دُرسا (7)

1392/01/22

…قسمت قبل

فصل هفتم: پایان زندگی مشترک دُرسا

دست راستم رو بی اختیار روی گونه ام می ذارم و سوزش سیلی محکم مامانم رو نه تنها روی پوست صورتم بلکه تا اعماق قلبم حس می کنم. مدت زیادی گذشته، اما صدای جیغش هنوز گوشم رو اذیت می کنه: جوونیم رو به پات ریختم، دار و ندار بابات رو خرجت کردم، مثل یه شاهزاده توی پر قو نگهت داشتم!! جوابش اینه که بیای بگی عرضه نداشتی یه زندگی ساده دو نفره رو بچرخونی؟؟!! من همین جا بمیرم برام خیلی بهتره تا مجبور شم با وجود یه دختر مطلقه چشم تو چشم مردم بشم. دختره خودسَر، فکر می کنی با این پنهان کاریت اوضاع رو بهتر کردی؟؟ نه جونم، بد اشتباهی کردی! اون موقع که روزی چند بار بهت زنگ می زدم، گلو درد می گرفتی اگه می گفتی با شوهرت مشکل داری؟ ما این موها رو توی آسیاب سفید نکردیم، بلدیم چه طوری سوسول فوفول هایی مثل تو و این شادوماد قلابی رو به راه راست هدایت کنیم…

دلم برای مامانم تنگ شده؛ الان که خودم در آستانه مادر شدن هستم انگار بیشتر درکش می کنم. اصل تقصیرها به گردن جامعه و خانواده است که نسل به نسل امثال سهیلا رو پرورونده و یاد داده با قهر و حلال نکردن شیرشون می تونند جلوی خطاهای بچه ها رو بگیرند.

پَس یعنی مامان کاملاً بی تقصیره؟ با انواع و اقسام آدم ها ارتباط داشت؛ یعنی حتی یک نفر هم نبود که مامانم برای بالا بردن فرهنگ کلام و رفتارش از اون الگوبرداری کنه؟؟!!

حالا که من همه اینها رو می دونم و چوبش رو هم خوردم، چی کار باید بکنم؟!

کوچولو! تو که دو ماه هم نیست پا توی دلم گذاشتی ولی با شنیدن یه آهنگ قشنگ آروم می شی و احوال مامانت رو درک می کنی، تو بگو چی کار کنم؟ فکر می کنی من، با رگ و ریشه ایرانی، از عهده تربیت یه نی نی بیگناه توی اروپا بر می یام؟ نمی خوام شرمنده ات بشم؛ دلم نمی خواد افکار خودم رو بهت تحمیل کنم؛ ولی می ترسم که توان نداشته باشم پا به پای رشد تو در یک فرهنگ جدید راه بیام و خودم رو تطبیق بدم!!

مامان! مامان سهیلای عزیزم! به جون نی نی کوچولوم دلم هواتُ کرده. وقتی فهمیدی دخترت انقدر عرضه داره که از چشمه علمش به سی نفر دانش آموز توی کلاسش هم یک جرعه پیشکش کنه، مسخره ام کردی! زمانی که عشق قلبم رو لرزوند، حتی بهم جرأت ابرازش رو ندادی! وقتی پسری که مورد تأییدت بود پشتم رو خالی کرد، بهم سیلی زدی و مخالفتت رو با قهر نشون دادی! زمانی که شنیدی دخترت با جسارت سدها رو پشت سرش گذاشته و داره می ره به سوی افقهای روشن، پیغام فرستادی که دیگه دختری به اسم دُرسا نداری و برات مهم نیست که من خوشبختم یا بدبخت!..

کوچولوی من! می دونی چیه؟ احتمالاً من نمی تونم مامان خوبی بشم. در خودم نمی بینم که بتونم تو رو از عشق سیراب کنم در حالی که خودم تشنه مادری هستم که موهام رو نوازش کنه و بهم بگه «دخترم هر جور که باشی تو دخترمی و من دوستت دارم».

نی نی ناز من، ممکنه دوستای خوبی برای هم بشیم، ولی راستش رو بخوای فکر می کنم صلاح باشه توی بهشت یه فرشته مهربون برات مادری کنه؛ مامان دُرسای تو سردرگم تر از اونه که مسؤولیت به این بزرگی رو بپذیره!!!
.
.
.
.
.
بعد از ظهر یکی از روزهای دی ماه، باد سرد و خشکی می وزید؛ آخرین اشعه های خورشید هم دامنشون رو از روی زمین جمع می کردن که من و اشکان زنگ خونه مامان سهیلا و بابا مسعود رو به صدا در آوردیم. نگرانی توی چشمهای اشکان موج می زد؛ من هم توی آشیونه کودکی و نوجوونیم از هر غریبه ای ناآشناتر به نظر می رسیدم.

غروب زودهنگام زمستونی،
سکوت مرموز من و اشکان،
قار قار کلاغهای درخت خشکیده پشت پنجره اتاق پذیرایی،
نگاه سنگین سهیلا،
تلاش مذبوحانه بابا مسعود برای صمیمی کردن فضا،
و سلام و علیک پر از پرسش مادر و پدر اشکان که کمی بعد از ما دو نفر وارد شدند…
.
.
.

  • راستش، من و دُرسا از شما خواستیم که یک جا جمع شیم تا مسأله ای رو باهاتون مطرح کنیم.

• الهی فدات شم مادر. بگو پسرم که ایشالله من و سهیلا جون قراره تا چند وقت دیگه مامان بزرگ بشیم؟

  • اتفاقاً موضوعی که می خوایم درباره اش حرف بزنیم مربوط به همین توقعات بی انتهای شما و مامان دُرسا هست که تمایل دارین همه چی اونجوری پیش بره که شما دوست دارین.

• اشکان جون پسرم، شما دو ساله که داماد ما هستی؛ مگه از من و مسعود چیزی یا دخالتی دیدی که دور برداشتی؟

  • سهیلا جون، اگه شما و عمو مسعود رفتارتون با من خوب بوده، برای اینه که من هم در ظاهر اون کارهایی رو می کنم که شما رو راضی نگه می داره. اما هم شما، هم خانواده خودم می دونید که این ازدواج یک نسخه از پیش نوشته شده از جانب بزرگترها بوده؛ نسخه ای که هر روز دستورالعمل های رنگ و وارنگی بهش اضافه می شه، تازه از ما هم توقع دارید که عین عروسک خیمه شب بازی همون حرکتی رو بکنیم که شما دلتون می خواد!

• مهدخت جون، پسرت گنده تر از دهنش حرف می زنه، جریان چیه؟ شما آقای امروزی که خودتون صلاح امور رو بهتر تشخیص می دین، بفرمایید ببینم کدوم حرف ما به ضرر زندگی شما دو نفر بوده؟

: مامان جان، اگه می شه یه ذره خودتون رو کنترل کنید، بذارید ما هم حرفامون رو بزنیم. چیزی که اشکان داره تلاش می کنه بگه اینه که ما دو نفر یا از روی حماقت یا فقط برای فرار از فشار خانواده ها به این ازدواج تن دادیم. ولی متأسفانه، دو دو تا چهارتا ها این بار جور در نیومدن و من و اشکان زندگی موفقی نداشتیم.

• دُرسا جان، دخترم، این خیلی طبیعیه که زوجهای جوون بعضی وقتها به پوچی می رسن. خوبه که شما دارید این حرفها رو با ما مطرح می کنید، حالا یه ذره دقیق تر بگید که مشکلتون از کجا شروع شده تا من و پدرت به کمک مادرهاتون عقلامون رو بذاریم رو هم و مثل همیشه دستتون رو بگیریم.

: پدر جون، همونجوری که اشکان گفت، شما بزرگترها بودین که ما رو برای هم لقمه گرفتید. باید اعتراف کنم که من زمان خواستگاری و اوایل نامزدی هیچ علاقه ای به اشکان نداشتم، ولی تلقینهای مامان و بسته شدن همه راههای فرار مجبورم کرد که قلبم رو راضی به مهر ورزیدن به پسر شما بکنم. اما قرار نیست همه یک جور باشن و اشکان تا الان نتونسته خودش رو راضی کنه که من رو به عنوان همسرش دوست داشته باشه. در واقع، انقدر عقل و روح اشکان درگیر فشارهایی بوده که خانواده روش گذاشتن، فرصت فکر کردن به من و زندگیمون رو پیدا نکرده.

• سهیلا جون، از قرار معلوم، دختر خانوم شماست که حد و حدود دهنش رو نمی شناسه و کوچیک و بزرگ رو با زبونش سر می بُره!!!

  • مامان، حرفهایی که می شنوید هیچ کدوم حرف درسا یا من به تنهایی نیست. ما دو تا مشترکاً قربونی خودخواهی خانواده ها شدیم. من حرفهای درسا رو تکذیب نمی کنم؛ دُرسا برای من فقط یه خانوم قابل احترامه و نمی تونم به عنوان همسرم قبولش کنم.

• پسر جون، به احترام پدرت تا جایی که بتونم خودم رو کنترل می کنم؛ اما بدون که تو خیلی بیجا کردی راجع به جگرگوشه من اینطوری حرف می زنی!! دُرسای من از زیبایی و نجابت و تحصیلات چی کم داره که جنابعالی نمی تونی قبولش کنی؟!! این حرفها رو دو سال پیش به پدر و مادرت می زدی، نه به من بدبخت که تا سکته دومم چند قدم بیشتر فاصله ندارم!!

• اشکان جون، پسرم، من که همیشه بهترین دوستت بودم؛ خُب دوستش نداشتی به خودم می گفتی می رفتم سراغ یکی دیگه!

  • مامان، تو رو خدا ادای مامانهایی رو در نیار که واسه تصمیم ها و حریم خصوصی بچه شون احترام قائلند؛ به همین زودی یادت رفت که چندین بار شماره دخترهای بیچاره رو که اصلاً نمی دونستی همکلاسیم هستند یا مشتری مغازه از توی گوشیم ورداشتی و با حیثیت و اعصابشون بازی کردی؟؟

• من از همه خواهش می کنم یک دقیقه سکوت کنند. پسرم و عروس گلم! مطمئناً هیچ پدر و مادری شیوه تربیتی بدون خطایی نداشته، ما هم مستثنا نیستیم. حالا منظور شما دو تا از اینکه امروز دارید این حرفها رو به ما می زنید چیه؟ طبیعتاً مادرهاتون احساساتی تر برخورد می کنند و شما نباید ازشون کینه ای به دل بگیرید. به ما بگید که چه طوری می تونیم کمکتون کنیم تا به زندگی عادی برگردید؟

  • بابا، حرفی که می خوایم بزنیم احتمالاً براتون خوشایند نیست. امیدوارم جنبه داشته باشید و عاقلانه با این موضوع برخورد کنید!

راستش من و دُرسا از هم جدا شدیم و دیگه قرار نیست با هم زندگی کنیم!
.
.
.
• بابا جان، دُرسا جانم، چه خاکی به سر پدرت ریختی؟؟!!
.
.
.
• اشکان جان، مادر، چرا من امروز باید بفهمم که این دختره لیاقت عزیز دردونه من رو نداشته؟؟!!
.
.
.
سهیلا تا چند دقیقه سکوت کرد؛ بعد خیلی ناگهانی از جاش بلند شد؛ اون سیلی به یاد موندنی رو به گوشم نواخت و با فریاد حرفهایی رو زد که هر وقت یادم می افته مو به تنم سیخ می شه!

اشکان که از واکنش سهیلا جا خورده بود، سینه به سینه سهیلا ایستاد و با صدایی بلندتر از قبل گفت: خانوم، شما مطمئنید که دُرسا دخترتونه؟ نشنیدید که یه جورایی مقصر اصلی من هستم که هیچ وقت دُرسا رو به عنوان همسرم قبول نکردم؟ احتمالاً سیلی شما باید صورت من رو نوازش می کرد نه دخترتون رو؟
در ضمن، همون قرآن و قبله ای که روزی پنج بار جلوش خم و راست می شید و فقط ازش یه «وَ بِالوالدَینِ احسانا» یاد گرفتین، گفته که فرزند هم به گردن پدر و مادر حق داره و شما مدیونید اگه حق بچه رو با رفتار زشت لگدمال کنید.

• به به، مار تو آستین خودم پرورونده بودم و خبر نداشتم! تو رو که واگذارت می کنم به همون خدای نداشته ات و مادر پدر متظاهرت. این دختر خودمه که می تونم ادبش کنم و به خاطر ندونم کاری هاش تنبیهش کنم!

  • واقعاً برای طرز فکرتون متأسفم. به هر چهار تای شما مثلاً پدر و مادرها دوباره اعلام می کنم که طلاق من و دُرسا رسمی شده و هیچ کس دیگه نمی تونه ما رو مجبور به حماقت مجدد بکنه. فکر هم می کنم به نفع دُرسا باشه که قید برگشت به خونه پدری رو بزنه؛ سختی کشیدن واسه اداره کردن یه زندگی تک نفره شرافت داره به این بی عدالتی!

پاشو مانتوت رو بپوش دُرسا، اینجا جای ما نیست دیگه!

• اگه می گی دختر من دیگه زنت نیست، پس دیگه با خودت کجا می بریش آقاجون؟ بذار بمونه ببینم ریشه این طاعون از کجا آبیاری شده؟

  • عمو مسعود، شوهرش نیستم، دشمنی که باهاش ندارم بذارمش اینجا خانومتون دَمار از روزگارش در بیاره!

خداحافظ…
.
.
.
.

  • یه عمره با مامانم و دار و دسته اش زندگی کردم، هنوزم درست و حسابی نشناختمشون!! اصلاً به آدم اجازه حرف زدن نمی دن، وقتی هم اون چیزی رو نمی شنون که دلشون می خواد، تبدیل می شن به بی منطق ترین موجودات کره خاک! اصلاً نمی تونم سیلی مامانت رو هضم کنم! اگه جوابش رو نمی دادم، بعداً از مرد بودن خودم پشیمون می شدم!

قبول دارم، بد جوری غرورت رو لِه کرد؛ اما خواهش می کنم اینجوری بی صدا گریه نکن، حداقل با صدای بلند زار بزن و بد و بیراه بگو تا دلت خالی شه!

: من فقط برای بی پناهی خودم گریه نمی کنم؛ یه جورایی دلم واسه خانواده هامون سوخت، به خصوص پدرهامون؛ بدجوری شُکّه شدن!

  • من هم دوست ندشتم انقدر بی مقدمه آب پاکی رو بریزم رو دستشون، ولی انقدر مامان ها کلفت گفتن که حوصله ام سر رفت و فقط خواستم کار رو یکسره کنم و بزنم به چاک!
    الان هم نگران تلفن ها و رفت و آمدهای راه و بیراهشونم. اگه بلیط گیر بیارم همین امشب می رم آنکارا تا هم بیفتم دنبال اجاره کردن خونه و وسایل، هم چند روزی کَسی دستش بهم نرسه.
    دوست داری برای تو هم هتل بگیرم تا دو سه روز دور باشی و برای آینده ات با اعصاب راحت تصمیم بگیری؟

: نه، ممنون. تو برو به زندگی تازه ات برس، من هم برنامه هایی دارم که توی همین چند روز باید بهشون سر و سامون بدم.
.
.
.
دوباره من موندم و انبوهی از تنهایی ها و سؤال های بی جواب؛ اما بی حوصله تر از اون بودم که به برخورد خانواده ها فکر کنم، حتی انگیزه برنامه ریزی برای سفرم رو هم نداشتم.

یک شب از رفتن اشکان گذشته بود که به سرم زد مشروب بخورم و توی خلسه بی خبری معلق بشم. برای اولین بار بود که می خواستم در تنهایی لبی تَر کنم؛ از لا به لای شیشه های رنگارنگ اشکان، چشمم به شراب قرمزی افتاد که اخیراً یکی از دوستاش بهش هدیه داده بود.

پیک اول رو به نیمه رسونده بودم که دیوان حافظ رو باز کردم:
برگیر شراب طرب انگیز و بیا/ پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو/ بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا

ای لسان الغیب، کجا باید بیام؟!
نکنه منظور زیارت آرامگاه شماست یا در واقع همونجایی که گرمای عشق قدیمم زیر خاکستر هم هنوز داغه؟!

حافظ، حق با توئه؛ دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. یا شانس یا اقبال! باید به رضا زنگ بزنم! دو سال و نیم پیش، رضا با تصمیم به ظاهر منطقیش تسلیمم کرد؛ حالا این منم که حتی اگر یک درصد راه برگشت وجود داشته باشه باید رضا رو تسلیم کنم.
.
.
.
: سلام، من دُرسا هستم، هم دانشکده ای قدیمت. اگر برات مقدور نیست که صحبت کنی، قطع کن هیچ اشکالی نداره.

  • سلام درسا جان. یاد فقیر فقرا کردی! از این طرفا؟ خوبی؟ سلامتی؟

: من خوبم. خیلی دلم می خواست ازت یه حال و احوالی بگیرم، اما می ترسیدم موقعیت حرف زدن نداشته باشی! تو چه طوری؟ چه کارها می کنی؟

  • ممنون، خانوم خانوما؛ من هم خوبم. یک سال بیشتره که برگشتم شیراز؛ همین جا توی یه شرکتی مدیر بازاریابی شدم.

: به به آقای مدیر!

  • تو چی؟ شاغلی یا خونه دار؟

: من؟ … آره… من هم شاغلم… اِم… راستش… اِم… توی آموزش و پرورش کار می کنم.

  • باریک الله به تو. خب دیگه چه خبرا؟

: خبر سلامتی. حقیقتش، … اِم… یه مأموریت یه روزه توی شیراز دارم. می خواستم بدونم اگه یه روز جلوتر بیام، امکانش رو داری چند ساعتی با هم باشیم و شیراز رو نشونم بدی؟

  • بله خانوم؛ حتماً! شما تاریخش رو بفرمایید، در خدمتم. راستی با همسرت می یای یا تنها؟ جا داری یا می خوای برات ردیف کنم؟

: تنها می یام. خانه معلم می مونم…
.
.
.
وقتی توی فرودگاه شیراز، سرم رو بالا آوردم و بعد از دو سال و خورده ای رضا رو در حال لبخند زدن دیدم، یه لبخند محو روی صورتم نشست و بدون کوچکترین اختیاری اشکهام سرازیر شد. قدم زنان بهش نزدیک تر می شدم و همچنان اشک می ریختم. رضا که من رو در اون حالت دید، از بین جمعیت کمی عقب تر رفت تا وقتی من بهش می رسم توجه کمتری رو جلب کنم؛ نه سلامی نه علیکی، سرم رو روی سینه اش گذاشت و اجازه داد هر چه قدر که دلم می خواد در سکوت گریه کنم و ریه هام رو به مهمونی عطر پیراهنش ببرم.

بالاخره وقتی تونستم توی چشمهاش نگاه کنم، سلام کردم: معذرت می خوام؛ نمی خواستم اینجوری بشه، واقعاً از کنترلم خارج بود.

  • سلام. عیب نداره. خوش اومدی به شهر عشّاق. بیا بریم دستشویی رو نشونت بدم تا یه آبی به صورتت بزنی.

توی آینه دستشویی فرودگاه، با تعجب به صورت سُرخم نگاه می کردم و دنبال منبع ذخیره اون همه اشک می گشتم که با دیدن رضا عنان اختیار از کف داده و بی مهابا سرازیر شده بودند!!! جالب تر از واکنش من، خونسردی رضا و رفتار پدرانه اش بود!
.
.
.
صبحانه، هتل هما؛
جفتمون ساکت بودیم، انگار حرفی برای گفتن نداشتیم، شاید هم انقدر حرف داشتیم که نمی دونستیم کدومش رو انتخاب و درباره اش صحبت کنیم! حتی نگاهمون رو از همدیگه می دزدیدیم؛ شاید همه حرفها توی چشمهامون بود و از سنگینی حجمشون نمی تونستیم سرمون رو بالا بگیریم!

تخت جمشید؛
دیدن اون همه شکوه و ابهت از دست رفته که یه عده روش خط خطی می کردن و برخی بدون دغدغه روی بقایای ناتوانش عکس یادگاری می انداختن، بی شباهت به عشق پر طمطراق من و رضا نبود که حالا گرد سکوت و افسوس روش چمبره زده بود و تصمیم های بی خردانه دیگران به سمت آینده ای نامعلوم می کشوندش.

ناهار، رستوران صوفی خیابان عفیف آباد؛

  • خُب، یه ذره از خودت بگو. توی سازمان کار می کنی یا توی مدارس تدریس می کنی؟ از زندگیت راضی هستی؟

: مثل قدیم تدریس می کنم. به طور خلاصه، یه زندگی خیلی معمولی و عاری از هیجان دارم. فقط کار و کمی خونه داری.
دروغ چرا، هنوزم با خودم درگیرم که آیا می تونستم در کنار تو زندگی بهتری داشته باشم یا نه!

  • تو همیشه دختر عاقل و صبوری بودی. مطمئنم انقدر باشعور هستی که با خاطرات یک عشق نافرجام، زندگی رو به کام مردی، که تو رو زن زندگیش می دونه، زهر نکنی.

: خُب، تلاشم رو می کنم ولی همیشه هم صد در صد موفق نبودم. به هر حال، امیدوارم فکر نکنی که امروز اومدم تا ازت گله کنم یا ادای آدمهایی رو در بیارم که توی گذشته گیر کردن و نمی تونن خودشون رو نجات بدن.
حالا، تو یه ذره از کار و زندگیت تعریف کن. کارشناسی ارشد رو چی کار کردی؟ جریان این حلقه توی دست چپت چیه؟ نکنه تو هم داماد شدی؟

  • من بعد از فارغ التحصیلی یه مدت برای ارشد خوندم، ولی قبول نشدم. مامان و بابام هم به همه آشناها سپردن تا برام کار پیدا کنن و من رو از تهران بکشونن اینجا. امروز که در خدمت شما هستم، یک ساله که توی بخش بازاریابی یک شرکت خصوصی کار می کنم. دو سه ماهی هم هست که دختر عمه ام رو عقد کرده ام.

: عجب، پس بالاخره قسمتت این بود که توی شیراز مشغول به کار بشی!!
تبریک به خاطر ازدواجت. یه موقع امروز برات دردسر نشه که همه وقتت رو با من می گذرونی؟

  • نگران نباش. مثل اینکه یادت رفته من هیچ وقت بی گدار به آب نمی زنم!

باغ عفیف آباد؛
نارنجستان قوام؛
خونه خانم زینت المُلک؛
ارگ کریمخان؛
شام، رستوران شرزه؛

و بالاخره حافظیه؛

: رضا، امروز به من خیلی خوش گذشت و همه این خوشی رو مدیون تو هستم.

  • اختیار داری. وظیفه من بود که خیلی زودتر از اینها توی شیراز در خدمتت باشم. هر چند یک روز هم زمان کافی نبود که همه جا رو نشونت بدم و اون جور که باید ازت پذیرایی کنم.

: می تونم ازت یه سؤال بپرسم؟

  • حتماً.

: اگر جلوی خانواده ها وایساده بودیم و به هر قیمتی با هم ازدواج می کردیم، امروز زوج خوشبختی بودیم؟

رضا دستم رو گرفت و برای اولین بار در اون روز پیله خونسردی و بی تفاوتی رو کنار گذاشت و با مهربونی به چشمهام زل زد: تو واسه من همیشه دُری کوچولوی معصومم بودی و هستی. دُری جون، من که پیشگو نیستم، ولی از شواهد اجتماع و خانواده ها می فهمم که عاشقانه هایی مثل قصه من و تو سختی های زیادی رو باید متحمل بشن که خیلی اوقات یکی از طرفین یا هر دو بالاخره کم می یارن و آتو می افته دست مامان باباها که بله اون ازدواج از نطفه باید خفه می شده.

: اگه یه ذره صبر می کردیم نمی شد بریم خارج از ایران و با خیال راحت زندگی کنیم؟

  • خانوم خانوما، من سه سال پیش توی تأمین قوت روزانه ام دچار مشکل بودم، چه برسه به خارج رفتن فکر کنم!! الان هم اگر می بینی بهم زن دادن، به خاطر قول و قرارهای پشت پرده مامان و عمه ام بوده و رو در وایسی های فامیلی که بابام رو مجبور می کنه خرج و مخارج عروسی رو بده؛ وگرنه من خیلی زور بزنم شاید بتونم اجاره خونه و خورد و خوراک رو تأمین کنم!

: الان خودت رو خوشحال می دونی و از این وضعیت راضی هستی؟

  • دُرسا، اگه الان بگم از زنم بدم می یاد یا بدون تو هیچ وقت دیگه آب خوش از گلوم پایین نرفت، خیالت راحت می شه؟!
    تو این حرف رو از من نمی شنوی!
    خودت رو گول نزن؛ دوستی من و تو یکی از بهترین ها بود و یکی از بهترین ها هم باقی خواهد موند. ولی ما نمی تونستیم به هم برسیم! در شرایط امروز هم که دیگه اصلاً حرفش رو نزن.
    جای تعجبه! دُرسایی که من می شناسم، دختری نیست که با وجود تعهد به یک نفر دیگه یه همچین حرفهای مشکوکی بزنه!!

: خیلی دیگه تند نرو. من که چیز خاصی نگفتم. فقط می خواستم بدونم که چه افکار و اندیشه هایی تو رو بعد از طوفان عشقمون به ساحل آرامش رسوندن؟

  • پذیرش واقعیت.
    اینکه من در جامعه و خانواده ای زندگی می کنم که افق دیدشون محدوده و من هم برای بقای خودم مجبورم که بلندپروازی های خودم رو در همون حدود تعریف کنم.
    من برای ازدواج با تو هم می تونستم گام هایی رو بردارم، اما احتیاج به زمان داشتم که متأسفانه محدودیت های خانوادگی تو مزید بر علت شدن و من رو وادار کردن که بالهای پروازم رو کوتاه تر کنم.
    دُرسا، خواهش می کنم اگر هنوز با این مسأله کنار نیومدی، هر چه سریعتر یه راهی پیدا کن و از زندگی جدیدت لذت ببر.

: ممنونم ازت. حرفهات مثل همیشه قشنگن و آدم مجبوره فقط ازشون اطاعت کنه.
خُب، رضا جون، من کم کم باید برم مهمونسرا. ولی قبلش می خوام یه ذره اینجا تنها باشم و با حافظ خلوت کنم. اگه اجازه بدی همینجا از هم خداحافظی کنیم.
.
.
.
با چه خیالی رفتم و با چه حالی باید برمی گشتم!!!

رضا تسلیم شده بود؛ تسلیم سنّت، خانواده، اجتماع و عشقی که شاید بعد از ازدواج به وجود بیاد…

اما من مصمّم بودم، دیگه نمی خواستم تسلیم بشم.

حافظ هم مهر تأییدش رو به تصمیمم زد و من رو راهی مسیری کرد که اراده ای آهنین لازم داشت و صبری بی پایان:
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش/ بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
.
.
.
آنچه از جهیزیه ام قابل فروش بود رو فروختم و بقیه رو بین دوستانم تقسیم کردم. هر چی طلا از قبل و بعد از ازدواج هم داشتم، به جز دستبند و گردنبندی که رضا هدیه داده بود، فروختم و یورو خریدم.

چمدون هام رو بستم و دو روز قبل از پرواز راهی خونه پدری شدم.

از آخرین باری که با اشکان رفته بودیم اونجا، بابا مسعود چندین بار تماس گرفته بود و ازم خواسته بود که برگردم، ولی من هر دفعه یه بهونه آوردم و موکولش کردم به چند روز بعد.
.
.
.
: مامان کجاست؟

  • توی اتاقشه دخترم. فعلاً طول می کشه تا با قضیه کنار بیاد، یه کم بهش زمان بده.
    خُب، نمی خوای برای بابا بگی که چی شد که کار تو و اشکان به بن بست خورد؟

دو سه ساعتی با بابا حرف می زدم و راز و نیاز می کردم. گاهی من اشک می ریختم و گاهی بابا.

: بابایی، با شرمندگی دو تا خبر دیگه هم هست که بنا به دلایلی مجبور بودم اونها رو هم مخفی نگه دارم.

اول اینکه، من بخشی از جهیزیه ام رو فروخته ام. می خوام بدونم شما دوست دارید که پول فروش وسایل رو به شما برگردونم؟

  • ای بابا، چه حرفها می زنی دخترم؟ درسته که مادرت بارها بابت هر قرونش به سر تو و فک و فامیل منّت گذاشته، اما من که نمی خوام این پولها رو به گور ببرم! مال خودت بابا جون، اما به راه صحیح خرجشون کن.

: خبر دوم اینه که من با اجازه تون، می خوام از ایران برم و در سوئد ادامه تحصیل بدم. دو روز دیگه پرواز دارم…

ادامه دارد…

زنِ اثیری


👍 0
👎 0
50508 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

373911
2013-04-11 04:48:21 +0430 +0430

درسا جان
داستان زیبایی شده
فک میکردم پارت اخرشه
منتظر ادامش هستم

0 ❤️

373912
2013-04-11 05:03:53 +0430 +0430
NA

درسا جان مثل همیشه عالی بود واقعا لذت بردم،موفق باشی

0 ❤️

373913
2013-04-11 05:04:20 +0430 +0430
NA

درسای عزیز داستانت شده امرسان هر روز بهتر از دیروز واقعا زیبا و جالب می نویسی
پنج قلب ناقابل هم تقدیمت

0 ❤️

373914
2013-04-11 05:15:07 +0430 +0430

دُرسا بخاطر نتم 15 دقیقه منتظر شدم تا صفحه لود شد و داستانت رو بخونم اما ميبينم واقعا ارزش اينهمه صبر و حتي بيشتر هم داشت واقعا عالی بود,من چيزي ندارم بگم زبان قاصره درسا بهت تبریک میگم این قسمت واقعا خوب بود فضا سازی ,دیالوگ ها و توصیف احوالات شخصيت هات جای حرفی نمیذاره منتظر ادامه داستانت هستم عزيزم موفق باشی

0 ❤️

373915
2013-04-11 05:17:50 +0430 +0430
NA

درود
زن اثیری عزیز خسته نباشید
با داستان درسا از قسمت قبل خیلی تصادفی اشنا شدم
واقعا شخصیت های داستان رو دوست داشتم و دارم
احساس میکنم قصد داری با داستانت یه حرفی بزنی
یه جورایی سنت رو انداختی گوشه رینگ داری میزنیش
به شخصه مخالف زندگی به سبک سنتی هستم
ولی داستان با مقاله اجتماعی فرق داره
فکر میکنم تلاشتون برای القا حرفتون تو ذوق میزنه
در کل جز داستان هایی هست که من از مسیرش لذت میبرم
تشکر

0 ❤️

373916
2013-04-11 05:45:15 +0430 +0430
NA

بسیار زیبا نوشته شده بود
موفق باشی

0 ❤️

373917
2013-04-11 05:50:05 +0430 +0430
NA

عالی مثل همیشه عزیزم

0 ❤️

373918
2013-04-11 05:55:48 +0430 +0430
NA

زن اثیری خیییییییلی خوب بود
اینقدر قشنگ هست که منتظر قسمتهای بعدیش هستم
خواهشا سریع بذار چون نمیشه صبر کرد:)

0 ❤️

373919
2013-04-11 06:14:29 +0430 +0430

بوس بوس

0 ❤️

373920
2013-04-11 06:15:48 +0430 +0430

بدون شک؛بهترين داستانه سايته
فن بیانت بسيار خوبه؛به نظر من بهتره تو قسمت بعدی يه فلش بک بزنی به زندگی رضا و داستانو از زبان رضا تعريف كنی كه توی اين 2سال چه اتفاقايی براش افتاده

0 ❤️

373921
2013-04-11 06:18:20 +0430 +0430
NA

سلام به همه دوستان:

مثل همیشه زیبا بود . 5 قلب ناقابل تقدیم می کنم بهت درسای عزیز.

موفق باشی.

0 ❤️

373922
2013-04-11 06:23:37 +0430 +0430

فوق العاده است

0 ❤️

373923
2013-04-11 06:35:10 +0430 +0430

بهترين داستانه سايته؛خيلی خوشم مياد

0 ❤️

373924
2013-04-11 07:57:29 +0430 +0430
NA

حوصله گریه کردن نداشتم از نی نی کوچولوم دیگه نخوندم …
:‘’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’(

0 ❤️

373926
2013-04-11 10:18:17 +0430 +0430

درود درسا جان…
راستش از لحاظ نگارشی و نوشتاری تقریبا بدون اشکال بود و اون کلمه ای که قلب مسین هم اشاره کرد بصورت محاوره ای نوشته شده بود که اشکال غلط املائی محسوب نمیشه. مکالمه های چند نفره برام جالب بود ولی احساس میکنم مقداری کم کاری در این قسمت دیدم. البته نوشتن همچین موضوعی به خودی خود-تا جایی که تجربه داشتم-زجر آوره و احساس میکنم با نوشتن هرکلمه کلی گریه کردی. تلاشتو تحسین میکنم و به شخصه از این قسمت راضی هستم. البته تا جایی که یادمه قرار بود این داستان ۷قسمت باشه ولی انگار چون مخاطبان خیلی لذت بردن٬ تصمیم گرفتی وقت برنامه(!!!) رو افزایش بدی :d
بهرحال از تلاشی که برای این قسمت کردی ممنونم. ولی جسارت بنده رو ببخشید میخوام یه انتقاد هم بکنم. میخوام حرف دلم رو بزنم…
راستش حقیقتا شخصیت آدمای داستان برام اصلا هضم نمیشه. نه اینکه شخصیت پردازی مشکل داشته باشه نه! ولی بنده هیچوقت نتونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم. کارها و رفتارا و دیالوگاشون برام جالب نیست. رضا چرا اینقدر راحت سنت ها رو میپذیره…؟؟؟ سهیلا چرا اینقدر زورگو هستش…؟؟؟ درسا چرا اینقدر تحت تاثیر اطرافیانه و محکم جلو خونواده ش در نمیاد و حرفای دلشو بزنه…؟؟؟ درسا نباید میرفت رضا رو ببینه…
و…
البته جواب این سوالات مشخصه. اینها کُنش ها و رفتارهاییه که اجتماع به اونا یاد داده… ولی مشکل اصلی من با این داستان همینه که مگه من هم تو این جامعه نیستم؟ مگه دوستان و اطرافیانم هم تو همین جامعه نیستن؟ پس چرا نمیتونم… چرا نمیتونم سکوت کنم و هرکاری که بخوام انجام میدم… هرکاری که بتونم… ولی رضا اینطوری نیست… درسا تا قبل از این قسمت اینطوری نبود.
درکل باید بگم که تا قبل از این قسمت اصلا از انتخاب های هیچکدوم راضی نبودم. بجز آخرین رفتار درسا… که البته فکر میکنم میتوان یه جورایی به فرار هم تعبیرش کرد. در آخر باید بگم که به نظر بنده این قسمت مقداری از شکل و شمایل داستانی خارج شده بود و بقول رامونا شکل یک مقاله در روزنامه یا مجله به خود گرفته بود. برای پرهیز از این مسئله هم میتونید بجای توضیح رفتارها و موضوعات بیشتر بر روایت اتفاقات و کلی گویی تاکید کنید.
امیدوارم از نقدم ناراحت نشده باشید و اگر خاطر عزیزتان مکدر شد، ببخشید.
مؤید بمانید!

0 ❤️

373927
2013-04-11 10:18:28 +0430 +0430
NA

دوست عزیز باز هم عالی بود.
بعضی جاهای داستان برام غیر قابل هضمه و نمیتونم باورش کنم. شاید خیلی ها مثل من باشن و نتونن بگن .ولی من میگم. اول اینکه برام باورش سخته که آیا توی مملکت ما میشه یه مرد جوون و یه زن زیبا توی یه خونه باهم باشن و مثل خواهر برادر پیش هم بخوابن ؟
اصلا برای من قابل قبول نیست. مثلا این آقا دیگه کی باید همسرش باشه که ازش راضی باشه ؟حقیقتا من توی این موضوع موندم. اگه بانو اثیری منو راهنمایی کنن ممنون میشم و اینم بگم شاید دید من به زندگی مشترک خیلی ابتدایی باشه که نتونم این مورد رو بفهمم شاید عقلم نمیرسه. ؟!
شاید موارد خیلی مهمتری تو زندگی باشه که من نمیفهمم.
با یه عبارت توی این قسمت واقعا مخالفم و اونم عبارت افقهای روشن بود.
که بنظر من دیدن غرب بصورت افق روشن اشتباه محضه. حالا بازهم منتظر حرفای بانو اثیری میمونم تا جوابم رو بگیرم.
مواردی دیگه هم میخواستم بگم که دوست عزیزم رامونا اشاره فرمودن.
گذشته از این حرفا ،داستان عالی و پربار و سرشار از نکات وریزبینی های دقیق هست و نگاه بسیار جدیدی به معضل ازدواج های سنتی داره که من بنوبه خودم از بانو اثیری تشکر میکنم.

0 ❤️

373928
2013-04-11 10:18:34 +0430 +0430
NA

درسا جووووووووون!
ترکوندی.

0 ❤️

373929
2013-04-11 10:38:05 +0430 +0430

سلام به درساى عزيز و همه دوستان
اين قسمت داستان هم مثل قسمتهاى قبل عالى و زيبا بود، پاسكارى زيباى بين ديالوگهاى چهار نفره، بيشتر از هر چيزى نمود ميكرد كه نشونه ى مهارت بالاى شما در امر نويسندگى است، همه چيز به جا و زيبا بود و خوشحالم از اينكه اينجا نويسندگانى مثل شما داره و من به راحتى ميتونم از هنرتون استفاده كنم، باز هم مثل يكى از قسمت هاى قبلى يه نشانه مفعولى تو پاراگرافهاى اول داستان جا افتاده بود و يه غلط نوشتارى، كه البته برام سخته اين رو به شما بگم; نوشتار صحيح اين كلمه “رو در بايستى” است كه اينجا به اشتباه “رو در واسى” تايپ شده بود.
اما ميدونى كه اينا رو فقط در راستاى بى اشكال شدن داستان بهت ميگم و خداى نكرده قصد ايراد گرفتن ازت رو ندارم،
هر پنج تا قلب زير داستان رو به داستانت هديه ميكنم و براى خودت آرزوى موفقيت دارم.
مرسى و خسته نباشى

0 ❤️

373930
2013-04-11 11:37:37 +0430 +0430
NA

biiiiiiiiiiiii naziiiiiiiiiiiiiiiiiir
mesle hamishe
bazam montazere edamasham

0 ❤️

373931
2013-04-11 12:32:00 +0430 +0430

قلب مسين عزيز
متن داستان به زبان محاوره نوشته شده يعنى كلمات دقيقا همونجور كه عاميانه تلفظ ميشه به رشته تحرير در اومده مثل ‘هيچكدوم’ كه از لحاظ نوشتارى ‘هيچكدام’ درسته و يا از ‘رو’ بجاى ‘را’ استفاده شده. هنگامى كه نويسنده اين شيوه رو براى ارتباط با مخاطب انتخاب كرده درست نيست كه گاهى كلمات رو بشكل نوشتارى(رودربايسى) و گاهى گفتارى(رودرواسى) بيان كنه. رودربايسى با اينكه از لحاظ لغوى درسته ولى با بيان محاوره داستان اصلا مطابقت نداره و نميشه بعنوان غلط املائى حسابش كرد.

درسا جان زود اومدم دوباره دعوامون نشه ;-)
خسته نباشى. در اين چند قسمت آخر متن داستانت از نظر نگارشى هيچ مشكلى نداشته و متن روان داستان به درك موضوع كمك زيادى ميكنه. اين نشون ميده به نوشتن مسلط شدى و ازين به بعد ميتونم براى حرفم(هر نويسنده اى هم ميتونه ويراستار خوبى براى داستان خودش باشه) از داستانت بعنوان مثال استفاده كنم.
دروغ چرا؟ من از همون اول ازين رضا خوشم نميومد البته قبلا هم گفتم ولى احساس واقعيمو نسبت به رضا نميتونم با حرفاى باادبى به زبون بيارم.
يعنى در اين حد :-D
پس زياد وارد اين بحث نشم بهتره! فقط همينو بگم كه با توجه به شناختى كه از رضا تا بحال به مخاطب داده شده انتظار برخوردى غير ازين هم از او نميرفت و دقيقا همونجور كه خودش ميگه “هيچوقت بى گدار به آب نميزنه” و بنظرمن كسى كه ادعاى عاشقى ميكنه و با دو دو تا چهارتا عاقبتش رو محاسبه ميكنه و پا پس ميكشه اصلا معنى عشقو نفهميده و لقبى كه بخودش نسبت داده يا بدليل صادق نبودنشه يا توهم زده…

درسا جان داستانت به كمى هيجان نياز داره تا از يكنواختى خارج بشه، البته ماجرا و اتفاقها به اندازه كافى فراز و نشيب داره ولى لحن بيان شما جورى نيست كه وقتى داستان به اوج ميرسه ضربان قلب مخاطب رو بالا ببره، اگه بخوام واضح تر بگم، راوى داستان مثل يك ربات(ط!) آهنيه كه هيچ احساسى نداره و داستان رو چه در زمانى كه درسا از مادرش سيلى ميخوره و چه در زمانى كه درسا بى دغدغه به تخت جمشيد نگاه ميكنه، راوى با لحن يكسانى به شرح ماجرا ميپردازه كه جا داره رو اين مسئله بيشتر كار كنى.

فكر كنم كامنتم يكم زياد شد!

يه بار زير داستان سامى شهوتى يه كامنت دادم كه از داستانش طولانى تر بود :-D
پس تمام.

درسا جان موفق باشى.

0 ❤️

373932
2013-04-11 12:46:31 +0430 +0430

قلب مسين حالا خوب متوجه شدى كه اشتباه ميكردى :-D
البته با يه نگاه از رو كامنتها رد شدم و متوجه نشدم كه هيوا هم اين مسئله رو توضيح داده وگرنه دوباره تكرارش نميكردم، ولى واسه تو هم زياد بد نشد و اين درس عبرتى بود كه ديگه بيخودى گير ندى! :-D

0 ❤️

373933
2013-04-11 12:54:25 +0430 +0430

آقا من تسليمم چرا ميزنين خوب.
يه جايى استادى ميگفت بعضى كلمات رو ميشه محاوره اى نوشت ولى بعضى رو نميشه، وقتى مينويسيم “رو” به جاى “را” محاوره اى مينويسيم، ولى هيچ وقت نميتونيم كلمه اى كه در محاوره به غلط تلفظ ميشه رو با تلفظ غلطش بنويسيم و دليلمون هم اين باشه كه تو زبون عاميانه اينجور تلفظ ميشه! (( رودر واسى)) محاوره اى نيست بلكه به غلط در زبان عاميانه جا افتاده، مثل اين ميمونه كه شما به جاى “ريسك” بنويسى “ريكس” و بگى بعضى از افراد تو محاوره اينجورى ميگن!!!
با اينهمه اگه من اشتباه كردم از همه اساتيد معذرت ميخوام و خب يكى از خوبى هاى اين سايت و كامنتهاى زير داستان ها اينه كه با اين بحث ها آدم يه چيزى ياد ميگيره.

0 ❤️

373934
2013-04-11 13:34:36 +0430 +0430

درساى عزيز معذرت ميخوام زير داستانت زياد حرف ميزنم اين آريزونا نميذاره ساكت باشم،
آريزونا جون من الكى به كسى گير نميدم فقط چيزى رو ميگم كه اطمينان دارم درسته، واى به حالت كه تو داستان بعديت يه “واو” جا بندازى، حتى به نقطه و ويرگولشم گير ميدم!!!

0 ❤️

373936
2013-04-11 14:09:33 +0430 +0430
NA

زن اثیری عزیز مثل قسمتهای قبل فوق العاده بود.امیدوارم قسمت بعدی خیلی زودتر آپ بشه و انتظارمون رو به پایان ببره.من با این داستان خیلی انس گرفتم حتی گریه کردم.داستان عشق درسا و رضا دقیقا مثل قضیه من و عشقمه.خیلی زیبا بود.پنج قلب ناقابل تقدیم حضور شما شد
s.j

0 ❤️

373937
2013-04-11 14:16:01 +0430 +0430
NA

بسیار عالی بود

0 ❤️

373938
2013-04-11 14:46:32 +0430 +0430
NA

خب نظر اصلى:
گاهى آدم تو داستان گم ميشه نميدونه كى به كيه,اين يه نمه اذيت ميكنه آدمو!
در كل عالى بود
اما يه اشاره ميكنم به دليل گذاشتن اين آهنگ :D
تا جايى كه قرار شد درسا با رضا ملاقات كنه,آهنگ سر قرارمون رو آماده كرده بودم :D
اما ورق برگشت و آق رضا(بازم ياده رضا بنگال افتادم)پيچيد به بازى درسا رو تنها گذاشت :D
از اين جهت اين آهنگو متناسب با اين قسمت دونستم
شاد باشيد و سرافراز

0 ❤️

373939
2013-04-11 14:46:59 +0430 +0430
NA

بنيامين_Benyamin:

به ادمین گفتم برای داستان اهنگ گذاشتی . پست بی ربط گذاشتی .

گفت الان کاربریتو قفل می کنه.
.
.
.
.
حرص بخور. :D

0 ❤️

373940
2013-04-11 14:48:33 +0430 +0430
NA

[quote=‎بانو اثيرى در درسا6] یه تریبون خالی پیش زن اثیری داری که توش می تونی میکروفون روبگیری و از جواد یساری تا اریک کلپتون بخونی و ما هم برات کف بزنیم.
[/quote]
با سلام وقت بخير خدمت شما نويسنده گرامى و همراهانش
از اونجايى كه به بنده اجازه داده شده هر چى دوست دارم بخونم,قطعه اى از بنيامين براى اجرا آماده كردم ‏ :D‏ ‏
(همه ميدونن فقط بنيامين ميخونم لازم به ذكر نيست پس دوره جوات اينا رو خط بكشين :D‏ ‏)

دل تنگیاتو بردار به روی قلبم بذار
تکیه بده به شونم تو این مسیر دشوار
اگه منا نمی خوای حرف دلم را گوش کن
فقط برای یک بار بعدش خدا نگه دار بعدش خدانگه دار
تنهاییی خیلی سخته وقتی چشام بهراهه
وقتی که شب سیاهه وقتی بدونماهه
تنهایی خیلی تلخه وقتی که بی توهستم
تنها می مونه دستم با این دل شکستم
دل تنگیامو بردار پیش خودت نگه دار
هر وقت که تنها شدی منا به یادت بیار
داری میری نمی خوام وقت تو را بگیرم
این حرف آخر من دوست دارم دوست دارم می میرم
تنهایی خیلی درده اگه نیای تو خوابم
وقتی تو اظطرابم تو هم ندی جوابم
تنهایی خیلی سرده وقتی پیشم نباشی
آتیشم نباشی بیدار میشم نباشی
تنهايى خيلى سردمه
دانلود

0 ❤️

373941
2013-04-11 14:50:49 +0430 +0430
NA

بگو كارى با من نداره

0 ❤️

373942
2013-04-11 18:26:57 +0430 +0430

این قسمتم عالی
داستـــــانی در اعتـــــراض به زنــــــدگی ســــنتی
خسته نباشید بانـــــو اثیـــــــری

0 ❤️

373943
2013-04-11 18:29:42 +0430 +0430
NA

داستان خیلی قشنگ بدبختیه دختر ایرانی
و از اون گذشته سختی های راه مقدس عشق رو به تصویر میکشه
مصداق بیت الا یا ایها الساقی ادر کاسا وناولها که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

0 ❤️

373944
2013-04-11 18:49:34 +0430 +0430
NA

درسا تو عاشق رضا بودیو اونم عاشق تو الان حالت اینه
فک کن اگه همین عشقو به اشکان داشتی بعد میفهمیدی چه ادمیه دیگه اونوقت چه حالی میشدی

0 ❤️

373946
2013-04-11 20:26:44 +0430 +0430
NA

خانم “زن اثیری” گرامی(چون من اسم شما را نمی دونم با همون نام کاربری خطابتون کردم ولی اگر اسم شما “درسا” است “درسای” گرامی)
هیچ کس نمی تونه منکر این بشه که من از خواندن نوشته های شما لذت می برم -حتّا اگر خیلی هم خوب نباشند،که البته اینطور نیست و شما خوب می نویسید- و دیگر اینکه بنده متأسفانه نمی تونم علاقه ام را نسبت به هر چیز پنهان کنم صد البته سعی می کنم که در نقد از دایره ی انصاف خارج نشم ولی اینکه چقدر موفق باشم دیگه دست من نیست. به هر صورت می تونم بگم شاید یکی از دلائل این علاقه به داستان شما ، درست برخلاف نظر بعضی از دوستان، مطرح شدن همان مسائل و نظریات و اتفاقات خارج از عرف رایج و نظر عموم از جانب شخصیت ها و… باشه. به عنوان مثال اینکه کم اتفاق می افته که فردی بتونه با همسر عقدی و قانونی خودش به خاطر یک سری ایده آلهای ذهنی که داره زیر یک سقف برادر وار زندگی کنه دلیل بر این نیست که چنین چیزی نا محتمله و به نظر من اتفاقن طرح کردن این “کم احتمال ها” از برترین نقاط قوت این داستان محسوب می شه .
زیاده گوئی نمی کنم به اعتقاد و سلیقه ی شخصی من تقریبن همه چیز این داستان به قاعده و اندازه و با رعایت اصول نوشته شده -البته با کمی اغماض به دلیل دخیل بودن سلیقه ی شخصی من در قضاوت-

راستی با عرض پوزش از دوستان برای دخالت در بحثشان در مورد کلمات عامیانه و سبک عامیانه نویسی؛ در بحث به وجود آمده حق با جناب “ghalbe mesin” است چون هر کلمه ای را نمی شود عامیانه نوشت که البته خودشان هم استدلال کاملن درستی انجام داده اند

0 ❤️

373947
2013-04-11 20:39:19 +0430 +0430
NA

خیلی زیبا بود.حیف کوتاه بود.ازین که فاصله ی بین قسمتها رو کم کردی خوشحالم.
از رضا هم اصلا خوشم نیومد.اشکان شاید شوهر خوبی نبود یا به عبارتی اصلا شوهر نبود اما به نظرم رفتارش با درسا خیلی بهتر از رضا بود.

0 ❤️

373948
2013-04-11 22:26:11 +0430 +0430

اين كلمه ى رودرواسى هم داستانى شده براى خودش.
البته اصلا قصد به كرسى نشوندن حرفمو ندارم ولى چون ديدم دلايل كامنت اولم براى دوستان قانع كننده نبوده جهت تكميلش يه مطلب ديگه هم بهش اضافه كنم كه از قضا پاسخ استدلال قلب مسين عزيز هم هست.
اينكه فرمودين بعضى كلمات رو ميشه محاوره اى نوشت ولى بعضى رو نميشه و هيچ وقت نميتونيم كلمه اى كه در محاوره به غلط تلفظ ميشه رو با تلفظ غلطش بنويسيم؛ تا اينجاى حرفتون كاملا درسته و همچنين مثالى كه زدين كلمه ريسك اگه ريكس نوشته بشه اشتباست چون كاملا معنى كلمه عوض ميشه؛ اينم درسته، اما حرف شما درباره كلمه رودرواسى صدق نميكنه چون اولا معنى كلمه رودربايستى اگه رودرواسى نوشته بشه هيچ تغييرى نميكنه و هر دو شكل نوشتن اين كلمه يك معنى رو ميده و البته اگه به لغتنامه دهخدا هم مراجعه كنيد ميتونيد معنى هر دوكلمه رو مشاهده كنيد و ضمن اينكه بعلاوه ى معنى در كنار لغت رودرواسى هم نوشته شده: مخفف كلمه ى رودربايستى. پس اين كلمه درسته
حالا جداى اين بحث ريشه يابى كلمه كه صحيح بودنش هم مشخص شد اگر از لحاظ داستان نويسى هم بهش نگاه كنيم وقتى متن داستان كاملا محاوره نوشته شده اصلا درست نيست كه از كلمه اى كه فكر نكنم كسى در گفتار بجاى رودرواسى بگه رودربايستى! همونطور كه عاميانه حتى عصى قورت داده ترين آدم هم به اين شكل كلمه رو تلفظ نميكنه پس در يك متن محاوره هم اگه استفاده بشه كاملا تو ذوق ميزنه، پس با توجه به معناى يكسان، رودرواسى درسته…

در پايان توجه شما را به ديدن ادامه ى برنامه در قسمت بعد جلب مى كنم خدانگهدار! :-D

0 ❤️

373949
2013-04-12 01:20:59 +0430 +0430
NA

آقا خلاصه کلام اینکه از نظر من :
تف به رضا ،لعنت به اشکان
اون رضا مرد نبود که پای دل و عشقش وایسه.
اون اشکان هم مرد نبود چون به احتمال قریب به یقین چیزی لای پاش نبوده که بخواد مثل یه مرد با زنش سکس کنه .شاید اصلا آلتش بلند نمیشده ،بهونشو گذاشته روی اجبار خانوادگی ازدواج و سنت شکنی و این حرفایی که در هیچ بقالی یه سیر پنیر هم بجاش بهت نمیدن.
حالا آریزونا جان تو هی بیا ریشه رودروایسی رو شرح بده.
بابا یارو اصلا آلت مردانه نداشته. شما بحث چی رو میکنی ؟
بانو اثیری هم حالا یه گوشه ای داره چایی مینوشه و به حرفای ما نیشخند میزنه .هه هه هه
راستی از سیلور و آرش خبری نشده هنوز .شاید تو رو در بایستی موندن که نظر بدن یا نه

0 ❤️

373950
2013-04-12 02:54:18 +0430 +0430

سلام درسا جان
از اینکه دیر خدمت رسیدم عذر میخوام ازت عزیز
گل کاشتی درسا جان در حد لالیگا
آفرین به این قلم شیوای شما
این قسمت داستانت هم مثل قسمتهای بعدی و حتی به جرئت میتونم بگم بهتر از قسمت های قبلی بود
جذاب و دلنشین
ولی منم با داداش گلم شیر جوان موافقم ،چطور میشه که یک زن و مرد جوان تو خونه تنها مثل یه خواهر برادر پیش هم بخوابن و کاری به همدیگه نداشته باشن؟
درسا جان اگه کمی راجع به این قسمت داستان توضیح بدی ممنونت میشم گلم
منتظر قسمتهای بعدی داستان ناب و دلنشینت هستم عزیز
ارادتمند همیشگی درسای عزیز ،علیرضا

0 ❤️

373951
2013-04-12 04:56:27 +0430 +0430
NA

بنظر من بزرگ ترین مشکل این داستان آن است که تمام کاراکترهای آن تیپ هستند و نویسنده نتوانسته شخصیت سازی بکند.
فرق بین تیپ و شخصیت، تقاوت میان مجسمه سازی با استفاده از قالب و مجسمه ای است که با تراش دادن سنگ درست شده باشد.
در قالب ریزی فرم مجسمه از پیش بوسیلۀ قالب بطور کامل مشخص شده است و سلیقه و روحیات یا جهان بینی قالب ریز دخالتی در نتیجۀ کارش ندارد.
اما تراش سنگ فرق دارد. هیچ کس، حتی سنگ تراش هم از پیش جز تصویری محو و کلی از نتیجۀ نهایی کارش ندارد. با هر ضربه ای کار اندکی جلوتر می رود و شکل ملموس تری می گیرد. در این نوع کار تاثیر روحیه و نگاه مجسمه ساز به خودش و به دنیایش در هر ضربه ای که به سنگ می زند و در شکل نهایی کار به روشنی نمایان می شود.
داستان هم همین حکم را دارد. وقتی کاراکتری را مثلا به عنوان خوش قلب و مهربان معرفی می کنیم، در واقع او را در این قالب ریخته ایم بنحوی که در قبال تمام حوادث آتی داستان موضع او کاملا مشخص خواهد بود.
اما شخصیت داستانی در طی رویارویی با اتفاقات و سایرآدم های داستان جلو می رود، عقب می ماند. تصمیم می گیرد، از تصمیم اش برمی گردد. نقشه می کشد، نقشه اش می گیرد یا شکست می خورد؛ و در طی این کنش ها و واکنش ها شخصیت او نیز بتدریج شکل می گیرد.
داستان ها عموما به استثنای شاهکارها یک یا دو شخصیت بیشتر نمی توانند داشته باشند و بقیۀ کاراکتر ها بعنوان تیپ صرفا بعنوان پیش برندۀ داستان و در خدمت شخصیت داستانی قرار می گیرند.
نویسندگانی که بلد نیستند شخصیت سازی بکنند عموما دست به دو اشتباه رایج می زنند: یا اینکه کارکتر داستانی به ناگهان تغییر تیپ می دهد مثلا کسی که بسیار ترسو بود ناگهان در یک حادثه بسیار شجاع می شود.
اشتباه دوم آن است که نویسنده سعی می کند با پر حادثه نمودن داستان و اتفاقات رنگ برنگی که بر سر کاراکتر تیپیکال اش می آورد، او را به عنوان یک شخصیت جا بیاندازد، که البته تلاشی نافرجام خواهد بود.
نویسندۀ این داستان هم “درسا” را که کاراکتری بی هویت هست که از روی حوادث در پیش چشم اجتماعی، گرته برداری شده و می توانیم تیپ بچه مثبت بنامیم اش، با هر بلایی که توانش را دارد رودر رو می کند تا به اصطلاح جانی در او بدمد، غافل از آنکه اشکال از عدم توانایی در شخصیت سازی هست و نه کمبود حادثه.
اگرنویسنده بجای آنکه درسا را طلاق گرفته و طرد شده از سوی پدر و مادرش، با بچه ای در شکم راهی دیار غربت کند، او را در حانه اش و کنار همسرش اشکان می نشاند و عشقی تدریجی و پیش رونده و نه ناگهانی میان درسا و اشکان را حکایت می کرد مسلما داستانش بسیار بسیار با ارزش تر می شد.
در پایان امیدوارم نویسنده اشتباه رایج دوم را هم مرتکب نشود و در ادامۀ داستان کاراکتر هایش را دچار تغییر شخصیت های 180 درجه ای نکند و مثلا نخوانیم که مادر درسا پس از رفتن دخترش از اینکه اجازه نداده بود او با رضا ازدواج کند، پشیمان شده و تازه معنا و کارکرد ازدواج با عشق را کشف کرده!

0 ❤️

373952
2013-04-12 05:02:55 +0430 +0430

اورسن ولز کارگردان بزرگ سینما و سازنده فیلم همشهری کین که از سوی بیشتر سینماگران به عنوان بهترین فیلم تاریخ شناخته شده میگه: "سینما یک دروغ بزرگه "و به نظر من برای اینکه از سینما لذت ببریم باید دروغش رو باور کنیم. اگه به هنگام دیدن یک فیلم ترسناک به این موضوع فکر کنیم که الان پشت صحنه کلی ادم با رب گوجه! وایسادن و همه این صحنه ها هم الکیه خب از دیدن فیلم لذت نمیبریم. ولی اگه باور کنیم اونوقت هست که این صحنه های الکی شاهکار جلوه میکنه. این حرفهارو گفتم تا بگم که در مورد کتاب و داستان هم این موضوع صدق میکنه. اگه بخوایم دنبال این باشیم که شخصیتهای داستان تا چه اندازه واقعی هستن و به دنبالشون بین اطرافیانمون بگردیم مسلمه که با داستان ارتباط برقرار نمیکنیم. من به شخصه دور و اطرافم هیچکدوم از ادمهای این داستان رو ندیدم اما خیلی خوب میتونم درک کنم که توی این دنیا هر ادمی میتونه وجود داشته باشه. هنر یک نویسنده اینه که بتونه یک سوژه ای که حتی واقعی نباشه رو واقعی جلوه بده به طوری که خواننده با اون احساس نزدیکی کنه. کاریکه درسا تا اینجا به خوبی انجام داده. به خوبی مشخصه که سعی داره تا اونجا که ممکنه از حاشیه دوری کنه. ریتم داستان سرعت خوبی داره و از اون کشش لازم برای جذب خواننده بهره منده. اما بعضی جاها حس میکنم دچار شعارزدگی میشه به طوریکه از داستان دور میشد و من بیشتر دوست داشتم ببینم درادامه چه اتفاقی میفته. با اینحال نگارش بسیار خوب و بدون نقص بود و قلم زیبای درسا منو تحت تاثیر خودش قرار داد…

0 ❤️

373953
2013-04-12 05:51:57 +0430 +0430
NA

“جناب آریزونا” می کشمت!!!
قبول کن داداش حرف من وقلب مسین درسته. بابا قبول کن دیگه!!! حال ندارم شرح و وصف بنویسم باور کن درسته

0 ❤️

373954
2013-04-12 06:11:15 +0430 +0430
NA

سلام بانو
من با هيچ كس كار كار ندارم فقط دارم از فضولي منفجر ميشم X(
اگه قسمت بعدي نگي باباي اين ني ني نازي كيه موهامو ميكنم ~X( تا كچل شم
آخه اشكان كه رفت رضا هم كه آب پاكي رو ريخت رو دست مامان درسا
پس اين بچه باباش كيه :/
5 تا قلب علي الحساب براي شما بانوي محترم شايد گوشه چشمي هم به ما داشته باشي

0 ❤️

373956
2013-04-12 08:57:44 +0430 +0430
NA

بینهایت زیبا بود!
چندین بار داستانو خوندم!
زمانی که با جنین درون درسا حرف میزدی تاثیر شگرفی گذاشت روم خیلی…
عالی
بهترین بود
نمیتونم چیزی بگم
نه از خستگیه قلم خبری بود و نه از مشکلات نوشتاری
عالی
100امتیاز ناقابل

0 ❤️

373958
2013-04-12 09:56:05 +0430 +0430
NA

سلام درسا خانم داستانت عالی بود و تو از اون دخترای کمیاب تواین زمونه هستی وبه نظر من نسل این جور دخترا انقراض شده به نظر من تو طلایی ممنون از داستانت این قسمتش رو خیلی طول دادی منتظر قسمت بعدیش هستیم

0 ❤️

373959
2013-04-12 14:58:10 +0430 +0430
NA

من با تکرفیق عزیز موافقم.داستان زنگی رضا تو این دو سال رو بنویس.تی دم گرم

0 ❤️

373960
2013-04-12 17:34:09 +0430 +0430

بانو اثیری با عرض سلام
خوندن قسمت قبلی داستان منو ترغیب كرد كه دوباره به این سایت مراجعه كنم .
به نظر من هم این قسمت از داستان یك مقدار افت داشته ، ولی موضوع بكر و نحوه پرداختن به آن تا حدود زیادی ضعفهای موجود رو پوشش داده كه جای تعریف و تمجید داره . بازهم ایراد قسمت قبلی رو وارد میدونم . موید باشید .

0 ❤️

373961
2013-04-12 21:06:06 +0430 +0430
NA

درود20

0 ❤️

373962
2013-04-12 21:11:01 +0430 +0430
NA

MISS RAMESH عزیزم،
تبریک به خاطر کسب مقام ک ا م ن ت اولی؛
مرسی که تنهام نمی ذاری و قسمت به قسمت با انرژی مثبت من رو به ادامه راهم تشویق می کنی.


robina joon عزیزم،
از اینکه در جمع دوستان ثابت دُرسا هستی قلباً خوشحالم و باور دارم که بدون حمایت شما دوستان مهربونم کمترین انگیزه ای برای نوشتن نخواهم داشت.


دختر اریایی عزیز،
خیلی ممنونم که محبت و پشتیبانی خودت رو از من دریغ نمی کنی.


جربزه عزیز،
همراهی، انرژی مثبت، تشویق و امتیازدهی بی دریغت همیشه گرمابخش قلمم بوده.


سپیده عزیزم،
تو از اون دسته نازنین هایی هستی که اسمت، قلمت و کامنتهات همواره برایم انگیزه بخش بوده و خواهد بود. مرسی که برای خوندن داستان و نوشتن نظرت سختی های نِت رو متحمل شدی. امیدوارم لبخند بر لبانت دائمی باشه و سلامت جسم و جانت لحظه ای خدشه دار نشه.


رامونای عزیز،
با دیدن اسمت در میان افرادی که محبت خودشون رو بی دریغ نثار من کرده اند، واقعاً خوشحال شدم.
در مورد برخورد من با سنّت، داستان دُرسا به منظور زورآزمایی با سنّت نیست و در واقع رفتارهای گوناگون در مواجهه با سنّت هستند که دستمایه داستان شده اند. اگر هم گوشه چشمی به سنّت باشد، فقط یک مورد از اون یعنی تربیت فرزند فقط برای ازدواج و آن هم پیوندی بنا به صلاحدید بزرگترهاست که زیر ذرّه بین رفته. در نگاهی کلان و فراتر از قد و قواره داستان دُرسا، سنّت های بیشماری در جامعه ما ریشه گرفته اند که اگر ماهیتاً هم نادرست نباشند، رفتارها و برداشتهای ماست که بیراهه ها را رقم می زنند.
نکته بعدی، اونچه که شاید به قول تو “القای حرفم” در این داستان هست و برای آدمی به ظریف بینی تو توی ذوق می زنه، واقعیت هایی هست که در زندگی هر کدوم از ما نهایتاً یکی دو نمونه اش اتفاق افتاده؛ اما وقتی مجموعه ای از کنش ها و واکنش های ناسالم زیر سقف یک داستان گرد هم اومده اند، کمی از هیبت معمولی بودن خارج و هضم فشار حاصل از وقایع دشوارتر می شه.
به هر حال، از اونجایی که نمی دونستم کجا و کِی دوباره می تونم خوبانی مثل تو رو در کنار خودم داشته باشم، شاید بخش اعظمی از دغدغه های ذهنیم رو توی قصه دُرسا پیاده کردم و در نتیجه شعارگونه بودن بعضی پاراگراف ها هم اجتناب ناپذیر شده.
در نهایت، امیدوارم در قسمتهای آتی هم گوشه چشمی به من و داستانم داشته باشی که حضورت برام کلّی قوت قلبه.


زاپاتای عزیز،
می دونم که در پَسِ کامنت بدون موضوعت یک عالمه حرف داری ولی شرایطت ایجاب می کنه هیچ چی نگی؛ اما امیدوارم که همین یک لبخندی هم که با محبت به من هدیه کردی، در اثر لطف دوستان بعد از چند روز حذف نشه و زیر داستانم باقی بمونه.


ViXEn عزیز،
مرسی که باز هم اومدی و به من روحیه دادی.
برات آرزوی تندرستی و شادمانی دارم.


mamany گلم،
ممنونم که من رو از چشمه لطف و محبتت بی نصیب نمی ذاری.


تخته عزیز،
مرسی از حضورت و دلگرمیت.
امیدوارم قسمتهای بعدی هم بتونه نظر مثبت شما رو جلب کنه.


Imi parse گرامی،
ممنون از ابراز احساساستون.


Takrefigh عزیز،
شما خیلی به دُرسا لطف دارید و داستان رو تا حدی بالا بردید که شاید شایستگیش رو نداشته باشه. به هر حال، از لطف و حمایت شما بینهایت سپاسگزارم.
در مورد روایت وقایع زندگی رضا، نظرتون قابل احترامه ولی از نظر من ضرورتی برای ادامه این داستان نداره. شاید بشه به عنوان یک داستان مجّزا از این موضوع استفاده کرد و البته اگر نویسندگان ذکور سایت افتخار بدهند و علاقه داشته باشند که از زبان رضا بنویسند، همین جا اعلام می کنم که حمایتشون خواهم کرد و سعی می کنم که ذهنیات خودم رو برای بهتر به تصویر کشیدن رضا در اختیارشون بگذارم.


پروازی مهربونم،
مرسی که اومدی و باز هم مرسی که مثل همیشه با کوله باری از لطف و انرژی مثبت، خودم و داستانم رو مورد حمایت قرار دادی.
تندرست و شاداب باشی خواهر گلم.


skygift عزیز،
با حضورت کلی خوشحالم می کنی. از اینکه به جمع دوستان ثابت دُرسا پیوستی هم احساس غرور می کنم، هم احساس مسؤولیت بیشتر برای اینکه به گونه ای بنویسم که عزیزانی مثل تو رو از دست ندم.


دختر پاییزی عزیزم،
قربون قلب مهربون و احساسات ظریفت.
می دونم که در شرایطی قرار داری که کوچکترین تلنگری شیشه عواطفت رو می لرزونه، ولی با این حال به من و داستانم خیلی لطف داری که تنهامون نمی ذاری.


ghalbe mesin عزیز،
همین قدر که از ابتدای انتشار داستان تا آخرین نقطه کامنت های هر قسمت حضور داری و چتر محبتت رو روی سر دُرسا گسترده نگه می داری، به اندازه کافی جای قدردانی و سپاسگزاری داره، چه برسه به اینکه در راستای بی نقص شدن داستان هم بی دریغ کمکم می کنی.
واقعاً ممنونم.
در مورد کلمه “رودربایستی”؛ راستش بعد از تذکر شما هیچ تحقیقی نکردم و از اطلاعات شما، آریزونا جان و رودی عزیز بهره بردم. به هر حال، غلط یا درست، موقع نوشتن داستان، تلفظ متداول این کلمه “رودروایسی” تنها چیزی بود که به ذهنم رسیده بود و چنانچه نادرست بوده، امیدوارم با تذکر به موقع شما دیگه تکرار نشه.
پیروز و سربلند باشی.


donyabechapam گرامی،
من تمام تلاشم رو می کنم که از به کار بردن عوامل گریه آور پرهیز و جنبه جلب ترّحم رو از داستان حذف کنم. متأسفم که رقیق القلب بودن، شما رو از خوندن ادامه داستان بازداشت.


nasim23 گرامی،
بله، اینطوری.


با غیرت عزیز،
از اینکه در هر کجا و در هر شرایطی، دُرسا رو تنها نمی ذاری و با کلی حرفهای قشنگ و انرژی مثبت حمایتش می کنی، بینهایت ممنون و سپاسگزارم.
متأسفانه شمّه ای از وقایع داستان دُرسا در زندگی هر کدوم از ما با رنگ و لعابی متفاوت اتفاق افتاده و عواقب ریز و درشتی رو به جای گذاشته. امیدوارم آگاهی به این کاستی ها، به ما کمک کنه که نسلی با اندیشه، گفتار و کردار نیک تری از خودمون به جا بگذاریم.
در مورد پیش بینی زمان قسمت بعدی؛ راستش همین جوری برای حفظ رضایت دوستان و خوانندگان بزرگوار، به اندازه کافی فشار مسؤولیت روی شونه هام سنگینی می کنه؛ می ترسم اگر قولی در راستای انتشار زمان قسمت بعدی بدم و از عهده اش بر نیام، خیلی شرمنده روی عزیزانی مثل شما بشم. با این حال، به روی چشم؛ سعی می کنم در آپ کردن قسمتهای بعد سریع تر اقدام کنم.

0 ❤️

373963
2013-04-12 22:46:52 +0430 +0430
NA

رسدسدسدسذس

0 ❤️

373964
2013-04-13 02:55:27 +0430 +0430
NA

سلام بانو اثیری گل
راستش من زیاد اهل کامنت گذاشتن تو داستانا و حضور در بحثا نیستم ، اما داستانت منو مجاب به انجامش می کنه ، به هر حال داستانت غم کهنه ای که تو دلم دارم رو برام تداعی می کنه ، شاید مفهوم کلی داستانت با مفهوم کلی داستان زندگی من یکی باشه با تفاوت ماجراهای بیشتر زندگی من .
به هر حال مرسی از داستان زیبات 5 تا قلب ناقابل تقدیمت

0 ❤️

373965
2013-04-13 08:53:31 +0430 +0430
NA

باغیرت عزیز راستش تا حالا بهش فکر نکردم واینکه به احتمال زیاد خیلی طولانی میشه که نه وقت کافی دارم نه تجربه نویسندگی ، به هر حال ممنون از پیشنهادت

0 ❤️

373966
2013-04-13 09:01:08 +0430 +0430
NA

هیوا جان،
اول از همه باید تشکر کنم که اومدی وبعد هم ازت ممنونم که صادقانه نظرت رو مطرح کردی.
از بابت پشتیبانیت و روحیه بخشیت برای ادامه مسیر داستان نویسی هم مرسی.
مطالبی که پیرامون داستان گفتی رو نمی شه عنوان نقد روش گذاشت؛ نکاتی که تو ازشون یاد کردی دل نوشته های یک پسر آزاداندیش و دگراندیش در حیطه محدودیت های ایرانیست. البته این به معنی رد یا نپذیرفتن حرفهای تو نیست.
به اعتقاد من، خیلی ضرورت داره که ما به همه آدمهای دنیا احترام بذاریم، ولی دلیل نداره که همه رو از اعماق قلبمون دوست داشته باشیم. بنابراین، خیلی طبیعیه که تو یا هزاران نفر دیگه از اشکان نوعی، سهیلای نوعی و امثالهم خوششون نیاد. به همین منوال، عده زیادی هم از همون قسمتهای اول رد پای افرادی شبیه به کاراکترهای قصه دُرسا رو در زندگیشون پیدا کرده اند و دست به قیاس و همذات پنداری زده اند.
مثال ملموس تر، مگه همه با سیروان و کارهای عجیب غریبش حال کردند یا مُهر تأیید بهش زدند؟ تو نگارنده ای و تو خواستی یک زاویه دید تازه به خوانندگانت هدیه کنی؛ حالا یکی ظرفیتش در حد اینه که بعد از خوندن داستان تو بره سیگاری بکشه، یکی هم می شینه فکر و تحقیق می کنه که اگه یه همچین بلایی سر خودش بیاد چه راهکاری منطقی و در خور شرایط هست!
ما نمی تونیم وجود افراد با دیدگاه ها و رویکردهای رنگارنگ رو نفی یا طرد کنیم، فقط می تونیم درباره شون فکر کنیم یا از کنارشون رد بشیم.
داستان نویس، نقاش یا شاعر هم اگر به گروه خاصی تعلق نداشته باشه به کَسی تعهد نسپرده که حتماً ایده آل ها رو به تصویر بکشه، چون اصولاً ایده آل هر قشری ممکنه در دسته منکرات یک قشر دیگر باشه.
من جوابی برای چراهای ذهنی که داستان دُرسا برای تو ایجاد کرده رو نمی دم، چون یکی از بهترین دستاوردهای نوشته من می تونه ایجاد همین سؤال ها در ذهن افراد متفکری مثل تو باشه. اگر بتونیم برای این چراها و سؤالاتی که بعضاً شعارزدگی و مقاله نویسی زنِ اثیری نام گرفته جوابی مناسب پیدا کرده و در قالب اندیشمندانه ای چارچوب بندی کنیم، به احتمال قریب به یقین خواهیم توانست تأثیرات بزرگ و کوچکی در زندگی افرادی بگذاریم که قلباً دوستشون داریم و سرنوشتشون برامون مهمه.
من حیث المجموع، خودت هم می دونی که از گفتمان فرهنگی با افرادی مثل خودت سرشار از لذت می شم و نه تنها از حرفهایی که زدی ناراحت نیستم بلکه خوشحالم که ذهن سایر خوانندگان رو هم به چالش و قلقلک واداشتی.
با احترام

0 ❤️

373967
2013-04-13 09:39:06 +0430 +0430
NA

شیر جوان عزیز،
خیلی خوشحالم که حضور فعالتون رو از سر گرفتید و چتر حمایتتون رو هم برادرانه از من دریغ نمی فرمایید.
برعکس اون چیزایی که بیرحمانه در مورد خودتون گفتید، من فکر می کنم که یکی از نشانه های پاک اندیشی همین ساده و بی شیله پیله دیدن مسائل هست. شما نگاهتون به زندگی مشترک یک نگاه عاری از اضافات و در راستای آرامش و تعالی دو جانبه است؛ اما پیرو فرمایش خودتون، افرادی هم هستند که کلاً حسَب عادت هر موضوعی رو برای خودشون پیچیده کرده و ساده ترین مسائل رو به معضلاتی لاینحل تبدیل می کنند.
نکته بعدی، چه طور است که در بسیاری از داستانها، اعم از راست یا دروغ، باور می کنیم که روابط جنسی زن و شوهر بنا به دلایلی از جمله سرد مزاجی، خیانت، معایب جنسی، نادیده گرفتن نیازهای طرف مقابل و … رو به افول گذاشته و حتی بعضاً به صفر می رسد!! اما چرا باور بی سکسی اشکان و دُرسا اندکی دشوار شده؟! در حالی که در قسمت پنجم و در شب عروسی، اشکان صراحتاً اعتراف کرده که از لحاظ جنسی شرکایی دارد که وی را کاملاً اغنا کرده و نیازی نمی بیند که برای تأمین جنسی اش به دامان دختری چشم و گوش بسته پناه ببرد که شاید از انجام خیلی از کارها خودداری بورزد. در قسمت ششم هم گفته شد که اشکان و دُرسا در اتاق های مجزا می خوابند، اشکان بسیاری از شبها به منزل نیامده یا دیر می آید، و علاوه بر اینها به دُرسا پیشنهاد رفع نیازهای جنسی اش را داده که دُرسا نپذیرفته.
حق با شماست، بسیاری از مردان حتی به گربه مؤنث حیاط همسایه هم رحم نمی کنند چه برسد به دختر ترگل و ورگلی که از قضا زنشون هم هست، اما فعلاٌ به گواه قسمتهای پیشین، اشکان نیاز خود را در جای دیگر برآورده کرده و دُرسا هم چون طعم سکس واقعی را نچشیده زجر زیادی را از این بابت متحمل نمی شود.
و اما غرب و افق روشن؛ اگر از زاویه دید شما به مسأله بنگریم، ورود به دنیای غرب بدون خودشناسی و ثبات شخصیتی نتیجه ای نه چندان مطلوب به همراه خواهد داشت. اما اگر از زاویه دید دُرسای داستان بنگریم، گرفتن تصمیم به این بزرگی، مخفی کردن این تصمیم تا آخرین لحظات، تلاش برای موفقیت در امتحان آیلتس، کسب پذیرش از یک دانشگاه معتبر، و برنامه ریزی برای تأمین هزینه های این اقدام، همه و همه یک افق روشن در مسیر زندگی دختری محسوب می شوند که تا پیش از آن از رنگ لباس تا رشته تحصیلی اش را مادرش انتخاب می کرده.
همانگونه که خدمت هیوا جان هم عرض کردم، خواننده هیچ اجباری ندارد که حتماً با کاراکترهای داستان همذات پنداری کند و چنانچه شخصیتی از داستان حرکتی محیّرالعقول می کند دلیل نمی شود که چنین شخصی در جامعه زندگی نمی کند؛ شاید وجود دارند ولی شرایط زیستی ما ایجاب نکرده که با آنها برخوردی داشته باشیم.
در کل، دوباره و هزارباره از حضورتون و حمایت بیدریغتون سپاسگزارم.

0 ❤️

373968
2013-04-13 11:10:38 +0430 +0430
NA

alisport1 عزیز،
شما به من و داستانم لطف داری. امیدوارم در ادامه هم حضور سبزت باعث دلگرمیم بشه.


lady X93 عزیز،
مرسی از ابراز محبتت. یکی از محاسن بزرگ نوشتن قصه دُرسا، با تمام کاستی هاش، پیدا کردن دوست های خوب و مشوّقان صمیمی بوده.


آریزونای بسیار عزیزم،
من زیر پرچم پرهیز از خشونت دارم دور سایت می دوم، اونوقت تو می گی «دعوامون نشه»؟؟!!! تو مطمئن باش اگر با موتور آقای “ژینگن برن” هم از روی من رد بشی، باز هم بهت لبخند می زنم. به هر حال، مرسی که زود اومدی و باز هم مرسی که در هیچ کدوم از این هفت قسمت تنهام نذاشتی.
در مورد اشاره ات به لحن راوی؛ تا حدودی حق رو بهت می دم، ولی از اونجایی که شرایط دُرسا چندان که باید گل و بلبل نبوده و به قول “پیر فرزانه” گرامی بخش گسترده ای از مخاطبین هم از جماعت ذکور سایت و گریزان از زنانه گرایی می باشند، تمام تلاشم در راستای این بوده که از ایجاد حس ترّحم و به اصطلاح گریه انداختن خواننده پرهیز کنم. جملات و پاراگراف هایی بوده اند که خودم بعد از خوندن صد باره اونها منقلب می شم چه برسه به شخص سوم؛ اما تا جایی که ظرفیت مبتدی من اجازه داده سعی کردم لعاب فیلم هندی یا فیلمفارسی نگیره و به جای القای حس زار و نزار دُرسا، به اختیار مخاطب بذارم که هر جور دوست داره، یا سریع رد شه و نادیده بگیره یا توی تخیلات خودش غرق شه و زانوی غم بغل کنه.
با این وجود، تلاشم رو می کنم که روی این ضعف هم حتی المقدور مانور بدم.
در مورد عشق و عاشقی؛ همونجوری که برای “خوب”، “بد”، “خوشبختی”، “شادی” و واژه های مشابه تعریف مشخصی وجود نداره و انگاره های ذهنی و آموزه های اجتماعی افراده که به این لغات معنا می بخشه، عشق هم برای هر کَسی نمود متفاوتی داره. از این منظر نمی تونیم نه رضا نه اشکان و نه حتی سهیلا رو محکوم به بی عشقی کنیم، فقط همونجوری که به هیوا جان گفتم می تونیم ازشون خوشمون نیاد و با احترام از کنارشون رد بشیم.
فارغ از این مسائل، نگاه پر هیجان و ماجراجویانه ات به عشق رو تحسین می کنم و امیدوارم عشقی پر تب و تاب و فراتر از مرزهای متداول زندگیت رو سرشار از هیجان و لذت بکنه.
شما اِسمت که می یاد من خود به خود لبخند می زنم، حالا وقتی افتخار بدی و کامنت بلند بالا بنویسی دیگه از خوشحالی باید آب قند بخورم تا غش نکنم.
دستهایم مثل همیشه رو به آسمان است تا سایه ات بر سر سایت مستدام باشد.


شایان عزیزم،
بینهایت خوشحالم که در این قسمت هم من رو به مهمونی قلب مهربونت دعوت کردی. از تمام حمایت ها و کلمات پر از محبتت ممنونم.
در مورد مکالمه ها؛ شاهین جان همیشه خیلی تأکید داشته اند که گذاشتن اسامی و سپس دو نقطه مختص فیلمنامه نویسی هستند و در داستان می بایست با بازی با کلمات و افعال، گوینده ها را مشخص نمود. از این رو، من نهایت تلاشم رو کردم که در گفتمان خانوادگی این قسمت، گوینده در کلام خودش یا جمله نفر بعد مشخص بشه. اگر می خواستم برای هر نقل قول بگم “مامان اشکان اخم کرد و گفت: … یا پدرم چینی به پیشانی انداخت و گفت:…”، فکر کنم خیلی طولانی و از حوصله خارج می شد.
برات آرزوی تندرستی و شادمانی دارم. لطفاً در قسمتهای بعد هم با اومدنت لبخند رو بهم هدیه کن.


S.j atlantis عزیز،
بینهایت از همراهی و محبتتون سپاسگزارم. امیدوارم خداوند به حرمت مرواریدهای اشکتون، شعله عشق رو در قلبتون جاودانه کنه و در زندگی همیشه پرانرژی و شاداب در مسیر زیبایی ها گام بردارید.


setareshomal عزیز،
مرسی از محبت و همراهیت.


بنیامین عزیزم،
یک دنیا ممنون از آهنگ بسیار زیبا و انتخاب ترانه کاملاً مناسب با حال و هوای دُرسا.
لطفاً باز هم از این تریبون در قسمتهای بعدی استفاده کن.
در مورد داستان تا حدی حق با توئه؛ این قسمت یه ذره همهمه بود و هر کسی از یه گوشه ای دُرافشانی می کرد. امیدوارم در قسمتهای بعد داستان به روال طبیعی خودش برگرده و حول وقایع اصلی زندگی دُرسا جلو بره.
تو همیشه و همه جا به من لطف داشتی و داری؛ این رو هم بدون که من هم خیلی بهت ارادت دارم و از تمام خلاقیت ها و نوآوری هات با افتخار حمایت می کنم.

0 ❤️

373969
2013-04-13 12:10:25 +0430 +0430
NA

بانوی اثیری عزیز
ممنون از لطف سرشارتون
اول که جوابیه کامنتم رو خوندم یه لحظه فکر کردم من رو با هوراس اشتباه گرفتید
ولی بعدا متوجه شدم که از کلامتون در هر شرایطی محبت میریزه
به هرحال ممنون از لطفتون
چندتا نکته رو اشاره و شر رو کم میکنم
به نظرم این قسمت داستان درسا نسبت به قسمت قبلی افت فنی داشت
منتظر بودم اساتید نقد خوبی بنویسند تا ما هم چیزی یاد بگیریم که جز تعریف و تمجید چیزی نبود
بنده هم بلد اینکار نیستم خداروشکر
نکته دوم از نظر من شخصیت های داستان اصلا عجیب و نشدنی نبودند
خدمت شیر جوان عزیز هم باید عرض کنم بنده این تجربه رو داشتم بدون عقد البته هیچ اتفاقی هم نی افتاد،مدارکش هم موجوده:دی
بانو واقعا این داستان رو دوست دارم
امیدوارم در ادامه شخصیت های خوبی که ساختید دچار عشق های غلیظ و چرب و چیلی متداول نشن
دلم میخواد به دوتا مسئله مرتبط به این داستان بپردازم که از حوصله بحث خارجه خوشبختانه! پس تیتروار میگم تا شاید بعدا در موردش حرف زدیم
1.عشق
2.علاقه ما ایرانی ها به ادبیات مرثیه و عجز و ناله و شعار
خب زیاد حرف زدم شرمنده
عزت زیاد عزیزان دل

0 ❤️

373970
2013-04-13 12:45:38 +0430 +0430
NA

مرسی…
لذت بردم…

0 ❤️

373971
2013-04-13 13:25:03 +0430 +0430
NA

مازیار عزیز،
حضورت و حمایتت خیلی زیاد شادم می کنه. امیدوارم سلامتی و لبخند بخشهای جدا نشدنی از زندگیت باشن.


فرناز20 عزیز،
از اینکه به جمع دوستان دُرسا پیوستی خوشوقتم. امیدوارم داستان در ادامه هم نظر شما رو جلب کنه.


ماردین اخوان گرامی،
باز خدا رو شکر که به تشخیص شما، داستان من به درد یک قشر سنی خاص می خوره؛ جای امیدواریه که مثل اغلب داستانهای سایت کلیه اقشار سنی رو به قهقرای انسانی نمی کشونه.


talaee گرامی،
اگر قرار بود یک روزی هم بی حوصله بشم و دیگه ننویسم، در جواب محبت دوستانی که از ابتدای انتشار داستان من رو پشتیبانی کرده اند موظفم با حوصله باشم و با دقت بنویسم. شما هم هر روزی که وقت گرانبهایتان اجازه داد، در آرشیو سایت کلیه قسمتهای داستان رو مشاهده خواهید نمود.


roodi2 عزیز،
همونجوری که در قسمت قبل گفتم، شما مثل پری قصه سیندرلا سالی یک بار ظهور می کنید ولی تأثیر کلامتون تا مدتها باقیست.
از اینکه نظر فرد سخت گیر و ریزبینی مثل شما به داستان دُرسا جلب شده هم خوشحالم هم نگران. خوشحال از اینکه یکی از صاحبنظران سایت در کنارمه و نگران از اینکه آیا این خوشنودی ایشان پایدار خواهد ماند یا نه.
به هر روی، از همراهی و دلگرمی شما صمیمانه تشکر می کنم و امیدوارم حضورتون در کنار دُرسا مستدام باشه.


نوبهار عزیز،
یک دنیا ممنون که بازم اومدی و دُرسا رو از لطف خودت بی نصیب نذاشتی.
همونجوری که در کامنتهای قبلی هم اشاره کردم، خوش اومدن یا نیومدن از کاراکترهای داستان کاملاً سلیقه ای هست و به عوامل متعددی از جمله پیشینه خانوادگی، تحصیلی، اجتماعی و شغلی خواننده بستگی داره. بنابراین، آزادانه هر فردی که توی داستان دلت رو به دست آورده تحسینش کن و از هر کسی هم که یه ذره دلخوری به دلایل رفتارش فکر کن و سعی کن خودت توی زندگی یه وقت شبیه اون آدمه نشی.


samanehhh جان،
همونجوری که به نوبهار عزیز گفتم، اگر از کاراکتری خوشت نمی یاد به دلایلش هم فکر کن و سعی کن خودت و اطرافیانت رو از تکرار اون عملکردی که به دلت ننشسته باز نگه داری.
رضا هم به استناد قسمت دوم و سوم قولی در زمینه ازدواج به دُرسا نداده بوده، قول داده بوده دوست پسر خوبی باشه که از این لحاظ عملکرد قابل قبولی داشته. بعداً هم در حدی که درایتش اجازه می داده به زعم خودش به نفع دُرسا تصمیم گیری کرده ولی هم سرنوشت خودش و هم سرنوشت دُرسا به شدت متأثر از این تصمیم گیری می شه.
عزیزم، خیلی ممنون که به دُرسا سر می زنی و من رو با محبت بی دریغت شرمنده می کنی.


علیرضای عزیزم (پسر غیرتی)،
مثل همیشه با یک سبد بزرگ از لطف و مهربونی اومدی و انقدر گفتی که گونه هام سرخ و تبدار شد.
مرسی از اینکه انقدر خوبی.
در مورد سؤالت درباره سکس دُرسا و اشکان، اگر سختت نیست به جوابی که هم در این قسمت و هم در قسمت قبلی به شیر جوان عزیز دادم یک نگاهی بنداز؛ امیدوارم که تا حدی پاسخگوی کنجکاویت باشه.
به طور کلی امروز در دنیایی زندگی می کنیم که غیر ممکن غیر ممکنه؛ پس هر چیزی امکان پذیره حتی عدم سکس یک پسر ایرونی و یک دختر باکره زیر یک سقف! که البته در مورد اشکان، خودش به صراحت در شب عروسی اعلام کرد که پارتنرهای سکسی خوبی داره که نیازهاش رو در حد بوندس لیگا برآورده می کنن!
موفق و سرزنده باشی غیرتمند سرزمینم.

0 ❤️

373972
2013-04-13 14:32:38 +0430 +0430
NA

بانو اثیری حرفاتون رو با چشم دل خوندم و با گوش دل شنیدم.
از لطفی که به این حقیر دارین ممنونم. رو حرفاتون خیلی فکر کردم و باورش کردم.
ازتون تشکر میکنم و سپاس گذارم.
دستبوس شما شیرجوان

0 ❤️

373973
2013-04-14 10:51:56 +0430 +0430
NA

سرکار خانم “زن اثیری” گرامی(آخرش هم من اسم شما را درست نفهمیدم !!! هیچ کس هم به من نگفت کدوم درسته ؟! برای همین با نام کاربری خطابتون کردم. بگذریم…)
پاسخ مهربانانه و ظریف شما را خواندم و دیدم با وجود اینکه کمی دیر شده ،جواب ندادن بی ادبی محسوب میشه . خانم باور کنید اتفاقن من به عنوان یک آدم بسیار هم سهل گیر و متسامح معروف هستم به طوری که گاهی اطرافیانم به این خُلق من اعتراض می کنند . ولی نمی دونم توی این سایت چه شخصیتی از خودم به نمایش گذاشتم که دوستان فکر می کنند من خیلی سختگیر هستم . باور کنید من از اینکه نقش “آقا ناظم” مدرسه را بازی کنم اصلن خوشم نمی آد فقط گاهی از سر دلسوزی و برای کسائی که تعلّقِ خاطری به اونها دارم و ارزشی بیش از دیگران براشون قائلم کمی سختگیرانه رفتار می کنم اونهم در مواردی که به اعتقاد من یک نوعی خطّ ِ قرمز محسوب می شه مثل داشتن اطلاعات اولیه املائی و انشائی و پس از اون دست به قلم بردن؛البته شما اگر دقت کنید می بینید من ذیل دو گروه داسنان کامنت می گذارم : اونهائی که خیلی خوب یا عالی هستند(مثل داستان شما) که اگر اون ایرادات عمدتن سهوی را نداشته باشند می تونند به مرحله ی بی ایزاد صعود کنند و خیلی کم هم ذیل داستان هائی که نویسنده هاشون به واقع لیاقت دارند که مورد توهین قرار بگیرند (البته در این مورد هم سعی می کنم بیشتر با زبان طنز موضوع را مطرح کنم) و ذیل کارهائی که در رده ی عادی قرار می گیرند چیزی نمی نویسم. به هر صورت جسارت بنده را عفو بفرمائید و اون ایراد کوچک که احتمالن اشتباه تایپی بوده اصلن در اندازه ای نبود که ارزش کار زیبای شما را خدشه دار کنه. بگذریم باز من پرگوئی کردم. پیروز باشید و منتظر کارهای دیگه از شما می مانیم

0 ❤️

373974
2013-04-14 12:12:02 +0430 +0430
NA

درسای عزیز خیلی خوب بود مثل همیشه ولی خیلی کوتاه بود لطفا بیشتر بنویس

0 ❤️

373975
2013-04-16 21:37:59 +0430 +0430
NA

mahan919 گرامی،
ممنون از وقتی که برای خوندن داستان و نوشتن کامنت پربارتون صرف کردید. اگرچه در قسمت هفتم، افتخار آشنایی با شما رو پیدا کردم، امیدوار هستم که از قسمت اول را مرور فرموده و به فلش بک ها و فلش فوروادهای داستان واقف باشید، مِن جمله زمان و مکان بارداری دُرسا.
توضیحاتتون در مورد شخصیت و تیپ رو دوست داشتم، ممنون. البته فرمایشات شما در ذیل داستان دُرسا و “عشق پنهان” رو اندکی تک بُعدی می بینم و عُدول از اصول انعطاف ناپذیرِ پایه و کلاسیک صِرف که شما از آنها یاد می کنید را به عنوان «بزرگترین اشکال» داستان لحاظ نمی کنم.
نکته جالب توجه کامنت شما برای من اشاره به دُرسا به عنوان «کاراکتری بی هویت» بود. در واقع اگه شما دُرسا رو نتونستید در هیچ گروهی دسته بندی کنید و نهایتاً عنوان «بچه مثبت» به وی اطلاق نموده اید، جای بسی خوشحالیه. بدون شَک، داستانهای سایت و کامنتهای مرتبط مُشتی از خروار جامعه ما هستند که مذکرهای آن بسیار بی رحم بوده و زن برای آنها بیش از سوراخی نیست که هاله ای از گوشت دور آن را فرا گرفته (با حفظ احترام برای اقلیتی که تلاش می کنند بهتر بیندیشند). در واقع، تنها کافیست که داستان را یک دختر یا یک دخترنما روایت کند (صَرف نظر از پرمحتوا بودن یا هجوگرایی داستان)، آنگاه مردان سرزمینم با کوکتل مولوتوف به استقبال داستان رفته و از هر چه واژه و تفکر پلید در دنیاست فروگذار نکرده و تا مطمئن نشوند که عالم و آدم دختر مورد نظر را (در بهترین حالت) فاحشه نامیده اند از پای نمی نشینند. در همین راستا، نویسنده کوته نظر داستان “شرط بندی” علیرغم نمایش حیوان صفتی اش، در جمله دوم داستانش به زیبایی به زنِ اثیری و هم جنسهایش فهمانیده که نهایت مهربانی مردانی که قرار است با ما همبستر شوند این است که مغزشان معیوب شده و محبت نموده ما را “بگیرند”!!! («اون موقعه ها كه بهم نميداد خيلي بيشتر دوستش داشتم و زده بود به كله ام كه بگيرمش اما به محض اينكه يه راه باهاش سكس كردم نميدونم چي شد كه ازش سير شدم و دنبال اين بودم كه يه جوري باهاش كات كنم.» (آپ شده در 26 فروردین 1392)).
در چنین وانفسایی، من باید خوشنود باشم اگر دُرسا تا الان در هیچ گروه و دسته متداولی کلاسه بندی نشده و از هجمه کوته نظری ها در امان مانده؛ بماند که دُرسا یه نخ سیگار کشید و یه گیلاس شامپاین نوشید و یک عده برآشفتند!!
در نتیجه، اگر کَسی آرامش، منطق، اعتراض با حفظ احترام به ناگزیرهای جامعه و خانواده، تلاش برای ارتقا و بهبود، و شکل گیری شخصیت دُرسا از زمان ورود به دانشگاه را نمی بیند، همان بهتر که وی را بی هویت طلقی کند که صد البته بهتر از واژگانیست که با خوندن اونها در این سایت به حال خودم و دختران مرز و بومم ساعتها اشک می ریزم.

0 ❤️

373976
2013-04-16 21:43:53 +0430 +0430
NA

شاهین بسیار عزیزم،
اولین بار که به نیت سایت شهوانی قلم به دست گرفتم، شما برایم در کنار نویسندگانی بودید که حضور اثرشون در کتابخانه ام افتخار، و هم کلامی با خودشون رویا بود. وقتی اولین بار برای کامنتهای من پاسخی نوشتید، یکی از رویاهایم را به تحقق نزدیک دیدم. وقتی در خلال کامنتها با یکدیگر هم کلام شدیم از خوشحالی قلبم لرزید. وقتی با نقد سازنده تان دُرسا را به راهی روشن روانه نمودید در برابر دلسوزی استادانه ات سر فرود آورم. وقتی به دُرسا لبخند زدید، از شادی لبریز شدم و همزمان نگران از آن روزی که کج روی از سرمشقهای شما اخم به چهره تان بیاورد!
اما امروز که شاهین نه تنها در کنار دُرسا است، بلکه پدرانه از رشد و نموّ او آگاه بوده و حامی فراز و نشیب های مسیرش است، با گذشت یک هفته از کامنت شما، قلبم به مغزم و مغزم به قلبم کلمه ای مخابره نمی کند که گویای سپاسگزاری و شادی زایدالوصفم باشد. لطفاً تأخیرم در نوشتن کلامی برای جوابگویی به کامنت خودتان را با بزرگواری ببخشایید، چون خارج از چارچوبهای متداول بلد نبودم که چگونه ارادت قلبی ام به شما رو حکایت کنم؛ هنوز هم بلد نیستم، ولی می دونم شما خودتون حدس هایی می زنید که اگر چتر حمایتتون رو از بالای سرم بردارید، چه بسا که دیگر ننویسم!!

0 ❤️

373977
2013-04-16 21:46:52 +0430 +0430
NA

setare333 عزیزم،
مرسی که اومدی. قربون موهای قشنگت بشم؛ یه وقت نکَنَیشون!! قول می دم زودی بگم که این نی نی از کجا اومده!
از کجا معلوم؟ شاید دُرسا، مریم مقدس معاصر باشه!!!
یه احتمال دیگه هم می تونه الهام گیری از جنیفر لوپز در فیلم “بَک آپ پلَن” باشه؛ “زویی” در این فیلم، دختریه که مرد دلخواهش رو پیدا نمی کنه ولی تمایل داره لذت مادر شدن رو تجربه کنه؛ به همین خاطر، با لقاح مصنوعی خودش رو حامله می کنه!
این دو تا سناریو رو فعلاً روشون کار کن تا ببینم دیگه چه راهی وجود داره که دُرسا رو بفرستیم بخش زنان و زایمان!!
گذشته از شوخی، مرسی که اومدی خانومی. مرسی از امتیاز و این همه مهربونیت.
لطفاً در قسمتهای بعدی هم تنهام نذار.

0 ❤️

373978
2013-04-16 21:48:26 +0430 +0430
NA

آرش عزیزم،
نمی تونی تصور کنی هر بار که کامنتت رو می بینم چه قدر خوشحال می شم از اینکه قابل می دونی و علیرغم همه مشغولیت هات، که حتی اجازه ادامه داستانت رو بهت نمی دن، به من سر می زنی و از لطف و محبت چیزی کم نمی ذاری. امیدوارم تا پایان داستان در کنارم بمونی و هر چه سریعتر هم ما رو با خوندن داستانهای جدیدت خوشحال کنی.

0 ❤️

373979
2013-04-16 21:53:15 +0430 +0430
NA

ونداد عزیزم،
مرسی که اومدی.
خوشحالم که بالاخره تصمیم گرفتی قسمت به قسمت دقّم ندی و حتی شده با دو خط من رو به چشمه محبتت دعوت کنی.
در ضمن، اگر جنابعالی برنامه دارید که سرمایه گزاریتون رو روی دُرسا انجام بدین، چرا نارنجک هاتون رو برای سپیده می ترکونید؟؟!! الان فهمیدی چه قدر حسودم؟؟؟
از شوخی گذشته ، دوباره مرسی از همه مهربونی هات.
حالا که به حضورت عادت کردم، جرأت داری قسمت بعدی نیا!!!

0 ❤️

373980
2013-04-16 21:55:39 +0430 +0430
NA

60-onjat عزیز،
ممنون از همه صفات خوبی که مهربانانه به من و داستانم نسبت دادید. امیدوارم لیاقت این همه لطف رو داشته باشم. منتظر شما در قسمتهای بعدی هستم.


bad dogs گرامی،
مرسی از کامنتتون. نوشتن از زندگی رضا، کمی از ظرفیت داستان دُرسا خارجه. در ضمن اینکه شاید بهتر باشه یکی از نویسندگان ذکور سایت زحمت نوشتن از زبان شخصیت مرد رو به عهده بگیره و به عنوان قصه ای مجزا و البته با همکاری من، ارائه بده.


Derrick Mirza عزیز،
اگر داستان دُرسا کوچکترین دلیل برای حضور دوباره شما در جمع دوستان باشه، با بزرگترین خوشحالی ها دعا می کنم که این حضور ادامه دار باشه و ما همچنان از مصاحبت با شما لذت ببریم.
تندرست و شاداب باشید.

0 ❤️

373981
2013-04-16 21:57:26 +0430 +0430
NA

خاله میترای عزیزم،
این طلوع خورشید از مغرب و حضور شما در بخش داستانها رو به فال نیک می گیرم به امید روزی که زنان آریایی از این همه سنگینی سایه های مردانه و قضاوت های بی رحمانه، تنی بیاسایند و سرافرازانه با پندار و کرداری آسمانی سرنوشت فرزندانشان را به روشنی رهنمون گردند.

0 ❤️

373982
2013-04-16 22:03:50 +0430 +0430
NA

pasargad_e عزیز،
سلام به قلب مهربون و عاشقت؛
ممنون که به جمع دوستان دُرسا پیوستی و چند قسمت هست که تنهامون نمی ذاری. امیدوارم شما هم مثل دُرسا غم کهنه رو به دست باد بسپاری و خاطرات شیرین را در صندوقچه طلایی به یادگار بگذاری. امروز را با شادی زندگی کنی و فردا را با امیدواری بسازی.
منتظر حضور سبزت در قسمتهای بعدی می مانم.

0 ❤️

373983
2013-04-16 22:07:37 +0430 +0430
NA

مریم عزیزم،
می دونم که کامنتهای سه کلمه ایت و شش نقطه ایت یعنی اوج مهربونی و لطف؛ خوشحالم که من هم از این اوج محبتت بی نصیب نموندم.
شخصیت احترام برانگیزت رو خیلی دوست دارم و از تک تک کلمات کامنتهات لبریز از لذت می شم. به امید روزی که یکی از خطبه های ماندگارت رو هم به دُرسا هدیه کنی.

1 ❤️

373984
2013-04-16 22:11:49 +0430 +0430
NA

ساینا جون4 عزیزم،
مرسی که اومدی و مثل همیشه با قلب مهربونت من رو مورد لطف خودت قرار دادی.
هر جا هستی سالم و شاد باشی دوست خوبم.

0 ❤️

373985
2013-04-17 00:16:58 +0430 +0430
NA

درسای عزیز
از چند روز پیش که گوشیم افتاد تو آب و پس از تعمیر وای فای را از دست دادم نگران از دست دادن داستان شما دوستان خوب بودم و بالاخره مجبور شدم همراه اولم را فعال کرده وسریع داستان شما و سپیده عزیز را خوندم …
سپاسگزارم. . خیلی عالی بود …
موفق وپیروز باشید
قلبهایم پیشکش شما

0 ❤️

373986
2013-04-17 00:40:22 +0430 +0430
NA

DODOL DARAZ عزیز،
بینهایت ممنونم که محبتت رو در این قسمت هم از من دریغ نکردی؛
از اتفاقی که برای گوشیت افتاد متأسفم و امیدوارم یه آی پد خوشگل رتینا سریع جاش رو برات پر کنه :)
ممنون از حضور سبزت و حمایت دلگرم کننده ات.

0 ❤️

373987
2013-04-17 08:14:57 +0430 +0430
NA

برا اولین باره برای داستانت نظر میزارم ولی توی تک تک داستانا حضور داشتم
و کلی تو دلم بهت آفرین گفتم…
فقط میتونم بگم درسارو دوست دارم!
بلاخره تونستم نظر بدم…
اگه میشه زودتر ادامه شو بزار:)

0 ❤️

373988
2013-04-17 23:27:45 +0430 +0430
NA

ممنون بانو كه پاسخ اين دختر عجول رو دادي :">
واي فكرشو بكن درسا و لقاح مصنوعي :O
هرچي كه هست من عاشق اين ني ني هستم و ميدونم كه مصنوعي نيست و يه باباي طبيعي داره ;;)
فقط باباش يه كم بي فكر تشريف داره
خداكنه قسمت بعدي معلوم بشه
آخه ممكنه تا مدتها نتونم بيام اينجا و ادامه داستانت رو بخونم شايدم براي هميشه رفتم
:(

0 ❤️

373989
2013-04-18 11:10:54 +0430 +0430
NA

ذهنم فعلا هنگ کرده هرچی تلاش میکنم نظر بدم نمی تونم
زن اثیری عزیز مثل همیشه خواندن این قسمت نیز برایم خیلی لذت بخش بود
و به قول یکی از رمان نویسان معاصر داستان شما رو میشه در گروه عامه پسند ها دسته بندی کرد نه عوام پسندها
استفاده از غزلیات حافظ واقعا به جا و روح نواز بود ولی نبود غزلیات عاشقانه ی سعدی به شدت احساس میشد.
“عجب است اگر توانم که سفر کنم ز کویت/به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد”
و اینکه شیر جوان عزیز موضوعی که شما مطرح کردید دو بار فبل از این هم اتفاق افتاده
رمان های (دالان بهشت و همخونه)

0 ❤️

373990
2013-04-19 12:47:23 +0430 +0430
NA

لطف زنِ اثیری مستدام.
در محضر اهل فن، سعی می کنم جسارت نکنم، وگرنه من هم مثل خیل مخاطبان شما، پا به پای درسا اومدم…
قلمتون شیوا.

0 ❤️

373992
2013-04-19 18:51:39 +0430 +0430
NA

سلام زن اثیری عزیز.با این داستانت منو اسیر سایت شهوانی کردی.اگه بخاطر داستان قشنگت نبود هیچوقت عضو نمیشدم واقعا داستان زیبايیه و بی صبرانه منتظر قسمت بعدش هستم

0 ❤️

373993
2013-04-24 11:33:48 +0430 +0430
NA

منتظر ادامه داستانتیم
پس کجایی تو؟!:-)

0 ❤️

373994
2013-04-30 07:50:06 +0430 +0430
NA

کجایی؟
پس چرا ادامشو نمیزاری؟:-(

0 ❤️

373995
2013-04-30 19:43:51 +0430 +0430
NA

جمع تون جمع اه
ایران نازی

0 ❤️

373996
2013-05-08 08:53:45 +0430 +0430
NA

اه چقدر طولش میدی کی میرسه به اصل مطلب؟بیا بقیه شم بزار دیگه

0 ❤️

373997
2013-05-14 12:52:15 +0430 +0430
NA

من 7تا قسمتو با هم خوندم اگه میدونستم همه ی داستان نیستو انقدم قشنگه هیچیشو نمیخوندم تا بقیهشم اپ شه
الان که خوندم مثه خر تو گل موندم بابا اپش کن دیگه مردیم همش به خاطر این داستان میام تو نت بعد هی موندگار میشمو کلی وقتم میره
حالا ببین اگه تو منو مشروط نکردی این ترم با این دیر اپ کردنات :D

0 ❤️

373998
2013-06-22 18:11:40 +0430 +0430
NA

man asheghe dastane dorsam kheili kheili ziad , kheili kam miam too in sait ama mikham bedooni tanha dalil sar zadanam be in sait vase ineke bebinam ghesmate badio up kardi ya na , bi sabrane montazeram ghesmate badi biad <3

0 ❤️

373999
2013-06-23 23:29:16 +0430 +0430

زن اثيرى عزيز
غيبتتون تو سايت خيلى زياد شده، اميدوارم اين بى خبرى از شما نشونه ى خوش خبرى باشه.

0 ❤️

374000
2013-06-26 10:29:06 +0430 +0430
NA

درسا جان غیبتت طولانی نشده؟ کجایی خانم؟

0 ❤️

374001
2013-07-26 09:18:52 +0430 +0430
NA

بابا مارو گذاشتی تو کف و خودت ول کردی رفتی؟ ای بابا عجب دنیایی شده

0 ❤️

374002
2015-03-27 00:11:47 +0430 +0430
NA

ادامه نمیدین خانوم جان؟

1 ❤️

374003
2015-04-04 07:21:25 +0430 +0430

کاش میشد ادامه ی این داستان زیبا رو اینجا یا هرجای دیگه بخونم!

0 ❤️

374004
2015-04-17 12:16:28 +0430 +0430
NA

ما که کماکان منتظر ادامه داستانیم …

0 ❤️