دُرسا (3)

1391/11/15

…قسمت قبل

فصل سوم: دُرسا و خواستگارها

کشمکش های طاقت فرسا با مامانم تا نزدیکای امتحانات ادامه داشت که به لطف حمایتهای بابا و بعضی از دوستای خانوادگی، بالاخره سهیلا راضی شد تا یه مدتی کمتر چوب لای چرخم بذاره. با شروع فعالیتم به عنوان معلم کنکور، نقطه عطف زندگی خصوصی و اجتماعی من هم رقم خورد. تدریس ریاضیات علوم انسانی و زبان برای کنکور، کار پرمسؤولیتی بود چون شاگردا همه گفته های من رو در حکم جواب یک تست سرنوشت ساز حفظ می کردن؛ به همین خاطر علاوه بر رسیدگی به درس های دانشگاه، وقت زیادی هم صرف آمادگی برای تدریس می کردم. اما همچنان، چالش اصلی زندگیم کنترل اعصابم در برخورد با مادری بود که از کار کردن من رضایت نداشت و روزم رو با کنایه شروع و شبم رو با صحبت های نه چندان خوشایند تموم می کرد.

توی زندگی اجتماعی هم که هر روز باید یه درس تازه یاد می گرفتم از جمله تمرین برای برخوردی نه چندان صمیمی ولی در عین حال گرم با منشی ها و سایر اساتید، سیاست خنثی سازی زیرآب زنی های همکاران، ترفندهای پنهان سازی رابطه با جنس مخالف، و بالاخره فرار از محدودیت های جامعه برای ساعتی هم صحبتی با معشوق مهربانم، رضا.

اگرچه مثنوی سختی های اون زمان طولانی بود، ولی به ساعتی در کنار رضا بودن و لمس دست های پر از محبتش می ارزید. اوایل رضا بود که فکر همه چی رو می کرد ولی کم کم به من هم برنامه ریزی و برنامه سازی رو یاد داد. اینجوری بعد از بررسی همه احتمالات و آماده کردن جوابهای قانع کننده برای مامان و بابا، می تونستیم خارج از دانشگاه و محل کار چند ساعتی رو در هفته با هم باشیم. اغلبِ کافه ها، رستورانها و هر چهاردیواری دیگه ای که اطراف میدون ولیعصر و خیابون انقلاب آب و نونی توش پیدا می شد حداقل یک بار رو از ما پذیرایی کرده بودند. قرار هم گذاشته بودیم که یکی در میون حساب کنیم، یعنی یه بار رضا، یه بار من. کلی چونه زدیم تا رضا قبول کرد که من هم دوست دارم از نظر مالی نقشی داشته باشم و نمی خوام فشار مالی باعث خدشه دوستیمون بشه.

اولین هدیه های ما به همدیگه به مناسبت نوروز بود. “فروغ فرخزاد” و “فریدون مشیری” برای من، “سهراب سپهری” و “نیما یوشیج” برای رضایی که در دامان غزلیات حافظ و سعدی بزرگ شده بود. غروب یکی از آخرین روزهای اسفند، قبل از رفتن رضا به شیراز، رفته بودیم پارک برای خداحافظی و دادن عیدی ها. روی نیمکت، دست راست رضا رو چسبیده بودم، بوس های ریز می کردم و با لبام موهای دستشو می کشیدم؛ با هر آخ ریزی که می گفت لپشو سریع می بوسیدم و بعد با نگرانی اطراف رو می پاییدم که مأموری یا رهگذری ندیده باشه. هر از گاهی سرم رو می ذاشتم روی شونه هاش، اونم صورتم رو ناز می کرد و پیشونیم رو می بوسید. شیر آب واژنم باز شده بود، نفسم تیکه تیکه می یومد بالا، توی دلم سماور روشن بود و قلبم ضربان که نه، وحشیانه مشت می زد. نزدیک خداحافظی، رضا که داشت اطراف رو می پایید، کم کم به سمت صورتم خم شد؛ لباش که روی لبام قرار گرفت، انگار یه ماهی از زیر سینه هام لیز خورد و افتاد توی شرتم؛ تا اون موقع نگران بودم قلبم از سینه نپره بیرون، غافل از اینکه یه قلب دیگه هم زیر نافم داره منقبض و منبسط می شه؛ تنها فرمانی که مغزم صادر کرد این بود که دستم رو بذارم روی صورت رضا و با نوازشش بهش بگم هم خودشو دوست دارم هم لباشو…

از اون شب به بعد، توی نگاه های عاشقانه من و رضا یه چیز دیگه هم اضافه شده بود، شهوت. رضا ترم شش از خوابگاه بیرون اومد و با یکی از بچه های دانشکده یک آپارتمان توی یه چهار واحدی قدیمی اجاره کردند. از طرفی، تابوهای ایرانی بهم اجازه نمی دادند که از رضا بخوام من رو به خونه اش دعوت کنه. از طرف دیگه هم، رضا شاید به خاطر همخونه نیمه مذهبیش، همسایه ها، وضعیت نامناسب خونه یا هزاران شاید دیگه ازم نمی خواست که وارد خلوتی شم که شب ها توی اون می خوابید و برای من از اونجا قلب و بوس می فرستاد.

با این اوصاف، کنج رستورانها و کافی شاپ ها شده بودند محل برآورده کردن نیازهای فراعشقی من و رضا که به نوازش و بوسیدن دستها و گاهی صورت هامون محدود می شد. ولی از اون بهتر، وقتهایی بود که رضا ماشین همخونه اش رو قرض می کرد و کوچه های خلوت و پر درخت مأمنی می شدند برای کامجویی لب های تشنه ما. آخرش هم کلی می خندیدیم به اینکه مجبور بودیم با چشم باز لب بگیریم تا یه وقت گیر شهروندان کنجکاوی نیفتیم که گناه عشق و عاشقی رو هم ردیف قتل و جنایت می دونستند.

روز تولدم، جفتمون به بهانه امتحان دانشگاه، کلاس هامون رو در مؤسسه کنسل کردیم. دور شدن از شعاع دو کیلومتری مؤسسه ترسناک بود ولی وقتی توی آلاچیق اختصاصی باغ رستوران تونستم به رضا بچسبم و به چشمهاش زل بزنم، سهیلا و جد و آبادش یادم رفت. وقتی رضا می خواست گردنبند بولگاری که برام خریده بود رو به گردنم ببنده، از تماس دستش با گردنم می خواستم غش کنم؛ باز هم خواهش درونی برای هم آغوشی، برای اینکه توی بغلش ولو شم تا دم و بازدمم از عطر موهای سینه اش پر بشه؛ ولی مثل همیشه سر به زنگاه پنجه های سنگین دختر ایرانیِ خوب گلوم رو می فشرد و نهیب می زد که تا زمانی که پسر پیشقدم نشده باید خواسته هام رو سرکوب کنم. نمی دونستم چه جوری تشکر کنم از کادوی قشنگش، از حسن سلیقه اش و از ظرافت انتخابش.
انقدر رضای نازنینم عاقل بود که کاغذ خرید آویز رو هم با اسم خودم بهم داد و گفت: اگرچه این کار قشنگ نیست ولی این رو داشته باش که اگه مامانت آمار گردنبند رو گرفت بگی که خودت از حقوقت خریدی.

برای روز تولدش من پیشنهاد دادم به یاد اولین قرار بریم پارک جمشیدیه. چون می ترسیدم که هدیه اش رو با خودم خونه ببرم، از قبل یه ساعت کلوین کلین براش خریده بودم و گذاشته بودمش مغازه که مثلاً با خود نامزدم می یام و می برمش. وقتی فروشنده ساعت رو آورد و گفت «ماشالله خانمتون صاحب سلیقه است»، این دفعه رضا بود که صورتش گل انداخت. در گوشم گفت: عزیزم من راضی به این همه زحمت نیستم.
من هم آویزم رو که خودش بهم هدیه داده بود از زیر روسری نشونش دادم و گفتم: یادگاری تو هر لحظه باهامه، خب من هم می خوام که تو یه نشونه ای از من همیشه پیشت باشه. دو روز بعد وقتی همکارها توی دفتر اساتید به ساعت نوی رضا خیره شده بودن و تیکه می نداختن، چشمک های ریزی بود که بین من و عشقم رد و بدل می شد.

دوستیمون داشت یازده ماهه می شد که رضا برای پربار شدن خلوت دونفره مون پیشنهاد داد که بخشی از بیرون رفتن ها رو اختصاص بدیم به بحث درباره کتابهایی که می خونیم و فیلمهایی که می بینیم یا بازدید از یک نمایشگاه و موزه. اون زمان بود که منِ مثلاً بچه تهرونی، برای اولین بار موزه ایران باستان، آبگینه، جواهرات ملی، استاد صنعتی، کاخ گلستان و … رو دیدم. همین طور، با خیلی از گالری ها و هنرمندان معاصر آشنا شدم. از ذره ذره زندگی جدیدم لذت می بردم؛ اما افسوس که لذت بردن من برای سهیلا اهمیتی نداشت و اواسط ترم هفت اولین خواستگار رو به خونه مون پذیرا شد.

از کلمه خواستگار، چهارستون بدنم می لرزه؛ لپ تاپم رو می بندم و یه سیگار روشن می کنم. کام اول رو تو نداده، سیگار رو خاموش می کنم. دوباره دستم رو می ذارم رو دلم و می گم: کوچولو قول می دم چه دختر باشی چه پسر به حرفای دلت گوش بدم.
خواستگاری سنتی!! هر کاری می کنم نمی فهمم چه فلسفه ای پشت این رسم عجیبه!! ندیده و نشناخته می رن دیدن یه دختر، انگار اومدن بازار! اگه دختره بابای پولدار، تحصیلات، قیافه و هنر خانه داری داشت به پونصد پول زر می خرنش؛ اگه هم نداشت، می ذارن واسه بابا ننه اش که ترشی بندازن. بدتر از اونها، خانواده دخترن که واسه عزیز دردونشون نرخ تعیین می کنن. نمی فهمم، نمی فهمم، نمی فهمم…

جر و بحث با سهیلا سر اینکه چرا قبل از دعوت خواستگار با من مشورت نکرده یا چرا آمادگی من رو در نظر نگرفته، نتیجه ای نداشت. جمعه موعود، سهیلا از صبح مشغول تغییر دکوراسیون و چیدن مفصل ترین ظروف میوه و شیرینی بود. از دو ساعت قبل از نزول اجلال خانواده آقا نادر هم افتاد به جون من. موهام رو سشوار کشید تا بریزم دورم؛ با اجبار کت و دامن سفید-صورتی تنم کرد؛ حتی رنگ سایه و رژ گونه ام رو هم انتخاب کرد. وقتی زنگ در رو زدند، به زور سهیلا رو راضی کردم که من ده دقیقه بعد از ورود مهمونا برای سلام و علیک وارد شم. تو این مدت با سرعت صاعقه لباسم رو با یه لباس اسپرت عوض کردم؛ یه شومیز آستین کوتاه مشکی با شلوار برمودای مشکی پوشیدم. سایه چشمام رو پاک کردم، موهام رو هم پشت سرم دم اسبی کردم.

وقتی وارد اتاق پذیرایی شدم، اگر مهمون نداشتیم، سهیلا نه با چاقو نه با خنجر بلکه فقط با چشمها و چنگول هاش می تونست منو پاره پاره کنه. پدرها و مادرها گرم صحبت های صد تا یه غاز بودن و من از احساس حقارت خیس عرق.

نمی دونم چه قدر گذشت که مامان آقا نادر من رو خطاب قرار داد و انگار قراره واسه شرکت شوهرش منشی استخدام کنه از درس و زندگیم سؤال پرسید. بعد از شنیدن جواب ها، از بابا و مامانم اجازه خواست که من و نادر نیم ساعتی با هم تنها حرف بزنیم.

داخل اتاقم، صندلی میز تحریرم رو به نادر تعارف کردم، خودم هم نشستم روی صندلی میز آرایشم. سرم پایین بود و لچک و ترنجهای قالی رو بررسی می کردم.

تا اینکه نادر سکوت رو شکست و گفت: شما همیشه انقدر کم حرف هستید؟

: کم حرف نیستم. حرف خوبی ندارم که بزنم.

نادر با تعجب گفت: منظورتون رو متوجه نمی شم.

: پس خواهش می کنم تا آخر حرفهای منو گوش بدین، بعد اگر خواستین آبروم رو ببرید.

چشمهای نادر داشت از حدقه می زد بیرون که من شروع کردم: ببینید آقا نادر، مادر من یه خانم کاملاً سنتیه که شبانه روز در تلاشه من و خواهرم رو سریعتر عروس کنه. ولی واقعیت اینه که من الان کمترین آمادگی برای ازدواج رو ندارم. حتی اگر به ظاهر آشپزی و خانه داری هم بلد باشم، فعلاً فاز فمینیستی منو گرفته و ضرورتی نمی بینم که هنرهام رو خرج یک مذکر بکنم. واقعاً از شما عذرخواهی می کنم که انقدر رک حرف می زنم. خیلی زیاد هم معذرت می خوام که شما و خانواده به زحمت افتادید، تا اینجا اومدین و سبد گل بسیار زیبا رو برامون آوردین. به خدا من خیلی با مامان جنگیدم که شما رو به زحمت نندازه اما به خرجش نرفت. حالا اگه شما به سر من منت بذارید و به خانواده تون بفرمایید که از من خوشتون نیومده، خیلی بزرگواری می کنید و من رو تا آخر عمر شرمنده خودتون می کنید.

نادر آب دهنشو قورت داد و گفت: یعنی من حتی انقدر ارزش ندارم که دو ساعت وقت بذاری باهام حرف بزنی شاید نظرت عوض شه؟

: شما قطعاً خیلی زیاد ارزش دارید؛ اگر من این حرفها رو می زنم برای اینه که ارزش شما خدای نکرده صدمه ای نخوره. وقتی من مطمئنم که الان حاضر نیستم حتی یه ربع توی کوچه بازار دنبال حلقه بگردم یا حتی حاضر نیستم که تلاشی برای جلب توجه خانواده شما بکنم، چرا باید فرد محترمی مثل شما رو سر کار بذارم؟

  • خب، حالا از من انتظار داری که از این اتاق رفتیم بیرون چی بگم؟

: اولاً امیدوارم که جسارت من و خانواده ام رو به بزرگواری خودتون ببخشید. بعد هم الان می تونیم بگیم که زمان بیشتری برای شناخت لازم داریم و شما بعداً نظر خانواده تون رو نسبت به من عوض کنید.

  • چی بگم! اینجوریش رو دیگه ندیده بودیم! ولی تو رو خدا مامانت رو راضی کن وگرنه چند نفر دیگه رو می خوای با این شیوه بازی بدی؟…

وقتی ماشین نادر و خانواده اش به اندازه کافی دور شد، غرش طوفان هم شروع شد. فریادها و بد و بیراه های سهیلا بود که نثار من می شد. بابا مسعود و درنا که از تعجب شاخ در آورده بودن، مدام از علت داد و بیداد سهیلا می پرسیدن.

مامان جیغ می زد و می گفت: از کله سحر مثل سگ جون کندم، خونه تمیز کردم، بساط پذیرایی شاهانه چیدم، یک کلمه نگفتی مادر بدبختم دستت درد نکنه. آخرش هم رخت عزای مادرتو پوشیدی اومدی جلو خانواده به این باکلاسی!! چی رو می خوای ثابت کنی؟ بیچاره، با من لجبازی می کنی؟ خبر نداری که لگد به بخت خودت می زنی. دخترای مردم واسه یه همچین پسری سر و دست می شکونن، اونوقت دختر ابله من طوری قیافه می گیره انگار مجلس نوحه رفته…

وقتی بعد از دو هفته از مادر آقا نادر خبری نشد، سهیلا جهنمی به پا کرد که خدا نصیب هیچ تنابنده ای نکنه…

ضیافت های خواستگاری سهیلا، دو سه بار دیگه هم تکرار شدند و هر دفعه من با یه ترفندی داماد بداقبال رو می فرستادم پی سرنوشتش. سر هر خواستگاری، سهیلا کلی تهدید می کرد که اگر حرفها و کارهایی که یادم داده رو انجام ندم، قطعاً گور خودم رو کنده ام. از روز بعد از خواستگاری هم مثل مرغ سرکنده دور خودش می پیچید و چشم به تلفن می دوخت؛ اما وقتی خانواده داماد پی ماجرا رو نمی گرفتن، زندگی رو به کام هر سه تامون زهر می کرد.

انقدر شعله های خشم سهیلا سوزان بود که بابا مسعود مجبور شد یه شب بیاد تو اتاقم و تنهایی باهام صحبت کنه. اون شب بود که فهمیدم تنها امیدم هم به نوعی موافقه که من هر چه سریعتر غزل خداحافظی با خانه پدری رو بخونم.

رضا در جریان همه خواستگارها بود، ولی هیچ حرفی دراین باره نمی زد. نه ابراز ناراحتی، نه صحبتی از آینده مشترک با خودش، و نه حتی اعتراض یا تشویق بعد از سرکیسه کردن خواستگارها.

ترم هشت تازه کلید خورده بود که مامان اشکان با سهیلا توی یه مهمونی قرار مدار می ذاره. روز خواستگاری، پدر اشکان از مامان و بابا اجازه گرفت که ما دو تا چند جلسه بیرون از خونه با هم حرفامون رو بزنیم.

برای اولین قرار، اشکان رو راضی کردم که خودم بعد از پیاده روی عصرونه توی یک سفره خونه بهش ملحق شم. دلم نمی خواست بیاد دنبالم و فکر کنه می تونه مخ منو با پرادوی باکلاسش بزنه. بعد از یه دعوای جانانه با سهیلا سر نپوشیدن مانتوی کِرم تور توری، داشتم پیاده از خونه مون دور می شدم و به هر چی خواستگاره بد و بیراه می گفتم که یه ماشین جلوی پام ترمز کرد. دیدن لبخند رضا توی اون موقعیت بهترین سورپرایز عمرم بود.

وقتی نشستم توی ماشین، رضا گفت: چه عروس عُنقی!! نَری پسر مردم رو لت و پار کنی؟!! راستی، این خواستگار با کلاس نمی تونست بیاد دنبالت که شما پیاده راه نیفتی تو کوچه ها؟

: رضاا!! حوصله داریا! کلی فک زدم تا راضی شه نیم ساعت دیرتر چشمم به قیافه نحسش بیفته.

رضا بلند خندید و گفت: خانومم، می خواستم قبل از اینکه شادوماد رو ببری دم مسلخ، دو تا مطلب رو بهت بگم.

: تو رو خدا بگو برام یه کُلت آوردی تا بکشمش. رضا! این خواستگار جدیده خیلی خرش می ره، می ترسم نتونم با یه جلسه بترکونمش.

  • اتفاقاً اولین چیزی که می خواستم بگم همینه؛ فعلاً این پسره رو آچمز نکن. وقتی هم رفتی خونه شرایط حساست رو در ترم هشت برای خانوادت تشریح کن و با هر زحمتی شده ازشون بخواه که تا پایان درسِت دست نگه دارن؛ بهشون بگو همین رو هم به خانواده داماد بگن.

روم نمی شد که بپرسم چرا ازم می خواد همچین کاری بکنم؛ همون کورسوی امیدی که شاید بعد از فارغ التحصیلی کنار رضای خوبم بتونم زندگی زناشوییم رو شروع کنم برام کافی بود.

  • مسأله بعدی اینه که من با اجازه ات چند روزی دارم می رم شیراز.

: چرا؟ اتفاقی افتاده؟ کلاسهاتُ چی کار می کنی؟

  • نه دُری کوچولوی من، نگران نباش. مامان چند هفته ایه که با گله شکایتاش خستم کرده؛ می خوام برم یه سری بهشون بزنم.
    با کلی علامت سؤال زل زدم تو چشماش.

دستش رو گذاشت رو صورتم و گفت: تو نمی خواد حرف بزنی، همه چی رو می شه از اون چشمهات خوند. به خدا، فقط دارم می رم به خانواده سر بزنم. فکر و خیال اضافه هم ممنوع…

بعد از اون روز، در کمال ناباوری، وقتی سهیلا درخواست من رو به مامان اشکان گفت، اونها استقبال کردن و ادامه ماجرا به آخر تیر ماه موکول شد.

ای خداا!! اونی که حسرت شوهر می خوره سال تا سال کسی در خونشون رو نمی زنه! من که از اسم خواستگار حالت تهوع می گیرم باید سالی چند تاشون رو هم پذیرایی کنم!

یک روز از آخرین امتحانمون گذشته بود که با رضا رفتیم دربند. نمی دونم چرا اونروز قلبم داشت از جا در می یومد؛ خودم رو آماده کرده بودم که مثل فیلمها جلوم زانو بزنه و با یک حلقه خوشگل ازم بخواد که باهاش ازدواج کنم. به کمترین چیزی که فکر می کردم این بود که ازم بخواد اشکان رو هم دست به سر کنم تا نهایتاً چند وقت دیگه خودش بیاد خواستگاریم.

بعد از ناهار، روی تخت یه رستوران به بازوش لم داده بودم که گفت: درسا می خوام باهات حرف بزنم.

یک لحظه احساس کردم که با یه سرفه ساده ممکنه قلبم از دهنم بیاد بیرون. صاف نشستم و با چشمهام نشون دادم که آماده شنیدنم.

  • یادته چند وقت پیش وسط درس و دانشگاه رفتم شیراز که خانوادم رو ببینم؟

: آره عزیزم. چه طور مگه؟

  • راستش دلیل اصلی من برای اون سفر این بود که با خانوادم درباره تو حرف بزنم…

ادامه…

نوشته: زنِ اثیری


👍 0
👎 0
61034 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

357784
2013-02-03 04:01:08 +0330 +0330
NA

ممنون عزیزم

0 ❤️

357785
2013-02-03 04:28:32 +0330 +0330

درساى عزيز خيلى بدى!!!
آخه اينجا جاى تموم كردن اين قسمت بود جواب ذهن كنجكاو مارو كى ميده آخه؟ حالا تا كى صبر كنيم كه ادامه اش رو بخونيم؟
از اين شوخى گذشته تو محشرى دختر، بدون غلط و واقعا روون و جذاب. به جاى ٥تا قلب ١٠ تا هم بدم بازم كمه!
تشبيهات سكسيت مثل شير واژن و ليز خوردن ماهي از زير سينه تا توى شرت و قلب دوم، فوق العاده قشنگ و جالب بود.
مرسى مرسى مرسى

0 ❤️

357786
2013-02-03 04:37:57 +0330 +0330
NA

خوشمان آمد زن اثیری عزیز
ادامشو زودتر اپ کن ببینیم چی پیش میاد
5تا قلب هم هدیه به شما :X
با آرزوی موفقیت برای شما :*

0 ❤️

357788
2013-02-03 04:56:03 +0330 +0330
NA

با سلام خدمت نويسنده ى محترم
واقعا خوندن داستانهايى كه خانمها نويسنده اش هستند دشواره. البته شما هم ازين مقوله مستثنا نيستيد ولى بازهم به شما اميدى هست. روال داستان به كندى پيش ميره. گاهى انقدر در كوچه و پس كوچه هاى عشق پيچ و تابمان ميدهيد كه مجبور به خميازه ميشيم. همانطور كه عرض كردم اين به ذات پرحرفيه خانمها بر ميگرده و از حوصله مردان خارجه. اما از لحاظ داستان سرايى هم شما بايد در لابلايى گفته هايتان به مواردى اشاره كنيد كه داستان از يكنواختى خارج بشه و با تند و كند كردن جريانها خواب را از سر مخاطب فرارى دهيد. در نوشته هاى آتى به اين مسائل گوشه چشمى بياندازيد.

0 ❤️

357789
2013-02-03 04:56:31 +0330 +0330

كدوم نامردى داره امتيازها رو خراب ميكنه؟ هركى هستى بدون با همه اينكارا بازم اين داستان انقدر قشنگه كه تا دو سه ساعت ديگه ميره بالا. من نفر ٤ بودم امتياز ٤ بود نفر بعد منم كه ٥ داده ، بعدش يهو از ٥نفر شد ٧ تا امتيازم اومد ٣/٣
اينكارا از ارزش اين داستان كم نميكنه، نكن كه نسوزى

0 ❤️

357790
2013-02-03 05:08:38 +0330 +0330
NA

وای معرکه بود احسن! X( ~X( :X

0 ❤️

357791
2013-02-03 05:10:45 +0330 +0330

درساجون فقط اومدم زنبیلم رو بذارم زود برمیگردم.

0 ❤️

357792
2013-02-03 05:25:25 +0330 +0330
NA

زن اثیری واقعا قشنگ بود خیلی لذت بردم ولی خدائیش بد جایی ما رو تو کف گذاشتی ،حداقل عکس العمل درسا رو مینوشتی! خیلی خوب بود احساس شدید همذات پنداری با درسا دارم،پنج تا قلب قرمز بهت دادم عزیز

0 ❤️

357793
2013-02-03 05:34:03 +0330 +0330

من نمیدونستم زن اثیری هم داستان نوشته! عجب!
:|

0 ❤️

357794
2013-02-03 06:44:16 +0330 +0330

بالاخره برگشتم و خوندمش ولی اگه بگم سطر اول رو شروع کردم نفهمیدم کی به سطر آخر رسیدم اغراق نکردم.عزیزم دست و پنجه ات طلا.گل کاشتی.بیصبرانه منتظر قسمت بعدی هستم.امتیاز کامل واسه زحمتت ناقابل هست ولی به عنوان برگ سبزی بپذیز.

0 ❤️

357795
2013-02-03 07:38:12 +0330 +0330

سلام و عرض ادب خدمت بانو درسا
دست همه رو که از پشت بستی بانو ،با این داستان ناب و دلنشینت
بسیار زیبا بود بانو

اینقدر زیبا که نمیدونم چی بگم

فقط میگم دست مریضاد ،دمت گرم

اما چرا تو کف میذاری آخه مارو؟معلوم نیست قسمت بعدی داستان کی آپ خواهد شد

منتظر قسمتهای بعدی هستم درسای عزیز
شما مطمئنی برای اولین بار داستان مینویسی؟خدا وکیلی اگه اینطور باشه ،باید بگم کولاک کردی به خدا ،دستت طلا بانو درسای عزیز
ارادتمند شما ،علیرضا

0 ❤️

357796
2013-02-03 08:36:12 +0330 +0330

نايرييكا دوباره اومدى آش بگيرى؟ :-D

بيل كه عبدول نيست

دكتربيل جز اولين شهداى شهوانيه :-D
ازون زمان مفقودالاثر شده گه گدارى پيداش ميشه.

درسا جان
همونطور كه انتظار ميرفت داستان خوب داره جلو ميره و به نظر مياد اين آرامش قبل از طوفان باشه. آى حال ميده رضا بگه ميخوام زن بگيرم!! :-D
نميگه نه؟
اين خانواده ها چرا كارى جز سنگ انداختن ندارن!!! ;-)
درسا جان ميشه بپرسم داستانت حدودا چند قسمتيه؟ (البته هرچى الان بگى در دادگاه بر عليه خودت استفاده ميشه!)
موفق باشى

0 ❤️

357797
2013-02-03 08:44:40 +0330 +0330
NA

زیبا بود اما منم توکف اون ماهی هستم که از کجا اومد
پنج قلب ناقابل هم دادم مرسی از داستانت

0 ❤️

357798
2013-02-03 09:09:06 +0330 +0330

سریال خیلی قشنگیه (تف به جم تی وی، تف تف تف)
بله دیگه استاد نوشته بدون هیچ اشتباهی.
دروغ چرا؟ نخوندم هنوز! بايد برم قسمتهای قبلی رو بخونم! :-)

بیل
حالا من گی میخونم؟؟
همیشه اطلاعاتت ناقصه
اون ماهی تو حلقت!
تو چرا هی گم و گور میشی سالی یه بار پیدات میشه؟

آریزونا قضیه شهدای شهوانی رو دوباره یادآوری نکن میخوای بدبختمون کنی؟

0 ❤️

357799
2013-02-03 10:23:40 +0330 +0330
NA

با سلام :
درسا جان خوشحالم که هر سه قسمت داستان را امروز خواندم و از همه مهمتر توانستم رکورد شکنی کرده ودر پای داستان نویسنده خوبی چون شما … شوم .
بسیار لذت بردم و امیدوارم همیشه موفق وسربلند باشی .
با سپاس

0 ❤️

357800
2013-02-03 11:00:56 +0330 +0330
NA

خیلی قشنگ و روون نوشته بودین
فکر کنم به مراحل صحنه دارش رسیدیم
داره کم کم جالب میشه .منتظر قسمت بعدیش هستم

0 ❤️

357801
2013-02-03 11:24:44 +0330 +0330
NA

سلام درسا/زن اثیری عزیز ؛

اول از همه باید بگم پنج قلب کامل امتیازتو بهت دادم ، دستت درست… ;-)

دوما این گردنبند بولگاری چیه؟
شرمنده ها ، حال ندارم تو نت سرچ کنم… :-)

سوما خواستم بگم اونجا که گفتی با هم رفتین دربند ، منو تو خاطرات خوش گذشتم غرق کردی بی معرفت ، آخخخ یادش بخیر…

هییی… :-(

0 ❤️

357802
2013-02-03 11:30:09 +0330 +0330
NA

هیشکی نمیتونه مثله من رای بده ! ! !

:-D

رای بیست و ششم ماله من بود ، پنج تا قلب قشنگ تقدیم گردید ؛

:-*

0 ❤️

357803
2013-02-03 12:19:50 +0330 +0330
NA

دودول دراز گرامی،
ضمن عرض تبریک برای کسب مقام ک.ا.م.ن.ت. اولی، از محبتتون که کل قصه دُرسا رو تا اینجا خوندید متشکرم.
مرسی از آرزوهای خوب و مهربونتون.


قلب مسین عزیز،
خیلی زیاد ممنونم که زود خودتون رو به دُرسا رسوندین و مثل یه برادر مهربان از این داستان در برابر دسیسه ها دفاع کردید.
یک دنیا هم تشکر بابت هندونه هایی که زیر بغلم گذاشتید؛ فکر این دُرسای بدبخت رو هم بکنید، شاید خواست این بچه بیچاره رو نگه داره، شما با وزن این هندونه ها بدون نیاز به کورتاژ بچه رو می کشید :)
بازم مرسی.


مِروآآ عزیز،
مرسی از کامنت و امتیاز و انرژی مثبت و خلاصه همه چی؛ به روی چشم، سعی می کنم ایندفعه سریعتر عمل کنم.


سامان جان (متخلص به نازنین)،
مرسی از انرژی مثبتت.

0 ❤️

357804
2013-02-03 12:24:09 +0330 +0330
NA

رضا قائم عزیز،
ممنونم که علی رغم اینکه از خواندن قصه دُرسا کسل می شوید، قابل می دونید و نظرات خود را بی پرده مطرح می فرمایید.

من هر خط از داستان را به دفعات می خوانم و به این می اندیشم که آیا به روش موجزتری هم می توانم حق مطلب را ادا کنم یا خیر… اگر توجه بفرمایید، در این قسمت، داستانِ یک سال عشق و عاشقی در کمتر از سه هزار کلمه گنجانیده شده…
از این منظر، سپاسگزار خواهم بود چنانچه راهنمایی بفرمایید که عامل جذابیت رُمانهایی قطور چون “بامداد خمار” یا “دالان بهشت” چه بوده به جز اینکه در هر قدم از کوچه پس کوچه های معاشقه خواننده را همراه کرده اند؟
شاید در آینده فرصتی باشد و من بتوانم از محضر اساتید بزرگ، ایجاز را به نحو بهتری بیاموزم. ولی در حال حاضر داستان دُرسا کماکان سعی در به تصویر کشیدن پیچ و تاب های احساسات و عواطف خواهد داشت و در تلاش است که اهمّ ماوقع را به شیوه ای دلنشین برای خوانندگانش روایت کند.
مجموعه کامنتهای سه قسمت هم حکایت از آن دارند که مخاطبین سایت شهوانی از خواندن قصه دُرسا چندان به خمیازه کشیدن نیفتاده اند. کامنت گذاران محترم هم از روال عقاید من مطلع هستند، پس مسلماً به خاطر دوستی یا معرفت مطلب نمی نویسند و چه بسا عده ای هم بدشان نیاید از اینکه حالِ زنِ اثیری بنا به هر دلیلی گرفته شود.
لذا، با وجود اینکه نظرات ارزشمند شما و سایر منتقدین محترم در هر ثانیه آویزه گوش من است، متأسفانه یا خوشبختانه در قسمت های بعدی تغییر چندانی در آنچه شما پُر چانگی می خوانید نخواهید دید.

0 ❤️

357805
2013-02-03 12:27:35 +0330 +0330
NA

سجّاد گِیم کینگ عزیز،
خیلی ممنون از کامنتت و شکلک هایی که نمی دونم چرا یهو عصبانی شدند.


نایریکای عزیزم،
مرسی که علی رغم گرفتاری های خودت برای دُرسا وقت می گذاری. پنج تا قلب قرمزی هم که زحمت کشیدی روی چشم من جا دارند. امیدوارم که قسمتای بعدی هم بتونه نظر شما، که خودت هم دستی بر قلم داری، رو جلب بکنه.
باز هم ممنون.


رومینای عزیزم،
مرسی که دُرسا رو تنها نمی ذاری. از بابت تو کف موندن هم واقعاً شرمنده؛ سعی می کنم قسمت بعدی رو سریعتر بفرستم.
خیلی هم ممنون بابت قلب های قرمز.


مازیار جان،
خیلی خیلی خوش اومدی. قدمت سرِ چشم.
از اونجایی که امتیاز آش رشته به اسم آریزونا سند خورده، دُرسا از شما با شیرینی های محلی پذیرایی خواهد کرد.


دکتر بیل عزیز،
به خدا اگه می دونستم می یای، با بیل می زدم تو شکمم تا بچه ام بیفته و شهرت شما جهانگیر بشه.
خیلی ممنون از تشریف فرمایی و کامنت گذاری شما.
ماهی هم استعاره از حس شعله ور شدن رگ های عشق و ترشح اُکسی توسین و سروتونین و … می باشد.


لیدی سِدوسر عزیز،
مرسی از اینکه چتر حمایت خودتون رو از درسا دریغ نمی کنید.
ببخشید که زود تموم شد؛ جبران می کنم. از بابت امتیاز هم تشکر فراوان.


با غیرت عزیز،
مرسی از محبتت و تعاریفت. امیدوارم شایستگیش رو داشته باشم. از بابت امتیاز هم خیلی ممنون.
مامانهای نازنین ما به زعم خودشون خیر ما رو می خوان ولی هم خودشون رو در این راه داغون می کنند هم ما رو. امیدوارم روزی برسه که سنت و عواطف کورکورانه با منطق و علم تعدیل بشن.


علیرضا (غیرتی) عزیز،
سلام به خودت و چشمه جوشان محبتت.
می بینم که دوباره زدی تو کار کامنتهای بلند بالایی که آدم در جوابشون فقط می تونه تا بناگوش سرخ شه.
از بابت کف ببخشید، سعی می کنم تا دو قسمت دیگه حتماً یه عروسی بیفتین.
باز هم خیلی ممنون از لطفت.

0 ❤️

357806
2013-02-03 12:32:45 +0330 +0330
NA

آریزونای عزیزم،
خودت می دونی که چه قدر دوستت دارم؛ تشویق های تو به اندازه لذت بینهایت لوازم التحریرهایی که بابام به خاطر معدل بیست برام می خرید من رو خوشحال می کنه.
خداوند تو رو در پناه خودش برای ما حفظ کنه.
در مورد تعداد قسمتها؛ من قبلاً توی هفت قسمتِ حدوداً چهارهزار کلمه ای نوشته بودم، ولی بعد از راهنمایی های شما و شاهین جان، تقریباً همه نوشته های قبلیم رو پاک کردم و مشغول بازنویسی هستم، بنابراین فکر می کنم توی ده قسمت تمومش کنم.
بازم ممنون.


جربزه عزیز،
حضور مهربون شما در هر قسمت باعث دلگرمیه.
از بابت قلبهای بسیار قابلدارتون هم سپاسگزار.
ماهی هم مال شب عید بوده، شما جدی نگیرید، بعداً ازش در سفره هفت سین استفاده خواهد شد


عبدول جان،
خدا رو شکر که اومدی؛ تعداد موافقت ها با امیر در نوسانه، خودت بیا یه رسیدگی بکن.
بی صبرانه منتظر چاپ داستان اُسرای … هستم؛ راستی سیگار که می کشی، بهروز و بیژن رو هم می بینی؟ اگه دیدی سلام برسون…


شیر جوان عزیز،
مرسی از کامنتتون. شما همیشه و همه جا به من لطف دارید.
امیدوارم قسمتای بعدی هم براتون جالب باشند.


Angry Bird گرامی،
خیلی ممنون که تشریف آوردید و دُرسا رو خوشحال کردید. مرسی از قلب و امتیاز و این همه لطف.
بولگاری (Bvlgary) یک مارک معروف در جواهرات و عطر هست. دوستان تذکر داده بودند که بهتره اسامی اجناس و خیابان ها رو حذف کنم، اما از اونجایی که به این گردنبند در فلش فوروارد قسمت قبل اشاره شده بود، باید اینجا ازش دوباره اسم می بردم.
ایشالله، به زودی دوباره فرصتی بکنید و به دربند بروید و یک عالمه عشق و حال کنید.

0 ❤️

357807
2013-02-03 13:14:20 +0330 +0330

درود بر دوستان گلم
عاقا اولا من زنبیل گذاشتم. دوما یه قابلمه هم گذاشتم. آش رشته میخوام…
ببخشید درسا جان سرم شدید شلوغه در اولین فرصت میام و گوشه ای از زحماتتو جبران میکنم.

0 ❤️

357808
2013-02-03 13:48:00 +0330 +0330
NA

بچه بد
پس چرا تو این لحظه حساس داستانو تموم کردی.تازه داشتم میرفتم تو حس و از داستانت لذت میبردم !!!
خواهشن قسمت بعدی رو زود اپ کن

0 ❤️

357809
2013-02-03 13:54:47 +0330 +0330
NA

در مورد بعضیا هم که شدیدا احساس منتقد بودن میکننو فک میکنن با انتقادای بیجا و الکی میتونن خودی نشون بدن میخواستم بگم که با این انتقادای پوچ و بی معنیت نمیتونی داستان به این قشنگیو خراب کنی :-)

0 ❤️

357810
2013-02-03 14:28:49 +0330 +0330
NA

thttp://wapdam.com/imode/index.jsp?langpref=FA kos shere mahze

0 ❤️

357811
2013-02-03 17:53:13 +0330 +0330
NA

خيى عالى بد لطفا ادامه رو زود بزار. خيلى قشنگ بود

0 ❤️

357812
2013-02-03 19:43:56 +0330 +0330
NA

سلام
اول اینکه نایریکای عزیز اگه بجای درسا اسم شخصیت اصلی داستان مثلا آرمیتا بود،زن اسیری رو آرمیتا خطاب می کردی :)
به قول نایریکا درسا جان داستانت زیباست ،فقط احساس من اینه که شما خواستی از طنز هم در نگارشت بهره ببری،ولی متاسفانه خیلی روان این کارو انجام ندادی و باعث به وجود اومدن نا همگونی در متن شده،
و اینکه چرا بیچاره سهیلا رو اینقدر تحقیر می کنی،یه بار هم از دیدگاه مادرانه بهش بنگر،سهیلا هرچی باشه مادر درساست ،افکار عقب مانده وکهنه ی او نمی تونه دلیل این باشه که سهیلا نسبت به درسا هیچ احساس مسئولیت مادرانه ای نداره،
واینکه چرا آخرش و انجوری تموم کردی،(انتظار خیلی سخته) :(
عرضی نیست.
تا درودی دیگر…

0 ❤️

357814
2013-02-03 21:25:00 +0330 +0330

لاوسکس جان بار اول ما بانوی اثیری رو درسا صداش کردیم دیدیم کسی اعتراضی نکرد دیگه جسارت کردیم و اسم بانو اثیری رو گذاشتیم درسا.امیدوارم به بزرگواری خودش ببخشه.ولی انصافا انگار خیلی بدم نشد.

0 ❤️

357815
2013-02-03 23:06:31 +0330 +0330
NA

ممنون.خیلی زیبا بود

0 ❤️

357816
2013-02-04 01:55:11 +0330 +0330
NA

مى بينم كه جاى كامنت پر از مهر و محبتم خالى بوده :P
شير آب واژن؟؟!ماهى؟! :O يا ابلفضل :D

0 ❤️

357817
2013-02-04 02:33:55 +0330 +0330
NA

عبدول جان،
با روزی سه بسته به اضافه هوای آلوده و بنزین های ناسالم، احیاناً شما ریه هم داری؟؟ به خودت رحم نمی کنی، به ما رحم کن که سایت بدون تو مثل بستنی قیفی می مونه که نونش از بغل شکسته.
کلمه قهر تنم رو می لرزونه، امیدوارم مشکلت با بیژن خیلی زود حل بشه.
من هم دلم برای رها تنگ شده، چون رفیق جینگ دُرسا بود.
تک تک کاربریهات هم تو حلق هر آنکس که نتوان دید.


سوگلی عزیزم،
امیدوارم سر دردت خیلی زود خوب بشه. از بابت قلب هم هر چند تا که خواستی بدی من خوشحالم، چون همین قدر که می دونم یه عتیقه و کچل بالاخره یکی از شخصیت های داستان رو مهمون می کنی برام کافیه.


راستی از بابت اسپم غصه نخور، امروز گویا دامن خیلی ها رو گرفته از جمله فرشته مهربانم شاهین سیلور فاک.
بنابراین، من بدون در نظر گرفتن کپی رایت، متنی رو که شاهین جان به علت اسپم کامنت در خصوصی برایم نوشته اند، اینجا کپی می کنم؛ مبادا عدم حضور شاهین برای کسی سؤال بشه.
« درسای عزیز باید بگم که با این قسمت داستانت خیلی حال کردم. شاید به این خاطر که خیلی از توصیفاتت رو در گذشته تجربه کرده بودم. با اون کافی شاپ رفتنا، بوسه های پنهونی و نیمکت پارک و ترس از اومدن مامور یا دیده شدن توسط دیگران، داشتن خونه و مکان ولی نرفتن به خاطر پاک بودن عشق و بسنده کردن به همون برخوردها گاه و بیگاه بدن. توی اون قسمت که از هدیه دادن کتاب نوشتی یاد فیلم هامون افتادم که مشهید بهش گردنبند داد و حمید یه انار خشک شده… (:
جدای از این توصیفات شاعرانه باید بگم که طرز نگارشت خیلی خوب شده. اگه الان متهم به پر چونگی شدی پس قسمتهای اول رو چی باید میگفتیم؟!! پرداختن به اصل قصه باعث شده که جذابیت داستانت بیشتر بشه. حالا با اطمینان بیشتری میگم که اگه حتی دو صفحه هم بنویسی کسی از خوندنش خسته نمیشه. داستان رو زیادی خوب جایی تموم کردی!! ازین بابت که اصل ایجاد کنجکاوی رو به خوبی رعایت کردی و مطمئنا خواننده ها همه میخوان بدونن که توی قسمت بعد چه اتفاقی میخواد بیفته. هرچند شاید بشه حدسهایی هم زد. با این حال هنوز جاهایی میبینم که داری تعریف میکنی نه روایت و این موضوع خیلی مهمه که داستان روایت بشه. چون خواننده کاملا خودش رو در وسط داستان میبینه. ولی وقتی تعریف میکنی خواننده تبدیل به یک شنونده میشه که شخصیت اول داستان داره براش قصه رو تعریف میکنه. امیدوارم که متوجه منظورم شده باشی و قسمتهای بعد رو بازهم زیباتر و جذابتر بنویسی…»
شاهین عزیزم، بینهایت ممنونم.

0 ❤️

357818
2013-02-04 02:35:24 +0330 +0330
NA

هیوا جان،
مگه تو این ترم چند واحد گرفتی که هر چی امتحان می دی تموم نمی شه؟؟
هر وقت اومدی خوش اومدی؛ به کارات برس برادرم.
آش رشته سندش به نام آریزونا خورده، تازه قول دادم “خوراک ژیگو با سس تارتار” برای عروسیش با آتریسا بار بذارم.
دُرسا امروز با شیرینی های محلی از مهمانان محترم پذیرایی می کنه، از جمله قطاب، باقلوا، حاجی بادوم، نون نخودچی و …
در ضمن، من عمه ندارم، به روح هم کلاً بی اعتقادم :)


نگین جان،
خیلی ممنون از محبتت؛ ببخشید که سر به زنگاه تو افق محو شدم. سعی می کنم خیلی زود قسمت بعدی رو بفرستم.
در مورد انتقاد هم اصلاً خودت رو ناراحت نکن؛ دنیا مجموعه بزرگی از سلایق و نظرات است، اتفاقاً همین هم قشنگش می کنه.
مهم اینه که بتونیم منطقی و علمی با رعایت احترام درباره نظراتمون صحبت بکنیم.
بازم مرسی خانوم گل.

0 ❤️

357819
2013-02-04 02:38:44 +0330 +0330
NA

لاو سکس عزیز،
نام کاربری “زنِ اثیری” از کتاب “بوف کور” مرحوم صادق هدایت برگرفته شده و در واقع نماد زن فرشته خو و آسمانیست که در برابر “زن لکاته” به کار رفته است.
انتخاب نام قهرمان داستان اولم، دُرسا یعنی اسم خودم بود تا راحت تر بتونم با داستان ارتباط برقرار کنم، اما به خاطر تعلق خاطرم به زنِ اثیری، سعی در قبولاندن دُرسا به مخاطبینم نکردم. اما آریزونا جان، کاربرد دُرسا رو کلید زدند و بالطبع من هم مخالفتی نکردم با اسمی که سالیان دراز است من را بدان می نامند.
در مورد طنز؛ چاشنی قسمت اول اندکی لحن طنزگونه بود، اما بعد از راهنمایی های شاهین جان و آریزونای عزیز، لحن و نگارش داستان به کل دگرگون شد. لذا، در حال حاضر قصدم حتی المقدور مزه پرونی نیست و اگر جایی متن ناهمگون به نظر می رسد برخاسته از ادبیات روزمره من است که حَسَب امر سعی می کنم دقت بیشتری داشته باشم.
و اما سهیلا؛ اگر قراره ما خودمون رو جای مامانها قرار بدیم، آنها تا حالا چند بار خودشون رو جای ما قرار داده اند؟؟
من در قسمت اول، صراحتاً گفتم که قصدم خراب کردن جایگاه مادری و این اسطوره قرنها نیست؛ اما قلباً معتقدم که زایمانِ تنها هم خانمی را واجد قرارگیری در بهشت نمی کند. مادر بودن کاریست بس مسؤولانه. من مادرانی را می شناسم که برای تنبیه، فرزندانشان را با چاقو تهدید می کنند یا به قصد کُشت کتک می زنند؛ مادرانی را می شناسم که فرزندانشان را به خاطر قبول نشدن در کنکور وادار به خودکشی کرده اند، و چه بسیارند مادرانی که جگرگوشه هایشان را هَووی خود می دانند و زندگی با دخترانشان را به عرصه رقابت تبدیل کرده اند.
با شجاعت اعلام می کنم که من سهیلا رو به هیچ عنوان تحقیر نکرده ام و فقط کارهای ناپسندش را با کمی غلظت به تصویر کشیده ام؛ دُرسا برای سهیلا همیشه نقش ارباب رجوع داشته؛ رابطه در منزل دُرسا رئیس و مرؤوسی است؛ دوستی و رفاقتی در کار نبوده!! باشد که اگر مادری این داستان را خواند لرزه ای بر اندامش بیفتد که با اولدرم بولدرم در قرن بیست و یک نمی توان بچه تربیت کرد؛ محبت بکنید و بیاموزید تا محبت ببینید.
به هر حال، حضور شما و زمانی که برای موشکافی و ابراز نظراتتون می گذارید برای من بسیار ذیقیمت است و امیدوارم قسمتهای بعد هم شما رو در کنار خودم داشته باشم.

0 ❤️

357820
2013-02-04 02:40:05 +0330 +0330
NA

شایان عزیز،
از اینکه مجدد محفل دُرسایی ما رو مزیّن کردی، بسیار سپاسگزارم.
خیلی خوشحالم که با متن تونستی رابطه مثبت برقرار کنی؛ امیدوارم با همین روال بتونم شما رو در قسمتهای بعد هم کنار خودم داشته باشم.
قضیه چای و قلیون و آش هم از اونجا شروع شد که معمولاً از فضای داستانهای آریزونا برای مطامع خودمون سوء استفاده می کنیم؛ شما هم نه تنها مزاحم نیستید بلکه مراحمید و چنانچه به نخودچی خورون تمایل دارید، از الان آماده باشید که برای “در جستجوی گنج 3” آبگوشت بار گذاشتم :)


برگ پاییزی با روحیه بهاری عزیز،
مرسی که تا پایان راه من رو حمایت می کنی.


خوشگل خانوم عزیزم،
مرسی از اینکه تنهام نمی ذاری و مسؤولیت امور روحیه بخشی رو با موفقیت به عهده گرفتی.
ممنون از قلب و محبت و همه چی.


روبینا جون عزیز،
مرسی از شما که برای دُرسا وقت گذاشتید.


شادی جوجوی عزیز،
شما واژن ندارید عایا؟؟
مرسی که اومدی، واقعاً جای خالیت توی ذوق می زد.

0 ❤️

357821
2013-02-04 02:52:10 +0330 +0330
NA

إوا خواهر :D
:*

0 ❤️

357822
2013-02-04 03:37:59 +0330 +0330
NA

درسا جان بسیار زیبا .

امتیاز کامل تقدیم شد .موفق باشی.

0 ❤️

357824
2013-02-04 04:04:38 +0330 +0330
NA

خدایا ! آدم های زندگی من …

بهترین های زمین هستند. بهترین های آسمانت را به آنها بده!

دکتر حسن زاده

0 ❤️

357826
2013-02-04 06:32:34 +0330 +0330

سلام بانو…زیبا می نویسید وقلم گیرا وجذابی دارید که خواننده را به دنبال خودش میکشه…نسبت به قسمت های قبلی بسیار بهتر قلم میزنید…
سه بار این قسمت رو خوندم،نمیخواستم کامنتی بزارم که باعث دلخوری بشه…من هنوز هم سهیلا رو نه مادری نمونه…بلکه مادری دلسوز برای خانواده میبینم…باور کنید از خواندن متن قصه شما اصلا احساس بدی از شخصیت سهیلا به من منتقل نمیشه…خوردن مشروب ،کشیدن سیگار،/برای یک دختر/رابطه پنهانی با یک پسر و زیر سوال بردن رسوم محلی نشانه تجدد و بلند اندیشی نیست…نمیدنم چرا نمیتونم با افکار درسا موافق باشم…و شک دارم چنین رابط هائی بطور عام در انتها دچار مشکل نشوند…در نهایت جواب شما به یکی از کامنتها باعث شد تا این جملات را بنویسم…12 خط فقط حمله به نام مادر بود…و یک خط تعریف نه چندان کاملی از مقام مادر…اگر تمام عمر به خدمت مادر گردن نهیم،جبران یک /آه/درد زایمان مادر نیست…بازم بنویس بانو …منتظریم…

0 ❤️

357827
2013-02-04 07:31:44 +0330 +0330
NA

پروازی عزیزم،
مرسی که دُرسا رو تنها نذاشتی و قدم سر چشم ما گذاشتی.
ممنون از بابت امتیاز و دعای بسیار زیبایی که نوشتی.


پپسی 1975 گرامی،
خیلی خوشحالم کردی که اومدی.
یک ساعت هم که از آمیرزا و جونور مرخصی گرفتی، این بلاها سرت اومد!! ولی خب حداقلش اینه که از این به بعد سری به دُرسا می زنی، بلکه با شام عروسی خواستیم پپسی سِرو کنیم یه سودی هم نصیب شما شه.

0 ❤️

357828
2013-02-04 07:37:02 +0330 +0330
NA

پیر فرزانه عزیزم،
مرسی از اینکه برای این قسمت کلی وقت گذاشتید و یک عالمه هم روحیه بهم دادید…

مرشد بزرگوار و دلسوزم، اگر در قسمت پیش ذکر هفته را به من داده بودید، الان دیگه جرأت نمی کردم درباره مادر یه همچون کامنتی بذارم!!! واقعاً راست می گید، من خودم دائماً همه رو به دوری از خشونت و منفی ها دعوت می کنم، اونوقت جز یادآوری مادران خطاکار، چیز دیگری در کامنتم به “لاوسکس” عزیز ننوشتم. سبُک سری من رو به خِرد و بزرگواری خودتون ببخشید.
حق با شماست، سهیلا و سهیلاها دلسوزند، اما دلسوزی شان از داده های محدودی فراتر نمی رود. حرف من این است که اگر روابط مادر و فرزندی از قالب «منِ مادر می دانم و تو بچه نمی دانی» بیرون بیاید و مثل دو دوست با هم درد و دل کرده و فرصت های آزمون و خطا به شیوه ای ایمن به دختران و پسران داده شود، درصد تنش ها کمتر خواهد بود.
در هر صورت، در تأیید فرمایش شما، پاس داشتن زحمات مادر وظیفه ای خطیر است که عُدول از آن حتی برای یک لحظه هم جایز نیست. داخل پرانتز، همین الان یک موضوع داستان به دستم دادید تا قصه ای را از زبان مادر روایت کنم و از دست این بچه های شرور بنالم :)
پیر فرزانه عزیزم، من دوستی با جنس مخالف را به هیچ عنوان اشتباه نمی دانم و شاید اینجا نقطه اختلاف نظر من و شما باشد. دوستی با جنس مخالف با هدایت صحیح جامعه و خانواده به مراتب در بلند مدت اثر بهتری دارد تا وضعیت فعلی، که نتایج آن در داستانهای این سایت به خوبی هویداست. پسران ما از زیر چادر و مانتو فقط یک سوراخ می بینند که بعد از تصاحب آن، دختر را تف کرده به کناری نهند؛ آنها هم که دستشان به گوشت نمی رسد، به مقعد برادران خود رحم نکرده، فکر می کنند که گی هستند در حالی که محدودیت است که آنها را بیچاره کرده. دختران ما هم که باید به حالشان گریست؛ چند بار در هزل نامه های این سایت خوانده اید که «من دخترم ها، فقط از پشت…»؛ بخش عظیمی از دختران ما یا به قول دوستی “داف های لِه”، فکری ندارند جز ساختن چهره های مصنوعی و حفظ تکه ای گوشت به نام بکارت. پیر فرزانه عزیزم، همونجور که خوندید من تدریس می کنم و روزانه با دختران و پسرانی سر و کله می زنم که بعضاً می خواهم از بی مغزی و بی فکریشان گریه کنم. اینها از کجا آمده اند؟ از دامان خانواده های سنتی دلسوز و مدارسی که دختران را برای پسران عامل فتنه می خوانند و دختران را با حجاب مجهز به آنتی ویروس هوس می کنند؟؟ مدارس دخترانه و پسرانه ما مملو از فجایعی هستند که عمدتاً ناشی از محدودیت هایی است که در این مقال نمی گنجند…
اما در مورد سیگار و مشروب؛ در ضرررسانی آنها شکی نیست و دُرسا از این بابت خجالت کشیده و می گوید که اگر خانواده به جای اَه اَه پیف پیف درباره این موضوعات و مضرات علمی آن با بچه ها به صحبت بنشینند و برای یک بار به بچه ها فرصت امتحان و بررسی بدهند، این مقوله نیز از لیست تجددگرایی خط خواهد خورد و به مسأله ای عادی تبدیل می شود که دیگر نیازی به نمایش باکلاسی با آنها نباشد.
به هر روی، بینهایت خوشحالم که شما رو در کنار خودم دارم و می دونم که شما با درایت همیشگیتون درسی به یاد موندنی برای شاگردانتون دارید…

0 ❤️

357829
2013-02-04 08:09:51 +0330 +0330

بانو شما به بنده محبت دارید وشرمنده میکنید…
از توضیحاتون ممنونم…و دقیقا عقیدتون رو در مورد رابطه سالم یک دختر وپسر و زیر نظر پدر و مادر هر دو طرف قبول دارم…باید اینگونه روابط باشد و به چهار چوب درست هدایت شود…متاسفانه مسئله بدتر این روابط پنهانی،سوءاستفاده یکی از طرفین جهت اهداف گناه آلود خود در آینده نیز میباشد…
در انتها از اینکه دوست فرهیخته ای چون شما دارم به خودم میبالم و اعلام میکنم هیچ اختلاف نظری در این موارد که ذکر کردید با شما دوست گرامی ندارم…

0 ❤️

357831
2013-02-04 08:51:35 +0330 +0330
NA

سلام
درسا جان ممنون از پاسخ گیرایتان،(ولی نمی دونم چرا یه حسی به من میگه که در مورد سهیلا به این زودی قانع نشوم :) )البته کامنتی که شما در جواب “پیر فرزانه” عزیز نوشتید بسیاری از مطالب رو برام روشن کرد،ولی…
فکر کنم در قسمت اول داستان بود که زندگی شخصی خودم رو با "درسا"مقایسه کردم و به نقاط مشترکی دست یافتم.
منظورم از این جمله این است که شرایط “درسا” کاملا برایم قابل درک و هضم است،ولی این تفاوت وجود دارد که افسار زندگی هر شخص دست خودش است و می تواند به هر طرف که بخواهد آن را بکشاند،مخصوصا در قرن 21 که محدودیت های خوانوادگی از قدرت عمل کمتری برخوردارند.
این مشکلات گریبانگیر جامعه ی ایران است (به قول یکی از بزرگان عرصه ی نظریه پردازی:{تز آنتی تز خود را نیز به همراه دارد}) پس هرچند این مشکلات در جامعه ی ما وجود دارند ،این وظیفه ی ماست که با تلاش و زحمت بیشتر راه حل آنها را بیابیم و از آنها استفاده کنیم.(بالاخره نسل ما نسلیه که برای به دست آوردن چیزی ، نه دو چندان بلکه صد چندان باید تلاش کنیم.)
در مورد پدر ها و مادرها هم ،آنها از نسلی هستند که هرچه خواسته اند عملی کرده اند حال برایشان سخت است که گفته هایشان عملی نشود،حال این وظیفه ی ماست که با زیرکی و چموشی ،هم اهداف خودمان را دنبال کنیم و هم آنها را از خود راضی نگه داریم،چرا که…
تا درودی دیگر…

0 ❤️

357832
2013-02-04 09:00:07 +0330 +0330

درسای عزیز باید بگم که با این قسمت داستانت خیلی حال کردم. شاید به این خاطر که خیلی از توصیفاتت رو در گذشته تجربه کرده بودم. با اون کافی شاپ رفتنا، بوسه های پنهونی و نیمکت پارک و ترس از اومدن مامور یا دیده شدن توسط دیگران، داشتن خونه و مکان ولی نرفتن به خاطر پاک بودن عشق و بسنده کردن به همون برخوردها گاه و بیگاه بدن. توی اون قسمت که از هدیه دادن کتاب نوشتی یاد فیلم هامون افتادم که مشهید بهش گردنبند داد و حمید یه انار خشک شده… (:
جدای از این توصیفات شاعرانه باید بگم که طرز نگارشت خیلی خوب شده. اگه الان متهم به پر چونگی شدی پس قسمتهای اول رو چی باید میگفتیم؟!! پرداختن به اصل قصه باعث شده که جذابیت داستانت بیشتر بشه. حالا با اطمینان بیشتری میگم که اگه حتی دو صفحه هم بنویسی کسی از خوندنش خسته نمیشه. داستان رو زیادی خوب جایی تموم کردی!! ازین بابت که اصل ایجاد کنجکاوی رو به خوبی رعایت کردی و مطمئنا خواننده ها همه میخوان بدونن که توی قسمت بعد چه اتفاقی میخواد بیفته. هرچند شاید بشه حدسهایی هم زد. با این حال هنوز جاهایی میبینم که داری تعریف میکنی نه روایت و این موضوع خیلی مهمه که داستان روایت بشه. چون خواننده کاملا خودش رو در وسط داستان میبینه. ولی وقتی تعریف میکنی خواننده تبدیل به یک شنونده میشه که شخصیت اول داستان داره براش قصه رو تعریف میکنه. امیدوارم که متوجه منظورم شده باشی و قسمتهای بعد رو بازهم زیباتر و جذابتر بنویسی…

0 ❤️

357833
2013-02-04 09:02:14 +0330 +0330

خب مثل اینکه گوش شیطون کر این مشکل اسپم منهم با همکاری و مساعدت ادمین عزیز!! حل شد. خداییش حس میکردم شدم مثل ادمی که همه چیز رو میشنوه و میبینه ولی نمیتونه حرف بزنه. خب نظرم همون کامنتی بود که درسای عزیز زحمت کشید و بدون هیچ کم و کاستی توی کامنت خودش ذکر کرد. در تکمیل گفته هام چیز خاصی ندارم بگم جز اینکه فکر میکنم بهتر باشه که همه چیز رو فقط از دریچه ذهن خودمون نبینیم. به هرحال هر کسی یه فکر و نظر و ایده ای توی ذهنش داره و یک نویسنده هم وقتی داستانی رو بر پایه افکار خودش مینویسه، جدا از اینکه ممکنه با تفکرات ما جور در نیاد ولی میشه خوند و لذت برد و حتی در موردش به بحث و گفتگو نشست.
درسا جان من معمولا به داستانها امتیاز نمیدم ولی به این قسمت امتیاز کامل دادم و امیدوارم در لیست برترین ها به جایگاهی که حقت هست دست پیدا کنی…

0 ❤️

357834
2013-02-04 09:06:25 +0330 +0330
NA

با عرض سلام مجدد
براى گله گذارى خدمت رسيدم. گله بنده از شما نيست بلكه به بعضى از كاربران است كه نقد بنده را به شكايت بيان ميكنند. لازم به توضيح ديدم كه عرض كنم اگر بنده حرفى ميزنم صرفا نظر شخصى است پس ديگر شاكى شدن نداره. داستان سليقه است دليل نميشه چون نظر من خلاف آنهاست به من خرده بگيرند. متاسفانه در كشورى كه رنگ دموكراسى بخود نديده حرفهايم بى معنا بنظر مياد. ولى اى كاش حداقل در فضاى مجازى به مخالفان هم اجازه صحبت بدهيم و تا كسى حرفى خلاف ميلمان زد با پشت دست ساكتش نكنيم. نقد من به اين معنا نيست كه داستان شما بد است و اگر بنده ايراد گرفتم نشان از بى ارزش بودن داستان نمى دهد واگر داستان باب ميلم نبود بعد از دو قسمت ديگر به سراغ قسمت سوم نميرفتم و مريض نيستم كه بخواهم نويسنده را اذيت كنم. فقط و فقط ايرادى كه به چشمم آمد به نويسنده انتقال دادم اينكه ديگه واكنش نشون دادن نداره. نويسنده ى عزيز من هنگامى كه نظرم را خدمتتان عرض ميكنم هر واكنشى نشان بدهيد قابل درك است و صاحب اختياريد بپذيريد يا ردش كنيد من هم اگر ملاحظه كرده باشيد هيچگاه پافشارى براى اثبات حرفم نكردم چون قصدم فقط بيان ديدگاه است نه چيز ديگر. و اگر مثل آن فردى كه در داستان “در جستجوى گنج” يقه ى نويسنده را گرفته و مثل افسران اعتراف گيرى از نويسنده ميخواهد كه انتقادش را قبول كند، رفتار ميكردم چه ميگفتيد؟ بنظر بنده اگر قرار باشد نقدى صورت بگيرد بايد منصفانه و براساس اصول باشد و بدون پافشارى. اما اين فرد هنگامى كه بروى حرفش كه با هيچ اصولى همخوانى ندارد اينگونه پافشارى ميكند و از هر حربه اى براى اثبات حقانيتش استفاده ميكند براى بنده قبولش سخت است كه با همچين فردى در يك گروه دسته بندى بشوم و خواهشم اين است كه منصف باشيد.

0 ❤️

357835
2013-02-04 10:04:29 +0330 +0330
NA

اون روزی که قلم به کاغذ بردم و پلان کلی داستان دُرسا رو طراحی کردم، به منتهی الیه سلولهای خاکستری مغزم هم خطور نمی کرد که داستانم با حضور افرادی چنین بزرگوار، رنگ و بوی ادب و فرهنگ و انتقاد سالم بگیره.
به دور از هر گونه تعارفی، از تمام کسانی که با دو کلمه تا هزار کلمه به اندک تلاش من ارج گذاشته اند بینهایت سپاسگزارم.

*** پیر فرزانه مهربان و لاو سکس عزیز، از اینکه در راه ارتقای فرهنگ عشق و سکس سلامت با یکدیگر هم مسیر هستیم، جز شکرگزاری لطف خداوند و سپاس از حسن نیت شما چیز دیگری نمی توانم بگویم.

*** شاهین جان، بارها گفته ام و بار دِگر می گویم که حمایت بیدریغ شما با کلمات تکراری “مرسی” و “ممنونم” قابل جبران نیست. فقط از ایزد منّان می خوام که نیکی هایت در دِجله زندگی من را، در موعد لازم در بیابانهای زندگیت جبران کند.

*** رضا قائم عزیز، وقتی شما خود را با کَسی یا چیزی مقایسه می کنید، می بایست وجوهات یکسانی داشته باشید تا امکان مقایسه ایجاد شود. از این حیث، الفاظ رکیک و نفس کش طلبی هیچ گاه از شما سر نزده و لذا هم ردیف قرار دادن شما با افرادی که اختیار دهانشان در دست مغزشان نیست، کار شایسته ای نمی باشد.
در مورد انصاف مداری هم، من خودم زیر پرچم پرهیز از خشونت در سایت مشغول فعالیت هستم، و تمام تلاشم بر این است که مخالف و موافق را به یک دیده نگریسته و محترم بشمارم.
اما آنچه شما اخلاق حرفه ای می نامید، از نظر بنده کمی کمتر از صد درصد حرفه ای است. کلام شما عاری از حس و عاطفه می باشد، و این چیزی است که در هیچ مکتب نقدی سفارش نشده است. حداقل من جایی ندیده ام که برای حفظ اخلاق حرفه ای تأکید کنند که لبخند نزنید و مخاطبتان را چونان روباتی فرض کنید که جز صفر و یک هیچ نمی داند. من در سخت ترین و بی رحمانه ترین جلسات دفاعیه از پروژه هایم، حداقل خسته نباشید و آفرین ولو تصنعی شنیده ام و سپس کارهایم با ذره بین علمی مورد بحث قرار گرفته.
جدای از این مسأله، با حفظ احترام برای سلیقه شخصی شما در انتخاب لحن گفتار، تصور من این است که توافق جمعی بین بزرگان سایت مبنی بر اشاعه فرهنگ عشق و سکس سلامت و رهایی از منجلاب انسانی است که روزانه در قالب داستان می خوانیم؛ در این راستا، حمایت از افرادی که در این راه می کوشند، ضرورت داشته و ارزیابی ادبیاتی در اولویت دوم قرار می گیرد. از این رو، شاید سایتهای بسیار جدی در زمینه داستان نویسی یا حضور در فیس بوک افرادی چون “رضا نجفی”، روح ادبی شما را بهتر از شهوانی اغنا کنند؛ در حالی که شهوانی عرصه ای متفاوت و بی پرده از حریم خصوصی انسانهایی است که در رختخواب نه تنها ژان ژاک روسو و ویرجینیا وولف نمی شناسند، بلکه شاید با سگ گله برابری کنند. از این منظر، من خودم رو مسؤول می دونم که سهم انسانی و اجتماعی خود را در تعدیل و اصلاح رفتار سکسی ایفا کنم. حال، آیا شما هدفی هم سطح یا فراتر از این مسائل را پیگیر هستید، وظیفه شماست که با مخاطب آشتی کرده و در لفافی دوستانه تر پیام خود را به گوش ما برسانید.
با احترام

0 ❤️

357836
2013-02-04 10:37:09 +0330 +0330
NA

ای وای من درسا داستانت از لیست نرفت بیرون. امروز بی شخصیت 10 تا داستان اپ نکرد .

:D

0 ❤️

357837
2013-02-04 11:35:20 +0330 +0330
NA

عاقاتسليم:

:)) بر منکرش لعنت

0 ❤️

357838
2013-02-04 15:29:29 +0330 +0330

واقعا عالي و توپه مثل هميشه
تنها داستاني كه دنبال كردم
امتياز كامل+تشكر فراوان از نويسنده ي محترم

فقط يه سوال اين داستان بر اساس واقعيته يا داستانه؟

لطفا جواب رو به صندوقم پيام كنيد اسيري عزيز

0 ❤️

357840
2013-02-05 04:11:05 +0330 +0330
NA

بسیار بسیار عالیییییییییییی
از زیبا ترین داستانایی که تا حالا خوندم

0 ❤️

357841
2013-02-05 04:16:50 +0330 +0330

والا ما سکسی ترین عکسی که ما تو بچگیمون دیده بودیم،
عکس رو صابون لوکس بود!
الان بچه ی 10 ساله خونه تیمی داره …

چون شخصیت خودتو دوست دارم داستانتو میخونم امتیاز کاملم دادام .

0 ❤️

357842
2013-02-05 11:45:32 +0330 +0330
NA

واقعا عالی بود ولی حیف که نگفتی نظر خونواده ی رضا چیه الان باید تا قسمت بعد بشینم حرص بخورم

0 ❤️

357843
2013-02-05 12:49:33 +0330 +0330
NA

ایمپیش عزیز،
خیلی ممنون از محبتت و امتیاز و یک عالمه انرژی مثبت.
مسلماً داستانهایی از این دست اکثراً رگه هایی از واقعیت را در عمق خود نهان دارند؛ داستان دُرسا هم از واقعیت نشأت گرفته ولی نه همه جزئیاتش.

0 ❤️

357844
2013-02-05 12:54:45 +0330 +0330
NA

بیژن عزیزم،
خیلی خوشحالم کردی که هم داستان رو خوندی و هم یه لطیفه ظریف دُرسا رو مهمون کردی. از بابت امتیاز هم تشکر فراوان.
امیدوارم که حالت بهتر شده باشه و درد و ناراحتی دیگه هیچ وقت سراغت نیاد.
می خوام با ذکر “یا بیژن” کم کم برم واسه ویرایش قسمت چهارم :) یا امام، التماس دعا.

0 ❤️

357845
2013-02-05 12:58:08 +0330 +0330
NA

مهرشاد باحال عزیز،
از اینکه به جمع دُرسایی ما پیوستی خیلی خوشحالم؛ مرسی از محبتت و به امید دیدار در قسمت بعد.


ساینا جون4 عزیزم،
مرسی از وقتی که برای دُرسا می ذاری. قسمت چهارم داره تموم می شه، ایشالله به زودی می فهمیم خانواده آقا رضا باحال ترن یا مامان جیگر طلای دُرسا :)

0 ❤️

357846
2013-02-05 13:08:02 +0330 +0330
NA

عبدول جان،
همینکه می دونم یه برادری دارم که از بام تا شام مثل شیر مواظبمه، فعلاً غمی ندارم و چسبیدم به داستان نویسی.
خدا پشت و پناهت باشه برادرم؛ راستی یه متن خوشگل هم کمی بالاتر مهمونمون کرده بودی که جا داره بابتش ازت کلی تشکر کنم.
مواظب خودت و کاربری های شاهکارت باش.


سوگلی جان،
امیدوارم سرِت بهتر شده باشه؛ طبق محاسبات الان دیگه باید وسطای قسمت سوم باشی. خودت رو خوب آماده کن یکی دو تا عتیقه و کچل می خوام وارد بازی کنم :)


پروازی عزیزم،
از اینکه دو روز متوالی در جدول داستانهای تازه بودم کلی مشعوف گشتم؛ شرمنده که باعث شدم آمیرزا یه صید کمتر گیرش بیاد :)

0 ❤️

357847
2013-02-26 04:21:21 +0330 +0330
NA

درسا جان من نقدو دوس ندارم اصلن فقط گه مکانش هست و از نظرت مشکلی نیست بگو که داستان مستنده یا نه
ممنون

0 ❤️