از زمانی که “آرون” و “کارا” همدیگرو توی اون کلاب شبانه ی تاریک ملاقات کردن و عهد کردن که دیگه به اونجا برنگردن یکسالی میگذره. همون کلاب معروف پر سر و صدا با دیوار های کثیف و نورهای انرژی بخش و اون کون و کوس هایی که مثل گاوهایی که دور آبشخور حلقه میزنن DJ رو دوره کرده بودن.
بقولی: باشد که عدو شود سبب خیر! همین بیزاریشون از این کلاب باعث شد که با هم آشنا بشن ولی خب این دقیقا همون چیزیه که باعث شد بعدا دوچندان از اونجا متنفر بشن.
بالاخره بعد از اون بعد از ظهر از دوستانشون خداحافظی کردن و دوتایی برگشتن به همون خونه ای که درش شور و اشتیاق بی حد و حصرشون برای لذتی وصف نشدنی رو کشف کردن. سریعا شروع کردن به همفکری در مورد کارایی که اخر هفته قرار انجام بدن؛ از مثل خرگوش بالا پایین پریدن توی کلاب های نفرت انگیزی مثل همون قبلی که دوستاشون عاشقشن و خودشون متنفر که البته سعی میکنن لاقل در ظاهر وانمود کنن که خوششون میاد تا خیلی کارای دیگه. و برای محک زدن رضایتشون، شروع کردن به کشف کردن همدیگه. البته عملا تنها کاری که کردن سکس های آتشین و دیوانه وار بود!
تو اون یک سالی که باهم بودن انواع ماجراجویی های سکسی رو تجربه کردن. اساسا هرچیزی که خونده و یا شنیده بودن رو امتحان کردن. از سکس پارتی های مختلف گرفته تا اسباب بازی های سکسی! یه جورایی قوانین مربوط به جنسیت و شهوتشون رو در قالب یک رابطه ی عاشقانه شکستن و شروع کردن به رد کردن مرز های هر تعریفی که مربوط به نجابت یا حدود رابطه بود. ولی هیچکدوم مهم نبود. تنها خودشون و باهم بودنشون بود که اهمیت داشت. فقط و فقط خودشون دو نفر.
اونها یک برگ برنده در مقابل صفحات تیره و تار سکس رو کرده بودن؛ رایحه ای از عشق! لذت بی حد و حصر در عین اینکه این شعر تنها فلسفه ی زندگیشون بود:
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی؟!
عشق است محبت است و باقی همه هیچ
بالاخره بعد گذشت یکسال از آشناییشون تو اون کلاب، تصمیم گرفتن که دوباره برگردن به اول و دکمه ی reset رابطشون رو فشار بدن تا همه چی از نو شروع بشه؛ بنوعی تکرار دوباره و دوباره ی لحظاتی که فقط در چند کلمه خلاصه می شد؛ لذت و لذت و لذت.
این کلاب بی در و پیکرترین کلاب شهر بود. اسمی نداشت و کسی هم مطمئن نبود که صاحب واقعیش کیه! اما بین حلقه ی دوستا و آشناهای آرون و کارا کامل شناخته شده و محبوب بود. ورودیش از همون خیابون اصلی بود که در طول روز درهاش رو سه قفله و میکردن و تنها شب ها باز می شد! با پله هایی بتنی که از زیر پیاده رو میگذشت و تو دل تاریکی محو میشد. و روزانه هزاران نفر از اونجا رد میشدن بدون اینکه از وجود همچین جایی مطمئن باشن و همینا باعث می شد که لقب زیرزمینی یه جورایی برازندش باشه.
زمانیکه که باز بود میتونستی لرزش سنگفرش رو بخاطر موزیک بلند زیر پات حس کنی، انگار که تو ایستگاه مترو نشسته باشی! اما نه اونشبی که آرون و کارا برای جشن سالگرد اشناییشون به اونجا رفتن. زمانیکه از پله ها به تاریکی زیر شهر قدم میذاشتن، چیزی جز سکوتی مرموز رو احساس نکردن. توی چهره های متعجبشون شک و ناراحتی بابت بسته بودنش موج میزد. ولی از طرفیم احتمال میدادن که خیلی زود و یا خیلی دیر رسیدن. چون در غیر اینصورت با مردمی که برای هوا خوری یا سیگار کشیدن بیرون اومده بودن یا مستایی که بزور خودشونو تو صندلی عقب تاکسی جا میدادن برخورد میکردن. یا حداقل فشار جمعیت اونا رو به سمت بالای پله ها هل میداد و پچ پچای مردم درمورد زن و مردای خائن و مستی که ول کن صحنه ی رقص نمیشدن رو میشنیدن. اما موزیک که سهله، کوچکترین صدایی هم شنیده نمیشد.
به ارومی وارد ساختمون زیر زمینی شدن. کارا به سمت صندوق رفت و پول بلیطا رو داد. اما موقع تحویل گرفتن متوجه چیز جدیدی شد. دوتا ست بزرگ و طلایی گرونقیمت هدفون که شبیه مدلای صنعتیش بودن! درنهایت به سمت سالن اصلی میرفتن که صدای جنب و جوش و رقص جمعیت رو شنیدن و همینطور که نزدیکتر میشدن صداها بیشتر میشد ولی بازهم خبری از موزیک نبود! به محض اینکه در رو باز کردن جمعیتی بیشتر از 200 نفر رو دیدن که هرکدوم یدونه از اینا هدفونا توی گوششون داشتن و با وجود همونا میگفتن و میخندیدن و میرقصیدن و تنها صدای برخورد لباس های با تنشون رو ضربه های کفشاشون به صحنه ی رقص شنیده میشد. اونطرفتر سالن و بالای پله ها DJ رو دیدن که یکی از همونا رو توی گوشش گذاشته بود و با طرافت خاصی موزیکی رو که پخش می شد تنظیم میکرد. با نگاه های متعجب اوناهم هدفونا رو توی گوششون گذاشتن؛ همون سر و صدا و موزیک ریتمیک همیشگی با پس زمینه ی سر و صدای معمول کلاب ها منتهی با این تفاوت که از هدفون پخش میشد و همین باعث میشد که باوجود اون جمعیت فضا صمیمی تر و خودمونی تر به نظر برسه. یه آن به خودشون اومدن و دیدن که دارن حرکت میکنن و درحالیکه گرمای تن و نفس و حصور غریبه ها کاملا محسوس بود از هم فاصله میگیرفتن و بعدش میچسبیدن به همدیگه و دوباره از اول! به هم فشرده میشدن! فشار و وزن جمعیت هرلحظه اونا رو بیشتر به هم فشار میداد و همین باعث میشد که ادرنالین خونشون بالا بره و به جنب و جوش بیفتن. همدیگرو بوسیدن. بوسه های پشت هم. دوباره و دوباره و هربار محکم تر از قبل! آرون با حالت خاصی دستاشو دور گردن کارا حلقه کرد و هدفونشو از گوشش برداشت. سکوتش حس جالب و در عین حال عجیبی داشت. انگار که نصفه شب یهو از مهمونی بزنی بیرون. سکوتش حس خاصی به آدم میداد. کارا لباشو جدا کرد و یه نگاهی به دور و اطراف انداخت. جمعیت بی توجه به اتفاقات سکسی بین اونا سرشون به کار خودشون گرم بود. بی صدا می رقصیدن و فقط صدای حرکاتشون به گوش می رسید. کارا لبخندی زد و هدفون آرون رو هم برداشت و باصدای بلند گفت:
ما هر حرف و کسشعری رو میتونیم داد بزنیم بدون اینکه هیچکدوم از اینا حتی متوجهش بشن!
ترجمه: Saam
یه حالی بود
خوشم نیومد
این چه اسمایی بودن که رو این بنده خداها گذاشتی
یعنی الان یادم نیست چی بود اسماشون
خوب نوشتیا
ولی بد نوشتی
میفهمی چی میگم
گنگ بود