فصل ششم: دُرسا و زندگی مشترک
خسته از هلهله و جیغ و سوت خانومهایی که توی پاتختی به قیافه من زل زده بودن تا آثار زنانگی رو توی چهره ام پیدا کنند، برای خودم یک دست رختخواب بردم توی اتاق دوم خونه و روز بعد هم تا وقتی از رفتن اشکان مطمئن نشدم از اتاق بیرون نیومدم.
اشکان روی میز ناهارخوری یک نامه گذاشته بود: «دُرسا جان هر چه قدر که پول نقد از عقد و پاتختی هدیه گرفتی برو و برای خودت یک حساب بلند مدت باز کن. در ضمن دویست هزار تومن هم روی میز گذاشتم برای خرج خونه.»
عجب!! پس منظورش از «جبران می کنم و مدیونتم» این بوده!!
به هزار نفر فکر کردم که مشکلم رو باهاشون در میون بذارم، اما هیچ کس اونجور که باید و شاید مطلوب به نظر نمی رسید. مشاور و مددکار هم که طبیعتاً جلسه مشترک با شوهرم تجویز می کردن، ولی راضی کردن اشکان از عهده من خارج بود.
قیافه رضا یک دقیقه هم از جلوی چشمم کنار نمی رفت. نمی دونستم اگه زنگ بزنم جوابم رو می ده یا نه. اگر هم جواب داد، آیا اجازه دارم اون رو وارد بازی اشکان بکنم؟ در هر صورت من یک زن شوهردار بودم و ایجاد رابطه با هر مرد دیگه ای قانون رو به نفع اشکان تغییر می داد. اگر هم طلاق می گرفتم، نمی دونستم رضا می تونه درسای مطلقه رو باز هم دوست داشته باشه و با خانوادش برای اون بجنگه یا نه!
به هر راهکاری فکر می کردم به بن بست می خوردم. یک میلیون سؤال بی جواب توی ذهنم معلق مونده بودن. خشم و عصبانیت تک تک سلولهای بدنم رو تسخیر کرده بود. نمی دونستم خرخره چه کسی رو باید بجوم. هیچ کار اشتباهی توی زندگیم نکرده بودم که عقوبتش از دست دادن رضا و گرفتار شدن در نقشه های اشکان باشه؛ دست به سر کردن چهار پنج تا خواستگار هم که خیلی گناه بزرگی محسوب نمی شد چون اونها عاشقم نبودن که آه دل شکسته شون گریبانگیرم بشه…
چند روز در سکوت مطلق گذشت حتی بدون سلام و خداحافظی. اولین پنج شنبه زندگی (نا)مشترک، اشکان یک نامه دیگه برام گذاشته بود روی میز: «دُرسا جان، جمعه باید بریم به دو تا خانواده ها سر بزنیم. من کل روز خونه ام. هر ساعتی صلاح دونستی هماهنگ کن.»
مامان و باباها از اینکه فقط یک ساعت برای دیدنشون بریم کلی ناراحت شدند و بالاخره قرار شد ناهار در خدمت پدر و مادر اشکان باشیم و شام مهمونِ سهیلا.
توی مسیر، اشکان برای اولین بار بعد از یک هفته سکوت رو شکست: نفرت و انزجاری که از توی چشمات زبونه می کشه، هر بیننده ای رو می سوزونه. نمی خوای یه ذره با زندگی آشتی کنی؟
: با کجای زندگیم باید آشتی کنم؟ چی داره که دلم رو بهش خوش کنم؟
: اگه اسم و فامیل نحس تو توی شناسنامه ام نبود، می تونستم خوش باشم؛ ولی الان بودنت یه مصیبته، نبودنت هزار تا. وقتی که شوهر داری هر غلطی بکنی می گن شوهر داره و انقدر خوش می گذرونه، وقتی هم مطلقه ای می شی تف سر بالا توی جامعه ای که فقط دنبال یه سوراخ باز می گرده.
: دستتون درد نکنه بهش فکر می کنم. اینهمه دلسوزی رو مامانم هم برام نکرده!!
: لطفاً کنسلش کن. به همه هم می گیم کار مغازه سنگین بوده، وقت عسل خوری نداشتیم!!
طی دید و بازدید، چندین بار وسوسه شدم ماجرا رو به پدر شوهرم یا بابای خودم بگم، ولی می ترسیدم از اینکه همون سکوت و آرامش موقتی هم از بین بره…
هفته ها پشت سر هم می گذشتند و احساسات تلخ من هر روز تقویت می شدند. اگر چه هر روز غذا می پختم و به سر و شکل خونه می رسیدم، ولی تعداد دفعاتی که اشکان از غذاهای من خورده بود به انگشتان دست هم نمی رسید، اون هم زمانی بود که من شامم رو قبلش خورده بودم. همه کارهای شخصیش مثل شستن لباس و اتو کردن رو هم خودش انجام می داد.
چندین بار سر صحبت رو باز کردم و ازش خواستم که شانسمون رو توی زناشویی واقعی محک بزنیم، ولی جوابش با شب ازدواجمون فرقی نکرده بود. تنها چیزی که ابراز تمایل می کرد تا در صورت نیاز من باهام همراهی کنه، سکس بود. بالطبع من هم کششی نداشتم تا سکس رو برای اولین بار با مردی تجربه کنم که قانون اجتماعی تأییدش می کنه ولی قانون عشق دست رد به سینه اش می زنه.
در عوض، وقتی پیش خانواده ها بودیم، اشکان از کنار من تکون نمی خورد، دستش رو دور گردنم می انداخت، برام میوه پوست می کند یا دعوتم می کرد که با برادرش یا خواهر من تخته یا ورق بازی کنیم و … از این همه هنرمندیش دهنم باز می موند و حتی بهش غبطه می خوردم که انقدر راحت آزادیش از یوغ خانواده رو جشن گرفته.
هر چی بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. توی هیچ کتاب و سایتی هم نمونه این اتفاق یا راه چاره ای برای اون پیدا نمی شد. نمی دونستم تا کی می تونم با خاطرات رضا شبها بالشم رو بغل کنم وعدم حضور یک مرد متعهد توی زندگیم رو نادیده بگیرم.
بالاخره اولین راهی که برای کاستن از بیهودگی زندگیم به ذهنم رسید، کار کردن مجدد بود. به چند مدرسه غیر انتفاعی تقاضای کار دادم، و خیلی سریع به خاطر سابقه تدریسم، دو تا از مدارس من رو قبول کردند. اولین حقوقم رو که گرفتم، اتاقم رو با تخت، میز، تلویزیون، یک عالمه کتاب و دو سه تا تابلوی قشنگ مجهز کردم. اشکان بارها ازم خواسته بود که اتاق اصلی رو برای خودم بردارم، ولی من از هر چیزی که مربوط به جهیزیه ام می شد متنفر بودم. حتی بعد از چند وقت، یک سری ظرف تازه برای آشپزخونه خریدم تا چشمم به انبوه ظروفی که سهیلا برای کوری چشم اقوام تلنبار کرده بود نخوره.
سر و کله زدن با شاگردها و حضور در اجتماع، روحیه خوبی بهم می داد؛ با گذشت دو سه ماه از شروع کارم، یکی از مدارس برخی از کلاسهای کنکورش در بعد از ظهرها رو هم به من سپرد که باعث می شد کمتر به شرایط عجیب زندگیم فکر کنم و کمتر زجر بکشم.
یک روز غروب وقتی از مدرسه رسیدم خونه، اشکان به اتفاق چند دختر و پسر دیگه توی سالن مشغول بگو و بخند بودند. روی میز هم چهار پنج تا شیشه رنگارنگ وودکا به علاوه کلی مزه های مختلف بود. از همون دم در سلام کردم و اشکان هم من رو دُرسا معرفی کرد و اسمی از عنوان خانمم یا همسرم نبرد. من هم بدون هیچ صحبت دیگه ای خودم رو توی اتاقم حبس کردم.
تا اون موقع از دوستان اشکان برای خودم یک سری افراد لاابالی و آشغال ترسیم کرده بودم، ولی اونهایی که من یک نظر بهشون انداختم اصلاً چندش آور نبودند. گوشم رو چسبوندم به در تا از حرفهاشون سر در بیارم؛ منتظر بودم تا در عالم مستی فقط چرت و پرت تحویل هم بدن، ولی در کمال تعجب خیلی قشنگ بحث می کردند و از مذهب و سیاست گرفته تا عالم مهندسی و پزشکی حرف می زدند. دخترهای گروه آزادانه می خندیدند و در خیلی از مواقع تونستند با نظراتشون پسرها رو مجاب کنند.
توی اون وضعیت، به تمام سؤالات ذهنیم، چند تا دیگه هم اضافه شدند: چه چیزی توی این دخترها وجود داشت که اشکان بودن با اونها رو به من ترجیح می داد؟! آیا مشروب خوردن و سیگار کشیدن دلیلی بر بد بودن آدم ها نیست؟! آیا رشد فکری و اجتماعی من توی دانشگاه و در کنار رضا کافی نبوده؟ آیا آیا آیا؟؟؟
تا موقع خداحافظیشون پشت در چمباتمه زده بودم و از بحث های رفقای اشکان لذت می بردم. جالب اینجا بود که به ندرت از اشکان حرفی می شنیدم و بیشتر صدای خنده هاش بود که به گوش می رسید. وقتی مطمئن شدم که همه رفتند، سریع خودم رو رسوندم به سالن و با عصبانیت گفتم: درسته که مثل دو تا غریبه توی این خونه زندگی می کنیم ولی همین حساسیت موضوع رو بیشتر می کنه و اگر می خواهیم مهمون بیاریم باید از قبل به هم اطلاع بدیم.
: اولاً که من بعد از ده ساعت کار، خسته و داغون رسیدم خونه. دوماً از کجا باید می فهمیدم که شما از حضور من بین دوستات خوشحال می شی یا ناراحت؟ در ضمن، من هنوز نمی دونم که تو بین رفقات متأهل محسوب می شی یا مجرد؟
: من قرار و مداری با تو ندارم، بهتر بود بهشون می گفتی که یه دختر رو با نقشه قبلی فریب دادی. اگر هم از مهمونیتون مطلع بودم، اصلاً خونه نمی یومدم که عیش شما کوفتتون نشه.
با اینکه صحبتهای اشکان، هردفعه مثل خنجر می رفت توی قلبم و کل رگهای احساس و عاطفه ام رو زخمی می کرد، ولی ته حرفهاش یه پیامی داشت: اون نمی خواست شوهر من باشه ولی با من بد اخلاقی نمی کرد، اما من می خواستم همسر اون باشم بدون اینکه روی خوشی نشون بدم.
از ماجرای مهمونی به بعد، سعی می کردم بیشتر توی دید اشکان باشم و مکالماتی هر چند کوتاه پیش بکشم. ناهار براش آماده می کردم که ببره مغازه، یا شبها توی سالن کنارش می نشستم و وقتی اون تلویزیون تماشا می کرد، من هم کارهای تدریسم رو انجام می دادم. برای ملاقات های خانوادگی جمعه ها پیشقدم می شدم و توی جمع توجه بیشتری بهش داشتم. هر جوری حساب می کردم، رسیدن به رضا تقریباً از محالات بود خصوصاً اینکه از بچه های دانشکده شنیده بودم برگشته شیراز. اشکان هم ذاتاً آدم بدی به نظر نمی رسید، پس ترجیح می دادم با محبت ازش یه شوهر بسازم تا اینکه با مُهر طلاق برگردم خدمت سهیلا خانوم تا یک عوضی دیگه رو از توی چنته اش بکشه بیرون و به خورد من بده. با این وجود، برای خوش رفتاری هام یک مدت چهار پنج ماهه معین کردم که اگر جواب نگرفتم بی خیال شم و یه راه تازه پیدا کنم.
برای مهمونی های بعدی اشکان، پذیرایی و آماده کردن شام رو خودم به عهده گرفتم. با دخترها و پسرهای جالبی دوست بود؛ قید خیلی از سنت ها رو زده و چارچوب های تازه ای تعریف کرده بودند. تازه می فهمیدم که توی خانواده های بسته ای که افرادی مثل سهیلا اداره شون می کنن، چه قدر دایره آدمهایی که خوب محسوب می شدند کوچیک بود و در عوض قشر عظیمی از آدم ها رو به صِرف عدم هماهنگی با ایده هامون بد تلقی می کردیم.
بی شیله پیله بودن اعضای جمع باعث شد که بینشون احساس راحتی کنم و کم کم علاوه بر شرکت در بحث های مختلف، یکی دو پیک هم با مهمونها همراهی می کردم یا چند تا پُک به سیگار اشکان می زدم. جمعشون طوری نبود که ادای روشنفکری در بیارن؛ واقعاً با مطالعه حرف می زدن و با دید باز درباره هر چیزی بحث می کردن. اگر هم روی دست و پاشون تتو یا به بینی شون حلقه آویزون کرده بودن، از روی فکر بود و حق خودشون می دونستند که تابوها رو پشت سر بگذارن و به جای تمرکز روی حاشیه ها به مسائل بزرگتر بپردازند.
سکوت اشکان هم از گذشته محدودش ناشی می شد و اون جمع بهش فرصتی می داد تا از کشف و شهودهای تازه لذت ببره. اما متأسفانه یا خوشبختانه، به عنوان اولین گام روشنفکریش تصمیم گرفته بود که کورکورانه زیر بار تعهد زناشویی نره و از بدِ روزگار مهمونِ گرداب تغییر و تحولاتش کسی نبود جز دُرسایی که به تازگی عشق رو از دست داده بود و حالا زیر چتر بی عشقی باید روشنفکری نشخوار می کرد.
تغییر رفتارم و کم کردن از جوّ سنگین و پر از کینه خونه مون، تأثیر چندانی در بهبود روابط خصوصی من و اشکان نداشت به جز احترام متقابل و همراهی در خوشگذرونی های خانوادگی یا دوستانه.
قراری که با خودم گذاشته بودم مثل ناقوس کلیسا توی مغزم دَنگ دنگ می کرد و یادآور می شد که هرچه سریعتر راه حلی پیدا کنم برای رهایی از برزخی که بهشتش اشکان بود و جهنمش سهیلا. در حین کشمکش های ذهنی با خودم، متوجه شدم که چند وقته اشکان تا پاسی از شب با تلفن صحبت می کنه. یک شب گوشم رو به در اتاقش چسبوندم و لا به لای صحبتهاش با یک مخاطب نامعلوم، چندین بار کلمه ویزا، اقامت و پاسپورت رو شنیدم!! همون شب جرقه ای توی ذهنم زده شد. چرا من تا اون روز به خروج از ایران و رهایی از قفس طلایی سهیلا یا اشکان فکر نکرده بودم؟…
جرقه اون شب سرآغازی شد برای اینکه هر ساعتی از حضورم توی خونه رو بشینم پای اینترنت و اطلاعات خروج از کشور رو جستجو و بررسی بکنم. تا مدتی انقدر فکرم درگیر انتخاب کشور، شغل یا رشته دانشگاهی شده بود که از سفرهای دو هفته در میون اشکان به ترکیه غافل مونده بودم.
اما وقتی تصمیمم برای ادامه تحصیل در سوئد قطعی شد و از اونجایی که بدون اجازه شوهر اقدامی نمی تونستم بکنم، یک شب از اشکان درباره علت رفت و آمدهاش به ترکیه پرسیدم. امیدوار بودم جوابی بشنوم که راه رو برای یکسره کردن تکلیفم باز بذاره.
اشکان اولش طفره می رفت و همه سفرهاش رو به خرید پارچه های جدید برای مغازه ربط می داد…
: ببین اشکان، خودتم خوب می دونی که چند وقته دارم نقش اول همون فیلمی رو بازی می کنم که تو کارگردانشی. اما خودت همیشه وعده می دادی که بالاخره یه روزی راهی پیدا می کنی برای خروج از مخمصه ای که خانواده ها برامون ساختن. پس اگر شرایط تازه ای توی ترکیه برات پیش اومده و می تونیم از این زندگی خلاص شیم، لطفاً معطل نکن.
: امیدوارم وارد باند قاچاق نشده باشی! در غیر اینصورت، چه موضوعیه که تو به خاطرش حاضری من رو تهدید بکنی؟
: خُب اگه تو بری، من باید چی کار کنم؟
: ایرادی بهت نیست؛ خودت شب عروسی اعتراف کردی که شعور زندگی مشترک نداری، وگرنه تا الان حداقل با کاربرد واژه مشورت آشنا شده بودی. اصلاً تا حالا با خودت فکر کردی این موجودی که شما یک سال و نیمه تشخیص صلاح زندگیش رو به عهده گرفتی، شاید حق داشته باشه از برنامه هایی که بهش مربوطه زودتر مطلع بشه؟؟!!
شرمنده ام، دیگه بهت اجازه نمی دم تنهایی ببُری و بدوزی، بعد تنم کنی. فقط می تونم آخرین لطف این زندگی رو بهت بکنم.
همین هفته تقاضای طلاق توافقی می دیم. ولی بعد از طلاق تا روزی که از ایران نرفتی باهات زندگی می کنم که کسی بهت گیر نده.
اشکان که از صراحت من و شنیدن کلمه طلاق جا خورده بود، چند دقیقه ای سکوت کرد.
: طلاق اسمش روشه. یعنی دیگه به تو ربطی نداره که من می خوام چی کار کنم.
: همون قدر که تو با زرنگی دوست دخترات رو خونه نمی یاری تا آتو دست من ندی، من هم انقدر احمق نیستم که پای یک مرد رو توی این شرایط به زندگیم باز کنم. در ضمن، مهریه رو می گیرن واسه عمری که به پای یه احمق تلف شده، ولی من تیکه های قلبم تلف شده که اون هم بی قیمته.
: اگر خوب گوش کرده باشی، گفتم طلاق توافقی؛ یعنی همه چی رو من و تو بین خودمون مشخص می کنیم. سهیلا هم وقتی قانون حقی بهش نده کاری از دستش بر نمی یاد. بعدش هم من حاضرم تا زمان خروج دائمی تو از کشور، باهات زندگی کنم که تا اون موقع هم کلی از روی طلاق گذشته.
: برای اینکه نمی خوام وقتی جداییمون علنی می شه، کسی دستش بهت برسه و بخواد آشتیمون بده.
با تابیدن اولین کورسوهای امید به رهایی و همزمان با پایان کلاسهای تابستونی مدارس، از کارم استعفا دادم. اگر مراحل طلاق و پذیرش و ویزا خوب پیش می رفت، مجبور می شدم که وسط سال تحصیلی کلاسهام رو معلق و مدیر رو توی مضیقه بذارم، اما اینطوری مدرسه زودتر می تونست به فکر معلم جایگزین باشه. با این وجود، به محض اینکه خبر استعفای من بین بچه ها پخش شد، پدر و مادرهای زیادی اومدن سراغم و ازم تقاضای کلاس خصوصی برای بچه هاشون کردن.
با قبول احتمال نیمه کاره موندن کلاسها از طرف بچه ها و خانواده هاشون، تعداد قابل توجهی شاگرد خصوصی گرفتم که درآمدش در پیشبرد برنامه هام مؤثر بود. به علاوه، چون ساعتهای بیشتری توی خونه بودم، می تونستم خودم رو برای امتحان زبان انگلیسی (آیلتس) آماده کنم.
چند هفته ای از آخرین مکالمه جدی من با اشکان گذشته بود که رضایتش از طلاق توافقی رو اعلام کرد. به این ترتیب، هر کدوم جداگانه وکیل گرفتیم تا در دادگاه بر عدم توافق ما شهادت بدن. کارهای مربوط به طلاق با سرعتی دور از انتظار و خیلی راحت پیش می رفتند.
همزمان با گرفتن نتیجه موفقیت آمیز از امتحان زبانم، جدایی از اشکان هم رسمی شد و اسمش از صفحه هویتم خط خورد. اما نمی دونم چرا حاملان غم و شادی از مغزم به قلبم مسیرشون رو گم کرده بودند؛ قاعتاً باید ابراز خوشحالی می کردم از اینکه دو پله به هدفی نزدیک شده بودم که جز خودم کسی در طراحی اون دخالت نداشت! اما برعکس، غم و ترس ناشناخته ای در وجودم ریشه کرده بود که نمی فهمیدم آیا از شکست زناشوییم نشأت می گیره یا حرکت به سوی آینده ای نامعلوم!! در کل، حسم شبیه جوجه ای بود که وقت پروازش رسیده، ولی ترس از افتادن و شکستنِ بالهاش جلوی حرکتش رو می گیره.
بعد از گذشت یک ماه و نیم سردرگمی و بیقراری، دریافت پذیرشم برای رشته MBA از یکی از دانشگاه های استکهلم باعث شد که سدهای تردید یکی یکی توی ذهنم بشکنند و باور کنم که توی مسیر اشتباهی قدم نذاشتم. از اون روز به بعد یقین کردم که پشت همه اتفاقاتی که مثل حلقه های زنجیر به نفع من به هم متصل می شدن، حتماً نشانه های محکمی رقم خورده اند.
من هم برای بالا بردن ضریب موفقیت، بعد از درخواست ویزا، یک معلم خصوصی زبان سوئدی گرفتم تا علاوه بر درس خوندن که قرار بود به زبان انگلیسی باشه، بتونم وارد مناسبات اجتماعی زندگی تازه ام هم بشم.
اشکان از برنامه های من کاملاً بی اطلاع بود؛ علاوه بر اون، خیلی هم به ندرت خونه می یومد و سعی می کرد کمترین برخورد رو داشته باشیم. شاید ازم خجالت می کشید، شاید هم می خواست قبل از صدور بلیط بازگشتم به خونه پدری، بیشترین آرامش رو داشته باشم.
یک نیمه شب زمستونی، پتو رو دور خودم پیچیده بودم و داشتم فیلم سوئدی تماشا می کردم تا دانسته های جدیدم رو محک بزنم که اشکان وارد خونه شد. بعد از سلام و احوال پرسی، گفت: یه کم وقت داری با هم حرف بزنیم؟
: آره، خیر باشه.
ضربان قلبم یک لحظه رفت روی دور تند؛ همون چیزی که نگرانش بودم اتفاق افتاد؛ کار اشکان زودتر از من درست شده بود! اما من تصمیمم رو گرفته بودم و دلم نمی خواست از برنامه هام چیزی به اشکان بگم.
چند دقیقه سکوت کردم و گفتم: ممنون از پیشنهادت؛ ولی قبل از اون می خوام بدونم که برنامه ات درباره پدر و مادرها چیه؟ نمی خوای بهشون اطلاع بدی که جدا شدیم؟ یا نمی خوای قضیه خارج رفتنت رو مطرح کنی؟
: به نظر من، شاید بهتر باشه که یه بار پدر و مادرها رو جمع کنیم و قاطعانه بهشون بگیم که با عقاید به ظاهر خیرخواهانه شون چه بلایی سر ما آوردن!
: درسته؛ ولی تا ابد نمی شه دولا دولا شترسواری کرد. من می گم باهاشون رو در رو شیم و قضیه طلاقمون رو هم بگیم. من هم بعد از اینکه برخوردشون رو بررسی کردم، راحت تر می تونم تصمیم بگیرم که می خوام تو این خونه بمونم یا برگردم پیششون.
حرف های اون شب و حس و حال بلاتکلیفی خودم تا امروز بارها مثل یک تئاتر زنده از جلوی چشمم رد شده اند، و هر بار بیش از پیش متحیر می مونم از نیروهای کائنات و دست تقدیر که چه طور امکان داره دقیقاً سه روز بعد از درجا زدن من روی مرز استیصال، ویزام صادر بشه و مهتاب سرزمین های دور روی آسمون شبهای تارم نورافشانی بکنه!!!
زنِ اثیری
خیلی قشنگ بود.زن اثیری عزیز
ادامه شو بزار ببینیم چه بلایی سر درسا میاد
:D
داستانت رو دوست دارم.به نظرم مرتب و زیبا مینویسی.شاخ و برگ الکی هم به داستانت نمیدی.
طولانی شدنش اگه هم به همین منوال ادامه پیدا کنه من یکی رو که ناراحت نمیکنه :-)
بانوی عزيزم خسته نباشي نميدونم چرا این قسمت رو بيشتر از بقيه قسمت ها دوست داشتم از حس رهایی درسا یه نفس عمیق كشيدم انگار پرنده ی کوچک قصه ی ما با بالهای ضعیف عاقبت تصمیم گرفت که بپره حس هیجان و اضطراب درسا رو با همه وجود حس كردم نگارشت مثل هميشه عالی بود وبر خلاف نظر دوستمون غیر قابل درک نبود,چون سبك نوشتنت و بکار گیری کلمات مختص خودته و با خوندن داستانت از قسمت نخست تا الان خواننده با شیوه ی نگارشت انس میگیره و براش قابل فهم ودرکه منتظر ادامه داستانت هستم عزيزم موفق باشي 5 قلب تقدیم به شما
درساى عزيز
بازم مثل قسمتهاى قبلى عالى بود، نداشتن غلط ، نگارش عالى ، پرهيز از شاخ و برگ اضافى و پيشرفت موضوع، نقات قوت اين قسمت از داستانت بود كه البته از شما اين انتظار ميرفت،خستگى دستات رو با يه بوسه به اونا و تقديم پنج قلب قرمز به داستانت، جبران ميكنم كه البته نقد محقريست در برابر آن معنويت كلان.
سلام بانو
زيبا بود مثل هميشه 5 قلب زيبا تقديم به دستان شما
ولي من به هيچ عنوان نتونستم درساي اين قسمت رو درك كنم. شايد چون من اينقدر آزاد و قوي رشد كردم كه نميتونم حس يه پرنده كوچيك رو كه داره پرواز كردن رو ياد ميگيره درك كنم. به قول معروف از ضعف اين دختر سردرنمي آرم 8|
اما من به هیچ عنوان حس ضعف رو در این درسا ندیدم شايد درسا از اول اينجوري نبود نه اينكه ضعیف باشه اما كسي بهش ياد نداده بود ميشه گاهی هم از کلمه نه! واسه گفتن مخالفت استفاده کرد, اما رضا بهش حرف زدن رو ياد داد,درسا اين قدرت نهفته در وجودش رو بوسیله ی رضا از بالقوه به بالفعل تبدیل کرد,درسا توی این قسمت بلده روی پای خودش بایسته و به قول معروف گلیمش رو تنهايي از آب بکشه و من داره ازش خوشم مياد
درسا نادره
رفتار تا به این حد منطقی و عاقلانه تازه عروس تازه رها شده از حصارهای بلند و سرکوب گر زندان سنت و جهل و تحمیل ، شک بود برای من . اما شکی خوش آیند .
درسا را بیش از پیش دوست دارم . او اکنون نه به قوانین دست و پاگیر و جاهلانه بزرگترها تن میدهد و نه کوچکترین بی احترامی از او دیده میشود و نه ارزش خود را با خودباختگی و عدول از ارزشهای حقیقی زیر سوال میبرد .
ظاهرا این تصمیمها او را به سرانجامی خوب میکشاند اگر اتفاقها بگذارند .
امدادهای غیبی هم به به موقع میرسید …(:
درسای نازنین
فدای خودت و قلمت
انرژی کلامت به حدی بود که سلولهای خاکستری مغزم به تکاپو و مشت بسته درون سینه ام به طپش افتادند پس به پاس تقدیر 5 قلب پایین داستانتونو پرخون و تقدیمتون میکنم .
من به داستانی میگم طولانی که کلمات و جملات زائد که خوندن و نخوندنش بی تاثیر باشه زیاد داشته باشه . اما الحق که نتونستم از هیچ سطر و جمله ای بگذرم و با خوندن هر سطر موجی از اطلاعات و احساسات به من هجوم میاوردن . مچکرم
درسای عزیز زیبا و روان بود از اول تا الان با تک تک قسمتهاش حال کردم امیدوارم که تا آخر داستان همچنان زیبا باشد پنج قلب ناقابل هم تقدیم شد
امشب اولین قسمت داستانتو خوندم و مجبور شدم تا قسمت اخرشو بخونم.
اگه 100 قسمت دیگه هم بود فک کنم بازم میشستم میخوندم.
منتظر ادامشیم
بانوی بزرگوار
عالی بود .وآدم از خوندنش خسته نمیشه.
از مادر درسا غول بزرگی ساختی که من نمیتونم باورش کنم. مثل مادر فولادزره.عجیب ازش میترسی و روی تمام زندگیت پنجه انداخته. مورد دیگه اینه که تو این قسمت و توی این یکسال و نیم هیچ حرفی از سکس نزدی. باورش برام مشکله که دختری مثل درسا قید سکس رو بزنه.سوالم اینه که این همه مدت نیاز سکسیش چطور برآورده میشد؟ با مرد دیگه ای بود یا خود ارضایی میکرد یا چی؟ هیچ حرفی نزدی. برای من قابل باور نیست که هیچ کاری نکنه.
در کل قشنگ نوشته بودی و منتظر ادامش هستم. در ضمن سال نوی شما هم مبارک باشه.
بانو اثیری ،عرض ادب
سال نو رو خدمت خودت و خانواده گل و محترم شما تبریک و تهنیت عرض نموده و برای درسا جان آرزوی موفقیت و شادکامی و سلامتی دارم
امیدوارم سال خوبی داشته باشی درسا جان
بانو بی ادبی من رو هم به بزرگواری خود ببخشید اگه شما رو با اسم صدا میکنم
بانو بسیار زیبا بود مثل همیشه
گل کاشتی در سال جدید با نوشتن قسمت ششم این داستان
عیدی خوبی به خواننده های ثابت این داستان از جمله این حقیر دادی گلم
با نظر و فرمایش استاد عزیزم سپیده بانو کاملا موافقم
منم این قسمت رو بیشتر از قسمتهای قبلی دوست دارم
تا به حال 3بار خوندم قسمت ششم رو درسا جان
قلمت شیواست عزیز ،شیواتر باشه دوست بسیار گلم
نویسنده هایی همچون استاد سپیده بانو ،آریزونا و شما و یکی دو نفر دیگه واقعا افتخار ما هستید
امیدوارم در تمامی مراحل زندگیت موفق باشی بانو
ارادتمند و مخلص همیشگی شما ،علیرضا
منتظر قسمتهای بعدی داستان ناب و دلنشینت هستم درسا جان
همه ی قسمتها بسار زیبا و به قاعده و به اندازه و بدون غلط با فضا سازی درست وشخصیت پردازی خوب و … (یعنی همه پارامتر های داستان خوب را دارد) نوشته شده است . یکی از بهترین داستانهائی است که در تمام این مدت در این سایت خوانده ام . درود دوست گرامی. درود.
نیک روز باشید و نیک فرجام
لطفا یکی خلاصشو واسم تعریف کنه حوصله رمان خوندن ندارمممم
لطفااا
خسته نباشی درساجان داستانت رو خوندم.انصافا تو هنر نویسندگی شما شکی نیست بخصوص جملاتی که به کار میبری برام خوندنش جالبه.به غیر از قسمت اول که به سختی تمومش کردم قسمتهای بعدی واقعا قشنگ و جذاب بود و بیصبرانه منتظر قسمت بعدی میشدم.البته با خوندن این قسمت هم هنوز منتظر قسمتهای بعدی داستانت هستم و چه بسا بیشتر منتظرم ببینم قسمت بعد چه اتفاقاتی قراره واسه درسا و اشکان بیفته و دلیلش از دید خودم یه سری تناقضات هست که توی رفتار درسا و اشکان دیده میشد.ترجیح میدم منتظر بمونم تا توی قسمتهای بعدی جواب سئوالاتی که توی ذهنم نقش بسته پیدا کنم.البته این مسئله از ارزش قلم شما کم نمیکنه و هرکس میتونه بسته به میل خودش اتفاقات و رفتارهای قهرمانهای داستان رو برداشتی ازش داشته باشه.در هر صورت فکر میکنم هدف از قرارگرفتن قسمت نظرسنجی بیشتر سنجش نظر مخاطبان تو دایره نویسندگی باشه که تو گیرایی قلم شما شکی نیست.در حدی نیستم که از نظر فنی داستان رو نقد کنم ولی به عنوان یه مخاطب عادی یک مقدار اون بحث تعریف و روایت توی این قسمت توازنش به هم خورده بود که شاید تا الان در مورد نوشته های خودم هم به این وضوح تفاوتش رو حس نکرده بودم.ولی این رو هم میدونم گاهی وقتها واسه نوشتن داستانهای دنباله دار نویسنده ناگریز به تعریف کردن مسائل میشه امیدوارم هم خودم و هم شما بتونیم این امر رو به حداقل برسونیم.امتیاز کامل تقدیم شد.پاینده باشی دوست عزیز
سلام به همه دوستان قدیم و جدید
بعد از مدتها سری به سایت شهوانی زدم و با داستانی مواجه شدم كه من رو مجبور كرد از قسمت اول شروع به خوندش كنم .
زن اثیری عزیز ایكاش این داستان جذاب و كم ایراد رو در جای دیگری منتشر میكردی ، مطمئنا در سایتهای ادبی نقدهای حرفه ای تر بر داستان زیبای شما نوشته خواهد شد . تنها ایرادی كه به ذهنم رسید ، معرفی خواهری به نام درنا در ابتدای داستانه كه علیرغم این همه ماجرا كوچكترین دخالتی در زندگی خواهرش نداشته .
به هر صورت داستان خوش تركیب و جذابی شده .
برای شما آرزوی موفقیت دارم .
داستان مثل قسمتای قبل همون شیوه ی روون و زیبارو داشت!
قلمت درست!
همونطور که محسن(دریک میرزای عزیز )گفتن
این داستان برای اینجا زیادیه
نه اینکه به کاربرای اینجا توحین بشه نه
فقط داستان شما بانو از سطح یه داستان معمولی گذشته
و با پر و بال دادن به اون و توصیف بیشتر وقایع میشه یه رمان درجه یک از اون بیرون کشید
من مطمئنم که در آینده شاهد کارهای شایسته ی تحسین دیگه ای از شما بانوی خوش قلم خواهیم بود!
طبق روال گذشته سایت امتیاز 100 دادم
از لحاظ نگارشی مشگلی نبود(البته تا اونجایی که علم ناقص من میرسه)
و اما روند داستانی
در بعضی موارد میشد خستگیو در قلمتون دید!
اینکه ما مایل به این هستیم که داستانی زیابیی از شما ببینیم!
حال ممکنه این خستگی ناشی از چیز های مختلفی باشه
طولانی شدن روند داستان، طولانی شدن زمان نوشتن و …
و شاید خونه تکونیه عید!(شوخی)
به هر حال این قسمت هم مانند قسمت های قبلی شایسته ی تقدیره!
موفق باشید!
راستی اینجا که همه با ادبیم(بجز من)
نمیشه داستان منفجر کرد؟
مهندس؟
کجایی برادر؟
بپر وسط داداش!
بیا داستان آبجی درسارو منفجر کنیم دلم تنگولیده
چهارشنبه سوری راه بندازیم!
D:
دوستان شوخی کردم !
♣ ونداد ♣
khoshtip93 گرامی،
ممنون از زمانی که برای خوندن داستان و نوشتن کامنت سپری کردید. قبول دارم که قسمت ششم داستانم اندکی طولانی تر از سایر قسمتها بود، اما برای به سرانجام رسوندن مطلب ناگزیر از این کار بودم.
پرنده خارزار عزیزم،
ممنونم که دُرسا رو تنها نمی ذاری و در خصوصی و در بخش کامنت همیشه من رو مورد لطف خودت قرار می دی.
به نکته ظریفی اشاره کردی که برای من که با داستان زندگی کرده، می خوابم و بیدار می شم چندان ملموس نیست؛ اما بعد از یادآوری شما و بررسی دوباره، فکر می کنم سنگینی کلمات و جملات، برآیند ناگزیر شرایط عجیبی بوده که به قول شاهین جان، حتی در دنیای قصه ها هم کمتر اتفاق می افته؛ لذا، توصیف حالات و احوالات قهرمانان قصه هم کمی حالت فراواقعی به خود گرفته و شاید همذات پنداری همه مخاطبان را به دنبال نداشته باشد. امیدوارم، ادبیات قسمتهای بعدی بتونه ارتباط ملموس تری با شما خواننده همیشه همراه برقرار کنه.
ViXEn عزیز،
مرسی از کامنتت و تشویق دلگرم کننده ات. سعی می کنم خیلی منتظرتون نذارم و زودتر براتون از چالش های جدید دُرسا حکایت کنم.
نوبهار عزیزم،
دعا می کنم زندگیت هم مثل اسم قشنگت همیشه بهاری باشه. ممنون که دُرسا رو تنها نمی ذاری. امیدوارم در ادامه هم، داستان بتونه نظر مثبتت رو جلب کنه.
همه چی آرومه عزیز،
ایشالله لبت همیشه خندون باشه. این لبخندت من رو یاد برادر عزیزم می اندازه که اگرچه با نقابهای مختلف ولی همیشه حمایتم کرده و اول اسمش هم حرف “ع” و آخرش هم “ل” هست.
joniur m عزیز،
مرسی از پشتیبانی و دلگرمیت. امیدوارم دُرسا در ادامه هم شما رو در کنار خودش داشته باشه.
سپیده نازنینم،
اول از همه باید بدونی که حضورت و ثبت کامنتی با عنوان نام کاربری تو به اندازه کافی شادم می کنه؛ دیگه خودت حدس بزن وقتی از نظر مثبتت و حمایتت برخوردار می شم چه حالی پیدا می کنم!!
از نکاتی که با خوش بینی بهشون اشاره کردی، ممنونم. امیدوارم که در قسمتهای بعدی هم شما نویسنده خوش قریحه و ظریف بین رو در کنار خودم داشته باشم و از همراهی استاد بزرگواری چون تو به خودم ببالم.
قلب مسین، دوست همیشه پشتیبانم،
حضورت و دلگرمی هات از قسمت اول ارزش بسیار زیادی داره که کلمات متداول ممنونم و متشکرم نمی تونه حق مطلب رو ادا کنه؛ ولی امیدوارم بتونم با تمرکز بیشتر روی نوشتنم و ارائه بهتر اثرم، گوشه ای از این همه محبت بی دریغ رو جبران کنم. امیدوارم سایه ات بر سر دُرسا و ماجراهاش مستدام باشه و همچنان از چشمه تپنده قلب مهربون شما بهره مند بشم.
دختر پاییزی عزیزم،
اگر اشتباه نکنم، با س و گ و ل ی مهربون ما باید یه نسبت هایی داشته باشی.
هیچ چیز توی این دنیا مطلق نیست؛ هر رابطه ای که به ازدواج ختم شه احتمال داره پایان خوشی داشته باشه یا بالعکس.
مهم شما و شریک زندگیت هستی که چه جوری خوشبختی رو برای خودتون تعریف می کنید و آیا روشن و واضح خواسته هاتون از زندگی مشترک رو به بحث می ذارید.
دودلی و تردید قبل از گفتن «بله» نهایی هم خیلی طبیعیه؛ به جای اینکه به حال و احوال به ظاهر درب و داغونت دامن بزنی، از این فرصت های آخر استفاده کن و با خودت روراست باش. آیا شادوماد بالقوه رو در جایی می بینی که هفت سال دیگه هم به اندازه امروز خوشحالت کنه؟ آیا در دورنمای خودت می بینی که با همه وجودت عاشق مسیری باشی که در انتظارته؟ و خیلی آیاهای دیگه که با جواب دادن به اونها، نه تنها خوندن دُرسا بلکه شنیدن قصه های مشابه هرگز دگرگونت نخواهد کرد و فقط با لبخند به ادامه راهت مصمم تر می شی.
با غیرت عزیز،
درود بر تو. ایشالله هر جا که هستی شاد باشی و بهت خوش بگذره. می دونم که هر قسمت پا به پای دُرسا اومدی و من رو از دلگرمی هات سیراب کردی. ببخشید که یه جورایی قصه مجبورم کرد این قسمت رو کمی طولانی تر از معمول بنویسم، ولی امیدوارم باعث نشه که خواننده مهربونی مثل شما رو از دست بدم.
از بابت قلب و حمایت و حضور سبزت یه دنیا سپاس.
راستی!
تا یادم نرفته!
سال نورو به نوبه ی خودم به همتون تبریک میگم
امیدوارم در این سال جدید همیشه لبتون خندون باشه و دلتون شاد!
و سالی باشه پر از دوستی
و بدور از کدورت و کینه!
آرش عزیز،
همین قدر که می دونم با وجود تمام گرفتاری هات، حمایتت رو از من دریغ نمی کنی برام یک دنیا ارزش داره.
تو نویسنده ریسک پذیری هستی که از به چالش کشیدن خودت فرار نمی کنی. وقتی نویسنده ای با ویژگی ها و نکته سنجی های تو به دُرسا لبخند می زنه و این جور با احساس از فراز و نشیب های داستان یاد می کنه، امواج انرژی به سوی قلبم سرازیر می شه و مسؤولیت سنگین تری احساس می کنم برای دقت بیشتر روی کارم تا مبادا حمایت گُل هایی مثل تو رو از دست بدم.
همیشه شاد و سربلند باشی.
ستاره 333 عزیز،
مرسی از حضور پرمهرت، مرسی از قلب بی شیله پیله خودت و قلبهای مجازی پشتیبان دُرسا.
دُرسا نماینده جامعه ای است که خیلی از ماها توی اون کودکی کردیم، از جانب خانواده بکن و نکن شنیدیم، مدرسه رفتیم و گوشمون رو از انواع ترس ها و ناشناخته ها انباشته کردیم و … اگر در لا به لای شباهتهای بی پایان زندگی دُرسا و هم نسلانش، پدر و مادرهایی بوده اند که وسعت پرواز گسترده تری به فرزندانشان داده اند شایسته تقدیرند و امیدوارم تو و کسانی که در چارچوب های ساختارشکنانه صحیح رشد کرده اید بتوانید رسالت خود را به درستی انجام داده و روشنگری نسلهای آتی رو به عهده بگیرید.
فارغ از مسائل بالا، من دُرسا رو به طور کلی ضعیف نمی دونم. چون با جریان جلو رفته و بنا به مقتضیات زمانی و خانوادگی تلاشهایی رو در حد خودش برای رهایی انجام داده. همیشه داد و بیداد و خراب کردن پُل ها تنها جواب مسائل پیچیده نیست. هر قصه ای در ظرف مکان و زمان خودش قابل بررسی و بحثه.
عطف به اشارات بسیار به جای سپیده عزیز، نقش رضا در رشد شخصی و اجتماعی دُرسا رو هم نباید نادیده گرفت که متأسفانه فشارهای خانوادگی-سنتی بیشتر از این نتونست به دُرسا و رضا اجازه رشد و باروری در کنار همدیگه رو بده.
میس رامش عزیز،
از حضورت در این قسمت و همراهیت با دُرسا خیلی خوشحال شدم. می دونم که عمده فعالیتت در تاپیک هاست، ولی بدون که حضور سبزت زیر داستانها هم کلی انرژی بخشه.
Koskasha گرامی،
ممنون از لطفت و دلگرمیت.
skygift عزیز،
یکی از هدیه هایی که دُرسا نوروز امسال گرفت، پیدا کردن یه دوست صمیمی و یه حامی قَدَر مثل شما بود. از وقتی که برای دنبال کردن همه قسمتها گذاشتین خیلی زیاد ممنونم و امیدوارم کار و مشغله زندگی باعث نشه که حضور پرمهرتون خدای ناکرده کمرنگ بشه.
alisport1 عزیز،
سه کلمه گفتی ولی سه میلیون کیلوژول انرژی مثبت دادی. تندرست و شاد باشی.
مامانی عزیز،
خیلی سرافرازم کردی که به جمع دوستان دُرسا پیوستی. تفسیرهایی که از روند رُشد دُرسا ارائه دادی بسیار دلنشین بودند. پاسخ دادن به حمایت گرم و جملات صمیمانه ات کار آسونی نیست؛ فقط دعا می کنم بتونم در ادامه راه هم نظر مثبتت رو جلب کنم.
بینهایت از محبتت سپاسگزارم و به سلامتی خودت و قلب مهربونت جامی از عشق و ارادت خود را تقدیم روزهای بهاریت می کنم.
جربزه عزیز،
می دونم که قسمت به قسمت با شکیبایی و بزرگواری دُرسا رو حمایت کردی. انقدر حضور سبزت انرژی بخشه و قلبهای مهربونت همیشه بی دریغ برای دُرسا تپیده که در پیدا کردن کلمات مناسب برای ادای احترام و قدردانی دچار مشکل شده ام.
سمانه عزیزم،
از حمایت و انرژی های مثبتت چه در خصوصی و چه همگام با داستان از صمیم قلب ممنونم.
vahid rv گرامی،
به محفل دُرسایی ما خوش آمدید. حضورتون گرم و بهاری.
از اینکه اولین کامنتتون رو پر از محبت و انرژی مثبت کردید بسیار سپاسگزارم و امیدوارم در ادامه هم شما رو در جمع خودمون داشته باشیم.
درسای عزیز؛
فکر نکنم بتونم چیزی بیشتر از صحبتهایی که در قسمتهای قبلی گفتم رو بگم. داستانت مثل یک پازل میمونه که توی هر قسمت کاملتر میشه و خواننده با هرقسمت جواب سوالاتی که خودت از ابتدا به وجود آوردی رو دریافت میکنه. منتظر میمونم تا ببینم این تابلو کی تکمیل میشه تا شاهد یک اثر بی بدیل در عرصه داستان نویسی این سایت باشیم…
با سلام و درود فراوان
از وقتى كه قسمت اولو خوندم ديگه داستان رو كنار گذاشته بودم تا ديشب كه خوندم :D
خب قسمتاى قبل رو نكاتش رو دوستان گفتن به خصوص رضا بنگال(اين آقا رضا منو ياده شخصه معروفى ميندازه كه لقب ببر رو به دوش ميكشه :D )
اين قسمت از همه قسمت ها بهتر بود و دور از حرف هاى بيهوده بود و كاملا با مخاطب رابطه برقرار كرد.
يه حرفى هست نگم ميتركم.اگه دوست ندارين روانش كنين به حلق مازيار و هوهو. :D
بانو اثيرى ازتون بابت شعر و ترانه گذاشتن ايراد گرفتن.اين ايراد رو من قبول ندارم بايد تو متن ها و داستان ها براى رابطه بهتر با مخاطب از اين عناصر استفاده كرد.به خصوص شعر و ترانه هايى كه بيشتر به گوش آشناست.البته خيلى كوتاه و مختصر نه طولانى.به قول يه موسيقى ساز كه ميگهموسيقى و ترانه ها ميتوانند مسير زندگى را تغير دهند و سرنوشت را بسازند
با تشكر از اين تيريبنونى كه در اختيار بنده قرار داديد :D
شاد باشيد و سرافراز
داستان رو اگه بصورت نمودار تصور كنيم بعد از اوج گيريى اوليه به مرحله اى رسيده كه روى يك خط صاف جلو ميره و اين خيلى خوبه. داستان همواره در زمان گذشته سير ميكنه اما بخشهاى مهم مربوط به زمان حال ميشه مثل باردار بودن درسا كه در ذهن مخاطب سوالهايى بوجود اورده كه براى رسيدن به پاسخ، قسمت به قسمت همراهت مياد تا در نهايت به سرنوشت و تصميم درسا (در زمان حال) برسه. اين يكى از روشهاى مرسوم داستان نويسيه كه تا اينجا به خوبى از عهده اش بر اومدى. انتقاد به سنتها هم به همين شكل. فقط در مورد نگارش، اگه از كلمه و جمله هايى كه در نامه هاى رسمى كاربرد داره استفاده نكنى بهتره، گاهى مثل يه دختر معصوم هستى ولى گاهى به يك خانم كارمند جدى تبديل ميشى، هرچى لحن داستانت (با توجه موضوع) نرمتر باشه با خواننده ارتباط بهترى برقرار ميكنه و در آخر هم اميدوارم موفق باشى
مازیار عزیز،
نمی تونم اصرارت کنم که لطفاً در هر قسمت حضور داشته باش؛ ولی دوست دارم بدونی که وقتی می آیی خیلی خوشحال می شم و عزمم رو بیشتر جزم می کنم تا بهتر بنویسم و عزیزانی مثل تو و پارسا رو کنار خودم داشته باشم.
شیر جوان عزیز،
کم کم داشتم خودم رو قانع می کردم که به خانوم شیره حوزه استحفاظی خودت بسنده نکردی و توی جنگلهای دیگه هم مشغول شیطونی هستی که کمتر این ورا سر می زنی. به هر حال، آگاه باش که حواسمون به غیبتهای صغری و کبری شما هست و دلمون هم برات تنگ می شه.
در مورد قضیه دُرسا و سکس؛ باید بگم در صورتی که دختری با ویژگی های اجتماعی ایران، فیلم و عکس سکسی زیادی ندیده باشه و لذت سکس در درجات مختلف رو نچشیده باشه، تقریباٌ به نیازهای جنسیش واقف نیست و یا کنترل اونها آسونتره؛ پس با رویاپردازی های ساده و خودارضایی های خیلی معمولی می تونه سر کنه و در واقع زجر زیادی رو هم متحمل نشه. گواه گفته هایم بانوان ایرانی متعددی هستند که هیچ گاه ازدواج نکرده اند ولی هیچ وقت هم مردی را به خلوت خود راه نداده اند؛ درسته که از لحاظ روانی فشارهایی رو تحمل می کنند ولی با توجه به عدم تجربه در سکس، خیلی نمی دونند که از چه لذتهایی محروم هستند یا حداقل راحت تر نیازهاشون رو برآورده می کنند.
نمی دونم توضیحاتم مکفی بوده یا نه؛ ولی مطمئن باشید که یک زن که حس لجبازیش یا اراده اش برای تغییر و بهبود تحریک شده باشه، قدرت این رو پیدا می کنه که دست به هر کاری بزنه حتی سرپوش گذاشتن موقتی روی نیازهای بدنش.
امیدوارم هر جا که هستید پیروز و کامروا باشید.
علیرضای عزیزم (پسر غیرتی)،
از اینکه برادر مهربونی مثل تو دارم که نه تنها پا به پای داستانم حمایتم می کنه بلکه بدون اینکه من ازش خواسته باشم در هیچ یک از ناملایمات دنیای مجازی تنهام نمی ذاره، به جز شکر خدا چه کار دیگه ای می تونم بکنم؟!
همیشه با یک سبد انرژی مثبت اومدی و حرفهای خوشگلت رو انقدر ادامه می دی تا خیالت راحت شه که گونه هام مثل انار آبلمبو سرخ و زبونم از تشکر قاصر شده.
برات بهترین ها رو می خوام و آرزوی سلامتی و شادکامیت دعای هر روز منه.
roodi2 عزیز،
خیلی خیلی ممنونم که سری هم به دُرسا زدید و اون رو از تعاریف و الفاظ زیبای خودتون بی نصیب نگذاشتید. افرادی مثل شما بی شباهت به پری قصه سیندرلا نیستند، چرا که سالی یک بار می یان ولی تأثیر عملکردشون به اندازه دو سال اطرافیانشون رو درگیر می کنه.
به هر حال براتون آرزوی تندرستی و بهروزی دارم و امیدوارم در این رسیدگی های سالانه تون به شهوانی، از سایر قسمتهای دُرسا هم یادی بکنید.
afsoon-27 عزیز،
مرسی که اومدی و با نوشتن کامنت مهربونت خوشحالم کردی.
حق با توئه؛ یه موقع آدم از خونه بچگی هاش با هزار تا آرزو به یه آپارتمان نوساز شیک اسباب کشی می کنه ولی همه تصوراتش نقش بر آب می شه و برای یک لحظه تجدید خاطراتش له له می زنه؛ چه برسه به اینکه از یک جامعه کاملاً محدود رخت برکشی و پرواز کنی به سرزمینی که کمترین سنخیتی با شناخته های زندگیت نداره!! امیدوارم دُرسا بتونه از چالش های جدیدش سربلند بیرون بیاد.
talaee گرامی،
اگه بشه زندگی یک آدم رو در چند جمله خلاصه کرد، احتمالاً زندگی بی ثمری داشته؛ ولی دُرسای قصه ما فراز و نشیب های زیادی رو تجربه کرده که من نویسنده در بهترین حالت هر یکی دو سالش رو در 3500 کلمه خلاصه کردم.
امیدوارم به زودی حوصله تون سر جاش بیاد و با درسا بِه از این باشید که با خلق جهانید.
روبینا جون،
مرسی که باز هم اومدی و با حمایتت دلگرمم کردی. از همه مهربونی هات و قلب هایی که بی دریغ نثار دُرسا می کنی بینهایت سپاسگزارم.
نائیریکای عزیزم،
درود بر تو. از اینکه در هر قسمت پشتیبانیت رو با صدای بلند اعلام می کنی و بهم قوت قلب می دی که از حمایت نویسندگان پر احساسی مثل خودت هم بی بهره نیستم، یک دنیا ممنونم.
یادآوری مجدد بحث «هر کس از ظنّ خود شد یار من» و حکایت برداشت های متنوع از کاراکترهای داستان، توسط شما بسیار به جا بود و قطعاً پاسخی خواهد بود برای یکی از دغدغه های متداول خوانندگان.
در مورد تعریف و روایت، حق رو بهت می دم و خودم هم واقفم که کفه ترازو به نفع تعریف در این قسمت بالاتر بود؛ راستش با توجه به تأکید چندین باره منتقدان در راستای پیشبرد داستان به جلو و اَکتیو کردن وقایع، بهتر از اونچه که خوندی نتونستم حکایت یک زندگی (نا)مشترک رو از ابتدا به انتها ببرم. ته قلبم هم می دونستم که یا شاهین جان یا آریزونای عزیز تک مضرابی در باب تعریف گونه بودن این قسمت خواهند نواخت؛ که البته این دو نکیر و منکر شهوانی گویا دیر رسیدند و بین مریدانشون تقسیم وظایف نمودند.
سلامت جسم و جان و لبخند دائمیت آرزوی همیشگی منه.
سلام بانو :)
صحبت هاي شما كاملاً صحيحه و من فقط احساس قلبيمو در مورد درسا بيان كردم و خواستم بگم تو جامعه ما هستن دخترهايي با شرايط خانوادگي عالي و پدر مادر فرهيخته كه اينقدر تابوشكستن براشون بي معنيه كه نميتونن شرايط درسا رو درك كنن. دختري مثل من كه از كودكي عين يه پرنده رها رشد كرده و خودش مسئول رفتارش بوده. كسي كه هميشه براي رفتار خوبش تشويق شده و براي اشتباهاتش فقط هدايت شده به سمت صراط مستقيم :D نه سرزنش شنيده و نه مجبور شده كاري رو خلاف ميلش انجام بده. ولي درهرحال واقعاً خوشحالم بابت اين داستان و نگارش زيباي شما چون كاملاً با نظر شما موافقم و همه جور آدم و همه جور تربيتي هست و ما بايد همه جوره باهاشون برخورد داشته باشيم تا بتونيم زندگي اجتماعي مسالمت آميزي داشته باشيم .
هه هه هه هه
نکیر
و منکر
هه هه هه هه
منکر و نکیر
ایول به بانو اثیری
و
ایول به آریزونا عزیزم و شاهین مهربون
شیرجوان…:
بهتره مثل من بشینی فقط نگاه کنی . نتایج قشنگی می رسی. ;)
تست کن .
پروازی جان من همیشه توی گود بودم هیچوقت از بیرون توی رینگ رو نگاه نکردم، چون همیشه خودم تو رینگ بودم البته کتک خورم ملسه ولی تو رینگ بودن خودش هنره و جربزه بالایی میطلبه. اصلا به اسمم میاد که یه گوشه بشینم و فقط نگاه کنم؟؟؟
چشم پروازی جان میام بیرون ولی آریزونا و سیلور از دوستان هستن و من دوستشون دارم که شوخی کردم باهاشون وگرنه من باغریبه ها زیاد دمخور نمیشم. در هر حال چشم میام بیرون.
شیرجوان…:
این یک مورد به من اعتماد کن بیا بیرون . فقط یک هفته کامنتهای داستانهای دنباله دار نگاه کن .می فهمی چی
می گم. تازه می فهمی خیلی از افراد داخل گود اصلا نیازی نبوده که باشن.
تازه سورپرایز اصلی تو راهه امروز یا فردا.
حالا كه شهوانى فرشته هم داره بذاريد فرشته هاى ديگه هم معرفى بشن!!!
فكر كنم پسر غيرتى كه خيلى مهربونه جبرائيل و رضا قائم كه نميتونه رفيق بازى كنه و جدى و مصممه عزرائيل باشه!!! البته منم جنتى هستم چون هم كاربريم از خيليا كه زير داستان ميان قديمىتره هم اين وسطا يكى به نعل و يكى به ميخ ميزنم و ميپلكم، فرشته هم نشديم!!!
Derrick Mirza عزیز،
سلام و صد درود. وقتی اسم شما رو میون سایر دوستان و عزیزان دیدم، تا چند دقیقه به چشمهام شَک داشتم و فکر می کردم اشتباه دارم می خونم؛ نمی تونه درک میرزا باشه.
همونطور که چند بار اشاره داشته ام، من پیش از عضو شدن داستانهای شهوانی رو می خوندم و کم و بیش با کاربران پاک اندیشه ای مثل شما آشنا شده بودم. درسته که از شما، تکاور جون و یاور همیشه مؤمن در جایی اسمی نبرده ام، اما آوازه خوش نامی و خوش نیتی شما رو نمی شه به این راحتی ها از شهوانی پاک کرد.
راستش بین دوستان هر از گاهی شنیده می شه که چرا شهوانی رو برای انتشار کارها انتخاب کرده ایم و اصولاً یه جایی منتهی الیه ذهنمون فکر می کنیم که حضور در شهوانی یه جورایی خوب نیست و کلاً کار سخیفی می کنیم؛ البته من با این فرضیه تا حد بسیار زیادی مخالفم؛ چرا که همین شهوانی، پریچهر، ارا، شاهین، دکتر کامران، آریزونا و پژمان (کفتار پیر) رو ترغیب به قلم زدن در حوزه اروتیک کرد؛ فراتر از اون افرادی مثل آرش (سکس اند لاو)، هیوا، سپیده 58، شیرین بانو، نائیریکا، بنیامین و … و حتی من رو جسارت بخشید تا قلمی که جامعه سالهاست مهر سکوت به اون زده رو به پویایی وادار کنیم.
فارغ از جنبه نویسندگی، دوستانی پیدا کردیم و دوستی هایی رو پایه گذاشتیم که در دنیای واقعی هزاران دلیل برای فرار از اونها وجود داره و مانع از برقراری ارتباط می شه.
در واقع اگر از نیمه پر لیوان به شهوانی نگاه کنیم، بسیار مثبت عمل کرده و با سخاوت به همه کاربرانش فرصت داده تا مکنونات قلبی خود را آزادانه به تصویر بکشند. نمونه هایی چون بساط شعر و شاعری پسر غیرتی، انجمن شاد و پر جنب و جوش بیژن، و آزادی عمل در قسمت داستانها و کامنتها همه و همه فرصتی هستند که یک جا و در کنار هم در هیچ وبلاگ و سایت دیگری نگنجیده اند.
پس تا زمانی که فرهیختگانی چون شما و سایر دوستانم اینجا هستیم، سایت نمی تونه بَد باشه و اساساً هدف ما هم ترویج فرهنگ عشقی-سکسی سلامت و گفتمان به دور از خشونت است.
فارغ از همه این مسائل، بیان اینکه چه قدر از دیدن کامنتتون و بازگشتتون خوشحال شدم یه ذره سخته. بسیار سپاسگزارم از حسن توجه شما و دلگرمیتون.
دُرنا هم جزو اون کاراکترهایی بود که در قسمت اول به علت کم تجربه بودن وارد میدون کردم و بعداً برای پرهیز از مثنوی هفتاد مَن شدن دورش رو تا اطلاع ثانوی خط کشیدم. البته خودم هم از اینکه خواهر بینوام رو در روند داستان مورد بی مهری قرار دادم ناراحتم و احتمال خیلی زیاد، داستان بعدیم “دُرنا” نام خواهد داشت.
لطفاً دوباره دوستانتون رو تنها نذارید و هر از گاهی سری به این حوالی بزنید.
ونداد عزیزم،
کلاً مثل اینکه خدا خواسته توی این قسمت یه حال اساسی بهم بده و در عین حال مسؤولیتم رو سنگین تر کنه برای پایدار کردن لبخند روی لبان مخاطبان مهربونم.
کامنت تو در این قسمت یکی دیگه از اون حال های اساسی بود که توصیفش از قدرت کلام خارجه. خیلی خوشحالم که اومدی، فقط خدا می دونه که هر بار غیبتت طولانی شده چه قدر دلم شور زده و دعا کردم که حس و حال غم آلودت برای همیشه از زندگیت بره و پشت سرش رو نگاه نکنه.
از خستگی قلم گفتی؛ خیلی حسش نمی کنم که البته طبیعیه چون من با داستان شب رو روز می کنم و روزم رو شب، ولی افراد تیزبینی مثل تو که از بیرون به ماجرا نگاه می کنند برداشت های موثق تری می تونند ارائه بدن. ولی منکر یه چیزی نمی شم و اون فشاریه که روی امثال من و سایر نویسندگان تازه کار هست تا به گونه ای بنویسند که رضایت نسبی حامیانشون رو به دست بیارن؛ شاید اون موردی که تو با ظرافت حسش کردی ناشی از همون نگرانی که همیشه موقع نوشتن روی قلبم سنگینی می کنه.
به هر روی، امیدوارم لبخندت دائمی و حضورت کنار ما مستدام باشه دوست پر احساسم.
این رو هم بگم که قدم تو، پارسا و مازیار همیشه روی چشمای من هست و مجوز استفاده از هر گونه مواد محترقه رو شخصاً بهتون تقدیم می کنم.
بنیامین عزیزم،
مرسی که اومدی؛ اگه دود سیگارت اجازه می داد، زودتر از اینها می فهمیدی که همیشه یه تریبون خالی پیش زن اثیری داری که توش می تونی میکروفون رو بگیری و از جواد یساری تا اریک کلپتون بخونی و ما هم برات کف بزنیم.
به هر حال، هر وقت بیای کلی خوش اومدی و من رو با حرفهای مهربونت توی ادامه راهم دلگرم و پر امید می کنی.
شایان عزیز،
پس کجایی عزیز دل؟ خودت می دونی هر وقت که بیای جات بالای مجلسه، ولی تو هم به فکر دوستدارانت باش و یه کم فواصل غیبتت رو کوتاه تر کن.
هر جا که هستی تندرست و پویا باشی دوست خوبم.
پروازی مهربونم،
عزیز دل خواهر، آمدی جانم به قربانت حالا چرا بیرون گود؟ هر جا که باشی، جات تو قلبم محفوظه و هر وقت که خواستی بیای بساط پذیرایی زنِ اثیری برات به راهه. سرافراز باشی خانومی.
یا امیر (آگاه باش و بدان که به جز من خیلی های دیگه باهات موافقن)،
خدا پشت و پناهت باشه برادرم که فقط خودش می دونه چند تا جیمیل و کاربری در راه حمایت از من خرج کردی.
مؤید باشی مهربان.
مثل همیشه عالی و تاثیر گذار. ممنونم… بسیار ممنونم!!!
موید بمانید
سال نو بر شما مبارک
بانو درسای عزيز ممنون
معذرت
از اینکه دیر رسیدم
بازم از داستانت لذت بردم فوق الاده بود امیدوارم ادامه داستان با پیشرفتت باشه
احسان
درود مجدد بر بانو اثیری و سایر دوستان
از اینکه میبینم خزوخیلی چون من و نکبتی همچون پارسا اینگونه مورد توجه بانوی فرهیخته ای چون شما قرار میگیرن اینجوری میشم
. . .
گذشته از شوخى واقعا لیاقت اینهمه لطف بزرگانی چون شما ، شیرجوان، هیوا، رامونا و دیگر دوستان رو ندارم…
هزاران بار از لطفتون ممنون
خب خودش اجازه داد دیگه
دوستان همه بریزید وسطططططططططططططط
دستا شله!
عاغایون دست خانما رقص!
حالا بیشتر
حالا برعکس!
مهندس کجایی پسرم بیا که بترکونیم
علی(اریزونا)
مازی؟بیاید
من که کامت آخری شدم ازتون میخوام بیاید
به هر حال درسای عزیز شما لطف داری من همیشه نسبت به شما ارادت دارم
چون نوشته هاتون این وظیفه و به گردنمون میندازه تا ازش تقدیر کنیم هر چند تقدیر کوچکی چون من در نظر بزرگی چون شما
زیاد آشکار نیست!
این مدت هم که نبودم کمی از نظر روحی حالم بد بود که به لطف دوستانم خوب شدم!
و از حالا به بعد در خدمتم!
ونداد يه لحظه صبر كن من اول تكليفمو با درسا مشخص كنم
درسا خانم
اولا من نه استادم نه دوست دارم كسى بهم بگه جناب استاد!
دوما چيزى كه عوض داره گله نداره
سوما علت تاخيرم بخاطر مورد دوم نبود
چهارما لازم نيست بشكه رئوفتت رو باز كنى هر وقت دچار كمبود محبت شدم حتما بهت خبر ميدم البته شما و داستانتون هم به حدى رسيدين كه نياز به حمايت كسى نداشته باشين هرچند اولش يكم سخت راه افتاد ولى يادمه اون زمان بجاى نكير و منكر دم از آينده اى روشن زدم و همينم شد ازين بابت كه دوزار اعتبارمو بيخودى خرج نكردم خوشحالم، منتها اصلا ازت توقع آريزونا آريزونا گفتن ندارم هر اسم ديگه اى كه بنظرت مناسبه جايگزين كن، من نيازى ندارم كسى بخاطر دلخوشى من يا هر دليلى كه باعث بشه كامنتى كه قلبن باورش نداره، بده. حرفهات خيلى برام سنگين بود وگرنه من از درسا جز خوبى چيزى نديدم.
بانو اثیری / آریزونا
اینجوری نمیشه بیاید تو رینگ!
هههههههه دعوا کنید شاد بشیم :-D
. . .
ونداد باز زدی تو فاز خالتوری؟ ولی عیب نداره بذار مردم برقصن! :-D
دس دس !!
من هستم
مازيار انگار تو هم دنبالشى يه لقب فرشته بگيرى!!!
قلب مسی
فرشته؟
من بدبخت کلی اسم و لقب واسم گذاشتن نامردا :-( دیگه از این یکی منو نترسون :-D
شاهین مهربانم، استاد دلسوزم،
دیر اومدی اما مثل همیشه خوش اومدی. می دونم که ته دلت دوست داشتی زیر ابروی یه جاهایی از داستان رو یه جور دیگه برمی داشتم یا یه جاهایی رو بال و پر مبسوط تری می دادم؛ اما ببخش که شاگردت بیشتر از این از دستش بر نیومد. شما هم که با دیده اغماض مُهر تأیید رو زدی و مسؤولیتم رو سنگین تر کردی برای قسمت های بعد.
نقدهای دلسوزانه ات و حمایت های پر مهرت همیشه چراغ راهمه و تا آخر عمر نویسندگیم یادم نمی ره که چه طوری به قول پروازی جون تاتی تاتی کردن رو یادم دادی.
آریزونای عزیزم،
هر موقع لازم دیدی تأییدم کردی، هر موقع شرایط رو مهیا دونستی با درایت یک نقد روشنگرانه بر کارم نوشتی، و هر وقت زمان و مکان ایجاب کرد، مثل یک مفّسر به موشکافی خطوط داستان پرداختی و هم نویسنده و هم مخاطبینش رو به لایه های زیرساختی داستان نویسی و قصه پردازی رهنمون شدی.
بابت تک تک حمایت هات که با هوشمندی و محبت بی دریغ به درسا هدیه دادی ممنونم. و طبق عادت دیرینه دست از دعا برای مستدام بودن سایه تو بر این سایت نمی کشم.
آریزونای عزیزم،
از قدیم شنیده بودم شکستن دل کَسی که دوست داری راحت تره. مصداق این حرف رو درک نکرده بودم تا امروز که پیام تو رو خوندم.
فقط خدا می دونه چه قدر غم توی دلم دارم و از دست خودم شاکیم که باعث شدم حتی یه لحظه اخم رو به صورتت مهمون کنم.
به خدا، خیلی توی دو روزی که منتظرت بودم فکر و خیالات باطل کردم و ترسیده بودم که دیگه به دُرسا سر نزنی. از طرفی دلم نمی خواد هیچ کَسی رو توی مضیقه بذارم که هر قسمت حضور داشته باشه و از طرفی دلم تنگ می شه برای افرادی که توی این مدت همه جوره پشتیبانیم کردن. حکایت تو هم که دیگه جای خود دارد.
خدا رو گواه می گیرم که تک تک کلمات کامنت اولم جنبه مثلاً طنز گونه داشت و موقع نوشتنشون خودم از رسیدن اون جملات به ذهنم خنده ام گرفته بود. پاراگراف آخر هم که تأکید مؤکد داشته ام که هر چی گفتم شوخی بوده و حاصل پریشان حالی من از تأخیر شماست. منظورم از آریزونا آریزونا کردن هم این بوده که حالا که من خالصانه به شاگردی تو عشق می ورزم، کاش تو هم زودتر مُرشدانه دستی به سر این درسای تازه کار و دل ناگرون بکشی. به هر روی، کاری به این ندارم که تو خودت رو با چه لقبی صدا می کنی، برای من همیشه استاد بودی و خواهی بود.
بارها این جمله رو رد و بدل کردیم که «هر آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند»؛ فکر نمی کنم حتی یک کامنت از من در سایت وجود داشته باشه که اسم تو در اون لحاظ شده باشه وجز نشانی از مکنونات قلبی ام، نشانی از خودشیرینی یا پاچه خواری به همراه داشته باشه؛ من اصولاً اگر قلبم چیزی رو تأیید نکنه، به هیچ عنوان به زبون نمی یارمش. حتی اگر ارادت خالصانه من بهت از لا به لای کلماتم هویدا نیست، آنچه که عیان است بی منفعت بودن به به و چه چه صوری در این سایت است، چرا که کوچکترین سود دنیوی از پایه گذاری یک دوستی الکی در این سایت عاید کسی نمی شه و فقط این قلب خوشحال و لب خندونه که می تونیم از این رفاقتهای مجازی با خودمون به یادگار ببریم. پس من باید خیلی نادون باشم حالا که فردی مثل تو خَرمن ها شادی و دانش به من هدیه می کنه رو برنجونم.
من حیث المجموع، عذرخواهی صمیمانه من رو بپذیر؛ با اجازه ات کامنت قبلیم رو هم پاک می کنم که اگر بر حسب خوش شانسی من به این صفحه دوباره سر زدی، با کلماتی مواجه نشی که یه روزی اوقاتت رو مکدّر کرده بودند.
با احترام بی پایان
شاهین عزیزم،
از بابت اینکه کامنت اولیه ام خطاب به شما و آریزونا، چندان که باید روحیه طنزگونه اش را به نمایش نگذاشت متأسفم. امیدوارم جسارت من رو به بزرگواری خودتون ببخشید و چتر دانش و درایت خودتون رو از این شاگرد نوپاتون دریغ نفرمایید.
با اجازه شما اون کامنت رو هم پاک و جایگزین کردم که با دیدن مجدد اون خدای نکرده وسیله تکدّر خاطرتون نشم.
با ارادت فراوان
آخه کامنت به اون باحالی رو چرا ویرایش کردین؟ :-D
مشخص بود هدفتون طنزه بانو
.
.
امیر گفتی رها؟! کجاست این بچه؟
درسای عزیز؛
البته من به خاطر داشتن روحیه ی طنازی!! کاملا متوجه طنز پنهان اون کامنت شدم و اصلا ناراحت نیستم. اما اینو باید در نظر داشته باشی که ادمها باهم فرق میکنن و نمیتونی همه رو در یک ظرف قرار بدی. یادمه یه جایی گفته بودم که توی فضای مجازی تا یه حدی میشه پشت نقاب یک نام کاربری پنهان شد و خوب جلوه کرد اما بالاخره تق کار یه جایی در میاد و درون ادمها روی دیگه ی خودش رو نشون میده. خود من ازینکه تا قبل از این در مورد بعضی از دوستان اشتباه فکر میکردم و حتی القابی رو که الان میفهمم اصلا در حدو اندازه ش نبودن بهشون دادم خیلی پشیمونم. مطمئنم علیرغم روحیه لطیفی که داری، هوش سرشارت بهت کمک میکنه که در آینده اجازه ندی کسی قلبت رو بشکنه…
bi9 nazire banu
bi sabrane montazere ghesmate badi mimunam
چقد طولانیش کردی