دُرسا (2)

1391/11/07

…قسمت قبل

فصل دوم- دُرسا و رضا

از نور آفتاب که روی در و دیوار اتاق پخش شده بیدار می شم. می خوام دستامو از زیر ملافه بیرون بیارم که بالای آرنجم می کشه به سینه های برهنه ام. یه ذره که حواسم رو جمع می کنم یادم می افته دیشب بدون لباس خوابیدم. دست چپم رو آروم روی سینه هام می کشم و می یام تا نزدیک گردنم. دو تا از انگشتام رو می کشم روی گردنبند بولگاری که رضا بهم داده؛ قفلش رو باز می کنم و می ذارمش روی اون یکی بالش. خودم هم به پهلوی چپم نیم خیز می شم و با دست راستم مشغول نوازش گردنبند می شم. کاش می شد به جای گردنبند، سر رضا روی بالش بود، اونوقت می تونستم دستم رو بکنم لای موهاش، لبم رو آهسته به لباش نزدیک کنم و وای … بیشتر از این به حس رخوت صبحگاهی اجازه نمی دم که با شهوت قاطی شه، زود از تخت می یام پایین.

امروز دومین روز از یک هفته فرصتیه که به خودم دادم تا تکلیفم رو با گذشته ام و تا حدی با آینده ام روشن کنم. دیروز بعد از شخمی که به خاطرات بچگی و نوجوونیم زدم، خیلی خسته شدم ولی از اینکه دارم می نویسمشون حس خوبی دارم. به همه گفتم که یه هفته می خوام برم تعطیلات و تلفنم رو هم خاموش می کنم، ولی اگه حوصله داشتم یه سری به فیسبوک می زنم. خرسند از این حس آزادی، یه شلوارک جین پاره با یک تاپ گل و گشاد که روش عکس مرلین مونرو چاپ شده می پوشم؛ بعد از صبحونه یه قوطی آبجو برمی دارم و می رم توی بالکن. یکی از رهاوردهای ازدواجم آشنایی با سیگار و الکل بوده. با اینکه بهشون وابسته نشدم و به ندرت هوس می کنم، اما یه وقتایی هست که با گرفتن یه گیلاس شامپاین و یه نخ سیگار باریک حال می کنم برم تو فاز آدمهای گرفتاری که جز این دو تا هیچ کی دیگه سنگ صبور دردهاشون نیست؛ امروز هم یکی از اون موقع هاست که می خوام ادای آدم داغونا رو در بیارم.

یک کاغذ A3 برمی دارم و با ماژیک بنفش می نویسم، «درسا گذشته ات رو دسته بندی کن: خوبیهایش را در صندوقچه طلایی خاطرات بگذار و بدی هایش را به باد بسپار.» اینکه چه قدر در پایان این هفته به این جمله پایبند خواهم بود معلوم نیست ولی واسه شروع امروز کافی به نظر می رسه.

نوشته های دیروزم رو مرور می کنم؛ به آخرش که می رسم نفسم بند می یاد. به یاد اون صبح پر اضطرابی که قرار بود رضا نظرش رو درباره دوستیمون نهایی کنه، ضربان قلبم می ره بالا …

هشت وبیست و پنج دقیقه بود که رسیدم سر کوچه اطلسی.
چرا دستام می لرزه؟ چرا قلبم اینطوری می زنه؟ نکنه بمیرم؟ انگار توی سرم هوا می پیچه، انگار از تو گوشام موج دریا رد می شه. این صدای بی موقع چیه؟ موبایلمه… رضااااا. سنگین باش درسا.
رضا اومده بود میدون محسنی. منم یه تاکسی گرفتم که برم پیشش.
دستامو احساس نمی کنم. انگار دو تا گلوله یخی شدن، حتی قدرت ندارن در کیف پولمُ باز کنن. الهی که فدات شم پسر. تو اومدی میرداماد!! یعنی می خواستی منو زودتر ببینی؟
: آقا من میدون مادر پیاده می شم لطفاً.
پس چرا صدام می لرزه. نکنه سکته کنم، بمونم رو دست پسر مردم.

  • سلام خوشگل خانوم. چه قدر نازتر از همیشه شدی.
    : سلام. من کاری نکردم که، عین همیشه. تو چرا تیپ پلوخوری زدی؟

  • برای اینکه کسی جرأت نکنه به دوست دختر خوشگلت نزدیک شه، باید خودتم خوش تیپ باشی تا هیچ کی روش نشه بگه آخی دختره حیف شد.
    دوست دختر خوشگلش؟!!! از فرط هیجان و خجالت می خوام بمیرم.

  • خوبه چیز دیگه ای نگفتم که انقدر قرمز شدی. خب خوشگلی دیگه خانومی.
    : شما لطف داری. بریم دانشگاه؟

  • هنوز سر حرف دیروزت هستی که گفتی بدت نمی یاد باهام باشی؟
    : خب، آره. چه طور مگه؟

  • پس دنبالم بیا.
    تقاطع شریعتی و میرداماد، رضا یه تاکسی نارنجی دربست گرفت برای پارک جمشیدیه.
    وقتی کنار هم نشستیم، بهم گفت: تو فکر مامانت نباش. امروز مطمئنم نمی یاد دانشگاه زاغ سیاهت چوب بزنه. پس از الان تا وقتی با همیم نگرانی بی نگرانی.
    : یعنی می گی کلاس نریم؟ تو از کجا می دونی مامانم نمی ره دانشگاه؟

  • نه کلاس نمی ریم. تا الان که غیبت نداشتیم، پس یه جلسه حلاله. تو هم اگه خیلی تو ذهنت رو مامانت تمرکز کنی، اون هم انرژی تو رو می گیره پیداش می شه. پس اصلاً بهش فکر نکن، اونهم به تو فکر نمی کنه.
    آب روی آتیش که می گن همین رضاست. دستام دیگه نمی لرزن. قلبم دیگه سینه ام رو از جا نمی کنه. از سهیلا دیگه ترسی ندارم. از غیبت کردن تو دانشگاه دیگه باکی ندارم. عالیه. قدرت عشق که می گن اینه … هورااا
    موقع پیاده شدن ازش خواستم بذاره من حساب کنم. با اخماش قورتم داد.
    : حداقل بذار نصف کرایه رو من حساب کنم، اینجوری که انصاف نیست.

  • چه جوری روت می شه وقتی یه مرد باهاته این حرفو بزنی؟
    : مرد باهامه دستگاه خودپرداز که نیست.

  • دیگه بسه. تا وقتی من باهاتم دست کردن توی جیبت ممنوعه.
    خوشم نمی یاد. اون وقت همش مدیونش می شم که. حالا الان رو ول کن، بعدا یه راهی پیدا می شه که مدیونش نباشی.
    بعد از نیم ساعت پیاده روی و صحبت درباره درسها و استادها، وسط یه محوطه سرسبز نشستیم.

  • گشنه ات نیست درسا جون؟
    : نه ممنون، صبحانه خوردم. تو چی؟ گشنه اتِ؟

  • نه زیاد. پس با اجازت بریم سر مهمترین موضوعی که به خاطرش اینجاییم.
    با سر تایید می کنم.

  • من دیشب خیلی فکر کردم. الان نتایجش رو بهت می گم. تو هم فعلاً فقط گوش کن. اما هر تصمیمی گرفتی ازت خواهش می کنم هیچ روزی توی زندگیت عاقبتش رو تقصیر من نندازی. من فقط اون چیزی که به ذهن محدودم می رسه رو می گم. ولی تصمیم گیری و پذیرفتن مسؤولیتش با تو هست.
    ببین درسا جون، اگر وضعیت تو با مامانت اینجوریه، تا حدی تقصیر خودته. یعنی تو به عنوان یک نماینده نسل جدید تا الان سعی نکردی مامانت رو با ایده های امروزی آشنا کنی و سنت های به درد نخور رو بشکنی . تا الان بعید می دونم که مستقیم به والدینت گفته باشی چه اهداف و خواسته هایی داری و اون ها رو به چالش بکشی که آیا کارهاشون باعث پیشرفته یا پسرفت . اصلا تا حالا اونها رو مورد انتقاد درست و سازنده قرار دادی؟ تو در واقع عروسکی هستی که توسط مامانت عروسک گردانی می شی. این تا حدی برای جامعه ما خوبه، اما اگر تو هم خواسته معقول و مشروعی داری شاید لازم باشه که محترمانه با مامانت وارد بحث یا حتی مبارزه شی. اینهایی که می گم آسون نیست؛ برنامه ریزی و صبر زیاد می خواد. شاید اونها از دستت تا مدتی دلخور باشن. اما چیزی که مهمه اینه که اونها از خواب خرگوشی بیدار شن و بفهمن که دنیا عوض شده و اگربچه رو با بادیگارد هم بفرستن مدرسه، بچه ای که بخواد شر بسوزونه می سوزونه. بکن نکن های قدیمی دیگه تو دنیای امروز جواب نمی ده و توی عصر کامپیوتر و هوش مصنوعی باید با بچه با زبون منطق حرف زد.
    حالا بریم سر پیشنهاد من به تو. راستش من در حال حاضر توی یه مؤسسه آمادگی برای کنکور درس میدم. می خوام به تو هم پیشنهاد بدم که اونجا مشغول شی. این کار چند تا حُسن داره. اولاً اینکه خانواده ات احتمالاً مخالفت می کنن و تو باید برای اولین بار محکم وایسی و به خواسته مشروعت برسی. دوماً، تو دختر باهوشی هستی و با شروع کارت یاد می گیری که همه چیز زندگیت رو برای مامانی که انقدر حساسه رو نکنی. لطفاً منظور من رو اشتباه برداشت نکن. دروغگو و خدای نکرده دختر کثیفی نباش. اما محکم وایسا و به مامانت بفهمون که حریم خصوصی تو ارزش داره و اون باید به تو اعتماد داشته باشه. در واقع ایشون به شعور تو و مفهوم اعتماد توهین می کنه که به مکالمات تلفنیت گوش می ده. یادت باشه که اگر کار آموزشگاه رو هم قبول کردی، نباید جزئیات کلاس ها و حقوقت رو تمام و کمال در اختیار مامانت بذاری. این مسائل تا وقتی استفاده درست ازشون می کنی کاملاً به خودت مربوطن.
    من چیزهای آسونی رو ازت نخواستم. پس تو هم نباید به آسونی جواب بدی. یادت باشه که اگر هم لباس رزم با خانواده پوشیدی به خاطر من نپوش. به خاطر خودت و به خاطر یه آینده روشن و مستقل این کار رو بکن. مدیونی اگه یه روز تو دلت بگی که رضا من به خاطر تو این کارها رو کردم.
    و حُسن آخر پذیرفتن تدریس در مؤسسه اینه که ما فرصت های بیکاری و بین کلاس ها رو می تونیم با هم باشیم و بعضی وقت ها بیرون بریم و گشتی بزنیم. در مورد تلفن هم، اولین حقوقت رو که گرفتی باید یه گوشی ارزون و یه خط تالیا بگیری بدون اینکه کسی بفهمه. من نمی گم من برات می گیرم که مثل کرایه تاکسی تعارف بازی در نیاری ولی باید قبول کنی که هر از گاهی برات شارژ بخرم. فعلاً همین؛ دهنم کف کرد خانوم خانوما… پاشو بریم یه چایی بگیریم.

: من نباید حرف بزنم یا جواب بدم؟

  • حرف که خیلی باید بزنی، بعد از چایی. اما جواب بدون فکر فایده نداره. هر چند روز که دلت می خواد فکر کن، بعد جواب بده.
    روی تخت چوبی رو به روی چایخونه می شینیم.

: حرفهات انقدر قشنگ و تکون دهنده بودن که احساس می کنم کتک خوردم و بدنم درد می کنه.

  • امیدوارم بتونی ازشون بهره برداری درستی بکنی.
    : حالا تو مطمئنی این موسسه که می گی منو می خواد؟ نمی خوای درباره ش بیشتر بهم اطلاعات بدی.
  • من تا مطمئن نباشم معمولاً چیزی نمی گم. هم با مدیر و هم با مسؤول استخدام حرف زدم. اونها هم دنبال نیرو هستن، با استخدام تو منّتی به سر کسی نیست. من فقط معرف بودم و کار اونها رو آسون کردم.
    تا دو ساعت دیگه توی پارک می چرخیدیم. صحبت ها بیشتر پیرامون رتبه کنکور من، اینکه آمادگی برای تدریس چه درس هایی دارم، نحوه کار آموزشگاه و دستمزد بودند.

: کلاس صبح که پرید. کلاس ساعت یک رو می ریم؟

  • من دلم نمی یاد ازت دل بکنم. ولی اگه دلت شور می زنه، واسه روز اول بسه.
    تو خوبه دلت نمی یاد، من که همه وجودم داد می زنه رضااااا. خب الان چی باید بگم؟ راستی نباید ازش تشکر کنم که نه تنها منو پس نزده بلکه برام کار هم پیدا کرده. چه قدر پررووم که واسه کاری که هزار نفر دنبالشن من حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکردم.
    : درس این ساعت یه جورایی مهمه، پس بهتره بریم دانشگاه. راستی من باید ازت یک عالمه تشکر کنم.
  • چرا خانومی؟ بابت چی؟
    : اول به خاطر امروز صبح که خیلی خوش گذشت. دوم به خاطر اینکه برام بدون دردسر کار پیدا کردی. بعدش هم که داری کمکم می کنی زندگی بهتری داشته باشم.
    زل می زنه تو چشمام، دست چپمو می گیره، لبش رو می ذاره روش، بوسش می کنه و بعد می گه نیازی به تشکر نیست.
    نمی دونم نقطه جوش خون چند درجه است؛ هر چی هست خون من الان داره می جوشه. سرم فکر کنم پنج کیلو شده باشه. این وزنه ها رو کی به پام وصل کردن که نمی تونم راه برم. یعنی می تونم سرم رو بالا بیارم و دوباره تو چشماش نگاه کنم. نه نمی تونم. چون حتماً گریه ام می گیره.
  • قربون لپای اناریت بشم که به این راحتی رنگ عوض می کنه.
    سوار تاکسی های تجریش شدیم…

وقتی برای برداشتن یه شکلات دیگه دستم رو دراز می کنم چشمم به ساعت لپ تاپ می افته؛ باورم نمی شه، دو ساعت و نیمه که دارم می نویسم. یاد گردنبند می افتم که صبح از گردنم باز کردم. بر می گردم تو اتاق خواب، دستبندی که سِت گردنبند بود رو هم از دست راستم باز می کنم و جفتشون رو توی جعبه هاشون می ذارم. فکر نکنم دیگه بخوام ازشون استفاده کنم، حداقل برای یک مدت نامعلوم. نمی دونم باید از این تصمیم خوشحال باشم یا ناراحت.
بر می گردم توی بالکن، ایندفعه با ماژیک نارنجی زیر جمله قبلیم می نویسم: «آقا رضا به صندوقچه طلایی خاطرات خوش اومدی.»
در ماژیک رو که می بندم از دیدن این جمله نارنجی دلم می گیره؛ اشکال نداره بذار بگیره؛ بالاخره که چی؟ تا کی می خوام رضا و خاطراتش رو مثل یه کوله پشتی با خودم اینور اونور ببرم. پایان این یک هفته هر تصمیمی که برای آینده بگیرم، رضا توش کوچکترین نقشی نداره، پس باید هر چه سریعتر خودشو خاطراتشو بسته بندی کنم بذارم یه جایی که زیاد هم در دسترس نباشه.

فردای ماجرای پارک، تصمیم گرفتم برای اولین بار شانسم رو با مامان امتحان کنم.
زنگ زدم بهش و گفتم: من و یکی دو تا از بچه ها دو ساعت بیشتر می مونیم دانشگاه و درس می خونیم.
سهیلا: اگه یه همچین برنامه ای داشتی چرا دیشب اطلاع ندادی؟ اسم دوستات چیه؟ اینا کین که پنج ترم یادشون نبوده با تو درس بخونن؟ کدوم یکی از درسهات رو می خوای باهاشون بخونی؟ اگه ضعیفی بگو معلم بگیرم برات؟
: مامان جان، فکر کنم کمی داری تند می ری. الان ساعت دوازده هست. تا یک ناهار می خوریم. یک تا سه هم درس. من قبل از ساعت چهار خونه ام. اونوقت سؤالی بود جواب می دم.
سهیلا: حرف های جدید می شنوم. مراقب خودت باش و سریع بیا خونه.
بدون خداحافظی گوشی رو گذاشت. از رفتارش ناراحت شدم. خوبه نگفتم می خوام برم سینما. ناراحتی رو بی خیال، اولین تیر مهم بود که به هدف خورد.

به گفته رضا، چون کلاس مشخص نداشتم اگر احیاناً مامان هم می یومد دانشگاه می تونستم بگم که تو راه خونه ام و سریع خودم رو با دربست برسونم.
پس منم می تونستم یه چیزایی رو قایم کنم؛ یوهوووو. سهیلا جون بچرخ تا بچرخیم.

با دیدن رضا که دم ورودی برج سایه منتظرم بود، برق دویست و بیست ولت بهم وصل شد.
درسا این تویی؟ دور از چشم سهیلا و خیره به چشمان این معبود آسمانی که لبخند از لباش دور نمی شه؟؟؟

  • درسا خانوم، من توی بعضی از موارد صبرم خیلی کمه. از جمله اینکه همین الان و قبل از هر کار دیگه ای می خوام بفهمم امروز چه جوابی قراره بهم بدی. امیدوارم نیومده باشی اینجا که بگی بی خیال کار آموزشگاه و بی خیال رضا.
    چه جالب! اونم حال دیروز منو داره. می ترسه پسش بزنم. خوبه، هر چه قدر هم که تابلو باشم هنوز ضایع نکردم که دیگه بدون اون نفس هم نمی تونم بکشم. سرمو می ندازم پایین؛ هجوم خون به صورتم رو احساس می کنم. دنبال کلمه می گردم. هیچ چی ندارم که بگم. عاشقتم تنها کلمه ایه که الان بلدم.
    خود رضا می یاد کمکم و می گه: می تونم این گونه های رنگ انار رو شاهد بگیرم برای اینکه درسا از امروز دوست دخترمه؟
    یهو شجاع می شم. سرمو می یارم بالا، تو چشمای رضا به اندازه یک صدم ثانیه نگاه می کنم و با صدایی که از فرط هیجان می لرزه می گم “دوستت دارم”.
    دستمو می گیره، مثل دیروز آروم می بوسه و می گه: منم دوستت دارم گلم.
    درسا مُرد. درسای دست پرورده سهیلا مرد. یه درسای جدید متولد شد که دیگه هیچ چیز و هیچ کس به اندازه رضا توی این دنیا براش مهم نیست.

یک هفته بعد، وقتی شام تموم می شه می گم: مامان و بابا می خواستم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم.
سهیلا بدون معطلی اخماش می ره تو هم. ولی خودشو کنترل می کنه و حرفی نمی زنه.
ادامه می دم: من هفته پیش، بعد از کلاس تربیت بدنی، دو سه ساعتی موندم دانشگاه و با دوستام درس خوندم. اما مامان خیلی خوشش نیومد. من هر چی فکر می کنم اشکالی توی این قضیه نمی بینم. در ثانی، مامان می گفت چرا تا الان از این برنامه ها نبوده. خوب دلیلش خیلی واضحه. چون که ترم های آخر درس ها سنگین تر می شن و کارگروهی بهتر جواب می ده. بنابراین، امشب می خوام اطلاع بدم که روزهای تربیت بدنی، من به جای ساعت یک، حوالی ساعت چهار می یام خونه چون می خوام با بچه ها درس بخونم. شاید چند ساعتی از روزهای دیگه هم بخوام بیشتر بمونم کتابخونه که طبیعتاً بهتون خبر خواهم داد.

بابا مسعود: من مشکل خاصی نمی بینم و ازت ممنونم که اطلاع دادی. حالا باید ببینیم که مامانت چه نظری داره.

سهیلا: مسعود جون یه ذره جوانب یه چیزی رو بسنجی، بعد جواب بدی بَد نیست ها. ببین درسا، من که با اصل درس خوندن مشکلی ندارم، فقط انقدر جامعه بد و نا امنه که می خوام همه جوره تو و درنا رو محافظت کنم. این حق منه که بدونم دخترام با کیا نشست و برخاست می کنن و کجاها رفت و آمد دارن. اصلاً چرا نمی گی این دوستات بیان خونه ما و درس بخونید؟ کتابخونه دیگه چیه؟ پنج دقیقه برو کتابی که می خوای رو بگیر، بیا خونه بشین بخون.

درسا: مامان، من و درنا خیلی دخترهای خوشبختی هستیم که شما همه جوره هوامون رو دارید (این جمله و بعضی دیگه از هندونه زیر بغل گذاشتن ها رو رضا یادم داده بود). ولی از قدیم گفتن اگه یکی رو خیلی دوست داری ماهیگیری بهش یاد بده نه ماهی خوردن. شما هر چه قدر هم که در مواظبت از ما تلاش کنی، ممکنه یه روز خیلی ساده من از خیابون رد شم و بوسیله یه موتور گازی کشته شم.
من الان بیست و یک سالمه و به ندرت روی حرف شما و بابا حرف زدم. اما از این به بعد دوست دارم شما هم خواسته های منو بشنوید و روی اونها فکر کنید و از سر حوصله جواب بدید. ما توی دانشگاه بدون هیچ تشریفاتی درسمون رو می خونیم و بعدش خداحافظ. اما وقتی قضیه به خونه بکشه، باید پذیرایی کنیم و ممکنه فقط به دو ساعت ختم نشه. در ضمن، شاید همه امکانات من رو نداشته باشن که همکلاسیهاشون رو به خونه دعوت کنن و با اومدن به خونه ما توی مضیقه قرار بگیرن و معذب بشن که چرا اونها نمی تونن کسی رو دعوت کنن.
نکته بعدی که می خوام بهتون بگم اینه که من تصمیم دارم به صورت پاره وقت کار کنم. به کار توی شرکت ها یا بانک ها فکر کردم، ولی توی آگهی هاشون همه نوشتن که کارمند تمام وقت می خوان. بنابراین فعلاً تصمیم دارم که چند ساعتی در هفته رو توی آموزشگاه های کنکور تدریس کنم.

سهیلا: چه حرف های کتابی و قشنگی. می بینی مسعود جون کارمون به کجا کشیده که این فسقلی باید بیاد بهمون یاد بده چی کار کنیم و چی کار نکنیم. من می گم راضی نیستم جز به خاطر کلاسهات بمونی دانشگاه، خانوم می خوان واسه من برن کار کنن. هر وقت یه یاردان قلی حاضر شد تو رو بگیره، برو تو خونه اون هر غلطی خواستی بکن. ولی تو خونه من اندازه دهنت حرف می زنی.

درسا: مامان جان، اگه حرف های منو مرور کنی می بینی که کوچکترین بی احترامی بهت نکردم. فکر نمی کنم شما هم لازم باشه که توهین آمیز با من صحبت کنی. می تونم یپرسم شما از کار تدریس چه کار مقدس تر و سالم تری رو سراغ دارید؟

سهیلا: من می گم نَره، تو می گی بدوش! من صلاح نمی دونم تو بری سر کار.

درسا: من هم می گم که از این به بعد بدون دلیل منطقی شاید نتونم خیلی از حرف های شما رو قبول کنم.

سهیلا: تو به گور بابات خندیدی.

بابا مسعود: خانم چرا از من مادرمرده مایه می ذاری؟؟ حرف بدی که نزده، می گه اگه با چیزی مخالفی دلیلش رو هم بگو بدونم.

سهیلا: من نمی تونم دخترم رو ول کنم تو این جامعه که پر از گرگه. نمی بینی همه دنبال دختر آفتاب مهتاب ندیده ان. فکر کنم باید بگم غلط کردم که گذاشتم بره دانشگاه.

درسا: مامان جان شما راهنما و مشاور خیلی از دوستات و فامیلاتی. این حرفها ازت بعیده. همونهایی که دنبال آفتاب مهتاب ندیده ان، این روزها دختر تحصیلکرده و دست به جیب می خوان. واسه نجابتشم می رن از محل تحصیل و کارش تحقیق می کنن خیالشون راحت میشه.

بابا مسعود: خانم جان، ما باید خوشحال باشیم که دخترمون عاقل و فهمیده شده. اگه یه کاری هم بلد باشه، پس فردا اگه من سرم رو زمین بذارم خیالم راحته که دستش جلو کس و ناکس دراز نمی شه.

درسا: بابا جون واقعاً ازت ممنونم که با دید باز به مسائل نگاه می کنی.

سهیلا: خبه خبه، تو هم این وسط یارکشی نکن. بابا جونت نصف من واسه شماها زحمت نکشیده، براش مهم نیست شما چه غلطی می کنید.

بابا مسعود: سهیلا جان خودت می گی یارکشی ممنوع، اونوقت منو جلوی دخترت سکه یه پول می کنی؟

سهیلا: آقا مسعود، جنابعالی نمی خواد واسه من از آب گل آلود ماهی بگیری. حالا کجا هست این خراب شده ای که می خوای بری واسه شون کار کنی؟

درسا: مامان جان شما الان عصبانی هستی چون حرفهایی که دوست نداری رو می شنوی، ولی از شأن شما به دوره که کلمات زشت به کار ببری.

سهیلا: تو نمی خواد به من درس اخلاق بدی. سؤالم رو جواب بده.

درسا: من هنوز اقدام خاصی نکردم. ولی اغلب این مؤسسات حوالی انقلاب و میدون ولیعصر هستند. اگر خدا خواست و دعوت به مصاحبه شدم، اول از شما و بابا می خوام که برید و از صحت و سلامت محل کار اطمینان کسب کنید.

سهیلا: آقا مسعود هر چی می کشم از تو می کشم که بلد نیستی جلوی بچه با من مخالفت نکنی. درسا تو هم فعلا پاشو برو سر درس و مشقت تا روزی که یه خری پیدا شه به تو کار بده.

با اینکه شش سال از این ماجراها گذشته، تک تک کلمات و جملات طوری توی گوشم زنگ می زنن و به قلبم چنگ می کشن که انگار دیروز اتفاق افتادن. در آبجو رو با حرص باز می کنم، از تلخی قلپ اول صورتم مچاله می شه. دستم رو یواش می کشم روی دلم، آهسته می گم: ببخشید کوچولو که دارم با این زهرماری اذیتت می کنم؛ شاید آخر این هفته از دستم راحت شی، ولی اگه قرار شد بمونی قول می دم مثل مامان بزرگت نشم…

ادامه…

زنِ اثیری


👍 0
👎 0
58271 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

355583
2013-01-26 22:55:10 +0330 +0330
NA

بهترین داستان اومد
خانم اثیری دستت طلا بانو
بازم عالی نگاشتی

0 ❤️

355584
2013-01-26 23:09:36 +0330 +0330

سپاس فراوان بانو

0 ❤️

355585
2013-01-26 23:14:02 +0330 +0330

بهتر از قسمت قبل بود آفرین امیدوارم روند رو به رشد تکرار بشه

0 ❤️

355586
2013-01-26 23:25:16 +0330 +0330

ای بابا انگار همه سحرخیز شدن امروز.اولین بار که خوندم فقط یه نفر نظر گذاشته بود.رفتم برگشتم واسه بار دوم بخونم دیدم بهههههه همه دوستان اومدن.سلام و صبح بخیر به همه بچه های گل شهوانی
درسا جون دستت درد نکنه.خیلی قشنگ بود.باور کن اومدم واسه بار دوم بخونم که این اتفاق شوم افتاد و دیدم بازم جا موندم =(( :’’( .نمره کامل ناقابل بود تقدیم کردم خدمتتون.

0 ❤️

355587
2013-01-26 23:43:43 +0330 +0330
NA

زن اثیری عزیز درود بر شما

عالی و بدون نقص
سپاس دوست عزیز

نمره کامل تقدیم شد

Pentagon U.S.Army

0 ❤️

355589
2013-01-27 00:22:03 +0330 +0330
NA

با عرض خسته نباشيد خدمت نويسنده محترم
داستان خوب و قابل توجه اى بود كه از نظر موضوع شايد در برگيرنده قشر زيادى از افراد باشد ولى نكاتى هست كه بايد خدمتتمان عرض كنم:
دختر داستان چرا قبل از دوست شدن با پسر(رضا) تمام مسائل خانوادگيش را بازگو كرده بود؟ منطقى به نظر نميايد.
داستان بشكلى نوشته شده خيلى جاها مثل يك متن از كتاب آموزشى بنظر مياد و آن حس خواندن داستان را به مخاطب نميدهد و شما بهتر بود در مكالمه ها از كلامه عاميانه ترى استفاده ميكرديد تا لحن كتابى گفتگو ها ازبين ميرفت. شما در داستان هنگامى كه از نام ميدانها و خيابانهاى يك شهر استفاده ميكنيد به طبع كار اشتباهيست كه باعث پايين آمدن سطح كيفى داستان شما ميشود و اگر فردى ساكن آن شهر نباشد اين نام ها برايش غريبه هستن و جايى نامعلوم را در ذهنش تداعى ميشود كه سردگمى را در پى دارد. راوى داستان همواره در مكالمه ها گم سرك ميكشيد و گاهى نميشد تشخيص داد كه متن مربوط به مكالمه است يا افكار نويسنده. مرز مشخصى ميان گفتگو ها بكشيد تا اين نقص بر طرف شود. و در پايان با دقت بيشتر بروى نكات كليدى داستان نويسى ميتوانيد اثر قابل قبولى خلق كنيد.

0 ❤️

355590
2013-01-27 01:10:16 +0330 +0330

بانوى عزيز قلم شيوايی داريد نكات جالبى رو هم با استفاده از ايهام توى متن جا داديد كه دردهاى جامعه ماست مثل جمله؛ يه مرد پیشمه نه دستگاه خودپرداز.
شما خودتون يكى از منتقدين بنام اين سايت هستين و منه كمينه در حدى نيستم كه جز تشكر و دادن حداكثر امتياز حرفى در مورد داستانتون بزنم
مرسى

0 ❤️

355591
2013-01-27 03:28:07 +0330 +0330
NA

بانو اثیری عزیز داستان شما بی اندازه خوب و عالی است
امیدوارم که درسا توی این مبارزه پیروز باشه مبارزه ای که فقط برای به دست آوردن آزادی های کوچکی هستش که تا الان ازشون محروم بوده آزادی های که نزدیک ترین موجود زندگیش ازش گرفته و تنها معیار ش هم مادر بودنه
چه بالاهایی که مادرا با این احساس مادرانشون سر بچه هاشون نمیارن
امیدوارم مادران آینده از این حس مادرانه به عنوان وسیله ای برای تسلط بر فرزندانشون استفاده نکنند و منطق عقلانی را جایگزین احساسات نمایند.

0 ❤️

355592
2013-01-27 04:53:37 +0330 +0330
NA

خوشگل خانوم عزیز،
مرسی از انرژی مثبتت.


کوهیار مشکی پوش عزیز،
ممنون از تعریفت.


شیر جوان،
ایشالله همیشه مثل سلطان جنگل بدرخشی. شما هم که تا لپهای بنده از تعریفاتون سرخ نشه کوتاه نمی یاید.
ارادت.


آمیرزا جان،
مرسی از محبتت.
ولی ازت خواهش می کنم که در قسمت آخر یا هر قسمتی که خودت صلاح دونستی یک حکایت دُرسا رو مهمون کنی.


پسر غیرتی عزیز،
کامنتهای کوتاهت خیلی بیشتر به دلم می شینه. چون بعضی وقتها در مقابل اون همه محبتت لال می شم. مرسی.


بیژن جان،
اگه می دونستم حتی یه دونه جک هم درسا و خوانندگانش رو مهمون نمی کنی، داستان درِ پیتی می نوشتم.
چشم امامی امامنا، سعی خودم رو می کنم که بهتر بنویسم. مرسی.


پروازی گلم،
خواهر، درد و بلات به جونم. چرا حالت خوش نیست. اگه جز دعا کاری از دستم براومد خبرم کن.
عزیزم، داستان سه جا فلش فوروارد داره و در زمان حال اتفاق می افته.
شش سال از ابتدای دوستی درسا و رضا گذشته که شکم درسا جون بالا اومده.
در مورد حرفهای رضا و خسته کنندگی شون، می خواستم پیامها و راهکار پیدا کردن برای مشکلات این چنینی حتماً توی داستان باشه. شما آدرس بده من یک قطره نفازولین بفرستم بلکه خستگی چشمهای قشنگت در بیاد.
بازم مرسی و ممنون از امتیاز.


جونیور اِم عزیز،
محشر خودتی که وقت گذاشتی برای همذات پنداری با دُرسا. مرسی.


لیدی سِدوسر عزیز،
کاش روز خواستگاری، شما حضور داشتید، یک دفاع جانانه از من در مقابل مادر شوهر می کردید.
شرمنده کردید. مرسی از این همه تعریف.

0 ❤️

355593
2013-01-27 04:58:29 +0330 +0330
NA

نایریکا جان،
خیلی خوشحالم که دُرسا و نِدا امروز با همدیگه هم مسیر شدن. ممنون که وقت گذاشتی برای چندباره خوندن قصه دُرسا.
مرسی از بابت امتیاز.


پژمان (پنتاگون) عزیز،
مرسی از وقتی که برای دُرسا می ذاری. ممنون از محبتت و امتیاز.


برگ پاییزی عزیز،
امیدوارم زندگیت همواره بهاری باشه. مرسی از انرژی مثبتت.


رها 1368 عزیزم،
تو هم از اون دسته دوستانی که تا گونه هام رو رنگ رب گوجه نکنی خیالت راحت نمی شه. ممنون خانومم از این همه لطفت. خدا رو شکر، دُرسا گیر پسر خوبی افتاده و تأثیرپذیری از اون برای زندگیش پر از منفعته.
مرسی از گل و قلب و این همه محبت.
ایشالله بتونم جبران کنم.

0 ❤️

355594
2013-01-27 05:11:03 +0330 +0330
NA

إ من كه هنوز اين داستانو نخوندم :S
بانو جان لدفن على الحساب ازم تشكر كنيد قول ميدم هر2 قسمتو با هم بخونم :D

0 ❤️

355595
2013-01-27 05:29:49 +0330 +0330
NA

مثل قسمت قبل زیبا بود.
دیگه نزدیک بود گریم بگیره ! داستانت واسه من غمناکه ، چون همچنان گرفتار مادری مثل سهیلای داستان در زندگیه خودم هستم و روز به روز از مادرم دور تر میشم.
دوست داشتم میتونستم این داستان رو بهش نشون بدم تا شاید تاثیر داشته باشه.ولی فعلا صبر میکنم تا آخرش رو بخونم

0 ❤️

355596
2013-01-27 05:39:32 +0330 +0330
NA

رضا قائم عزیز،
سلام و خوشامد. ممنون از وقتی که برای خواندن داستان و بررسی ضعف و قوت های آن گذاشتید.
در مورد دُرسا و درد و دلش با آقا رضا که از قضای روزگار همنام شما بود؛ خوب ما خانومها هر از گاهی یه کارهایی می کنیم که از نظر موجودات مریخی (اشاره به کتاب جان گری) زیاد منطقی نیستند؛ ولی درسا با این کارش داره به رضا می گه که دوستیشون چه مشکلات احتمالی خواهد داشت و اگر صلاحه اصلاً دوستی رو پایه ریزی نکنند. به هر حال، من صداقت درسا رو در بیان یک نگاه کلی از رابطه اش با مادرش بعد از گذشت این همه سال هنوز هم زیر سؤال نمی برم.
در مورد لحن گفتگوها، تلاش می کنم تا از راهنمایی شما برای قسمتهای بعدی بهره بگیرم.
در مورد گفتگوها و فکرهای بلند بلند درسا در لا به لای آنها؛ هر خط که گفته ای است از کسی با دو نقطه یا خط تیره مشخص شده، و افکار درسا در خطی مجزا بدون علامتی در ابتدا قرار گرفته. از قسمت اول داستان هم مشخصه که درسا بعضی از چیزهایی که توی فکرش هست رو بیان می کنه. از لحاظ زیبایی بصری، شخصاً دوست ندارم که خطی یا نقطه چینی فواصلی را در متن ایجاد کنند و نهایت تلاشم رو کردم که حد و مرزهای حال و گذشته و افکار شخصی درسا با جملات و کلمات مشخص باشند. علی ایّ حال، اگر راهکار فنی دیگری وجود دارد، ممنون می شم راهنمایی بفرمایید.
در مورد اسامی و مارک های اجناس؛ من هر داستانی که می خونم، خودم را قهرمان فرض کرده و وقایع رو با خونه و زندگی خودم هماهنگ می کنم. به عنوان مثال، از روزی که جدال با سرنوشت یک رو خوندم، هر بار که درِ خونه رو می زنند تنم می لرزه و فکرم می ره به سمت آرش داستان. بنابراین، دیدگاه من اینه که نام میرداماد و امثالهم برای غیر تهرونی ها هم که آشناست، در مورد سایر موارد هم همذات پنداری و تعمیم به خود، بخش لاینفکی از خواندن داستان است. من با اینکه کردستان نرفته ام، از توصیفات هیوا در محرم سکس، بارها خودم را در آبیدر فرض کرده ام و یا در داستان خون بس همگام با قهرمان به همه جای شهرشون سرک کشیده ام. درسته که نمونه های من و توصیفاتم قابل قیاس با مثالهای مذکور نیستند، ولی همچنان فکر می کنم که اگه یه روزی یکی از خواننده هام بره برج سایه روبروی پارک ملت، شاید از به یاد آوردن من لبخندی به یاد عشق من و رضا به لبش بنشینه.
باز هم از محبت شما ممنونم و از روده درازی خود عذرخواهی می کنم.

0 ❤️

355597
2013-01-27 06:43:36 +0330 +0330
NA

خوب بود
سبک نوشتنتو دوست دارم
داستانت یجورایی منو یاد خودم میندازه مخصوصا وقتی که خجالت میکشی :-)

0 ❤️

355598
2013-01-27 07:04:05 +0330 +0330
NA

مثل همیشه عالی و تأثیرگذار بود.به زندگی من خیلی نزدیکه.بانو اثیری قلمت همیشه روان.موفق باشی.

0 ❤️

355599
2013-01-27 07:05:59 +0330 +0330
NA

محشـــــــــــــرررره ه ه …
لطفا زودتر قسمتای بعدو آپ کن

0 ❤️

355600
2013-01-27 09:02:11 +0330 +0330
NA

قلب مسین عزیز،
خیلی ممنون از لطفتون و همین طور امتیاز. چوب کاری می فرمایید. امیدوارم دُرسا در قسمت های بعدی هم شما رو در کنار خودش داشته باشه.


مِروآآ عزیز،
مرسی از همه تعاریفت و آرزوهای زیبایت برای نسل آتی مادران.


شادی جوجوی گرامی،
مرسی که به دُرسا هم سر زدی. امیدوارم نظرت رو جلب کنه.


مرجان عزیزم،
ممنون که باز هم دُرسا رو تنها نذاشتی و باهاش همدردی کردی. امیدوارم مامانت هر چه سریعتر به خودش بیاد و بفهمه که توی قرن بیست و یک، روشهای علمی تری هم برای ارتباط با فرزند وجود دارند. تو فعلاً صبور باش و سعی کن اعتماد مامان رو جلب کنی.


عبدول جان،
کجایی پس؟؟ همه حواست رو دادی به آرش که یه موقع تو استانبول کله پا نشه، نفهمیدی نصفه شبی یکی افتاده به جون دُرسا و بهار و ندا و جیسون و …، بار عقده تخلیه می کنه.
مواظب خودت باش برادرم. اعصابت رو هم خورد نکن، اوضاع استراتژیک رو با آرامش مدیریت کن.

0 ❤️

355601
2013-01-27 09:07:38 +0330 +0330
NA

لیدی سِدوسر عزیز،
بازم یک دنیا از محبتتون.


نگین جان،
مرسی از کامنتت و وقتی که برای خوندن دُرسا گذاشتی.


رومینای عزیزم،
خیلی ممنون از همراهیت با دُرسا. بازم تشکر از تعاریفت، امیدوارم لیاقتش رو داشته باشم.


شانیکوی عزیز،
مرسی از انرژی مثبتت. چشم سعی می کنم سرعتم رو در آپ کردن قسمتهای بعدی ببرم بالا.

0 ❤️

355602
2013-01-27 09:21:26 +0330 +0330

فكر كنم دارم به عالم ملكوت نزديك ميشم!!!
بهم وحى ميشه جديدا!!
ديشب كه نه، نصفه شب چشم دوخته بودم به ليست داستانها و حرص ميخوردم ازينكه يه نفر درحال كم كردن امتيازها بود و از سايه اش راحت ميشد فهميد كار كيه! به هرحال سعى كردم خونسرد باشم و با خودم گفتم پس چرا اين داستان درسا نمياد؟ امتيازها هم بشدت درحال كم شدن بود كه خواب همى مرا بسوى خويش خواند و اجابت كرديم بى اختيار. ساعتى بعد صبح را درود گفتيم و با فعل و انفعالات روزمزه به حال رسيدم و بار ديگر همان صفحه را باز نموديم كه كلك و پرمان ريخت؛ از ديدن آن همه بى وجدانى، و دادن 25 امتياز منفى و فرو نشستن هر دو داستان باهم؛ در حالى كه باصدايى رسا دشنام نثارش ميكرديم چشممان به درسا(2) فتاد و اين شد كه فهميديم به ما وحى نازل ميشود!! وليكن شادمانى از درسا و وحى به حدى بود كه از امتيازها مكدر نشويم و تنها به دعا خواستار صبر شديم ولى سكوت نخواهيم كرد و بزودى بادشان را همچون طوفان برسرشان تلافى ميكنيم كه انگار راهى جز اين نيست كه گوييم: “زدى ضربتى ، ضربتى نوش كن…” و آن روز نزديك است، براستى…

درسا جان خسته نباشى داستانت همونطور كه حدس ميزدم بهتر شده و ميتونم بگم با قسمت قبل قابل مقايسه نيست، مكالمه ها جالب بود مخصوصا حرفهاى سهيلا. و برام جالبه بدونم چه اتفاقى تو اين يه سال افتاده كه درسا به دخترى سركش ، آبجو، سيگار و به سقط جنين فكر ميكنه.
هرچى هست زير سر اين رضاى لوبياخوره كه نميدونم چطورى سر از داستان درسا در اورده!!
موضوع جالبيه دوست دارم بيشتر بخونم تا اينكه دربارش حرف بزنم.

درسا جان موفق باشى، زياااد.

0 ❤️

355603
2013-01-27 10:04:18 +0330 +0330
NA

دو قسمتشو باهم خوندم، يعنى شخصيت سهيلا برام خيلى آشنا بود :( قشنگ بود خسته نباشيد.

0 ❤️

355604
2013-01-27 10:49:55 +0330 +0330

درود درود درود
قبل از هرچیزی جا داره همه دوستان عزیزم رو فحش کشی حسابی نمایم! از آن جهت که به بنده خبر ندادن که بانو اثیری داستان نوشته…
معمولا وقتی یه داستان چند قسمتی میاد٬ تا قسمت دومش نیاد نمیخونم مگه اینکه از قبل خبر داشته باشم کی نوشته. چون معمولا فقط همون قسمت اول میاد(تجربه)…
بانو اثیری واقعا گل کاشتین. داستانی که پیش رو هست شاید از زبان یه ونوسی باشه و مریخیا نتونن باهاش همزاد پنداری کنن ولی اینجانب بدلیل داشتن همچین مادری واقعا تونستم خودمو یه جاهایی٬ تاکید میکنم یه جاهایی فقط(باز نگین این هیوا خانومه. چند نفر از دوستان صدامو شنیدن مطمین شدن!)جای درسا بگذارم. راجع به قسمت اول که نمیتونم چیزی بگم چون اقای شاهین سیلور خیلی خوب نقد کردن و منم بی نصیب موندم. ولی این قسمت به نظرم جای اشکال خاصی نداشت مگر ویرایش داستان. با نظر امیر قایم(همزه ندارم)در مورد ویرایش موافقم. شما میتونین مکالمه ها رو توی گیومه قرار بدین. درمورد فلش فوروارد ها خیلی خوب عمل کردین ولی به نظرم بازم جای کار بهتر وجود داره. سیر روایی داستان یه جاهایی گم میشه. شاید دلیل اصلیش این باشه که یه جاهایی یه کم روده درازی میکنین(البته ناگفته نمونه که حرفهاتون اونقد شیرینه که اگه ۲۰صفحه هم روده درازی کنین برام خسته کننده نیست(شکلک نیشخند) ) ولی این موضوع بر ضد اصول داستان نویسیه! چون باعث افت کیفیتی داستان میشه و همچنین تاثیر مستقیمی بر سیر روایی و داستان پردازی میگذاره.(تاثیر منفی)
جدا از این موضوعات و در کل میتونم بگم که بینهایت از داستان لذت بردم و کل قلبامو تقدیمت کردم.
موید بمانید!

0 ❤️

355605
2013-01-27 11:01:54 +0330 +0330

چند نکته یادم رفت بگم
۱-همه قلبارو تقدیم کردم بجز قلب سیاهه!
۱-چقد خوبه که شما تحمل نقد دارید و از نقدها نهایت استفاده رو میبرید. اینجوری حتما مویدتر میمانید!
۳-بینهایت خوشحال و هیجان زده شدم وقتی داستانتونو دیدم.
۴-شکم برآمده تبریک… دختره یا پسر؟
۵-نمیدونم چرا وقتی نوشته هاتونو -چه در داستان و چه در قالب کامنت- میبینم یاد خانم فردوسی پوری میافتم که قبلنا به عنوان مشاور تو تلویزیون کار میکرد. یادمه همیشه شیفته تجزیه تحلیل کردنا و راهکارهاشون بودم! مویدتر بمانید!

0 ❤️

355606
2013-01-27 11:33:43 +0330 +0330
NA

20
مرسی

0 ❤️

355607
2013-01-27 12:23:53 +0330 +0330
NA

اثیری جون ایول داری واسه اولین بار هیچکدوم از کامنت ها رو نخوندم جلی امدم پایین بگم دمت گرم ولی جانتو قسمته بعدیشو زود بزار متشکرم.

0 ❤️

355608
2013-01-27 13:37:05 +0330 +0330
NA

آریزونای عزیزم،
مرسی که دیشب از خواب نازت زدی و با دُرسا تله پاتی می کردی. کار تو از وحی گذشته؛ الان دیگه دستیار جبرئیلی.

خدا رو شکر که داستان دُرسا تونست از شما یک علامت مثبت بگیره؛ خدا کنه قسمتهای بعدی هم ناامیدت نکنند.

رضا کلاً زبل خان شده، رضا اینجا رضا اونجا رضا همه جا؛
راستی درسا بعد از شش سال از آشنایی با رضا می خواد فسقلیش رو در نطفه خفه کنه نه بعد از یک سال.

بازم یک دنیا ممنون از حمایتها و راهنمایی هات.

0 ❤️

355610
2013-01-27 13:50:47 +0330 +0330
NA

هیوای عزیز،
مرسی که با یک عالمه انرژی مثبت و تعاریف شرمنده کننده اومدی. امیدوارم از پسِ امتحاناتت خوب بر اومده باشی.
#مرسی از همه قلبهایی که بهم دادی؛ می دونم قلب خودت خیلی پاک و زلاله و بدون قلبهای مشکی و قرمز شهوانی هم، لطف تو شامل حالم شده.
#امیدوارم مخاطبانم فقط بانوان نباشند و از سیاره تو هم کسانی از حوالی دُرسا عبور کنند.
#از پیشنهاد گیومه ممنون.
#اگر زمان بهت اجازه داد، یکی دو نمونه از جاهایی که سیر روایی داستان از دستم خارج شده رو برام لطفاً بنویس؛ چون من خیلی درگیر احساساتم و با تک تک جملات رابطه عاطفی دارم، شاید نتونم خیلی منطقی دست روی مواردی که می گی بذارم.
#نی نی هم هفته های اولشه که تو دل دُرساست، به خاطر همین هنوز می تونه به کورتاژ فکر کنه.
#راستی منم با خانم فردوسی حال می کردم، ولی از اینکه الان با اون مقایسه شدم کلی باد به غبغبم انداختم.
مرسی هیوا جان از مهربونی هات.

0 ❤️

355611
2013-01-27 13:54:04 +0330 +0330
NA

شادی جوجوی عزیز،
مرسی از وقتی که برای خوندن داستان و نوشتن کامنت گذاشتی.


ای آی اِس گرامی،
مرسی از محبتتون.


صدای گیتار عزیز،
خیلی ممنون از لطفت و کلمات روحیه دهنده ات. به روی چَشم، سعی می کنم در انتشار قسمتهای بعدی سریعتر عمل کنم.

0 ❤️

355612
2013-01-27 14:09:30 +0330 +0330

درسای عزیز، قبل از هر چیز باید بگم خیلی خوشحالم که میتونم به اسم خطابت کنم و دیگه مجبور نیستم مثل دفعات قبل با نام کاربری زن اثیری صداتون کنم.
این قسمت با فاصله بسیار زیاد نسبت به قسمت قبل رو به جلو و بهتر نگارش شده. معمولا توی داستانهای اینچنینی چند فسمت طول میکشه تا نویسنده بتونه داستان رو جا بندازه ولی با هوش و ذکاوتی که از خودتون نشون دادین و همینطور تبحری که در نوشتن دارین خیلی خوب تونستین داستانی که میرفت دستخوش ناملایمات بشه رو کنترل کنین. دیگه از حاشیه های مقاله مانند قسمت اول خبری نبود و به جای اون با فلش بک و فورواردهایی که استفاده کردین جذابیت داستان رو اضافه و خواننده رو برای خوندن قسمتهای بعد ترغیب کردین. این قسمت رو کاملا خوندم و تونستم با شخصیتهای داستان همذات پنداری کنم. حالا فهمیدم که سهیلا کیه و درسا چیکاره ست!! (؛
با تمام این توصیفات اما هنوز مواردی وجود داره که به نظرم بهتره نسبت به رفعشون اقدام کنین. اولین مورد که یه مقدار منو ناراحت کرد طریقه نگارش گفت و گوهای بین شخصیتهاست. اینکه اول هر گفت، اسم گوینده رو مینویسین یه مقدار توی ذوق میزنه. ازین نظر که نوشته رو به فیلمنامه نزدیک میکنه. میتونین به جای اسمها از واکنش و همینطور عنوان شخصیتها استفاده کنین. یعنی سهیلا رو مادر و مسعود رو پدر خطاب کنین؛
ـ مامان نگاه نگرانی کرد و گفت…
ـ پدر لبخندی زد و زیر چشمی نگاهی به مامان انداخت…
مورد دیگه استفاده از ساعت و روزشمار هست. نوشتن دقیق ساعت و یا روز بیشتر در روزنامه نگاری و خاطره نویسی کاربرد داره. هرچند من به شخصه با اسم بردن از میدان و خیابون و کوچه مشکلی ندارم و حتی حس نوستالژیکی هم بهم دست میده اما نبردن اسمشون بهتره…
البته این فقط به پیشنهاد بود و شما به عنوان نویسنده مختار هستین که هر طور که دوست دارید داستانتون رو پیش ببرید. در پایان ازینکه داستان شما و ناییریکا رو به حق بالای لیست بهترین داستانها میبینم خیلی خوشحالم. به نظرمیرسه مثلث شما دونفر و سپیده خانوم داستان نویسی رو از انحصار آقایون و چند نویسنده شناخته شده خارج کرده… (؛

0 ❤️

355613
2013-01-27 14:20:27 +0330 +0330
NA

آرش جان،
همینکه اومدی و دو خط نوشتی، یک دنیا ارزش داره. ما دلمون برات تنگ می شه وگرنه توقعی نیست.
عبدول هم که از جون مایه گذاشته نشسته پای داستانت تا برگردی ببینیم استانبول قیمت لباساش بهتر بود یا همون بریم دوبی به صرفه تره.
مواظب خودت باش و ما رو با دوریت دق نده.

0 ❤️

355614
2013-01-27 14:34:28 +0330 +0330
NA

شاهین جان،
چند ساعتیه که یه وری راه می رم، چون فقط یکی از فرشته های نگاهبانم تا الان دُرسا (2) رو زیر تیغ برده بود. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که اومدی بلکه تعادلم برقرار شه حداقل مسواکم رو عین آدمیزاد بزنم. :)
خودتون می دونید از اینکه بیدریغ بهم کمک می کنید تا بهتر بنویسم چقدر سپاسگزارم.
دیگه نمی خوام تک تک مواردی رو که بهشون اشاره کردین رو نام ببرم؛ فقط بابت همه شون خیلی خیلی مرسی و امیدوارم بتونم به درستی اجابتشون کنم.
ولی انصافاً حذف اسامی مکانها خیلی سخته، نمی دونم چرا با گفتن اسم جایی علی الخصوص رستوران یا کافی شاپ، حس می کنم علاوه بر من، خاطره ای برای تعدادی خواننده هم تداعی می شه. با این وجود، سعی می کنم استفاده از این مورد رو به حداقل برسونم.
بازم از اینکه روحیه می دین و مسؤولیت مراقبت از دُرسا رو به عهده گرفتین ممنونم.

0 ❤️

355615
2013-01-27 14:43:35 +0330 +0330

عاقا منم با امیر موافقم
ینی چی اونوقت؟؟؟
اختیار داری داداش. من کوچیک شمام
میگم خداییش تک نفری شهوانی رو فاکیدی… ایمیل و جیمیل و هاتمیل و …
حداقل بیا با این همه کاربری به این داستانایی که اینقد «بوی حرص امتیاز» دارن امتیاز بده. خداییش خدا هم خوشش میاد… (خخخخخ)
درسا جان
ببخشید فردا امتحان دارم فقط اومدم عرض ارادت نمایم. حتما بعدا مزاحمتون میشم.

0 ❤️

355616
2013-01-27 15:06:49 +0330 +0330
NA

داستان واقعا جلب بود
سبک نوشتنت با قسمت قبل تفاوت داشت
بی نقص بود
قسمت قبل واقعا زیبا و جالب بود
این قسمت بهتر!
هر کدوم از هم هتر!
موفق باشی!
100

0 ❤️

355617
2013-01-27 15:14:26 +0330 +0330
NA

ونداد جان،
مرسی که اومدی. داشتم در رو می بستم که رایحه کویریت و سکوت شبانگاهیت کلی خوشحالم کرد.
یک دنیا ممنون از تعاریفت. امیدوارم در ادامه راه هم شما رو در کنارم داشته باشم.
تشکر ویژه بابت امتیاز.

0 ❤️

355618
2013-01-27 22:14:31 +0330 +0330

حاضر :-D

0 ❤️

355619
2013-01-28 00:40:10 +0330 +0330

سلام بانو و خسته نباشید…امتیاز محفوظ…

0 ❤️

355620
2013-01-28 01:03:12 +0330 +0330
NA

فقط میتونم بگم عالی بود
مرسی درسای عزیز زیاد بلد نیستم نقد کنم فقط از داستان لذت می برم برام کافیه

0 ❤️

355621
2013-01-28 01:30:32 +0330 +0330
NA

عبدول جان، خدا سایه تو رو از سر این سایت کم نکنه. از زحماتت ممنونم.


آریزونا جان، مرسی که از بام تا شام حواست به دُرسا هست؛ بابا شاید بخوام رضا رو ببوسم، بغلی کنم، جلوی تو روم نمی شه :)


پیر فرزانه مهربان،
مرسی که به دُرسا سر زدین. ممنون از بابت امتیاز؛ ولی دو خط موعظه به من بدهکاریدها؛ شما معمولاً مریداتون رو بدون ذکر هفته نمی گذاشتید.


جربزه جان،
ممنون که اومدی و داستان رو خوندی. امیدوارم لیاقت تعاریفت رو داشته باشم و در قسمتهای بعد هم راضی باشی.

0 ❤️

355622
2013-01-28 01:38:06 +0330 +0330
NA

من اومدم که بازم کامنت آخر رو بذارم
لطفا دوستان دیگه زحمت نکشید خودم انجامش میدم
بانو بازم میگم که خیلی خوب بود

0 ❤️

355624
2013-01-29 04:53:41 +0330 +0330
NA

شایان 2011 عزیز،
ممنون از وقتی که برای خوندن دُرسا و نوشتن کامنت گذاشتین.
مرسی از بابت امتیاز و انرژی مثبت.
امیدوارم دُرسا در ادامه هم شما رو در کنار خودش داشته باشه.

0 ❤️

355626
2013-01-31 05:01:42 +0330 +0330
NA

عالی بود واقعا لذت بردم

0 ❤️

355627
2013-01-31 20:24:02 +0330 +0330
NA

ساینا جون4 عزیز:
خیلی ممنون از وقتی که برای خوندن دُرسا گذاشتی؛ امیدوارم که در ادامه هم دُرسا بتونه شما رو در کنار خودش داشته باشه.

0 ❤️

355629
2013-02-12 14:33:51 +0330 +0330
NA

:))

0 ❤️

355630
2013-02-26 04:15:41 +0330 +0330
NA

فقط اینو بگم داستانت رو من تاثیر گذاشته

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها