دیو و دلبر(۲ و پایانی)

1395/10/12

…قسمت قبل

بخش سوم(سورپرایز),
,
…هیچ حرفی واسه گفتن با نفس نمونده بود.فقط سوار ماشین شدم و اونجا رو ترک کردم…,
روی مبل نشسته بودم و نمیدونم چرا الکی قهقهه میزدم و صدای خنده ام حسابی بلند شده بود.بعد از چند دقیقه احساس کردم که اشکام داره میاد و خنده ام هم تبدیل شده به گریه…,
هیچ کدوم از رفتاری که انجام میدادم تحت کنترل خودم نبود…,
دوش آب سرد رو باز کردم و با تمام نقاط بدنم درد برخورد آب سرد رو حس میکردم.آینه ی غبار گرفته رو با دستم تمیز کردم…,
دوباره چشمایی رو میدیدم که بیشتر از هر چیزی ازش میترسیدم.چشمایی که مدت ها پیش توی منطقه ی قرنطینه ی  وجودم دفنش کرده بودم…,
آره انگار دوباره جون گرفته و بر من غالب شده…,
نمیتونستم دوباره به گذشته برگردم و تمام تلاشی که کرده بودم تا بخشی از وجودم رو که دوستش نداشتم کنار بزارم رو از بین ببرم…,
دورانی که به تمام معنا یه موجود ناشناخته بودم…,
اما کاری هم نمیتونستم بکنم.تنها اون بخش از وجودم بود که حالا میتونست منو زنده نگه داره…,
,
یک ماه بعد…,
,
صدای موزیک تمام فضای خونه رو گرفته…,
دستام همزمان دارن با صداش توی فضا میچرخن…,
شیشه ی مشروب خالی شده اما هنوز ظرفیت من تکمیل نشده…,
خوب که دور و اطرافم رو نگاه میکنم،چقدر آدمایی هستن که حتی من نمیشناسم اما توی خونه ی من دارن پا به پام لذت میبرن…,
دختر و پسر هایی که انگار همشون حس و حال من رو داشتن و فقط اومدن تا تخلیه بشن…,
تیشرتم رو در آوردم و توی هوا میچرخوندم…,
-کسی نمیبینه من تنهام؟؟؟هیچکی منو نمیخواد؟؟؟,
کیف پولم رو در آوردم و پول های داخلش رو توی هوا پخش میکردم…,
اطرافم شلوغ شده بود…,
دوباره مشروب دوباره شهوت دوباره مستی دوباره دنیای ناشناخته ها…,
صدای زنگ در رو شنیدم…,
حتما بازم این همسایه های لعنتی.من که خونه های کناریم رو اجاره کردم دوباره چه مرگتونه؟؟؟چرا دست از سرم بر نمیدارین؟؟؟,
در رو باز کردم…,
چی دارم میبینم؟؟؟چند بار پلک هام رو روی هم فشار دادم و با دستم هم خوب چشمام رو مالیدم…,
توی بیداری دارم خواب میبینم یا واقعا خوابم؟؟؟,
ساعت رو نگاه کردم که ۹:۱۵ دقیقه رو نشون میداد…,
پس واقعا دارم خواب میبینم.آخه اون چه جوری این موقع شب میتونه بیاد اینجا.اصلا آدرس خونه ی من رو که نداره…,
خودکار و کاغذ رو در آورد شروع کرد به نوشتن…,
اگه فردا تونستین لطفا بیاین به این آدرس.انگار الان زمان مناسبی نباشه…,
کاغذ رو گرفتم و خودم رو رسوندم به تختم…,
صبح با یه سر درد خیلی شدید از خواب بیدار شدم…,
کاغذی رو که روش آدرس نوشته شده بود رو توی دستم دیدم.پس یعنی دیشب خواب نمیدیدم؟؟؟چطور ممکنه؟؟؟,
محل آدرس زیاد دور نبود اما ساعت ۱۱ باید اونجا باشم.فقط نیم ساعت وقت دارم…,
دوش گرفتم و لباس پوشیدم و راه افتادم به سمت محل آدرس…,
,
یکماه قبل…,
,
اینکه نفس جواب تلفنم رو نمیداد کلافم کرده بود…,
آدرس خونه ی نفس رو از هم محلی هاشون پرسیدم و دم در خونشون بودم.زنگ رو زدم.حتما باید براش توضیح میدادم که من قصد سو استفاده ازش رو نداشتم و احساس واقعی من رو میفهمید.باید باهاش حرف میزدم.شاید اگه نتونم دیر بشه و فرصت رو از دست بدم…,
-بله بفرمایید…,
-سلام لطفا میشه چند دقیقه نفس رو صدا کنید.,
-شما؟؟؟,
-بگید فرهادم فقط چند دقیقه وقتش رو میگیرم.کاره مهمی دارم…,
-ببخشید ولی خونه نیست.شما هم بهتره تشریف ببرید…,
-بهش بگید همین نزدیکیا منتظرش میمونم…,
کمی جلوتر ماشین رو پارک کردم و حدود نیم ساعتی منتظر بودم که یه نفر با انگشت به شیشه میزد…,
-سلام شما آقا فرهاد هستین؟؟؟,
-بله خودم هستم…,
-من خواهر نفس هستم.این نامه رو واسه شما نوشته و خواست که اینجا نمونید چون اگه داداشم بیاد دوباره دردسر میشه…,
نامه رو توی جیبم گذاشتم و حرکت کردم به سمت خونه…,
نشستم و نامه رو باز کردم…,
_سلام.قبل از هر چیزی باید بگم که من یه معذرت خواهی بزرگ به شما بدهکارم.نه به خاطر اون چیزی که فکر میکنید ازتون پنهان کردم.به خاطر اینکه من خیلی وقته که میدونستم شما کی هستین.از همون روزی که اسم پدرتون رو روی سنگ مزارشون دیدم.میدونم کمی تعجب کردین که چرا بهتون نگفتم.اما فکر میکردم اگه بهتون بگم احتمالا دیگه نمیتونید حتی بهم نگاه کنید و این کار رو به خاطر شما کردم…,
من شما رو وارد ماجرایی کردم که شاید حق این کار رو نداشتم.گذاشتم از احساسم با خبر بشید.بابت این کار احساس شرمندگی میکنم و امیدوارم شما هم من رو ببخشید.لطفا دوباره سعی نکنید من رو ببینید چون با این کار عذاب وجدان من رو بیشتر میکنید…,
از اینکه نمیتونم حرفای شما رو هم بشنوم متاسفم و امیدوارم شما هم من رو درک کنید و به خواستم احترام بزارید…خداحافظ…,
با حرفایی که نفس توی نامه نوشته بود دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم…,
چرا هر وقت میزارم کسی وارد زندگیم بشه فقط ازش تو قلبم یه رد پا میمونه که واسه همیشه آزارم میده؟؟؟
انگار دیگه تنها روزنه امیدی هم که داشتم تبدیل به یه نقطه ی سیاه و تاریک شده بود…,
حتی دیگه انگیزه ای واسه زندگی توی خارج کشور و اینکه یه زندگی جدید رو هم شروع کنم نداشتم…,
بازم باید قدم میزاشتم به سرزمین ناشناخته ها…,
انگار زندگی به عنوان یه انسان برای من ساخته نشده…,
خودم رو تسلیم کردم.تسلیم زندگی که جز اون چاره ای نداشتم…,
روزها و شبهای مثل هم میگذشتن تا اینکه بعد از یکماه باید میرفتم سر قراری که خودمم حسابی کنجکاو بودم…,
ساعت حدود یازده و ده دقیقه بود که رسیدم.ده دقیقه دیر کرده بودم.اما اون منتظرم نشسته بود.,
-سلام ببخشید که دیر کردم…,
-اشکالی نداره.من معذرت میخوام که مزاحمتون شدم…,
-خواهش میکنم…,
-فکر میکنم تا حدودی حدس بزنید که واسه چی خواستم ببینمتون…,
-راستش خیلی منو شگفت زده کردید.خیلی غیر منتظره بود…,
-به خاطر نفس خواستم ببینمتون.نمیدونم چه جوری بهتون بگم اما شما بیشتر از چیزی که فکر میکنید روی نفس تاثیر گذاشتین…,
ولی…ولی مگه اون…,
-درسته اون به اسرار پدرم با کسی نامزد کرد که حتی درست نمیشناختش اما حالا همه چیز تموم شده…,
حتی اگر هم اینطور باشه شما دیشب منِ واقعی رو دیدید و فکر نمیکنم انتخاب مناسبی واسه نفس باشم.با اجازتون رفع زحمت میکنم…,
-لطفا صبرکنید.من واسه چیزه دیگه ای خواستم ببینمتون…,
-چیزه دیگه؟؟؟,
-آره.ولی نمیدونم چه جوری باید بگم…,
اشکاش پایین میومدن و باعث شد نگران بشم.حسابی ترسیده بودم…,
-باور کنید فقط به خاطر خواهرم مجبور شدم بهتون بگم وگرنه اون ازم قول گرفته که به شما نگم…,
ترسم بیشتر و بیشتر میشد…,
-بدجور منو ترسوندین.لطفا بگید…,
-شاید نفس اگه خوش شانس باشه فقط بتونه چند ماه دیگه رو زندگی کنه…,
-چشمام سیاهی میرفت.حسابی جا خورده بودم.زبونم قفل شده بود…,
-ای کاش از شرایطم هیچ شکایتی نمیکردم.ای کاش رفته بودم تا یه زندگی جدید رو شروع کنم…,
-آقا فرهاد میدونم که درخواست خیلی بزرگی ازتون دارم.اما تنها کسی که میتونه به نفس کمک کنه تا با بیماریش مبارزه کنه شما هستین.درسته این کار از عهده ی خیلی ها برنمیاد حتی نامزدش هم نخواست پیشش باشه اما حداقل خواستم شانسم رو امتحان کنم…,
-چه جوری باید ببینمش؟؟اون که نمیخواد من رو ببینه…,
-شما اگه قبول کنید ببینیدش بقیه اش رو به عهده ی خودم بزارید.اما یه خواهش ازتون دارم.لطفا نفهمه که من همه چیز رو بهتون گفتم چون اونموقع امکان نداره بخواد ببینتتون.,
-باشه بهش نمیگم…,
-این جاییه که سعی میکنم فردا نفس رو بیارم.شما هم باید همون موقع اونجا باشید.اگه اومدین که معلومه واقعا واستون مهمه.اگه هم نیومدین هیچکس سرزنشتون نمیکنه…,
نمیتونستم باور کنم.با این بلاهایی که داره سرم میاد تاوان کدوم کارای منه؟؟؟,
هزار جور فکر و خیال سراغم میومد…,
آخه اگه من باهاش رو در رو هم بشم باید چی بهش بگم؟؟؟,
اصلا من آدمی هستم که فردا برم؟؟؟بهتر نیست بزارم توی تنهایی خودش با غصه هاش زندگی کنه؟؟؟,
بخشی از قلبم بهم میگفت که باید برم و ببینمش.اما بخشی از قلبم بهم میگفت بهتره خودم رو کنار بکشم و کاری انجام ندم.اینجوری هم واسه اون بهتره هم واسه من…,
حدود یکساعت مونده بود تا زمانی که خواهر نفس گفته بود…,
کل شب رو نتونستم بخوابم و با خودم کلنجار میرفتم.نتونستم جلو خودم رو بگیرم آماده شدم تا برم و ببینمش…,
فرقی هم نمیکرد چه کار درستی میکردم چه کار اشتباهی حداقلش این بود که یه عمر پشیمون نبودم…,
از نیم ساعت قبل محل قرار بودم.نشسته بودم و پاهام رو تکون میدادم و ناخون هام رو میجوییدم ولی زمان انگار نه انگار که میگذشت…,
نفس با خواهرش وارد شدن اما چیزی که متعجبم میکرد این بود که برادرش هم باهاشون بود…,
چه اتفاقی داشت می افتاد؟؟؟,
نفس اومد و سلام کرد…,
-ممنون که اومدی و ثابت کردی که من اشتباه نمیکردم…,
-چی داری میگی؟مگه تو میدونستی که من اینجام؟؟؟,
-آره میدونستم.واقعا هم ازت معذرت میخوام که اینقدر اذیت شدی.راستش همه ی این کارها واسه راضی کردن برادرم بود که بهت اطمینان نداشت.اما من از اولم میدونستم که راجع به تو اشتباه نمیکنم…,
-یعنی همه ی اینها یه بازی بود؟؟؟به خاطر اینکه منو به داداشت ثابت کنی؟؟؟,
نمیدونم تا حالا در یک زمان احساس بینهایت خوشحالی و ناراحتی رو تجربه کردید یا نه.اما حال من دقیقا همینطور بود…,
از اینکه بازیچه شده بودم حالم خراب بود.اما اینکه میدونستم قرار نیست اتفاقی واسه نفس بیفته بیشتر حالم رو خوب میکرد…,
بزرگترین سورپرایزه زندگیم رو تجربه میکردم و امیدوارم دیگه هیچوقت تجربه ی مشابه ش رو نداشته باشم…,

بخش پایانی(به عهده ی تو)

چه طور نفس تونست همچین کاری با من بکنه؟؟؟پس چرا من فکر میکردم با این کار انتقام پدرش رو ازم میگرفت؟؟؟
حس کنجکاوی زیادی داشتم تا با نفس صحبت کنم اما از یه طرف فکر میکردم قلبم شکسته و باید صبر کنم تا حداقل مرحمی براش پیدا کنم…
اصلا کدوم حرف های خواهرش درست و کدوم حرفاش دروغ بود؟؟؟نفس واقعا نامزدی رو به هم زده؟؟؟اصلا توی خانواده شون چه اتفاقی افتاده و راجع به من چه حرف هایی زدن؟؟؟
بهتره همه چیز رو واگذار کنم به زمان…
چند مدتی بود که خبری از نفس نمیگرفتم اما جالب تر این بود که اونم هیچ سراغی ازم نمیگرفت…
هنوزم نتونستم این دختر و بشناسم و بفهمم چی تو ذهنشه…
روی کاناپه دراز کشیده بودم و از سیگارم تا میتونستم  عمیق کام میگرفتم که صدای چرخش کلید توی قفل در شنیدم…
رویا بود با چند تا پلاستیک میوه و خوراکی…
-یادم نمیاد چیزی سفارش داده باشم…
چیزی نگفت و رفت سمت آشپزخونه و بعد از چند دقیقه برگشت…
بدون اینکه حرفی بزنه سیگار رو از دستم گرفت و توی جا سیگاری خاموش کرد و کنارم دراز کشید…
به پهلو خوابید و سرش رو روی شونه ام گذاشت و چشماش رو بست…
احساس کردم پلک های منم دارن سنگین میشن و بیشتر از این نمیتونم در مقابلشون مقاومت کنم…
گرمای خاصی رو روی لبام احساس کردم.چشمام رو آروم آروم باز کردم…
سرم رو کنار کشیدم…
-معلومه داری چیکار میکنی؟؟؟این چه کاریه؟؟؟
-مگه چیکار کردم؟؟؟نکنه یادت رفته هنوزم این لبای عشقمه؟؟؟
لطفا تمومش کن.دیگه هیچوقت بدون اجازه ی من تکرار نکن…
صدای زنگ در می اومد.رویا بلند شد و کمی خودش رو جمع و جور کرد…
در رو باز کردم.کمی شوکه شده بودم…
-میتونم بیام تو؟؟؟
در رو باز گذاشتم و خودم جلوتر رفتم و نشستم…
نفس با کمی تردید داخل شد و با دیدن رویا میشد از حالت صورتش فهمید تعجب کرده.با رویا دست داد و نشست…
-ببخشید نمیدونستم تنها نیستی وگرنه مزاحمت نمیشدم…
-اشکال نداره رویا هم قبل از اینکه بیای داشت میرفت…
-اتفاقا من چند دقیقه توی آشپز خونه کار دارم بعد از اون میرم…
رویا رفت توی آشپز خونه و نفس هم چند تا دستمال کاغدی از روی میز برداشت و بهم داد…
اشاره کرد به کنار لبام که انگار چیزی اونجا بود تا پاکش کنم…
لبام رو که تمیز کردم رنگ رژ رویا روی دستمال کاغذی بود…
سرم رو پایین انداختم و سیگارم رو روشن کردم…
-میشه با هم حرف بزنیم؟؟؟
-پس داریم چیکار میکنیم؟؟؟
-اگه بخوای میتونیم بریم بیرون هم یه چیزی بخوریم هم اینکه حرف بزنیم.البته مهمون من…
-نمیدونم!!!مثلا چه حرفی باید با هم داشته باشیم؟؟؟
-اگه تو هم حرفی نداری اشکالی نداره همین که حرفای من رو بشنوی واسم کافیه…
-پس از خودت پذیرایی کن تا حاضر بشم…
دوش گرفتم و حاضر شدم و از اتاقم اومدم بیرون…
رویا و نفس رو دیدم که دارن با هم صحبت میکنن…
-بهتره دیگه بریم.رویا تو هم اگه میخوای بلند شو تا برسونمت؟؟؟
-نه من اینجاها رو مرتب میکنم و بعد خودم میرم…
رفتیم یه کافی شاپ نزدیک خونم و نشستیم…
-رویا دختر خیلی خوشکلیه…
-اومدیم اینجا که راجع به رویا حرف بزنیم؟؟؟
-ببخشید نمیدونستم راجع بهش حساسی و ناراحت میشی…
خواستم از سر میز بلند بشم تا برم…
-انگار تو حرفی نداری بهتره که من برم…
-نه خواهش میکنم بمون.واقعا معذرت میخوام.اصلا بزار اینجوری بهت بگم من بهش حسودیم میشه حالا خوب شد؟؟؟
-پس واسه این منو تا اینجا کشوندی؟؟؟که بهم بفهمونی آدم حسودی هستی؟؟؟
-اصلا ولش کن بهتره این موضوع رو تموم کنیم.نمیدونم کار درستی میکنم یا نه اما میخوام یه چیزهایی رو باهات در میون بزارم…
-با من در میون بزاری؟؟؟مثلا چی؟؟؟
-مثلا؟مثلا اینکه تو با من چیکار کردی؟؟؟
-من با تو چیکار کردم؟؟؟
-آره.چیکار کردی که حتی یه لحظه هم نمیتونم بهت فکر نکنم؟چیکار کردی که حتی حاضرم شدم به خاطرت با خانواده ی خودم بجنگم؟؟؟
سیگارم رو روشن کردم و یه کام گرفتم و دودش رو توی صورت نفس خالی کردم.به دسته ی صندلی تکیه دادم و پاهام رو روی هم انداختم…
-اوهوووووم پس الان از  من توقع داری حرفات رو باور کنم؟؟؟ببین دختر خانوم بهتره که هر چی توی فکرت داری رو بریزی بیرون و همینجا همه چی رو تموم کنی.به اندازه ی کافی تاوان گناهی رو که نکردم پس دادم…
بلند شدم و زدم بیرون.نفس هم پشت سرم اومد و دستم رو گرفت.
-چه جوری باید بهت ثابت کنم که دروغ نمیگم؟؟؟
-میتونی امشب رو کنار من توی تختم بگذرونی؟؟؟
عصبانی شد و یه چک زد توی گوشم…
لبخند زدم و به راهم ادامه دادم…
بدون اینکه ماشینم رو بردارم تا خونه پیاده رفتم…
از خودم خجالت میکشیدم که چرا توی اون لحظه همچین حرفی رو زده بودم…
مطمئن بودم اخرین باری بودکه میدیدمش…
ساعت حدود ۸ شب شد و تنها توی خونه نشسته بودم و کانال های تلوزیون رو بالا و پایین میکردم…
صدای زنگ رو شنیدم و در رو باز کردم…
یعنی این دختر چقدر دیگه میخواد منو شگفت زده کنه؟؟؟!!!
-تو!!!اینجا!!!اتفاقی افتاده؟؟؟
داخل شده و مانتو و روسریش رو در آورد و توی جا لباسی آویزون کرد…
موهای خرمایی که تا حالا ندیده بودم به صورتش جلوه ی خاصی میداد.انگار تمام رنگ های گرم و سردی که باید با هم ترکیب بشن تا به یه نفر زیبایی کامل بدن رو همین الان میدیدم…
ازم پرسید:
-خب حالا باید چیکار کنم؟؟؟
-اگه دوست داری بیا بشین.ببینم نکنه منظور تو از این سوالت اینه که…
جمله ام رو تمون نکردم…
-آره.مگه تو همین رو ازم نخواسته بودی؟؟؟
مات و مبهوت نگاش میکردم.دقیقا این دختر از زندگی من چی میخواد؟؟؟چرا هرچی بیشتر میشناسمش بیشتر برام نامفهوم میشه؟؟؟
از قسمت پایین تاپ مشکی که تنش بود گرفت تا از بالا بیرونش بیاره…
دستش رو گرفتم تا مانعش بشم…
-لازم نیست این کارو بکنی.بابت حرفی که زدم معذرت میخوام.نمیدونم تو اون لحظه چه فکری کردم که اون حرف رو بهت زدم…
شالِ روسریش رو بهش دادم تا سرش کنه و مانتوش رو روی شونه هاش انداختم و کنارش نشستم…
-نمیتونم تو رو بشناسم دختر.تو داری با خودت و من چیکار میکنی؟؟؟اگه بگم ازت میترسم باور میکنی؟؟؟
نگام کرد و با بغضی که توی گلوش بود بهم گفت:
-اگه من بگم بعد از اینکه بوسیدمت نمیتونم فراموشت کنم باورت میشه؟؟؟اگه من بگم هر شبی که میخوابم تویی که به خوابم میای باورت میشه؟؟؟اگه من بگم به امید اینکه تو رو ببینم صبح چشمام رو باز میکنم باورت میشه؟؟؟اگه بگم به خاطر تو ازدواجم با کسی که بابام واسم انتخاب کرده بود  رو به هم زدم باورت میشه؟؟؟
کم کم اشکاش از گوشه ی چشمش پایین میومدن…
خوب که به چشماش نگاه میکردم هیچ نشانه ای از دروغ رو پیدا نمیکردم…
چشماش رو بست و لباش رو روی لبام گذاشت.دستم رو گرفت و روی قلبش گذاشت.ضربان قلبش رو احساس کردم که چقدر سریع به تپش افتاده بود…
بلند شدو دستم رو کشید تا همراهش برم…
روی تختم دراز کشید و منم کنارش…
خودم رو بهش سپرده بودم تا پایان ماجرا رو اون رقم بزنه.فقط نگاش میکردم و کنجکاو بودم که قراره چه اتفاقی بیفته…
کل صورتم رو بوسه بارون میکرد و با زبونش هم روی زخم صورتم میکشید…
تا حالا همچین حسی رو تجربه نکرده بودم.همه چیز خیلی آروم پیش میرفت…
دکمه ی شلوارش رو باز کرد دستم رو نزدیک برد که کمکش کنم تا بیرونش بیاره…
دستم رو از زیر تاپش به سوتین و سینه هاش رسوندم…ناله هاش به گوشم لالایی دلنشینی میومد که دوست نداشتم تموم بشه و آرومم میکرد…
با نفس های گرمش که از روی شهوت بود و به صورتم میخورد دیوونه شده بودم و بهترین حس دنیا رو داشتم…
دستش رو آروم روی سینه و شکمم میکشید و بعدم داخل شلوار راحتی و شرتم کرد و کیرم رو نوازش میکرد و بعد هم حلقه کرد دور کیرم و روی تخم هام میکشید…
حالا ناله های من بلند شده بود و فضای اتاق رو پر میکرد…
هر دومون برگشتیم و نفس روی من دراز کشیده بود…
لبامون به هم قفل شده بود و هیچکدوم نمیخواستیم که جدا بشن…
کامل لباسامون رو بیرون آوردیم و هیچ مانعی برای برخورد تن لختمون به هم وجود نداشت…
نفس سر کیرم رو تنظیم میکرد تا اونو داخل کنه.انگار تصمیمش جدی بود…
کاندوم تاخیری رو از توی کشو کنار تخت خواب برداشتم و روی کیرم کشیدم…
نفس خیلی آروم نشست روی کیرم.حدود نصفش داخل شده بود…
درد رو از توی صورتش میدیدم که چطور لباش رو گاز میگیره…
کمکش کردم که دراز بکشه و خودم هم اومدم روش…
سر کیرم رو آروم وارد کردم بعد از چند لحظه با یه فشار تمامش رو داخل کردم…
جیغ نسبتا بلندی کشید و نفسش رو توی سینه اش حبس کرد…
کامل دراز کشیدم و به جلو عقب کردن ادامه میدادم.لاله ی گوشش رو میخوردم و سینه هاش رو نوازش میکردم تا از دردش کم بشه…
بلند که شدم چندتا قطره ی خونی که کنار کیرم بیرون زده بود حسابی ترسوندم…
-دختر تو چرا هیچی به من نگفتی؟؟؟دیوونه شدی؟؟؟
-نگران نباش.خودم دوست داشتم که این شبم رو با کسی باشم که از ته دلم عاشقشم.پشیمون هم نیستم…
-فرهاد باور کن خیلی دوستت دارم…

پایان.

لطفا اگه کمی یا کاستی بود به بزرگواری خودتون ببخشید.

لایک یا دیس لایک هم یادتون نره

نوشته: j2c


👍 20
👎 5
6024 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

571492
2017-01-02 00:49:24 +0330 +0330

نگارشت خوب بود اما به نظرم اينقدر ماجراي فرعي بين شخصيت هاي داستان ايجاد كردي كه دو قسمت براي داستانت كم بود و بايد تو قسمت سوم ،داستان و به شكل بهتري تموم ميكردي ، من به عنوان يه مخاطب چندتا سوال تو دهنن ايجاد شده كه حتي نميتونم جواباشو حدس بزنم چون خيلي از مسائل يه دفعه تو داستان اومده بدون اينكه توضيحي براش وجود داشته بازم ممنون بابت داستانت

0 ❤️

571505
2017-01-02 02:43:41 +0330 +0330

ممنون از همه ی دوستانی که قابل دونستن و کامنت گذاشتن.تقریبا با همشون موافقم.خب دوست داشتم بیشتر خواننده رو وادار کنم که فکر کنه نه اینکه به زور همه چی رو به خوردش بدم.راستش خوشحالم چون میدونم که واسه داستان زحمتم رو کشیدم و هر چی در توانم بود گذاشتم.قبلا هم گفتم نقدی هم اگه هست به خود منه که نویسنده نیستم.واسه تنوع یه داستان کوتاه تک قسمتی هم واسه ادمین فرستادم نمیدونم منتشر بشه یا نه.اما سعی میکنم یهتر و قوی تر برگردم.
همیشه به همراه خود کاندوم داشته باشید 🙄 🙄

0 ❤️

573223
2017-01-10 14:33:51 +0330 +0330

Man ke dusesh dashtam…

0 ❤️