دچار

1396/10/09

بعد از ظهر بود. يک بعد از ظهر كسل كننده ي جمعه با آسمان گرفته ی بهاری .ابر های سیاه آسمان را پوشانده بود.روی کاناپه دراز کشیده بودم.مجبورم کرده بود دامن بپوشم.مینی ژوپ فکر کنم، با پیراهن دخترانه سفید تور دوزی شده .از حس لختی پاهایم خوشم نمی آمد.
برباد رفته می خواندم،برای بار شاید دهم.عاشق شخصیت رت بودم.کارکتری جدا از کلیشه های رمان های کلاسیک.اسکارلت عاشق رت بود اما خودش خبر نداشت.دستم را روی نبض تپنده وجودم گذاشتم.مگر می شود مدت ها عاشق کسی باشی و نفهمی.تلنگر لازم است؟!مگر عشق خودش تلنگری نیست که وجودت را به رعشه وا میدارد.تکانت می دهد.دنیایت را عوض می کند.درست مثل وقتی که از خواب بیدار میشوی،از ترس کابوس…عرق روی شقیقه،نبض تند ورویای پوچی که بعد از آن تلنگر ازبین می رودو تو…در یک دنیای واقعی بعد از آن تلنگر،شاید حتی لبخند بزنی …به مسخره بودن خوابت.
صدای فریاد آسمان مرا می آورد روی کاناپه،جلوی کتاب.کتاب را می بندم و پاهایم را جمع می کنم.حس خوبی ندارم.
-گفتم بارون میاد!!!
نگاهش می کنم.خندان نگاهم می کند.
-چرا نرفتی هواشناس بشی؟!
با آن همه ابر تیره توی آسمان،اگر کسی می گفت باران نمی آید؛خودم با دست های خودم رنده اش می کردم می سپردم به باران.
-بریم زیر بارون؟
خواهش نگاهش باعث می شود برگردم و به پنجره ی بسته ی نشیمن نگاه کنم.باران…نم نم …می بارد.دستش را سمتم دراز میکند.از پنجره چشم می گیرم.چرا نباید بروم؟! دستش را نمی گیرم و زود تر از او راه خروج از خانه را در پیش می گیرم.
-نچایی یه وقت!!
گونه ام را می بوسدو کنار گوشم می گوید.
-تو که باشی گرم می شم
منتظر نگاهم می کند که تو چه؟سردت نمی شود؟این پسر سرمایی گرم کردن هم بلد بود.این را تو رابطه هایمان کشف کردم.شانه بالا می اندازم و فکرم را به زبان نمی آورم.نزده می رقصید.نیازبه دایره و تنبک نبود.در را که باز می کنم قطره های باران نشلاق می شوند روی صورتم.باران شدت گرفته بود.دستم را می گیرد و می دود سمت باغ،سمت درخت های سبز و پر از شکوفه.آنجا…وسط درخت ها می ایستد.نور و بعد فریاد آسمان.
-بچه که بودم،فکر می کردم بارون اشک خداست.بارون که می بارید می ایستادم زیرش شروع می کردم به حرف زدن با خدا، که گریه نکن،عیب نداره،درست میشه
نگاهش را از آسمان می گیرد و زل می زند به من.
-خل بودم …نه؟!!
خل؟!!چرا خل؟من هم بچه که بودم زیاد با خدا حرف می زدم.نگاهم را می دهم به آسمان.قطرات باران جلوی دیدم را می گیرد.خیلی وقت بود درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.خیلی وقت بود یادم رفته بود با خدا رفیقم.دست هایم را میگیرد.نگاهم می خورد به پاهای بدون پوشش اش،پاچه ی گلی شده ی شلوارش.پاپوش هایم را در می آورم.حس خوبی دارد، لغزیدن گل سرد لابه لای انگشتانت.قدمی عقب میرود و جلو می آید.
-بلدی برقصی؟
رقص؟؟!!!
-نه!
پایین گونه ام را می بوسد.
-آسونه…
دستم را می گذارد روی شانه اش.دستش را می گذارد روی کمرم.
-لازم نیست بلد باشی …فقط حسش کن!!.
آرام توی جایش تکان می خورد.آرام توی جایم تکان می خورم.گل لابه لای انگشتان پایم می رقصد.صدای برخورد قطرات باران به برگ درختان به گوشم می رسد.یک قدم عقب می رود.یک قدم عقب می روم.می خندد.من اما…نمی خندم.مرا به خودش نزدیک می کند.می چسباند به تنش.لباس هایم از خیسی به تنم چسبیده.لباس های او بیشتر.آن یکی دستم را هم می گذارد روی شانه اش.تنگ کمرم را فشار می دهد.دستم را می سرانم روی گردنش.آنجا که نبض می زند.آنجا که با وجود برودت هوا …داغ است. ناخوداگاه و به راستی نا خوداگاه پیشانی ام را می چسبانم به نبض داغ گودی گردنش.نور… صدای فریاد…صدای گریه…خدای ناراحت؟!!نه،خدای خوشحال…صدای خنده…نور…یک جیغ شادمانه از ته دل.دست هایش تنیده می شوند دورتنم.به خود فشارم می دهد.محکم .آنقدر که نفسم به تنگ آید و تلنگر…
و صدای ضربان تند قلب و…عرق روی شقیقه و…لبخند…من کی دچارت شدم که تازه به یقین رسیدم.سرم را می بوسد و موهایی را که از وقتی گفت کوتاهشان نکن تا گردنم می رسید.تازه فهمیده ام دچار یعنی چه؟!!
دچار…یعنی عرق روی شقیقه…ینی نبض تند…یعنی بیدار شدن از کابوس…یعنی لبخند…یعنی عاشق شدن…
دچار یعنی من…زیر باران…با لباس خیس…در آغوش او،در حال رقصیدن و زمینی که بوسه می زند انگشت های پایمان را و خدایی که نوازش می کند تن و جانمان را و ما دو تا یی که دچارهم وسط این سمفونی عاشقانه می رقصیم…

نوشته: Matin.T


👍 19
👎 3
2311 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

667417
2017-12-30 21:20:57 +0330 +0330

که چی بشه؟؟؟؟؟توصیفات زیادی شاعرانه و رمان گونه بود که بد نیست ولی انگار مقدمه یادت رفته با کله رقتی تو اصل ماجرا

1 ❤️

667472
2017-12-31 03:52:56 +0330 +0330

چقدر زیبا بود صبح اول صبح پر از حس عاشقی و لذتش شدم لایک سوم

0 ❤️

667474
2017-12-31 05:17:07 +0330 +0330

داستانت بیشتر شبیه یه متن عاشقانه ست تا داستان
خیلی رمانتیک و شاعرانه که واسه داستان زیاده و خب این نوع ساختار منسوخ شده
قلمت خوبه پس بهتر بنویس
لایک

0 ❤️

667488
2017-12-31 07:00:40 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود.بخصوص توصیفای بارونت.یادم اومد که خیلی وقته یه بارون درست حسابی که هیچی حتی یه نصفه نیمه هم ندیدم!!
لایک هم برای شما

0 ❤️

667507
2017-12-31 10:00:48 +0330 +0330

قشنگ بود. حسش کردم…

0 ❤️

667514
2017-12-31 12:49:02 +0330 +0330

زيبا بود متين جان، لايك.

0 ❤️

667525
2017-12-31 17:36:48 +0330 +0330
NA

خیلی لطیف و عاشقانه بود, دوسش داشتم

0 ❤️

668526
2018-01-08 20:32:48 +0330 +0330

حس خوبي رو بهم القا كرد ، همين براي من بسه ?

0 ❤️

702105
2018-07-14 11:34:31 +0430 +0430

نثر قشنگی داری، ولی ای کاش حسی که تو داستان میخواستی برسونی منسجم تر بود. اونجوری دیگه پرفکت میشد.

0 ❤️