دوستت دارم (2)

1394/02/27

…قسمت قبل

خیلی دلم برای سباستیان تنگ شده بود. ماهها از آخرین سکسمون میگذشت. دلیلش هم این بود که وقتی سر شیدا حامله بودم وسنگین٬ یه بار بعد از سکس دچار عفونت مجاری ادراری شدم .دکتر زنان بهم گفت که چون مجاری ادراریم بیش از حد به واژنم نزدیکه باید همیشه بعد از سکس ادرار کنم تا عفونت نکنم. اون بار به خاطر سنگینیم تنبلیم شد تا دستشویی برم و فکر کردم با یه بار که چیزی نمیشه. اما شد. پدرم در اومد تا خوب شدم. برای همین هم نه من ونه سباستیان دلمون میخواست اون مشکل دوباره واسمون پیش بیاد سر نیکیتا.برای همین هم فقط به سکسهای جزیی مثل ساک زدن واین جور چیزها قناعت کرده بودیم تا الان.دلم برای نوازش ها و محبتهای جنسی مردِ زندگیم تنگ شده بود. دستامو مثل پیچک تابوندم دورش. میخواستم تکیه گاهم باشه وقتی قلبم براش وایمیسته. وقتی برای چند هزارمین بار براش میمیرم تا دوباره زنده ام کنه . سعی داشتم با چشمای بسته ام تصوّرش کنم وقتی داشت مشتاقانه لبامو میبوسید… اون قد بلندش و هیکل جذابش٬ پوست لطیف و سفیدش. چشمای آبی رنگش که هر بار نگاهم بهشون میافته من رو توی خودشون غرق میکنن. زبریِ ته ریش طلایی و نارنجی اش.آروم نالیدم زیر گوشش:
-دوستت دارم عزیزم…
-آره؟ پس بذار منم نشونت بدم چه قدردوستت دارم…
دستشو انداخت بالای حوله ام و منو محکم دنبال خودش کشید سمت اتاق خوابمون. به نظر میرسید از قبل برای این لحظه نقشه کشیده بوده چون اتاق رو پر از شمع کرده بود و چراغو خاموش. نور اتاق یه حس رویایی و روحانی توم ایجاد میکرد.حس میکردم که اجابتِ درخواستِ سباستیان مثل رفتن به بهشت میمونه. چه طور میشد به این مرد نه گفت؟ اصلاً چرا باید بهش نه گفت وقتی دلش یه اقیانوس محبته و آغوشش یه دنیا امنیت.وقتی رفتیم تو اتاق برگشت طرفم. خیره شد تو چشمام. تاب نگاهش رو نداشتم برای همین هم قرمز شدم و سرم رو انداختم پایین. چونه ام رو گرفت و سرمو آورد بالا.
-از من خجالت میکشی؟
و بغلم کرد. صورتش رو چسبوند به گردنم و دستاشو از پشت برد سمت باسنم و منو کشوند بالا و تو بغلش گرفت. پاهامو دورش حلقه کرده بودم و سفت شدن آلتش رو بین پاهام حس میکردم.چه حس خوبی بود. اینکه بدنهامون با هم حرف میزدن و جواب خواهش های همدیگه رو میدادن.همونطوری با لباش شروع کرد به بازی و بوسیدن گلو و گردنم. تمام حس هام متمرکز شده بود رو حرکات سباستیان که داشت آماده ام میکرد برای عشقبازی.آروم همونطور که منو بغل کرده بود و میبوسید٬ نشست رو تخت. موهامو از عقب تو مشتش گرفت و با احتیاط یه خورده سرمو کشید عقب. داشتم نگاش میکردم. اینبار بدون هیچ خجالتی.
-آه که چقدر دلم برات تنگ شده دختر کوچولوی من…
و موهامو یک کم محکمتر کشید از عقب طوری که کمرم خم شد و سینه هام بالا اومدن. با دست راستش که آزاد بود حوله ام رو با یه کمی خشونت باز کرد. حوله افتاد زمین و من لخت موندم تو بغل سباستیان.نوک سینهٔ چپم رو بین انگشت شصت و اشاره اش گرفت و محکم کشید.
-آخ! یواشتر درد میکنه!
-اگه اون درد میکنه پس به این چی میگی؟
و یه سیلی نسبتاً محکم زد به باسنم . از شدت ضربه و دردش پریدم بالا و بی اختیار بین پاهام خیس شد. با لذتی که وصفش غیر ممکنه تو گوشش زمزمه کردم:
-من فکر کردم فقط دخترهای بد اسپنک میشن!؟
-کی بهت گفته که تو این مدت دختر خوبی بودی؟ ها؟ اذیت کردن من و سکس نداشتن از کی تا حالا جزء کارای خوب حساب میشه؟
با شیطنت خاصی که از خودم سراغ نداشتم نیشم باز شد.
-مثلاً الان میخوای چیکار کنی؟ اصلاً چیکار میتونی بکنی؟ من از تو خیلی قویترم پسر جون…
-جدّاً؟!
-اهوم! من زورم بیشتره!
-خیلی ادعات میشه! ها؟حالا بهت نشون میدم کی زورش از اون یکی بیشتره…
نگاهش که همیشه پر از مهربونی بود امشب یه حس خاص توش داشت. پر بود از شهوت٬کمی خشونت و یه عالمه شیطنت.نوک سینه ام رو کشید تو دهنش و بانهایت لذت گذاشتم هر کاری دلش میخواد بکنه. راستش تا حالا همچین چیزی رو از شوهرم ندیده بودم و این جور حرف زدنش برام تازگی داشت .حالم خیلی خراب شده بود.دستمو بردم جایی که آلتِ قشنگش بزرگ و شق از زیر شلوارش معلوم بود. میخواستم بمالمش که یه دفعه با دوتا دستاش مچهای دستامو گرفت. من رو به شکم خوابوند روی تخت و خودش هم خوابید روم. منو یه کم بالا کشید تا بتونه دست چپشو از زیربرسونه به سینهٔ راستم. حالا دیگه کامل منو زیر تسلطش داشت.
-کجا رفت اونهمه ادعا؟که زورت از من بیشتره! وقتی خدمتت رسیدم میفهمی با کی طرفی دختر…
همینطور که اینارو میگفت با دست راستش شروع کرد از پشت به بازی کردن با واژنم. تنم شل شد و و با رخوت زانوی راستم رو کشیدم بالا تا قشنگ به همه چیز دسترسی داشته باشه.
-چه خیسی! دلت منو میخواد؟
-اوهوم…
شروع کرد به بوسیدن گردن و کتفم و تو گوشم زمزمه کرد:
-دیگه طاقت ندارم…
بدون اینکه لباساشو دربیاره فقط به باز کردن زیپ شلوارش اکتفا کرد. باسنمو کشید تو بغلش و از همون عقب آلتش روخیلی با احتیاط فرو کرد توی واژنم.چند لحظه بدون اینکه تکون بخوره همونطور موند. خیلی درد داشتم…
با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم. شمارهٔ خودش بود. الهی قربونش برم که همزمان داشته به من
فکر میکرده.خیلی به شنیدن صداش نیاز داشتم.
-الو؟
-سلام خوبی عزیز دلم؟ نیکُ (مخفف نیکیتا) خوبه؟

  • ما خوبیم. دختر کوچولو های من چطورن؟
    -یکیشون خوابه یکیشون هم بدجوری بیدار!
    -خانومِ شیطونم حالت بده؟
    -اوهوم! دلم واسه ات یه ذره شده.
    -دل منم همینطور عزیزم.شیدا چطوره؟
    -دلش برات خیلی تنگ شده. میتونی شب باهاش حرف بزنی؟
    -البته! الان از پیش دکتر برگشتیم رفته بودیم واکسنشو بزنیم. خدا رو شکر دخترمون مثل مامانش شجاعه.موقع درد اصلاً گریه نکرد.
    اینو که گفت با شیطنت زد زیر خنده. عاشق صداش بودم. این مرد میدونست چطور باید منو دیوونه کنه!
    -من کِی گریه کردم؟
    -جدی یادت نیست کِی گریه کردی؟ ایراد نداره وقتی برگشتی خودم یادت میارم. پررو!
    بالاخره بعد از یه نیم ساعتی حرف زدن با اینکه دلم نمی اومد گوشی رو قطع کنم٬ با هم خداحافظی کردیم. همیشه همینطور بوده. همهٔ چیزای خوب و دوران قشنگ خیلی زود تموم میشن…

شنیدن صدای دوستداشتنی سباستیان من رو هوایی کرده بود. رفتم تو آشپزخونه و ماشینِ قهوه ساز رو پُر از آب کردم و تو فیلترش هم قهوه ریختم و زدم به برق. طولی نکشید که عطر قهوه پیچید تو آشپزخونه. دعا میکردم صدای حرف زدنم با سباستیان مامانمو بیدار نکرده باشه. پاورچین رفتم سمت اتاقش. میدونم که اونهم دیر یا زود قراره بره. قراره بره پیش عشق جاودانه اش ناپدریم. آروم و مظلوم خوابیده. دلم براش خیلی میسوزه. حقش نبود که درد رفتنِ ویکتور و سالها تنهایی رو بچشه.بالا سرِ مامان می ایستم و به صورت تکیده و خسته اش خیره میشم. مامان زن عجیبی بود. سالها پیش٬ کمی قبل از انقلاب برای ادامه تحصیل به سوید رفته بود. راستش اونموقع تازه از پدر ایرانیم جدا شده بود. من اونموقع یک ساله بودم و چیزی یادم نمیاد. مامان همیشه از شوهر اولش به عنوان یه حیوون تمام عیار یاد میکرد که سرکوچکترین چیزی به باد کتک میگرفتش. بالاخره با بدبختی پدرش موفق میشه شوهر مامان رو با پول نسبتاً زیادی خرش کنه و طلاق مامانمو ازش بگیره. بعد از اون هم برای تغییر آب و هوای مامان میفرستنش برای تحصیل خارج از کشور.اونموقع مامانم ۲۱ سالش بوده. یه یک سالی صرف یادگیری زبان میکنه و بعدش هم میره دانشگاه. همونجا با یکی از استادهاش به اسم ویکتور آشنا میشه. هر دو همون لحظهٔ اول عاشق همدیگه میشن. مامان همیشه به اینجا که میرسید چشماش از شادی برق میزد.
چون بر اساس قوانین دانشگاه دانشجو و استاد حق ارتباط غیر درسی با هم نداشتن مادرم مجبور میشه از اون درس چشم پوشی کنه واز دانشگاه استعفا بده. اما مشکل به همینجا ختم نمیشه. پدر بزرگم مخالفِ شدیدِ ازدواج مادرم با ویکتور بود و وقتی مادرم علیرغم میل پدرش با ویکتور ازدواج میکنه کلاً طرد میشه. مامان همیشه میگفت که ویکتور بزرگترین قمار زندگیش بوده که خدا رو شکر یه جواهر از آب در میاد.بعد از اینکه مامان طرد میشه فکر ایران رفتن رو برای همیشه از سرش بیرون میکنه. توی یه نونوایی مشغول به کار میشه. از وقتی که یادم میاد ویکتور رو پدر واقعی خودم تصور میکردم. آخه به جرات میتونم قسم بخورم که حتی پدرواقعی ام هم نمی تونست من رو به اندازهٔ ویکتور دوست داشته باشه.زندگیِ کوچیک و سه نفرهٔ ما خیلی آروم و ساکت بود و پراز محبت. ویکتور ۱۵ سال از مامان بزرگتر بود. هر روز که از دانشگاه بر میگشت خونه ٬من میپریدم بغلش و بعد از اینکه بالاخره مامانم میتونست من (بهم میگفت میمون درختی) رو از پاپاش جدا کنه نوبت خودش میشد. اونوقت بود که لباشو با عشق میذاشت رو لبای شوهرش و تو بغلش آروم میگرفت.
ناپدریم یه انسان واقعی بود و من هیچ وقت نمیفهمم چرا پدر بزرگم نخواستش. روزای کاری همیشه روزهای خسته کننده ای بودن. مامان همیشه زودتر از همه می اومد خونه. معمولاً هم وقتی میرسید با خودش خمیر آماده از سر کارش میاورد و یه راست میذاشتش تو فر. وقتی من می اومدم بوی نون برشته و تازه همهٔ خونه رو برداشته بود. منم گرسنه ام بود وقتی میرسیدم. مینشستم پشت میز غذاخوری چهارنفره که توی آشپزخونه بود و در حالیکه مشقامو مینوشتم با نون تازه و مربای توت فرنگی که مامان همیشه خودش تابستونها درست میکرد، عشق میکردم تا پاپا برگرده از سرِ کار. همیشه کنار هم شام میخوردیم. ویکتور همیشه تو غذا درست کردن به مامانم کمک میکرد و بعدش دور هم با خنده و شادی شام میخوردیم. پاپا از خاطرات بامزه ای که در روز اتفاق افتاده بود میگفت. من و مامان هم همینطور.شبهای سرد زمستون تو خیابونهای گوتنبرگ برای پیاده روی و هوای تازه یه گردش نیم ساعته میرفتیم و برای مرغابی ها و قوها که توی کانالهای آب شهر جمع میشدن نون میریختیم.وقتی برمیگشتیم خونه من خسته از هوای تازه بیهوش میافتادم. و دوباره روز از نو روزی از نو.یادمه اولین کارم رو ناپدریم وقتی ۱۳ ساله شدم برام پیدا کرد. کار پخش روزنامه بود. شنبه ها صبح زود خودش بیدارم میکرد و با هم صبحونه میخوردیم. مادرم شنبه ها اونموقعِ صبح خواب بود. با ماشین میرفتیم تا دفتر پخش. من منطقهٔ خودم رو داشتم. راستش به آب و هوای سویٔد هیچ اعتباری نیست و هر لحظه ممکنه بارون بیاد برای همین هم روزنامه ها همیشه تو یه پوشش پلاستیکی گذاشته میشدن و من زورم نمیرسید بذارمشون تو ماشین. اونوقت پاپا می اومد و مذاشتشون برام تو ماشین. بعد هم خودش همون نزدیکی ها قدم میزد تا من کارم تموم بشه و همهٔ روزنامه ها رو پخش کنم.پخش روزنامه ها همیشه یه نیم ساعتی طول میکشید. چقدر از اینکه اینقدر نقش حیاتی رو در جامعه ایفا میکنم به خودم میبالیدم و مغرور بودم. اتفاق می افتاد که بعضی از مشترک ها بهم انعام بدن. نمیدونم اکثراً خیلی از پیرزنها و پیرمردها ازم خوششون می اومد. شاید چون سبزه بودم خیلی مؤدب . بعد از گرفتن انعامها بدو بدو میرفتم پیش پاپا و برمیگشتیم خونه و میرفتیم کنار مامان میخوابیدیم. آخر هفته ها همیشه به نظافت و گردگیری و بعدش هم دیدن تلویزیون میگذشت. وقتی حدوداً ۱۵ ساله شده بودم اخلاقام و دوستام یه کم عجیب و غریب شدن. منظورم از یه کم ٬خیلیه. تازه پریود شده بودم و ماشالله علامهٔ دهر. راستش به خاطر اینکه تو محیط پر از عشق و محبتی بزرگ شده بودم به نسبت هم سن و سالهام شخصیت ملایمتری داشتم. اما اعصابم تمام مدت خط خطی بود و تمام مدت پاچه میگرفتم. کارهای دزدکی و پنهون کاری هم بگی نگی زیاد شده بودن. یه شب بابچه ها قرار گذاشته بودیم بریم ماشین سواری. نمیدونم چرا به نظرمون هیجان انگیزترین کار دنیا میرسید.اونشب من زودتر از شبهای دیگه رفتم تو اتاقم تا بخوابم. حدوداً ساعت ۱۰ بود که از پنجرهٔ اتاقم پرت شدم پایین. خودش هم از دو طبقه. الان که فکرش رو میکنم میبینم اونموقع ها تو کله ام جای مغز پِهِن پر کرده بودن. لابد فکر میکرذم سوپرمنی چیزی هستم. روتختیم رو گره زده بودم به یه صندلی نسبتا سنگین که تو اتاقم بود و تصمیم داشتم نصف راه رو تا پایین به کمک ملافهٔ روتختیم برم و بقیه اش رو بپرم. متاسفانه همین که از پنجره آویزون شدم٬ صندلی که تحمل وزن منو نداشت با سرعت به سمت پنجره کشیده شد و من از ترس اینکه مبادا صندلی بیافته روم هل شدم و ملافه رو ول کردم و چشمام سیاهی رفت.وقتی بالاخره بعد از یک ماه تو کما بودن چشمامو باز کردم مدتها طول کشید تا از شوک و ترس بیرون بیام. مامان و پاپا حسابی سرزنشم کردن البته من سزای کار احمقانه ام رو با گوشت و خون گرفتم. شکستگی ساق پا از دو جاو دو تا عملِ جراحی وحشتناک و یه عالمه درد. اون اتفاق باعث شد که دیگه نتونم اِسکی کنم. کاری که خیلی دوست داشتم.در عوض اون یک سالی که تمام مدت خونه نشین بودم شروع کردم به یادگیری زبان انگلیسی. راستش استعدادم تو زبان بیش از حد بود. مامان هر وقت تنها بودیم باهام فارسی حرف میزدو ویکتور سویدی و از تلویزیون هم دانمارکی و نروژی یاد میگرفتم. پاپا خودش توی همون یه سال باهام درسای مدرسه ام رو کار میکرد و درس میداد. آدم خیلی با حوصله ای بود و همه چیز رو دهها بار توضیح میداد. کارش از معلم مدرسه بهتر بود.
بر خلاف بقیهٔ دوستام نمی تونستم دوست پسر پیدا کنم. مامان زیاد براش مهم نبودچون تو فرهنگش نبود ولی پاپا چرا! مخصوصاً وقتی ۲۰ ساله شدم.همیشه با مهربونی ازم می پرسید که آیا دوست پسر پیدا کردم یا نه؟ اما مشکل اینجا بود که من همهٔ پسرهایی رو که میدیدم رو با پاپا مقایسه میکردم. اون جا بود که دچار مشکل میشدم. ویکتور من رو محکم و قوی بار آورده بود اما پسرهایی که همسن من بودن هیچ وقت به پای اون نمی رسیدن. یه بار تو اتاقم نشسته بودم که پاپا اومد پیشم اینو بهش گفتم. .خیلی جدّی ازم پرسید:
-تو به من به عنوان پدر نگاه نمیکنی؟
-منظورت چیه؟
یه دفعه برای اولین بار تو عمرم ترسیدم ازش. یقهٔ لباسمو گرفت تو مشتش و خیلی جدی داد زد سرم:
-منظورمو خوب میدونی بچه جون. ببین من شاید پدر واقعییت نباشم اما از یه پدر بیشتر دوستت دارم. رابطهٔ من و تو تا روزی که همدیگه رو میشناسیم فقط پدر و فرزندیه…فهمیدی یا بهت بفهمونم؟
بغض کرده گفتم:
-پاپا تو خوب متوجه نشدی من منظورم از لحاظ اخلاقی بود. تو خیلی مهربونی وانعطاف پذیر. در عین حال خیلی محکمی و میشه بهت تکیه کرد…اما پسرهای دور و بر من همه بچه و خام هستن.
دوباره چشماش مهربون شد و محکم بغلم کرد:
-دختر کوچولوی بیچارهٔ من. ناراحت نباش بالاخره پیداش میکنی…
ولی نمیدونستم که برای به دست آوردن یه شوهر خوب باید یه پدر خوب رو از دست بدم.


بالاخره تصمیم گرفتم که تو رشتهٔ ادبیات زبان انگلیسی شروع به درس خوندن کنم. دلم میخواست دنیا رو ببینم و بشناسم. توی دانشگاه استکهلم قسمت زبان انگلیسی مشغول شدم.یه خونهٔ دانشجویی کوچک نزدیک دانشگاه کرایه کردم ولی آخر هفته ها بر میگشتم Göteborg پیش مامان و پاپا. گاهی وقتها از پاپا در رابطه با اینکه چطور باید اِس اِی هامو بنویسم کمک میگرفتم و اونهم از لحاظ ساختاری و اینکه چی باید کجا نوشته بشه، راهنماییم میکرد. یه ۶ ماهی همینطور مشغل درس خوندن بودم که یه روز سرد زمستونی تو فِبروآر(ماه دوم میلادی) مامان بهم زنگ زد… پاپا در اثر سکته قلبی تو بیمارستان بستری شده بود…باعجله همون روز خودم رو رسوندم پیشش. تو بیمارستان بودو زیر دستگاه. با اینکه امیدی به زنده بودنش نداشتن انگار میخواست من رو برای آخرین بار حس کنه. مامان روی یه صندلی کنار تخت پاپا نشسته بود و مبهوت زل زده بود به صورتش. وقتی اومدم تو اتاق اصلاً متوجه من نشد. تو دنیای خودش بود.پاپا روی تخت بیمارستان خیلی آروم خوابیده بود و زیر دستگاه نفس میکشید…دست مهربونش رو که این همه سال به سرم کشیده بود و نذاشته بود احساس تنهایی کنم گرفتم بین دوتا دستام. گرم بود لطیف.طفلی فقط ۵۶ سالش بود. عمری نداشت که. این انصاف نبود که بخواد مارو تو این سن تنها بذاره.
-پاپا؟ صدام رو میشنوی؟ ببین اومدم دیدنت! تورو خدا پاشو. مگه نمیگفتی دیدن من بهت عمر دوباره میده؟ دروغ میگفتی؟ قول میدم دیگه تنهات نذارم. فقط تو بیدار شو… ببین مامان داره غصه میخوره! اذیت نکن دیگه پاشو پاپا!
به مامان نگاه کردم. حتی پلک نمیزد. شاید میخواست آخرین لحظه های زندگی مشترکشون رو حتی به اندازهٔ یه پلک زدن هم از دست نده. چند ساعت بعد ,نیمه های شب پاپا برای همیشه تنهامون گذاشت…
در و دیوار خونه داشت هرجفتمون رو میخورد. بدون پاپا زندگی خیلی سخت بود. اما مشکل فقط همین نبود. مامان تا حدودی عقلشو از دست داده بود انگار. صبح ها که بالاخره بعد از یه شب بی خوابی بیدار میشدم ,نوبت مامان بود که عذابم بده. روی میز صبحونه برای ویکتور هم قهوه میذاشت و باهاش حرف میزد. از من میخواست برای پاپا از روزم تعریف کنم. روزایی که به سیاهی شب بودن.
حال خودم خیلی داغون بود اما مامان داشت رسماً می رید تو اعصابم. نه غذا میخورد درست وحسابی این اواخر٬ نه حموم میکرد. ولش میکردم تمام روز رو میخوابید تو اتاقشون و گریه میکرد. یه شب که دلم واسهٔ پاپا خیلی تنگ شده بود اومد به خوابم. چهره اش مثل همیشه مهربون و دوستداشتنی بود.
-شادی؟
-پاپا؟ خودتی؟
-برو پیش مامانت. به کمکت احتیاج داره. پاشو! پاشو!
با ترس از خواب پریدم.تو خونه انگار گَردِ مرده پاشیده بودن. ته دلم یه حس بدی داشتم. همه جا تاریک بود. ساعت ۶ صبح بود توماه مارچ و این موقع صبح هنوز تاریک. با عجله خودم رو رسوندم به آشپزخونه اما تاریک بود برای همین هم بدون اینکه دقیق نگاه کنم بدو رفتم اتاقش. اونجا هم نبود.گفتم شاید رفته باشه حمومی جایی. اما تو حموم هم نبود. پس کجا میتونست باشه؟
-مامان! مامان! کجایی؟
خونه سوت وکور بود. دوباره برگشتم تو آشپز خونه و وقتی چراغو روشن کردم اولین چیزی که به چشمم خورد طنابی بود که از سقف آویزون بود و مادرم که داشت تو هوا دست و پا میزد… یا خدا!
-مامان خدا مرگم بده… چه گهی میخوری دیوانه؟ مامان! خدا!
اصلاً دست خودم نبود چی میگم و چیکار میکنم. فقط یه چیز حس میکردم و اونهم هجوم آدرنالین بود.فقط یه چیز برام مهم بود. زندگی مادرم. پاهاشو گرفتم و فشارش دادم سمت بالا. منی که لاغر مردنی و بی جون بودم طوری قوی شده بودم که تمام وزن مادرم رو بدون سختی تو بغلم نگه دارم.
-مامان! پاشو؟ بیداری؟ خدایا چی کار کنم؟
مادرم بیهوش بین زمین و آسمون تو بغلم مونده بود و من جرأت نمی کردم ولش کنم. تا بخوام چاقو بیارم حتماً خفه میشد.تنها چیزی که به فکرم رسید جیغ زدن و کمک خواستن بود.
-کمک! کمک! کمک!
طوری جیغ میزدم که گلوم داشت پاره میشد. و خداروشکر چند دقیقه بعد صدای ضربه های همسایه امون آقای (بلوم کویست) رو شنیدم که داشت به در خونه میکوبید.
-چی شده؟ درو باز کن!
-زنگ بزن پلیس! زنگ بزن پلیس!زود باش! مادرم داره میمیره!
آقای بلوم کویست همون موقع به پلیس زنگ زده بود. من از شدت ترس ازش چیز اشتباه خواسته بودم و اونهم چون نمیدونست موضوع از چه قراره به پلیس زنگ زد. تا کمک برسه در رو شکست و اومد تو و وقتی ما رو تو اون حالت دید بدو اومد و زیر پای مادرم رو گرفت و داد زد چاقو بیار! مادرمو که حالا تو دستای مطمن تری بود ول کردم و از کابینت یه چاقوی بزرگ بر داشتم و شروع کردم به بریدن طناب. مادرم بیهوش افتاده بود روی زمین و وقتی طنابو از گردنش باز کردم جاش کاملا قرمز شده بود و به سختی نفس میکشید. بلوم کویست کمکم کرد و مادرمو با هم بردیم تو هال. نمیدونستیم چی کار میکنیم و هردو خیس عرق و بلاتکلیف منتظر کسی بودیم تا به دادمون برسه. پلیس چند دقیقهٔ بعد رسید. دوتا مرد بودن و وقتی مادرمو دیدن سریع اومدن طرفش و یکیشون نبضشو چک کرد و اون یکی ازم سوالاتی در مورد اینکه چرا مادرم اینکار رو کرده پرسید. همه چیز مثل فیلم که بذاری رو دور تند شده بود ومن بهت زده به این فیلم نگاه میکردم. وقتی تو آمبولانس نشسته بودیم قلب شکستهٔ مامان طاقت نیاورد و ایستاد!

ادامه…

نوشته: ؟


👍 1
👎 0
31704 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

462495
2015-05-17 16:13:25 +0430 +0430
NA

خوبه
اما نه اونقدری که بشه با موهای نارنجیه ی مرد ارتباط برقرار کرد!
میتونست روون تر باشه خیلی
اما در کل بد نبود

0 ❤️

462497
2015-05-17 16:59:53 +0430 +0430
NA

اساطیر داداش درسته داستانات حرف نداره،اما دیگه حرف زدنه عادیتم ادبی شده ها! nea

0 ❤️

462500
2015-05-17 17:25:48 +0430 +0430
NA

اولا بنده آقا نیستم و خانم هستم
بعدم من چیزیکه ب نظرم اومد داستانتو بهتر میکنه گفتم
اگه مهم نبود،نظر نمیدادم
اینجا ایرانه و ب نظرم زنة وجود نداره که دیوانه وار عاشق سکس با یه مو قرمز باشه جناب نویسنده
ببخشید که نظر دادم
شرمنده
عذر میخوام

0 ❤️

462504
2015-05-17 17:43:15 +0430 +0430
NA

اما من ایرانم و میدونم کسی دوست نداره سکس کنه با مو قرمز ها
حتی پسرای مو قرمز،موهاشون رو تیره میکنن اینجا!!!
چون خوب نوشتی فقط خواستم بگم شخصیت داستانت ،ظاهرش ،جوری باشه که ی دختر تصورش میکنه،یکم حال کنه باهاش
وگرنه بقیه چیزا خوب بود عزیزم
بعدشم چون نوشتم حشری،حتما پسرم؟!
فقط پسرا حشری میتونن باشن؟!!!

0 ❤️

462507
2015-05-18 05:02:18 +0430 +0430

داستان خوبیه ساختار و چارچوبش محکمه شخصیت پردازیش در زمان خودش و بخوبی انجام میشه.
من با نظر این دوستمون خانم محترم زیاد موافق نیستم.توی ایران هستن کسانی که بور و بلوند یا حتی مو قرمز و سفید رو دوست داشته باشن نمیشه بخاطر اینکه تیپ شرقی هستیم این مساله رو به همه تعمیم بدیم.بالاخره هر شخصیتی توی داستان یه شکلیه مثل زندگی معمولی که ادمها همیشه به سلیقه ما نیستن باید سعی کنیم با اون شخصیت ارتباط برقرار کنیم.فعلا شخصیت سباستین یه جورایی برامون ناشناختس و یه مرد غریبه مو نارنجی رو تصور میکنیم شاید اگربه نویسنده اجازه بدیم داستانشو پیش ببره بتونیم با اونم ارتباط برقرار کنیم.زود قضاوت نکردن توی داستانهای چند قسمتی خیلی مهمه.
موفق باشید

0 ❤️

462508
2015-05-18 05:26:49 +0430 +0430
NA

وسط های داستانت رفتم به کارهام رسیدم و بعد برگشتم و ادامه داستان رو خوندم . خیلی خوب و قشنگ نوشته بودی اما میتونست بهتر هم باشه تا یکسره بخونم . ۱۷

0 ❤️

462509
2015-05-18 07:26:37 +0430 +0430
NA

Khaylii khob bood :)

0 ❤️

462511
2015-05-18 12:27:34 +0430 +0430
NA

باز هم یه داستان قشنگ.

توی قسمت قبل کامنت نذاشتم چون منتظر بودم ببینم قراره این داستان چه اتفاقی براش بیافته.

عالی.

این داستان خیلی خوبیه.

دوستش دارم.

منتظر قسمت سومش هستم.

0 ❤️

462514
2015-05-19 09:01:35 +0430 +0430

داستانت بیشتر جنبه رمان داره تا سکسی البته نمیدونم چطور میخوای ادامه بدی ولی خوب بود ممنون از قلمت

0 ❤️

462515
2015-10-11 20:28:06 +0330 +0330

ایول عزیز آفرین،بازم میگم قلمت آدمو میکشه و این خوبه …من دومی رو بیشتر دوست داشتم،نه برای اینکه اولی خوب نبود،نه،فقط خیلی ساده به نظرم دومی بهتر بود،همین…ولی حالا داستان،همه رو زیر قسمت اول نوشتم و نظرم همونه…منتظر ادامه هستم و … مرسی

0 ❤️