زندگیم؟ هنوز حرفش درست و حسابی بیرون نیومده بود که یه سیلی محکم کوبیدم تو دهنش. خشکش زد. انتظار داشت چیکار کنم؟ گل بندازم گردنش یا نوبل فحاشی رو بهش تقدیم کنم؟ من حتی خاک کفش سباستیان رو با این مرتیکهُ الدنگ عوض نمیکردم چه برسه به اینکه بخوام باهاش بخوابم.خیلی خونسرد٫اگرچه از عصبانیت داشتم می ترکیدم٫ گفتم: -امشب وقت دارین هر گوری که می خواین تشریف نحستونو ببرین. فردا صبح اینجا ببینمتون گفتم چیکار میکنم. امنحانش مجانیه. وبدون اینکه منتظر بشم راه پله ها رو بدو رفتم تا به دختر کوچولم برسم. رفتم تو اتاق شیدا و آروم بغلش کردم و یه شعر سویدی که تو مهد کودک بهش یاد داده بودن رو براش شروع کردم به خوندن. از بس غلط غلوط برام خونده بود دیگه منم حفظم شده بود. خلاصه هر جوری بود آرومش کردم و بعد ازاینکه ازم قول گرفت شب با پاپا حرف میزنیم خوابش برد. مامان روی تختش نشسته بود و رنگ پریده داشت منو نگاه می کرد ٫وقتی رفتم تو اتاقش. انگار جون نداشت حتی حرف بزنه و صداش می لرزید وقتی گفت: -می تونی اون زیرزبونی هایمنو بدی بهم؟ حالم خوب نیست… سریع قرصاشو دادم بهش و چیزی نگذشته بود که خدارو شکررنگش برگشت. خسته بود و می دونستم می خواد بخوابه. پرسیدم: -دوست داری ناهار برای مامان بزرگ و نوه چی درست کنم؟دوست داری واست غذای چینی بذارم؟شیدا دوست داره. ماما با تعجب پرسید: -مگه بلدی؟ با اشارهُ سر تأیید کردم٫پیشونیش رو بوسیدم و چراغ رو هم خاموش کردم و رفتم تو هال. همه چی آروم بود و هیچ صدایی نمی اومد. سکوت خونه یه لحظه منو یاد خونهُ خودم انداخت. دختر دوّمم نیکیتا تازه به دنیا اومده بود و من و شوهرم هردو مرخصی با حقوق داشتیم تا هردوتامون به شرایط جدید عادت کنیم. البته مال شوهرم فقط ده هفته بود ولی مال من بیشتر با اینکه منم خیال نداشتم همه اش رو استفاده کنم.الان اونجا ماه نوامبره. یعنی سباستیان چیکار میکنه الان تنها با نیکیتا؟ می دونستم که از پس بچه ها حتی از من هم بهتر بر میاد. نگرانی نداشتم فقط دلتنگ صداش بودم و اون چهرهُ قشنگ و مردونه اش.موهاش طلایی رنگه و یه نمه هم بگی نگی توش نارنجی داره. همیشه هم یه ته ریش مرتب و کوتاه که سنشو یک کم بالاتر نشون میده. وقتی یادم افتاد قبل اومدنم باهام چیکار کرد بی اختیار بین پاهام خیس شد. اون شب تازه از حموم در اومده بودم. وقتی اومدم از پله ها پایین و دیدم صدای شوهرم از اتاق بچه ها میادفهمیدم که داره شیدا رو می خوابونه. نیکیتا که فقط می خورد و می خوابید.شیدا دراز کشیده بود و سباستیان داشت واسه اش قصه می خوند. انگار دیر رسیده بودم چون خوابیده بود. خونه گرم بود و من فقط یه حوله دورم پیچیده بودم که از بالای سینه ام تا روی رونم رو می پوشوند.منو که دید خوندن کتاب رو ول کرد و بهم یه لبخند مهربون زد و اومد از اتاق بیرون. در رو بست و صورتم رو گرفت بین دوتا دستاش و گفت: -چطوره تو هم یه قصه واسهُ من تعریف کنی؟ها؟ -چه قصه ای برات بگم که خوشت بیاد و شب خوب بخوابی؟ -اولش اینجوری شروع میشه… و لباشو گذاشت رو لبام. زبونشو فرو میکرد تو دهنم وبا زبونم بازی می کرد. همونطوری هم دستاشو اول رسوند بین موهای خیسم ومنو چسبوند به خودش. منم با موهای نرم و لطیفش بازی می کردم و بوی عطرش مستم کرده بود. دیگه نه مادر بودم نه چیزی فقط یه زن بودم که مردش قرار بود بهش لذت شهوتی عاشقونه رو بچشونه…

ادامه …

نوشته: ؟


👍 1
👎 0
27169 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

448613
2014-12-27 21:03:14 +0330 +0330
NA

give_rose

داستانتو طولانی تر بنویس لطفا. چیز خاصی نداشت این قسمت.

1 ❤️

448614
2014-12-28 01:26:53 +0330 +0330
NA

آفرین خوب بود. ادامه بده لطفا .

1 ❤️

448616
2014-12-28 01:32:25 +0330 +0330
NA

آفرین خوشم اومد به این میگن داستان clapping

1 ❤️

448617
2014-12-28 03:03:49 +0330 +0330
NA

سلام
خيلي هم عالي

1 ❤️

448618
2014-12-28 03:39:08 +0330 +0330
NA

خیلیم عالی…
فقط قسمتارو طولانیش کن.
مرسی

1 ❤️

448619
2014-12-28 06:43:01 +0330 +0330
NA

خیلی قشنگ بود…خیلی

1 ❤️

448620
2014-12-28 11:45:39 +0330 +0330

جالب بود ادامه بده حتی اگه داستان باشه

1 ❤️

448621
2015-01-01 13:44:21 +0330 +0330
NA

چه عجب یه داستان درست درمون دیدم،دستت درد نکنه عالیه

1 ❤️

448623
2015-10-11 19:31:26 +0330 +0330

سلام ایول عزیز،خسته نباشی دوست همشهوانی،حقیقتش بچه ها درست میگن،منظورم کوتاه بودن داستانته (که البته میتونه در جای خودش خوبم باشه،اما ما عادت کردیم به خوندن داستانهای بلندتر)…و اما داستان،اینکه از محیط ایران دور میشی رو دوست دارم،هم تنوعه و هم به خاطر تنوعش برای همه جدیده،ضمنا شجاعتم میخواد که نشون دادی داری،سوای اینها داستانهات کشش لازم و کافی رو داره،منتظرم بعدی رو بخونم…خوب بود عزیز برادر و … مرسی

« ۲ نکته: چه خوب میشد نویسنده ها موقع انتخاب و نوشتن اسم یا تیتر داستانهاشون،در کنار اسم داستان اسم خودشونم بنویسن تا آدم از عنوان داستان متوجه بشه نویسنده کیه… دیگه اینکه کاش ما خواننده های داستانها،بعد از خوندن،دادن امتیاز رو فراموش نکنیم»

0 ❤️