رستگاری اقلیت (۶)

1394/10/25

…قسمت قبل


انسان ها کوچک ترین حق انتخابی ندارند که کجای این کره خاکی متولد بشوند…
حق انتخاب این کار بر عهده ی جبر جغرافیاییست!
اما تمامی این انسان ها , از هر نقطه ی جهان…گاه برای رسیدن به یک هدف مشخص تلاش میکنند…
رستگاری!
بعضی ها خیلی زود به دنبال این هدف میروند…بعضی ها هم خیلی دیر…
و یک عده ی دیگر هم ثانیه های آخر…
و بعضی ها در پی آن نیستند. .
اما چرا فقط عده ی کمی به رهایی میرسند؟!
چرا رستگار شدگان در اقلیت هستند؟!
چرا ؟!
رستگاری اقلیت…
الف_شین " کاف_ب 25/10/94
.
.
من یه گناه کارم!!!
یه جنایتکار دیوانه و خودخواه!!
من چندین و چند بار مرتکب بزرگترین گناه بشری شده بودم!!!
البته نه الان ! نه حتی وقتی که اون پسره دیوانه رو کشتم!!
بلکه خیلیییی وقت پیش…
من در واقع یه زخم چرکین کهنه م !
که دوباره سر باز کرده…
هیچوقت رها نبودم…هیچ وقت…
همیشه در بند…در بند امیال و هوس…
و بزرگترین گناه بشری از دید خودم…
یعنی شکستن دل یک هم نوع…
که باعث میشه توی خودش بشکنه و خورد بشه…
و درد شکستگی رو تا آخر عمر به یادگار داشته باشه…
دیگه نفس کشیدن واسش سخت بشه…
به همه بی اعتماد بشه…
دیگه واقعی نخنده…
خیلی خوب یادمه از 16 ’ 17 سالگی به بعد فقط و فقط دنبال عشق و حال بودم…
همون موقع هایی که یک ساعت جلو آینه با موهام ور میرفتم…تیپ میزدم…
و بعد با دخترک های مختلف دوست میشدم…
دخترک های پاک و ساده یا دخترهای گرگ…
من فقط هدفم استفاده بود!!
چیزی دیگه یی واسم مهم نبود…
دوست شدن با جنس مخالف , اونم فقط برای استفاده و بس !!
برای ارضای شهوت…
برای هوس…
وقت گذرونی…تفریح…حال…و…
چقدررر راحت دل دخترک ها رو میشکستم…مثل یه شیشه…
من دنبال هدفم بودم…و بعد از رسیدن به هدفم…خدافظی دختر خانوم!!!
و باز دوباره یه دوست دختر جدید…
باز خدافظی…باز یکی دیگه…و…
حتی اولین عشقم!!
نسیم…
یادمه بهش خیانت میکردم…
حتی با دوستش رابطه داشتم!!
نسیم هم شاید اینو فهمیده بود , که ولم کرد…
ولی هیچی بهم نگفت هیچوقت…بی خبر رفت…
مهلا , یکی از دوست دختر هام…بعد از جداییمون خودکشی کرد…زنده موند اما…
دلش شکست…برای همیشه…
حالا میفهمم گربه ی سیاه یعنی چی!!!
تعبیر اون خوابی که شب اولین قرارم با پریا دیدم یعنی چی!!!
تو خواب پریا سر گربه ها رو میبرید…
منم رفتم چاقو برداشتم , سر گربه ها رو بریدم…
حالا میفهمم…
حالا میفهمم گریز گسسته و اختلالات ذهنی و روانیم یعنی چی!!!
پریا اومد تو زندگیم…
عشق واقعیم ، کسی که بهش دل بستم…
اما من!! من به بقیه کم بدی نکرده بودم!!
پس نمیشد قصه م به خوبی و خوشی تموم بشه…بعد از اون همه نامردی و بدی به دخترک ها…
اونا منو دوست داشتن…
من شکستمشون…
حالا خودم عاشق شدم…پس باید تقاص پس میدادم!!
اون گربه های سیاه هم که میدیدم…
آه و نفرین همون دخترهایی بود که تو گذشته دلشون رو شکسته بودم …
و شاید حتی نفرین نسیم…
پس باید تاوان میدادم!!! این حقم بود…
درست بعد از آشناییم با عشق واقعیم…
گربه اومد سر راهم که بگه وقت تسویه حساب رسیده پسر…
.
.
.
.
الان ساعت 6:30 دقیقه صبح…
یه پیرمرد خسته و کسل که بی شباهت به دیوانه ها نیست…
فیلم سیاه سفید و رنگ و رفته ی
گذشته ها تو ذهن بیمارش داره پخش میشه…
فکر میکنه و مشغول نوشتن خاطرات گذشته ست…

این روزها زیاد از ذهنم کارکشیدم…
احساس میکنم کمی باز تر شده…
دیگه حواسم خیلی پرت نیست…
چند دقیقه پیش زنگ زدم به بوراک و فرستادم برام شیر تازه بیاره…
تا باهم صبحونه بخوریم…
البته من صبحونه م رو میل کردم!!
مثل هر روز…دو نخ سیگار و چند لیوان چایی!!!
دوباره یه سیگار میکشم…
بوراک هم سروکله ش پیدا میشه…
صبحونه رو باهم میخوریم…
امروز بوراک دو شیفت میره
به black cat market !
و من کل روز تو خونه م…
بلک کت مارکت !!!
این اسم سوپرمارکتمه !
میخوام تا همیشه یادم بمونه…
نشونه ی پایان گرفتن فصل گرم زندگیم…
یعنی گربه ی سیاه!!
بوراک پامیشه میره…
منم داروهامو میخورم…
دوباره میرم سراغ دفترم…
و دوباره دست به قلم میشم…
.
.
.

همه آدم ها تو زندگیشون صدها بار درد رو تجربه کردن. …
درد های متعدد , کم یا زیاد…کوچیک یا بزرگ…
اما یه زمانی متوجه میشن , تموم دردهایی که تجربه کردن , یه شوخی مضحکی بیش نبوده!
همون وقتی که به معنای واقعی " درد " پی میبرن و با تک تک سلول های وجودشون درد رو حس میکنن…
اون موقع ست که تازه تو زندگیشون درد واقعی رو برای اولین بار تجربه میکنن…
.
.
.
.
سردرگم تو کوچه ها و خیابون های غربت…
تک و تنها…دستاشو کرده تو جیباش…
تلو تلو خوران راه میره…
مهم نیست کجا…فقط میره…
حس گرسنگی…نسخی مواد…
خستگی…دل تنگی…
و هزار و یک حس عجیب و درد آور دیگه…
تو چشماش کلی حرفه…
چشمایی که از بی خوابی و گریه…
رنگ خون شده ن…
این شبگرد دیوونه…کی بود؟!
کمی میشناختمش , فقط کمی…
اون شبگرد دیوانه…
من بودم!! رادمهر بهداد!!
سه روز بود که قاچاقی از مرز بازرگان اومده بودم ترکیه…
مخفیانه با کانتیر یک تریلی…
بابام نزدیک 10 میلیون پول داده بود , تا تونستم بیام ترکیه…
در واقع تموم کارها رو داییم کرد…بابام فقط حساب کرده بود…
من تو این سه روز , معنی واقعی درد رو حس کردم…
عذاب وجدان از کشتن یه انسان…
از دست دادن پریا…خونوادم…و تموم شدن روزهای خوبم…
درد شدید خماری…
و احساس تلخ و بیمارگونه ی سردرگمی…
بابام 30 هزار دلار بهم داده بود…
باید خودمو جمع و جور میکردم…
از این وضعیت بیام بیرون…
وگرنه یه خارجی مشکوک , بدجوری جلب توجه میکنه…
یه خارجی مشکوک و مجرم…یه تحت تعقیب فراری…یه قاتل…یه جنایتکار!!!
اما کاری که شده…باید باهاش کنار بیام…
اینجا آزادم…
اما به چه بهایی ؟! به چه قیمتی ؟!
چقدرر حس تنهایی بدی داشتم تو غربت…
احتمالا هم تموم خط های اطرافیام کنترل میشه…نمیتونستم به هیشکی زنگ بزنم…
حس می کردم خدا هم منو طرد کرده…
ولی به کدوم گناه؟!
شاید دارم الکی خودم تبرعه میکنم…
ثانیه ها , خیلی وحشتناک , کند و آهسته میگذشتن…
و من…
داشتم معنی واقعی درد رو میفهمیدم از عمق وجودم…
ثانیه ها…دقیقه ها…ساعت ها و روزها میگذشتن …
کم کم , کم کم سرپا شده بودم , اتفاقی تو بار مشروب فروشی با یه ایرانی به اسم بیژن آشنا شدم…میگفت اینجا بهش میگن بیژن دنیرو! بخاطر شباهتی که داشت…
یه پسر 30 ساله…
بچه ی تهران…تنها زندگی میکرد…
آشنایی با بیژن از خوش شانسیم بود…
خیلی زود باهم جور شدیم…انگار چند ساله هم رو میشناختیم…منم دیگه شده بودم همخونه ش…
بیژن واسم خیلی راحت مواد گیر میاورد تا خماری نکشم…
البته خرج خورد و خوراک خرج های دیگه بیشتر به گردن من بود…مشکل مالی نداشتم…
از طریق فیسبوک با خونوادم حرف میزدم…از ایران به حساب بیژن واسم پول میفرستادن…
میگفتم حالم خیلی خوبه تا دل نگرون نشن…
ولی خب…حالم چندان هم خوب نبود…
بعضی شب ها که بیژن گیتار میزد و ترانه هایی که بهش میگفتم رو میخوند…
ناخودآگاه گریه م میگرفت…
همون ترانه هایی که با پریا گوش میدادم…پرتغال من…
و…
آی ستاره آی ستاره…بی تو شب نوری نداره…این ترانه تا همیشه…تورو یاد من میاره…
بلاخره تونستم با پریا هم ارتباط برقرار کنم…
با وب کم , با هم صحبت میکردیم…
روزهای اول خیلی دلش پر بود…خیلی دلخور و ناراحت…
مثل دیوونه ها شده بود…
خشک…سرد…پرخاشگر…
بعد از چند روز باهام خیلی بهتر شد…
زیاد باهم حرف میزدیم…
پریا اغلب نمیتونست جلوی خودش رو بگیره…چشمای نازش بارونی میشد…
اما من بغضم رو قورت میدادم…
نمیخواستم غمم رو ببینه…
حتی بهش میگفتم اینجا همه چی خوبه هیچ مشکلی ندارم…فقط دوری از شما عزیزام داره عذابم میده…
پریا چقدر بهونه گیر شده بود…زیر چشاش گود افتاده بود…با حالتی محضون و التماس گونه میگفت:نمیتونم تحمل کنم دیگه…دلممممم تنگ شده رادمهر!!!
هررررطوری که شده باید ببینمت!!!
بغلت کنممم…نازت کنمممم رادمهر من…بوست کنممممم…بگم چقدر دلم تنگ شده واست…
رادمهر؟!!! ببین پری خانومیت چقدر داغون شده؟!
چندشبه نخوابیدم رادمهر…
بیا…بیا ببینمت عشقکم…
.
.
دوست داشتم بمیرم ولی پریا رو
اینجوری نبینم…خودمو لعنت میکردم…چرا انقدر عاشقش کرده بودم ؟!
پریا میگفت بیا رادمهرم…
دلم تنگ شده…یادته بهم میگفتی پرری…
بعد میزدمت…بغلم میکردی…
نازم میکردی…
ببین پری چقد دلش تنگ شده!!؟
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم…
بغضم ترکید…زدم زیر گریه…
-نفسمم…عشقمممم…پریای من…خانومی من…الهی بمیرم واست…بخدا همه چی درست میشه…درست میشه…درست مییییشه بخداااااا قربونت برم…
-عزیزکم گریه نکن رادمهرم…
ببخش , ببخش تروخدا ناراحتت کردم…
حرفای پریا منو دیوونه میکرد…
تو دلم هی خودمو فهش میدادم…
پریا خیلی خوب و مهربونه…خودش دلش پر بود و حالش داغون بود…اما با حرفاش منو آروم میکرد…
اشکامو پاک کردم…
-پریا من اینجا جام راحته بخدا…
هیچ مشکلی ندارم…جز دوری از تو و خونوادم…
اصلا غصه منو نخوریااا فدات شم…
این دوری میتونه واسمون قشنگ باشه…
انتظار دیدن هم رو میکشیم…
میدونی ؟! بخدا با عشق حتی انتظار هم قشنگه!!!
نشنیدی؟! مهستی هم میگه: شاید اگر دایم
بودی کنارم…یه روز میومد که دوست ندارم…
من بهت قول دادم…ما مال همیم…
پس نگران هیچی نباش فدات شم…
تا همیشه مال همیم…بلاخره یه راهی پیدا میکنم عشق قشنگم…
.
.
پریا رو با حرفام خیلی آروم کردم…
بهش اطمینان دادم که به زودی بهم میرسیم…
فقط باید یکم دوری هم رو تحمل کنیم…
اینجوری تشنه تر و عاشق تر میشیم!!
پریای بی طاقت با حرفام رام شده بود…
آخرش هم با یه لبخند پر از امید باهام خداحافظی کرد…
لبامون رو گذاشتیم رو مونیتور و بوسیدیم…
مونیتور پریا حسابی خیس شد!
دوتایی زدیم زیر خنده…
به امید دیدار…خدانگهدار نازنینم…
.
.
روزها میگذشت تو استانبول…
از کار بیژن اصلا سر در نمیاوردم…
یهویی میرفت…میومد…کلا مشکوک بود…
تا که فهمیدم این بیژن دنیرو…ساقی مواده!
چاره ای نداشتم! باید باهاش راه میومدم…خیلی کمکم کرده بود…
روزها میگذشت…
منم بعد از سه ماه که تو ترکیه بودم , شدم یه ساقی حرفه ای!!
حسابی هم نعشه میکردم تا ذهنم از زیر بار افکار کمی شونه خالی کنه…
یاد مهتی موش میوفتم!
با سعید میرفتیم پایین شهر ازش علف میگرفتیم…
به حالش غصه میخوردم…
حالا اینجا منم شدم یکی مثل مهتی موش!! ترک ها منو چی صدا میکنن؟!
رادی کوپک ! کوپک به ترکی معنیش میشه سگ!!
خب باز اون بنده خدا موش بود!! لااقل سگ خیلی بهتر از موشه!!
این کار درآمد خوبی واسم داشت…بابام هم واسم پول میفرستاد…
با بیژن , روزهای تقریبا خوبی رو میگذروندم…چون فکرم دیگه درگیر زندگی قبلیم نبود…روزهای خوب به سمت قهقرا…
روزها میگذشت…کم کم خودم رو گم کرده بودم…دیر به دیر از پریا و خونواده م خبر میگرفتم…
همش تو دیسکو ها و بارها و پارتی ها پلاس بودم…یا تو خونه گیج و نعشه در حال چرت زدن…
دیگه بین ترک ها خوی جدید پیدا کرده بودم…
فهمیدم رامیس که تو مشهد میکشیدم چقدرر مفزم رو به فنا داده…
اینجا هم با کشیدن موادهای جدید…
کلا تبدیل شده بودم یه آدم دیگه!!
عصبی…گیج…منگ…مثل تزریقی ها…
رادی کوپک !
رو دست ها و گردنم پر از خالکوبی شده بود…موهام رو مدل آفریقایی ها بافته بودم…دماغ و ابرو و لبم رو پیرسینگ کرده بودم…
من پیاده بودم!!
خیلی از جوون های اجنبی رو هم داشتم پیاده میکردم از زندگی…
ولی مواد لعنتی سوار بود…
سوار من…میتازوند واسه خودش…
به خاطر مصرف موادهای مختلف…
و قبلش هم مصرف رامیس و گچ و کلاسیک تلخ’سیاه !!
و من کلا شده بودم یه آدم دیگه…
مغزم دچار اختلالات شدید شده بود…
گاهی تو خونه بیژن رو میزدم…
میگفتم بابا!! مهراد !! دزد !!! دزد اومده!!!
یا مبتلا شدنم به اختلال گریز گسسته…
با بیژن نشسته بودیم فیلم میدیدیم , ساعت 12 شب…
یهو پا میشدم با پیژامه از خونه میزدم بیرون…
به خودم که میومدم میدیدم یک ساعت از خونه دور شدم!
دست خودم نبود حرکاتم…
بیژن هم از کارام خیلی خسته بود…
مخصوصا از وقتی که دوست دخترش هم اومده بود باهاش زندگی میکرد…
بهش چیزی نگفتم…
رفتم تو حاشیه لاله لی یه خونه نقلی خریدم…
بعد اومدم وسایلامو بردم…
ولی ارتباطمون قطع نشده بود! هنوز همکار بودیم…
تو چند ماه تونسته بودم پول خوبی جمع کنم , واسه خونه م همه چی خریده بودم…
پولامو خیلی ماهرانه تو دیوار اتاق خوابم مخفی کردم , آخه آدم های زیادی میومدن خونه م…
به هیچکدومشون اعتماد نداشتم…و حتی به بیژن دنیرو که روزهای اول خیلی باورش داشتم !
روزها میگذشت…
دیگه ماه به ماه از پریا و خونواده م خبر میگرفتم…
هزار و یک جور بهونه میاوردم واسشون…
مامانم بهم میگفت برم پیش دخترخاله ش…
دخترخاله ی مامانم خونه ش استانبوله…
مامان همون دوست قدیمیم , هومن…
و خواهر هومن…نسیم…
نسیم…
اولین عشق زندگیم…
تو استانبول هیچوقت نرفتم پیششون…
با این همه حواس پرتی و اختلالات مختلف فکر و عصاب…
لاغر استخونی و قیافه ی تابلو…
دلم نمیخواست نسیم منو اینجوری ببینه…
واسه خودم از طریق دوست های بیژن با مبلغ بالایی یه پاسپورت جعلی گرفتم…
با مو و ریش های بلندم…قیافه م کاملا عوض شده بود…
با پاسپورت و مدارک شناسایی جدید اسمم شده بود امیر راد!!
خیلی پول بالاش دادم , مو لای درزش نمیرفت…
امیر راد ! دورگه…پدر ایرانی و مادر ترک…
حالا شهروند ترکیه بودم!!
خیلیی اوضاع سلامتی و ذهنیم بد شده بود…
لاغر و استخونی…
همیشه گیج و منگ…
یه نعشه خور بی قید و بند…
و واقعا خیال بیخیالی!!!
انواع اقسام داروها رو مصرف میکردم…در کنار موادها…
که تداخلشون پاک منو دیوونه تر میکرد!
دیگه خبر نمیگرفتم…
نه از پریا , نه خونوادم…
نه حتی از خودم!
یه شب که نبودم از خونه م دزدی شد…
کیفم که توش کارت ملی و گواهینامه م بود رو هم برده بود…
با دوربین های امنیتی خونه م , تونستم چهره ش رو ببینم , عکسشو دادم بیژن…تو دو روز آمارشو درآورد…
فهمید کار کی بوده…
یه جوون ترک , یه دزد خورده پا…
پول که دزدیده بود واسم مهم نبود…من فقط نگران مدارک شناساییم بودم…ممکن بود کار دستم بده…
اما شانس با پسره یار نبوده…برعکس من!! اینبار شانس بهم رو آورده بود…
دزده با یه ماشین تو جاده تصادف میکنه و در دم میمیره…
ماشینشم دزدی بوده…
هیچ ردی ازش پیدا نمیکنن…بی کس و کار…
صورتش جوری متلاشی شده بوده که اصلا قابل شناسایی نبوده…
اما کیفم رو تو جیباش پیدا میکنن!!
کارت ملی و گواهی نامه م!!
رادمهر بهداد!!
هیچ نام و نشونی ازش تو ترکیه نیست!!
بعد 2 روز دفنش میکنن…
از طریق سفارت ایران میفهمن رادمهر بهداد یه قاتل تحت تعقیب بوده…
میدونستم دیر یا زود خبر کشته شدنم به خونوادم و پریا هم میرسه…
منم که دیگه شده بودم امیر راد!!
پس با رادمهر هیچ کاری نداشتم…
حالا که مغزمم کاملا به فنا رفته…
گنگ و پوچ…بیمار و پرت…
حسابی تو لجن فرو رفته بودم…
و اصلا حوصله خونواده و پریا رو نداشتم!!!
پس دیگه از خونوادم خبر نگرفتم و خبر زنده بودنم رو بهشون ندادم…
خیال بیخیالی !!
بذار فکر کنن مرده م!!
من کاملا شده بودم یه آدم دیگه!!
برام هیچی اهمیت نداشت که الان خونوادم و پریا چه حالی دارن بعد از شنیدن خبر مرگم!!!
درواقع هیچی دیگه واسم اهمیت نداشت…
دیگه کامل از یادم رفته بود…
همه چی…حتی خودم رو هم فراموش کرده بودم…
بخاطر اختلالات ذهنیم…دیگه گذشته مو , خانوادم و پریا رو از یاد برده بودم…گرچه گاهی یادم میومدن…گاهی هم کمرنگ…گاهی هم خاطرات ساخته ی ذهن خودم !!
طمع منو بیژن هم روز به روز داشت بیشتر میشد…
روز به روز , بیشتر تو منجلاب فرو میرفتم…تا روزی که کاملا غرق شدم!
و من تک و تنها تو غربت…غرق شدم…
.
.
پا میشم , یه لیوان چایی میریزم…
خودمو تو آینه برانداز میکنم…چهره ی چروکیده م رو …
پوزخند میزنم به تصویر مچاله م…
یه سیگار روشن میکنم , لنگ لنگون دوباره میشینیم سر میز…
عمیق تو فکر فرو میرم…
بعد از چایی و سیگار بعد از یک ساعت دوباره شروع میکنم…
.
.
منو بیژن مشتری های خیلی از ساقی ها رو جذب کرده بودیم…
با این کار دشمن های زیادی واسه خودمون تراشیدیم…
دست روی دست زیاده. …
آدم فروشی…
حرص و طمع…و در آخر بار کج!!!
حالا من! رادمهر بهداد ! قاتلی که بخاطر فرار از مجازات فراری شده بود…
توسط پلیس ترکیه دستگیر شده!
چیزی که عوض داره گله نداره…
دیگه امید به زندگی نداشتم…دوست داشتم اعدامم کنن…همش دعا میکردم اعدامم کنن…
اشک میریختم…
اما نه برای خودم که مثل لقبم (رادی کوپک) خلق و خوی حیوانی گرفته بودم…
من برای پریا گریه میکردم…
برای مامانم…مهراد…بابام…سعید…برای اون رادمهر قدیم…
کاش اعدامم کنن تا از این فلاکت راحت شم…
حیف…
تو دادگاه 13 سال حبس واسم بریدن…
ساقی های کله گنده استانبول , مارو فروخته بودن…
بیژن متواری بود…منم تو چنگال عدالت…
من با پاسپورت و مدارک شناسایی جدیدم…
شهروند ترکیه محسوب میشدم…
مدارکم هیچ مشکلی نداشت…کلی پول خرج کردم تا مو لای درز مدارک جدیدم نره…
حالا من کاملا یه آدم دیگه بودم…
امیر راد…معروف به رادی کوپک , ساقی مواد مخدر…
رادمهر بهداد درواقع دیگه زنده نیست…
و تو قبرستون کاراکامت استانبول زیر خروارها خاک خوابیده!!!
احتمالا بعد از مرگم خونواده م اومدن سر مزارم , چقدر اشک ریختن…
آخ…پریا…
رادمهر بهداد که زیر خاک خوابیده…
حالا امیر راد تو مسیر مجازاته…
مجازاتی که گریبان گیرم بود ازلحظه ی فرارم…
فرای که نتیجه ای نداشت…
فرار از مکافات به قهقرا !

.
.
[ زندان سیلیوری]
اینجا هیچ هم زبونی نیست…به سختی با این ترک ها صحبت میکنم…
مواد نداشتم…تا 2 ماه جون میکندم…
حتی خودزنی میکردم…
شده بودم مثل مرده ها , مثل تزریقی های تو خرابه ها , الان اگه خانوادم منو میدیدن محال بود منو بشناسن…
با اون قیافه آویزون و تابلو…
خالکوبی ها و پیرسینگ های رو صورتم…
وزنم رسیده بود به 45 کیلو!!!
پرخاشگر شده بودم…همش دعوا و انفرادی…
وضع روحی , روانیم افتضاح بود…
با یه نگهبان درگیر شدم…
با باتوم زد پشت سرم…
تا دو ماه بیهوش بودم!!
دکترا میگفتن آسیب جدی به مغزت وارد شده…هم بخاطر ضربه…هم بخاطر مصرف موادمخدر های مختلف…
همه چی از یادت میره…چه خاطرات دور و چه نزدیک…
همه چی به سختی یادت میاد…ممکنه خیلی زیاد متوهم بشی…
من از قبل هم که اختلال گریز گسسته داشتم…
حالا دیگه سیستم ذهنم کاملا بهم ریخته بود…
گفتن فقط باید دارو مصرف کنی و سعی کنی که به گذشته ت فکر کنی…
و خودت باید خودتو کمک کنی…
اگه خیلی وخیم بشه حالت باید بری تیمارستان…
کارم شده بود روز و شب فکر کردن…
حتی اسم خودمم یادم میرفت…
پریا و خونوادمو که کامل فراموش کرده بودم…
میدونستم باید هرجوری شده عادی باشم…تا نرم به تیمارستان…
ذهنم ناخوداگاه با توهم برای من خاطرات جدید میساخت…
حتی واسم بیوگرافی جدید خلق کرده بود!
من تحت کنترل مغزم بودم…
واسم سناریو می نوشت…
مثلا تا چند ماه فکر میکردم که متولد ترکیه م…اسمم یاشار اوزانه…
پدر مادرم ولم کردن…الان هم نمیدونم کجان!!
خواهر برادر ندارم…
لیسانس ریاضی…
قبلا هم فوتبالیست بودم تو اروپا!!!
تمام این ها کاملا باورم شده بود!!
دست خودمم نبود!
ذهنم سناریو می نوشت…
من فرمانبردار مغزم شده بودم!!
به هیچ وجه دعوا نمیکردم…
همش تو خودم بودم…منزوی…گوشه گیر…
ساکت و آروم…کاملا تنها…مثل مرده ها…
.
.
با همین روال…سه سال از حبسم گذشت…
واسه من هیچی فرق نکرده بود…
هنوزم درگیر توهمات و اختلالات شدید ذهنی بودم…
زندانی های جدید اومدن…
یه پسر ایرانی هم قاطیشون بود…
افشین سعیدی…
من زندانی خوبی بودم…
قبول کردن که هم سلولی من بشه بلکه با هم صحبتی با افشین حالم بهبود پیدا کنه…
حضور افشین یه موهبت خیلی بزرگ بود…
همیشه باهم گپ میزدیم…راجعبه زندگیمون…هرچند من خیلی کمرنگ خاطراتمو به یاد میاوردم…
گرچه اغلب واسه افشین خاطراتی رو که اصلا وجود نداشتن و ساخته ی ذهن پریشون من بودن رو تعریف میکردم!
حرف زدن با افشین خیلی کمکم کرد…
کم کم حالم بهتر میشد…
منم به کار کردن مشغول شده بودم تو صنایع زندان…
با افشین گپ میزدم…و اکثر اوقات دست به قلم میشدم…
دکترها گفته بودن… زیاد فکر کن…خاطراتتو بنویس…
و من مینوشتم…و فکر میکردم…
روزها…هفته ها…ماه ها…
و سال ها میگذشتن…
و من همچنان درگیر اختلالات ذهنم بودم…
فقط دلم به بودن دوست خوبی مثل افشین خوش بود…
دوستی که واسم مثل سعید بود…
تقریبا به همه چی فکر کرده بودم تو این چند سال…به چیزهایی که شاید بقیه از هزار فرسنگی ذهنشون هم عبور نکنه!!
من میتونستم یه جوری به خونوادم خبر زنده بودنم رو برسونم…اما اینکارو نکردم هیچوقت…نمیدونم چرا…
تمام فکرمو معطوف کرده بودم روی رهایی…
و رستگاری…
میتونستم با خدا ساعت ها گپ بزنم…
البته نمیدونم واقعی بود…یا توهم…یا خواب و خیال…ولی خدا میخواست کمکم کنه تا به رهایی برسم…
.
.

سال ها میگذشت…دیگه عادت کرده بودم به زندان…ولی هنوزم ذهنم درگیر بود…چون که هیچ درمونی نداشت!
سال چهارم… پنجم…شیشم…هفتم…و…
8 سال گذشت!!!
مددکارم گفته بود که من , زندانی خوبی بودم…
غیر از روزهای اول دیگه هیچ خطایی ازم سر نزده…
تو زندان هم باهام بدرفتاری شده , بخاطر ضربه ی باتوم ذهنم از کارافتاده…
حالا شاید بتونه واسم کاری کنه…
البته با دریافت 50هزار دلار پول!
قبول کردم…
گفته بود اگه تونستم آزادت کنم…
بعد اگه پولم رو ندادی…
با نفوذی که دارم دوباره برت میگردونم زندان!!
5 سال از حبسم مونده بود اما…
من بعداز 8 سال اسیری آزاد شدم!!!
تو این 8 سال اندازه 20 سال پیر شده بودم!!!
شکسته و فرتوت…یه بیمار عصبی با اختلالات شدید ذهنی…
راحت نمیتونستم راه برم…همیشه عصا دستم بود…
به خاطر مشکل پام که سال اولم تو ترکیه بعد از مصرف همزمان یه مخدر جدید (دی-کیو ) و مشروب دچارش شدم…
بازم شانس آوردم که پام فلج نشده بود…
من آزاد شدم…
6 ماه از آزادیم میگذره…
حالا دقیقا 9 سال و 6 ماهه که از وطنم…
و از تموم عزیزام…دورم…از زندگیم…
و عشق قشنگم…پریا…
.
.
حالا اینجا تو سوپرمارکتم مشغول به کارم…
یه زندگی عادی و بی هیجان…و تکراری…
تنهای تنهام…تنها هم صحبتم شاگردم , بوراکه…
دیگه هدفی واسه آینده م ندارم…
میترسم سراغ پریا و خونوادم برم…
حتی نمیدونم چه اتفاقی واسشون افتاده…ترس شدیدی دارم…
نه سال و شیش ماه گذشته…خودش یک عمره!!
گرچه خونوادم و پریا بخاطر مشکلات ذهنیم , اکثر اوقات توی خاطراتم وجود ندارن!
باید مشت مشت دارو بخورم…
تمرکز کنم…تا گذشته م…
یا حتی همین روزهام یادم بیاد!
به پشت سرم که نگاه میکنم…
میبینم چه جوری الکی الکی عمر و جوونی و عشق و زندگیم به باد رفت…
حالا تو 35 سالگی , مثل 50 ساله ها هستم…شایدم بیشتر !
اما به قول بوراک…هنوز هم یه مرد باوقارم…هنوزم سرپام…هنوز نباخته م گرچه واقعا بازنده بودم!!
.
.
خیلی وقته دارم مینویسم…
دفترمو میبندم , میرم تو حیاط…
رو صندلی میشینم و سیگار میکشم…
حوصله غذاپختن ندارم , ظهر شده…
لباس میپوشم میرم بیرون , چیزی بخورم…
امروز بوراک باید 2 شیفت وایسه تو سوپرمارکت…
از صبح نرفتم جاش…
یه ساندویچ میخورم…بعد نون میخرم و میرم تو پارک…
همون جایی که هرروز میرم میشینم…
کبوترها و گنجشکا…سارها و…منو میشناسن…
واسشون نون ریز میکنم…
بعضیاشون میان پشت پنجره خونه م میشین!!
احتمالا دنبالم اومدن خونه م رو یادگرفتن!!
نمیدونم چرا دل آشوب شدم یهویی…
دوباره؟!!!
بی حالت نگاهش میکردم…
دوباره چی میخوای از جونم؟!
هاااا؟!
چییی میخوااااای ازجونم لعنتی؟!
[ اینارو باصدای بلند میگفتم…همه متعجب نگام میکردن…]
برو لعنتی…برو ولم کن…برو شرتو کم کن عوضی…
دوباره گربه ی سیاه…داشت خیره خیره نگام میکرد…انگار ازم طلبکاره…تو نگاهش شرارت رو میخوندم…
نزدیک تر شد اما…
کبوترها…حتی گنجشک ها…و سار ها…به گربه حمله کردن…باورم نمیشد…
از ته دل میخندیدم…دلم پر از امید شده بود…پر از نور…
گربه خونی مالی…پا به فرار گذاشت…
فقط لحظه ی آخر یه نگاه خبیسانه بهم انداخت و رفت…
نمیدونم باز قرار بود چی بشه…
اما حس خوبی داشتم…
ممنونم…ممنونم ازتون پرنده ها…
دلم پر از امید شده بود…
حس قشنگی داشتم…
رفتم اسم مغازه م رو عوض کردم…
تابلو بلک کت مارکت رو انداختم دور…
و اسم مغازه شد… Bird nest
یعنی لونه ی پرنده!!
خیلی حس خوبی داشتم…
راه افتادم رفتم همون بار همیشگی تو باکرکوی…
مشغول نوشیدن بودم…
تصویر تو قاب چشام منو به فکر فرو برد…
شاید باز مغزم داره خاطره و داستان قلابی میسازه…مثل همیشه…
آخه من این مرد رو کجا دیدم!!
از قیافه ش مشخصه ایرانیه…
اونم داره نگام میکنه…
حتی چشماشو میمالونه تا منو بهتر ببینه…
شاید یکی از مشتری هامه که قبلا بهش مواد میدادم…
آروم آروم میاد جلو…
بهم دست داد و گفت:سلام , عذر میخوام جناب , من شما رو میشناسم ؟!
-جانم ؟! نه , فکر نمیکنم !! اولین باره که میبینمتون!!
-چهرتون واسم آشناست…عذر میخوام میشه اسمتون رو بپرسم؟!
اسم واقعیمو بهش نگفتم…
-بله ؟! راد , امیر راد…
-راد ؟!
غریبه به فکر فرو رفت…دستشو گذاشته بود زیر چونه ش…خیره شده بود به من…
زیر لب میگفت راد…رااد…
به روی خودم نمیاوردم…ولی واقعا به فکر فرو رفته بودم که این جوون که حدودا باید 30 ساله باشه…قد بلندی هم داره…حسابی هم شیک و پیکه…کیه؟!
یعنی کجا دیدمش؟!
قلبم داشت وایمیستاد…
فکر کنم فهمیده بودم…یا شک کردم!
آروم زیر لب گفتم هو…من…
غریبه مثل برق گرفته ها پرید! شما اسم منو از کجا میدونیییی ؟! شک ندارم همو میشناسیم!!
دیگه فهمیده بودم که غریبه کیه…
هومن نعمتی…بچه ی دخترخاله ی مامانم…
هم بازی بچگی هام…دوست صمیمی و قدیمیم… داداش اولین عشقم…نسیم…
خواستم پاشم برم…هیچ جوره نباید میفهمید من رادمهرم…
پاشدم که برم…دستمو گرفت…
گفت داداش خیلی فکرمو مشغول کردی…
شک ندارم همو میشناسیم…
شما اسم منو میدونی…
گفتم شما کجا کار میکنین؟!
گفت همین اطراف یه بوتیک دارم…
گفتم آها یادم اومد!! من زیاد ازتون خرید کردم…اونجا همو دیدیم , اشتباه نمیکنم…دقیقا یادمه…
گفت : یادم نمیاد , فکر نکنم…
خدافظی کردم و با عجله رفتم…
از در که رفتم بیرون…یه نگاه بهش انداختم و لنگ لنگون می رفتم…
.
.
چند دقیقه بعد…

-رادمهررررررر ؟!
دلم داشت میترکید…خشکم زده بود…
هومن دوید سمتم…رادمهرر بهداد؟!
اشتباه نمیکنم…خودتی رادمهر…منم هومن ! هومن نعمتی !
نگاهش میکردم…دیگه نتونستم مقاومت کنم…زدم زیر گریه…سفت بغلش کردم…
هومن چنان محکم فشارم میداد که نفسم گرفت…
خوشحال بود…ولی از چشای گرد و دهن باز موندش معلوم بود که خیلی شوکه شده…هومن هم زد زیر گریه…بریده و نصفه نیمه حرف میزد…با کف دست میزد به پیشونیش میگفت إ إ إ !!! …باورم نمیشه…نه…باورم نمیشه…
-باورم نمیشه رادمهر…تو مرده بودی…
8 سال پیش…صدبار اومدم سر خاکت…
باورم نمیشه…
هیچی نمیگفتم…فقط گریه میکردم…
مثل بچه ها…
هومن: ( با گریه و هق هق )چقد شکسته شدی داداش…چقدرررر جات خالی بود…
من به همه گفتم شاید اونی که مرده رادمهر نبوده…رادمهر نبوده…رفیق من نمرده…یه جا گیر افتاده…رفیق من نمرده…
کجا بودی پسر…کجا بودی؟!!!
چقدر پیر شدی رادمهرررر…چیکارکردی با خودت مرد؟!!
نمیتونستم راه برم…هیجان زده شده بودم ، زیر شونه هامو گرفت و برگشتیم تو بار…
هرچی بهم گذشته بود رو واسش تعریف کردم…
گفتم هیچکس نباید با خبر بشه!!!
میترسیدم از خونوادم ازش بپرسم…هومن هم هیچی نگفت…
گفت باید بیای خونه م…من به کسی نمیگم…
با اصرار بیش از حدش قبول کردم…
گفت خونه م نزدیکه…من برم خانومم رو بفرستم خونه مامانش…زودی میام…
تو سرم پر از سوال بود…پر از تعجب…
هومن خیلی طولش داد…دلشوره داشتم…
یعنی بعد از این چی میشه؟! هومن بلاخره حتما راجعبه خونوادم بهم میگه…
میترسم…خیلی میترسم…
1 ساعت بود که رفته بود…
کم کم میخواستم پاشم برم…
هومن سراسیمه برگشت… عذرخواهی کرد…
منو برانداز کرد و گفت خیلی شکسته شدی…ولی هنوزم خوشتیپی داداشی…بزن بریم…
و رفتیم…سمت خونه ای که از درونش هیچ خبر نداشتم…
هومن کلید رو تو قفل میچرخوند…
و در روی پاشنه می چرخید…
رفتیم تو…
-إ هومن؟! کجا رفتی ؟!!!
صداش میزدم…نمیدونم کجا رفته بود…
یه سیگار روشن کردم…حتما رفته چایی بیاره…
حس غریبی داشتم…بی قرار شده بودم…
دلم آشوب بودم…اما اون خونه یه آرامش عجیبی داشت …نمیدونستم چرا…
در یه اتاق باز شد…
ریتم نفس هام خیلی تند شده بود…
نمیدونستم قرار چه اتفاقی بیوفته…
دلیل دلهره م چی بود…؟!
.
.
دنیا چه بازی هایی که واسه آدم ها تدارک نمیبینه!!
بازی نور , تصویر , صدا , حرکت!
در واقع ما همه مون فقط بازیگریم!!
اسم سناریو تقدیر…
کارگردان هم…نمی دونم…شاید این فیلم کارگردان نداشته باشه!!
پس یک بی نظمی عظیم به بار میاد!!
شبیه مکافات…اما جالب اینجاست!
زندگی پردازشی منظم از بی نظمی هاست…
به طرز پیچیده ای همه چی درست سر جاش قرارگرفته!
با وجود تموم بی نظمی های بشر…
و من در حوالی یکی از این بی نظمی های منظم قرار داشتم…
آروم…آروم…در اتاق باز شد…
نگاهم خیره بود به در…
ماتم برده بود…
خواب!!؟ خیال ؟! توهم ؟!
دم و بازدم نفس هام مثل جون کندن شده بود…
نمیتونستم پلک بزنم…
سیگارم از دستم افتاد رو زمین…
خیلی هیجانی از روی مبل پا شدم…
انگار افتادم تو یه استخر پر از آب یخ…
پخش زمین شده بودم…
باورم نمیشد…
باورکردنی نبود…
هیچ صدایی نمیشنیدم…
چشمام تار میدید اما من دیدمشون…
مادرم ؟!! پدرم ؟!! مهراد ؟!!
بعد از 10 سال داشتم میدیدمشون!!
مغزم نمیتونست درست پردازش کنه اونچه که داشت اون لحظه میگذشت…
هذیون میگفتم…به حالت نیمه بیهوشی دراومده بودم بخاطر هیجان بالا…
نمیتونستم حرف بزنم…تو اون همهمه کوچکترین صدایی نمیشنیدم…
انگار زیر آب بودم…
یه چیزایی رو حس میکردم…تو آغوش گرم مامانم بودم…
دست های قوی بابام دستامو گرفته بود…
دوستون دارم…دوستون دارم…
دوستون دا…


.
.

بیدار شدم…خیلی گیج و منگ بودم…
چشام نیمه باز بود…باز هم توهم !؟!!
خدایااااااا ؟! کاش واقعی بود…
چشامو کامل باز کردم…
اطرافم رو دیدم…
نه…خواب و خیال نبوده…
دلم آروم گرفت…همه داشتن گریه میکردن به جز من…
مغزم قفل شده بود…
مامانم…مهراد…بابام…
حتی هومن و مامانش…
و اون گوشه نسیم که با یه حالت عجیبی نگام میکرد…
من تو بیمارستان بودم…
کم کم یادم اومد چی شده بود…
هنوز یک کلمه هم با عزیزام حرف نزده بودم…
داشتن با دکتر حرف میزدن…
همه چقدر شکسته شدن بودن…
تقصیر من بود…من مقصرم…به خودم به تموم عزیزام بد کردم…
منو دیدن بیدار شدم…سریع با چشم های خیس و لب های خندون اومدن سمتم…
.
.
همچین لحظه هایی تو زندگی به قدری خاص و عجیبه که هیچوقت نمیشه کلمات مناسبی واسه توصیفش پیدا کرد…
با تک تکشون حرف زدم…
غرق بوسه شده بودم…مامانم پشت سرهم خدارو شکر میکرد…
بعد از سالها یه لبخند واقعی اومده بود رو لب هام…
چقدر خاطره انگیز بود…
تو آغوش همه مثل بچه ها اشک ریختم از ته دل…
فهمیدم که هومن وقتی گفت من میرم به زنم بگم بره خونه مامانش…
رفته بوده زمینه سازی کنه واسه اومدن من…
خونوادمم اونجا بودن , اومده بودن ترکیه سالروز تولدم بوده همین روزها…
امروز…تو پارک…دیدن کبوترها…رفتن اون گربه ی سیاه…
اینا بی مورد نبوده…
اما پریا…
پریا کجاست؟!!!
مهراد؟! مامان؟! پریا کجاست؟!!
هیچکس حرفی نزد…
همه رفتن بیرون در رو بستن…
کجا میرییییین ؟! پریا کجااااست؟!!
مااامان ؟! باباااا ؟!
نکنه اتفاقی افتاده…نه…نه…پریا حالش خوبه…عشق من حالش خوبه…
خیلی عصبی بودم…
یه سیگار روشن کردم…
از گوشه چشمام اشک میچکید…پریا…
اما زندگی…
یک ثانیه از زندگی هم قابل پیش بینی نیست…
پر از بازی های عجیب غریب و بی سروته…
پر از داستان های متحیر کننده…
آروم آروم خوابم برد…
.
.
اینجا چقدر سرده…مامان بابام کجا رفتن؟!مهراااد ؟! کسی نیست؟!
صدای باز شدن در رو شنیدم…
و چند لحظه بعد…
ثانیه از حرکت ایستاد!
مغزم نفس کشیدنم رو به چالش کشیده بود!!
شش هام منتظر اکسیژن بودن…
حرفی نمیتونستم بزنم…دوباره ذهنم قفل شده بود…انگار فلج موقت شده بودم…
آروم چند قدم اومد جلو…
حالا فقط چندقدم فاصله دلشتیم…
من و…پریا !!
انگار بختک روم افتاده بود…نمیتونستم حرکت کنم…
پریا ؟! چرا رو ویلچر نشسته ؟!!!
چشماش رنگ خون شده بود…زیر چشماش گود افتاده بود و سیاه شده بود…
اومد نزدیک تر…هیچی نمیتونستم بگم…
دقیقا همون شکلی بود که آخرین بار دیده بودمش…چقدر جذاب و دلنشین…یعنی چه اتفاقی واسش افتاده خدا؟!!!
پریا [ بی حالت و بی حس ] : رادمهر…
هنوز زنده ای ؟! پیرمرد زوار درفته!!
چقدر شکسته شدی ! چقد داغون شدی!
پیر شدی حتما حرفاتم یادت رفته؟! نه؟!
یادمه قول داده بودی…تا همیشه کنارمی…
میدونی چی به من گذشت این ده سال؟!!
کجاااا بودی راااادمهررر ؟!!
من هر روز میمردم…
تو کجااااا بودی؟!
میدونی از سالی که شنیدم مردی…تا الان که شنیدم زنده ای چی کشیدم ؟!
تو خیلیی ساله که واسم مردی…تو قبرستون کاراکامت دفنی…صبرکن…
صبر کن…بگیر نگاه کن…نگاه کن گوشیمو!
عکس قبرته ! رو سنگو بخون ! رادمهر بهداد !
من فقط نگاه میکردم…
سرم میلرزید…زبونم نمیچرخید که یه کلمه حرف بزنم…چقدر احساس تلخی بود…
حس میکردم قلبم داره وایمیسته…
پریا باحرفای زننده ش داشتم منو میکشت…
نمیتونستم حرف بزنم…اما تو دلم داد میزدم بس کن پریااا…بس کن تروخداااا
منم مجازات شدم…منم تاوان دادم…منم باختم… تو که هنوز جوونی…
خوشگلی…منو ببین؟! از بابام پیرتر شدم…
آی سرم…دنیا دور سرم میچرخه…انگار روحم داره از بدنم میاد بیرون…
-تو هشت سال پیش مردی رادمهر!!!
سالها عذاداری کردم!!
رخت عذامو بعد از 3 سال دراوردم!!
دیگه عاشقت نیستم لعنتی!!!
تو مردی واسم…
دیگه واسم تمومی!!
به نبودنت عادت کردم!!
بخاطر تو پاهامو از دست دادم…
دیگه واسم مردی…
حرف های پریا مثل پتک کوبیده میشد تو سرم…
تو سرم همهمه ی کر کننده ای بود…
پر از صدا…پر از تصویر…
حس سرگیجه داشتم…همه چی دور سرم داشت میچرخید…
تو مردییی ! کجاااا بودییی ؟!
مرده بودی رادمهررر…
نههه نه !!! نه !!!
کاش میتونستم حرف بزنم…بهش بگم من تو زندان بودم…من عقلمو از دست داده بودم…من عاشقت بودم…من مجازات شدم…
-خدافظ رادمهر…
نه نه !!! نهههه !! نرو پریا…وایساااا
.
.
.
.
رادمهررررررررر ؟!! تروخداااا پاشو…
من کجااام ؟!
خیلی نامفهوم صداها رو میشنیدم…
صدای جیغ و داد…
مامانم…بابام…مهراد…حتی سعید ! هم سلولیم افشین ! بیژن دنیرو !! هومن…حتی نسیم…
پرستااااار!! دکترررر !!! رادمهررررر پاشووو…تروخدااااا پاشو پسرررم
دکترررررر ؟!!!
بی وزن بودم…چه هیاهویی شده بود…
اون کیه رو تخت…چقدر شبیه منه…
صبر کن ببینم…اون خودمم !!!
همه جیغ میکشن و گریه میکنن…
پرستارها اومدن…همه رو دارن بیرون میکنن…
دکتر میگه : نفس نمیکشه!!!
ضربان نداره…
میخوان بهم شوک بدن…
پریا میگه : لطفا شوک نده آقای دکتر!!
بذارین بره…ده ساله که رفته…بذارین واسه همیشه بره…
همه جا تاریکی شد…سیاهی مطلق…
و بعد نوری کور کننده…انگار رو هوا معلق بودم…
و من…رفته بودم…
رها شده بودم…شاید به رستگاری رسیدم…
.
.
.
من…رادمهر بهداد…در عنفوان 35 سالگی قرار دارم…
توی ده سال گذشته تا لبه ی پرتگاه پیش رفتم و الان ته دره م…
توی این سالها فقط چند قدم با تباهی و مکافات عظیم فاصله داشتم…
یه نفر رو کشته بودم …از مجازات فرار کردم…
اومدم ترکیه…
تا خرخره تو گند و کسافت فرو رفتم…شدم رادی کوپک که هیچ قید و بندی نداشت!
اما مجازات شدم…
هم تو زندان…
هم پیش خدا…اونقدر که فاصله ی چندانی با دیوانگی نداشتم…شایدم الان دیوانه شدم!!
وقتی حبس میکشیدم…
به همه چی فکر کردم…
تو دنیای افکار غرق شده بودم…
به زندگی…به خوبی و بدی…به رستگاری…
اونجا آدمایی رو دیدم که بیست سال حبس کشیده بودن…
همه چیشون رو از دست داده بودن…
اما هنوزم برنامه داشتن واسه ی بعد از آزادیشون…برنامه ی قتل…
جنایت…دزدی…مواد…تجاوز…و…
آدمایی بودن که واسه چندمین بار افتاده بودن زندان!!
یعنی آزاد بودن…حبس کشیدن…دوباره آزاد شدن…
لذت رهایی رو دوباره چشیدن اما بازم تکرار اشتباه؟! خواهان مجازات ؟!
من تو جوونیم دل های زیادی شکوندم…
فقط دنبال عشق و حال خودم بودم…
دل شکستم!!! دل شکستن که با آدم کشتن فرقی نداره!
پس آدم های زیادی کشتم…
تو زندان بیشتر اوقات نمیدونم توی خیالم…
یا شایدم اوهام…یا شایدم واقعیت!!
با خدا گفتگو میکردم…
اینو فهمیدم…بین میلیارد ها آدم…
آدم های در بند , در اکثریت قرار دارن!
در عین آزادی بازم در بند هستن!
در بند گناه و امیال , هوس و اشتباهات تکراری…
و آدم های رها و آزاد در اقلیت هستن…
همون انسان های رستگار شده…
در رستگاری اقلیت…
خدا گفت دستتو میگیرم…
.
.
-بیدار شدی عشقم ؟!
خوبی رادمهرم ؟! هنوزم منو یادت نمیاد؟!!
-نه…من کجام ؟!..شما کی هستین ؟!
-من…همسرتم دیگه…
-دروغ میگی مثل سگ ! من هیچوقت زن نداشتم!!
اسمم رادمهر نیست ! من یاشار اوزانم!!
-نه نههه ! تو رادمهر بهدادی…تو ایرانی هستی…رادمهر بهداد ! متولد مشهد…
-نههه ! من تاحالا ایران نبودم…
من ترکیه یی ام…
تو رو نمیشناسم…اینجا کجاست؟!!!
برو گمشو تنهام بذار…
تنهام بذارررین…
.
.
[ 7 روز بعد ]
-سلام عزیزم… صبح بخیر خوبی ؟! دیشب یه چیزایی یادت اومده بود…
-سلام…صبح…بخیر…
-میدونی اسمت چیه عزیزم ؟!
-راد…
-آفرررین ! بگو !!
-راد…امیر راد…
-نه نه عزیرم…امیر راد اسم واقعیت نیست…این اسم جعلیه…تو رادمهر بهدادی!!
رادمهر بهداد…رادمهرررر بهداد!!!
-رادمهر !! من رادمهر بهدادم.من رادمهرررر بهدادم!!!
آرررره من رادمهرر بهدادم !! رادی کوپک !
من تورو میشناسم!!
-من کی ام ؟!
-نه…خودش نیستی…تو شبیه پ.پ…پر…پپ…پپری…پریاااا !!!
آره شبیه پرایی!!
یادم اومد…پریا…پریا…پریااااا…
تو پریا نیستی…پریا رو دیدم تو بیمارستان…رو ویلچر نشسته بود…تو ولی پاهات سالمه…
اون جوون بود مثل قدیما…اما تو نه…
اون پریا بهم گفت واسه من دیگه مردی…
گفت واسه من دیگه تمومی…
گفت خیلی وقته که واسم مردی…
خودم رو دیدم روتخت بیمارستان…
به دکتر گفتی بهش شوک نده…بذار بمیره , خیلی وقته که واسم مرده…
-نه نه ! رادمهررر ! اشتباه میکنی؟!
تو حتما اینارو تو خواب و خیال دیدی!! یا شاید دچار اوهام شده بودی…
تو مغزت خیلی آسیب دیده عزیز دلم…
2 ماه پیش منو خونوادت اومده بودیم ترکیه…همون روزا تولدت بود…ما هم اومده بودیم تا بریم سر خاکت…قبرستون کاراکامت…
دوستت هومن تورو اتفاقی توی یه بار مشروب فروشی میبینه…
باهاش میای تا خونه…
تا مامانت اینا رو میبینی , هیجان زده میشی و از حال میری…در اصل…سکته کرده بودی…تو بیمارستانم به هوش میای ولی دوباره از هوش میری…
دو ماه بود که بی هوش بودی رادمهر…
الان دو هفته س اومدی خونه…
خونه ی خودت تو لاله لی…
اما هیشکیو یادت نمیاد…
-داری دروغ میگی! تو پریا نیستی!!
-من پریام…اونی که تو خیالات دیدی…
من نبودم…ببین رو ویلچر نیستم…
گفتی پریا جوون بود که دیدیش ؟!!
پریا تو این 10 سال اندازه 30 سال پیر شده !!! نگام کن رادمهر…دیگه جوون نیستم…
در نبودت فقط دلم خوش بود به یادگارت…
رادمهر کوچولو!!
رادمهر کوچولو ؟!
-9 سال پیش بهم گفتن تواستانبول تصادف کردی و مردی!!!
من بچه م رو ننداخته بودم!!
بچه م دنیا اومد…یه پسر خوشگل توپولی! اسم تو رو گذاشتم روش…
حالا یه پسر 9 ساله داری!
-یعنی من زنده م ؟! تو بهم نگفتی برو بمیر؟!
همش خواب بوده…من وقتی دیدمت از خوشحالی از حال رفتم…شبیه دیوانه ها شده بودم…چقدرررر باهات حرف زدم…چقدر جون گرفتم…
اما تو عزیزم تا الان هوشیار نبودی…وقتی به هوش میومدی هم هذیون میگفتی…یا انگار متوهم شده بودی…
حتی میگفتی اسمت یاشار اوزانه!!
یادم اومد …پریا…همه چی یادم اومد…
عشقم…پسرم کو؟!!!
-رادمهررری مامان ! بیا بابایی بیدار شده!
پسرم…رادمهر جونیور !
میاد بغلم…
پریا هم میاد…
دوتاشون رو بغل کردم…
همین زیباست…
رهایی زیباست…
مرسی عشقم…مرسی خدای عشق…
.
.
گربه سیاه از زندگیم رفته…
من رها شده بودم…
زندگی میتونه خیلی قشنگ باشه…
اگه رها باشی…
زندگی برای انسان ها بازی های عجیب زیادی تدارک دیده…
فقط باید قوانین این بازی های بی قانون رو درست اجرا کرد تا به رستگاری (رهایی) رسید…
پایان
الف_شین ‘ ک_ب 25/10/94


👍 13
👎 7
7418 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

528487
2016-01-15 18:29:37 +0330 +0330

منتشر شد عزیز:
https://shahvani.com/dastan/رستگاری-اقلیت--۶

با درود

2 ❤️

528488
2016-01-15 18:49:48 +0330 +0330

OMG!

1 ❤️

528489
2016-01-15 18:53:01 +0330 +0330

خوشحالم که اولین نفرم که خوندم –باید یه بار دیگه بخونم چون فکرایی تو سرم بود که حواسمو زیاد جمع داستان نکرد و به ریزه کاریهاش کمتر توجه کردم = ممنون از اینهمه وقتی که برا نوشتن داستانی به این زیبایی گذوشتی –خواستم نظرمو بعد از خوندن دوباره بگم اما خواستم اولین باشم ==مرسی گلم بخاطر عظمت عشق در داستانت –ممنونم الف –شین عزیزم که نشون دادی میشه چیزای خوبم نوشت مثل داستانهای ایول عزیز

1 ❤️

528490
2016-01-15 19:06:03 +0330 +0330

خیلی ازت ممنونم الف شین جان. مرسی که مینویسی واقعا داستان خوب و قشنگی بود. همیشه بنویس همیشه هم موفق باشی

1 ❤️

528493
2016-01-15 19:27:05 +0330 +0330

متشکرم کیا جان و ایول عزیز…متشکرم از لطفی که به من دارین…
خیلییی خیلییییی خوشحالم که از داستان خوشتون اومده… عزیزانم…
امیدوارم از این به بعد داستان هام مورد پسندتون باشه… ?

0 ❤️

528494
2016-01-15 19:35:40 +0330 +0330

HOLY CRAP
عالی پسر چیکار کردی تو
انتظار داشتم آخرش بد تموم شه
یادته ازت خواستم آخرش خوب شه ؟
دمت گرم پسر ایول دسخوش .
به جز دوتا غلط املایی به نطرم هیچ مشکلی نداشت
اِنا اِنا اِنا
بعضی جاها یه دفعه پیچیده میشد میدونم خودتم میدونی کجاها
بازم مرسی
برقرار باشی و سبز

1 ❤️

528495
2016-01-15 19:37:19 +0330 +0330

این قسمت عالی بود، لذت بردم از خوندنش. ممنون.
ولی ایکاش همه ویرانیها قابلیت بازسازی و نو شدنو داشتن:(

0 ❤️

528496
2016-01-15 19:37:49 +0330 +0330

ایول عزیز هم داره داستانشو مینویسه
بالاخره داریم داستانای خوبی میبینیم اینجا بعد از مدت ها
امیدواریم بقیه نویسنده ها هم مثل شما و ایول دوباره دست به قلم بشن
منتظر داستانای بعدیت هستم الف شین عزیز
پیروز باشید .

1 ❤️

528497
2016-01-15 19:47:00 +0330 +0330

خیلیی خیلیی ازتون ممنونم زیبا جان و Lubricious عزیز…
.Lubricious دوست عزیز متوجه منظورتون نشدم…
گفتین یه دفعه میچید ؟! انا انا انا ؟!!

0 ❤️

528499
2016-01-15 19:54:18 +0330 +0330

ena ena ena :D
نظرم شخصیم بود البته
توی بیمارستان منظورم بود فضاها یه دفه عوض میشه
من خودم چندین بار خطوط رو از اول شروع کرم خوندم که متوجه شدم بعدا اینا یادش میاد .

1 ❤️

528500
2016-01-15 19:57:19 +0330 +0330

Lubricious اها ;)
خب اونجا میخواستم حس سرگیجه ی رادمهر به مخاطب منتقل بشه…اونجا رادمهر همش تو توهم و بی هوشی و خواب و بیداری و رویا بود…

0 ❤️

528501
2016-01-15 20:01:54 +0330 +0330

بازم مینویسی دیگه هان ؟
منتظریما

1 ❤️

528541
2016-01-16 00:06:57 +0330 +0330

سلام الف شین عزیز،آفرین،نه کمه،صد آفرین،بسیار لطیف و زیبا بود،مخصوصا دو قسمت آخر،دوستان درست گفتن،منتظر پایان تلخی بودم،دقیقا سه پایان تو ذهنم متصور شده بود که این آخریش بود،چون بعید بود میگم آخریش،سورپرایز شدم ولی یه سورپرایز خوب… و اما داستان،این سوژه برام جدید بود و بالطبع همونقدرم جذابیت داشت،جذابیت کشف انتهای داستان،و وقتی آدم دلش میخواد بدونه داستان چجوری تموم میشه پس حتما متن خوبی بوده،نمیگم غلط املایی چون نوشتن و تایپ کردن اینهمه مسلما کار سختیه.دوست دارم بازم بنویسی و بخونم.پس لطفا نوشتن رو ادامه بده،خسته نباشی و … مرسی

0 ❤️

528560
2016-01-16 07:20:10 +0330 +0330

راستش منتظر تموم شدنش بودم تا ببینم اخرش چی میشه و به طور پیچیده ای ادمو دیونه کردی تا بفهمه چی شده =اما الان میگم کاش باز ادامه داشت و از اینکه دیگه منتظر ادامش نیستم احساس میکنم یه چیزی برام کمه —زیبا بود شادی زیاد داخلش بود و حتی بعضی جاهاش گریه —امیدوارم بازم بنویسی و برات ارزوی موفقیت میکنم –لطف کن اگه داستانی گذوشتی خبرم کنی چون ممکنه زیاد اینجا نیام واز دستم در بره ==ممنونم الف -شین گرامی دوست خوبم

1 ❤️

528561
2016-01-16 07:52:24 +0330 +0330
NA

سلامی گرم و خسته نباشید به الف شین عزیز
و مرسی بابت داستان فوق العادت
اول انتقادای اقلیت رو بگم یا تمجیدای اکثریت رو؟؟؟

1 ❤️

528569
2016-01-16 11:57:41 +0330 +0330

سلام دوست عزیز …اساطیر
در مورد زیبایی نوشته هاتون بسیار شنیدم…
و باعث افتخارمه که نظرتون رو اینجا میبینم…
ممنونم که با نگاه ریز بینانه و موشکافانه داستان رو خوندین و ریز مولکولانه ! به چالش کشیدین…
در مورد نکته 1 که فرمودین , من تا قسمت چهارم خبر نداشتم که سایت محدودیت داره…میخواستم تا ده یا دوازده قسمت ادامه داشته باشه داستان…
فقط یک قسمت فرصت داشتم داستانو ببندم ! ادمین عزیز لطف داشتن و داستان شد 6 قسمت…
اما بازم خیلی ازش کم کردم تا شد این…
نکته 2
مقدمه ای که گفتن کوچکترین تضادی با متن داستان نداشت…
من یه جاهایی رو گذاشتم برای مخاطب…خودش کشف کنه…این داستان کلی رمز و حرف پوشیده توش خوابه…
نکته 3 ,دوستان به من لطف داشتان از قسمت اول…از تک تکشون کمال تشکر رو دارم…من تا خط آخر کار خودمو کردم…به حرفی کسی گوش نکردم…
در پایان ازتون متشکرم دوست عزیز…
پایدار باشید

0 ❤️

528570
2016-01-16 12:03:45 +0330 +0330

باران نوازش عزیز , خیلی ازتون متشکرم که ریزبینانه داستانو خوندین…
کاملا حرفتون درسته…اما وقفه ای کمی طولانی که افتاد بین دو, سه قسمت اخر…گفتم شایدبهتر باشه واسه مخاطب یاداوری هم باشه…
پایدار باشی عزیز

0 ❤️

528571
2016-01-16 12:06:03 +0330 +0330

dark empire
خیلی خیلی ممنونم ازتون دوست عزیز…
امیدوارمدر ادامه هم نوشته هام موردپسندتون باشن…پایدار باشی عزیز

0 ❤️

528572
2016-01-16 12:10:01 +0330 +0330

داریوشم عزیز ! بسیااارمتشکرم دوست عزیز…
بسیار ممنونم از شروع این داستان منو حمایت کردین با لطفی که به من داشتین…
خیلی خوشحالم که از داستان لذت بردید…
و همچنین ممنونم بابت درک بالاتون…نوشته ی خیلی طولانی بود…غلط املایی از دستم در رفته…
امیدوارم دوست خوبم…
پایدار باشی ;)

1 ❤️

528573
2016-01-16 12:14:20 +0330 +0330

kia454545 خیلی خیلی ممنونم دوست عزیز…
به من لطف داری عزیزم…متشکرم…
خودمم دوست داشتم رستگاری اقلیت ده یا دوازده قسمت باشه…اما به علت محدودیت سایت…نشد
ایشالا بازم داستان میذارم…
پایدار باشی دوست خوبم…

0 ❤️

528574
2016-01-16 12:17:42 +0330 +0330

سلام و درود بسیار پایه ترین عزیز…دوست خوبم…
داستان ضعف بسیار داشت…این روزها فکرم بسیاااار درگیر بود…خودم الان که میخونمش میگم کاش عجله نکرده بودم…
شما هر چی بگی زیباست دوست من…چه انتقاد یا چیز دیگه

0 ❤️

528596
2016-01-16 20:02:46 +0330 +0330

داستان جالبي بود،هرچند با شروع نسبتا ضعيفي كه قسمت اول داشت فكر نميكردم قراره انقد لايه لايه بشه!
يه نكته اي كه در اخر يه مقدار باعث ميشد داستان از واقعيت دور بشه تيكه ي پسر رادمهره!فكر نميكنم هنوز جامعه ما امادگي نگه داشتن بچه اي رو داشته باشه كه پدر و مادرش نسبت قانوني ندارن!

1 ❤️

528598
2016-01-16 20:10:08 +0330 +0330

Calypso
ممنونم دوست عزیز . حق کاملا باشماست قسمت اول و دوم بسیاااار ضعیف هستن…من زمانی قسمت اول و دوم رو نوشتم که اصلا تو شرایط فکری و روحی خوبی نبودم…پشت سرهم نوشتم و بدون ویرایش و فکر منتشرشون کردم…بعد چقدرررررررررر پشیمون شدم…ولی کار از کار گذشته بود…
قسمت سوم گفتم که خونواده پریا کاملا روشن فکر و ثروتمند هستن…من بعضی جاهاروگذاشتم بر عهده ی مخاطب…یعنی خونوادش نمیتونستن یه جوری به دختر عاشق پیشه شون کمک کنن ؟!!!
یعنی واقعا هیچ راه دررویی نیست ؟!

0 ❤️

528599
2016-01-16 20:14:03 +0330 +0330

قطعن هست،ولي من يادمه كه پريا براي عروسي رفتن با رادمهر به دروغ گفته بود عروسي يكي از دوستامه!ميشد نتيجه گرفت كه درون حدم روشن فكر نيستن كه بتونن بچه اي كه دخترشون از دوست پسر فراريش بارداره نگه دارن!

1 ❤️

528600
2016-01-16 20:20:36 +0330 +0330

درواقع دروغ نگفته بود ! وافعارفته بود عروسی , یکی ازدوستاشم که رادمهر بود…
بعد هنوز رادمهرو.به خونوادش معرفی نکرده بود…نمیتونست بگه دارم با بی افم میرم ! نوشته بودم پریا خیلی فهمیده س از اخلاق خوب و عاقلانه ی خونوادش سو استفاده نمیکنه…خونواده ش هم خیلی اصیل و با فهم و منطقی هستن…
دخترشون رو در مواجه با فاجعه تنهانمیذارن…

1 ❤️

528601
2016-01-16 20:27:35 +0330 +0330

بهرحال اين برداشت من بود!كلاً قضيه بچه چيزيه كه در هيچ جايگاهي باهاش كنار نميام!بهترين لطف سقط بچه س بنظرم!نظر منه خب البته،انتظار ندارم شما طبق نظر من داستان بنويسين!
موفق باشين دوست مجازي!

1 ❤️

528604
2016-01-16 20:29:50 +0330 +0330

خب از عشق رادمهر بچه شو…تنها یادگارشو نگه داشته…
پایدار باشی دوست عزیز

0 ❤️

528622
2016-01-16 21:30:30 +0330 +0330

عالي بود ممنون خسته نباشيد.امشب دوباره از قسمت اول كامل خوندم تا قسمت اخر،واقعا نوشته هاي شما و ايول جان ارزش چندبار خوندن رو داره.

1 ❤️

528632
2016-01-16 22:21:09 +0330 +0330

فقط خانواده پريا زياد نبودن.از اين رو ميگم كه پريا قرار بود بچه اش رو نگه داره ايكاش حداقل يه جاي برادر پريا با رادمهر آشنا ميشد.البته اين فقط نظر من هست.

1 ❤️

528667
2016-01-17 06:59:00 +0330 +0330
NA

پایدار باشی الف شین عزیز
در ابتدا بگم که این انتقادای من کاملا شخصیه و به هیچ وجه چیزی از ارزش والای داستان زیبات کم نمیکنه
۱ متاسفانه تو این قسمت دوباره غلطای املایی و بعضا نگارشی زیاد شد که ایشالا داستانای بعدیت با یه ویرایش تر و تمیز برطرف میشه
۲قسمت دزدیده شدن مدارک و تصادف غیر طبیعی بود آخه علم خیلی پیشرفت کرده و یه آزمایش ساده دی ان ای هویت اون دزد خرده پا,راحت مشخص میشد
۳ این دیگه نظر شخصیمه ولی آخر داستان خیلی خیلی زود سر و تهشو به هم اووردی
و به نوعی فضا سازیه خوبی نشد(فقط بخش آخر داستان,الباقی عالی بود)
و پریا خیلی تند تند گفت و رادمهرم پذیرفت
به جز این موارد,همه چی عالی بود

1 ❤️

528670
2016-01-17 07:17:33 +0330 +0330
NA

حالا تمجیدا
(دﻧﯿﺎ ﭼﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻪ !!
ﺑﺎﺯﯼ ﻧﻮﺭ , ﺗﺼﻮﯾﺮ , ﺻﺪﺍ , ﺣﺮﮐﺖ !
ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻥ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﯾﻢ !!
ﺍﺳﻢ ﺳﻨﺎﺭﯾﻮ ﺗﻘﺪﯾﺮ …
ﮐﺎﺭﮔﺮﺩﺍﻥ ﻫﻢ … ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ … ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﮐﺎﺭﮔﺮﺩﺍﻥ
ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ !!
ﭘﺲ ﯾﮏ ﺑﯽ ﻧﻈﻤﯽ ﻋﻈﯿﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﺎﺩ !!
ﺷﺒﯿﻪ ﻣﮑﺎﻓﺎﺕ … ﺍﻣﺎ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ !
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺷﯽ ﻣﻨﻈﻢ ﺍﺯ ﺑﯽ ﻧﻈﻤﯽ ﻫﺎﺳﺖ …
ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﺳﺮ ﺟﺎﺵ ﻗﺮﺍﺭﮔﺮﻓﺘﻪ !
ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﯽ ﻧﻈﻤﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﺸﺮ …
ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯽ ﻧﻈﻤﯽ ﻫﺎﯼ ﻣﻨﻈﻢ ﻗﺮﺍﺭ
ﺩﺍﺷﺘﻢ)
این قسمتشو فوق‌العاده نوشتی پسر
سه قسمت آخر از لحاظ احساسی و غم اصلا از همه لحاظ عالی بود
رابطه عشقی با پری(کوفت پریا :-D)
خیلی طبیعی و پاک و با احساس و قابل باور بود
چقد قابل تصور و جالب بود اونجا که رادمهر تو خیالاتش پریا رو با آخرین چهره ای که تو وبکم ازش به یاد داشت,دیده بود
نکته ریز و قشنگی بود
درکل مرسی بابت این همه وقتی که گذاشتی و زحمتی که برامون کشیدی
این سایت و هممون به نویسنده هایی مثل تو,دوست خوبم ایول که ارادت خاصی بهش دارم و صد البته اساطیر عزیز(خدای فضا سازی) نیاز داریم
پایدار باشی الف شین عزیز
پایه ترین ع_ر 27/10/1394
:-P

1 ❤️

528671
2016-01-17 07:30:23 +0330 +0330

مرسی و متشکر پایه ترین عزیز …ممنون که بادقت داستانو خوندین…
غلطهای املایی رو که بایدبه بزرگی خودتون ببخشید…متن خیلیییی طولانییه…از زیر دستم در رفته…نگارشی فکر نکنم مشکلی داشت داستان…وقتی دزده رو پیدا میکنن , مدارک رادمهرو تو جیبش پیدا میکنن…یقین پیدا میکنن ک این جسد رادمهره…بعد تخقیق میکنن میبینن مجرم تحت تعقیبه…
دوست عزیز , من این داستانو میخواستم تا 10 ’ 12 قسمت ادامه بدم…اما فهمیدم محدودیت داره…
باید یه جوری کارو میبستم…
اخر داستان…وقتی پریا داره واسه رادمهر تعریف میکنه…رادمهر گوش میده…یکم گیجه…ولی دبوانه ک نیست!
خیالاتشو یادش میاره…پریا میگه نههه اینا واقعی نیست…
پریا ک میگه…رادمهر یادش میاد…پریا عشقشه…حرفاشو با جون و دل میپذیره…
پایدار باشی

0 ❤️

528680
2016-01-17 09:03:59 +0330 +0330

چه استعدادهای ریز و درشتی که به خاطر سیاست غلط نظام، بدون اینکه فرصت رشد و شکوفایی پیدا کنند، ناشناخته و گمنام پژمرده شده و ازبین میروند و این بزرگترین ضربه و صدمه است که بر پیکر نحیف این مملکت وارد میشود. الف-شین عزیز خیلی خوشحالم و افتخار میکنم از اینکه با یکی از استعدادهای نویسندگی کشورم آشنا شدم و امیدوارم روزی برسد که شاهد چاپ داستان های زیبای شما به صورت ترجمه های متعدد در کشورهای دنیا بوده و به ایرانی بودن مولف آن فخر بورزیم

1 ❤️

528682
2016-01-17 09:21:33 +0330 +0330

پایه ترین عزیز…دوست خوب من…ممنونم که از شروع این داستان با نظرها و نقدهای به جا منو ادامه کمک کردین…
خیلی خوشحالم ک داستانم با این که اشتباهاتی داشت به دلتون نشسته…
امیدوارم در ادامه کم و کاستی ها برطرف بشه…
پایدار باشی دوست من…

0 ❤️

528685
2016-01-17 09:44:28 +0330 +0330

درود اساطیر عزیز…دوست خوب من…
بسیار متشکرم از شما…اختیار دارین اساطیر جان…بی شک شما…و ایول عزیز بهترین نویسنده های این سایت هستین…و افتخار میکنم که درجمع شما عزیزان هستم…
حرفاتون کاملا درست به جاست…مشکلات بسیاری سر راه وجود داره…
امیدوارمدر ادامه هم اگه داستان منتشر کردم…بتونم نظرتون روجلب کنم…
پایدار باشی دوست عزیز

0 ❤️

528688
2016-01-17 09:52:19 +0330 +0330

arasyar…
بسیار متشکرم دوست عزیز…به من خیلی لطف دارین…
هنوز اول راهم…این اولین داستانی بود که تاحالا نوشتم…هنوز نوشته هام پر از ایراده…
بازم ازتون متشکرم دوست عزیز…امیدوارم در ادامه شرمندتون نکنم…
پایدار باشی عزیز

0 ❤️

528690
2016-01-17 10:03:31 +0330 +0330

arseneh2000****
متشکرم دوست عزیزم…بسیارخوشحالم که اینقدر مورد پسندتون بوده که دوباره از اول خوندین…
پایدار باشی دوست عزیز…

0 ❤️

528753
2016-01-18 01:16:57 +0330 +0330

عالی بود
همه قسمتاشو تو یه شب خوندم
ب نظرم داستانت پر محتوا بود
بعضی جاهاشم اشکم در اومد
من زیاد تو این سایت نمیام و داستاناش برام جذابیت نداره واسه همینم نمیخونم
امشب از رو بیکاری اومدم اینجا ، تو داستانا گشتم دیدم این داستانت بیشترین لایک و بازدید رو داشته، خوندمو جذبم کرد و یه شبه تا اخر داستانو خوندم
امیدوارم ک بازم بنویسی
خسته نباشی دوست عزیز
:)

0 ❤️

528777
2016-01-18 10:16:07 +0330 +0330

raha.vorujak
سلام رها جان , متشکرم دوست عزیز…
نمیدونم…شاید دوباره اینجا داستان منتشر کردم…
امیدوارم…****

0 ❤️

529266
2016-01-23 16:54:15 +0330 +0330

داستان بمبئی’هزار شاخه ی بلوری…
به قلم الف_شین منتشر شد…

0 ❤️

529794
2016-01-30 21:45:19 +0330 +0330
NA

وای :((
من داشتم Lunatic Soul گوش میدادم ، پراگراسیو راک ، تک تک ترک هاش انقدر فلسفی هستن که …
ترکیبش با این داستان… زبونم واستاده! تمیدونم چی بگم! فقط میتونم بگم ایول! آفرین ممنون واسه این احساس

1 ❤️