رفیق فابریک

1392/05/21

این یه داستان که اصلا نمیخواستم کسی بدونه اما میگم شاید یکی از دردام کم شه…
سکسی هم نیست فقط یه داستانه
من و اون دوتا رفیق فابریک بودیم ، هیچ وقت فکر نمیکردم اینجوری شه ، اون به من اعتماد داشت طوری که همیشه میخواست من پیشش باشم و بارها بهم گفته بود که تو تکیه گاه منی . اسمش امین بود یه پسر خوشگل،خوشتیپ و بامرام طوری که همه مدرسه و دوستای دیگم حال میکردن فقط یه بار سلامش کنن ، من با اینکه اولین بارها اصلا نزدیکش نمیشدم اما اون منو واسه دوستی انتخاب کرده بود طوری که در هر لحظه فقط پیش من میومد همه داستان زندگیش و سختیاش رو برام تعریف میکرد و منم فقط نگاش میکردم چون وقتی حرف میزد خیلی برام آرامش بخش بود!
بیشتر مواقع با هم میرفتیم قهوه خونه و بازار منم که اسم و رسمی دارم و اصلا خوشم نمیاد کسی دوستامو اذیت کنه اجازه نمیدادم تو قهوه خونه کسی بهش چپ نگاه کنه ، که این اواخر بخاطرش یک ماه حبس بودم چون با چاقو زده بودم به یه لاشی. بگذریم ، وقتی اومدم بیرون دیگه بهش گفتم دوست ندارم بری قهوه خونه جریان رو که یادت هست اونم خیلی خشک بهم میگفت باشه و مثل قبلنا اصلا پیشم نبود، منم واقعا تعجب کرده بودم یعنی این همونه ، نمیدونم چرا رفتارش با من تغییر کرده بود. منم که از اون خاطره بدی که داشتم قلیون خودمو تو خونه میکشیدم. اما یه روز که بچه محلا جمع شده بودن برن قهوه خونه به زور منم مجبور کردن برم باهاشون یه دود بزنیم ، وقتی رسیدیم دیدم امین با چندتا لات و لوت اونجا بود، اولش باورم نمیشد که خودشه خوب که دیدم متوجه شدم واقعا خودشه ، اونم وقتی منو دید یهو شوکه شد گفت سلام ، منم جواب سلامشو دادم و نشستیم روبه روشون . تقریبا اون کسایی رو که با امین بودن رو میشناختم یه آدمای تخس و زن صفتی بودن که نگووو. امین که فقط زل زده بود به من و با تعجب نگاه میکرد منم ساکت نشسته بودم و قلیون میکشیدم، هم محلام که فهمیدن ناراحتم ، خیلی زود برگشتیم خونه . ساعت 11 شب بهم زنگ زد جوابشو ندادم ، یکی از دوستام که از جریان باخبر بود بهم گفت فکرشو نکن چون دستت نمک نداره وقتی این حرفو زد ازش نفرت پیدا کردم نمیدونم اصلا دست خودم نبود. دیگه مدتی گذشتو یه شب از این شبا یکی از دوستاب مشروب خریده بود که بریم حال کنیم دور هم بگو و بخند ، وقتی رسیدیم نشستیم و یه شام حسابی خوردیم که بهزاد که یکی از دوستای کسخولم بود بهم گفت نظرت چیه تو عالم مستی یکی رو بیاریم و بکنیم منم که اصلا از گی خوشم نمیومد گفتم نه بابا ولمون کن ، ولی دوستای دیگم قبول کردن . بهزاد زنگ زد به یکی از دوستاش گفت اون پسر تپل خوشگلرو بیار امشبو حال کنیم منم که فقط حالشونو میگیرفتم که این چه کاریه که در خونه رو زدن اومدن تو ، باورم نمیشد این تپل و خوشگل دوست من بود یعنی امین!!! حالم بد شد بدجور…
بهزاد گفت به شوخی گفت این دسگرمیمونه یعنی آقا امین منم فقط بهت زده نگاش میکردم ، اون شب بدترین شبی بود که داشتم…
به بهزاد گفتم خفه شو عوضی … بهزاد در کمال تعجب گفت مگه چی شده منم بدون وقفه دست امینو گرفتم و از خونه بردم بیرون ، داشت با اون چشای مظلومش منو نگاه میکرد که دیگه تحمل نیاورد و زد زیر گریه ، منم تحمل گریشو نداشتم و اشکاشو پاک کردم گفتم امین هنوزم باورم نمیشه این تو باشی …
آروم بهم گفت : میدونم خیلی دیره ولی واقعا من تو رو دوست داشتم…
باورم نمیشد این همون امینی بود که خیلیا آرزو داشتن باهاش باشن اما بعد حبس اون خراب شده بود
بهش گفتم : امین مگه چی کم داشتی ؟ چرا ؟
بهم گفت : تو رو
منم که تعجب کردم از این حرفش…
گفتم منظورت چیه؟
گفت : من میخواستم فقط واسه یکبارم که شده تو به من بگی دوست دارم یا آروم منو ببوسی ،بی ناموس بودم اگه دست به این کارا میزدم ، بعد از حبس رفتنت من تنها شده بودم هیشکی مثل تو به فکرم نبود . داشت حرف میزد که یه سیگار از جیبش درآورد که بکشه …
منم محکم زدم تو گوشش و ازش سیگارو گرفتم…
اونم با خنده تلخ بهم گفت: مگه هنوزم واست مهمم که این کارو میکنی!!!
وقتی این حرفو زد واسه اولین بار دستام میلرزید ، نمیدونم چه حسی بود ولی بدجور اذیتم میکرد…
وقتی اون حرفا رو ازش شنیدم یه عذاب شدید گرفتم که هنوزم من این عذابو دارم …
بهم گفت : هنوزم دوست دارم وقتی کنارت راه میرم سرمو بالا کنم بگم تکیه گاهمی ولی دیگه سرم خم شده دیگه اون آدم مغرور نیستم .
منم بهش گفتم : امین دوست ندارم اینجوری ببینمت یعنی دوست نداشتم تورو واسه دسگرمی امشب اینا ببینم .
اونم گفت : اینه حال و روزم
بهش گفتم سوار موتور شو بریم یه جایی؟
من امینو برده بودم اطراف شهر تقریبا هوا هم عالی بود وقتی رسیدیم زیر یه درخت نشستم و اون آروم سرشو رو سینم گذاشت و گفت حداقل بذار امشبو راحت باشم. منم که دلم واسش سوخت گفتم باشه . دوستامو گرفته بود و مدام اونا رو میبوسید منم گفتم اشکالی نداره راحت باشه . یه دفعه بلد شد و گفت من هنوز همون امینم برات…
منم که این همه تغییرات رو از اون دیده بود گفتم : آره ، اما حرف دلم نبود اونم میدونست این حرف دل من نیست…
دوباره سرشو گذاشت رو سینم و آروم چشاشو بست و بهم گفت بعد این مدت اولین باریه که حالم خوبه
منم بغض گلومو گرفته بود اما میخندیدم که اون ناراحت نشه…
خلاصه تا خود صبح اونجا با هم خوابیدیم و صبح بردم واسش صبحونه خردیم و رسوندمش خونه…
بعد چند روز دیدم اومده بود در خونمون بهش گفتم امین چیزی شده گفت دارم میرم که دیگه از این خفت در بیام بهش گفتم کجا اونم گفت یه جایی به جز اینجا ، منم واقعا خوشحال شدم که اون میخواست دوباره پاک شه منم یه مقدار پول بهش دادم و گفتم برو . گفتم: دوست دارم وقتی پاک شدی بهم بگی بیام پیشت ، وقتی این حرفو زدم خیلی خوشحال شده بود
یه روز بهم زنگ زد و گفت خیلی دوست دارم ببینمت ، منم گفتم کجایی ؟ گفت خونه خودمونم . منم بهش گفتم فعلا یکم کار دارم بعد از ظهر منتظر باش میام دنبالت بریم بیرون اونم گفت باشه میبینمت .
حول و هوش ساعت 6 بعد از ظهر با یه کارتون شیرینی رفتم دم خونشون …
باورم نمیشد
الانم دارم اینو مینویسم گریم گرفته از امین چیزی به جز یه اعلامیه ندیدم…
اون خودکشی کرده بود . منم که بهت زده فقط داشتم نگاه میکردم و دستم لرزید و پاکت شیرینی افتاد زمین . چشمام خون شده بود و هیچی نمیگفتم …
اون بدن سفید و خوشگلش الان تو سردخونه بود .
خیلی آروم و بیصدا برگشتم خونه و گوشیمو چک کردم از امین پیام داشتم که نوشته بود:
منو ببخش
دوست داشتم قبل رفتنم ببینمت
دوستت دارم.

وقتی اینو دیدم بدنم سرد شد احساس کردم تمام بدنم از کار افتاده بود …
بعد اون جریان دیگه تا مدتها رفتم یه شهر دیگه و هنوزم برنگشتم…

دوستان ازتون معذرت میخوام که ناراحت شدین
ولی عشق فقط مال دختر و پسر نیست هیچوقت همدیگرو از هم بدر نکنین
دوستون دارم.

نوشته: ؟


👍 2
👎 0
56604 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

395375
2013-08-12 09:40:02 +0430 +0430

واقعآ درک نمیکنم!/
یعنی تا این حد!!؟/
دست عشاق نامدار رو از پشت بستین باوو

0 ❤️

395376
2013-08-12 09:41:37 +0430 +0430
NA

ای بمیره این دل صاحاب مرده .

0 ❤️

395377
2013-08-12 11:29:15 +0430 +0430
NA

در اندوه شدم و به یاد این حکایت از سعدی افتادم:
سالی که محمد خوارزمشاه ـ رحمة الله علیه ـ با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد، به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی (درس نحو می‌خواند) به غایت اعتدال و نهایت جمال. مقدمۀ نحو از کتاب زمخشری در دست داشت و همی‌خواند «ضربَ زیدٌ عمرواً و کان المتعدی عمرواً.» گفتم: ای پسر، خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمر را همچنان خصومت باقیست؟ بخندید و مولودم پرسید. گفتم: خاک پاک شیراز. گفت: از سخنان سعدی چه داری؟ بیتی به زبان عرب گفتم. به اندیشه فرو رفت و گفت: غالب اشعار او در این زمین به زبان پارسی است، اگر بگویی به فهم نزدیک‌تر باشد. گفتم:

طبع تو را تا حوس نحو کرد
صورت صبر از دل ما محو کرد
ای دل عشاق به دام تو صید
ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید

بامدادان که عزم سفر مصمم شد، گفته بودندش که فلان سعدی است. دوان آمد و تلطف کرد و تأسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان را میان بخدمت ببستمی. گفتم: «با وجودت زمن آواز نیاید که منم.» [بی‌نظیره؛ هر وقت این جمله رو می‌خونم، مدهوش می‌شم] گفتا: چه شود گر درین خطه چندین برآسایی تا بخدمت مستفید گردیم؟ گفتم: نتوانم به حکم این حکایت:

بزرگى دیدم اندر کوهساری
قناعت کرده از دنیا به غاری
چرا گفتم به شهر اندر نیایی
که باری بندی از دل برگشایی
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند

این بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم . . .

0 ❤️

395378
2013-08-12 14:20:52 +0430 +0430
NA

هي مرد؟ ايول داري به مولا
به اسمش قسم اشكمو در آوردي…

0 ❤️

395379
2013-08-12 15:11:34 +0430 +0430

جالب نبود، ننویس . . . . . . . . . . . . .
من متوجه نشدم که چطوری صبح بهت زنگ زد و تا عصرش اعلامیه‌اش در اومد؟ خودت که می‌دونی باید داستانت سکسی باشه پس چرا اومدی اینجا نوشتیش؟ ننویس بامرام، ننویس. همین که گی بازی نبود توش رو پسندیدم.

رفیـــق فـــابـــریکـــت را نکـــردی
خودت را چند ماهی حبس کردی
کنون ار دوریت خود را سَقَط کرد
چرا این خاک را بر سر نکردی

0 ❤️

395381
2013-08-12 17:34:43 +0430 +0430
NA

ياد حسين افتادم. وقتي سجاد تصادف کرد و مرد، خودش رو پرت کرد توي توربين و تکه تکه شد. خدا جفتشون رو بيامرزه.

0 ❤️

395382
2013-08-12 18:08:38 +0430 +0430
NA

:| :| :| :| :| :| :| :| :| :|
یه لحظه ببخشد :)] :)] متحول شدم بذار زنگ بزن به رفیق فاوهام تا ازشون خبر بگیرم :)] :)] :)] :)] :)] :)] :)] :)] :)]

0 ❤️

395383
2013-08-13 00:50:59 +0430 +0430

تلفیقی دراماتیک از داستانهای کون کونک بازی و فیلمهای ناصر ملک مطیعی.
کس نگو اعرابی …

0 ❤️

395384
2013-08-13 17:50:36 +0430 +0430
NA

چه زود اعلامیه اش اومد :|
والا پسر عموی بدبخت ما که مرد 3 روز بعد واسش اعلامیه زدن…
هعیییی :|

0 ❤️