دیواری به بلندای خیال (۱)

1395/11/08
  • سلام ؛
  • سلااااام آقای مهندس ؛ بفرمایید :
  • ممنون؛ 1 شیر کم چرب میخواستم با 2 بسته بیسکوییت!
  • به روی چشم الان براتون میارم

    رفته بودم سوپری محل ؛ سرمو که برگردوندم چشمم افتاد بهش ؛ خیلی ناز بود ؛ یعنی حرف نداشت ! حداقل از نظر من که اینطوری بود ؛ یه دختر حدود 165 ؛ یه شلوار جین کرم و یه مانتو کرم که از شلوارش روشن تر بود و تا تقریبا یکم بالاتر از زانوهاش با یه شال همرنگ شلوارش؛ موهاش یکمی بیرون بود و نمیدونم رنگ کرده بود یا رنگ خودش بود ولی قهوه ای شکلاتی بود انگار (تیره) ؛ پوست سفید صورتش محشر بود ؛ آرایش ساده و چهره فوق العاده جذاب و دوست داشتنی ؛ خودم دوست دارم بگم خوردنی ^_^
    نگاهش دیوونه میکرد آدمو ؛ یجورای لبخند خاصی هم توو نگاهش بود ! اندازه چند ثانیه ماتم برده بود ولی با صدای فروشنده برگشتم
    +بفرما مهندس اینم شیر ؛ بیسکوییت هم توی قفسه پشت سرت هر چی میخوایی بردار
  • ممنونم
  • بفرمائید خانوم ؛ در خدمتم ؟
    *سلام ؛ یه دلستر لیمو میخواستم خانواده لطفا
    +به روی چشم

    خلاصه خریدمو انجام دادمو با یه نگاه به چهره خانوم و نگاه اون به من از کنارش رد شدمو آروم آروم داشتم قدم میزدمو توو فکرش بودم که به خونه رسیدم ؛ داشتم کلیدامو از توو کیفم درمیآوردم که یه لحظه صدای زنگ درب از اف اف اومد ؛ سرمو بلند کردم دیدم خانوم داره زنگ آپارتمان طبقه 3 رو میزنه ؛ دوباره همون لبخند و من که ماتش شده بودم ؛ با هر بدبختی بود کلیدو از کیفم در آوردم که جوابشو دادن ؛
  • کیه؟
  • منم آبجی ؛ درو باز کن
    +رسیدی ؟ بیا عزیزم بالا
    من جلوشو گرفته بودم ؛ خودمم حواسم نبود ؛ هنوز درگیر کلید و مات شدن خودم بودم که با اون صدای قشنگش گفت :
    *ببخشید امکانش هست اجازه ورود بدین؟
    من که به تته پته افتاده بودم و واقعا خودمو گم کرده بودم گفتم :
    +داااااارم … کلیدمو در میارم که باز کنم درو
    انگار فهمید که هول شدم ؛ با لبخندش که اینبار خیلی بیشتر و دوست داشتنی تر بود :
  • بله متوجه شدم ؛ ولی خواهرم درو باز کرده ؛ دیگه نیازی نیست ؛ میتونید برید داخل !
  • آخ … آخ … ببخشید اصلا حواسم نبود ؛ این روزا زیادی فکرم مشغوله ؛ معذرت میخوام
    توی همین حین که جلو بودم درب ورودیو باز کردمو داخل شدم ؛ بعد یهو یادم افتاد اون پشتم بود و باید تعارف میکردم و بالاخره خانوم هستش و … خلاصه گند زدم !
    برگشتم بهش نگاه کردم گفتم :
  • ببخشید تورخدا ؛ من آدم بی ادبی نیستما ؛ خانوما مقدم ترن ! امروز نمیدونم جریان چیه کلا آدم حواس پرتی شدم !
    با همون لبخند و اینبار یه جورایی با کنایه و طعنه گفت :
  • معلومه کلا با خانوما زیاد در ارتباط نیستین !
  • والا کارم بهشون تا حالا نیفتاده خدارو شکر !
  • بیچاره خانومتون چی میکشه
    با خنده گفتم :
  • سیگار برگ یا قلیون شاید ؛ خانوم کجا بود بابا ؛ گفتم که کارم به خانوما نیفتاده ؛ مجرد هستم !
  • واقعا ؟ بهتون نمیخوره !
  • انقدر پیر شدم ؟
    همین حین داشتم درب ورودی رو میبستم و میومدیم سمت راه پله !
  • پیر که نه ؛ ولی جا افتاده هستین !
  • بله ، انقدر جاافتاده که تا شمارو دیدم به تته پته افتادم !
  • خب شاید اینم جزو سیاستتون باشه
  • سیاست؟
  • آره دیگه ؛ بعضیا خوب بلدن نقش بازی کنن ! البته جسارت نشه ها
  • ماشالله چه درایت و تجربه ای
    داشتیم پله هارو میومدیم بالا طبقه اولو رد کرده بودیم تقریبا ! با شنیدن این حرفم یکم عصبی شد و با کمی حس لجبازی شاید اسمشو بذارم بهتره ، گفت :
  • نخیر جناب مهندس ؛ بالاخره منم توی این جامعه زندگی میکنم و دوستانم درگیر روابطی شدن که یچیزایی میدونم
  • مهندس ؟
  • توی سوپرمارکت آقاهه صداتون میکرد !
  • حواستونم که کلی جمع ـِ
  • آدم باید حواسش جمع باشه وگرنه کلاهش پس معرکه ست !
    رسیدم درب طبقه دوم جایی که من با دوستم زندگی میکردیم ؛
  • بله ؛ حواس جمع واقعا جزو اون چیزایی که هر آدمی بهش نیازمنده ؛ ببخشید از آشناییتون خوشحال شدم ؛ من اینجا زندگی میکنم !
    *ع ؟ خواهش میکنم ؛ با خانواده زندگی میکنین ؟
  • خیر ؛ خانواده من شهرستان هستن ؛ اینجا با یکی از دوستام زندگی میکنم و مشغول کار!
  • آهان ، پس زندگی مجردی !
  • بله !
  • موفق باشین ؛ منم امروز اومدم تا خواهرمو ببینم ؛ طبقه بالایی هستن !
  • آهان ، بسلامتی ؛ من چون درگیر کارم هستم ، زیاد به همسایه ها کاری ندارم و حقیقتش نمیشناسمشون ! به هر حال ؛ موفق باشین !
  • خدانگهدارتون
    +خداحافظ
    و ادامه داد و با همون لبخند زیبا پله ها رو رفت بالا و منم درب آپارتمانو باز میکردم ؛ اما نگاهم بهش بود ؛ دنبالش میکرد تا از جلو چشمم رفت !
    میخواستم بگم نرو ؛ ازت خوشم اومده ؛ میشه همدیگرو بشناسیم ؛ میشه بازم ببینمت و هزارتا از این جمله ها و حرف ها که … داشت مخمو میخورد !
    اونشب تنها بودم و واقعا فکرش دیوونم میکرد ؛ یه مقدار کار داشتم که باید توو خونه انجام میدادم ولی اصلا حسش نبود ؛ نشستم یه فیلم نگاه کردم تا شاید از مخم بپره ولی نمیشد …

ادامه داستان بستگی به نظر شما داره
اگه خوشتون اومد از شروعش میتونید بگید که ادامه بدم !

نوشته: تنهاتر از تنهایی


👍 7
👎 3
3268 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

576463
2017-01-27 21:40:58 +0330 +0330

حبف وقت که نشستم این چرت و پرتاتو خوندم

1 ❤️

576477
2017-01-27 22:01:26 +0330 +0330

بنویس برادر بنویس خیل هم عالی به منتقدین کاری نداته باش کا ی که خودت دوست داری رو انجام بده بنویس که خوب بود که منو بردی به جوونیام

0 ❤️

576486
2017-01-27 22:26:46 +0330 +0330

گرچه یه مقدار صحبتاشون واسم عجیب بود,ولی واسم جالبه.
متنتون هم رساست.منتظر ادامه میمونم.امیدوارم متفاوت تر از بقیه باشه.

1 ❤️

576509
2017-01-28 00:52:22 +0330 +0330
NA

khob bod montzre edamshm

1 ❤️

576519
2017-01-28 02:49:17 +0330 +0330

من که چیزی سر در نیاوردم بیشتر شبیه گزارش بود.

0 ❤️

576546
2017-01-28 06:44:05 +0330 +0330

نظر شما چیه؟

من داستانها رو نمیخونم ولی انگار دوستان خوششون اومده قول میدم اگه حوصله داشتم و شرایط مهیا بود جهت حمایت از شما داستانتو ن رو بخونم

0 ❤️

576681
2017-01-28 23:45:33 +0330 +0330

جالب بود ولی یکم سخت>
**** (preved)

0 ❤️

576771
2017-01-29 19:03:54 +0330 +0330

بنویس داداش

0 ❤️

576866
2017-01-30 13:20:31 +0330 +0330
K.K

خوب بود
بنویس
فقط اینکه طولانی تر بنویس
بیشتر فضاسازی کن

0 ❤️