ذهنِ سیاه، سپید (1)

1393/06/03

با سلام.
برای خواندن داستان زیر باید حتماً چهار قسمت اول داستان « من سیاه دل سپیدم» رو خونده باشین وگرنه داستان لطفی نداره…

با تشکر از هیوا جان عزیز که این ایده روتوی سر من انداخت.

فرهاد اومد توی سوییت و گفت: «زود باش دختر. امروز مشتری های پول داری داریم.» سپس لبخندی زد و گفت:«راستی تولدت مبارک.» سرم رو پایین انداختم و گفتم:« مرسی» سکسی ترین عطرم رو زدم، از آنا خداحافظی کردم و با عجله خارج شدم. دوباره یک شب وحشتناک داشتم. فرهاد گفته بود مشتری امشب خیلی پول می ده. اما آیا هر مبلغی هم که بده ارزش بدن من رو داره. با خودم گفتم: فرار کن… از این شهر برو. از دست فرهاد راحت شو. اما بعد در شهری دیگر چگونه زنده می ماندم؟ چگونه پول در می آوردم؟ شاید دوباره سمت تن فروشی می رفتم. در شهر جدید چه کسی به من کار می داد؟ من تا اول راهنمایی بیشتر درس نخوانده بودم. بدون هیچ مدرکی. گمنام و تنها. کی فکرشو می کرد که من با اون زندگی عالی و مجلل به یه همچین روزی بیفتم؟ حالا که فکرشو می کردم… به خودم برای کارم حق می دادم. من داغ دیده و افسرده بودم. داغ پدر و مادر. از وقتی پدرم به دلیلی که هیچ وقت نفهمیدم کشته شد تقریباً تنها شدم. دقیقاً به یاد دارم. یک هفته بعد از قتل پدرم بود. شب بود و داشتم صدای گریه های مادرم را می شنیدم. دلم برایش می سوخت. باید پیشش می رفتم و دلداریش می دادم ولی می ترسیدم من رو پس بزنه و بگه چرا هنوز بیدارم. صدای گریه هایش قطع شد و من بعد از پنج دقیقه سر در گمی بلأخره از تختم پایین اومدم و به سمت اتاقش رفتم. در رو آروم باز کردم و گفتم: «مامان؟» او زیر پتو بود. خیلی آروم کنارش خوابیدم و دستم را روی پتو گذاشتم. پتو فرو رفت. کسی زیر آن نبود. فقط توهم بود. سریع از تخت اومدم پایین و بلند تر گفتم: «مامان؟؟؟» جوابی نیومد. دستشویی رو چک کردم. خالی خالی. به سمت آشپز خانه رفتم و او را آن جا یافتم. با آرامش کف آشپز خانه دراز کشیده بود و در حالی که یک چاقوی خونی در دستش بود از مچ دست دیگرش خون جاری بود. سرش را آرام به سمت من چرخوند و در چشمانم نگاه کرد. لبخندی زد و جان باخت. خدایا من فقط دوازده سالم بود. این خیلی نامردیه. خودم را در حالی یافتم که چند لگد به جا کفشی زده ام و سرم را به دیوار تکیه داده ام. اشک از چشمانم جاری بود. بعد از نه سال هنوز هم قیافه ی مادرم رو فراموش نکردم. صدای پای فرهاد میومد. سریع خودم رو جمع و جور کردم و اشک رو از روی گونه هام پاک کردم. احتمالاً صورتم سیاه شده بود. فرهاد باعصبانیت به من نگاه کرد و گفت: «چی کار می کنی دختره ی جنده؟ من می گم پولدارترین مشتری ای که تاحالا داشتیم اومده اونوقت داری از خوشحالی گریه می کنی؟» جوک هایش واقعاً بی مزه بودند. دوباره برگشتم به سوییت. آنا پرسید: «چی شده؟» گفتم: «هیچی» صورتم را شستم. رفتم جلوی میز آرایش نشستم و نگاهی به خودم انداختم. بدون آرایش، زیبا و ساده و دخترونه و پاک. آنا اومد کنارم روی صندلی نشست. البته بیشتر ادای نشستن رو در آورد چون جای کافی وجود نداشتم. روی لپم یه بوس کرد و دستش رو روی پایم گذاشت. اون عاشق لزبین بود. البته من هم بدم نمی آمد ولی نه در آن شرایط. با بی حوصلگی گفتم: «بس کن آنا… من کارای مهمی دارم.» پرسید: «واقعاً انقدر از من بدت میاد.» لبخندی زدم و گذاشتم لبامو ببوسه. بعد رفت پای موبایلش. تجدید آرایش کردم و بیرون رفتم. امشب هم با یه مرد دیگه می خوابیدم. منِ عوضی برای پول چه کار ها که نمی کردم. همش تقصیر خانواده ام بود… پدرم، مادرم و حتی عموم. بعد از مرگ مادرم یه عده ای از بانک اومدند و خونه رو به زور گرفتند. از اون به بعد من پیش عموم زندگی کردم. البته یه هفته بیشتر طول نکشید. چون روز ششم بود که در خواب متوجه شدم کسی در حال لمس کردن باسنم است. سپس دست دیگری سینه ام رو لمس کرد. من اول نفهمیدم چی شده و با خواب آلودگی برگشتم و عموم رو دیدم که داره با نگرانی و تعجب منو نگاه می کنه… خدایا اون داشت به من دست می زد؟ پرسیدم: «چی شده؟» با پریشانی و تظاهر به نگرانی گفت: «اوه… پتو رو از روت رد کرده بودی… این جوری پیش بری مریض می شی ها.» سپس پتو را رویم مرتب کرد و آهی کشید و به تشک خودش رفت… شش روز می شد که در این سوییت کوچک که عمویم در آن زنگی می کرد زندگی می کردم. آن جا یک تلویزیون، یک یخچال و دو تشک داشتیم. و بعد از شش روز اون داشت من رو دستمالی می کرد. دوست داشتم حرفش را راجع به دلسوزی اش باور کنم اما اصلاً نتوانستم. چون کاملاً معلوم بود دارد چه می کند. تا صبح نخوابیدم و فردا در مدرسه هم اصلاً تمرکز نداشتم. شب بعد هم اصلاً خوابم نبرد… پس از گذشت مدتی طولانی از نیمه شب بلند شد و چراغ رو روشن کرد و رفت توی آشپزخانه ی کوچکش و چیزی از یخچال در آورد و نوشید… سپس به دستشویی رفت و پنج دقیقه بعد آمد. من روی پهلو خابیده بودم. پشت سرم نشست و دستش را روی پهلویم حرکت داد. تا این جایش طوری نبود و می توانست از روی محبت باشد ولی بعد پیشروی کرد. دستش را روی سینه ام آورد. کاش پتو را کمی بالا تر کشانده بودم. دستم را بالا آورد و پتو را آرام از زیرش برداشت و پتو را از رویم برداشت و گوشه ای انداخت. هنوز م خودم رو به خواب زده بودم. چه طور می توانست با یک دختر دوازده ساله همچین کاری بکند؟ دستش را روی باسنم کشاند و یکی از انگشتانش را لای باسنم بالا و پایین کرد. احساس عجیبی در آن ناحیه پیدا کردم. سپس دستش را کمی تکان داد و روی واژنم کشاند. آن موقع بود که لرزش محسوسی بدنم را فرا گرفت و احساس داغی در واژنم کردم. عموم که متوجه شده بود برای اطمینان از خواب بودنم آرام گفت: «سارا؟» اما جوابش را ندادم. سپس با حالتی که انگار لبخند روی لبش است آروم زمزمه کرد: «خیلی داغ شدی… انگار خودتو خیس کردی بچه!» بعد آروم تر گفت: « این جوری نمی شه… باید یه حالی بکنم.» صدایش مثل همیشه نبود و می لرزید. انگشتش رو از لای باسنم برداشت و چیزی بزرگ تر از انگشت را لای آن قرار داد. در مدرسه بین حرف های چند تا از هم کلاسی های شیطونم چیز هایی راجع به کیر شنیده بودم. واقعاً وحشت کردم. می خواستم بلند بشم و باهاش برخورد کنم اما جلوی خودم رو گرفتم و فقط دعا کردم که به همین کار راضی شود و بخوابد و ادامه ندهد تا مشکلی هم بینمان پیش نیاید. اما کمی بعد انگتانش را زیر کش شلوارم برد و به سوراخ باسنم نزدیک کرد. خدا خدا می کردم که یه اتفاقی بیفته و حواسشو پرت کنه. انگشتش رو آروم روی سوراخم کشاند و من آهی کشیدم. دیگر دستم رو شده بود و می دانست که بیدارم پس سریع بلند شدم و جیغ زدم: « چی کار می کنی مرتیکه؟» او هم سریع بلند شد. اول با ترس ولی بعد با عصبانیت بهم نگاه کرد. با صدایی خش دار گفت: « به کی گفتی مرتیکه دختره ی جنده؟» سپس دستش را بالا آورد و محکم توی گوشم فرود آورد. با پیشونی به بخاری خوردم و جیغ بلندی زدم. « جیغ نزن آشغال. جیغ نزن.» می خواست سیلی بعدی رو بزنه که دوباره جیغ زدم و گفت: « جیغ نزن و گرنه صورتت رو می ذارم روی بخاری!» دیگر جیغ نزدم. لبخند زشتی زد و گفت: « حالا بهتر شد … خوب بریم سر کار خودمون که تو مزاحمش شدی.» سپس آروم آروم نزدیک شد و دست هایش را باز کرد. اشک هایم تمام شده بودند و با ترس نگاهش می کردم که یک نفر در زد و باعث شد عهد ببندم که دو رکعت نماز شکر بخوانم. البته نمی دانستم چه بلایی قرار بود سرم بیاید. آن دو رکعت رو هم هیچ وقت نخواندم. عمویم به سمت آشپز خانه رفت. چاقویی برداشت و به من نشان داد و آرام گفت:« اگه صدات در بیاد با همین سوراخ کس و کونت رو یکی می کنم.» چاقو را در کش شلوارش فرو کرد، چراغ را خاموش کرد و لنگان به سمت در رفت و آن را باز کرد و گفت: «بله؟» مردی که پشت در بود گفت:« ببخشید صدای جیغ شنیدم می خواستم ببینم مشکلی براتون پیش اومده…» عموم سریع گفت:« پس باید برین چند نفر دیگه رو بیدار کنین…» مرد پافشاری کرد:« شما مطمئنین…» عمویم وسط حرفش پرید:« آخه مرد حسابی به نظرت من جیغ می زنم؟ ساعت سه از خواب بیدارم کردی هزار تا کار دارم فردا.» همسایه گفت:« ببخشید» و عمویم در را رویش بست. عمویم آمد داخل و چراغ را روشن کرد و چاقو به دست جلو آمد و به من گفت:« خیله خوب. برگرد.» و حرکتی ساعت وار را با دستانش نشان داد. از چاقو ترسیدم و پشتم را به او کردم. آمد و خودش رو به من چسبوند. کیرش رو روی کمرم حس می کرم. با یک دستش سینه هایم را مالید و گفت:« چرا سینه نداری؟» یک دستش را درون شرتم کرد و به سمت کسم برد. خودم رو جمع کردم و گفتم:« نه… تورو خدا!» زمزمه کرد:« خفه شو» دستش رو لای کسم برد و کمی مالوند و گفت:« عجب کسی! باید ببینمش.» سپس شلوارم رو کشید پایین. شرتم رو دو دستی گرفتم کی پایین نره. یک دفعه با یک دستش نوک چاقو رو از گلوم تا نافم حرکت داد تا رسید به کش شرتم. گفت:« درش بیار» به ناچار شرتم را تا زانو پایین بردم اما در نیاوردم. احساس نا امنی می کردم. گفت: «زیپ سویشرتت رو هم باز کن.» آن را هم باز کردم. در حالی که یک بند انگشتش در کسم بود دست دیگرش را زیر بلوزم کرد و نوک سینه ام رو گرفت. داشتم می لرزیدم. هم از سرما هم از ترس و هم از احساس تهی بودن. پرسید:« می ترسی؟ باید سعی کنی از این موقعیت بیش ترین لذت رو ببری.» سپس روی زمین زانو زد ، مرا برگرداند و کیر کجش رو در آورد و سر من رو به سمت اون برد. کمی مقاومت کردم اما او خیلی قوی تر بود. سر کیرش رو به لبانم مالید.گفت:« باز کن دهنتو.» مقاومت کردم. یک نشگون گنده روی بازوم گرفت. اما من جیغ نزدم. سپس آرام پرسید:« دهنتو باز نمی کنی؟» مجبور بودم باز کنم. «سارا!» فرهاد دوباره داخل آمد و با چشمان درشتش نگاهم کرد و گفت: «می چی کار می کنی؟» آنا اظهار نظر کرد: «ناراحته» فرهاد با تعجب به سمت من آمد سپس سر من رو گرفت و به شکمش فشار داد و مرا نوازش کرد و پرسید:« تازگیا چت شده عزیزم؟» زیر گریه زدم. گفت:« اگه نمی خوای بری آنا رو بفرستم…یا صبر می کنیم ترنّم بیاد…» با هق هق گفتم:« نه خودم می رم.» بعد از این که عموم کیرش رو از توی دهنم در آورد گفت:« خیله خوب…بذار یه حالی بهت بدم…» مرا روی زمین انداخت طوری که سرم محکم به زمین خورد و مدتی گیج شدم…شرتم رو به زور در آورد و با شگفتی به لای پا هایم نگاه کرد. سریع پاهایم را بستم. دوباره آن چاقوی لعنتی رو نشانم داد. با خودم گفتم: خیله خوب دیگه بسه. بذار تا می تونه سوراخ سوراخت کنه اما پاهاتو باز نکن. با تهدید گفت:« دختره ی هرزه…فک می کنی زورت رو ندارم؟» سپس دستانش را لای زانو هایم برد و سعی کرد پاهایم را باز کند. تقریباً توانست اما اگر می خواست کاری کنه قطعاً کوفتش می شد. بنابراین بی خیال زور زدن شد و گفت:«پس می خوای مقاومت کنی هان؟» نوک چاقو را روی زانویم گذاشت و تا انگشت شستم را خراشی عمیق زد. جیغ کشیدم و او ته دسته ی چاغو رو به فکم کوبید و گفت:« خفه شو!» خون از نوک انگشتانم می چکید و دردی سوزش آور در سرتاسر پایم احساس می کردم. پرسید:« حالا چی؟ پاهاتو باز می کنی؟» من با گریه و ناله فقط فشار پا هایم را بیشتر کردم. لبخندی زد و گفت:« کاش شمع داشتم.» سپس به سمت پای دیگرم رفت و چاقو را نوک زانویم گذاشت و کمی فشار داد که من جیغ زدم:« باشه باشه!!!باز می کنم» با لبخندی شگفت زده گفت:«ساکت!» اما من پایم را باز نکردم. کمی هیجان زده به من نگاه کرد و بعد خودش دست به کار شد و پا هایم را راحت تر از قبل باز کرد. سپس با خوشحالی گفت:«وای!» با عجز نالیدم:« عمو…امشب چت شده؟چرا اینجوری می کنی؟» لحظه ای عمیق نگاهم کرد و به نظر می رسید از حرف هایی که به من زده پشیمون شده اما خیلی زود با تکان دادن سرش این تفکرات مثبت رو از ذهنش دور کرد و آروم گفت:« فقط ساکت باش. ممکنه یه ذره درد داشته باشه.» نالیدم:« تورو خدا ولم کن.» سرش رو آروم پایین برد. آیا می خواست من رو گاز بگیره؟ نه، شروع به لیسیدن کرد…دردی نداشت و حتی با شرمساری فهمیدم کمی لذت هم داره… سپس از احساس کردنش پشیمان شدم و با خودم عهد بستم از این کار کثیف هیچ لذتی نبرم… پا هایم را روی شانه هایش گذاشتم و محکم هلش دادم. البته اتفاقی نیفتاد. بعد از چند دقیقه بلند شد و من خدا رو شکر کردم. سپس شلوارش را کامل در آورد و من از وحشت اشک در چشمانم جمع شد. فهمیدم این قسمت کار درد داشت… چون او در حال فرو کردن نوک کیرش در سوراخ واژنم بود. چه طور می خواست جا بشه؟ جیغ زدم:«ولم کن» و کف پایم را به زیر چانه اش کوباندم که باعث شد خیلی عصبانی شود. چون وقتی که تقریباً در فرار موفق شده بود و داشتم به طرف در می دویدم مچ پایم را گرفت و با بیشترین قدرت کشید و من با بینی محکم به زمین خوردم و خونم روی زمین پخش شد. من را برگردوند و آهسته و وحشتناک گفت:« چه غلطی می کنی سگ پدر؟» و یک چک محکت توی صورتم زد و سپس یکی دیگر و باز هم یکی دیگر سرم شروع به گیج رفتن کرد و دستانم رو روی صورتم گذاشتم. که باعث شد خشمش را با مشت خالی کنه« حالا وقتی به گات دادم می فهمی» من دستانم را به صورتم فشار دادم و پاهایم را داخل شکمم جمع کردم تا بیشتر از این آسیب نبینم. او که کم کم داشت بلند بلند حرف می زد گفت:« صاف بخواب…صاف شو پدر سگ!» ولی من کوچک ترین حرکتی نکردم. دستانم از خون و اشک و تف و آب دماغ پر بود و پوستم را می سوزاند. او بلند شد و چند لگد محکم به کمرم زد که باعث شد دفاعم بشکند و جیغ بزنم و او پایش را روی دهانم فشار داد… بوی گند عرق جیغم را بیشتر کرد اما فشار بیشترش و ترس از کنده شدن دندان هایم جیغ هایم را قطع کرد. غرشی کرد و لگنم را گرفت و به کیرش نزدیک کرد و کیرش را یک دفعه به کسم وارد کرد. من که دردی را تجربه میکردم که هیچ گاه حس نکرده بودم بلندترین جیغ آن شبم را زدم و دوباره چند تا سیلی خوردم. صدای دویدن در راه پله می آمد اما اون مرد کچل آشغال که روزی عمو صدایش می زدم در دنیایی دیگر بود و بعد از مدتی با لبخندی چشمانش را بست و روی من افتاد و شل شد سپس کیرش رو در آورد و ماده ای سفید و کش مانند را دیدم که از نوک کیرش همراه با خون آویزان بود سپس مو هایم را گرفت و سرم را به سمت کیرش برد و آن را درون دهان شل شده ام گذاشت. همان موقع احساسی از خشم و انتقام جویی ناشی از دردم در من ظاهر شد و با تمام وجود هرچه داخل دهانم بود را گاز گرفت. آن مرد داد زد و روی زمین جمع شد و دستانش را لای پایش جمع کرده بود. من که از خونی که از بین دستانش بیرون می زد شکه شده بودم حدود دو ثانیه وقت تلف کردم و همین به او زمان داد که حس انتقام رو در خودش پرورش بده و با خشمگین ترین نگاهش، نگاهم کنه. خیلی سریع به سمت در رفتم که حالا شخصی به پشت آن می کوبید و فرو رفتن چاقویی را در باسن سمت راستم حس کردم. تند تر دویدم و در را باز کردم و پشت آن همسایه ی بالایی را دیدم که با نگرانی به من نگاه می کرد و قصد کمک داشت. از او هم می ترسیدم با عجله از پله ها پایین رفتم و در پیچی که به ادامه ی پله ها می رسید همسایه را دیدم که عمویم را با دیوار می کوبید و بعد عمویم چاقو را در شکم او فرو کرد. ************************************ با وحشت بیشتر از ساختمان خارج شدم. بدون لباس، گریان، خونی، کبود و وحشت زده. می دانستم کسی پشت سرم تعقیبم می کند اما برنگشتم تا او را نگاه کنم. می خواستم فراموشش کنم، همه چیز را فراموش کنم. کم کم درد سراغم آمد. آدرنالین کاهش یافت و سرگیجه، درد و خستگی سراغم آمد. کف پایم از چیز هایی که نمی دیدمشان زخم می شد. باز هم دویدم. کاش در آن شهر یک رودخانه وجود داشت تا خودم را در آن می انداختم. در آخر کوچه ای تاریک صدای خنده هایی رو شنیدم. باید به سمت تمدن می رفتم. جایی دور از دست متجاوزین. درون کوچه پیچیدم و با سه پسر مواجه شدم که دور پسری که با لبخند به دیوار تکیه داده بود جمع شده بودند. سه پسر انگار حال خوشی نداشتند و مست بودند اما شخصی که به دیوار تکیه داده بود هوشیاری عجیبی در چشمانش بود. چون بلافاصله با آن چشمان درشت و گرمش به من نگاه کرد و توانستم از فاصله ی صد متری دوستی و دلسوزی او را حس کنم. تند تر دویدم و با سرعت به آن پسر کوبیدم او مرا در آغوش گرفت و دستش را روی شونه هایم گذاشت. انگار سه پسر دیگر تازه متوجه حظور من شده بودند. یکی از آن ها گفت:« چه خوشگله. به دردمون می خوره…» پسر مهربان کتش را در آورد و به من پوشاند. آن جا بود که تازه فهمیدم سردم است. سرش را پایین آورد و پرسید:«حالت خوبه؟» با لرزشی عصبی و هق هقی خفه سرم را تکان دادم. منفی یا مثبت؟ هیچ کس نفهمید. پرسید:« می خوای برسونمت خونه؟» نه! خیلی سریع و تقریباً داد زدم:« نه!» او سریع گفت:« باشه باشه… من فرهادم اسم تو چیه؟» بعد از اون روز من رو به جایی که رفیق هاش بهش جنده خونه می گفتن برد. یک سوییت با شش دختر خوشگل که پنج تا از آن ها بیشتر از بیست سال داشتند اما یکی از آن ها تقریباً هم سن خودم بود. آناهیتا، اولین و بهترین دوستم. و حالا که من بیست و دو سال داشتم روی صندلی نشسته بودم و در آغوش فرهاد گریه می کردم. البته آن شب قرار بود بیست و سه ساله شوم. بلند شدم و دوباره صورتم را شستم. آرایش کردم و در آینه لبخند هایی مصنوعی زدم تا از آن حال و هوا در بیایم. فرهاد من رو تا دم در همراهی کرد. و با لبخند مهمان آن شب را خیلی آروم معرفی کرد:« آقای خبات!» اسم جالبی بود. بیرون از ساختمان یک پژو پرشیای نوک مدادی پارک کرده بود که با تاریکی شب هم خوانی داشت. پسری با قد تقریباً بلند به در راننده تکیه داده بود و پشتش به سمت ما بود. قبل از اینکه فرهاد صدایش کند با هشیاری عجیبی به سمت ما برگشت و لبخند زد. واقعاً خوش تیپ بود و خیلی سر و سنگین لباس پوشیده بود. خیلی آروم وارد پیاده رو شد و دستش را جلو آورد و گفت:«سلام، خوشبختم» تا به حال چنین برخوردی ندیده بودم. دیده بودم اما از روی شهوت. به نظر می رسید پسر کاملاً برادرانه خوشبخت بود. سعی کردم تعجبم را مخفی کنم اما ظاهراً او می دانست که غافلگیر شدم چون لبخندی سریع زد و برقی از چشمانش رد شد. به سمت ماشین رفت و در را برایم باز کرد. این دیگه خیلی احترام بود. فرهاد با غرور گفت:«خوش بگذره» وارد ماشین شدم و بوی ترش و شیرین لذت بخشی را حس کردم. بعد پسر اومد و سوار شد و آروم راه افتاد. با لبخند پرسید:« خوب، اسمت چیه؟» به سادگی گفتم:« سارا» سپس پرسیدم:«اسم تو چیه؟» با این که فرهاد قبلا اسمش را گفته بود اما من می خواستم از زبان خودش بشنوم و نه برای سرگرم کردنش. با افتخار گفت:« خبات!» و سپس در چشمانم نگاه کرد. بعد از چند ثانیه پرسید:« شام چی می خوری؟» طبیعتاً باید انتظار دعوت به شام را از این پسر با ادب می داشتم. گفتم:« برام فرقی نمی کنه.» واقعاً هم فرقی نمی کرد. من تا به حال راجع به غذای مورد علاقه ام فکر نکرده بودم و موقع غذا خوردن در خاطراتم فرو می رفتم.گفت:« پیتزا، اسنک، کباب، فلافل» می خواست ادامه دهد اما من جلویش را گرفتم. اگر یک مشتری معمولی بود بهش می گفتم:« هرچی خودت بخوری» اما این فرق داشت و من اسنک را انتخاب کردم. بعد پرسید:« کجا غذا می خوری؟» با هیجان پرسیدم:«پارک؟» گفت:«عالیه» بعد از خوردن اسنک ها سوار ماشین شدیم و کمی در خیابان های کم رفت و آمد چرخیدیم. از من پرسید:« نظرت راجع به رابطه ی جنسی چیه؟» آیا این پیشنهاد بود؟ با خنده ای گفتم:« کثیف ترین کار دنیا!» لبخند زد و پرسید:« چرا؟» گفتم:«نمی دونم. شاید به خاطر خاطرات بدی باشه که ازش دارم.» با جذابیت گفت:« خوب، به نظرت من می تونم عقیده ت رو عوض کنم؟» با لبخندی گفتم:« بعید می دونم.» خنده ای کرد و گفت:« شرط می بندم تا به حال ارگاسم رو تجربه نکردی.» با سرم تأیید کردم. دوباره لبخند زد «خوب نظرت راجع به تجربه کردنش چیه؟» گفتم:« فکر بدی نیست…» باید جالب می شد. خبات پرسید: «می خوای یه کم حال کنی؟» آیا این پیشنهاد سکس بود؟ شناختن خبات و نحوه ی حرف زدنش بسیار سخت بود. با شیطنت پرسیدم:« منظورت چیه؟» با بی خیالی گفت:« یه کم سرعت و ترشح آدرنالین. به هضم غذات کمک می کنه.» کفتم:«باشه» ماشین روی دنده ی سه بود و خبات خیلی سریع دنده رو دو کرد و پایش را تا ته روی گاز فشرد. مطمئناً آن صدایی که از موتور ماشین بلند شد صدای یک پژوی ایرانی معمولی نبود. خبات با سرعت صد و هفتاد کیلومتر در ساعت در اتوبانی خلوت از ماشین ها سبقت می گرفت من با اشک و لبخند طلب سرعت بیشتر می کردم. او که خودش هم داشت قهقهه می زد به سمند سبز رنگی در کنار جاده اشاره کرد که ظاهراً قصد تعقیب ما را داشت اما تا می خواست ماشینش را روشن کند ما صد ها متر از او دور شدیم. با تعجب پرسیدم:« پلیس بود؟» البته بیشتر اعلام کردم تا پرسیدن. با خوشحالی فریاد زد:« آره! » سپس دستش را زیر میله ی ترمز دستی گذاشت و با چشمان عمیقش به من زل زد و با لبخندی گشاد گفت:« اینجا را نگاه!» جیغ زدم:« نه!!!» او خنده ای سر داد و ترمز دستی را تا ته بالا کشید و ماشین را وسط اتوبان صد و هشتاد درجه چرخاند. من که اسنک ها را توی گلویم حس می کردم و احساس سرگیجه می کردم پیشانیم را به بازویش فشار دادم او خیلی سریع بقیه ی راه را دنده عقب رفت و با استفاده از ترمز دستی توی یک فرعی پیچید. با تعجب در چشمانش زل زدم و پرسیدم:« چه طوری اون کارو کردی؟» با لبخندی بی خیال گفت:« خیلی راحت… می خوای امتحان کنی؟» همیشه دوست داشتم رانندگی کنم اما از آسیب زدن به ماشینش ترسیدم و با خنده گفتم:« نه ممنون!» اگه روزی می خواستم با چنین پسری رابطه داشته باشم قطعاً ازش پول نمی گرفتم. با خجالت گفتم:« خبات؟» خیلی محترمانه گفت:« بفرمایید؟» ظاهراً خبری از «جونم؟» ، «بله عشقم؟» و این حرفا نبود… و من واقعاً احساس راحتی می کردم. پرسیدم:« بابت امشب چه قدر پرداخت کردی؟» خدایا! انگار داشت خیلی به من خوش می گذشت! با جدیت گفت:« به کی سارا؟» گفتم:« به فرهاد» دوباره لبخندش را زد. مشخصاً پاسخی نا منتظره در انتظارم بود. خیلی راحت گفت: «هیچی!» هیچی؟!«هیچی؟!» دوباره گفت:« بله… هیچی!» چند ثانیه بهش نگاه کردم… ظاهراً قصد نداشت رازش رو فاش کنه. سرانجام تسلیمش شدم و پرسیدم: «چرا؟» خبات گفت:« من با فرهاد شرط بستم. سر این که تو از امشب کاملاً راضی خواهی بود و بهت خوش می گذره… و آیا برای این رابطه باید پول پرداخت؟» با لبخند درون چشم هایم نگاه کرد. یعنی او آن قدر از خودش مطمئن بود؟ با لبخندی شگفت زده گفتم:« نه… نباید» ابرو هایش را بالا انداخت و حرفم را تأیید کرد. حالا می فهمیدم فرهاد چرا برای آمدن خبات این قدر شوق داشت… چون آن ها شرط بسته بودند و فرهاد می خواست من نا راضی باشم تا شرت را ببره. عمراٌ! خبات در کوچه ای گشاد پیچید که ظاهراً مربوط به افراد پول دار و با کلاس بود چون یک « بی ام وِ»ـی عظیم آخر کوچه دیده می شد و اکثر خونه ها ویلایی بودند. خبات کنار بی ام وِ پارک کرد و ماشین را خاموش کرد و به من خیره شد. با دست پاچگی پرسیدم:« خوب… قراره چی کار کنیم؟» دوباره آن لبخند فریبنده اش را زد:« هر کاری تو بگی.» صادقانه می گفت. با شیطنت پرسیدم:« صب کن ببینم… داری از من می خوای دوست دخترت بشم؟» با همان لحن پاسخ داد:« هر جور تو بخوای…» کمی سرخ شدم. گفتم:«از کجا معلوم فردا منو تنها نذاری؟» می دانست که من از این بحث قصدی دارم. واقعاً می ترسیدم که این شانس رو از دست بدم. که کسی مثل خبات رو از دست بدم. سرش را با حالتی پرسشگرانه تکان داد. گفتم:« باید شمارتو بهم بدی.» با لبخندی زیبا موبایلش را به من داد. شماره ی خودم را گرفتم و وقتی موبایلم درون کیفم زنگ خورد قطع کردم. سپس موبایلم را روی حالت بی صدا گذاشتم… نمی خواستم امشب را خراب کنم… البته کسی هم آن چنان به من زنگ نمی زد. به ماشین بزرگ کنارمان اشاره کردم و گفتم:« اینم مال توئه؟» بدون این که رویش را از من برگرداند گفت:« نه… مال همسایه ی رو به روییمه.» پس او آن جا زندگی می کرد. گفتم:« پس تو خونه ت اینجاست؟» با شوق گفت:« آره! می خوای بریم تو؟» سرم را کج کردم و گفتم:« بریم…» داخل خانه من را از راه پله ای بالا برد و به نشستن روی یک صندلی راحت ولی مدرن دعوت کرد. سپس رفت و یک شیشه ی سبز رنگ آورد و کمی در دو لیوان ریخت. با یک دیگر نوشیدیم. طمع جالبی داشت. پرسیدم:« این نوشیدنی چیه؟» پاسخ داد:« بربن!» در هر جرعه مزه اش با جرعه ی قبلی فرق می کرد. خبات خیلی آروم پرسید:« دوست داری با من رابطه داشته باشی؟» من که کمی احساس سبکی می کردم گفتم:«آره» ادامه داد:« چه مدلی؟ رمانتیک؟ خشن؟ » من واقعاً تحریک شده بودم و خیلی می خواستم ببوسمش… بنابراین با لبخند گفتم:«خشن!» با اطمینان گفت:« پشیمون می شی» گفتم :« حالا می بینی.» جلو آمد و دستش را دور من حلقه کرد و من هم دستانم را روی شونه هایش گذاشتم. آن جا بود که متوجه آهنگی خش دار و زیبا از دور شدم. و شروع کردیم به… رقصیدن. و چه قدر لذت بخش. آروم در گوشم زمزمه کرد:« میای یه بازی بکنیم؟» کمی ازش فاصله گرفتم و در چشمانش نگاه کردم. من عاشقش شده بودم. گفتم:« چی بازی ای؟» لیوان ها را تا ته پر کرد و گفت :« ببینیم کی می تونه زود تر همه ی اینو بخوره.» گفتم:« باشه» و لیوان رو گرفتم. خبات لیوان را بالا آورد و همراه با تکان دادنش گفت:« سه… دو… یک!» سپس شروع کرد به نوشیدن. و سرش را بالا برد. من که زیاد مشروب نخورده بودم از این کار می ترسیدم. بنابراین فکری به سرم زد و آرام و تهدید کننده گفتم:« شاید هیچ کس برنده نشه.» خبات با چشمان درشت شده از تعجب سرش را آرام پایین آورد و من تمام لیوانم را توی صورتش پاشیدم و زدم زید خنده. او هم هر چه در دهان داشت را روی سینه ی من تف کرد و با لبخندی شیطنت آمیز همراه با خشم به من خیره شد. پیراهن خیسش را در آورد سپس من رو بلند کرد و به زور به اتاقی برد که منبأ آهنگ زیبا بود و توسط یک آباژور قرمز رنگ روشن شده بود. من رو به زور لخت کرد و پرسید:« سکس خشن می خواستی هان؟» با لبخند گفتم:« اگه کمرشو داری» من رو محکم روی تخت انداخت و بعدش خودش هم تقریباً پرید روم. با لبخندی شیطانی و خشن گفت:« الآن تلافی همه ی اذیت کردناتو در میارم. جوری از عقب بکنمت تا یه ماه نتونی بشینی دختر!» چهره اش در آن نور قرمز واقعاً ترسناک شده بود و حس هیجان لذت بخشی را داشت. خنده ای کردم و هیجان زده تر شدم. خبات شروع کرد به در آوردن لباس هام. تاپ ، دامن ، سوتین و بعد هم شرتم رو و همه رو به طرف در پرت کرد سپس شلوار و شرت خودشو در آورد و من رو چهار دست و پا کرد و مشتی از موهایم رو دور دستش تاباند و شروع به کشیدن کرد و کیرش رو به کسم مالوند. در همان حال گفت:« الآن نشونت می دم… طوری جرت بدم که صدات تموم محله رو بیدار کنه…» آیا این خودش بود… در عرض پنج دقیقه زیادی خشن شده بود. ناگهان کیرش رو درون کسم فرو کرد و من جیغی از شادی، لذّت و درد کشیدم. خبات خیلی سریع دستش را روی دهانم گذاشت و شروع به تلمبه زدن های عمیق کرد. من هم دستش را لیس می زدم. برای اولین بار داشتم لذت سکس را می چشیدم… پس راز لذت این بود، باید خودم می خواستم. دستش را از روی دهانم برداشت. گرمایی زیاد درون کسم حس کردم و سپس شل شدن آلتش. پایین تخت روی زمین زانو زد و شروع کرد به لیسیدن کس من و با انگشت شستش چوچوله م رو می مالوند. احساسی خوشایند در من به وجود می آمد که حس می کردم با از دست دادن و بیرون کردنش حتی بیشتر هم می شود. سپس آن اتفاق افتاد. در حالی که با صدایی گرفته خبات رو صدا می زدم گرمایی را که از شکمم به سمت لگنم می رفت را احساس کردم و تمام بدنم منقبض شد و لرزید. بهترین تجربه ی عمرم. بی حال روی تخت افتادم و زمزمه کردم:« مرسی» آمد روی تخت و من رو بوسید و با پوزخندی گفت:« خبات دیگه کیه؟» سپس بلند شد و آباژور را خاموش کرد و به بیرون از اتاق رفت. نفسی عمیق کشیدم و به دنیا لبخند زدم… بعد از ده سال. روی پشتم خوابیدم و پارچه ی سفید رنگ نازکی را روی شکمم کشیدم. صدای آب از حمام می آمد و با صدای خواننده ی آهنگ زیبا می شد. شب از مهتاب سر می ره، تمام ماه تو آبه شبیه عکس یک رویاست، تو خوابیدی جهان خوابه زمین دور تو می گرده، زمان دست تو افتاده تماشا کن سکوت تو، عجب عمقی به شب داده احساس می کنم خبات دوباره وارد اتاق می شه اما چشمانم را باز نمی کنم تا از لذت بوییدن بوی عطر، عرق و بربن غافل نشم. سپس بوی جدیدی رو اطرافم حس می کنم. بوی… بوی سیگار و عطری متفاوت… شاید هم عطر سیگار و شخصی که نزدیکم به تندی نفسش را فرو می دهد. لبخندی آرام می زنم و با وجود خبات احساس امنیت می کنم. بله من او را دوست دارم. تو خواب انگار طرحی از، گل و مهتاب و لبخندی شب از جایی شروع میشه، که تو چشماتو می بندی صدای شیر آب قطع میشه. پس این کسی که این جا با منه کیه؟ شاید شیر آب این خونه حالت اتوماتیک داره. به هر حال من به خوشحالیم ادامه می دم و به چیزی توجه نمی کنم. این احساس خیلی عالیه. کم کم داره خوابم می بره که دوباره بوی سیگار تند می شه و انگار خبات به من خیلی نزدیک شده و تند تند، نفس نفس می کنه. آیا مشکلی براش پیش اومده؟ تو را آغوش می گیرم، تنم سر ریز رویا شه جهان قد یه لالایی، توی آغوش من جا شه آره باید او را در آغوش می گرفتم. تکانی روی تخت را احساس می کنم و صدایی مثل خفه شدن که از ته گلوی مهمان جدیدم در می آید. آیا خبات تنگی نفس داشت؟ آرام چشمانم را باز می کنم و در نور کم اتاق قامت بلند، کشیده و خشمگین خبات رو می بینم که به من زل زده و بالشی رو که بالای سرش نگه داشته محکم به سمت صورت من میاره. جیغی می کشم و دست و پایم را به همه طرف تکان می دهم تا بلأخره سرش را پیدا می کنم و با درماندگی به سرش مشت می زنم. فشار بیشتر می شه. آهنگ محو و بی مفهوم می شه و در زیر سیاهی بالش شکل های پیچیده ای رو می بینم. صدای خبات رو که آروم می گه:« ساناز…ساناز…» کم کم دستانم شل میشه و روی پاتختی می افته. جسمی شیشه ای رو لمس می کنم. آخرین امیدم، و اون رو توی سر خبات خرد می کنم. اون روی زمین می افته و من بدونه این که پارچه ی سفید رو از روی بدن بردارم به سمت لباس هام می رم. چراغ رو روشن می کنم و خبات رو می بینم که با همان لباس رسمی دستش را روی چشمانش گرفته و از پیشونیش خون جاریه.

ادامه دارد (بسته به ادامه ی داستان “من سیاه دل سپیدم”)

نوشته:‌ budy


👍 0
👎 0
11251 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

432766
2014-08-25 14:00:35 +0430 +0430
NA

واقعا تبریک میگم به این قلم شیوا و فضا سازی‌های عالی‌ و بی‌ نظیر.

0 ❤️

432767
2014-08-25 14:53:03 +0430 +0430
NA

حرفای این کسخل بالایی رو زیاد جدی نگیر این همه داستانها رو میگه خوبه.
غزیزم داستانت خیلی کیری بود .این چی بود آخه . خودت خسته نشدی انقدر طولانی بود.

0 ❤️

432768
2014-08-25 15:14:30 +0430 +0430
NA

picohead10 اینو باهات هستم. ماله منم از پهنا روش.

0 ❤️

432769
2014-08-25 16:17:01 +0430 +0430
NA

این بزغاله ای که عکسش و گذاشته آواتارش و اولین کامنت و داده واس من از فضا سازی حرف می زنه. کس لیس تو هر داستان جقی که واست بگن یکم توش بی حرمتی و سکس با محارم باشه می گی محشر بود، اگه اینا نباشه می گی عالی و بی نظیر بود…بعد واس من از قلم شیوا و روان و فضا سازی حرف می زنی؟!!! کییییر رستم دستان تو تک تک سلولای هیکل تخمیت.
(من به نویسنده این داستان احترام می ذارم و سوی صحبت هام با ایشون و داستانشون نیست، چون بنا به گفته ی خودشون چون خوندن داستان های قبلی لازمه ی این داستان هست این داستان و فعلا نخوندم)

0 ❤️

432770
2014-08-25 16:27:42 +0430 +0430

میشه بگی این چه کاریه؟ خب پسر خوب بگرد یه سوژه پیدا کن داستانشو بنویس. نشستی ببینی هیوا چی مینویسه ادامشو تو توی این داستان بذاری ؟عجبا! در ضمن قابل ذکره که شخصیتی که از خبات ساخته بودی هیچ شباهت شخصیتی به داستان هیوا نداشت! اگر قراره به از روی اون داستان با سبک خودت بنویسی حق نداری شخصیت و اخلاق و منش قهرمانهای داستان رو عوض کنی باید به اون داستانی که ازش الهام گرفتی وفادار باشی اگر هم قراره از خودت بنویسی حق نداری از یه داستان دیگه کپی کنی! پس ادامه داستانت رو با فکر بنویس!!!
موفق باشی

0 ❤️

432771
2014-08-25 17:09:17 +0430 +0430
NA

سطح نوشتارت نسبت به هیوا بسیار پایینه
اولایه داستان یجا محاوره نوشتی یجا کتابی :| میخواستم تا اخر نخونم اما اسم هیوا در اول داستان موجب ادامه دادنم شد
میتونی خوب بنویسی اما بنظرم اصلا ایده خوبی نبوده که تو داستان دیگری دست ببری…شاید اگه همین داستان رو بدور از داستان هیوا مینوشتی دلچسب میشد
اما خوب نبود بنظر من
هرچند تلاشتو کردی

0 ❤️

432772
2014-08-25 17:44:25 +0430 +0430

من فقط میگم اگه میخواستی داستان هیوا رو از یه زاویه ی دیگه ای بنویسی یا باتوجه به داستان اون، داستان بنویسی باید از خودش اجازه میگرفتی که بعید میدونم این کار رو کرده باشی
شاید اگه از ایده خودت استفاده میکردی داستان خیلی بهتری میتونستی بنویسی

0 ❤️

432773
2014-08-25 21:52:43 +0430 +0430
NA

اصن من نخونده چاکر خانم ها سپیده و شیرین و افسون هستم .
مخلص هر ۳. شما هم قربون من برید بقیه کف کنن. حال میده.
با تشکر :
ستاد بانوان بس دلربا(به یاد روان شاد اریزونا)
lol

این دیگه کدوم بدبختی بوده که هیوا رو سرمشق قرار داده؟
هیوااااااا :کش شلوارتو به من قرض بدی اینو از اونجاش اویزون می کنم .

0 ❤️

432774
2014-08-26 00:58:59 +0430 +0430

باشه :-D
قربونت برم پروازی جوووووونم B-)
بانو افسون ارادت شدید دارم. :-*

0 ❤️

432775
2014-08-26 02:02:49 +0430 +0430
NA

از اونجايي كه داستان سريالي هستش نخوندمش چون خود نويسنده گف بايد قبليا رو بخوني ولي آقاي ادمين روي صحبتم باش شماست : من چارتا فوش ميدم به بعضي نويسنده ها بس كه داستانشون كيريه شما اخراجم ميكنيد ولي اين آقايي كه عكس بزغاله گذاشته داره به اسلام توهين ميكنه رو كاريش نداريد
عاقا عقايد هركي برا خودشه لطفا عدالت رو اجرا كنيد

0 ❤️

432776
2014-08-26 02:10:35 +0430 +0430
NA

باتشکر از نویسنده داستاااااان بخاطر رنجی که در تحریر کشیدن کلی فحش نثار حیوانی که کامنت اول بود مینمایم

0 ❤️

432777
2014-08-26 02:32:07 +0430 +0430

اگه با داستان هيوا مقايسه نکنيم…متوسط بود
کوس کنها جمع شويد تا برويم پيش خدا
يا به ما زن بدهد: يا بزند کله ما

0 ❤️

432778
2014-08-26 03:12:59 +0430 +0430
NA

به افتخار picohead، که نظرش و به خاطر یه دیوث پاک کردن.

0 ❤️

432781
2014-08-26 04:00:24 +0430 +0430

با بانوان دلبر سایت پروازی، سپیده، شیرین ، افسون موافقم (به ترتیب سن اسما رو نوشتم!)
قلم خوبی داری اگه رو عن دیگران اسکی نری!!

آقا خوب این چه کاریه؟ :-D بیچاره هیوا کلی زحمت کشید تصویر یه آدم مرموز و غیرقابل پیش بینی به اسم خبات تو ذهن ما بسازه
جنابعالی اومدی ریدی توش :-D
آخه سارا؟ :| ساناز؟ :|
چی شد یهو؟

خیلی خری!!

مخلص همه دوستان

0 ❤️

432782
2014-08-26 06:12:39 +0430 +0430

مازی؟ :|
شیرین از افسون بزرگتره!!!:|

0 ❤️

432783
2014-08-26 06:13:45 +0430 +0430

کصافط حداقل بترتیب حرف الفبا اسم میبردی :-D

0 ❤️

432784
2014-08-26 07:40:28 +0430 +0430

سپیده اول خواستم به ترتیب وزن بنویسم دلم براتون سوخت :-)
افسون بانو نهایت ۱۷ سالشه
بقیتون یحتمل ۳۵-۴۰ به بالاعید
البته شما اگه ۷۰ ساله با وزن ۲۰۰ کیلو هم باشید از دلبریتون چیزی کم نمیشه :-D :-D

0 ❤️

432785
2014-08-26 08:46:38 +0430 +0430

کصافطیت حد نداره مازی :-D

0 ❤️

432787
2014-08-26 21:13:44 +0430 +0430
NA

میبینم که مازی باز چشم منو دور دیده و سن منو بالا برده .زگهواره تا گو,ر من ۱۷ سالمه . خودت هم بکشی من ۱۷ سالمه.
منظورت از عن دیگران نوشته هیوا بود؟ نوشته هاش دیگه تا اون حد نیست که اینجوری تشبیه شه بابا. بی انصاف نباش.
ستاد خراب کردن دوستی های قدیمی و پایدار
lol

0 ❤️

432788
2014-08-26 21:15:42 +0430 +0430
NA

میگم خدایی اواتار خانم های دلربای شهوانی رو یک نگاه بندازید .یکی موهای افشون. اون یکی اواتار پر صلابت .اون یکی تصویری از عشق.پروازی هم یک قورباغه. اینجاست که تفاوت ها شدید احساس می شه.

بنده هم چنان چاکر خانم ها هستم.مازیار هم نیم نگاهی می ندازم. give_rose

0 ❤️

432789
2014-08-28 18:27:34 +0430 +0430

افسون بانو فدای شما بشم پیشکسوتی از خودتونه <3 من کوچیک شمام.
با هندی شدن به شدت موافقم :D نمیدونم چرا هرچی زور زدم ذره ای حس دلسوزی برانگیخته نشد در من :D

بانو پروازی ما مخلصیم :D شرمنده میفرمایین

بانو سپیده عزیز دلتنگیم به شدت :)

دوستان اصن من از همه بزرگترم دعوا نکنین :)) ولی یه حسی به من میگه مازی اینا رو به ترتیب علاقه ( از راست به چپ ) نوشته :D ستاد بر هم زنی روابط حسنه افسون و مازی :D

0 ❤️

432790
2014-11-01 10:17:39 +0330 +0330
NA

بله شخصا اجازه گرفتم
2- با کمی دفت متوجه می شین که بیشتر داستان مال خودم بود

0 ❤️

432791
2014-11-01 10:25:24 +0330 +0330
NA

نه من ادامه ی داستان رو ننوشتم و فقط زندگی یکی از شخصیت هاش رو تعریف کردم که حتی می تونستم این کار رو نکنم و لطمه ای به داستان وارد نمی شد. این فقط یک نو آوری هست که در دل خواننده های “من سیاه دل سپیدم” لذتی ایجاد می کنه
2- من شخصیت خبات رو طوری که اون رو دیدم توصیف کردم (قطعا دید شما فرق داره و هیچ کدام درست نیست، چون ما صاحب این نیمه از داستان نیستیم)

0 ❤️

432792
2014-11-01 10:31:07 +0330 +0330
NA

1- بله، انسجام نوشتاری متن کمی پایین بود. این به این دلیله که داستان رو در چند جلسه ی مختلف و با روحیات مختلف نوشتم
2- من در داستان دست بردم؟ آیا اتفاق دیگری به جز اتفاق “من سیاهدل سپیدم (5)” افتاد؟
همونطور که در پاسخ پیشینم گفتم این داستان هیوا و خبات نیست!
3- بله می تونست بهتر باشه
ممنونم

0 ❤️

432793
2014-11-01 10:33:51 +0330 +0330
NA

بله من ذهنم خرابه و افکار کثیفی دارم
وگرنه مثل عده ای از دوستان به این سایت سر نمی زدم

0 ❤️

432794
2014-11-01 10:38:20 +0330 +0330
NA

1-آیا تصویر اون آدم مرموز خدشه دار شد؟
2- سارا یا ساناز، مثل هیوا یا خبات

من و هیوا تصمیم گیری رو به عهده ی خودتون گذاشتیم.
شما داستان رو متوجه نشدین

0 ❤️