رستگاری اقلیت (۵)

1394/10/14

…قسمت قبل

واقعا این مرد کیه ؟!!
چهره ی درهم و به شدت آشفته…
روی پیشونی و زیر چشماش پر از چین و چروک…
رو صورتش پر از رد و زخم و کبودی…
موهای بلند جوگندمی رنگ و پریشون که ریخته رو شونه هاش…
ریش های بلند و نامرتب…مشکی…
سیبیل هایی که لب بالاییشو کاملا پوشوندن…
اندازه دو بند انگوشت از سیبیل هاش به رنگ زرد در اومدن!! که مشخصه سیگار رو بیشتر از اکسیژن تنفس میکنه!!!
همین الان هم سیگار رو داره با ته سیگار قبلیش روشن میکنه!!
معلوم نیست چند دقیقه س که اینجا وایساده…
قیافش کمی به چشمم آشناست…
اما یادم نمیاد…
احتمالا یه بار تو خیابون از کنارش رد شدم!
شاید دیدمش چندثانیه مکث کردم…
و باز به راهم ادامه دادم…
نمی دونم…
نگهبان- Hey ! İrani , Hey ! sen burada
ne yapıyorsun !? Aynaya bak!!?
-ها ؟ چیه ؟! چی میگی تو آخه ترکه ؟!
نگهبان ترک بهم میگه اینجا چیکار میکنی؟!
چرا به آینه خیره شدی؟!
هیچی نگفتم…راهمو کشیدم و رفتم…
من که رفتم , اون مرد آشفته هم رفت…
اما کم کم فهمیدم…
اون مرد به ظاهر آشنا…
غریبه نیست…
اون مرد ژولیده…خودم بودم!!!
خودم رو داشتم تو آینه میدیدم!!!
من !!! رادمهر بهداد!
پسر کیومرث بهداد بزرگ!
زندان سیلیوری
استانبول-ترکیه
.
.
امروز حس خاص و عجیبی دارم…
تابستونه…هوا هم خیلی گرمه…
بی قرارم…امروز خیلی دل آشوبم…
انگار میخواد اتفاقی بیوفته…
چند دقیقه ست کارم تو صنایع زندان تموم شده…سیگار کشیدم…
دارم برمیگردم تو سلولم…
تنها رفیقم اینجا , هم سلولیمه…
افشین…35 ساله…بچه ی تبریز…ته مرام و معرفته…
بخاطر قتل درجه 2 تو زندانه…
حضورش تو زندان واسم یک موهبت بزرگ بود!
اکثر اوقات باهم گپ میزنیم…
از روز اول که دیدمش…تو فکر فراره…
درواقع هردومون تو فکر فراریم…افشین از زندان…منم از خودم…از زندگیم…
تو زندان سرم تو کار خودمه…به کسی کاری ندارم…
مددکارم هم گفته شاید بتونه کاری کنه زودتر آزاد شم…
البته با دریافت چندهزار دلار بعد از آزادیم!!
نمیدونم چرا آروم و قرار نداشتم…
افشین میگفت ایشالا خیره…
سروکله نگهبان پیدا شد…
با لهجه ترکی گفت :ایمیر راااد , کالکماک !! سربست بیراتما !!!
( قبل از افتادنم به زندان یه پاسپورت جعلی تهیه کردم…
همه منو به اسم "امیر راد"میشناسن , فقط افشین اسم واقعیمو میدونه…)
باورم نمیشد!! شوک زده شده بودم…
افشین ( بارقص و خنده و روبوسی) بغلم کرد،
-پاشوو مرد!! تبریییک میگم ! دیگه آزادی پسر!!
شوکه شده بودم…
اشکم در اومد…
افشین سفت بغلم کرد…بیخیال مرد…شاد باش!!!تو که فرار کردی رفیق…برو منم به زودی میام…
هم رو سفت بغل کردیم…
خداحافظ رفیق…
بری دیگه برنگردی مرد…
خدافظ داداش…
چند دقیقه طول کشید با افشین…رفیق خوبم خداحافظی کردم…
برای بقیه زندانی هام دست تکون دادم و رفتم…
باورم نمیشد…
.
.
بلاخره آزاد شده بودم!
ساکم رو میذارم زمین…
خیال بیخیالی!!!
چشامو میبندم…
نفس های عمیق می کشم…
کسی به استقبالم نیومده…هرچند کسیو نمیشناسم!!
حتی خودم رو هم به زور به یاد میارم…
چه برسه بقیه!
دوباره میتونم بپرم !! پرواز کنم…
گرچه بال و پری واسم نمونده…
اما بازم حس آزادی…بی حد قشنگه…
یه سیگار روشن میکنم…دودش رو با نفس های عمیق میفرستم تو شوش هام…
قدم میزنم…
چیزی واسم نمونده دیگه…
ولی باز دلخوشم به همین آزادیم…
تاکسی ها واسم بوق میزنن…
اما نه…نه , میخوام پیاده برم…
میخوام قدم بزنم…
خیلی وقته دلم لک زده واسه قدم زدن تو خیابون…
حالا باید چکار کنم؟!
چیز خاصی یادم نمیاد…
نمیدونم دارم کجا میرم…فقط دارم میرم…دست خودم نیست…وقتی که سوار گریز گسسته ام!!!
یهو راه میوفتم و میرم…
.
گریز گسسته !!!
نوعی اختلال روانیه… که سال اولم تو ترکیه دچارش شدم…
نه تنها این اختلال…
بلکه بخاطر مصرف مواد مخدرهای مختلف…
و افسردگی های شدید…
و ضربه ای که با پتک به پشت سرم وارد شد تو زندان…
و…
به گفته ی دکترها , دچار ضعف شدید حافظه شدم…و اختلالات ذهنی و روانی مختلف…
در روز چندین و چندبار متوهم میشم…
گاهی حتی یادم میره کی ام…
گذشته م رو هم پراکنده به یاد میارم…گاهی هم تصورم از گذشته…هیچه…انگار هیچ گذشته ای نداشتم…
گاهی هم چیزهایی میاد تو خاطرم که واسم اتفاق نیوفتاده هیچ وقت!!
حالا یه خروار قرص و دارو مصرف میکنم…
.
.
از تو ساکم داروهامو درمیارم , میخورم…
به مردم که رد میشن با تعجب نگاه میکنم…
انگار تاحالا آدم ندیدم!!!
نیم ساعت بعد…
داروها دارن اثر میکنن…
کم کم داره یادم میاد…
من تو استانبول یه خونه داشتم!!
آره. .
باید فکر کنم…
باله…داله…نه لاله !!
آره!!
یادم اومد…
لاله تی…نه نه ! لاله لی!!
خونه م اونجاست !!
تا اونجا راه خیلی طولانی بود اما…قدم زنون راه افتادم و رفتم…
میخواستم رنگ و روی دنیا رو ببینم…
آزادیمو حس کنم…
بعد از یک ساعت رسیدم لاله لی…
20 دقیقه طول کشید…اما تونستم خونه م رو پیدا کنم…
درواقع خونه م تو حاشیه لاله لی بود…
رسیدم دم در…قفل زنگ زده ش به زور باز شد…
تو غربتم…اما بازم اینجا خونمه…
حس نیمه قشنگی داشتم…
همه جای خونه رو خاک گرفته بود…انگار صد ساله که این خونه به خواب رفته…
دفترهای قدیمیم هنوز رو میزه…
یه لیوان نصفه چایی رو اوپنه…چند ساله که اونجاست!!!
با تموم بی حسیم , بی کسیم…خستگیم…
با طعم تلخ غربت…اما حس آزادی چقدر بی نظیره…
هرچند که کسی منتظرت نباشه…
و من…
رادمهر بهداد…
بعد از 8 سال!!!
از زندادن آزاد شدم!!!
8 سال…
.
.

10 روز بعد…
.
.
بعد از آزادیم روزها تو خیابون ها میگردم…تو کافه ها و بارها …
آخر شب هم فقط برای خواب برمیگردم خونه…
قبل از این که بیوفتم زندان تو دیوار اتاق خوابم , پول هامو مخفی کرده بودم…
کلی فکر کردم تا یادم اومد!!
از نظر مالی هیچ مشکل ندارم…
قبل از این که بیوفتم زندان , کمتر از یک سال تو ترکیه کار میکردم…اوایلش بابام هم از ایران واسم پول میفرستاد…
10 روز از آزادیم میگذره…
احساس سرگردونی میکنم…
کم کم تب کوتاه آزادیم هم خوابیده…
پاتوقم شده بارها و کافه ها…
با هیچکس دمخور نمیشم…
یه جورایی با تنهایی خو گرفتم…
در عنفوان 35 سالگی!!!
روزها کسالت آمیز و تکراری میگذرن…
کم کم باید پاشم…
.
.
.
6 ماه بعد…
.
نسبت به 8 سال پیش , همه چی خیلی فرق کرده…
دیگه از چیزی به وجد نمیام…
هیچ هیجان ندارم…
نمی خندم…تو خنده دار ترین شرایط , شاید فقط یه لبخند محو نقش ببنده رو لب هام…
دیگه حتی ناراحت هم نمیشم!!
بی حسم…این بهترین واژه ست واسه تعریف احوالم…
من…پیرمردی در نیمه راه جوانی…
و بدون احساس…مثل سنگ…
دیگه حتی فکر هم نمی کنم!!
به هیچی!
به گذشته م یا فردام !! یا حتی همین الان…
ذره ای فکر نمیکنم!!
هشت سال!!! شب و روز…
هر ثانیه ش فکر می کردم!!
دیگه بسه…دیگه کافیه…
انقدر فکر کردم که کارم به جنون کشید…
حالا فقط سردردهای گاه و بی گاه واسم مونده از اون همه فکر…
حواس پرتی شدیدی دارم…و به سختی خاطراتمو به یاد میارم…
همین جا , نزدیکی خونه م یه سوپرمارکت باز کردم…
صبح ها تا ظهر خودم پشت دخلش وایمیستم…
بقیه روز رو هم شاگردم ( بوراک ) وایمیسته, بوراک پسر نوجوون همسایه مون…
بعدظهر که میشه…
میرم بیرون از خونه…
دیگه زندگیم عادی شده , بدون جنجال و بدون فکر و خیال…
یه پارک نزدیک خونه م هست…میرم اونجا رو نیمکت میشینم…سیگار می کشم و واسه پرنده ها نون ریز می کنم…
طبق روال هر روز…میرم به یه بار دنج و قدیمی تو خیابون باکرکوی…
صاحبش یه مرد ایرانیه ( حسام )
گاهی دو ’ سه کلمه باهاش صحبت میکنم…
یه لیوان و یه بطری راکی…
بازم همون همیشگی…
می نوشم و می نوشم…
و سیگارم که نخ به نخ میسوزه…
میام بیرون دستمم تو جیبام…
آهسته قدم میزنم…آخر شب هم میرم خونه…
با هیچکس در ارتباط نیستم…
فقط بوراک گاهی میاد خونه م…
کوتاه گپ میزنیم…یا فیلم میبینیم…
بوراک خیلی از گذشته م میپرسه…
گاهی بعضی چیزایی که واسش تعریف میکنم حس عجیبی بهم میدن…
اون روزها…
انگار همین دیروز بود…
یا که نه !! نه نه نه…نهه !
هزار سال پیش بود!
اونقدر دور که فکر می کنم اصلا اون روزها وجود نداشن!!!
و تموم افکار و خاطراتم…یک توهمی بیش نیست!!!
من…پریا…و اون دوست خیالیم سعید!!!
همشون تو خیالم شکل گرفتن…
اوهام ذهن آشفته و بیمار من!!
احتمالا اون زمانی که با دوست خیالیم! سعید میرفتیم گلشهر…
واسه خریدن ماریجوانا و علف از مهتی موش!! این توهم ها به سراغم اومدن…
همون زمانی که با ولوم بالا موزیک های ریتمیک رپ و دنس گوش میدادیم…
لایی میکشیدیم…دیوانه وار میروندیم…
به دخترک های تو خیابون تیکه مینداختیم…
سیگار و گاری رو که بار میکردیم…
یه کام…
دو کام…
سه کام حبس!!
نعشه میشدیم…
گاهی تا هفت ’ هشت سیگاری میکشیدیم…
بعدش تو مکان…
پای بساط کلاسیک تلخ ’ سیاه!!!
وقتی سست و نعشه آلود میشدم…
میرفتم تو تخیل و رویا…
احتمالا دچار اوهام شدم اون موقع!!!
آره. …
اما…دفتر خاطرات و نوشته های قدیمم…
بهم میگه که توهمی در کار نیست!!!
همون دفتری که هشت ساله ورقش نزده بودم!
نوشته های قدیمیم رو که میخونم…
بهم میگن من واقعا کی ام!!
گذشته م چی بوده…
و میفهمم…
خونوادم…رفیقم…سعید…پریا…و…
همشون وجود داشتن…
هیچ کدومشون توهم نیست!
تموم خاطره های قشنگم تو مشهد…
من 8 سال تو زندان بودم…
یک سال قبلش هم آواره تو استانبول…
9 سال و شیش ماهه که خودم رو گم کردم!!!
داره برف میاد…پشت پنجره نشستم…
سکوت خونه رو پر کرده…
تنها صدایی که میاد…صدای سرفه های بی امونمه…
بی خیال به سرفه هام…بازم سیگار میکشم…
صدای رد شدن کارناوال به گوشم میرسه…
کریسمس نزدیکه…
دختر پسر های جوون رو میبینم…
پدر مادر ها کنار بچه هاشون…
میرقصن…همه خوشحالن…
با تموم خستگی و بی حسیم…
دیدن چنین صحنه هایی لبخند رو لب هام میاره…
میون این همه آدم یه نفر به چشمم آشناست…
حواسش نیست…تک و تنها داره راه میره…
نمی دونم…چرا این دخترک رو همه جای این شهر میبینم…
منو یاد گذشته میندازه…
آخییی شبیه پریاس!!!
چایی مینوشم…دفتر کهنه مو ورق میزنم…و دوباره میخونم…
دوباره…و دوباره…
هشت سال بود این دفترمو نخونده بودم…چقدر نوشته هاش واسم گنگه…
انگار بعضی از قسمت های زندگیم از یادم پاک شده…یا خیلی کمرنگ شده…
میخونم…باید یادم بیاد…باید به یادم بیاد…
.
.
همونجا رو صندلی کنار پنجره خوابم برده بود…
صبح , که بیدار شدم…دیدم همه جا رو برف سفید پوش کرده…
خودم رو تو آینه میبینم…من هنوزم سنم بالا نیست…اما چهره م خیلی شکسته شده…
شبیه مرد های میانسال…اما باوقار و با جذبه!!
هنوزم به تیپم خیلی اهمیت میدم…
گرچه تیپم با جوونی هام خیلی فرق کرده اما…
موهای جوگندمی رنگ بلند و مرتب…که اکثر اوقات با کش از پشت میبندمشون…
ریشامو کامل میتراشم…با سیبیل های پرپشت که لب بالاییم رو کاملا پوشونده…
اغلب پالتوهای بلند تنم میکنم , و کراوات میبندم…
چشمامم که ضعیف شده…
یه عینک شیک به چشمامه…
و یک عصای چوبی و خاص… همرامه…(بخاطر مشکل پای راستم )
و همیشه میکس بوی سیگار کمل و بوی ادکلن تلخ ازم میاد!
به قول بوراک مثل پدرخوانده م!!! یا مثل رییس های مافیا!!!
باوقار و باجذبه!!!
من با کسی دمخور نمیشم…
تمام زندگیم افتاده روی تکرار…
سوپرمارکت…کافه…پارک…بار…
تماشای فیلم… گپ زدن و چای نوشیدن با بوراک…
بوراک میگه تو محل همه میگن این مرد ایرانی چقدر خاص و عجیبه…
به زور فقط یک سلام میکنه…
هیشکی از کارش سردرنمیاره…
بوراک راست میگه…من مرد عجیبی شدم…
گذشته م کو؟!
میخوام دوباره بنویسم…
چی شد؟!
عمرم…
زندگی و جوونیم چی شد؟!
عشق و شور و شوقم کجا رفت؟!
چرا ورق زندگیم برگشت…
پریزاد من…
گربه های لعنتی…
دفترمو باز میکنم…
فکر میکنم…تو ذهنم پره از تصویرهای قیچی شده ی کدر و تاره…
دوز بیشتری از داروهامو میخورم…
سیگار…چایی…فرو میرم تو فکر…
کم کم چیزهای بیشتر و واضح تری یادم میاد…
عروسی پسرداییم بود…
پریا…
اون شب باهاش هم آغوش شدم…
چقدر دل انگیز بود…
داره یادم میاد…
خودکارو برمیدارم و بی محابا مینویسم…
.
.
بعد از شب عروسی حامد , پسرداییم…
من و پریا هر روز به هم نزدیک تر و نزدیک تر می شدیم…
هر چه میگذشت عاشق تر و شیدا تر…
رابطه مون محکم تر…پر از شور و شوق و شهوت…
رابطه م با انوش کوردیش ( دوست سعید ) خیلی نزدیک تر شده بود…
هر روز ازش مواد دست سازش رو میگرفتم…رامیس…
کم کم معتادش شدم…خماریش در حد مرگ عذابم میداد…
کشیدنش هم بی حد لذت داشت…
روزها میگذشت…
منو پریا بهترین و زیباترین روزهامون رو میگذروندیم…
هر روز باید هم رو میدیدیم…پارک و سینما…دور دور و مهمونی های دو نفره…و ابراز عشق و ارضای شهوت…و لذت عمیق داشتن همدیگه…

.
.
روزها یکی یکی میگذشت…
یک سال از رابطه مون گذشت!
بچه ژیگولا تو هاشمیه پارتی با تم ترس گرفته بودن!!
من هم دعوت بودم…
با پریا یه سر رفتیم…همه با لباس های عجیب غریب اومده بودن…
منم ماسک اون پیرمرده تو فیلم اره (جیگسا) رو زده بودم…همون عروسکه…
و پریا هم لباس گربه ی وحشی پوشیده بود…
دلم رو میلرزوند…
این گربه ی چشم سیاه دیوونه…
گرچه به گربه ها احساس خوبی ندارم…
2 ساعت اونجا بودیم تو پارتی…
خونه مونم خالی بود…رفتیم خونه…
پریا میخواست پیشم بمونه تا صبح…
گربه ی لوس من…خودش رو به من میمالید با ناز و اشوه…
میو میو میکرد…
آخ که چقدر رویاگونه بود!!
دقایق کنار معشوقه…
اما رامیس!!!
همیشه یواشکی میکشیدم…
اینبار پریا منو دید!!!
ناراحت شد…اما گفتم چیز بدی نیست…
موقع سکس خیلی میچسبه…
وسوسه شده بود…
و بعد. .منو پریا…
دوتایی با هم رامیس کشیدیم!!!
عشق بازیمون شروع شد…
تو بغل هم بودیم…
همو میمالیدیم و میلیسیدیم…
شهوت میونمون موج میزد…
میون لب و بوسه هامون…
یه خط میریختم بالای ناز پریا , یا رو سینه هاش , میکشیدم…
پریا هم از رو کف دستم میکشید…
از همیشه داغ تر و هیجانی تر شده بودیم…
مثل وحشی ها !!
پریا انقدر داغ بود نمیتونست دکمه های پیرهنمو باز کنه…دو طرف لباسمو محکم کشید و دکمه ها کنده شدن…
قه قهه های شیطانی میزد…
عجولانه و دستپاچه…لباسمو دراورد…
شروع کرد به خوردن تنم…سینه هام…شکمم…گردن و لبام…و حتی گوشام و انگوشتام!!!
منم وحشیونه لباسشو از تنش دراوردم…
رو هم گره خورده بودیم…ولو روی تخت…
پریا تموم بدنم رو چنگ انداخته بود از شدت حرارت…
سینه هاشو با ولع و حریصانه میخوردم…
یا چنان لبای سوزانشو میخوردم و گاز میگرفتم که لباش خونی شده بود…
بازم منو پریا…
و بازم خیال بیخیالی…
با لذت وصف ناپذیر و حریصانه…حتی خون لب پریا رو میمکیدم و قورت میدادم…
دخترک کوچولو لوس من , طاقت نمیاورد!
دستشو برد پایین , لای پاهام…
…گرفت دستش…
میذاشت تو نازش…
داغ بودم…اما بازم حواسم بود…
نه پررررری ! باید برگردی!!!
جلو نه…من کون کوشولوتو میخواااام!!
دلش نمیخواست…
میخواست از جلو بکنم…
به زور برگردوندمش…
تف زدم کف دستم…
مالوندم به سوراخش…
بعد ناگهونی کردم تو…
جیغ وحشتناکی کشید!!!
پریا فهشم میداد…
دیووونه…وحشی…هاااار!!
مث آدم نمیتونی جا کنیی؟!!!
بعدشم کوووووفت پرررری من کون کوچولوتو موخام!!!
کثااافت الاغ!!
اخ الهی دیوونه…خب کونتو موخام دیگه پریااااااا خانووووم!!
درش آوردم تا آروم بشه…
پریا دفعه اولش بود رامیس زده بود…
از شدت حرارت چسبیده بود انگوشتای پامو میلیسید!!
دیوونه وار همه جا لیس میزد…
دوباره دمر خوابوندمش و شروع کردم…
تند تند , بی امون میکردم…خودشم همراهی میکرد…تا بیشتر بره تو…خودشو میداد عقب…
آه و اوهش دیوونه ترم میکرد…
حرفای اون شب پریا رو کاملا یادمه…مو به مو…
به پشت خوابوندمش…پاهاشو دادم بالا…رو شونه هام…
وحشیونه تر از همیشه میکردم…
مثل حیوون های درنده…آب از لب و لوچه م آویزون بود…و لبخند موذیانه ای که ناشی از لذت بی حدم بود!!
.
.
حرفای اون شب پریا رو مو به مو یادمه…
حتی با گذشت 9 سال!!
و با وجود اختلالات روحی روانیم…
دوز بالای قرص هام تاثیر گذاشته روم…
همه چیو داره یادم میاد…
یه لیوان چایی میریزم…و یه نخ سیگار روشن میکنم…
راجعبه چیزهایی که میخوام بنویسم فکر میکنم…
حرف های پریا…
سیگارمو نصفه خاموش میکنم…
پریا…
.
.
پریا…
خیال بی خیالی…

پریا:نفسم دیگه وقتش رسیده عشقمونو پیوندمونو محکم تر کنیم !
اووف ! آییییی
-منظورت چیه عزیزم؟!
پریا [با نفس نفس زدن ] اووخ , عشقم , ما که تاهمیشه مال همیم…عشق همیم…جون همیم…
یه دقه دست نیگه دار ! آییی ! آآه !
دریارش ! رادمهررررر !!! آیییی وحشی!!!
-ای بابا زد حال !!! خو بگو بینم چی میخوای بگی پریی خانوم؟!
پریا سرمو گرفت تو دستش … خیره شد تو چشام … چشاشو بست لبامو بوسید…
آروم دم گوشم گفت: رادمهرم من نی نی میخوام!
خیلی جا خوردم ! خواستم حرف بزنم اما دستشو گذاشت رو لبام گفت هییییس ! چیزی نگو…میخوام امشب , شب آخری باشه که دوشیزه م ! اونم فقط به دست تو دیوونه …به دست رادمهرم…
من جا خورده بودم…
حرارتم بی حد بالا بود…
نفس نفس میزدم…
دستشو آورد و…گرفت تو دستش…
میمالوندش…
من خیره خیره نگاهش میکردم…
چشماش پر بود از شهوت خالص!!!
…تو دستش بود…
گذاشت روی نازش…
با دستاش آرنج هامو فشار میداد…که بخوابم روش…
نجوا گونه میگفت:بکن…رادمهررم…بکن…
خیال بی خیالی…
خیال بی خیالی…
خوابیدم رو پریا…
لبامو گذاشتم رو لباش…
آروم فشار دادم بره تو…
درد داشت ولی…
منو به سمت خودش فشارمیداد…
و بازم…خیال بیخیالی!
تندتر فشارمیدادم…پریا جیغ میکشید…
دیوونه شده بود…منو فشار میداد سمت خودش…
آرووم میکردم…میکردم…
خیلی تنگ بود…نمیرفت تو…
پاشدم…
خوابوندمش…پاهاشو باز کردم…
دوباره کردم تو…آروم آروم…
بعد کمی وحشیونه…
میکردم…خیال بیخیالی…
صدای آه و اوهمون بلند بود…
میکردم…تند تر…وحشیونه تر…و…
جیغ های پریا…خون…چند قطره اشک…
و اون لحظه…پریا دیگه دختر نبود!
شهوت حیوان گونه مون… عشق…ترس…دیوونگی…جنون…
و خیال بیخیالی!!
پریام نی نی میخواست!!
اون شب پریا رو حامله کردم…
اون شب پریا شد بانوی من…
اون شب گذشت…قول دادیم و قسم خوردیم تا همیشه مال هم باشیم…
تا همیشه. …
.
.
من میخواستم به زودی یه کاری واسه خودم پیدا کنم… تا بتونم برم خواستگاری پریا…
اما فقط پیدا کردن کار نبود…باید رامیس رو هم ترک میکردم…
کم کم دچار حواس پرتی شده بودم…در حال رانندگی یادم میرفت که پشت فرمونم…یا یادم میرفت که داشتم کجا میرفتم…و…
با روانم داشت بازی میکرد…
اما دوست صمیمیم سعید!!
اونم اوضاعش بهتر از من نبود…
اونم معتاد رامیس شده بود…
انوش کوردیش دیگه مجانی بهمون مواد نمیداد…
واسه خودش کلی مشتری پیدا کرده بود…
50 گرمش میشد 300 هزار تومان…
50 گرم رو میشد 30 دفعه مصرف کرد…
از اون شب پارتی به بعد که با پریا رامیس مصرف کردیم…دیگه رامیس پای ثابت مراسم سکسمون شده بود…
ولی کاش هیچوقت با انوش آشنا نمیشدم…
روزهای خوبمون ادامه داشت…
یه روز با پریا رفته بودیم روستای ده بار , اطراف مشهد…
پیک نیک بی نظیری بود…با هم جوجه سیخ کشیدیم…کباب کردیم و خوردیم…بعدشم رامیس…
همون جا تو طبیعت…بازم خیال بی خیالی! روی کوه ! کنار درخت ها!
یه سکس داغ دیگه…
تو راه برگشت پریا واسم ترانه پرتغال من و ستاره ( شادمهر عقیلی ) رو میخوند…
یک ثانیه هم منحنی لبخند رو لبامون تبدیل به خط صاف نمیشد!!

با یه چشمک دوباره…

منو زنده کن ستاره…

این ترانه تا همیشه…

تو رو یاد من میاره…

دست هم رو محکم گرفته بودیم…
خیلی تند میروندم…پریا هم هی میگفت گااز بده !! تند تر بروو !
رامیس آدرنالین رو خیلی بالا میبره…جوری که دیوونه ی هیجان میشی…
تندتررر رادمهررر !!!
یه نفر رو دیدم با موتور چراغ میداد و بوق میزد که وایسا…
گفتم نکنه ماشین طوری شده داره بهم علامت میده…
نگه داشتم…
یه پسره حدود 20 ساله بود…گفتم چی شده داداش؟!
اومد جلو با عصبانیت و فهش میگفت چه وضع رانندگیه عوضی ؟!
گفتم حرف دهنتو بفهم مردک , حالا که طوری نشده…راتو بکش برو…
-خفه شو , اگه طوری میشد که الان زنده نبودی!!
-برو بچه جان…برو دنبال شر نگرد…
پریا هم میگفت رادمهر ولش کن!! بیا بریم…
پسره تو ماشینو نگاه کرد و گفت:
حالا یه کس جنده سوار کردی دیگه بدبخت ! چرا انقد جوگیر شدی!
اینو که گفت با عصبانیت بیش از حد یه مشت زدم تو صورتش…افتاد رو زمین…
پریا از ماشین اومده بیرون , جیغ میزد و میگفت رادمهر تروخدا ول کن…تروخدا…دعوا نکن…
پسره تلو تلو میخورد…پاشد چاقو از جیبش دراورد…
اومد سمتم…دستش رو گرفته بودم…
درگیر شده بودیم…چاقو رو زد به بازوم…
من فقط داشتم از خودم دفاع میکردم!!
چشام سیاه رفت…داشت از حدقه در میومد…
نمیدونم واقعی بود یا توهم…
ولی دیدم…
یه گربه ی سیاه لعنتی…رد شد از کنار ماشین و رفت…ناپدید شد…
چی شده ؟!!
پریا جیغ میزد و گریه میکرد بی امون…
پسره عقب عقب رفت…
افتاد رو زمین!!!
و من قافیه زندگی رو تو اون لحظه باختم…
ورق زندگیم برگشت…
لعنتی…گربه ی سیاه…
اون گربه ی لعنتی…
صداش رو میشنوم هنوز…
گربه…گر…به سی…اه…گربه…سیاه…
چاقو سمت چپ سینه ش فرو رفته بود…
تو قلبش…
-رادمهررر ! راد…رادمهر…
چیک…چیکا…چیکار کر…دی؟!!!
چیکار کر…دی لامصب؟!!
کشتیییش ؟!
رادمهرر؟! از بازوت داره خون میاااد
چیکاااار کردیییی؟!!!
رادمهر ببین مردم دارن فیلم میگیرن رادمهر…حتما زنگ زدن پلیس…
همه چیو ضبط کردن…
دچار جنون شده بودم…
خودمو فهش میدادم…
اگه رامیس نمیکشیدم…
اگه ماشینو نگه نمیداشتم…
اگه…اگه…اگه…
کاش…
ضبط کردن…پلاک ماشینم…چهره م…
عشقم…پریا…خدااااااا؟؟!!!
.
.
.

آره…
اگه…اما…کاش…
پامیشم یه چایی دیگه میریزم…
تو آینه چهره ی شکسته مو میبینم…
یاد گذشته میوفتم…9 سال قبل…
سخت مشغول نوشتن شده بودم…
این دست به قلم شدن باعث شد خیلی چیزا که از یادم رفته بود…دوباره یادم بیان…
یه سیگار دیگه روشن کردم…
بیمارگونه پک میزنم…
دلم تنگ شده واسه اون دوران…
واسه 9 سال پیش…
خونوادم…سعید…پریا…
شهرم…مشهد…
اون آرامش خاص و ناب حرم…
یه لیوان چایی میخورم و دوباره شروع میکنم به نوشتن…
.
.
.
شوکه شده بودم…فکرم کار نمیکرد…پریا گریه میکرد جیغ میکشید…
مردم داشتن فیلم میگرفتن…احتمالا زنگ زدن پلیس…
سریع سوار شدم…هراسون و دیوونه وار میرفتم…
نمیدونستم باید چیکار کنم…
پریا میگفت چرا؟! چراااا؟!
زجه میزد…نفسش بالا نمیومد…
رسیدیم مشهد…
یه جا پیاده ش کردم…گفتم برو خونه…ببینم چه خاکی باید بریزم تو سرم…
پریا نگران بازوم بود…اومد با یه دستمال بست…
نمیخواست تنهام بذاره…اما به اصرار من رفت…
پریا رو میدیدیم…از تو آینه…
همونجوری بی تحرک وایساده بود…گریه میکرد…
دست تکون میداد…
همون لحظه دلم واسش تنگ شد…
ولی باید میرفتم…
داشتم میرفتم…
شاید عشق بینمون داشت میرفت به ناکجا…
رفتم…رفتیم…رفت…
ماشینمو یه جایی گوشه خیابون پارک کردم…با تاکسی رفتم خونه مجردیم تو هاشمیه…
زنگ زدم به بابام و مهراد…
آدرس دادم , سریع اومدن…
خودم رو باخته بودم…
بابام زنگ به دایی حسن…سرش شلوغ بود…اما با اصرار بابام اومد…
دایی حسن تاجر بزرگیه…خیلی جاها برش داره…
داییم:باید قاچاقی بری ترکیه!!!
اون جا خیالت راحته…
بعد فکر کنیم ببینیم چیکار میشه واست کرد…
میتونم بفرستمت…
مهراد بغلم کرده بود…سرمو میبوسید…مرد…گریه نکن…تقصیر تو نبوده…اون توهین کرده…توام جواب توهینشو دادی…اون چاقو کشیده…
آروم نمیشدم…
صدای گریه پریا تو گوشام بود هنوز…
تصویر اون پسره…
قیافه هراسون پریا همش جلو چشام بود…
-باید قاچاقی برییییی ترکیه…
همین الان!!
الان؟!
پس پریا چی؟!
مامانم؟!
خونوادم؟!
سعید؟!
زندگییییم چی؟!
باید برم…

نوشته: الف_شین


👍 11
👎 8
7664 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

527440
2016-01-04 21:00:41 +0330 +0330

باران نوازش , ببخشید منظورتون رو متوجه نشدم…
عجیب ؟! یعنی خوب یا بد ؟!

0 ❤️

527444
2016-01-04 21:10:24 +0330 +0330

خسته نباشین، نویسندگی بلد نیستم، ولی خوندن قسمتی از زندگیمه. قلمتون خوبه، تم داستان آدمو یاد نوشته های ر-اعتمادی میندازه یه جورایی. تمام قسمتها رو خوندم، و هر قسمت بنظرم بهتر شده،
مثل اکثر داستانهایی که توی این سایت خوندم، ظاهرا ملاک داشتن زندگی خوب و راحت، فقط در چند آیتم ویلا و ماشین گرونقیمت خارجی، مشروب، مواد مخدر و سکس خلاصه میشه. متاسفانه ذهن من پذیرای فضایی که توی این داستان بهش پرداخته شده نیست. ولی خب انگار نسل نو یله و رها بودن و شادی و زندگی مرفه داشتنو توی همین چند آیتم خلاصه میکنه واسه خودش.
در هر حال این داستان توی هر قسمت بهتر شده ، مطمئنم در ادامه و کارهای بعدیتون پختگی و پیشرفت بیشتری خواهیم دید. موفق باشید.

1 ❤️

527447
2016-01-04 21:21:53 +0330 +0330

خیلی خیلی ممنونم ایول جان , به من لطف داری دوست خوبم…

آره عزیز…ادامه دارد… ?

0 ❤️

527450
2016-01-04 21:29:26 +0330 +0330

زی-با عزیز…
من تاحالا نوشته های ر.اعتمادی رو نخوندم…
شما چقدر راحت چیزی که تو ذهن نویسنده هست رو حدس میزنید!!
از کجا تشخیص دادین ملاک من برای خوش بودن اینچیزاس؟!
اصلا حرف اصلی چیزدیگه س…ربطی به ملاک نداره…
داستان چیز دیگه س…
من فقط به زندگی این قشر پرداختم…
که نظیرشون رو کم نمیبینیم…
پسر خوشگزرون…بیکار…دستش تو جیب باباش…
گفتی ماشین گرون قیمت…ماشین رادمهر پژو 206…خیلی گرون قیمته؟!
گفتی سکس!!
اساس داستان های این سایت سکسه…
باید یه جوری به سکس هم اشاره داشت تو داستان…
گفتی موادمخدر…مگه فقط پولدارها مصرف میکنن؟!

بیشتر جوون ها…اعتیاددارن…از ترامادول بگیر و…
به نظر من اصلا منتقد خوبی نیستین…
مرسی که وقت گذاشتین و خوندین…
موفق و پایدار باشید…

0 ❤️

527452
2016-01-04 21:32:56 +0330 +0330

ایول جان , نه عزیز , این یک داستان تماما خیالیه…
در مورد زندگی من نیست…
تمامش ساخته و پرداخته ی ذهن پریشون منه!!
موفق باشی

0 ❤️

527460
2016-01-04 22:22:13 +0330 +0330

سلام الف شیین عزیز
با اینکه همیشه در به یاد آوردن قسمتهای قبلی داستانهای دنباله دار مشکل دارم،البته بجز نوشته های چند دوست نازنین مثل اساطیر و ایول عزیز،قسمت قبلی داستانت تو ذهنم مونده بود و یه جورایی مدام میومدم چک میکردم تا ادامه شو بخونم،خسته نباشی برادر،خیلی خوب بود و لذت بردم.و اما داستانم نداره،چرا که همیشه گفتم وقتی قلم قوی باشه،سوژه خوب باشه و غلط املاییم نداشته باشه،این میشه یک داستان خوب و گیرا.دقیقا مثل غذایی خوشمزه،البته غذا برای خوراک فکر انسان و شما هم آشپز این خوراکی…ادامه شو زودتر آپ کن لطفا که منتظریم داداشم …و … مرسی

  • از ادمین عزیز هم تشکر ویژه دارم که زود داستان رو آپ کرد
1 ❤️

527466
2016-01-04 23:28:27 +0330 +0330

خب خب خب
هر شب چک میکردم بالاخره قسمت پنجم هم آپ شد .
خط به خط داستانت رو حس کردم . جای هیچ بحثی نیست
عالی مثل 4 قسمت قبل .
منتظر ادامش هستیم .
برقرار باشید و سبز .

1 ❤️

527472
2016-01-05 02:01:50 +0330 +0330

دمت گرم الف_شین عزیز.
الان میخونمش

1 ❤️

527473
2016-01-05 02:24:57 +0330 +0330

ایول انصافا این قسمت هم مثل قسمت های قبلی حرف نداشت.
خدایی بهترین داستانیه که تو شهوانی خوندم.
دمت گرم منتظر ادامشم :)

1 ❤️

527494
2016-01-05 10:16:55 +0330 +0330

قطعا منتقد خوبی نیستم، ولی دو تا سوال، آیا وقتی نظرمو خواستین منظورتون این بود که آفرین بگم فقط؟ خوب اینکارو دوستان اهل قلم انجام میدن براتون.
دوم، اگه دقت کرده باشین در مورد آیتمهایی که ذکر کردم، اکثر نویسنده های این سایتو جمع بستم، بحث شما نبود فقط!
داستان حول سکس میچرخه واقعا؟! من فکر کردم عشق و سردر گمی قسمت مهمشه.
در هر حال آرزوی موفقیت دارم براتون.

0 ❤️

527497
2016-01-05 10:36:39 +0330 +0330

زیبا جان , اتفاقا من نظرهایی مثال نظر شما رو بیشتر میپسندم…
چون میتونه واسه ادامه کارم مفید باشه…
سوال اولتون…
من از نقد , بیشتر از افرین گفتن خوشحال میشم…
من خواستم نظرتون رو بدونم…
با همه ی نویسنده ها بودین؟!اما شما گفتین با فضای داستانم نمیتونید ارتباط برقرارکنین!!
من نگفتم داستانم حول سکس میگذره…
من تمام داستان های این سایت رو گفتم…
داستان من…اصلا به هیچ وجه حرف اصلیش سکس نیست…
به اسم داستان دقت کنید…
بازم متشکرم

0 ❤️

527498
2016-01-05 10:40:01 +0330 +0330

just.alone23 , داریوشم ,Lubricious
و hobbit98
از شما دوستان گرامی کمال تشکر رو دارم…
ممنون که برای ادامه دلگرمم میکنین…
پایدار باشید عزیزان… ?

1 ❤️

527514
2016-01-05 12:10:50 +0330 +0330
NA

سپاس دوست گرامی بسیار زیبا .

1 ❤️

527520
2016-01-05 13:31:15 +0330 +0330

ممنون الف شین عزیز داستان جذابیه ?

1 ❤️

527523
2016-01-05 13:58:50 +0330 +0330

htss64 و mis roz عزیز … بسیار متشکرم از شما دوستان عزیز… ?

0 ❤️

527667
2016-01-06 21:14:10 +0330 +0330

وااااااااااای عاااااالیه عاااااااااااالی هرچقدم بگم از بینظیر بودن داستانت کم گفتم تنها دلیل عضویتم این بود ک بگم بهترین داستانی بود ک تا حالا خوندم…ادامه بده بیصبرانه منتظرم

1 ❤️

527672
2016-01-06 21:32:38 +0330 +0330

sisi76
خیلی خیلی ازتون متشکرم عزیزم , لطف دارین به من…ممنونم که برای ادامه دلگرمم میکنین دوست عزیز… ?

0 ❤️

527730
2016-01-07 11:20:32 +0330 +0330

مرسی خیلی قشنگ بود ممنون ازت الف شین جان

0 ❤️

527752
2016-01-07 16:55:12 +0330 +0330

samira 637
سی سمیرا جان ?

0 ❤️

527868
2016-01-08 15:14:26 +0330 +0330

https://shahvani.com/forum/topic/دلنوشته-های-الف_شین

دوستان عزیز تو این تاپیک من دلنوشته هامو میذارم…
اگه دوست داشتین , بهش سری بزنین…ممنون

0 ❤️

527891
2016-01-08 21:05:56 +0330 +0330

مرسی از داستان زیباتون. فوق العاده بود هر قسمت هم قشنگ تر و جداب تر میشه. خیلی حرفه ای توصیف کردین آدم میتونه همه چیز رو تو ذهنش تصور کنه… منتظر ادامش هستم ممنون

1 ❤️

527951
2016-01-09 12:52:28 +0330 +0330

Eli1373
خیلی متشکرم الی جان…ممنونم که بانظرای گرمتون منو برای ادامه دلگرم میکنید… ?

0 ❤️

527952
2016-01-09 12:55:10 +0330 +0330

قسمت آخر رستگاری اقلیت…به زودی…

0 ❤️

528025
2016-01-10 09:14:30 +0330 +0330

عالی بود پسر… مث همیشه قلم زیبات ب چشم میاد … بی صبرانه منتظر قسمت بعدم …

0 ❤️

528161
2016-01-11 17:32:52 +0330 +0330

switch 666 دوست عزیز , بسیار بسیار ازتون متشکرم…لطف دارین به بنده…
برای محدودیت سایت نتونستم رستگاری رو بیشتر از 6 قسمت ادامه بدم…که بخاطر 6 قسمتی شدن داستان هم از ادمین عزیز متشکرم که موافقت کردن 6 قسمت باشه داستان…
ایده های زیادی تو سرمه…
این داستان…اولین داستان نیمه بلندی بود نوشتم…به عنوان تجربه اول…از حمایت دوستان عزیز بسیار لذت بردم و برای ادامه دلگرم شدم…

0 ❤️

528162
2016-01-11 17:35:37 +0330 +0330

jalalkir
خیلی متشکرم دوست عزیز…
قسمت اخر هم به زودی…

0 ❤️

528193
2016-01-11 21:57:27 +0330 +0330
NA

من پیرمردی در نیمه راه جوانی
چه جمله فوق‌العاده ای و چه داستان کم نظیری

یه سیر صعودی عالی,قسمت به قسمت
چقد غمگین و پر احساس
آشفتگی رادمهر رو تو نوشتنت به وضوح حس میکردم
فقط تکلیف یه چیز مشخص نشد
چطور افتاد زندان
که مسلما قسمت بعد مشخص میشه
گل کاشتی پسر
داستانت خیلی خوب بود
مرسی بابت وقتی که گذاشتی

پایه ترین

1 ❤️

528227
2016-01-12 10:57:06 +0330 +0330

پایه ترین عزیز , دوست خوبم…ازتون متشکرم که از شروع داستان تا الان با نگاهی ریزبینانه داستانو خوندین و با نظرات گرمتون منو دلگرم و حمایت کردین…
قسمت آخر به زودی میاد…

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها