رز آبی (۱)

1395/01/15

ناخودآگاه سرعت قدم هام آهسته شد و چشم هام خیره، خیره به چیزی که مغز توان کنترلش رو نداشت، قلبم به واسطه چشم هام همون چیزی رو میدید که سالها درون خودش کنکاش میکرد و مغز از درکش ناتوان بود، وقتی از کنارم گذشت این قلب بود که به سر و گردنم دستور برگشت داد تا دوباره با چشم ها بتونه نگاهش کنه، ولی اون اصلا متوجه این نگاه برخاسته از اعماق قلبم نشد، نمیدونم چرا! قلبم داشت با خودش کلنجار میرفت که تکون های همکارم منو به خودم آورد، تازه فهمیدم که توی پیاده رو هستم و همکارم از پشت سر صدام کرده ولی من نشنیده بودم و به رویای به حقیقت پیوسته ام خیره شده بودم و همکارم فکر میکرده دارم به اون نگاه میکنم ولی خبر از دریای طوفانی درون قلبم که موج های خروشانش به صخره های احساسم برخورد میکرد نداشت. افکارم با این سوال همکارم که به کجا خیره شده بودی برای جواب خودش رو جمع و جور کرد ولی کماکان قلبم جای دیگه بود. از پاسخ به سوالش طفره رفتم ولی هر از چند گاهی دوباره ازم همون سوال رو میپرسید و من هم با لکنت بحث رو عوض میکردم. وقتی وارد آموزشگاه شدم، مدیر آموزشگاه هم متوجه حال عجیبم شد و گفت میخوایید کلاس رو کنسل کنم که گفتم نه حالم خوبه. یادم نمیاد اون روز چطوری گذشت و کلاس ها تموم شد. وقتی خواستم برم خونه دوباره از همون جایی رد شدم که دیده بودمش تا دوباره قلبم ارضا بشه ولی افسوس…

چند روزی گذشت و به امید اینکه دوباره ببینمش، جایی که قبلا دیده بودمش سرعتم رو کم میکردم، ولی انگار پروانه ای بود که اون روز لحظه ای روی گل قلبم نشست تا خواسته واقعی تمام وجودم رو بشناسم و پرواز کرد و رفت. جایی که دیده بودمش یه گل فروشی بود به اندازه دو تا مغازه که سرتاسر شیشه بود ولی اینقدر گل مصنوعی گذاشته بود که داخل مغازه دیده نمیشد. یه روز که چند متری مونده بود به اون گل فروشی برسم یه خانمی با مانتوی کوتاه جذب و ساپورت و کفش پاشنه بلند و آرایش خیلی غلیظی داشت قدم زنان از روبرو میومد که اون هم به گل فروشی نرسیده بود، وقتی به مردهای دور و اطراف نگاه کردم تصور کردم که اون خانوم لخت اومده بیرون که اونطوری نگاهش میکردن، ولی من اصلا برام مهم نبود. اینبار قلبم پاهام رو نگه داشت تا چشمام بتونه سیرابش کنه. خدایا اون همونی بود که چند روز پیش دیده بودم، از همون گل فروشی اومد بیرون و جلوی در ایستاد و به اون زن نگاه میکرد. مردی حدود سی تا سی و پنج ساله، چهره ای مردونه و با جذبه، صورتی شیش تیغه، قد بلند و هیکلی که نمایانگر ورزشکاری با وزنی بالغ بر صد و بیست کیلو بود. آهسته قدم هام حرکت کرد ولی چشمام یه لحظه هم گمش نمیکرد تا وقتی که رسیدم بهش برگشت داخل مغازه و من هم نمیدونم چه طور شد که دیدم پشت سرش داخل مغازه هستم. وقتی به خودم اومدم که دستم رو گرفته بود و گفت چیزی میخواستید. من و من کنان گفتم گل میخوام ولی گل های طبیعی ندارین؟ گفت چرا دارم داخل اون یخچال هستش. وارد مغازه که میشدی قدم به یه راهرو باریک میذاشتی که به انتهای مغازه ختم میشد و سمت راستش رو ویترین مانند درست کرده بود که پر از گلهای مصنوعی بود که از پشت شیشه به بیرون دید داشت. تقریبا وسط اون راهرو سمت چپ یه اتاقک بود که به سمت راست راهرو دید داشت طوری که از اتاقک بیرون مغازه رو نمیشد دید و از بیرون داخل اتاقک دیده نمیشد. یخچال انتهای اون اتاقک بود که کنارش یه مبل سه نفره راحتی قرار داشت و یه میز آهنی و یه صندلی پلاستیکی بزرگ سفید خودنمایی میکرد. وقتی رفت داخل اتاقک من هنوز مات و مبهوت بودم که گفت مگه گل طبیعی نمیخواستین. خودم رو جمع کردم و گفتم بله و رفتم داخل اتاقک. گفت که از داخل یخچال گل بردارید. چند لحظه بیشتر طول نکشید که شیش تا شاخه گل رز برداشتم و برگشتم سمتش و گفت دسته گل بزنم براتون؟ طوری بله گفتم که انگار عروس بله گفته. حالا اون بود که مات و مبهوت به من خیره شده بود و من هم داشتم بال در میاوردم و پیش خودم تصور میکردم که اونم از من خوشش اومده. ولی عمر اون فضایی که نفس نمیکشیدم چند ثانیه بیشتر طول نکشید و دوباره همون نگاه بدون روح اون حکم فرما شد. کیفم از دستم رها شد و افتاد روی زمین و بی حرکت ایستاده بودم، انگار که قلبم ایستاده باشه. فقط حرکات لبش رو میدیدم ولی صدایی نمیشنیدم که اومد سمتم و دستاش رو گذاشت روی شونه هام و گفت حالتون خوبه؟ نمیدونم چی جوابش رو دادم چون صدای خودم رو نمیشنیدم اون لحظه، فقط میخواستم که بغلش کنم ولی نمیدونم چرا دستهام یاری ام نمیکرد. تا وقتی که منو نشوند روی اون مبل و برام آب آورد. بعد از اینکه یه مقدار حالم اومد سره جاش ازم پرسید تدریس میکنید که زبونم به کلمه نه چرخید. تازه یادم اومد که نیم ساعت گذشته و کلاسم دیر شده. توی آموزشگاه انگلیسی درس میدادم. هنوزم درس میدم ولی نه مثل روزهای گذشته. از کنارم بلند شد و رفت به ادامه دسته گل درست کردنش و من هم محو تماشای چهره و هیکلش شدم.

ادامه …

نوشته: hallelujah207


👍 7
👎 3
7269 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

535917
2016-04-03 20:31:08 +0430 +0430

اولین امتیاز تقدیم شد به امید زودترخوندن ادامه

0 ❤️

535920
2016-04-03 20:35:15 +0430 +0430

با اینکه نگارشت خوبه ولی هیچ اطلاعات خاصی ندادی حالا تا قسمت بعدی بینم چی میشه

0 ❤️

535925
2016-04-03 20:44:56 +0430 +0430

Master_fuck منم به شک انداختی الان
ینی ممکنه پسرباشه نویسنده؟

0 ❤️

535938
2016-04-03 21:35:24 +0430 +0430

سلام
هالِلویا جان داستان بد نبود،برای خوندن مشکل داشتم که اینم ایراد از خستگی مغز خودمه،جملاتت برای راحت خوندن یکم سنگینن،البته برای من.وصفِ دقیقت از گلفروشی منو یاد گلفروشی ای در تهران خیابان گاندی انداخت که اونور ۴راهِ جهان کودک یکی دوتا آموزشگاه زبانم هست،بگذریم،ادامه شو آپ کن ببینیم چه خواهد شد و …مرسی
دوستان همشهوانی،از امشب قصد دارم زیر هر کامنتم یک کتابِ خوب برای خوندن پیشنهاد بدم،گاهی شاید اسم نویسنده یادم نباشه،که خواهید بخشید،اما مسلما اسامی اونقدر شناخته شده هستن که علاقه مندان به کتاب راحت میتونن پیدا کنن،ولی حالا…اولین کتاب پیشنهادی ٬٬ خاطرات خانهٔ اموات ٬٬_داستایوسکی (پدر یا پسر؟یادم نیست)

0 ❤️

535969
2016-04-04 00:57:53 +0430 +0430

آقا ناموسا رمان ننویسید
همش کصشعر
قبلنا داستانا سکسی بودن ک یکم بخش اضافه داشتن
الان کلا بخش اضافست و یکم داستان سکسی

0 ❤️

536009
2016-04-04 11:28:38 +0430 +0430

مرسی از لطفتون. در حال نوشتن دومین قسمتش هستم. سعی میکنم بهتر بنویسم.

1 ❤️

536040
2016-04-04 14:18:26 +0430 +0430

عزیز جان داستان یه جوری شروع شده مثل اینکه یه فیلم دو ساعته رو نیم ساعت اولش رو ندیده باشی،،امیدوارم تو ادامه داستان یه آنچه گذشت خوب و پر محتوا داشته باشیم.
موفق باشی

0 ❤️

536139
2016-04-05 07:26:18 +0430 +0430

واشکین جان عزیز، ممنون که نظر دادی، دقیقا دارم همین کار رو میکنم.

0 ❤️

538193
2016-04-22 07:38:50 +0430 +0430
NA

داستان گی بود دیگه؟

0 ❤️