دومینو

1394/10/25

چشمام رو بستم و خودم رو به باد سرد دی ماه سپردم. همیشه تنها قدم زدن روی برف تمیز و تازه واسم لذت بخش بود ، ولی نه اون شب… سرم گیج میرفت و تلو تلو میخوردم. دیدم تار شده بود.
با پشت دست رژ قرمزمو پاک کردم و اجازه دادم بغض سنگینم بترکه.
چند ساعت قبل , وقتی هنوز دومینوی زندگیم شروع به فرو ریختن نکرده بود ، زن شادی بودم که با ذوق و شوق خودم رو تو آینه برانداز میکردم و رژ قرمز میزدم. ست مورد علاقه ی پرهام رو پوشیدم و پیراهن مشکی دکولته ی کوتاهی که به سختی به زیر باسنم میرسید.
میخواستم پرهام رو به مناسبت تولدش سوپرایز کنم.همه چیز آماده بود واسه یه شب دو نفره ی رومانتیک…
به پرهام زنگ زدم و به سختی لرزش صدام رو کنترل کردم. وقتی فهمیدم نزدیک خونس شمع هارو روشن کردم و چراغ ها رو خاموش.
27تا شمع به مناسبت 27امین سالگیش. فضای خونه دنج و رومانتیک شده بود.
با ورودش آهنگ تولد رو پلی کردم و منتظر واکنشش موندم ولی چشماش خالی از احساس بود! انگار از چیزی ناراحت بود ولی زود خودش رو جمع و جور کرد. بغلم کرد و منو به خودش چسبوند.یه جوری که انگار اگه ولم کنه فرار میکنم. بین بازوهای گرم و مردونش گم شدم. اون شب شدیدا بوی سیگار میداد و همین سردرد بد منو بدتر میکرد.
شام غذای مورد علاقه ی پرهام بود، ولی پرهام خوشحال نبود.
میخندید ولی خنده هاش مصنوعی بود. بعد از شام بغلش کردم و پرسیدم “چیزی شده عزیزم?” و با لحنی که مطمئنم کرد که حتما یه چیزی هست!!! جواب داد “نه قربونت برم”
دیگه گیر ندادم. میدونستم اگه نخواد بگه اصرار من بی فایدس. با بحث کردن فقط اعصاب هر دومون خورد میشد که اون شب اصلاً وقتش نبود.
رفت دوش گرفت و تو اون مدت من موندم و هزار جور فکر و خیال. به کیارش زنگ زدم. با خودم فکر کردم اگر چیزی شده باشه اون حتما در جریانه! ولی بی خبر بود.
وقتی از حمام برگشت حالش بهتر شده بود. شمع هایی رو که خاموش شده بودن رو روشن کردم و هر بار به بهانه ای دولا میشدم تا شرت لامبادای قرمز و باسن قلمبم رو به رخش بکشم. رو مبل نشسته بود. دستاش رو برام باز کرد و منو صدا کرد.“تارااا” نشستم رو پاهاش. صورتش رو گرفتم بین دستام و گفتم “پرهاااااااااام” گفت “جووون دلم خوشگل خانم?” چند لحظه نگاش کردم . چشمامو بستم و لبامو به لباش چسبوندم. میبوسیدمش و لب هاش رو میمکیدم.
پاهام رو گذاشتم دو طرف پاهاش و خودم رو بیشتر بهش چسبوندم. سرم رو تو گودی گردنش فرو کردم و با لحنی داااغ گفتم “دلم میخوادت!”
عجیب بود که تا اون لحظه وارد عمل نشده بود. به قول خودش “تو مرام ما نیست ضعیفه هارو تشنه بذاریم!” و هر بار که اینو میگفت من از خنده ریسه میرفتم و خودمو واسه پاره شدن آماده میکردم!
ولی اون شب حرکاتش کند شده بود.
خودم شروع کردم. دونه به دونه لباس هاش رو در آوردم و جلوی پاش زانو زدم. صورتم رو به کیرش میمالیدم. دستام رو دورش حلقه کردم و سرش رو زبون زدم. کم کم تا جایی که میتونسم میکردم تو دهنم و نگه میداشتم. موهامو گرفت تو دستش و تو دهنم تلمبه میزد. ناله های شهوتیش منو خیس کرده بود. بعد از چند دیقه کیرشو در آورد و گفت" بیا بغلم" دولا شده بود و بغلم کرد. سرم رو گذاشتم رو قلبش و پاهامو دورش حلقه کردم. قلبش تند میزد. سرش رو کرد بین موهامو نفس عمیق کشید. سرم رو بالا آوردم و لب هاش رو بوسیدم. چسبوندم به دیوار و بدون اینکه لباس و شورتم رو در بیاره کنار زدش و بی مقدمه کیرشو کرد تو
کسم.
“ااااااااااااااخ پرهاااااااااااااااااممممم!سووووووووختم!”
با صدا نفس داغشو بیرون میداد.
“تارا تو فقط واسه منییییی!بگو تارا!بگو هیچی جدامون نمی کنه!”
کمرم از تلمبه های محکمش درد گرفت.نفسم داشت بند میومد. گردنمو می مکید و هر لحظه تلمبه هاش محکم تر میشد.
“ااااااااهههههههه پرهامممم دووووست دارهممم ااااییییییی. من واسه تواااام عزیییییزم”
درد لذت بخش سکس ایستاده داشت ارضام میکرد. زود تر از همیشه. بدنم میلرزید و کسم منقبض میشد.
پرهام واسه چند لحظه تلمبه نزد و همون طور که کیرش تو کسم بود نشست روی مبل.
روی کیرش بالا و پایین میشدم و ناله میکردیم.
“تارااااا توروخدا پیشم بمون”. بیقراری میکرد. نمی فهمیدم چرا اینطوری شده. هیچ وقت این طور پریشون ندیده بودمش.
چند لحظه بعد ارضاء شد و آبشو تو کسم خالی کرد.
منو به خودش چسبوند.بدنش میلرزید.سرم رو بلند کردم و دیدم چشماش خیسه. تو این ۶ سال حتی ۱ بار هم گریش رو ندیده بودم.
دلم ریخت. “پرهام بگو چی شده!” یاد ام ار ایم افتادم. امروز باید میرفت نتیجشو میگرفت. “پرهام چی شده?” گریه ی بی صداش تبدیل به هق هق شد… “پرهام من…” بیشتر به خودش چسبوندم…“ام ار آی…”

اون شب ساعت ها تنها تو خیابون پرسه زدم. گریه کردم و فکر کردم. به مادرم فکر کردم که وقتی ۷ سالم بود سرطان سینه گرفت. سال بعد سرطان به رحم و کبدش رسید و سال بعد دیگه نبود… خیلی طول کشید تا باور کنم سردرد دائمی و تاری دیدم به خاطر تومور بدخیمیه که داره روز به روز بزرگ تر میشه.
مهره های دومینوی من داره به آخر میرسه و حالا، ۱۰ ماه بعد از اون شب شوم، من انتظار افتادن آخرین دونه ی دومینوم رو میکشم…

نوشته: تارا


👍 3
👎 0
13904 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

528511
2016-01-15 21:22:07 +0330 +0330

“ااااااااااااااخ پرهاااااااااااااااااممممم!سووووووووختم!”

من جای پرهام بودم میگفتم به کیرشق حافظ ?

0 ❤️

528513
2016-01-15 21:25:18 +0330 +0330

:( :( :( :( :( :(

تارا خانوم واقعا ناراحت شدم . جالب بود اما قصه ی شما نه .

سرشار از غم و اندوه بود . واقعا متاسفم بانو

اما ایا همه ی راه های درمان بسته شده که اینگونه نا امید هستید ؟

دیگه الانا کسی از سرطان سینه دچار مشکل نمیشه.

ای کاش میشناختمون تا کمکتون کنم . اما کمی تحقیق کنید تا درمان بشید و زندگیتون رو نگه دارید بانو.

موفق و زنده و شاد باشید

0 ❤️

528536
2016-01-15 23:25:06 +0330 +0330

قشنگ بود داستان خوبی بود نمیدونم چرا دوستان فکر میکنند چنین اتفاقی افتاده

0 ❤️

528544
2016-01-16 00:45:28 +0330 +0330

سلام دوست عزیز،آفرین،خیلی خوب بود،امیدوارم فقط داستان بوده باشه…مرسی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها