دیدار ابدی

1398/03/26

در تمام مدتی که بالا و پایین می‌شود، من به چشمانش نگاه می‌کنم. گاهی دستانم روی باسنش کشیده می‌شود، گاهی روی پستان‌های گرد و سفتش، ولی زیبایی آن چشمان خمار، آن دو مروارید سیاهِ درخشان، نگاهم را برای همیشه ربوده است. اصلا همین نگاه غایبِ من بود که در ابتدا ما را وادار به انتخاب این پوزیشن کرده بود، وگرنه او تمایل داشت من فاعل باشم و او مطیع، ولی برقی که این چشمانِ درشتِ خمار از همان روز اول روانه‌ی من کرده بود، برای زمین‌گیر کردن من تا ابد کافی بود.
روز اول را خوب به یاد دارم… کمی دیر رسیدم، استاد مشغول معرفی خودش بود، وارد شدم، با سر سلامی دادم و همین‌که به سمت ته کلاس روانه شدم، درخشش دو مروارید سیاه در ردیف اول نگاهم را خیره کرد. پیش از آن هیچگاه نسبیت انیشتین را باور نداشتم، ولی همین چند صدم ثانیه برایم تا به امروز به درازا کشیده شده است، چهار سال و اندی! ردیف آخر می‌نشینم، به استاد زل می‌زنم، نوشته‌های تابلو را برانداز می‌کنم. چیزی از صحبت‌های کلاس متوجه نمی‌شوم، گویی ذهنم در امتداد همان برق اولیه منجمد شده است. زمانِ معرفی دانشجوها می‌شود. ردیف اول، چهارمین نفر از چپ نشسته است. قند توی دلم آب می‌شود تا نوبت به معرفی او برسد. بالاخره صدای رعد با اختلاف زمانی زیاد طنین افکن می‌شود و صدای شرشرِ «باران» در ذهنم غوغا می‌کند.
باران هر از گاهی ناله‌های ریزی سر می‌دهد، لب پایینی‌اش را می‌گَزَد، به طرف من خم می‌شود و لبانم را با شراره‌های آتشش سیراب می‌کند. می‌خواهد سیراب کند، ولی این عطش چهار ساله به این زودی سیراب نمی‌شود. دست راستم را به پشتش می‌رسانم و با دست چپم موهای لخت و نیمه تَرَش را از پشت سر لمس می‌کنم. دیگر بالا و پایین نمی‌شود، گویا همه‌ی تمرکز خود را گذاشته تا این عطش را بخشکاند. زبان‌هایمان به سان دو مار عاشق در هم گره می‌خورند، لب‌ها با نیرویی فراطبیعی مکیده می‌شوند و گازهای کوچکی از هم می‌گیریم. بدون اینکه از هم جدا شویم، غلتی ۱۸۰ درجه‌ای می‌زنیم و من، همچون میسیونری که به وصال معبودش رسیده است، به خلسه‌ای روحانی فرو می‌روم. «امیر سریع‌تر»، و دعوت معبود را اجابت می‌کنم.
امروز بی چون و چرا تا پیامش را دیدم، موافقت کردم: «وقت داری امروز ساعت ۵ بریم کافه؟». کلاسی خارج از دانشگاه داشتم، ولی هیچ کاری مهم‌تر از با او بودن در این دنیا ندارم. باید امروز حرف دلم را می‌گفتم، شاید آخرین فرصت ممکن است… اوایل از روی غرور به دنبال ضایع کردن هم در کلاس بودیم، موضوعات کنفرانس‌های یکدیگر را بهتر از دیگری مسلط بودیم تا با سوالات انحرافی زهر خود را بگیریم… کم کم به آتش بس رسیدیم و این سال آخری کافه و سینما می‌رفتیم، به سان دو دوست همجنس، هیچگاه حرف از عشق و عاشقی نشد، هیچگاه به جز امروز… من ارشد دانشگاه تهران قبول شده بودم و او دانشگاه گیلان. گویی قرار است مرا به دو نیم تقسیم کنند و نیمی در تهران بماند و نیم دیگر را روانه‌ی رشت کنند.
به پهلو شدیم و مثل دو قاشقی که روی هم قرار گرفته‌اند، به ضیافت ادامه دادیم. هر دو عرق کرده بودیم و روتختی کاملا نمناک شده بود. دست راستم را از زیر گردنش به پستان راستش رسانیده بودم و آن میو‌ه‌ی ممنوعه‌ی رسیده و مرطوب را لمس می‌کنم. با دست دیگرم سعی در ارضای این پری دریایی می‌کنم و هر لحظه آواز دلنشین‌ش شفاف‌تر به گوش می‌رسد و من به سان ادیسه آماده‌ی گم شدن در دریای لایتناهی لذتم. گونه‌‌ی چپش را برای این گمراهی طلب شده بوسه باران می‌کنم و لاله‌ی گوشش را می‌لیسم.
خیلی آهسته، به نحوی که میزهای کناری چیزی از صحبت‌مان متوجه نشوند، میپرسم: «با من ازدواج می‌کنی؟». فنجان قهوه‌اش را پایین می‌آورد، لبخند تلخی می‌زند، و صدای عظیم شکستن قلبم با صدای ریز برخورد ته فنجان هم زمان می‌شود. همه چیز را می‌فهمم، احتیاجی به توضیحاتش نیست، هرچند سعی خودش را می‌کند: «اختلاف طبقاتی و خانوادگی»! چیزی نمی‌گویم. اضافه می‌کند: «ببین، تو دوست خیلی خوبی هستی و من می‌خوام که تا آخر عمر دوست بمونیم ولی واقعا امکان ازدواج ما نیست». برایش آرزوی خوشبختی می‌کنم، به سمت صندوقدار می‌روم، حساب می‌کنم و از کافه خارج می‌شوم.
هر دو انگار کوهی را جابه‌جا کرده‌ایم، خسته در کنار هم دراز کشیده‌ایم و صدای نفس‌هایمان با تیک تاک ساعت دیواری در تناوب است. به او نگاه می‌کنم، به من نگاه می‌کند، موهایش را نوازش می‌کنم، موهایم را نوازش می‌کند، لبخند می‌زند، اشک‌هایم سرازیر می‌شود…
بیرون از کافه، فقط نم نم باران می‌تواند اشک‌هایم را پنهان کند، ولی در این یک‌شنبه‌ی تیر ماه، خبری از گشایش نیست. یک راست به آپارتمان محقر اجاره‌ای‌ام در پایین شهر می‌روم. همین که کلید را وارد می‌کنم موبایلم زنگ می‌خورد. باران است. در را باز می‌کنم. وارد می‌شوم. نمی‌توانم بشینم. با خود کلنجار می‌روم. بالاخره گوشی را جواب می‌دهم: «لوکیشن خونت‌و بفرس، دارم می‌آم اونجا، می‌خوام یه خاطره‌ی خوب ازت داشته باشم.».

پ.ن. از اینکه داستان به روال داستان‌های سایت نیست، پوزش می‌خوام، از یه دانشجوی ادبیات بیشتر از این برنمی‌آد.

نوشته: امیر (مستعار)


👍 7
👎 4
13700 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

774090
2019-06-16 20:25:52 +0430 +0430

چند جمله اولت منو یاده نوشته های شکسپیر انداخت ، فقط انقد از کوس و کون و ممه استفاده کردی که حالم بهم خورد …

در ضمن گوه دانشجویای ادبیات دهنت

2 ❤️

774091
2019-06-16 20:26:42 +0430 +0430

آه الیزابت. تو را از چه روی مرواریدت به خون آغشته و نفس هایت به شماره گشته!

3 ❤️

774092
2019-06-16 20:26:42 +0430 +0430

خوشم اومد در کل خوب بود تشبیهات خوبی داشت

0 ❤️

774093
2019-06-16 20:27:11 +0430 +0430

متن کتابی ، قوی اما بی مربوط ب این سایت
صحنه سازی و فضا دهی برای یه دانشجوی ادبیات خیلی ضعیف
اما موضوع داستانت بد نبود
قشنگ جمع و جورش کردی

1 ❤️

774095
2019-06-16 20:29:21 +0430 +0430

یاد فیلم شاه عباس افتادم ،خیلی ادبیش کرده بودی قاشق جان

1 ❤️

774106
2019-06-16 20:34:39 +0430 +0430

دیدم کسشعر تلاوت کردی چند خط بیشتر نخوندم
واسه اینکه دست خالی نری گوه هرچی استاد ادبیات به دهن خودت و فک فامیل پاپتیت

1 ❤️

774146
2019-06-16 21:28:47 +0430 +0430

منم کیر ردیف اول چهارمین نفر از چپو حوالت کردم

1 ❤️

774164
2019-06-16 21:39:14 +0430 +0430

سگ خورش کردی رفت دختره رو

1 ❤️

774174
2019-06-16 21:58:14 +0430 +0430

میگم کاش میشد پونزده شونزده سالگی ننم زنم میداد یا لااقل یه دوست دختری پارتنری بیوه ای چیزی پیدا میشد آخ امون ازین شرم و خجالت جوونی ، گم شدیم تو حس بین خود داری و خود ارضایی و نداشتن شهامت و ابراز عشق و حس گناه
مردیم از شهوت و خود ارضایی های وقت و بی وقت
یادمه خونمون تو خیابون درازی بود که دبیرستان دخترونه داشت و تا وقتی که پیاده بیام خونه هر روز تو خیالم با هر دختری که خوشم میومد سکس میکردم ?? دخترایی که چشمهای خاص داشتن ! جالب اینجا که کیرم از بس سیخ میشد از یه ور شلوار پارچه ای همیشگیم میزد بیرون و مجبوری کتابامو جلوش میگیرفتم
آخ که با اون انرژی و حرارت و شهوت اون دوران چه کارا که نمیتونستم بکنم همش تو تنهایی و خودارضایی ها گذشت
بی شک اگه با جنس مخالف

1 ❤️

774182
2019-06-16 22:12:53 +0430 +0430

بی شک اگه اون حس خود داری و گناه رو کنار میزاشتم و با جنس مخالف چه عشقی چه سکس روحا جسما رابطه ای برقرار میشد معقول حال و روز الانم این نمیشد و سکس و عشق رو یه تابو یه قرارداد رسمی نمی دیدم و انقدر خنگ و ساده بار نمی اومدم
چند وقت پیش با یه دختر دبیرستانی تو خیابون گپ میزدم راجع عشق و حال و دخترای امروزی چطورین
یه پوک عمیق به سیگاری که گوشه لبهای خوش ترکیبش بود زد و
گفت اندازه روزای زندگی نکرده عمرت من عشق و حال و سکس و زندگی کردم از هر جورش من پر از عشق و هیجانم…
اندوهی عمیق منو گرفت سراسر یاس و سر خوردگی
خوستم بگم آخه زندگی من همش کنج خونه و کتاب و تنهایی گذشت…
نمیدونم من زندگیمو باخته بودم یا اون بانک عشق رو زده بود

2 ❤️

774218
2019-06-17 00:52:13 +0430 +0430

جای خالی این جمله تو داستانت حس میشد:
“مرا بگااااا برای آخرین بار
تورا خدا نگهدارررررررررررر”

3 ❤️

774608
2019-06-18 10:05:52 +0430 +0430

پاسخ به Zahra.st
دقیقا منظور شما از ادبیات همین ادبیات سانسور شده‌ی خودمونه؟! برید یکم داستانای اروتیک خارجی رو بخونید تا ببینید که اصلا چطور داستان اروتیک قابل چاپ و ادبی می‌نویسن.
یه مشت بی‌سواد آلت به دست جمع شدن اینجا و جز شر و ور گفتن چیزی بلد نیستن، اسمشم گذاشتن داستان اروتیک! داستان سر و ته داره، شخصیت فعال داره، طرح داستان داره… یعنی می‌خوام بگم با بقیه داستانا هیچ فرقی نداره، جز موضوع.
خلایق هر چه لایق، برید همون کس، کون و کیر با غلط املایی بخونید حال کنید. من دیگه نمی‌نویسم. (dash)

0 ❤️