رباب (۲)

1397/10/09

…قسمت قبل

رباب به زور رفت امریکا . همش به وکیله میگفت که کارای منو زودتر درست کنه بیام ترکیه تا با هم بریم امریکا و سراج درجوابش میگفت , اولا که تاچندروز دیگه بیشتر مهلت نداری و باید وارد خاک امریکا بشی وانگهی تا اقامت نگیری نمیتونی برای نامزدت ویزای نامزدی بگیری و این چندماه کار میبره . اون زمان گیرین کارتو دو ماهه میدادند نه مثل الان سه ساله . خلاصه رباب راضی شد و رفت و اونجا پیگیر شد . دختر سراج هم که حسابی از رباب خوشش اومده بود کمکش میکرد و اوضاع روبه سامان بود و تلفنی تقریبا هر هفته باهم صحبت میکردیم و بهش گفتم بعد از 10 شب ما زنگ بزن خونه خودمون . اینجوری راحت تره تا اینکه هی برم خونه پری .گفت هان از کمر انداختت ؟ گفتم نه راه دوره ! گفت زر نزن خودم امارتو دارم . حساب کتابامون باشه واسه بعد بچه سوسول . گفت جوجو این گدا یه اسم امریکایی هم واسم گذاشته . گفتم گدا کیه ؟ گفت همین ندا دیگه دختر سراج کچل . بهم گفت اسمتو میزارم روبی (RUBI) که همون رباب انگیلیسیه . گفتم چی بی ؟
حالا منم تو بیای اسمتو میزارم(روبیل) که به هم بیایم و غش کرد از خنده .انگار دنیارو بهم دادن از شنیدن خنده عشقم ! گفت این گدا یک لهجه فارسی کیریی داره میمیرم از خنده . ناسلامتی امریکا بزرگ شده ! اما لهجش عین داهاتای کیراباد ممسنیه .
هرچی میریم بخوریم میگه دنگی دونگی . هرکی پول خودشو بده . به سراج میگم این چقد گداس ! به انگلیسی چجوری بهش بگم بیخیال من حساب میکنم ؟ مطمئنی این از تخم توئه ؟ نکنه ایران بودی حاج خانم هی میرفته سفره ابلفضل و… ؟ میخنده بی غیرت . بی غیرت نبود که با توی بی معرفت این روزگارو واسه من درست نمیکرد ؟ په تو کی میای ؟ چرادوست داری عذابم بدی انقد ؟ بابا این امریکاییا زردن همشون ! منم انقد از این رنگ کیری بدم میاد .
گفتم په چرا ماشینت زرد بود ؟ گفت اون تورو دید زرد کرد . باورش نمیشد ادم به این نامردیم پیدا بشه . بیا دیگه جوجو ! دلم برات یه ذره شده . گفتم چاخان نگی ؟ نکنه تو امریکا هوایی بشی ؟ حالا من بمیرم دلت برام تنگ شده ؟ گفت نگوووو , نگو . چند دفه بگم این جمله رو نگو این گوشیو میکنم تو …تا ! باز بغض کرد و گفت پس کی میای ؟
گفتم مرتضی گفته تا دو هفته دیگه عازم میشیم . و خودمونو برسونیم مکزیک از مرز قاچاق وارد خاک امریکا میشیم . اون قبلا این راههارو رفته , کار بلده .چشمتو هم بزاری خودمو میرسونم بهت عشقم .

بچه ها از رفتن من هم ناراحت بودن , هم خوشحال و واسه شب چارشنبه سوری یه برنامه کرکره خنده ریخته بودن که روحیه من بهتر بشه . بعد از اتیش بازی یهو سعید لاشی هفت هشت تا شورت و کورست زنونه ریخت تو اتیش همه گفتیم اینا چیه ؟ گفت مال ننه ی میتیه (مهدی) از دیوار خونشون رفتم بالا تو بالکنشون از رو بند رختا جمع کردم اوردم سوژه جق مون . یهو میتی داغ کرد دنبالش دویید و فحش خارمادر . یکی از بچه های محل ایرج که چاق بود و خیلی دودره باز و نامرد و هی خودشو می خواست به ما بچسبونه . بچه هام تصمیم گرفته بودن اونشب واسه همیشه ادبش کنن . نقشه رو علی لاکو و ممد سیاه با هم کشیدن . خلاصه رفتیم از تو خونه کاگلی خرابه ته کوچمون چند تا در چوبی کندیم و اوردیم ریختیم تو اتیش . یه در سالم و صاف و صوفشو نگهداشتیم و قرارشد واسه نقشمون ایرج خیکی بخوابه رو در و ما هم یه شمد بکشیم روش و لااله الا الله بگیم و ملت رو کیر کنیم بخندیم .ایرج گفت چرا من ؟ گفتیم تو سنگینی و نمیتونی مثه ما دو ساعت تابوت رو دوشت بکشی ؟ تا دید خر حمالیه , قبول کرد که رل میت رو بازی کنه . از طرفی قبلش با هم یواشکی قرار گذاشته بودیم جنازه رو ببریم محله قلمستون که بین محل ما و شهر نو بود که همون جنده خونه تهران میشد البته زمان شاه . قلمسون پر لات و لوت بود و همونجا جنازه رو زمین بزاریم و جیم شیم و اونام تا بفهمن ایرج زنده س و سرکاریه , میبرن کونش میزارن . خلاصه ایرجو کشیدیم بالا و لا اله الا الله گفتن . مردم خرهم دنبال ما و دو نفر شد ده تا و صدتا و وقتی افتادیم تو خیابون امیریه بیش از 200 نفر پشت جنازه بودن و خوف صداشون خیابونو ورداشته بود .ایرجم از ترس کونش تکون نمیخورد و گفتم شاید راس راسی مرده !
اقا برگشتم دیدم هیچ کدوم از بچه ها دیگه زیر تابوت نیسن و همه غریبن و فقط من موندم . یواش جامو دادم به یکی از این به قول عشقم کوس مغزا و در رفتم . دیدم بچه ها تو پیاده رو که حالا پر جمعیت و کوس بازار شده بود , دارن دختر بازی میکنن و ایرجو اصن یادشون رفته ! گفتم بابا نامردیه یه فکری بکنیم . الانایرج اون بالا کوپ میکنه ! میتی سرخپوست (مهدی) گفت کوس ننه ی نامردش بزار ببرن دفن کنن کس کشو ! همه زدیم زیر خنده صدای لا اله…جمعیت خیابونو ورداشته بود . یهو سر چارراه که رسیدن جمعیت نعش کش , موندن کدوم ور باس رفت !
جنازه رو گذاشتن زمین و هی از هم میپرسیدن کجا ببریمش ؟ مچد ؟ یا خونه ؟ اما کدوم خونه ؟ مرحوم خونش کجاس ؟ یهو یکی بلند گفت , صاحاب جنازه کیه ؟ هیشکی جواب نداد . باز گفت جنازه کجا باس بره ؟ سعید لاشی از لا جمیت طوری که دیده نشه گفت شهرنو . اینو که گفت ایرج رید به خودش و داشت سکته میکرد که چشمت روز بد نبینه ! یهو جنازه که شمد سفید چسبیده بود بهش و وحشتناک شده بود پاشد مثل تیر در رفت .
وای محشر شد . زن و مرد و بچه و بزرگ از ترس داشتن در میرفتن و جیییغ میکشیدن و ایرج بد بختم مثه مرغ سر بریده هی اینور اونور میدویید که از میون جمعیت یه راه فرار پیدا کنه .این شمده هم باد چسبونده بود بهش ننه جنده مثه مباشر ازرائیل شده بود .
هر وری که میدویید جمعیت جیغ میکشیدن و فرار میکردن چندتا افتادن تو جوب . چندتا زن غش کردن . بچه ها از ترس گریه میکردن .
اخرسر از کوچه درختی دررفت تو تاریکی مثل شبه و دیگه هیشکی از اون روز به بعد ایرجو ندید و اب شد رفت تو زمین .

دو هفته بعد با مرتضی راهی ترکیه شدیم و قاچاقچی سراغ داشت و قرار بود بریم ماکو و اونا ردمون کنند اونور مرز . 9 ساعت تو تاریکی شب پیاده رفتیم تو خاک ترک . از اونجا اتوبوس گرفتیم واسه استانبول و یه روز تو راه بودیم . اون زمان تهران عروس خاورمیانه بود و همه چی به روز عین امریکا و اروپا بود . تمام سریالها و فیلمهای روز امریکا همزمان تو تلویزیون و سینمای ایران بود . همه دیسکوها و سینماها اخرین ساند سیستم و تجهیزات روز دنیا رو داشتن . تهران پاریس بود . جدیدترین مد ها و ماشین های اخرین مدل پر بود تو تهران . این کونیای مافیای مذهب نما حالا همش تو فیلماشون نشون میدن جوونا عشقشون پیکان گوجه ای بوده . دروغ که حناق نیست . پیکان گوجه ای رویای خود قربتی پدرسوختشون بود . از تهران تا خود مرز جاده ها اسفالت مرغوب مثل شیشه صاف . اما از مرز که رد شد یم اونور خاکی بوووود تا ده کیلومتری انکارا و فقط از انکارا به استانبول اسفالت بود . ترکیه این ریختی نبود که الان میبینید . عقب افتاده و دربه داغون . توراه اتوبوسا رو با سنگ انقدر میزدن تا چند تا سیگار بندازی بیرون . همه بیسواد بودن . یه جا خوندم تا همین 50 سال پیش تو داهاتاشون زنها از خروس رو می گرفتن . اخه خروس بکن تیر پرنده هاست .
اره اینا با سرمایه ملت ما که اخوندا به تاراج گذاشتن مملکتشونو پیشرفت دادن . چون دزد نبودن و به ناجی شون اتاترک وفادار موندن . اما ما کس مغزا به رضاشاه وشاه ترقی خواه مملکت پشت کردیم و افتادیم دنبال یه مشت لات و اخوند بی سواد و بی پدر و مادر به هوای اینکه بیشتردزدی کنیم . تو استانبول که مستقر شدیم . مرتضی رفت ته و توشو دراورد که فقط اسپانیا که درامدش از توریسته ویزا نمیخواد و دوتا بلیط واسه دوروز بعد گرفت که بریم مادرید .چون تو اروپا راحت تر میشد ویزای مکزیکو بگیریم .دوش گرفتیم و مرتضی گفت بریم تپه باشی چندتا دیسکو هست و کس ترک بزنیم . اما احمد کولیزه دیسکوهای اینجا به پای تهران نمیرسه و هیچکدوم به پای دیسکوهای امریکا نمیرسه . دوباره اشک تو چشام جمع شد و گفتم من بدون رباب پامو تو دیسکو دیگه نمیزارم . موری که حال منو اونجوری دید گفت ایول , انگار ایندفه خودشه . چون نه تو کوتاه میای , نه اون ! خوش بحالتون . احمد کولیزه میدونی چند نفر تو این دنیا ارزو دارن حال شمادوتارو داشته باشن ؟ انگار نه انگار فاصله سنی تون چند ساله , از چه خونواده ای هسین , اصن کجای دنیا هسین . فقط واستون مهمه که مال هم هسین ! ایول حال کردم . هیچ میدونی صحبتتون همه جا هست ؟ هیشکی باور نمیکرد تو یه روز عاشق یه دختر رقاص ده پونزه سال از خودت بزرگتر بشی . اخه چجوری ؟ بگو ماهم بدونیم !
گفتم والله خودمم درست نمیدونم . انقد میدونم که رباب یه دریا عشقه و هرجا پا میزارم موجش هست . رباب نه به مردم نیگا میکنه , نه به جلو نه به عقب . اون فقط به من نیگا میکنه و این نیگاش انقدر عمیقه که تمام وجودمو تصاحب میکنه . همین . به همین سادگی میشه عاشق شد . اگه ربابی عاشق بشی ! حاضرم جونمو واسش بدم . میدونی چرا ؟ چون بدون اون دیگه نمیتونم زندگی کنم . انگار همیشه بوده ! مرتضی گفت اینجوری که تو گفتی , حالا اگه بخوای هم بیای من نمی برمت دیسکو . ادم باید سنگ باشه تحت تاثیر قرار نگیره ! این رباب تو معلومه ازون سینه سوخته های زمونه س که انقدر پر عشقه ! ولی شنیدم خیلی شیطونه !
تاحالا از گذشتش واست حرف زده ؟ گفتم ابدا . گفت په برم چندتا ابجو بگیرم بیام . باید از رباب تو عاشق شدنو یاد گرفت . ایول . ایول .
مادرید که رسیدیم مرتضی از راننده تاکسی خواست مارو ببره یه متل ارزون . پرسید ایرانیین . گفتیم اره . گفت الان میبرمتون یه جا پیش هموطناتونن . بعد انقلابتون هرروز داره ایرانی میاد اسپانیا و همه شونم یا میخان برن امریکا , یا کانادا . بردمون یه متل یا مسافرخونه , اونا میگن هاستال . نزدیک میدون سول (sol) . تقریبا همه ایرانی بودن و مرتضی از همون اول رفت تو نخ یه زنه 45 شیش ساله که پسرش کانادا بود و اومده بود ویزا بگیره بره پیش پسرش و بالاخره هم زنه رو کرد . اسمش سوسن خانم بود .
اول به توصیه بقیه هم وطنا رفتیم سفارت امریکا که جفتمون رد شدیم و ویزا ندادند بهمون و ریجکت reject شدیم . بعد افتادیم دنبال ویزای مکزیک .دو سه بار رفتیم سفارتش ولی گفتن دیگه به ایرانیا ویزا نمیدن امسال و سهمیه امسال پره از بس ایرانی ویزا گرفته و رفته مکزیک و برنگشته . واضح بود همه قاچاق رفتن امریکا . دفعه اخر مرتضی گفت کولیزه داری منشیه رو ! سرمو بلند کردمو گفتم کی ؟ گفت بابا دختره منشی سفارت تو این سه دفه که اومدیم از تو چشم ورنداشته . دیگه چجوری بهت حال پخش کنه کس خل ؟ برو جلو دیگه تو ایران سه سوت مخ دخترای ایرانی به اون خوشگلیو میزدی , اینکه واست ابه . تا اومدم اعتراض کنم گفت اگه میخوای ویزا بگیری و بری پیش عشقت باید این یکیو بکنی و الا رباب بی رباب .
قدیم کلاس زبان ها تو ایران 12 تا ترم داشتن و من تمامشو تو موسسه ملی زبان چهارراه ولیعصر که اون زمان بهترین بود گذرونده بودم و انگلیسیم خوب بود و اینم به اصرار مامان زری بود .
خلاصه پا شدم و رفتم جلو میز منشیه یه لبخندی زدم و گفتم
Is there any other way so i can go to visit your beutiful country ?
فکر میکنی راه دیگه ای هم وجود داشته باشه که من برم کشور زیباتونو ببینم ؟ خندید گفت نه ! مگه اینکه با من ازدواج کنی ؟ هردو خندیدیم . دستشو دراز کرد و گفت ماری سلا (marycela) منم دستشو فشار دادم و گفتم جوجو دولا . خندید گفت این اسم واقعیته ؟ گفتم نه . اینو عشقم روم گذاشته . گفت عشقت پس کجاست ؟ گفتم امریکا . برای همین من الان جلوی میز تو ام . گفت هان تو عاشقی . تو فرهنگ ما جدا کردن عاشقا بزرگترین گناهه . دوتا فرم بهم داد و شماره خونشم برام نوشت و گفت بعد از 7 شب زنگ بزن بهت بگم چیکار کنی اقای عاشق خوش تیپ . ازش تشکر کردم و اومدیم متل .
ساعت 7 باهاش تماس گرفتیم و مرتضی چون چند سال امریکا بود تبهرش تو زبان بیشتر بود و با ماریسلا صحبت کرد و اون گفت فرمهارو پرکنید و توی بانک فدرال مکزیک که تو مادرید هم شعبه داره هرکدومتون یک حساب توریستی باز کنید و حداقل باید توش 2000 دلار واریز کنید و دفترچه حساب و پاسپورت و عکس و فرمهارو بیارین بدین به من تا ویزاتون حاضر بشه . فقط پولتونو تو مکزیک میتونید برداشت کنید اونم به پزو که قیمت دولتی هست و دومرتبه بخواهید دلارش کنید ارز ازاد حساب میشه که فقط 1000 دلار گیرتون میاد و 1000 دلار دیگش رفته تو جیب دولت مکزیک .
مرتضی گفت فدا سرمون , من حاضرم به این 1000 دلار بدم بکنمش .
با هواپیمایی ایبریا رفتیم مکزیک . مکزیکو سیتی . شهری که سی سال قبل از تهران الوده بود با 20 میلیون جمعیت .دوروزی بودیم و اطلاعات بدست اوردیم که چجوری بریم اونور مرز . فهمیدیم مکزیک با امریکا دوتا مرز داره . ازبس از کشورای مختلف میان قاچاق وارد امریکا بشن . یه مرز دیگه ده کیلومتر قبل از مرز بین دو کشور گذاشتن و چک میکنند کسی واسه قاچاق نزدیک مرز اصلی نشه . حالا چه قاچاق ادم , چه قاچاق مواد . باندای قاچاق خطرناکی هم داره . مثل کارتل cartel .
اتوبوس گرفتیم و پتوی مکزیکی خریدیم و کشیدیم رومون که شبیه اونا بشیم و رد بشیم بریم لاردو laredo که شهر مرزی بود با امریکا . نصفش تو مکزیک و نصفش تو امریکا . اما لب مرز اولی پلیس راه چک کرد و فهمید مکزیکی نیسیم و برمون گردوند . برگشتیم به گوارناواکا guarnavaca . با محلی ها که بعضی انگلیسی بلد بودن حرف زدیم و گفتند بلیط رینوسا reynosa رو بگیرید و مرز اولو رد کنید بعد از اونجا برین لاردو . دیگه گیر نمیوفتین . ما هم همین کارو کردیم و گفتیم پهلو هم نشینیم تو چشم باشیم و جدا نشستیم . از شانس من یه دختر دهاتی مکزیکی که میخارید پهلوم افتاد و اقا موری افتاد تنگ یه یارو کشاورز سیبیل چخماقی . واسه رد گم کنی با دختره حسابی قاطی شدم . باز به مرز اولی که رسیدیم پلیس اومد بالا و به هرکی مشکوک میشد مکزیکی میپرسید و تا رسید به مرتضی و بیچاره رو پیاده کردن و من زرنگی کردم و همینطور که با این دختره شوخی دستی میکردم و میخندید و یه چیزایی مکزیکی میگفت تا یارو به ردیفمون رسید لبو گذاشتم تولب دختره و ماموره مطمئن شد با همیم و برگشت و رفتن بیرون . وای چه لحظه ی نفس گیری بود و اتوبوس راه افتاد و از پنجره دیدم مرتضی دم ماشین پلیس وایساده بود و بهم میخندید . قبلش باهم قرار گذاشته بودیم هرکی رد شد دو روز تو شهر مرزی لاردو منتظر اون یکی باشه و از ظهر بره میدون اصلی شهر و تا ساعت 2 منتظر بعدی بشه . اخه شهرهای مرزی شون خیلی کوچیک بود مثل شهرهای شمال خودمون . یه میدون اصلی و چندتا خیابون . خلاصه اگه اون یکی تا دو روز نیومد خودش بره امریکا و بیشتر وایسادن صلاح نیست .
روز دوم هم گذشت ولی از مرتضی خبری نشد . شروع کردم تحقیق محلی که چجوری برم اونور مرز . خاک امریکا قشنگ معلوم بود . باالاخره ادی رو پیداکردم .edi . یه مکزیکی امریکایی باحال و دائمالخمر . همیشه مست بود . گفت من اون ور مرز تو همین شهر بدنیا اومدم وامریکایی حساب میشم و مرتب میام و میرم و با کامیونم بار میبرم و میارم . فردا هم دارم سیب زمینی میبرم . اگه بتونی دو سه ساعتی بری تو گونی سیب زمینی شاید بشه ردت کرد . اما واست 500 دلار اب میخوره . گفتم قبلا هم این کارو کردی ؟ گفت معلومه که نه . مکزیکیا از رودخونه میرن تو امریکا . بعد هم کدوم کسخلی جونشو به یه الکلی میسپوره ؟ گفتم من . قهقه خندید . گفت ازت خوشم میاد . من ادمای شجاعو دوست دارم . بزن قدش رفیق .
فرداش مارو کرد تو گونی سیب زمینی و زیر بقیه گونیا . بعدها که به سوفی داستانمو گفتم , هرموقع از دسم عصبانی میشد میگفت , اهای سیب زمیتی و میخندید . اصلا یاد ندارم که رباب بیش از 5 دیقه عصبانی شده باشه و بلافاصله فراموش میکرد و یه چیزی میگفت که بخندیم ! خودش همیشه می گفت من عصبانیتو قورت نمیدم اون ته انبار بشه و بعدا بشه کینه . همون تو دهنم تبدیلش میکنم به دو سه تا فحش ابدارو تف میکنمش تو صورت طرف نه تو قلبش .
حالا یه خریتی کرده ! گناه داره بزنی تو قلبش !
خب حالا شما بگید , یه همچین موجود نازی دوست داشتن نداره ؟
خلاصه ادی با کامیون ابو طیاره که از هیتلر به ارث برده بود و انقدر یواش میرفت که اون زیر از جیش مردم . اومد لب مرز . نه تنها چک نکردن ماشینو بلکه انقدر کس و شعر گفت مامورا مرده بودن از خنده . چهل ساله کارش اینه و همه میشناختنش . وقتی رسید اونور مرز ویا بهتر بگم اونور شهر هردو دوییدیم تو مستراح و شاشیدیما ! شایدم شاش ترس بود . اونقداهم که فکرمیکردیم شجاع نبودیم .
ادی با 100 دلار دیگه که بهش دادم برام تو یه متل اطاق گرفت تا لو نرم . ادم باحالی بود . دو روز دیگه منتظر مرتضی شدم ولی خبری ازش نشد . روز سوم زنگ زدم به شماره ای که از رباب داشتم . گوشیو که ورداشت طبق معمول یه خرده واسه هم لاو ترکوندیم و باز با گریه پرسید پس کی میای دارم دق میکنم جوجو . گفتم تو کی میای ؟ گفت من همین الان . تو و این کچل بی غیرت که نمیزارین بیام . الان میگم واسم بلیط بگیره بیام . گفتم کجا ؟ گفت ترکیه ای ؟ یا ایران ؟ گفتم نه . گفت پس کجا بیام ؟ گفتم لاردو . گفت اونجا کجاست ؟ گفتم اگه گدا پهلوته ازش بپرس . گفت اتفاقأ هست صبر کن . گوشیو داد به ندا و گفتم من الان تو امریکام تو شهر لاردو ! گفت لاردو تگزاس؟ گفتم اره . گفت :
Oh my god ! Oh my goodness
شنیدم رباب بهش گفت چی شده ؟ بگو ببینم سلیته دلم ریخت . با همون لهجه تخمی فارسیش که عشقم میگفت , به رباب گفت باورم نمیشه احمد تو امریکاست . نفهمیدم درست چی شد ولی حدث میزنم که رباب دیگه نتونسته بود روی پاهاش بایسته و فقط گریه میکرد .
بین گریه هاش میخندید و از ناباوری و خوشحالی تمام فحشهای عالم رو بهم داد . میگفت میکشمت . حقمه . تو صدبار منو کشتی . دوتاییشون جیغ زدن از خوشحالی . منم از اینور تمام صورت و گردنم خیس شده بود از اشک شوق .

ادامه…

نوشته: الف . ع


👍 11
👎 3
7987 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

738424
2018-12-30 22:17:57 +0330 +0330

مثل همیشه خوب و دوست داشتنی.

2 ❤️

738442
2018-12-30 22:50:38 +0330 +0330

عامو حرف نداری. بنویس ادامه رو

1 ❤️

738519
2018-12-31 08:50:52 +0330 +0330

لایک پنجم رو تقدیم کردم
فقط از خانواده خودت و چجوری جدا شدن ازشون و رضایت گرفتن از مامان زری رو یادت رفت ،تو خاطره نویسی هم مثل داستان باید فرم روایی داستان حفظ بشه ،قبلا هم گفتم سوژه خوبیه حیفه روش کم کار کنی،
هرجا هستی خوشبخت باشی دوست عزیز

0 ❤️

738525
2018-12-31 09:05:41 +0330 +0330

خوب مینویسی، البته یه کمی هم از سبک شاه ایکس پیروی کردی ولی در کل خوب بود، لایک

0 ❤️