ديار آبا اجدادی (۱)

1390/10/08

اسامي واقعي نيست
شب اول كارم توي بيمارستان ، پر ازمشغله و بيمار اورژانسي بود . براي شب اول افتضاح بود . صبح كه شيفت رو به همكارم تحويل ميدادم ، از خستگي روي پاهام بند نبودم . با بدبختي ماشينو روشن كردمو خودمو رسوندم خونه . وارد خونه كه شدم ، با همون لباساي بيرون رفتم ولو شدم روي تخت … نميدونم كي خوابم برد كه با صداي اذان مسجد ، از خواب پاشدم ! خونه تاريك تاريك بود ، پاشدم چراغو روشن كردم ، يه چائي گذاشتم و رفتم حموم ! دوش آب گرم خستگيمو از بين برد ، به عنوان غذا چند تا بيسكويت با چائي خوردم ، روي چائي يه سيگار روشن كردم وزدم بيرون ! از “الي” - همسر سابقم - كه جدا شدم ، ديگه تهران نموندم ، تقاضاي انتقال كردم واسه كرمانشاه ، ديار آبا و اجداديم ! هرچند كه از زمان جنگ همه فاميلا كوچ كردن به تهران و ديگه هيچ آشنائي توي كرمانشاه نداشتم ، البته پدر ومادرم تا زماني كه پدرم بازنشسته شد ، كرمانشاه بودن و همزمان با قبولي من در دانشگاه اونها هم به تهران رفتن ، در هر صورت ديگه كسي رو دركرمانشاه نداشتم . اما اين تنهائي رو ترجيح ميدادم ، دلم ميخواست از همه دور باشم و كسي رو نبينم ، بعد از اينكه “الي” كل هستيمو بجاي مهريه اش بلعيد دوست نداشتم توي چشم فاميل و آشنا باشم ، با ته مونده ي پولهام يه پرايد خريدم و يه سوئيت كوچولو اجاره كردم و با كمي قرض و قوله موفق شدم يه مطب توي ساختمان پزشكان اجاره كنم . با يكي از بيمارستانهاي شهرهم قرارداد بستم تا بعنوان جراح بخش اورژانس ، هر دوشب يكبار برم اونجا و تا صبح بمونم !
به مطب رسيدم ، ديدم تابلو رو آوردن و نصب كردن " دكتر شهروز كامران " زيرش هم با خط قرمز نوشته بود " متخصص جراحي عمومي" ، مبلمان و چيدمان دكوراسيون رو هم خودم با كمك نگهبان ساختمان انجام داده بودم فقط ميموند ،‌ استخدام منشي ، دكتر " نجفي " كه بيشتر از بقيه باهام جور شده بهم قول داده بود كه برام يه منشي پيدا كنه ، شمارشو گرفتم :

  • بله ؟
  • سلام دكتر ، كامران هستم .
  • به به ، دكتر كامران عزيزززززز ، جراح زبر دست بچه تهروني !!! خوبي ؟؟؟؟؟؟
  • ممنونم . ببخشيد مزاحم شدم ،‌ خواستم ببينم در مورد منشي …
  • آه ،‌ آره اتفاقا ميخواستم بهت زنگ بزنم ، ولي مگه اين مريضا ميذارن ؟؟؟ پاك يادم رفته بود ، خوب شد كه زنگ زدي ، اين شماره رو يادداشت كن : صفر نهصد وسي ودو … خانوم " ياوري" حتما بهش زنگ بزن ، منتظر تماسته ، خانوم خوبيه چند ماهي منشيم بوده ، من كه راضي بودم ازش ،‌ اگه خودش نميخواست بره من حتما نگهش ميداشتم ، ولي بيچاره گرفتار مشكلات شوهرش بود … حالا خودت باهاش صحبت كني متوجه ميشي كه اوضاعش چطوره …
  • باشه دكتر از لطفت ممنونم ! اميدوارم كه جبران كنم …
  • خواهش ميكنم ،‌ميبينمت !
  • خداحافظ
  • خداحافظ
    شماره رو گرفتم ، يه صداي نسبتا جوون از اونور گفت :
  • بفرمائيد ؟
  • سلام ، من دكتر كامران هستم ، از طرف دكتر …
  • بله ، دكتر نجفي به من گفته بودن كه تماس ميگيريد …
  • بله ، خواستم ببينم كه ميتونيد تشريف بياريد مطب كه در مورد كار باهم صحبت كنيم ؟
  • بله ، من فردا تا ظهر بيكارم .
  • بسيار خب پس اگه مشكلي نيست ساعت 10 تشريف بياريد مطب .
  • حتما ، آدرستا نو ميفرمائيد ؟
  • پاركينگ شهرداري ، پل اجلاليه …
  • ممنون .من فردا راس ساعت 10 خدمتتون ميرسم ،
  • ممنونم ، فردا ميبينمتون ، خداحافظ .
  • خدانگهدار.
    لهجه ي كرمانشاهي داشت ،‌البته نه خيلي غليظ ، سعي ميكرد باهام تهراني صحبت كنه اما بعضي جاها سوتي ميداد ،‌مثلا بجاي اينكه بگه آدرستونو ميفرمائيد گفت آدرستانو ميفرمائيد !
    چند تا عكس آناتومي بدن انسان گرفته بودم كه قاب شده و آماده ي نصب بود .اونا رو كوبيدم به ديوار و راهي خونه شدم ! خونه اي كه باتموم كوچيكي و حقارتش ، بدون “الي " بهم آرامش ميداد ، عذابي كه از زندگي با الي كشيدم از عذاب قبر بدتر بود ،‌ درسته كه يه خونه عالي توي” ظفر " داشتم و “بي ام و " سوار ميشدم ، اما زندگي در كنار الي ،‌حس بودن در زندون رو برام تداعي ميكرد واين بدترين چيزي بود كه ميتونست براي كسي كه همه چيز داره بوجود بياد ! من همه چي داشتم ولي راضي بودم هيچي نداشته باشم و بدون “الي” زندگي كنم !
    پدر و مادرم ،‌ مسبب ازدواج من والي بودن ، براي اينكه عشق ميترا و فكر ازدواج با اونو از سر من بيرون كنن ، هركاري كردن . ميترا عشق دوران نوجواني من بود ، دختري كه توي راه مدرسه باهاش دوست شدم و خيلي زود دوستي من و ميترا به عشقي سخت تبديل شد . پدر من رئيس شركت نفت كرمانشاه و مادرم هم دبير بود ، تنها برادرم “شهرام” مهندس نفت بود و بوشهر كارميكرد ! ما از لحاظ مالي وضع خوبي داشتيم ، اما پدر ميترا ،‌يه استوار ارتشي بود كه معلوم بود اعتياد هم داره ، خونشون پائين شهر بود و 4 تا خواهر و برادر بعد از خودش داشت .
    عشق من وميترا خيلي زود خانواده ي منو نگران كرد ، هر روز به گوشم ميخوندن كه” آدم بايد با كسي وصلت كنه كه تيكه ي خودش باشه ، پسر فلاني رو ببين رفت يه دختر از پائين شهر گرفت كه براشون وصله ي ناجور بود ، بيچاره پدرش از اين قضيه دق كرد ومرد" و … هرروز يه داستان جديد …
    ولي من ميترا رو يه جور ديگه دوست داشتم ، وقتي ميومد خونمون و اون موهاي خرمائي بلندشو ميريخت بيرون عطرش خونه رو پرميكرد ومن مست از عطر ميترا چه عاشقانه دوست داشتم معصوميتش تا روز عروسي با من حفظ بشه و دست نخورده باقي بمونه.
    نميدونم فاصله ي دبيرستان خودم با ميترا رو چجوري طي ميكردم فقط ميرفتم و لحظه اي كه ميترا ميومد بيرون ،‌ بدون شك لحظه ي تولد دوباره ي من بود … آه دنيا ، چه بازيهائي كه سر بشر در نمياري و چه تقديرها كه براشون نمينويسي …
    پدر و مادرم اطلاع نداشتن كه وقتي سر كار هستن ميترا خونه ي ماست ،‌هرروز ظهر از مدرسه ميومديم خونه ، با هم نهار ميخورديم وبدون كوچكترين تماس و رابطه اي ، ميترا ميرفت و من ميموندم و غصه ي دنيا كه ميريخت توي دلم و بانتظار ديدنش تا فردا اشك ميريختم …
    نميدونم كدوم همسايه ي شير ناپاك خورده اي ،‌به مادرم گفته بود كه ميترا مياد خونه ي ما ، اما ميدونم اون ظهري كه ميترا از مدرسه نيومد بيرون ،‌تلخ ترين روز زندگيم بود ،‌نه تماسي نه خبري ،‌ديوونه شده بودم ، غيبت ميترا 3 روز طول كشيد وبالاخره بعد از سه روز ميترا اومد اما ايكاش هرگز نميديدمش … صورت كبود و لبهاي زخميش حاكي از كتك مفصلي بود كه خورده بود ، وقتي كه بهم گفت مادرم جلوي پدر مادرش چه الم شنگه اي به پا كرده و چيا گفته ،‌ تازه فهميدم كه خانواده ي من بوئي از انسانيت نبردن و اون روز من با ميترا براي آخرين بار حرف زدم ! اون به تلخي و با چشماي گريون منو ترك كرد و من بعد از دعواي شديدي كه با مادر و پدرم داشتم تا چند روز نه مدرسه رفتم و نه چيزي خوردم !
    روزها به تلخي گذشت ،‌ ميترا رو هر روز ميديدم ، اما اون با بغضي كه فرو ميداد نگاهي به من مينداخت و ميرفت و اون نگاه چه آتيشي به قلب من ميزد ، دبيرستان تموم شد ، ميترا هم ديپلم گرفت ، ما به تهران اومديم و ديگه هرگز نديدمش ، هر چند كه ميتونستم با خانواده ام بجنگم ولي ميدونستم اين قضيه نابودي ميترا رو رقم ميزنه و هرگز دلم نميخواست ميترا سر سوزني سختي بكشه !
    من پزشكي قبول شدم و رفتم اراك براي دانشگاه ، اما لحظه اي از ياد ميترا غافل نبودم ، خانواده ام متوجه اين مساله بودن ،‌به همين دليل تصميم گرفتن منو سر وسامون بدن تا اوضاع من عوض بشه ! " النا مقيمي " دختر "حاج مرتضي مقيمي " از دوستان پدرم بود ،‌دختري با چهره اي معمولي كه دانشجوي سال آخر گرافيك بودولي پولداروالبته خيلي مذهبي . منم درسم روبه اتمام بود ،‌ به محض اينكه خانواده ام بهم پيشنهاد دادن من قبول كردم و مراسم عقد و عروسيمون خيلي سريع برگزار شد . مدت زيادي از ازدواج من و الي نگذشته بود كه متوجه رفتارهاي غير عادي اون شدم ، الي خيلي مذهبي بود ،‌از اون تيپ زنهائي كه با چادر و چاقچول بيرون ميرن و كسي نبايد موهاشونو ببينه و نامحرم خونشون نياد و …
    همه ي اينا آزار دهنده بود ولي از همه بدتر رفتار توي خونش بود ، زني سرد مزاج كه فقط موقع نماز و دعا بخودش عطر ميزد ولي براي شوهرش كوچكترين ظرافت زنانه اي بخرج نميداد ، حتي موقع خواب هم بلوز شلوار تنش بود ، بعضي وقتا فكر ميكردم كه با يه مرد ازدواج كردم ! زني بسيار بدبين ، حاضر جواب و بد دهن ! به سختي ماهي يكبار سكس داشتيم اونهم با شرايطي كه خانوم ،‌ هزار ويك ادا در مياورد و من ارضا شده ونشده كارو تموم ميكردم وميخوابيدم . در هر حال سالهاي آخر زندگي ما به دعواهاي شديد و تكان دهنده گذشت و بالاخره با بلعيدن زندگي من بجاي هزار سكه مهريه ، " الي " طلاق گرفت وسايه منحوسشو براي هميشه از زندگي من جمع كرد ومن حالا يه آدم آزاد آزاد آزااااااااااااااد بودم .


صبح پاشدم رفتم مطب . سر ساعت 10 خانوم ياوري اومد ، يه زن حدود 35 سال كمي تپل ولي بسيار زيبا با چشماي سبز و موهاي طلائي ، انصافا زيبا بود ! خيلي زود شرايط كارم رو براش تشريح كردم و اونهم پذيرفت . قرار شد كه از فردا بياد مطب و مشغول كار بشه ! مشكل همسرشو ازش پرسيدم و گفت كه همسرش جوشكار ساختمون بوده يه روز در حين كار ميافته پائين و ضايعه نخاعي ميشه و از اون روز از گردن به پائين فلج شده ، خانوم ياوري مونده بود ويه بچه 7 ساله و يه شوهر فلج كه كل زندگيشو بهم ريخته بود .
دلم براش سوخت اما با خودم عهد كردم تا جائي كه بتونم بهش كمك كنم و نذارم خيلي سختي بكشه !
كارم بطور رسمي از روز بعد شروع شد ومن چون در كرمانشاه شناخته شده نبودم مراجعه كننده اي نداشتم . مراجعه كننده هاي من همون مريضاي اورژانسي بودن كه توسط من جراحي ميشدن و براي چك آپ بعد از مرخصي از بيمارستان به مطب ميومدن ، شرايط سختي داشتم ولي انصافا " بهاره "(خانوم ياوري) خيلي خوب به من ميرسيد . يه جورائي خوشم ميومد ازش اما هرگز بهش نظري نداشتم . تااينكه يه شب …
ساعت 7 زدم بيرون كه برم بيمارستان . بهاره تا 8 ميموند كه اگه كسي اومد بهش وقت بده براي فردا . وسطاي راه متوجه شدم كه كليد خونه رو توي مطب جا گذاشتم ، دور زدم وخودمو رسوندم به مطب . وقتي رسيدم ديدم كه در بسته اس . برام عجيب بود كه بهاره زودتر از وقت معمول تعطيل كرده ! كيلدو انداختم توي قفل اما در باز نشد . فهميدم كه بهاره توي مطبه و كيلدو از اونور گذاشته روي قفل ، با خودم گفتم حتما تنهائي ترسيده ، زنگ زدم ، اما بهاره با تاخير چند دقيقه اي درو باز كرد . وقتي منو ديد رنگش پريد . متوجه رژ لبش شدم كه ماليده شده روي صورتش ، جا خوردم ، اما چيزي به روش نياوردم ! با خنده گفتم :

  • چيه ؟ مگه جن ديدي ؟
  • نه نه ! فقط حالم خوب نيست .
    فهميدم كسي پيششه ، همون جلوي در وايسادم ، گفتم:
  • كليد خونه رو روي ميزم جا گذاشتم ، لطف ميكني برام بياريش ، ديرم شده بايد برم .
    

با عجله و خوشحالي از اينكه تو نميرم ، قبول كرد و برگشت كه بره كليدو بياره ، وقتي كه پشتشو به من كرد ديدم يه قسمتي از روپوشش توي شلوارش رفته ، ديگه مطمئن شدم كه باكسي سكس داره و اون شخص هم الان توي مطبه ! اما چيزي نگفتم . اومد وكليدو داد ومن بي هيچ حرفي رفتم بيمارستان …
توي راه همش توي فكر بودم از طرفي يه حس جديدي به بهاره داشتم كه آميخته با شهوت و علاقه بود و از طرف ديگه هم بهش حق ميدادم كه با كسي سكس كنه چون به هرحال اين مساله ميتونه نياز هر آدمي باشه ، اونم با وضعيتي كه شوهرش داشت واقعا تحت فشار بود . تمام اون شب به فكر بهاره بودم ودلم ميخواست باهاش سكس كنم اما مونده بودم چجوري بهش بگم ! بعد از ظهر از خواب پاشدم اصلاح كردم و حسابي تيپ زدم ! رفتم مطب ، 2 تا مريض داشتم ، يه جورائي ذوق كردم كه براي مراجعه اول اومدن پيش من . بعد از معاينه رفتن و من موندم وبهاره !صداش كردم توي اتاقم ، ازش خواستم بشينه ، يه جورائي مضطرب بود ومن هم همينطور ، من از ترس واكنش اون نگران بودم واون از ترس اينكه بخوام بخاطر ديروز اخراجش كنم . گفتم :

  • از كارت اينجا راضي هستي ؟
  • بله ! خيلي ، شما براي من كم نذاشتيد تا حالا !
  • بهاره خانوم ،‌ميشه يه سئوالي بپرسم ؟
  • درچه مورد ؟
  • درمورد خودت
  • بله !
  • چيزي هست كه به من نگفته باشي ؟
  • متوجه نميشم ، منظورتون چيه ؟
  • ببين من يه دكترم ومتوجه شرايط شما هستم ، ميدونم كه همسرت چه شرايط بدي داره ، و ميدونم كه شما هم بجز نيازهاي مالي نيازهاي ديگه اي هم داريد . ميخوام خيلي صادقانه و بي پرده به من بگيد كه مرد ديگه اي توي زندگيتون هست يا نه؟
    بهاره سرشو انداخت پائين و گفت :
  • اينو بخاطر ماجراي ديروز ميگين ؟ واقعا شرمنده ام ، همون وقتي كه نيومدين تو متوجه شدم كه فهميدين .
  • اصلا مهم نيست ، هركسي يه نيازي داره ، من تو رو مقصر نميدونم ، فقط ميخوام بدونم كه رابطه ات با اون شخص در چه حديه ؟
  • چرا اينو ميپرسين ؟
  • چون نميخوام من روي علاقه شما به شخص ديگه تاثير بذارم ،‌ آخه …
    روم نميشد بقيه حرفمو بزنم ، داشتم من ومن ميكردم گفت :
  • آخه چي ؟
  • به اون كسي كه تونسته با شما باشه ديشب خيلي حسوديم شد ، نميدونم چرا ؟؟؟؟؟ شايد ديشب او اتفاق باعث شد احساس دروني من به شما آشكار بشه !! خيلي به فكر بودم ،‌ فقط اگه رابطه شما با اون فرد عاشقانه اس حرفاي منو فراموش كنيد . وعذر منو بپذيريد .
    چشماي بهاره به زمين بود . بي هيچ حرفي سر جاش ميخكوب شده بود . آروم گفت :
  • ميشه من امروز زودتر برم ؟
  • بله … حتما !!
    بلند شد و بدون خداحافظي رفت ! چه حس بدي داشتم ، از خودم بدم ميومد ، اينقدر بد موضوع رو بهش گفتم كه فكر كرد من براي سكس با اون دندون تيز كردم ،‌لعنت به اين كاري كه كردم .
    تا يك ساعت ،‌با خودم درگير بودم .ولي احساس كردم كه بايد بهش بفهمونم كه اونو فقط بخاطر سكس نميخوام . گوشي رو برداشتم و براش يه پيامك نوشتم :
    سلام
    فكرنكن حالا كه فهميدم با كسي رابطه داري ، مثل يه گرگ كه يه بره توي چنگشه براي غارت وجودت دندون تيز كردم ، حسم به تو پر از علاقه وحسادته و حسادت از سر شهوت نيست . اگه منظورمو بد رسوندم معذرت ميخوام ، خداحافظ
    تمام شب رو به فكر غلطي كه كردم بودم ، صبح رفتم مطب ، ديدم در بسته اس ، گفتم لعنت به تو با اين گندي كه زدي ، آخه اين چه غلطي بود كه كردي ؟ درو باز كردمو رفتم تو ،‌ تازه روپوشمو پوشيده بودم كه ديدم بهاره اومد ، انگار دنيا رو بهم دادن ، سلام كرد و گفت :
  • ببخشيد دير كردم ،‌ ديشب كيك درست كردم ، گذاشته بودم براتون بيارم ولي يادم رفت تا برگشتم كيك رو آوردم دير شد ، ببخشيد ،
    از ته دل شاد بودم كه اومده بود .
  • اشكالي نداره ، اتفاقا منم صبحانه نخوردم ، مرسي كه نذاشتي من گرسنه بمونم
  • خواهش ميكنم ، الان چائي هم دم ميكنم ، با كيك ميچسبه !
    يه آرايش ملايم كرده بود كه زيبائيشو دوچندان ميكرد ، يه مانتوي سفيد هم پوشيده بود كه سينه هاش ميخواستن از توش بزنن بيرون !
  • حالا اين شيريني آشتي كنونه ؟
  • چرا آشتي كنون ؟ مگه با هم قهر بوديم ؟
  • خب اونجوري كه تو ديروز رفتي گفتم شايد قهر كردي !
  • قهر نه ! ولي انتظار نداشتم كه اينجوري بهم بگين ،‌راستش غافلگير شدم ، فكر نميكردم منو دوست داشته باشيد !
  • خب خودم هم نميدونستم !
  • من كسي توي زندگيم نيست ، بجز اون كثافت !
  • كي ؟
  • برادر شوهرمه ،‌بهم كمك مالي ميرسونه ودر ازاي اون …
    اشك توي چشماش جمع شد ، سرشو انداخت پائين ، دستمو بردم طرف صورتش ،‌چونشو دادم بالا زل زد تو چشام ، گفت :
  • نميدوني مريض داري و نگهداري از يه بچه چقدر هزينه داره ! منوچهر اينو ميدونه ، وضعش خوبه ولي براي كمك به من ازم اون چيزي رو خواست كه ديروز ديدي ، الان 1 ساله اوضاعم به همين منواله …
  • نگران هيچي نباش من پشتتم !
  • ولي از منوچهر ميترسم . آدم خطرناكيه …!
  • نگران نباش من شرشو كم ميكنم ، فقط تو هم بايد كمك كني . باشه ؟
  • حتما
    صورتشو با پشت دستم نوازش كردم ،‌ نرم و داغ بود ،‌آروم لبشو بوسيدم ،‌ اونم جواب داد ، ظرف كيكو از دستش گرفتم و گذاشتم روي ميز ، كشيدمش توي بغلم ،‌ لبامونو چسبونديم به هم ، چه طعمي داشت لبش ،‌ مثل عسل شيرين بود ، چنان محكم بغلش كرده بودم كه به سختي نفس ميكشيد هردومون داغ داغ شده بوديم واينو از نفس زدنهامون بخوبي ميشد فهميد .برخورد زبونامون باهم چنان حسي بهم ميداد كه تا اون روز تجربش نكرده بودم ، در حاليكه لبشو ميخوردم دستمو گذاشتم روي سينه اش ، بزرگ بود ولي به هيكل تپلش ميومد ، فشارش دادم نرم بود ، نفسش تند تر شد ،‌گفت خيلي فشار نده ، نزديك پريودمه درد داره ، وحشيانه بغل گردنشو ميخوردم ، دكمه هاي مانتوشو باز كزدم يه پيرهن قهوه اي تنش بود ،‌ كامل مانتوشو از تنش در آوردم ، دكمه هاي پيرهنشو باز كردم ، خودش روسريشو در آورد ،‌ يه سوتين مشكي با گلدوزي سفيد تنش بود ،‌ پيرهنشو در آوردم ، پشتشو به من كرد بند سوتينشو باز كردم ، سينه هاش مثل فنر سوتينشو زدن كنار ، چرخيد طرفم ، دستشو گذاشت روي كيرم كه مثل تنه درخت سفت شده بود ، به آرومي سينه شو ميماليدم ،‌ نوكشوكردم توي دهنم ،‌و مكيدم ، آآآآآآآآآآآآههههههههههه بلندي كشيد كه منو ديوونه تر كرد ،‌ محكم مي مكيدم و ناله هاي بهاره فضاي مطبو پركرده بود ، كمر شلوارشو باز كردم ،‌ دستمو كردم توي شلوارش ، صاف و بدون مو بود ،‌ هرچي دستم جلوتر ميرفت حرارت بيشتر ميشد انگار كه داشت به اعماق زمين سفر ميكرد ،‌و بالاخره رسيدم به كسش ، به حجم نرم و چاقي كه از شدت خيسي ، دستم از لاش سر ميخورد ،‌ كسشو محكم ميماليدم و اون ناله ميكرد ،‌ و آآآآآآآآآآآآآآاهههههههههه ميكشيد ،‌حسابي كه ماليدم ،‌دستمو كشيد بيرون ، و خودش شلوارشو در آورد ،‌يه بدن سفيد و تپل كه واقعا بصورت زيبا و موهاي طلائيش ميومد ،‌ گفت :
  • تو ميخواي تا آخرش لباس به تن باشي ؟
    بي هيچ حرفي با عجله لباسامو در آوردم ، لخت لخت شدم ،‌يه نگاهي به كبرم كرد و گرفتش توي دستش ، گفت :
  • چه بزرگه ؟
    با سرم تائيد كردم ،‌ و گفتم :
  • جاشو داري ؟
  • تا ته ته جاش ميدم !
    از اينكه اينطور بي پروا باهام حرف ميزد خوشم ميومد ،‌ گفتم :
  • ساك ميزني ؟
  • نه بدم مياد !
    خوابوندمش رو تخت معاينه رفتم وسط پاش با ولع شروع كردم به خوردن كسش ،‌ چه طعم خوبي داشت ،‌ دوتا انگشت دستمو كردم تو كسش ،‌بخاطر زايمان يه كم گشاد بود ، ولي داغ و خيس بود ،‌زبونم روي چوچولش حركت ميدادم و گهگاه چوچولشو ميمكيدم ،‌ كسش توپول بود و هيچ زائده اي نداشت ،‌ حتي چوچولش هم بيرون نبود ،‌ خيلي داغ و خوش طعم بود ،موهامو كشيد و گفت بسه ديگه ، بكنششششششششششش ، كشيدمش لبه ي تخت ،‌خودم وايسادم ، پاشو باز كردم كيرمو گذاشتم دم سوراخ كسش ،‌ آههههههههههههه بلندي كشد و چشماشو بست ،‌احساس كردم توي فضاس ،‌خودم هم دست كمي از اون نداشتم ،‌ كيرمو آروم آروم تا ته كردم تو و شروع كردم به تلمبه زدن ،‌ از بس داغ بود كيرم داشت آتيش ميگرفت ، چند بار نزديك بود ارضا بشم اما تلمبه زدنو متوقف ميكردم تا آروم بشم و بعد دوباره تلمبه ميزدم ، وقتي كه دستشو ميديدم كه داره روتختي مشمائي رو چنگ ميزنه شهوتم دو برابر ميشد ،‌ برش گردوندم ،‌و بصورت داگ استايل از پشت كردم تو كسش ، سرعتمو تا حد ممكن زياد كردم ،‌ ناله هاش تبديل به جيغ شد و فقط داد ميزد تند تر بكن تند تر بكن ،‌ يه دفعه ديدم آههههههههههههههه بلندي كشد و لرزيد و به شدت لرزشش ادامه داشت ، تا ارگاسمش تموم شد ،‌ منم تو همون شرايط ارضا شدم و تا اومدم كيرمو بكشم بيرون همه ي آبم ريخت توي كسش ، ايستادن روي پاهام واقعا مشكل بود ،‌ كيرمو در آوردم و پشت سرش آبم از توي كسش ريخت بيرون ،‌به سختي خودمو رسوندم اونور تخت و دستمال كاغذي رو برداشتم و كسشو تميز كردم ، بيحال و بي حركت افتاده بود روي تخت و چشماشو بسته بود ،‌ آروم لبشو بوسيدم و خوشحال بودم از اينكه از اين به بعد كسي هست كه هم دوستم داره وهم بهم ميده .

ادامه …

لطفا امتياز و نظر فراموش نشه … مرسي

نوشته:‌ دکتر کامران


👍 0
👎 1
53464 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

307569
2011-12-30 00:09:18 +0330 +0330
NA

بد نبود اما خوشم نمیاد یکی اینقدر خود شیفته باشه

0 ❤️

307572
2011-12-30 06:21:22 +0330 +0330
NA

خوب بود !
بالاخره نمردیم ویک داستان خوب دیدیم
ورود به داستان خوب ، موضوع خوب ، و از همه مهمتر ساختار و نوشتار داستان خوب بود
گر چه شخصا فکر میکنم نویسنده به طرز زیرکانه ای سعی کرده تا تمام راههایی که از نظر خواننده دلیل بر خیانت احتمالی هست را ببندد .
البته این نظر منه ومطمئن هستم بعضی از دوستان نظرات دیگه ای دارن.

0 ❤️

307573
2011-12-30 07:04:34 +0330 +0330
NA

همشهریام در اومدن!!!ساینا یکیشون!!!این اقام باید برم یه سر پارکینگ شهرداری پیداش کنم ببینم منشیش همونه!!! =))

0 ❤️

307574
2011-12-30 09:07:35 +0330 +0330
NA

نمی دونم
جالب بود ولی ناراحت کننده
دلم برای شوهر زنه سوخت…وقتی میبینه نمیتونه زنش را ارضا کنه و می دونه که حتما شخصی این کار را با زنش میکنه…جیگرم سوخت
.و در طرف دیگه اون زن هم احتیاج داره خودشو ارضا کنه
خیلی سخته

0 ❤️

307575
2011-12-30 13:14:27 +0330 +0330
NA

کلی دلخوشی ایجاد شد
دم نویسنده و کسانی که ریدن به هرکول پوآرو!!! گرم
داستان نویس مشخصا نویسنده حرفه ای بود و خوشحالم که چنین استعداد هایی تو کشور داریم!!!
حال کردم

0 ❤️

307576
2012-01-05 23:49:52 +0330 +0330

داستان خوب بود ولی پستی و نامردی یعنی همین که زن شوهر دار رو بکنی. کله کیری میتونستی فقط بهش کمک مالی بکنی نه اینکه کوسش رو جر بدی.

0 ❤️

307577
2012-01-17 11:26:37 +0330 +0330
NA

Takavarjoon? Ensafan shod to be ye nevisande nagi kalle kiri?! Dige halam dare az in estelahet beham mikhore!
Dastane khubi bud

0 ❤️

307578
2012-01-18 02:15:20 +0330 +0330
NA

داستان عالی بود … من که حال کردم …! زودتر قسمت دومشو بذار ببینیم چی میشه !!!

0 ❤️

307580
2012-01-20 04:39:50 +0330 +0330
NA

badak nabod …khob dastano bayan kardi.zod ta baghiyasho benevis

0 ❤️

307581
2012-01-26 04:33:03 +0330 +0330
NA

سلام به همگی منم با این دوستمون کاملا موافقم–این مسخره بازیا چیه –آی مچتو گرفتم و…

راست میگه فقط اون کسخلایی که میخوان ادای استاد زبان ها رو در بیارن میگن بی ام دبلیو

وگرنه اکثریت همون بی ام و تو دهنشون هست

–در ضمن داستان بسیار زیبا و کاملی بود

0 ❤️

307582
2012-02-14 10:43:57 +0330 +0330
NA

خوشم اومد قشنگ گفتی

0 ❤️