راز گل سرخ

1396/02/08

اون اوایل، پدر و مادرش درب و داغون بودن؛ تیپ و قیافشون خیلی بدبختانه و کهنه بود، مثه بقیه ی مردم روستا. یه برادر کوچیکتر از خودش به اسم ممدرضا داشت که اون هم عین پدرش بود… اما خودش نه… بزارید اینجوری بگم : خوشگل بود، عروسکی نبود. خوشتیپ بود، جلف نبود. توی یه خونه ی کوچیک با دیوارای آبی رنگ، کمی دور تر از خونمون زندگی میکرد. از وقتی که تقریبا ۱۲ ساله بودم، دیدنش بهم حس خاصی میداد؛ حسی که منو هوایی میکرد، جوری که سر و ته رویاهام شده بود اسم قشنگش، ویدا…

از همون دفعه ی اولی که دیدمش، دوست داشتم بهش نزدیک تر بشم، اما معصومیت خاص دوره ی طفولیت ام من رو حتی از بازی کردن با اون منع میکرد. دفعه ی اولی که دیدمش، آبنبات چوبی به دست، توی یه باغی بودم که یک ساعت از روستامون دورتر بود، باغی به اسم باغ لوتوس…

روستامون رو خیلی دوست نداشتم، اون موقع‌ها، زندگی توی تهران رو هدف نهایی زندگیم قرار بودم؛ انگشت به دهن بزرگ شدن باعث شده بود بلندپرواز بار بیام، اما مشکل این بود که بلند پروازی های درستی نداشتم. اوایل دهه ی هشتاد، درست سه سال بعد از اتمام دوره ی سربازیم، وقتی برای کاری رفتم تهران، هنوز دو هفته نگذشته بود که دلم برای روستا تنگ شد؛ اونموقع بود که فهمیدم روستامون چقدر دوست داشتنی بوده و من غافل بودم. تو روستای ما، خونواده ها خیلی به هم نزدیک بودن؛ حتی وقتی بعد از چند سال روستامون تبدیل شد به شهرک و خیلی چیزاش عوض شد، مردم هنوزم به اسم روستا صداش میکردن
… دوست دارم از روستامون بیشتر بگم، ولی همین اندازه کافیه! نمیخوام جوری بنویسم که فردا بیاید در خونمون رو بزنید و بگید : داستانتو خوندم رفیق!

داشتم میگفتم، خونواده ها جوری به هم نزدیک بودن که انگار کل شهرک با هم فامیل بودن. همسایه های نزدیک به هم عین فامیلای درجه یک همیشه باهم در ارتباط کامل بودن. هنوزم حس خوب روز تحویل سال رو وقتی بچه سال بودم یادمه… چند تا از همسایه ها خونه ی یکی جمع میشدن و اونی که از همه پیرتر بود، رادیو به دست، بالاتر از همه مینشست و همه باهم منتظر لحظه ی تحویل سال میشدیم… تو چنین مواقع کم نظیری بود که نگاه پاک و ساده ی من، کمی شیطنت به خرج میداد و ناخودآگاه میرفت به سمت ویدا. انگار دنبال یه جور نقص توی صورتش میگشتم، اما خبری نبود؛ صورت قشنگش، تموم قوانین ژنتیک رو له و لورده میکرد… درواقع، همین خاص بودنش باعث میشد که از دیدنش سیر نشم. اونقدری نگاهش میکردم تا اینکه اونم متوجه نگاهم میشد و من، خودمو میزدم به یه راهه دیگه…

روزای زیادی تلف شد و گذشت، خیلی چیزا تغییر کرد؛ قبل از ۱۷ سالگی، زندگیم رو وقف فوتبال کرده بودم و شبو روزم شده بود تمرین با هم‌تیمیام. دیر به دیر ویدا رو میدیدم، اونم برای چند ثانیه، اما توی همون چند ثانیه هم کلی سیگنال مثبت رد و بدل میکردیم! جوری که احساس میکردم انگار واقعا ما دوتا برای همدیگه ساخته شدیم… مدتی بود که میخواستم برم به مادرم این جمله ی معروف و کلیشه رو بگم که فلان دختره چشمم رو گرفته و میخوامش، ولی با خودم میگفتم : سدرا، عجله نکن، مادرت خونوادشو خوب میشناسه، کل اهل روستا میدونن دلت پیش ویدا گیره، کسی نمیبردش… و همینطور پیش خودم امروز و فردا می‌کردم. تا اینکه یه خبرایی به گوشم رسید که کسی درک نمیکرد برای من چقدر مهم و ناخوشایند بودن. وضع مالی خونواده ی ویدا بهتر شده بود و قصد کرده بودن که از روستا بار کنن، و… برای همیشه برن به تهران؛ میگفتن پدرش اونجا یه کار درست و حسابی پیدا کرده و حتی یادمه پدرش به اهل روستا گفته بود که شاید بتونه برای بقیه هم اونجا کار پیدا کنه! جالبه بدونید بااینکه از دوری ویدا نگران بودم و ترس از دست دادنشو داشتم، اما منم مثل بقیه ی اهل روستا این خیالو میبافتم که شاید پدر ویدا برای منم توی تهران کار پیدا کنه و بشم دامادش! سه-چهار سال بعد، فهمیدم که نظافتچی جایی به اسم کافه آبی توی تهران شده بود…

چند شب بعد، با خودم تصمیم گرفتم که فردا صبح، بالاخره حرفی که مدتها توی دلم ته نشین شده بود رو به مادرم بزنم. با خودم فکر میکردم که اینطوری حتی اگر ویدا برای همیشه هم بره تهران، بازم مادرم یه راهی پیدا میکنه که از دستش ندم. اون شب رو هیچوقت یادم نمیره… شب عجیبی بود؛ از طرفی بخاطر حرفی که قرار بود فردا صبح بزنم و جوابی که قرار بود بشنوم استرس داشتم و از طرف دیگه تمرینای سخت و بدون توقف فوتبال، شدیدا منو از پا درآورده بود. نتیجه ی این استرس و خستگی ممکنه برای هرکسی یه خواب بد یا یه کابوس عذاب آور باشه، اما خوابی که من دیدم اصلا بد نبود. اصلا انگار خواب نبود و یه رویای واقعی بود…

نور زیادی که از پنجره ی اتاقم بیرون زده بود، چشمامو باز کرد. از تختم بلند شدم تا ببینم نور چیه؛ ناخودآگاه، متعجب و کنجکاو از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت پنجره. یه اتاق آبی رو دیدم که از سقفش نور بیرون زده بود… داشتم سعی میکردم در برابر نور خیره کننده ی اتاق آبی - که نورش انگار هر لحظه هم بیشتر میشد - چشمام رو باز نگه دارم که یه صدایی از پشتم اومد : سدرا!

برگشتم تا ببینم کی منو صدا کرده ولی پام لیز خورد و از پنجره ی اتاقم پایین افتادم، اما انگار که از ارتفاع خیلی بیشتری افتاده باشم، درحالیکه توی هوا دست و پا میزدم، پنجره ی اتاقم رو میدیدم که به اندازه ی یه ستاره توی آسمون دور شده… تا اینکه بلاَخره سقوط کردم. چشمامو که باز کردم دیدم دوباره توی اتاقم و روی تخت، نور زیاد اتاق آبی هم همچنان اتاق رو روشن نگه داشته بود. میخواستم دوباره از روی تخت بلند بشم که یه دستی نگهم داشت و من خشکم زد؛ با دستش من رو دوباره روی تخت خوابوند و صورتم رو گرفت. درحالیکه سعی میکردم صورتشو ببینم، لباشو نزدیک کرد و بوسه ی تند و ریز
ی به لبام زد. صورتشو که از صورتم دور تر کرد، تونستم ببینمش؛ ویدا بود…

خواستم حرفی بزنم که جلومو گرفت. ویدای من، همون بهشت من که روزی نبود بهش فکر نکنم، حالا لخت مادرزاد کنار من خوابیده بود و قسم میخورم که توی اون لحظه حضورش توی اتاقم، از هر واقعیت گفته و ناگفته ای واقعی تر بود. ناخواسته، دستامو سمت تن داغش بردم و نوازشش میکردم و اون هم با صدای آه و نالش من رو دیوونه میکرد. احساس عجیبی داشتم، پر از هیجان بودم و حرکات دست و پام عجیب شده بود؛ همه چیز رو خوب احساس میکردم ولی هیچ کنترل و تسلطی روی کارایی که میکردم نداشتم… از ویدا یه لب گرفتم و زیر لبی و آهسته درِ گوشش گفتم : توی خوابمم همچین لحظه ای رو نمی دیدم… اونم با سؤالی جواب داد : مگه مطمئنی همچین لحظه ای خواب نیست!؟

جوابشو ندادم، جوابی هم نداشتم؛ به جاش دستمو بردم سمت سینه هاش و اونارو میمالیدم… متوجه شدم که پاهاش داره میلرزه. نگاهی تو چشماش انداختم و یه جور تردید رو دیدم؛ بازم رفتم سمت صورتش، گردنش رو نوازش و بعد بوس کردم. یه ذره فاصله گرفتم، کیرمو بردم لای پاهاش و خیلی آروم و با احساس روی کسش می‌مالیدم. توی همین حال بودم که یهو اتاق روشن تر شد؛ از پنجره دیدم که اتاق آبی نورانی تر شده بود…

ویدا، همونجوری برهنه، از روی تخت بلند شد و رفت سمت پنجره. دمِ پنجره که رسید، سرش رو چرخوند و گفت :
من باید برم… فردا قبل از دوازده اول جاده ی باغ میبینمت…
خواستم حرفی بزنم که متوجه یه دست با انگشتر آبی رنگ شدم که از اونور پنجره، انگار میخواست ویدا رو پایین بکشه… بلافاصله با صدای بلندی گفتم : ویدا!

صداش کردم ولی دیر شده بود. انگاری که پاهاش لیز خورده باشن، بدون تقلایی اون دست پایین کشیدش… دویدم سمت پنجره ولی ویدا رو از بالا ندیدم. دوباره زیر پاهام لغزید و از پنجره پایین افتادم، ولی این دفعه خیلی سریع و محکم افتادم تو کوچمون و صدای خورد و خمیر شدن پاهامو شنیدم… غرق درد و خون بودم و با صدای بلند ناله میکردم که متوجه چندتا پارچه ی سیاه روی دیوار، پیش در خونمون شدم… خودمو روی زمین میکشیدم که متوجه شدم باقر، یکی از هم تیمی هام داره با موتور و درحالیکه یه چوب دستشه، نزدیک در خونمون میشه. سعی کردم صداش کنم اما انگار یهو گلوم خشک شد و خفه شدم… درحالیکه
باقر در خونمون رو میزد، به سمت پنجره ی اتاقم از زمین فاصله گرفتم و… پرواز کردم. توی هوا معلق بودم که از پنجره وارد اتاقم شدم، نور اتاق آبی همچنان خیره کننده بود و حتی شاید صدای گوشخراشی هم، ازش میومد… (توی این چند سال سر یه سری جزئیات از خوابم با خودم بحث دارم!!) یه آدم شنل پوش که هیچی ازش معلوم نبود جز انگشتر آبی‌ای که تو دستاش بود، من رو روی زمین کشید و وقتی روی تخت گذاشتم، گفت : چشاتو ببند.

وقتی چشمام رو بستم بیدار شدم، صدای در خونمون رو شنیدم که انگار داشت از جا کنده میشد. چند لحظه ی اول خیال کردم که با صدای در بیدار شدم، اما همین که چشمم به پنجره ی اتاقم افتاد و خوابم رو یادم اومد، فقط میخواستم برم دمه پنجره که از بالا ببینم کسی که داره در میزنه باقره یا نه! دویدم سمت پنجره و دیدم همه چیز عین خوابم بود، به جز اینکه خبری از پارچه های سیاه روی دیوار نبود و باقر، موتور و چوبی نداشت و… صدالبته اتاق آبی‌ای هم وجود خارجی نداشت!

رفتم دمه در و بعد از باز کردنش، با صدای گرفته و برخاسته از خوابم به باقر گفتم : مگه مرض داری!؟
باقر جواب داد : مرض که نه، ولی عجله که دارم! الان نزدیک نیم ساعته دارم در میزنم که بیدار شی! اگر مادرت سفارش نکرده بود که شک میکردم خونه باشی… حالا هم یه چیزی کوفت کن و قبل از دوازده بیا سمت خونه ی آقامحمدی، قراره بریم سمت خلخال برای بازی با تیم چراغعلی اینا…

از تموم حرفش، فقط متوجه اون بخشش شدم که گفت مادرم بهش سفارش کرده منو بیدار کنه… قرار بود امروز بلأخره حرفمو بهش بزنم، ولی با این اوضاع نمیشد…
-گفتی مادرم خونتونه!؟
-خونمون نه، صبح زود با مادرم و خواهرم با اتوبوس رفتن زیارت… مگه خبر نداشتی!؟
-نه… بهم نگفته بود… شایدم یادم رفته… کِی برمیگردن!؟
-نمیدونم، فکر کنم تا پس فردا اینجا نباشن… آقا محمدی هم گفت اگر بازی امروز رو ببریم خیلی به نفعمونه و رو منوتو حساب باز کرده، فرصت استراحت و تمرین هم نداریم و باید با دل و جون بازی کنیم چون اگه ببریم برا ساخت ورزشگاه تو شهرک بودجه اختصاص میدن…
-میگم باقر، بازی رو میبریم من میدونم، خونه ی آقا مشیری هنوز نرفتن تهران نه!؟
-اخ… هنوز دلت گیره؟! فکر کنم دیشب رفتن، دیر رسیدی رفیق!
-مطمئنی!؟
-آره دیگه، الان سه ماهه میخوان برن، دیشب هم بابام رفته بود پیش آقامشیری خدافظی…

یه لحظه ماتم برد. چه جور ممکن بود من قبل از دوازده با ویدا اول جاده ی باغ قرار داشته باشم درحالیکه دیشب رفته تهران!؟ بلأخره این خواب رو باید باور میکردم یا نه؟
به باقر گفتم که خودش بره آماده بشه و من یکم دیرتر میام سمت خونه ی آقامحمدی.

ساعت یازده بود که از خونه زدم بیرون و خودمو به اول جاده ی باغ رسوندم. کاملا ناامید بودم و سرگردون، چندباری دور خودم چرخیدمو سعی کردم خودمو متقاعد کنم که هر چی دیشب دیدم چیزی بیشتر از یه خواب نبوده ولی دیدن باقر توی خواب و واقعیت، قدرت رفتن رو از پاهام میگرفت… اول جاده ی باغ یه سری خرابه بود که سال ها جا خوش کرده بود و همه نسبت بهش بی توجه بودن؛ میگفتن مال یه فروشگاه کوچیک اما لوکس به اسم آتلانتیس بوده که تاسیسش برمیگرده به زمان شاه. ساعت نداشتم که ببینم چقدر به دوازده مونده، و همینجوری که دور خودم میچرخیدم رفتم پشت یکی از دیوارای خرابه ی آتلانتیس و اونجا بود که ویدا رو دیدم.

نشسته بود روی یه تخته سنگ، کنار یه پنجره ی بزرگ که با چوب هایی پوسیده و داغون، بسته شده بود. وقتی نزدیکش میشدم سعی میکردم با صدای پاهام اونرو متوجه خودم کنم، ولی انگار قصد نداشت سرشو بالا بگیره و سلامم کنه؛ تا اینکه سرشو بالا گرفت و گفت : «قبلا اینجا نیومده بودی؟»
گلوم خشک شده بود. با صدایی که شبیه صدای خودم نبود، گفتم : نه!
خنده ی ریزی به گوشه ی لبش انداخت و گفت : «بعضی وقتا که دلم میگیره میام اینجا… فکر کنم حالا که دارم میرم تهران دلم برای اینجا تنگ بشه. اومدم که با این پنجره و تخته سنگ خداحافظی کنم…»
پرسیدم : با پنجره و تخته سنگ‌…؟
جواب داد : «آره… میدونستی یه زمانی پنجره ها بزرگتر بودن؟»
با تعجب گفتم : نه، مگه الان کوچیک تر شدن!؟
ایستاد و نگاه معصومش رو توی چشمام گذاشت، بعد سمت پنجره برگشت و ادامه داد : «انقلاب که شد و کوچه خیابونا شلوغ، مردم از قشنگی این پنجره ها گذشتن. این پنجره هایی که آخرین امید نور خورشید برای گرفته نشدن طراوت از خونه ها بود رو با چوب بستن تا غریبه هایی که از همه جای ایران ریخته بودن تو کل روستا، غریبه بمونن…»

بهش نزدیکتر شدم و پرسیدم : من دیشب خواب دیدم دیگه، نه؟
دوباره لبخند زد و گفت : «مگه هنوز مطمئن نیستی؟! آره خواب دیدی… آدما چند جور خواب دارن، اینم یه جورش بود…»
دوباره پرسیدم : پس تو اصلا از کجا میدونی که من دیشب خواب دیدم!!؟
جواب داد : «چون خودم هم اونجا بودم… باور کن هر چقدر بیشتر توضیح بدم فقط سوالاتت بیشتر میشه! وقت زیادی نمونده…»
اینو که گفت سمت تخته سنگ برگشت، خم شد و از پشتش یه کتاب کهنه و بزرگ رو درآورد. بعدش در حالیکه برای اولین و آخرین بار در حدی به من نزدیک می‌شد که نفساش رو روی صورتم احساس میکردم، کتاب رو داد دستم و گفت : بازش کن…

از بس که به من که نزدیک شده بود، پیام های عصبیم منتقل نمیشدن و فقط خودمو صاف نگه داشته بودم که دستمو توی دستاش گرفت و با کمکش کتاب رو باز کردم. صفحه ی اول کتاب، نقاشی عجیب یک گل سرخ بود که زیرش نوشته بود : ب۱۳، آصف. هر ورقی که میزدم صفحه های عجیب تری میدیدم، اعداد عجیب غریبی که با اشکال هندسی مختلف کنار هم قرار گرفته بودن، حروف نامفهوم و نامربوطی که از بالا تا پایین صفحه رو گرفته بودن و نقاشی هایی که هنوز هم، هروقت بهشون فکر میکنم و اونارو به یاد میارم، احساس عجیبی بهم دست میده…

ورق زدیم و زدیم تا اینکه رسیدیم به یه صفحه ای که متفاوت بود. تفاوتش هم توی این بود که نوشته هاش سیاه نبود، بنفش بود و… دور تا دورِ جای یه دست کوچیک - که اون هم بنفش بود - رو گرفته بودن… اینجا بود که ویدا گفت : متاسفم صدرا ولی… ما به درد هم نمیخوریم!

بیشتر از اینکه ناراحت و دلشکسته بشم، عصبی و متعجب شدم و گفتم : یعنی چی! برای چی!؟
اشک توی چشماش جمع شده بود… جواب داد : «چون سرنوشت و زندگی من هنوزم گیر این کتاب و نوشته هاشه! دست خودم نیست که وجودم به همین یه صفحه بستس! میدونی چیه!؟ ما به درد هم نمیخوریم چون ما به درد هم نمیخوریم… چون من وارث خون کثیف و نحسی هستم که تا وقتی از این دنیای سیاه و فانی خلاص شم، توی رگهام جریان داره… سدرا! تورو جون مادرت من رو دوست نداشته باش! از همین الان از من متنفر شو! خودتو توی بد دردسری میندازی… هرجای دنیا هم بری، نیروی شر این کتاب دنبالت میاد و بدبختت میکنه…» بعدش سریع و محکم از من یه لب گرفت، کتابو زمین گذاشت و سمت تخته سنگ برگشت، اونو به سختی بلند
کرد و با تمام توان سمت پنجره پرتابش کرد و همه ی چوبایی که جلوی نور رو گرفته بود رو شکست…

درحالیکه هنوزم گریه میکرد، کتابو از زمین برداشت و میخواست به سرعت از خرابه های آتلانتیس دور بشه که بهش گفتم : «من هنوز هیچ کدوم از این اراجیف رو باور نکردم! واقعا خیال میکنی هیچ راهی برای رهایی از چنین چیز مسخره ای نیست!؟؟»

قبل از اینکه بره گفت : «معلومه چیزی که دیدنی نیست غیر قابل باوره! مگر اینکه راز گل سرخ رو بدونی…» و این آخرین بار بود که میدیدمش…


بدون ساک ورزشم، خسته و عصبی، متعجب و دلشکسته و داغون، خودمو به خونه ی آقامحمدی رسوندم و بعد از اینکه بچه ها رو دیدم، سوار مینی‌بوس شدم و رفتیم سمت خلخال. نه تنها بازی رو نبردیم و باختیم، بلکه پام هم طی اون بازی شکست و وقتی برگشتیم به روستا خبری از ویدا و خونوادش نبود و فهمیدم اتوبوسی که از روستا رفته بود زیارت و مادرم توش بود، وسط راه برگشت چپ کرده و همه ی مسافرینش زخمی شدن ولی مادرم دووم نیاورده بود و… مرده بود. اون موقع بود که حرفای ویدا رو یادم اومد که میگفت : خودتو توی بد دردسری میندازی…

همه ی روزای اون سال ها برام مثل زهرمار شده بود، دیگه فوتبال بازی نمیکردم و اوضاع خونه خیلی طاقت فرسا شده بود. تابستون ۷۸ بود که بعد از تموم شدن مدرسه و با هزار سختی و بدبختی قبول شدن، رفتم تهران که رویاهامو ببینم ولی اونجا هم دردسر و بدبختی دنبالم اومده بود و خورد به پست تظاهرات کوی دانشگاه، اتفاقی که بعدها به فتنه ی ۷۸ معروف شد و من رو چند روزی به بیمارستان کشوند. سه سال بعد از اتمام دوره ی سربازی دوباره به تهران برگشتم و رفتم دانشگاه و در حال تحقیق بودم که شاید یه سرنخ از راز گل سرخ پیدا کنم، ولی غیر از یه مشت گزارش غیرمستند و نوشته های قدیمی‌ای که تهش کم می‌آورد میگفت هیچ چیز بالاتر از قدرت خدا نیست، هیچی پیدا نکردم؛ اما یه بار، این داستانو برای یکی از هم‌دانشگاهی هام تعریف کردم و اون، این تیکه از شعر سهراب سپهری رو برای من خوند :

**كار ما نیست شناسایی “راز گل سرخ”… كار ما شاید این است كه میان گل نیلوفر و قرن، پی آواز حقیقت بدویم…
**

نوشته: آقای آبنبات چوبی


👍 23
👎 0
11159 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

592315
2017-04-28 20:25:25 +0430 +0430
NA

ﺍﻓﺮﻳﻦ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ
ﻻﻳﻚ

1 ❤️

592337
2017-04-28 20:58:58 +0430 +0430

منم مثه این داداشمون کلاور گوزپیچ شدم اصن نفهمیدم چیشد:/
بعدشم لامصب حداقل اسم خودتو درست بنویس???

0 ❤️

592523
2017-04-29 15:47:58 +0430 +0430

جالب بود ، خوشم اومد

0 ❤️

592536
2017-04-29 17:26:47 +0430 +0430

درود. یاد فیلم سینمایی،، ارباب حلقه ها، انداختیم، رمزآلود

0 ❤️

592560
2017-04-29 19:53:50 +0430 +0430

جالب بود. هر چند کمی گنگ…
لایک۱۱

0 ❤️

592636
2017-04-30 01:49:46 +0430 +0430

با این که یکم گنگ و نا مفهوم بود ولی کاملا قشنگ بود و قشنگ ترم میشد اگر دنباله دارش میکردی
بازم لایک و این که ادامه بده

1 ❤️

592661
2017-04-30 07:04:42 +0430 +0430

من كه نميدونم اين همه آدم واسه چي اومدن به به چه چه كردن داستان خيلي خيلي نامفهوم و نا مشخص بود ! جمله ها به قدري به هم ربط نداشتن كه ادم توشون گم ميشد!! سعي كرده بودي از تخيلت استفاده كني ولي زيادي غير واقعي و مصنوعي بود. من كه اصلا خوشم نيومد

0 ❤️

592956
2017-05-01 15:15:41 +0430 +0430

داستانت قشنگ بود ولی خدایی من نگرفتم چی به چی شد؟؟؟

0 ❤️

592971
2017-05-01 18:25:15 +0430 +0430

یه دنیا ممنونم از کسایی که لطف داشتن و خوندن و تعریف کردن، اما این نظر رو گذاشتم که چندتا چیز رو برای کسایی که متوجه نشدن توضیح بدم…

قبل از هرچیز باید بگم که منظورم از اتاق آبی (به غیر از اینکه اونجا خونه ی ویدا بود)، همون اتاق آبیِ سهراب سپهری بود، همون زادگاهه وجود رویایی این شاعر و نویسنده ی بی نظیر که ده روز پیش سالگردشون بود.
داستانی که نوشتم از سه بخش تشکیل شده. بخش واقعی داستان، روایت زندگی یه پسر روستایی ساده و عاشقه که برای ابراز عشقش وقت میخواد، اما نداره. بخش خواب داستان، بعد از سکس که زاویه ای از عشقه (شهوت)، روایت آینده ی اون پسر هستش : توی خواب، سدرا (صدرا) بعد از افتادن از پنجره ی اتاقش پاهاش میشکنه؛ توی واقعیت هم، بعد از مسابقه ی فوتبال یکی از پاهاش میشکنه. توی خواب،
سدرا متوجه چندتا پارچه ی سیاه روی دیوار نزدیک خونشون میشه؛ توی واقعیت هم، بعد از مسابقه ی فوتبال میفهمه که مادرش مرده… در نهایت سدرا، باقر رو با چوب سوار موتور میبینه و بعدا میفهمیم که درواقعیت خبری از چوب و موتور نبوده. این باقر و چوب و موتور، اشاره و یادآوری مستقیمی هستش برای اتفاق کوی دانشگاه سال ۷۸ و کسی که این روزها کم توی تلویزیون نمی‌بینیدش.
بخش سوم و آخر داستان، بخش بعد از خوابه که به جز مسابقهٔ فوتبال و فلش‌فوروارد، برای خواننده سوالاتی رو ایجاد کردم که جوابشون به عهده و سلیقه ی خودشونه، و اگر هم این سبک استانداردی توی داستانای این چنینی نبود، باز هم به خاطر طولانی و پیچیده تر نشدن داستان مجبور به انجام این کار بودم. اینکه واقعا چیزی که سدرا دید خواب بود یا نه، یا اینکه اگر خواب بود پس چطور ویدا قراری رو توی واقعیت از اونجا گذاشت، یا اینکه ویدا چطوری از اتفاقات زمان انقلاب خبر داره، و اینکه چرا سرنوشت مقرر ویدا از عشق و علاقه ی سدرا ممانعت میکنه، ارزشی در برابر هدف و معنی اصلی داستانم نداشت. هرچند لا به لای اون کلیدواژه هایی رو برای پیدا کردن جواب همه ی سوالات و پیچیدگی ها گذاشتم (که با یه سرچ ساده ی گوگل کارش تمومه!) اما بهترین کاری که الان میتونم بکنم اینه که به یکی از جملات ویدا ارجاعتون بدم :
باور کن هر چقدر بیشتر توضیح بدم فقط سوالاتت بیشتر میشه!

بازم ممنون.

0 ❤️

593244
2017-05-02 21:22:11 +0430 +0430

یادمه راز گل سرخ اسم یه فیلمی بود که گودزیلا داشت ?
در کل برای من نامفهوم بود،نثر روانی داشت منتهی من موضوع رو درک نکردم،اصلا اینکه چرا ربط داده شد به ماجرای کوی دانشگاه رو هم درک نکردم،و یا اینکه ویدا چرا انقد مرموز بود رو هم درک نکردم…
استنباط من اینه که شما قسمت هایی رو که واسه خودتون واضح و مبرهن بوده رو برای ما نیاوردین که باعث گنگیه داستان شده،اگه به فرض تعمدی هم باشه ،علتش رو من متوجه نمیشم…و برام جالبه که در داستان هاتون اشاره ای دارید به رنگ ها و بقول سامی سیاست،مث داستان قبلیتون .
درسته که توضیحی دادید ولی کافی نبود واسه سوالات ما.
شاید بعدا اگه وقت کردم دوباره بخونمش.
ممنون از شما آبنبات چوبی.

0 ❤️

596264
2017-05-17 10:13:49 +0430 +0430

نوشتن چنین داستانی مهارت بسیار زیادی می خواد ولی خب این همه پیچیدگی برای هر کسی قابل فهم نیست … و باید بگم که داستانت واقعا پیچیده بود … که این پیچیدگی خیلی وقتا خواننده رو خسته میکنه

0 ❤️