رستگاری اقلیت (۴)

1394/10/06

…قسمت قبل

[بودنت هنوز مثل بارونه
تازه و خنک وناز و آرومه
حتی الان از پشت این دیوار
که ساختند تا دوستت نداشته باشم
اتل و متل! بهار بیرونه
مرغابی تو باغش می‌خونه
باغ من سرده
همه‌ی گل‌هاش پژمرده دونه دونه
بارون بارونه ، بارون بارونه
بارون بارونه…
دلم تنگه، پرتقال من!
گلپر سبز قلب زار من!
منو ببخش، از برای تو
هر چی که بخوای میارم ]
بعضی از لحظه ها رو نمیشه هیچ جوره توصیف کرد…
نمیتونی کلمات مناسبی رو انتخاب کنی برای شرح احساسی که تو اون لحظه داری. .
مثل لمس احساسی دل چسب برای اولین بار …
شبیه حس بلوغ…حس پرواز…
مثل احساس دیدن رنگ دنیا بعد از سالها نابینایی!!
و احساس دلدادگی…
اما منو پریا!
توی یه جاده ی شلوغ ولی خاطره انگیز سوار ماشین…
چقدر دلچسب بود…رانندگی هم بدجور می چسبید…فقط جای سیگارم خالی بود…
نه من , نه پریا دلمون نمی خواست جاده انتها داشته باشه…
اما باید می رسیدیم به عروسی…
پریا خیار پوست میگرفت…نمک میزد و میداد دهنم…
میگفتیم,میخندیدیم…
پریا واسم ترانه می خوند…
ترانه ی پرتغال من…
آآآخ دلم تنگه پرتغال من…
وقتی که داشت میخوند هیچ کلامی از زبونم بیرون نمیومد…
بی تفاووت به رانندگی…
ثانیه هایی عمیق نگاش می کردم…
احساس عجیبی داشتم…
حس شیدایی و دیوونگی…
و کمی سردرگمی…
شاید یه فرم کلیشه ای از جنونی کوتاه در قدم های اول یک تب زدگی یه عاشقانه ی بلند و بی پایان…
اما پریا ! این دخترک ! دخترک سیاه چشمون جادو که انگار منو مسحور کرده بود با لحن صداش!
چقدر دل انگیز می خوند…
پس من چرا هیچی نمی گفتم!!؟
چه خیال بی خیالی بود کنار پریا!
انگار نه انگار در حال رانندگی بودم…
چندین و چندثانیه خیره میشدم تو چشاش و با نگاهم می پرسیدمش
حرف نمی زدم…
فقط با نگاهم می پرسیدم!!
معنی احساسی عجیبی که داشتم ؟!
غرق می شدم تو فکر…
خیال بی خیالی !
صدای بوق ممتد یه ماشین که از روبرو میومد باعث شد تا پریا دیگه نخونه و بگه:چیکااار می کنی رادمهر؟!! حواست کجاست !!!؟
فقط نگاه می کردم…
هوووووم چیه ؟!
چرا اینجوری نیگا میکنی؟! چیزی شده رادمهر ؟!
خره تصادف میکنیما ! حواست به جاده باشه دیوونه !!
یوهوو !
آقایی ؟!
رادمهرررررر !!
پریا داشت صدام میکرد…پس من چرا حواسم پرت بود؟!
یه سیگار روشن کردم…خیلی ریلکس پک میزدم…انگار نه انگار که پشت فرمون بودم تو یه جاده ی شلوغ…
انگار مسخ تماشای پریا شده بودم!!
( پریا با جیغ )
-رااااااااااااادمهرررررررررر!!!
با صدای جیغ پریا به خودم اومدم…
سریع ماشینو زدم کنار…
پریا یه ریز غرغر میکرد…
چون سر درنمیاورد از کارام !
شاید ترسیده بود. .
اصلا حواسم نبود ! پریا که نمیدونست که من سیگار میکشم!
با عجله یه آدامس برداشتم و از ماشین پیاده شدم…
سیگارمو انداختم…
هوا گرگ و میش بود…
رفتم اون ور ماشین , درو واسه پریا باز کردم…
باهام حرف نمیزد…دست به سینه نشسته بود…اخماش تو هم بود…
گفتم خانومکم ببخش منو…باید راجعبه سیگار کشیدنم بهت میگفتم…
اخماتو وا کن دیگه!
-خیلی بدی رادمهر!! چرا جواب نمیدادی صدات میکردم توام نگام میکردی!؟
ترسوندی منو رادمهر!!
بعدشم که سیگار کشیدی!!
چرا بهم نگفته بودی؟؟؟!
-پریا…خب تو مقصری آخه ؟!
-من ؟! دیوونه ! چرااااا ؟!
-آخه تو بودی که جادوم کردی با اون صدات ! آخ دلم تنگه پرتغال من ! آخ پرتغال من!!
حواسمو پرت کردی!من بیچاره هم داشتم به تو فکر میکردم…خانوم خانوما!
پریا فقط نگام میکرد…هیچی نمیگفت…دستشو گرفتم , اومد پایین…
میخواست چیزی بگه
انگوشتمو گذاشتم رو لبش گفتم هیییس…
دوباره سادیسم وار خیره شدم تو چشاش و بعد…
سفت ! بغلش کردم…
مثل گنجشک کوچیکی که توی مشت گیر افتاده قلبش تند تند می زد…
سرشو گرفتم تودستم…
مقابل صورتم…
فاصله ی چشامون با هم فقط چند سانتیمتر بود!
تو چشام که کمی نمدار شده بود باور موج میزد…
از چشای پریا هم خیلی چیزا رو میخوندم…
البته کمی آشفته بود…
خنده ش گرفته بود!
هراس…عشق…دیوونگی…هیجان…شادی…میکسی از احساسامون بود اون لحظه…
حس میکردم که پریا داره احساسمو از چشام میخونه…
-پریا ؟! من دو…
این بار پریا انگوشتشو گذاشت رو لبام و گفت هیییییس !!
هفت هشت ثانیه زل زد تو چشام…
از تو چشام میخوند…احساس عمیقی که بهش داشتم…
و بعد…
بی خیال به بوق ممتد و چراغ دادن ماشینایی که میگذشتن…
بی خیال به زمان و مکان…
بی خیال به همه چی!
تو آغوش هم…لب می گرفتیم…
لبامون که رو هم بود شیطونی کردم آدامسمو که داشتم میجوییدم , طعم توت فرنگی میداد رو انداختم تو دهن پریا…
خنده ش گرفت ! اما دورش ننداخت !
پریا میگفت از تو دیوونه تر ندیدم روااااانی !!
نشستم تو ماشین…صندلی رو خوابوندم…
پریا هم اومد بغلم و…
اون لحظه ها بی مثال ترین ثانیه ها سپری میشد…
لبهای همو بیمارگونه میخوردیم تو آغوش هم…
من فهمیدم که گاهی بدون الکل هم میشه مست شد !
هر دو مست و تب زده از دوست داشتن هم شده بودیم…
که این شروع ماجرا بود…
پریا…
کسی که من عشق رو باهاش لمس کردم…
تو راه شاندیز , گوشه ی جاده , تو ماشین داشت عاشقونه یا به قول خودش عشقولانه ! با من عشق بازی می کرد!
تو دلم خدایی رو که خیلی وقت بود فراموش کرده بودم , بخاطر اومدن پریا تو زندگیم شکر می کردم ! مثل بچه ها…
پریا…پریزاد من…
چشاشو بسته بود…زبونمو میکرد تو دهنش , میمکید…
گاهی با شیطنت گازش میگرفت…آدامسه هم هی تو دهنمون ردوبدل میشد!!
ضبطو روشن کردم , صداشو کم کردم , خیلی ملایم و نجوا گونه…
عشق بازی مون چقدر شاعرونه شده بود…
صدای شادمهر هم شدت تب زدگیمونو بیشتر می کرد…
دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه…
دوباره این دل دیوونه واست دل تنگه…
وقت از نو نوشتنت ستاره ی ترانه هام !
اسم تو برای من قشنگ ترین آهنگه !
وقتی شادمهر قسمت بعدی آهنگو می خوند پریا محکم منو فشار میداد و حریصانه تر لبامو می خورد…
با یه چشمک دوباره منو زنده کن ستاره !
نذار از نفس بیوفتم ! تویی تنها راه چاره !
آی ستاره آی ستاره ! بی تو شب نوری نداره !
این ترانه تا همیشه ! تو رو یاد من میاره !
پریا دست از لب گرفتن برداشت…تو چشام خیره شد …
و برای اولین بار خیلی آروم , با صدایی لرزون حرف مهمی رو به من گفت…
دوستت دارم رادمهرم…
زل زده بود تو چشام…منتظر شنیدن کلام خاصی از زبونم بود…
نمی تونستم مقاومت کنم !
-منم…منم…دوستت دارم…
عشق بازیمون خیلی خاطره انگیز بود…
پر از حرارت و شهوت دوست داشتن هم!!
تو حال خودمون بودیم…
تو خیال بیخیالی که ناگهون…
گوشیم زنگ خورد!
ای بابا این مزاحم کیه دیگه !
مهراد بود…
می گفت کجایی بیا دیگه مامان میگه چرا نیومدی؟!
گفتم تو راهم یکم دیگه میرسم…
دلم نمیخواست اون لحظه ها تموم بشه…
اما ساعت نزدیک 9 بود…
باید می رفتم عروسی…
پریا از سیگار کشیدنم خیلی ناراحت بود…
به هر حال مصلحتی قول دادم ترک کنم!!
حدود 10 دقیقه بعد رسیدیم …
پریا تو ماشین موند…من رفتم یه آمار بگیرم…
خیلی شلوغ بود , خیلیا در حال رقص بودن , بعضیا در حال پذیرایی…بعضیا هم مثل بابام و عموم ( اردشیر ) و مهراد و فرزین (پسرعموم) که سر یه میز نشسته بودن داشتن مشروب میخوردن…
اول رفتم پیش بابام اینا و بعد رفتم پیش دایی و زن داییم و حامد تبریک گفتم…
بعدشم با بقیه فامیلا سلام ’ علیک و احوال پرسی…
چشم میگردوندم تا یه جای دنج پیدا کنم…
عروسی مختلط بود , خیلی هم شلوغ پلوغ…
پس هیشکی حواسش به کسی نبود! خیلی هام حواسشون فقط به ارکستر بود…
حامد گفته بود دو ’ سه تا خواننده کار درست رو میاره که عروسی بترکه !
یکیشون جواد یساری بود , یه خواننده با وقار قدیمی…هنوزم خیلیا با صداش عشق میکنن…و با صداش خاطره ها دارن…
البته نه نسل جدید که گوش دادن به هر موسیقی غیر از موزیک رپ رو یه جور بی کلاسی تلقی میکنن!
هرچند خودمم پنج سال پیش رفته بودم تو خط رپ…با دوستی که تازه باهاش آشنا شده بودم ( سام )
البته بیشتر بخاطر تفریح , علف بازی و کوک و کلاسیک تلخ سیاه ! گچ و دختر و پارتی و عرق و…
رفیق بازی های شبونه و بی سروته…
البته خیلیا بهم گفتن صدای بم و خاصی دارم…
من تکست می نوشتم دو صدایی با سام می خوندیم…
آهنگسازیش هم با خود سام بود…شاید با رفیق سعید , انوش کوردیش هم دوباره زدم تو خط رپ ! رامیسم که داره…اوه!
خیلی از کسایی که اون موقع باهاشون در ارتباط بودم میگفتن که صدام شباهت زیادی به صدای کورتیس جکسون ( 50 cent ) رپر آمریکایی داره…
اما باده باشه…معشوق باشه…مهمونی و رقص هم باشه…
صدای خاطره انگیز جواد یساری خیلی میچسبه!
حمید ( داداش کوچیکه حامد ) داشت باباکرم می رقصید…
منم اگه وقت داشتم…حتما همراهیش میکردم…
بلاخره یه جای دنج پیدا کردم…
پشت درختا که از لا به لاشون میشد همه جاها رو دید زد…
باغ نسبتا بزرگی بود…عروسی خیلی داغ و مهیج پیش می رفت…
مشروب هم سرو می شد!!!
خب ! داییم یه تاجر خیلی بزرگه!
بلاخره با معجزه پول هرکاری میشه کرد!!
رفتم پریا رو برداشتم , یکم خجالت میکشید…
واسه همین خیلی دزدکی رفتیم پشت درختا , به پیشخدمتا گفتم میز و صندلی واسمون آوردن , رفتن و بعد از چند دقیقه با میوه و شیرینی و بطری های تکیلا و ویسکی برگشتن…
عروس دوماد داشتن با هم میرقصیدن…
پاشدم رفتم به عروس هم تبریک بگم…
تو دلم یکم آشوب بود…
نمیدونم چرا…البته دل آشوبی قشنگی بود!
شب عروسی منو پریا رو تصور میکردم…ناخوداگاه لبام میخندید…
دختر عموم فریبا منو دید! میدونستم اگه برم پیشش ولم نمی کنه ! از نگاه های مرموزانه و موذیش میخوندم که حسابی مست کرده و احتمالا بدش نمیاد امشب یه گوشه کناری یه حالی باهام بکنه! مثل پنج ماه پیش که جشن تولد بچه ی داداشش بود…رفتیم تو حیاط یواشکی لب گرفتیم…
البته اون موقع باهم رابطه داشتیم…
هنوز تموم نکرده بودیم …
تاحالا زیاد باهاش خوابیدم…یه زمانی هم بدجور همو می خواستیم…تا این که ناتو از آب دراومد…به هرحال گذشته دیگه گذشته!!
پررو هنوز داره نیگام میکنه ! ادای مستا رو دراوردم , خودمو زدم به اون راه ! انگار خیلی مستم حواسم به چیزی نیست!
جوری زدم به چاک که متوجه نشه کجا رفتم!
داشتم برمیگشتم پیش پریا…
نزدیک که شدم نگاش می کردم…
ناخوداگاه لبام میخندید…
چقدر جذاب نشسته بود , یه پاشو انداخته بود رو پای دیگه ش…
یه دستش زیر چونه ش بود…
داشت به چیزی فکر می کرد…
تماشا کردنش خیلی لذت بخش بود…
مخصوصا وقتی که اصلا حواسش به من نبود ! متوجه حضورم نشده بود…
تاحالا دقت نکرده بودم !
پریا شباهت خاصی به ترانه علیدوستی داره…البته پریا بسیار جذاب تر و زیبا تره…
از پشت سر رفتم و دستمو گذاشتم رو چشاش ! یکم ترسید !
-زودباش بگو کی ام ؟!
-اووووم…احیانا آقامون نیستی ؟!
لبامو نزدیک کردم به گونه ش و بوسیدم…
نجوا گونه دم گوشش گفتم
-آره…آقاییه خانومیممم…
-إإإ نکن رادمهر!!! قلقلکم میاد پسر بد !
دستامو از رو چشاش برداشتم…از پشت بغلش کردم …دستامو گرفته بود تو دستش…
-پریییی خانومی منی !!!
-إإإ کثااااااافت خل میکشمت بخداااا !!!
پریا منو با کیفش میزد…دستاشو گرفتمو بوسش کردم و گفتم عزیزم…تو پریای منی…پریا خانومیم…
پریا خانومی لوس…
پریا با موهام بازی میکرد…
-دیگه نگو دیگه!!بدم میاد خب بدد !
-چشم پری خانومی دیگه نمیگم !
-دیووووووووونه بی شعوووور !!
-إ ببخش ببخش (آ)ش رو جا انداختم پریا خانومی !
اخماش رفت تو هم و با لوس بازی گفت:باهات قهلم !
-عزیزکم…خانومک من…پریای من…
ای جااانم ! اخمتم دلنشینه آخه پدرسوخته!! آدم دلش میخواد اذیتت کنه تا اخمتو ببینه لوووسی!!
بعدشم تو پری خالی که نیستی…تو پریزادی…پریزاد عشقی…پددسوخته!!
-دیوونه ای بخدا…بوشه پسر بد ! میبخشمت!
نمیشد تو اون لحظه های خاطره انگیز…لبی تر نکرد!
ویسکی روسی و تکیلا رو میز بود…
اما میخواستم با پریا یه مشروب خیلی مخصوص بنوشم !
میدونستم حمید عاشق کوکتله…تاحالا زیاد باهم نوشیده بودیم…
به پریا گفتم وایسا الان برمیگردم…
رفتم حمیدو پیدا کردم…
-به ! حمید جون ! داش کوچیکه آق دوماد! چطوری پسر !!
-سیلام رادمهر جون ! چه عجب شمارم دیدیم پسر عمه خان !
-شرمنده داداش , یکم گرفتار بودم دیر رسیدم…چه پاپیون قشنگی ! ایول خوش تیپ!
-هیچ جوره به شما که نمیرسیم رادی جون!
-چاکریم…چه باباکرمی میرقصیدی پسر!
-دهن سرویس چرا نیومدی همراهی کنی؟!
-شرمنده نشد بیام…
-کجایی امشب ؟! نیستی تو مجلس ؟! پذیرایی شدی؟!
راستش با زیدم اومدم , یه گوشه ای نشستیم باهم…گفتم بیام جات کوکتل موکتل تو دست و بالت داری؟!
-إ !! دهنت سرویس ! جوون بخواه ! آره که دارم…
واس امشب کلی مشروب ردیف کردم…دمت گرم توام زحمت شراب گیلاسو کشیدی واس پدر زن حامد…
-قربونت داشی,کاری نکردم که , وظیفه م بود…
-میگم دو تا مارگاریتا واستون بیارن…
-دمت گرم عزیزم ! انا پشت اون درختا نشستیم…
برگشتم پیش پریا…
پنج دقیقه بعد , پیشخدمت با به سینی که توش دو تا لیوان مخصوص کوکتل مارگاریتا بود اومد…
یه شاخه رز قرمز هم تو سینی بود ! این کار حمید بود…دمت گرم پسردایی !
مارگاریتا انواع مختلفی داره…این یکی پرتغالی بود…با یه قاچ پرتغال کنار لیوان واسه تزیین!
لیوانا رو برداشتیم…
پریا گفت به سلامتی عشق موندگاری که بینمونه…
به سلامتی…
و صدای خوردن لیوانا به هم !!!
چقدر ناب و خاطره انگیز بود…
پریا اومد نشست رو پام…
قلوپ قلوپ مینوشیدیم…
و ذره ذره داغ و مست می شدیم…
اما نه مستی خیلی عمیق!
به پریا گفتم چشاتو ببند…
چشای مشکی و درشتشو بست…
-دهنتو هم یه کوچولو باز کن!
یه قلوپ کوچولو مارگاریتا ریختم تو دهنش و لبامو گذاشتم رو لباش…
بلاخره یه فنجون تکیلا از رو لباش نوشیدم!
جواد یساری یه آهنگ قدیمی داشت میخوند…سپیده دم…
ما هم بازم با خیال بی خیالی عشق بازیمونو می کردیم…
پاشدم مثل یه جنتلمن , دست بانوم رو گرفتم…یه بوسه زدم…
همونجا شروع کردیم به رقصیدن…
دوتامون رقص باله رو بلد بودیم…
البته رقصمون کمی از حالت باله جدا شده بود! چون آهنگم اصلا مناسب نبود!!
حرارتمونم خیلی بالا بود!!
واژه ای هنوز پیدا نکردم…واسه شرح احساسی که تو اون لحظه داشتم…
هردومون تب زده بودیم…
خیلی عشقولانه ! ( به قول پریا ) مشغول رامش گری شاعرونه مون بودیم…
دیدم حامد داره میرقصه و دارن شاباشش می کنن…آدم که مست میشه , هرکاری ازش برمیاد…
دل و جرات هر کاری رو پیدا می کنه…
می تونستم الان دست پریا رو بگیرم…
برم وسط , جلو چشم همه باهاش برقصم!
چشای فریبا هم دراد !!
البته خیلی از فامیلا با دوست دختراشون اومده بودن…
کلا تو فامیل با این چیزا مشکلی نداریم…
به غیر از دایی بزرگم جواد ، که خیلی مذهبیه…امشب هم نیومده بود عروسی…
پریا نمی خواست تنهاش بذارم…سفت بغلم کرده بود…خودشو لوس میکرد…
گفتم زودی میام عشقم…
پریا تو حالت مستی…مثل دختربچه ها شده بود…لوس و بهونه گیر…
خیلی خواستنی و مزه دار!
لبخند از رو لبام محو نمی شد…
رفتم که حامدو شاباش کنم…
پسر خاله م ( متین ) داشت مجلسو گرم می کرد…میدونست رقصم حرف نداره , پیله شد که حتما باید برقصی داداش!! اصلا راه نداره جون حاجی !!
من به هیچ وجه 6’8 نمی رقصم…یا کلا رقص های جلف و سبک…
کلا همیشه مردونه و سنگین می رقصم…
به زور پیچوندمش گفتم داداشی من میرم دستشویی زودی میام با هم برقصیم…
سریع زدم بیرون…
داییم ( سیاوش) رو دیدم…
با وقار خاص خودش , با اون کلاه شاپو و سیبیلاش! تنهایی نشسته بود و ویسکی می نوشید…
تعارف زد…به هیچ وجه نمی شد رو دایی سیاوشمو زمین زد.!
دو سه پیک باهاش نوشیدم و بعد گفتم کسی منتظرمه دایی جان باید برم…
قبل رفتن پیش پریا رفتم تا سرویس بهداشتی…
داشتم برمیگشتم پیش پریا…حس قشنگی که داشتم کمی رنگ کبودی گرفت…
اما چرا احساس ناخوشایندی داشتم؟!
-پخ یره !!!
اوه ! نترس پسرعمو ! منم !
اصلا دوست نداشتم ببینمش…اما…
دخترعموم فریبا بود!!
دلیل حس بدم رو فهمیدم…
-سلام ! حال پسر عمو بی معرفت ما چطوره؟!
خیلی خشک و سرد جوابشو دادم…
-سلام ! ممنون…شما خوبی؟!
-شما ؟! کیا ؟! مگه من چندتام ؟!
-راس میگی ! تو نصفی هم نیستی! چه برسه به چندتا !
خیلی ببخش منو دخترعمو کسی منتظرمه باید برم…
-اووو ! لوس , یه دقه وایسا بابا ! کجا میخوای بری؟! یه چیزی میخوام بهت بگم…انقدم رسمی هم حرف نزن باهام !!
-خب بگو…
-اینجا که نمیشه خب…بریم یه جا خلوت…حرف خیلی مهمیه آخه!
فریبا با اشوه و لوندی شهوت انگیزی حرف می زد…
فریبا…دخترعموی 24 ساله ی من…
هم بازی هم بودیم از بچگی…
دوران دبیرستان…دوران تینیجری دوستی قشنگی باهم داشتیم…روزهای خاطره انگیز…
پارسال بود که دوباره رابطه مون شروع شد…خیلی جدی!
اما فریبا بهم خیانت کرد…بینمون بدجور بهم خورد…
فریبا از نظر قیافه شباهت زیادی به پگاه آهنگرانی داره…حتی چندبارم جای اون ازش امضا گرفتن!!
الان روبروم واستاده بود…
این دختر شر و شیطون!!
مستی هم کاملا بهش غالب شده بود…
منم بعد از نوشیدن ویسکی…خیلی مست شده بودم…شاید نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم!
فریبا خوب بلده چجوری یکیو خام کنه…
تو موقعیت بدی گیرم انداخته بود !
منه لعنتی چرا دو به شک بودم؟!
نباید باهاش می رفتم…
ببینم چیکارم داره دختره دیوونه !
اما پریا…
نه !!! پریا منتظرم بود…من باید میرفتم!
پس چرا قبول کردم با فریبا برم ؟!
من که می دونستم فریبا چی ازم میخواد!!
عاقبت رفتیم ! یه جایی که هیشکی نبود…
تو دلم آشوب بود…من باید میرفتم پیش پریا…
فریبا:چی خوردی ؟! از حرف زدنت مشخصه بد مستی!
اوه چه بوهای خوبی از دهنت میاد رادمهر! شیطون چی خوردی ؟!
بذار بوش کنم !
فریبا صورتشو به صورتم نزدیک کرد و لباشو چسبوند به لبام…
سریع خودمو کشیدم کنار !
( با پرخاشگری )فریبا چیکار داری میکنی؟!!!
(ملتمسانه )رادمهر…من هنوزم بهت فکر میکنم…
نمیتونم فراموشت کنم…
دلم لک زده بود واست رادمهرررر !
-بسه فریبا ! بسه ! من باید برم…
رادمهر یادت میاد چه روزای قشنگی داشتیم؟!
-فریبا بس کن ! اون روزا دیگه تموم شد…
من باید برم ! ول کن دستمو ! ول کن میگم!!!
فریبا دستمو سفت گرفته بود…گفت تو خیلی مغروری !
میدونم دوسم داری ! اما بخاطر اون اشتباهم داری اینجوری می کنی !
چیز زیادی از کات کردنمون نگذشته! همش سه ماهه! هرچند این سه ماه واسم سه سال گذشت…
بغلم کرد و دوباره لباشو گذاشت رو لبام…
دیگه مخالفتی نکردم…
شاید نزدیک دو دقیقه لب گرفتیم…
یاد پریا یهو کوبیده شد تو سرم!
پریا…
خودمو کشیدم کنار…گفتم من مستم نمیدونم دارم چیکار میکنم ! همه چی بینمون تمومه…
توام سگ مستی نمیدونی داری چیکار می کنی !
همه چی تمومه!
من باید برم…
بی خدافظی رفتم…
تند تند داشت حرف میزد…اما من راهمو کشیدم رفتم…
آخ پریا…عشقم…منو ببخش…
احساس بدی داشتم…
سریع با یه دستمال لبامو که رژی شده بود پاک کردم…چرا اینکارو کردم…
یه جا نشستم یه سیگار روشن کردم…گره کراواتمو شل کردم…خیلی آشفته بودم…
از رو یه میز واسه خودم یه لیوان عرق ریختم , مینوشیدم و پک میزدم به سیگار…
دستمم تو موهای بهم ریختم بود…
اما دست کی بود رو شونه م؟!
-چی شده داداشی ؟! چرا بهم ریختی؟!
مهراد بود…داداشم…
-چقدر تو اون موقعیت , دلگرم کننده بود حضور داداش بزرگم…
مهراد همیشه دورادور حواسش بهم بوده…
دردودل کردم…واسش گفتم از پریا…
و اتفاقی که الان با فریبا واسم پیش اومد…
مهراد دلداریم میداد…می گفت تو پریا رو دوست داری که الان حالت اینجوری شده مرد…
تو مست بودی…نمیفهمیدی داری چیکار میکنی…
به احساست شک نکن…
حرفاش آرومم میکرد…لیوان عرقو از دستم گرفت…یه آب معدنی واسم آورد…یکمشم زد به صورتم…
گفت داداشی از اشتباهت بگذر…برگرد پیش پریا…نذار بینتون خراب شه…
گفت:منم مست بودم…تو یه مهمونی خودمونی…دختری که همه جونم بود هم باهام بود…من جلو چشمش بهش خیانت کردم…اون منو بخشید! فهمید مست بودم!
اما من خودم میدونستم که اشتباهی نبود بوسه م…
کاملا به خواست خودم بود…
اون منو بخشیده بود…اما بهش گفتم…
گفتم که من اون دختره رو به خواست خودم بوسیدم…
بخاطر مستی نبود…
همین باعث شد شکاک بشه…
کم کم سرد بشه…
کم کم بد بشه…
و کم کم هم بره…
پاشو داداشی…خودتو ببخش…برو پریا منتطرته داداشی…
بلندم کرد…کراواتمو درست کرد…موهامم مرتب کرد…بغلش کردم…ازش تشکر کردم…
خیلی آرومم کرد…
مرسی مهراد…مرسی داداشم…
تو اون لحظه که خیلی ناراحت بودم از خودم…حضور مهراد و حرفاش یه معجزه بود…
با عجله خودمو رسوندم پیش پریا…
گفتم خیلی منو ببخش پریا یکم طول کشید…
چندتا از فامیلا رو دیدم احوال پرسی میکردیم , بابا و مامانمم یکم کارم داشتن…
اخم کرده بود…دستای پریا رو گرفتم…معصومانه با کمی خشونت نگام می کرد…
تو دلم میگفتم الهی بمیرم…کاش اینجوری نمیشد با فریبا…
پریا دستمو محکم تو دستش فشار میداد , انگار دلشوره داشت…
خداکنه چیزی متوجه نشده باشه…
خیلی سرد گفت میشه بریم بیرون ؟!
رفتیم بیرون…سوار ماشین شدیم…
بازم دستمو گرفت تو دستش…
حسابی عرق کرده بودم , اضطراب داشتم…
پریا بی حالت گفت:گونه ت چرا رژی شده ؟!
دستوپامو گم کردم ! اما باید یه کاری میکردم متوجه نشه…
-کو کجاش ؟! ای بابا دیوونه حسود واسه این رفتی تو لک ؟!
با خاله ریحانه م روبوسی کردم , اگه ببینی چه آرایشی میکنه ! با اون سن و سالش !
-دیووووووونه بیشعور!خیلی بدی رادمهر!!
دلم داشت میشکست روااانی!!
خدا بکشه خاله دیوونتو…
بعدشم تو گفتی میرم زودی میام ! نیم ساعت طولش دادی رادمهر!!!
-عشقم…عمرم…خانومی من…ببخش منو…مامانم صدام کرد آخه ، من دنیای خودمو پیدا کردم…پریزاد من…پریای من…بخدا یه تار موتو به هزارتا حوری بهشتی نمیدم…بهم اعتماد داشته باش پریا…
حالا بیا بغلم خانومم…
یه بغضی گلومو فشار میداد…
بغلش کردم , چه آرامشی داشت آغوشش…
وقتی که چهره ی معصومانه ش رو دیدم…وقتی که بوسم کرد این دخترک خوش قلب…بغضم ترکید…هرچند چندقطره اشک بیشتر نچکید…
چندسالی میشد که گریه نکرده بودم!!!
-الهییی ! کو ببینمت آقایی ! خرس گنده گریه نکن تروخدا…منم گریه میکنما!!
پریا اشکامو پاک کرد…نوازشم کرد…
نمیدونست دلیل اصلی اشکم چیه!
اما خیلی تلاش میکرد تا آرومم کنه…
تو دلم میگفتم:چقدر مهربونی تو آخه…
نباید بهت خیانت میکردم عشقم , منو ببخش…
واقعا دلمو به پریا باخته بودم…
از خودم دلم پر بود…
پریا پاکت سیگارمو از تو داشبورد برداشت!
یه سیگار واسم روشن کرد و گذاشت رو لبم…
-رادمهر…میدونم الان بهش احتیاج داری…
وقتی که فهمید من سیگار میکشم خیلی ازم دلخور بود!
باورم نمیشد حالا اینکارو کرد!
ازش تشکر کردم…عمیق پک میزدم به سیگار…به این فکر میکردم چقدر درک و فهم بالایی داره پریا…
پریا زل زده بود بهم…با حالتی ملتمسانه خیلی آروم گفت:رادمهرم…هیچ وقت خودتو ازم نگیر…
( با خاطرجمعی کامل )خانومی من…قول میدم…ما تا همیشه مال همیم…
هیشکیییی نمیتونه تو رو ازم بگیره…خدا هم بیاد تو رو بهش نمیدم!
-عاشقتم…
-منم…منم پریا…
-رادمهر؟! حرفایی که از زبونت بیرون میاد که به کنار ! من چیزایی که باید میفهمیدم رو تو چشات خوندم !
حالا ناراحت نباش دیگه…
پریا دستمو بوسید…
-پریا ؟!
-جانم ؟!
-مرسی که هستی…
اینو از ته دل می گفتم…
با لبخند و نگاه شیرینش بهم میگفت اونم ازم ممنونه…
پریا موزیک رو ولوم داد و گفت فازو عوض کنیم بابا ! عروسیه مثلا ! آتیش کن بریم یه دوری بزنیم…
-ای به چشششم !!!
گازو گرفتم رفتیم…
پریا که دستمو گرفته بود…قوت قلب داشتم…
کم کم دیگه خیلی آروم شدم…
تو دلم عهد کردم دیگه بهش خیانت نکنم…
پریا دستمو محکم فشار میداد…
لبخند مینشست رو لبام…
نزدیک ویلامون شده بودم…
گفتم یه سر بریم تا ویلامون ؟!
با کمی تردید گفت بریم !
دیگه آروم بودم…
درو باز کردم…رفتیم تو حیاط…
لعنتی تو دیگه شبمو خراب نکن !
پریا یکم جا خورد ! گفت چی شده رادمهر؟!
-با اون گربه ی لعنتی ام !
ازشون خیلی بدم میاد…
پریا رو بغل کردم و بوسیدم , گفت ببخش داد زدم عزیزم…
گفت ولشون کن این پیشی های بیشعورو! الان بش میگم بره گمشه آقامونو ناراحت نکنه !
برررو پیشیییی بد !
گربه یهو صداش دراومد !
خندیدم گفتم پریا ازت ترسیدااا پیشو بدبخت !
-په چی یره ! نبین تو سجاد میشینوم ! مو دراصل بچه بیست متری طلابوم هاااا !
-بیست متری طلاب ؟! جدی میگی آبجی پری ؟!
-خدا نوکوشه تو ره مگوم نگوووووووو ای ره !!! خوبه مو هم بهت بگوم کلپاسه؟!
نشستیم رو تاب و کلی خندیدیم…
پریا سرشو گذاشت رو پام…منم نوازشش میکردم…
-جدی بچه بیست متری حالا ؟!
-بابا بزرگم خونه ش بیست متری بود…
سال های آخر عمرش , خیلی مریض و تنها شده بود…
بابابزرگمم عاشق محله ش بوده…
هیچ جوره نمیومده با بابام اینا زندگی کنه…
بعد بابا , مامانم و داداشم میرن خونه بابابزرگم تا از تنهایی دربیاد…
اون موقع خونمون رضاشهر بود…
یک سال بیست متری بودن که خانومیت دنیا میاد!!!
یک ساله بودم که بابابزرگم فوت میشه…
ماهم برمیگردیم خونمون رضاشهر…
دراصل بزرگ شده ای رضاشهرم…
14سالم بود که رفتیم سجاد…
چقدر گپ زدن با پریا بهم می چسبید…
می خواستم تا صبح باهاش حرف بزنم…
کم کم حرفامون عاشقونه شد…
پریا که میگفت دختره خیلی مغرور و خاصیه ! داشت از علاقه ی بی حدش به من میگفت…
دستمو میبوسید…
گفت صدات خیلی قشنگه رادمهر…
یه ترانه برام بخون…
دستمو گرفت تو دستش…
اونقدر تب زده و مست بودم که چیزی یادم نمیومد که بخونم…
ترانه زورکی نخند عزیزم رضا صادقی یهویی اومد تو خاطرم…
با صدای آروم می خوندم…
زورکی نخند عزیزم…
میدونم اومدی بازی…
نمی خوام این آخرین بازی زندگیم ببازی…
خودتو راحت کنو…فک کن که جبران گذشته س…
از منم میگذره اما…به دلت چاله نسازی…
بعد که ترانه رو خوندم…
پریا دستمو بوس کرد…
-پریا ؟!
هیچی نگفت !
-پاشو ببینم عشقکم !
چرا اخمات تو همه کوچولو ؟!
-ترانه ای که خوندی غمگین بود…
رادمهر؟! اگه یه روز از هم جدا شیم؟!
محکم بغلش کردم…دستاشو گرفتم تو دستم و میبوسیدم…
-زبونتو گاز بگیر پریا!!! قووول میدم بهت…هیچ وقت از هم جدا نمیشیم…
یعنی من نمیذارم ! حتی اگه خدا هم بیاد جلوش وامیستم…
حالا بخند عزیزم…بخند دیگه پرییییییی!
دیگه گریه نمیکرد…لب ها و چشاش میخندیدن…
-دیوونه ی کسافت…نگوووو پری! کلپااااااسه ! بزمجه ! کروکدیل !!!
-به من میگی بزمجه , دخمل کوچولو ؟! دختره پررو بیااا اینجا ببینم ! پریا رو بلندکردم انداختم رو دوشم !
جیغ می زد !!! آییییی چیکا می کنی دیوونه ! بذارم پایین رادمهررررر !!
بردمش تو…انداختمش رو کاناپه…
-حالا میخورررمت دخمل بد !
با حالت شوخی ولی کمی وحشیونه لب میگرفتم گردنشو میبوسیدم…سینه هاشو میمالیدم…شیکمشو با شیطنت قلقلک میدادم!
( با خنده )آییییییی نکن وحشی !!! پاشو از روووم دیوونه له شدم !!!
سگ مست بودیم هردومون!
البته من خیلی بیشتر از پریا…
اما رفتم از تو یخچال یه بطری شامپاین آوردم…
همراه با لب بازی و بوسه…مینوشیدیم…
یه موزیک درام از سلن دیون گذاشتم…
یه آهنگ ملایم و رمانتیک…
دستاشو گرفتم…با هم میرقصیدیم…
تو چشم هم خیره میشدیم…
دست تو دست…روبروی هم…تو آغوش هم…
یه لحظه ماتمون برد !
مسخ انگیز !! سادیسم گونه تو چشای هم نگاه می کردیم…
و بعد حریصانه و وحشیونه…
لب گرفتیم…
پریا منو هل داد رو کاناپه…
خودشم اومد روم , سرمو گرفت تو دستاش و دوباره لبهای همو خوردیم…
دقایقی رویا گونه…
برای منی که مشابه این دقایق واسم خیلی زیاد اتفاق افتاده بود…
دخترای مختلف…و تنها احساسی که اون لحظه ها من رو احاطه میکرد…
فقط شهوت حیوانی برای ارضا شدن نیاز جنسیم بود!!
اما الان کنار پریا…احساسی ورای احساس شهوت داشتم!
عشق بازی با معشوقه… احساسیه که نمیشه واژه ای رو برای وصف زیباییش پیدا کرد…
حتی اگه حس شهوت هم میونمون باشه…
شهوتی قداست آمیزه!
چشامون بسته بود…خیلی مست بودیم…
هم از تب عشق…هم مستی از مشروب…
لحظه های عشق بازی به لطافت رامشگری سپری میشد…
کتمو دراوردم…کراواتمو باز کردم…
پریا هم مانتوش دراورد و شالشو باز کرد…
چقدر زیبا بود این دخترک…
موهاشو باز کرد…موهای لخت و مشکی…چقدر جذاب بود…بانوی کمر باریک من!
و مهیج تر از قبل به عشق بازیمون ادامه دادیم!
لبای پریا رو میخوردم…میلیسیدمش و میومدم پایین…
گوشاشو…گردنشو…از رو لباس سینه هاشو میخوردم و گاز میگرفتم…
پریا دستاشو داد بالا ! لباسشو دراوردم…
دست میکشیدم رو تن داغ پریا…
حرارت سوزانی داشت!
پریا دونه دونه دکمه های پیرهنمو باز میکرد…
سفت تو آغوش هم چسبیده بودیم…
رو هم گره خورده بودیم!
دستمون خورد , گلدون افتاد شکست…
واکنشی نشون نمیدادیم به چیزی…آدرنالیمون بی حد رفته بود بالا…
دوتا گوله ی آتیش…در حال عشق بازی قداست آمیز…
گره خورده بودیم! خودمونم از رو کاناپه افتادیم…
خیس عرق شده بودیم , با این که کولر هم روشن بود…
پریا روم بود…دست میکشید رو سینه هام…میبوسید و گاز میگرفت…
دوتامون دیوونه شده بودیم…
دیوونه وار هم رو میخوردیم!
پریا سرمو چسبوند به سینه هاش…
سینه هاشو عاشقونه میخوردم و مست میشدم…
چقدر رویاگونه بود اون دقایق !
عشق بازی شاعرونه ی ما…صدای سلن دیون…هر دو مست ’ مست !
و چشیدن طعم هم آغوشی پر حرارت و مهیج…
اما پریا…
گاهی که تو چشماش زل میزدم…نگاهشو ازم میدزدید!
تو آغوش عشقش بود…مست بود…ولی بازم با شرم و حیای دخترونه ی خودش…
خیلی از چیزا رو هم بلد نبود…برعکس من که مثل یه مستر فاکر حرفه ای ! تو فیلم های پورن بودم!!
اما سکس آنال…
با همون پوزیشن کلاسیک ایرانی !
خوابوندمش…خوابیدم رو پریا…
خیلی خیلی آروم…پریا خیلی درد داشت…
اما هردومون حرارت خیلی بالایی داشتیم…
وقتی میکردم…ازش لب میگرفتم…سینه های سفتش هم تو دستم بود…
صدای آه و اوهش شهوتمو بیشتر میکرد…
چقدر زیبا بود…چقدر رویاگونه…
هم آغوشی با معشوقه…
ارضایی خاطره انگیز…
آه…پر…یا…پ…ری…ا…

چند دقیقه از پایون سکسمون گذشته بود…
لخت تو آغوش هم بودیم ,
رو تنم پر از رد چنگ پریا بود…رو بازوهام و گردنم رد دندونداش…
آروم تو بغل هم بودیم…
بعد از یه هم آغوشی بی نظیر…
پریا با موهای سینه م بازی میکرد…
منم موهاشو نوازش میکردم…سرشو میبوسیدم…
واسم ناز می کرد …منم نازشو میکشیدم…
یهو یه صدایی شنیدم…
گفتم نکنه کسی اومده!؟
رفتم ببینم…
لعنتییی ! گمشوو بیرون عوضی !
پیشتهههه بی شرف !
-چیه رادمهررر ؟!!!
بازم اون گربه ی لعنتیه…در باز بوده…اومده بود تو بیشعور…
نمیدونم چرا یاد سعید افتادم…احتمالا الان بادختر اهوازیا مشغوله عنتر !
یه پیامم بهم نداده !
بذار با اونا مشغول باشه…من که امشب از بهترین شبهای عمرم بود…
البته غیر از دیدن فریبا…
اما چه آرامش عجیبی داشتم…رفتم کنار پنجره…یه سیگار دود کردم…
آخ خداااا ازت ممنونم !!!
برگشتم پیش پریا…تو آغوش هم , دراز کشیده بودیم…یکم دیگه شیطونی کردیم…
بعد لباسامونو پوشیدیم , ساعت نزدیک 11 بود…باید پریا رو برمیگردوندم…
هردومون دلمون نمیخواست این لحظات تموم بشه…
اما پریا تو خونه گفته بوده عروسی یکی از دوستاشه , تا یازده و نیم برمیگرده …
تو راه برگشت هم آهنگ شادمهر رو گوش دادیم…و چندتا از آهنگای سیاوش قمیشی…
پریا میگفت این آهنگ شادمهر واسمون خاطره میشه…
هروقت هرجا گوشش کنیم…یاد این شب خاطره انگیز میوفتیم…
با یه چشمک دوباره…
منو زنده کن ستاره…
این ترانه تا همیشه…
تورو یاد من میاره…
پریا رو رسوندم خونه ش…همو بوسیدیم…وقت خدافظی رسیده بود…
دلش نمیخواست بره…مثل من…
دست تکون میداد…خیلی آروم آروم دور میشد…
تا جایی که تو میدون دیدش بودم…منو نگاه میکرد…
باورم نمیشد اینجوری عاشق شده باشم…
و اینجوری یکی عاشقم شده باشه…
چند دقیقه همونجا وایسادم…
یه سیگار روشن کردم…
به امشب…به پریا…فکر میکردم…
دوباره برگشتم عروسی…
هرلحظه فکر و حواسم پیش پریا بود…
مثل الان که دارم اینارو تو دفترم مینویسم…
حواسم پیش پریاس…
پریا…

… …
… … … .
( Öğle yemeği zamanı !!! )
دفترمو بستم…از رو تختم اومدم پایین…
در باز شد…رفتم تو سالن…وقت ناهار شده بود…
دستی به ریش های بلندم کشیدم…موهام که خیلی بلند شده بود رو با کش بستم…
افشین بشقابشو برداشت , اومد کنار من نشست…
بعد از دفتر و خودکارم که تموم وقتمو باهاش میگذرونم , افشین تنها رفیقمه که اینجا دارم…
اکثر اوقات باهم گپ میزنیم…
تو فکر یه فراره…
تو فکر یه فرارم…
اما فعلا مینویسم…رهایی کمی از بیشتر!
رادمهر بهداد 92/08/18 , استانبول

ادامه…

نوشته: الف_شین


👍 15
👎 3
14007 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

526614
2015-12-27 15:12:34 +0330 +0330

خیلی زیبا بود. مرسی. فقط زودتر ادامشو بزار منتظریم

1 ❤️

526615
2015-12-27 15:13:27 +0330 +0330

مرسی ایول جان بابت نظر دلگرم کننده ت , لطف داری…ما هم از نوشته های بی نطیر شما انرژی میگیرم دوست عزیزم…
پایدار باشی… ?

0 ❤️

526616
2015-12-27 15:16:22 +0330 +0330

ممنون الی جان…چشم ?

1 ❤️

526617
2015-12-27 15:45:58 +0330 +0330
NA

داستانت رو خیلی طولانی کردی

1 ❤️

526618
2015-12-27 15:50:38 +0330 +0330

تاپ بوی…اینطور فکر نمیکنم دوست من…در کل ممنونم که خوندین ?

0 ❤️

526624
2015-12-27 17:01:44 +0330 +0330

کهکشان عزیز …شاید کمی طولانی باشه اما , شما داستان های کوتاه رو میخونی…داستانهایی که فهاشی های زیرش از کیفیت داستان خبر میده!!!
اما این داستان…اگرم طولانی باشه…ولی شاید ارزش وقت گذاشتن رو داشته باشه…
پایدار باشی…

0 ❤️

526687
2015-12-28 10:25:17 +0330 +0330

داستانت خیلی عالی بود،نمونشو تو این سایت ندیدم،یاد خاطره هام انداختی منو واقعا لایک♡

1 ❤️

526688
2015-12-28 10:36:05 +0330 +0330

مرسی فهیمه جان , خوشحالم مورد پسندتون بوده داستان… ?

0 ❤️

526703
2015-12-28 15:12:03 +0330 +0330

عالی مثل 3 قسمت قبل
+5 داده شد .
فقط یه خواهش این که اگه ممکنه آخر داستان رو به خوبی و خوشی تموم کن
مناسفانه توی این روزا اینقده اتفاقای بد میبینیم و اینجا هم اونقدر تراژدی خوندیم که دلمون واسه یه داستان سرتاسر عشق لک زده
برقرار باشید و سبز

1 ❤️

526704
2015-12-28 15:36:03 +0330 +0330

Lubricious
مرسی دوست عزیز , نظر لطفتونه…خوشحالم که مورد پسندتون بوده…
واسه پایانش هم , خب , صبر کنیم ببینیم چی میشه دیگه !

1 ❤️

526740
2015-12-28 22:24:50 +0330 +0330

دمت گرم.
منتظر ادامش هستم.
موفق باشی :)

1 ❤️

526742
2015-12-28 22:55:28 +0330 +0330

الف_شین جان " رستگاری اقلیت" چند قسمت دیگش مونده؟

1 ❤️

526753
2015-12-29 04:06:04 +0330 +0330

عالی!!!
اسم لب بازی وحشیانه آوردی یاد یکی از سکسای خودم افتادم. تاریخی بود. خسته نباشی

1 ❤️

526763
2015-12-29 09:54:42 +0330 +0330

Hobbit98
مرسی دوست عزیز…
میخواستم تا هفت یا هشت قسمت ادامه ش بدم…اما ادمین عزیز گفتن ک بیشتر از پنج قسمت مجاز نیست…

0 ❤️

526764
2015-12-29 09:57:09 +0330 +0330

saeed.24.karaj
متشکرم از شما دوست عزیز ?

0 ❤️

526798
2015-12-29 15:47:54 +0330 +0330

خيلي قشنگ بود خيلي مرسي الف شين كاش اخرشم خوب تموم شه

1 ❤️

526801
2015-12-29 17:13:13 +0330 +0330

samira 637
مرسی از شما سمیرا جان که با نظراتون منو دلگرم میکنین…
راجعبه آخر داستان هم که فقط میتونم بگم …

0 ❤️

526807
2015-12-29 18:59:21 +0330 +0330
NA

آخه پیشرفت تا چه حد
بابا دستخوش
این قسمت فوق العاده عاشقونه و احساسی بود
خیلی زیبا و خیلی بهتر از قبلیا
مرسی بابت داستان کم نظیرت
اونقدر بهتر نوشتی که بعضی جاهاش,با خودم میگفتم نکنه الف شین نباشه
واقعا تو داستانت غرق شدم
دمت گرم
چه پایان مرموز و قشنگی داشت
بیصبرانه منتظر قسمت بعدم

1 ❤️

526810
2015-12-29 19:38:39 +0330 +0330

مرسی پایه ترین , لطف دارین…حقیقتش من خودم از قسمت اول که اصلا…و قسمت دوم کمی…راضی ام…
اونم بخاطر این که از لحاظ فکری تو شرایط خوبی نبودم , گرفتاری , مشکلات…
بدون دقت و عجولانه فقط مینوشتم…
اما قسمت سوم و چهارم رو وقتی نوشتم که دلمشغولی نداشتم و فکرم آزاد بود…
پایدار باشی…

0 ❤️

526845
2015-12-29 23:45:48 +0330 +0330

سلام
این قسمت به معنای واقعی کلمه زیبا بود،سالهاست کتاب میخونم و حقیقتش مدت زیادی بود متنی رو اینطور احساسی و البته زیبا نخونده بودم،آفرین عزیزم،منو یاد کتابی انداختی که سالها پیش خونده بودم و متاسفانه هرچقدرم گشتم دیگه پیداش نکردم،داستان عشق یک غلام بردهٔ سیاهپوست به دختری مسیحی در زمان ظهور حضرت مسیح (ع) که رمان فوق العاده زیبایی بود …الف شین عزیز خسته نباشی عالی بود،منم مثل باقی بچه ها منتظرم (اینطور مواقع بالاترین امتیاز گویای ارزش داستان نیست،کلمات رساناهای بهتری هستن) و … مرسی

1 ❤️

526851
2015-12-30 01:25:21 +0330 +0330
NA

تا اینجای داستان رو کلمه به کلمه خوندم ! فقط میتونم بگم عالی، کلمه دیگه ای توی ذهنم نیست!!
متاسفناه نمیتونم حس کنم حرفات رو ، ولی مشخص ــه زیبا ــو کامل نوشته شده!

5ستاره دادم ــو حتما منتظر ادامه این و داستان های بعدیت هستم!
ممنون!

1 ❤️

526891
2015-12-30 14:01:01 +0330 +0330

داریوش عزیز , لطف دارین به من , ازتون خیلی متشکرم بخاط این که با دقت داستان رو خوندین , همچنین بخاطر نظرتون که منو واسه ادامه کارم تو این سایت خیلیی دلگرم کرد…
بسیار خوشحالم که از داستان لذت بردید…
پایدار باشی دوست من ?

1 ❤️

526892
2015-12-30 14:04:57 +0330 +0330

TheSunGoesDown
دوست عزیز , مرسی و تشکر از شما که وقت گذاشتین و داستان رو بادقت خوندین…
موفق و پایدار باشی دوست من .

0 ❤️

526906
2015-12-30 17:48:11 +0330 +0330

کی حال داره بخونه هوووفففف

1 ❤️

526908
2015-12-30 18:14:06 +0330 +0330

ماریا ؟! (yawn) (nottalking)

0 ❤️

526948
2015-12-31 05:46:14 +0330 +0330

ناموسن باریکلا…
چجوری مینویسی…
من ته خلاقیتی ک ب ذهنم خطور میکنه همینه:ای قشنگ تر از پریا تنها تو کوچه نریاااا

1 ❤️

526986
2015-12-31 15:13:16 +0330 +0330

منتظر ادامه داستانتون هستم
بی نهایت ممنون ?

1 ❤️

527065
2016-01-01 08:59:26 +0330 +0330

خیلی متشکرم رز جان… :-* ?

0 ❤️

527330
2016-01-03 20:58:05 +0330 +0330

خیلی ازتون متشکرم امید_سام جان… ?

0 ❤️

527420
2016-01-04 16:42:50 +0330 +0330

رستگاری اقلیت5…به زودی…

0 ❤️

527924
2016-01-09 06:21:04 +0330 +0330

اینقدر زیبا نوشتید که اصلا احساس طولانی بودنش را حس نکردم و بهتره عادل باشم و بگم تنها داستانی بود که از خوندنش حالم خوب شد –داستانی که مثل بقیه داستانها زاییده خیال یه انسان جلقی نبود –هنر نوشتن را نشون دادید و تنها داستان زیبایی که خوندم تو این سایت نوشته شما الف –شین عزیز بود =مرسی دوست خوبم و واژه ای جز تشکر براتون پیدا نمیکنم ----متشکرم —نمیدونم چطور امتیاز میدن اگه کسی راهنمایی کنه سپاسگذارم و بیشترین نمره از ان شماست

1 ❤️

527926
2016-01-09 06:26:35 +0330 +0330

اینقدر زیبا بود که وسوسه شدم دوباره مرور کنم لطفا دوستان خوبم روش امتیاز دادن را بگید تا کمترین کارو در حق الف –شین عزیز کرده باشم === الف –شین عزیز خیلی ممنون و متظر نوشته های بعدیتون

1 ❤️

527955
2016-01-09 13:05:00 +0330 +0330

kia454545
خیلی خیلی ازتون متشکرم دوست عزیزم , به بنده لطف دارین شما…
خیلی خوشحالم که تونستم نظرتون رو جلب کنم با داستانم…قسمت 6…که قسمت آخره…به زودی منتشر میشه…
پایدار باشی دوست عزیز

0 ❤️