رئیس جدید زندان و زندانیان دردسرساز

1399/11/11

توجه: [ نامناسب برای افراد زیر ۱۸ سال ]

رئیس زندان که مردی چهل و چند ساله می نمود ، پشت میز کارش نشسته بود . ظاهری جدی و موقر داشت . سبیل داشت و چهره ای مردانه ! حمید بقایی آن روز هم طبق معمول همیشه لباس رسمی به تن داشت . کت و شلوار خاکستری پوشیده بود و ساعت رولکس گرانقیمتی هم ضمیمه ی استایل رسمی اش کرده بود .
با قیافه ای که دائماً سخت گیرانه به نظر می رسید ، مشغول رسیدگی به پرونده ای بود که در با صدا باز شد . سرش را بلند کرد . مامور با احترام سلام داد و گفت : اومدن قربان !
جناب رئیس سری تکان داد .
احضاری ها یکی پس از دیگری وارد اتاق شدند .
زندانی های پر شر و شور و ماجراساز هفته های اخیر !
اولین نفر که وارد شد سر دسته ی گروه بود . اسمش جمال بود . حدود سی و پنج یا شش سال سن داشت . سبیلی بود با موهای به شدت کوتاه ! هیچوقت نمی گذاشت موهایش از حدی بیشتر شود ! قد بلندی داشت . پیراهنش سفید بود و شلوارش سیاه ! کفش های مشکی براق هم داشت ! چهره تخسی نداشت . اما اعتماد به نفس در چشم هایش پیدا بود . نگاهش انگار داد می زد حرف حرف اوست و تمام !
نفر دوم صالح بود . بی سر و صدا اما مغز متفکر گروه ! توی درگیری دو هفته پیش چند نفر را ناکار کرده بود . حتی مامورها هم حریفش نمی شدند . می دانست کجا باید چه کند . اما حرف از پیروی از قوانین که می شد ، چموش می شد و یک دنده ! کل زندان را به زانو در آورده بود !
البته در بین همه محبوبیت داشت ! کاری کرده بود که همین چند وقت پیش رئیس قبلی زندان فلنگ را ببندد و انتقالی بگیرد ! هیچکس از رئیس سابق دل خوشی نداشت ! مرد پول بود و باد هر طرف که می وزید به آن طرف می رفت ! مسلما رفتن چنان شخص منفوری و آمدن چنین رئیس خوش نامی برای همه خوب بود ! البته به غیر از عده ای که نانشان - که لقمه در خون بقیه زندانی ها زدن بود - بریده شده بود ! همان ها یک شب شورشی به راه انداختند و سعی در غافلگیر کردن صالح داشتند که تیرشان به سنگ خورد و فقط چند هفته انفرادی نصیبشان شد !
صالح که حالا به رابین هود زندانیان معروف بود ، چهره خاصی داشت . نمی توانستی چیزی را از صورتش بخوانی . ناراحتی و شادی اش یکی بود . ظاهر جذاب و مرموزی داشت . چشمهایش حالتی خمار داشت و همیشه انگار با بی تفاوتی انسان را می پایید . همیشه از زیر سنگ هم شده یک نصفه لیمو پیدا می کرد و آب لیمو را می چلاند و موهایش را با آن صفا می داد . ریش و سبیلش همیشه منظم و مرتب بود . شلوار و جلیقه ای تیره به تن داشت و زیر آن پیراهن قرمزی پوشیده بود . رنگ خاص خودش ! همیشه قرمزی در کار بود ؛ چه در لباسش ، چه در دستمال جیبش !
نفر سوم نامش کمال بود . کله شق و تخس ترین ! زور بازویش حریف نداشت ! هر چقدر هم رکابانش محتاط بودند ، این یکی بی مغز بود و بزن بهادر ! پر سر و صدا ! اما با وفا ! صادق ! چهره ای استخوانی داشت . چشمهایش مشکی بود . نگاهش اطراف را می درید . سبیل جذبه صورتش را بیشتر می کرد . طبق معمول موهایش که پایین داده شده بود ، پیشانی اش را می پوشاند . کت و شلوار خاکستری رنگی به تن داشت و پیراهنی سیاه و یک جفت کفش سیاه چرمی !
نفر آخر که از همه کم سن تر بود جلیل بود . بیست و سه چهار ساله بود . موهای کوتاهی داشت . هیکل ورزشکارانه ای به هم زده بود . شلوار ورزشی اش را پوشیده بود با یک تاپ اندام نمای بند دار که عضلات سفت و سخت سینه اش را به نمایش می گذاشت ! کفش اسپورت سفید هم به پا داشت ! هیچوقت در قید چیزی نبود و به دلخواه خودش رفتار می کرد ! این یکی معجونی بود از جمال و کمال ! نه دردسرهای کمال را داشت و نه بزرگ منشی جمال ! اما در سر سپردگی او هم شکی وجود نداشت !
وقتی همه وارد شدند ، در پشت سرشان بسته شد . آخرین بار جناب رئیس به مامور دستور داده بود ؛
_درو می بندی و هر صدایی هم که شنیدی ، تا زمانی که ازت نخواستم درو باز نمی کنی !
جمال مثل همیشه پیش قدم شد و گفت :
_بفرمایید جناب مدیر ، گفتن با ما امری دارین ؟!
جناب رئیس با طمانینه بلند شد . هر چهار نفرشان را آنالیز کرد . به ترتیب ایستاده بودند . اول از همه سر دسته و آخر از همه جلیل ! انگار گلچین گروهشان بودند ! وقتی جمال داشت حرف می زد ، صالح با همان حالت بی تفاوت به او می نگریست . کمال با کنجکاوی نگاه می کرد . جلیل سر به زیر انداخته بود .
قدمی به جلو برداشت . رو به روی آنها قرار گرفت و شروع کرد ؛
_احتمالا حدس می زنید برای چی شما رو صدا زدم ؟!
جمال حدسی زد .
_به خاطر اتفاقات دو هفته پیش ؟!
جناب رئیس به طرفین سر تکان داد .
_نه دقیقا ! موضوع به قبل تر از اون هم مربوط میشه… و به بعد تر از اون !
از نگاه مبهم جمال لذت برد . کاملا واضح بود که چه می خواست ! اما از پیچیده کردن اوضاع هم بدش نمی آمد . سعی کرد خنده اش را پنهان کند و با جدیت ادامه داد :
_مثلا من الان می خواستم صبحونه بخورم !
جمال محتاطانه گفت :
_پس انگار بد موقع مزاحم شدیم !
جناب رئیس با لحن مرموزی در جواب گفت :
_نه … نه ! اتفاقا کاملا به موقع اومدید !
سپس در حالی که سینی حاوی صبحانه را به اینطرف می کشید ، ادامه داد :
_تو این زمان مناسب مثلا ممکنه یه اتفاقاتی هم بیفته !
جمال انگار که حرف زدن یا نزدنش تفاوت چندانی نداشته باشد ، با گیجی گفت :
_شما صبحونه تونو میل بفرمایید مدیرم ! ما مزاحم نمیشیم !
جناب رئیس در حالی که یکی از ظرف ها را برمی داشت ، گفت :
_می خورم ! می خورم ! چه مزاحمتی ؟!
سپس قاشق را پر از ماست کرد و در مقابل نگاه حیرت زده جمال آن را به صورت کاملا عمدی روی کفش او خالی کرد . لبخندی رندانه زد و گفت :
_آ آ آ ! گفتم که امکان داره یه اتفاقاتی هم بیفته ! ببخشید !
جمال که متوجه تغییر لحن عجیب جناب رئیس شده بود ، با تردید گفت :
_استغفرا… مدیرم ! این چه حرفیه ؟! اتفاق بود !
جناب رئیس بار دیگر قاشق را پر کرد . همین که دستش بالا رفت ، جمال ناخودآگاه خواست پایش را عقب بکشد که جناب رئیس سریع گفت:
_به هیچ وجه ! اصلا دوست ندارم پاتو حرکت بدی !
جمال خشکش زد . لحن صحبت رئیس بوی تهدید می گرفت :
_می دونی که اگه کاری که دوست ندارمو انجام بدی خیلی حالم گرفته می شه جمال خان ! وقتی هم حالم گرفته بشه ، اصلا خوب نمی شه !
جمال این را خوب می دانست . حمید بقایی مدیری بود که نامش با قاطعیت پیوند خورده بود . انسان عادلی بود . اما هر زمان هر گفته اش را عملی می کرد . همه خوب می دانستند که جناب رئیس لاف نمی زند ! فقط به حرف هایش عمل می کند!
جمال همانطور متعجب مانده بود که بار دیگر جناب رئیس به سخن آمد . چشم در چشم جمال نگاه می کرد و حرف می زد .
_می دونی که من تهدید نمی کنم ! فقط خبر میدم ! اگه کلمه به کلمه حرفامو درست انجام ندین و حتی یه نفرتون بخواد مخالفتی کنه ، کاری می کنم روزگارتون سیاه بشه ! جوری هر روز اینجا رو براتون عذاب آور می کنم که دعا کنید کاش اصلا به دنیا نیومده بودید !
سپس نگاهی به هر چهار نفر کرد و تیر خلاص را زد .
_فقط هم شما چهار تا نه ! همه دار و دسته تون ! از کوچیک ترین تا بزرگ ترین !
دوباره به چشم های جومالی که از تعجب و سردرگمی کدر شده بود ، چشم دوخت و سخنرانی غرایش را با این جمله تمام کرد :
_باور کنید اگه حرفامو جدی نگیرید ضرر می کنید !
و این بار مطمئن شد هر سورپرایزی که برای این چهار نفر داشته باشد ، حتما خواهند پذیرفت . نه به خاطر خودشان و بلکه برای آسیب ندیدن باقی گروه !
جمال ترجیح داد ساکت بماند . به هر حال وضعیت هنوز روشن نبود . حداقل نه کاملا ! جناب رئیس به حالت قبلی خود برگشت . انگار نه انگار چیزی شده باشد ، با بی تفاوتی به ظرفی که در دست داشت مشغول شد و بی قید گفت :
_خب … کجا مونده بودیم ؟!
قاشق را از ماست پر کرد و در حالی که محتویاتش را روی کفش های جمال می ریخت ، گفت :
_داشتم مثال می زدم ! مثلا الان ممکنه دست من سر بخوره و یه خرده ماست بریزه رو کفشای شما … جمال خان ! چی میشه مگه؟! اتفاقه دیگه !
ظرف را روی میز گذاشت . به جمال خیره شد و با صدایی کمی دگرگون شده که قدرت لحظاتی پیش را نداشت ، گفت :
_نظرت چیه این اتفاقات رو یه کم واقعی تر کنیم ؟!
جمال جوابی نداشت . فقط شاهد حوادث بود . جناب رئیس خم شد . روی زمین زانو زد . سرش را پایین برد و در کمال حیرت شروع به لیسیدن کفش جمال کرد .
جمال مستاصل نگاهی به صالح انداخت . صالح هم که تعجب زده و منگ بود ، دستی به شانه او زد و با نگاهش از او خواست بی حرکت بماند .
حمید بقایی زبانش را روی کفش می کشید و باقی مانده ماست را با ولع پاک می کرد . بند کفش را که آغشته به ماست بود ، می لیسید و با دندان آن را باز می کرد و دوباره می بست . زبانش را روی سطح و حاشیه کفش حرکت می داد و دوباره این عمل را با کفش دیگر تکرار می کرد .
جمال بی صدا به این صحنه ها می نگریست . جناب رئیس به قدری این حرکات را با اشتیاق انجام می داد که آتشی را کم کم در درون جمال شعله ور می کرد .

چند دقیقه ای که گذشت ، آقای بقایی از پاهای جمال دست کشید و بلند شد . صورتش به شدت ملتهب بود . بدنش داغ بود . افکاری که در چندین هفته پس از ورودش به این زندان به سراغش آمده بودند و یک ثانیه راحتش نمی گذاشتند ، داشت به واقعیت می پیوست .
نظری به صالح انداخت . همانطور بی تفاوت ایستاده بود . انگار نه انگار چیزی شده ! اشاره ای به او کرد :
_بشین !
صالح بی حرف روی میز نشست . جناب رئیس یکی دیگر از ظرف ها را برداشت و مقابلش ایستاد . قاشق را پر از عسل کرد و روی برجستگی شلوار صالح ریخت . چندین قاشق را همان جا خالی کرد و سپس دو دستش را دو طرف پاهای صالح روی میز گذاشت و روی پایین تنه صالح خم شد . زبانش را روی شلوار کشید و همانطور که کامش با عسل شیرین می شد ، زبانش از روی شلوار با سختی آلت تناسلی صالح برخورد می کرد .
صالح سعی می کرد مثل همیشه حفظ موقعیت کند . اما برافروختگی شدیدش معلوم بود . زمانی که جناب مدیر سرش را بلند کرد و حجم بزرگ کیر راست شده صالح را از روی شلوار دید ، اینبار باقی مانده ظرف عسل را مستقیما روی برجستگی شلوار خالی کرد و با ولع صد چندان همزمان شیرینی عسل و آلت صالح را از روی شلوار تا جای ممکن در دهان فرو بُرد . این بار همراه با مکیدن های جانانه جناب رئیس ، دست های صالح هم روی سر او جا به جا می شد . کاوش بی پروای بقایی در بدن صالح هنوز ادامه داشت و صالح چشم هایش بسته شده بود و بی اختیار لب هایش را روی هم فشار می داد و خودش را کنترل می کرد که صدایی از گلویش خارج نشود .
کسی نمی دانست چقدر طول کشید که بالاخره جناب رئیس تصمیم به ترک صالح گرفت . کمی عقب رفت و با دست آن سو را نشان داد .
_سر جات وایسا !
صالح به جای خودش برگشت . اما این بار نوبت کمال بود . بقایی به کمال نزدیک شد . صورتش را نزدیک صورت کمال کرد . نگاه کمال مانند سابق جسور بود . هر دو بدون مراقبت در چشم های یکدیگر زل زده بودند . بقایی لب زد :
_خیلی کله شقی ، نه ؟!
به قدری نزدیک هم بودند که نفس های کمال به صورتش می خورد و پوستش را می سوزاند . اما کمال خیال جواب دادن نداشت . فقط به پوزخند کوتاهی اکتفا کرد . ته ریش او را جذاب تر می کرد . نگاه جناب رئیس به سوی لب های خیس و مرطوب او رفت . دستش از روی سینه کمال سر خورد و پایین تر رفت ، بالای شکمش اما متوقف نشد ، انگشت هایش بی معطلی به داخل شلوار خزید و حجم بزرگی را لمس کرد !
کمال از این حرکت غیر منتظره او شوکه شد . اما وقتی برای غافلگیری وجود نداشت .
جناب رئیس کیر پسر جوان را میان پنجه هایش گرفت و کف دستش را محکم عقب و جلو کرد .
بزرگ و بزرگ تر شدن آلت کمال را احساس می کرد . متوقف نمی شد . برعکس ، لحظه به لحظه بر سرعت حرکت دستش می افزود . نفس های منقطع پسر را در کنار گوش هایش می شنید . کمال هر لحظه عمیق و عمیق تر نفس می کشید . بیشتر تحریک می شد . بدنش بیشتر به رعشه می افتاد و به عقب و جلو متمایل می شد . بی اختیار صدای آهی از حنجره اش خارج شد . نمی توانست جلوی اتفاقات را بگیرد ‌. در مقابل جناب رئیس مثل عروسکی بی اراده بود و قادر نبود کوچک ترین حرکتی بر خلاف میل او بکند .
بدنش داشت سست می شد . به سختی سر پا ایستاده بود . این حرکات پی در پی و سریع جناب رئیس دیوانه اش می کرد . هر لحظه صداهای عجیب و غریبی که از گلویش خارج می شد ، زیادتر می شد .
کرخت تر و بی حس تر می شد . به ناچار سرش را روی شانه جناب رئیس گذاشت . جناب رئیس با سرعت بیشتر ادامه می داد . حتی ثانیه ای از تندی دستش کم نمی کرد . هر چقدر نشانه های تحریک و لذت در کمال بیشتر مشهود می شد و هر چقدر حرارت بدن او را بیشتر دریافت می کرد ، سرعتش بیشتر می شد .
کم کم آثار ارگاسم در پسر هویدا می شد . سستی اش به بیشترین درجه رسیده بود . نفس هایش بریده بریده و عمیق تر از هر زمان بود . بدنش شدیدا می لرزید . چشم هایش سیاهی می رفت و مردمک چشمانش به عقب می پرید .
یک مرتبه رعشه ای قوی بدنش را فرا گرفت و فریاد بلندی کشید . همزمان آبش به درون دست جناب رئیس سرازیر شد . جناب رئیس خیسی و گرمای اسپرم های کمال را کف دستش حس می کرد . اما باز هم دست نکشید . تا زمانی که کاملاً راضی نشد ، ادامه داد .
اما بالاخره ایستاد . دستش را از داخل شلوار پسر بیرون آورد و با دستمالی پاک کرد . کمال که کمی خودش را بازیافته بود ، یک قدم عقب رفت .

شهوت در تک تک عصب های جناب رئیس ریشه دوانده بود . این فضا را به طرز دیوانه واری دوست داشت . چندین هفته بود که این چهار نفر را از دوربین های مدار بسته زیر نظر داشت . هر بار که صحنه های رفت و آمد و حتی دعوا و دردسرهای آنها را در مانیتور می دید ، فانتزی تازه ای در ذهنش شکل می گرفت . هر چهارتایشان برایش جذابیت بیش از حد نفس گیری داشتند . روزها با خود کلنجار رفته بود . اما نمی توانست این میزان از اشتیاق را در مواجهه با آنها نادیده بگیرد . در سه روز اخیر به شکل جنون آسایی شروع به برنامه ریزی کرده بود . بارها این سکانس ها را مرور کرده بود و جزئیاتش را تدارک دیده بود . عکس العمل احتمالی آنها را پیش بینی کرده بود و بالاخره روز موعود فرا رسیده بود .

با همان اشتیاق سیری ناپذیر به سمت جلیل رفت . هر دو شانه اش را گرفت . او را به سمت چپ هدایت کرد و با یک حرکت ناگهانی ، پسر را به عقب هل داد .
جلیل روی مبل - که برای نشستن و پذیرایی از مهمانان تعبیه شده بود - ولو شد . جناب رئیس خود را روی پسر رها کرد . حالا پاهایش با پاهای او و بالا تنه اش با بالا تنه جلیل مماس بود .
جلیل در سکوت به او می نگریست و چیزی نمی گفت . بقایی انگشتانش را روی صورت او لغزاند . ته ریش پوستش را زبر کرده بود . اما بر کاریزماتیک بودن چهره اش می افزود .
انگشتان جناب رئیس روی عضلات سفت و ورزشکارانه جلیل رفت . با هر دو دست سینه های جلیل را در مشت گرفت و فشار داد . از در هم رفتن چین های پیشانی پسر خوشش آمد .
صورتش را پایین تر برد . زبانش را روی نوک سینه جلیل کشید . از اینکه بدن پسر ناخودآگاه واکنش نشان داد و کمی خود را عقب کشید ، لذت وافری برد . دوباره نوک سینه جلیل را با زبان خیس کرد .
گرمای بدن پسر جوان افسار امیالش را بیشتر از هم می گسیخت . این بار تمام برجستگی سینه او را در دهان فرو برد و با قدرت و شدت هر چه تمام تر مکید . دست های جلیل بی اختیار دور کمر جناب رئیس قفل شد .
جناب رئیس مدتی زیر چشمی صورت التهاب زده پسر را پایید و سپس به صورت ناگهانی مک عمیق تری به سینه اش زد .
فشار دست های جلیل بیشتر شد . حالا جناب رئیس رسماً در محاصره بازوهای قوی و سر سخت پسر جوان قرار داشت . همین مزید بر علت شد تا با حرارت بیشتری لیسیدن و مکیدن ماهیچه های خوش فرم سینه او را ادامه دهد .
در آغوش جلیل قرار داشت و در حالی که وزنش را روی او قرار داده بود ، مثل کودکی شیرخواره سینه های او را به دهان گرفته بود و می بویید و می خورد و می مکید .
چند دقیقه ای به همین منوال گذشت . درست زمانی که جلیل از شدت برانگیختگی به حد انفجار رسیده بود و از فرط هیجان دسته های مبل را چنگ می زد ، جناب رئیس یک مرتبه عقب کشید .
رو به روی بقیه ایستاد و در حالی که قیافه ای جدی به خود گرفته بود ، به جلیل دستور داد :
_وایستا سر جات !
جلیل در همانحال که برای تحت تسلط گرفتن احساسات غلیان کرده اش تلاش می کرد ، کنار کمال ایستاد .
جناب رئیس یقه اش را درست کرد و سپس با حالت موقرانه همیشگی اش پشت میز نشست . این مرد به حدی در تغییر حالت استاد بود که در باور نمی گنجید .
همه در سکوت منتظر حرکت بعدی جناب رئیس بودند . آقای بقایی نگاهی به آنها کرد و لبخندی شیطنت آمیز بر لب راند ؛
_حتما الان فکر می کنید کارم با شما تموم شده ! اما …
ابرو بالا انداخت .
_داستان تازه داره شروع میشه !
سپس در حالی که صفحه ای پلاستیکی و نازک را روی سرش قرار می داد ، گفت ؛
_نظرتون درباره اینکه یه بازی ای بکنیم ، چیه ؟!
سپس بدون اینکه منتظر جواب بماند ، دنباله سخنش را گرفت :
_هر چند مخالف یا موافق بودن شما چیز زیادی رو تغییر نمیده ! من قوانین بازی رو براتون میگم ! در صورتی که برنده بشید هیچ مشکلی برای هیچکس پیش نمیاد ! حتی امتیازات خوبی هم به دار و دسته شما داده میشه ! اما اگه ببازید … لازم نیست حرفایی که زدم رو دوباره تکرار کنم ! مگه نه ؟! از تهدید کردن خوشم نمیاد ! عمل کردن رو بیشتر دوست دارم ! در هر صورت فراموش نکنید نتیجه این بازی به صورت مستقیم روی زندگی خود شما و اعضای گروه شما تاثیر می ذاره !
جناب رئیس خودکاری برداشت و با آن روی میز ضرب گرفت . سپس شمرده شمرده قوانین را توضیح داد ؛
_اول از همه باید بدونید این یه چالش با محدودیت زمانیه ! شما فقط نیم ساعت وقت در اختیار دارید !
به سرش اشاره کرد ؛
_این صفحه یه حسگر فوق هوشمنده که میزان برانگیختگی و لذت رو توی سلول های مغزی من می سنجه !
صفحه نمایشگری که در بالای دیوار تعبیه شده بود ، روشن شد . درصدِ پنج را نشان می داد . جناب رئیس توضیحاتش را ادامه داد ؛
_میزان تحریک و لذت من مستقیما از این گیرنده ها به صفحه مانیتور مخابره میشن ! حالا کاری که شما باید بکنید اینه که این درصد رو به عدد ۱۰۰ ارتقا بدید ! اونم فقط توی نیم ساعت !
چهار مرد در سکوت به رو به رو میخکوب شده بودند . لبخند پر شرری روی لب های جناب رئیس نشست ؛
_واقعیت اینه که رسیدن سطح تحریک و هیجان یه انسان به درصدِ ۱۰۰ غیر ممکن نیست ! اما اونقدر سخت و غیر قابل دسترس هست که مجبور باشم براتون آرزوی موفقیت کنم !
سپس دکمه ی ساعتِ معکوس شمار را فشار داد و گفت :
_وقت شما شروع شد !

ادامه...

نوشته: هم الف ، هم میم


👍 13
👎 8
42201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

789099
2021-01-30 06:18:55 +0330 +0330

حس تعلیق خوبی داشت، منتظر قسمت بعدی هستم.

1 ❤️

789116
2021-01-30 08:52:02 +0330 +0330

تویی محمود؟
چون به “حمید بقایی” ارادت خاصی داری، متوجه شدم که داستان از زبان “محمود احمدی نژاد” نوشته شده، آخرش هم که نوشتی نویسنده داستان الف (حمدی نژاد)-میم (محمود)
راستی “هاله نور” را این بار رویت نکردی؟

3 ❤️

789156
2021-01-30 15:06:11 +0330 +0330

اینم همون قضیه زدن زیر گوش فرماندس!! 😁

1 ❤️

789170
2021-01-30 16:11:51 +0330 +0330

یکم اسم های متفائت تری انتخاب میکردی برای زندانی ها شخصیت ها راحت تر تو ذهن میومد بعد اخه حمید بقایی وقتی قیافه تخمیش تو ذهنم اومد هیچ لذتی نبردم از دستان

1 ❤️

789209
2021-01-30 22:07:36 +0330 +0330

پشمام:| داستانش انقد خوب بود که با جرئت میتونم بگم هیچ داستان فارسی به این خوبی، با این موضوع نخونده بودم!
اگه همچین داستانایی تو این سایت هست چرا بریم سایتای زبان اصلی!
لطفا ادامه بده!لایک

0 ❤️

789226
2021-01-31 00:14:50 +0330 +0330

داستانت متفاوت بود ، اون توصیف اولت راجب چهارتا شخصیت عالی بود و تونستم تصورشون کنم ، مخصوصا کمال!
خیلی خوشم اومد منتظر قسمت بعد هستم بی صبرانه.
با شخصیت بقایی هم حال کردم :)

0 ❤️

789275
2021-01-31 03:28:57 +0330 +0330

واااای جز پست تو همه پست ها مذهبین مرسی که گفتی این پست مناسب افراد زیر ۱۸سال نیست. الاغ

0 ❤️

789343
2021-01-31 19:43:50 +0330 +0330

چقدر تئوری قسمت بعدی براش اومد تو ذهنم بیا یکار کن اینجوری اسمشو بنویس
زندان فلان_e1

0 ❤️

791099
2021-02-10 02:12:30 +0330 +0330

معذرت میخوام مثل اینکه حضورم تاثیر بدی رو شما گذاشته احتمالا شما با من شدیم 80 میلیون

0 ❤️

792383
2021-02-17 09:58:27 +0330 +0330

اینا ک شخصیتای سریالن :|

0 ❤️

792604
2021-02-18 23:04:32 +0330 +0330

وقتی فیلم ترکی زیاد نگاه میکنی همین میشه دیگه

0 ❤️