رها!

1400/06/19

مثل اون ماشین برقیای کنار خیابون که تو بچگی سوارشون میشدیم، تا آخر پدال گازشو فشار می‌دادیم ولی هیچ وقت نمی‌رسیدیم.
خوشگل تر شده بود، چشماشو میگم، هنوزم بعد این همه سال بعد دیدنش اولین چیزی که توجهمو جلب کرده بود چشماش بود.
گاهی وقتا آرزو میکنی کاش یه سری آدما رو هرگز ملاقات نمیکردی، رها یکی از اون آدمای داستان زندگی من بود که بعد رفتنش روزی هزار بار آرزو کردم کاش هیچ وقت دیوونه ی اون چشمای مشکیش نمی‌شدم.
خیره شده بودم به علیرضا که داشت سعی می‌کرد مراحل رشد و بهره وری پروژه جدیدو توضیح بده، اما ذهنم گم شده بود لای یه سری خاطره، خاطراتی که چهار سال سعی کرده بودم پاره پورشون کنم و حالا، این دختر ظریف رو به روم با همون نگاه جادوییش،  با برگشتنش گند زده بود به همه چی.
پولدار بودن، ولی همیشه ساده لباس میپوشید، خیلی می‌خندید، با کوچیک ترین چیزا ذوق میکرد. خیلی دختر جنجالی بود، از اونایی که اصلا زیر بار حرف زور نمیرن، چند تا درسو به خاطر همین بحث با استادا حذف شده بود ولی خب انگار براش مهم نبود.
وضع مالی ما متوسط رو به بالا بود ولی پولدار نبودیم. پسر ساکتی بودم، تو مدرسه اکثر اوقات برای خنده هام مسخرم میکردن، برای همین همیشه سعی می‌کردم آروم بخندم.
هیچ وقت از دختری خوشم نیومده بود، شایدم اومده بود ولی هیچ وقت اونی که میخواستم نبود.
رها ولی فرق داشت، نمیدونم شایدم من فکر میکردم فرق داره، میترسیدم بهش بگم دوست دارم، بگه نه، نفرت داشتم از این که بهم نه بگن.

آدم شوخی نبودم ولی با اون خیلی شوخی میکردم، آروم خندیدن برام عادت شده بود تا این که یه روز بهم گفت  قشنگ میخندی، از اون روز سعی کردم بلند بخندم.
حالا شده بود یک سال که حرفمو بهش نگفته بودم.
دیگه تقریبا همه فهمیده بودن دوسش دارم، حتی خودشم انگار فهمیده بود اما همیشه با خودم میگفتم نکنه منو به چشم دوست معمولی میبینه و اگه بهش بگم دوسش دارم فکر کنه آدم بی جنبه ای هستم و تا بهم دو بار خندیده فکر دیگه ای کردم.
دوشنبه بود، بارون شدیدی میومد، جفتمون کلاسامون تموم شده بود، گفت دلم می‌خواد برم یه جای دنج، بهش گفتم اگه بخواد یه کافه ی خوب  اون اطراف می‌شناسم که املت های خوشمزه ای داره، یهو چشماش شیطون شدن با یه لحن خبیث گفت، مهمون تو؟!
همونجوری که میخندیدم شونه هامو بالا انداختم و گفتم، سگ تو ضرر!
وقتی رسیدیم کافه ساعت شش و ربع بود، جفتمون از شدت بارون مثل موش آب کشیده شده بودیم، دلم میخواست پشت میزی که کنار شیشست بشینم، ولی در نهایت میزی که وسط تر بود و روش یه گلدون پر از گل های رز بود رو ترجیح دادم، آخه رها عاشق گل رز بود.
ازش پرسیدم چی میخوره و تو دلم خدا رو شکر کردم انتخاب کردن غذای مورد علاقش حداقل پنج دقیقه طول میکشه، چون اون موقع با خیال راحت میتونستم تمام این مدت خیره شم بهش!
بلاخره انتخاب کرد، منم همون املت همیشگی رو سفارش دادم و البته مثل همیشه تاکید کردم کنارش حتما برام پیاز بیارن!
(بدون پیاز غذا نمی‌خورم)
داشت در مورد استاد یحیوی می‌گفت و طبق معمول غر میزد که استاد ازشون خواسته به عنوان منبع امتحان کتاب خودش رو باید تهیه کنن، می‌گفت این رفتار خیلی غیر حرفه ای و از این همه رفتار چیپ و سطح پایین ناراحت بود و طبق معمول که در مورد این مسائل صحبت می‌کرد، برای بار هزارم جملشو با این حرف که واقعا نمیشه تو این مملکت زندگی کرد، تموم کرد!
همیشه به این جا که می‌رسید سعی می‌کردم بحثو عوض کنم یا قانعش کنم که این جا هم میشه زندگی کرد ولی خب اون عاشق رفتن بود.
تو کل مدت مکالممون حس میکردم میخواد یه چیزی بگه، آخرشم طاقت نیاوردم و خودم ازش پرسیدم، رها چیزی شده؟، گفت نه چطور مگه؟! گفتم آخه حس میکنم میخوای یه چیزی بهم بگی!
یکم با غذاش بازی کرد و آخر سر گفت، اوووممم، چیزهههه، راستش فردا شب داره برام خاستگار میاد، خیلی ذهنم مشغول.
از زمانی که شروع به گفتن این جمله کرد تا تموم شدنش حدود سه یا چهار ثانیه طول کشید، بعدش حس کردم تمام تنم یخ کرد، آرزو کردم کاش اشتباهی شنیده باشم ولی نه، می‌دونستم چی شنیدم.
سعی کردم ته مونده های غرورمو جمع کنم و با بی تفاوت ترین لحن ممکن و صدایی که از ته چاه در میومد گفتم، این که خیلی خوبه، مبارکه!
دلم میخواست برم بیرون از کافه!
میخواستم همون لحظه بدون نگاه کردن به چشم آدمای اون جهنم و به خصوص فرد رو به روم از جام بلند شم و تا خوده خونه بدوم، حس میکردم کل آدمای اون کافه می‌دونستن من رها رو دوس دارم و حالا دارن با ترحم نگام میکنن!
همه ی تلاشمو کردم که جلوی لرزش صدامو بگیرم، نمیدونم چقدر موفق بودم ولی به هر حال با هر جون کندنی بود پرسیدم، خودت چی؟ از پسره خوشت میاد؟ آدم حسابیه؟
یکم از نوشابشو سر کشید و گفت، به نظرم خیلی پسر خوبیه، دروغ چرا،  منم ازش خوشم میاد.
یه جایی خونده بودم گاهی کلمات میتونن مثل گلوله عمل کنن. من اون لحظه معنی این جمله رو با تک تک سلولام درک کردم، و در نهایت با یه آهان جوابشو دادم و باز سرمو پایین انداختم و با غذام بازی کردم.
تو فکر این بودم که یه بهونه بیارم و سریع تر از این وضعیت خلاص شم، تو همین فکرا بودم که یهو گفت، خیلی خری!
این بار دیگه واقعا به گوشام شک کردم!
وقتی سرمو بلند کردم چشمم باز خورد به همون یه جفت چشم مشکی که حالا شیطون  تر از همیشه بود!
خجالت نمیکشی؟! مردم اینقدر ترسو؟ حتما باید یه روز بیام اینجوری جلوت بشینم بگم دارم میرم خونه بخت تا به خودت بیای؟!
باورم نمیشد! وقتی نگاه متعجب و خیرمو دید تحمل نکرد و پقی زد زیر خنده!
دلم میخواست اون لحظه بغلش میکردم، باورم نمیشد، میدونستم الان قیافم شکل خری میمونه که بهش تیتاپ دادن ولی تلاشیم نمی‌کردم جلوی ذوقمو بگیرم.
اون روز فکر کردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم.
اما واقعا کی میدونه آینده برامون چی رقم زده…‌‌‌…

داستان قبلی که منتشر کردم به اسم ((لعنت بهت)) خیلی مورد استقبال قرار گرفت و تقریبا همه خواستین ادامه بدم پس به خاطر احترام به مخاطب هام تصمیم گرفتم این داستان رو منتشر کنم، بچه ها تو قسمت های آینده داستان سکسی هم میشه اما اگه داستانا رو فقط برای جنبه سکسش میخونید، این نوشته مناسب شما نیست، در آخر خوشحال میشم نظراتتون رو باهام در میون بذارید اما لطفا فحش ندین، خودم اگه ببینم خوشتون نیومده یا استقبال نکردین ادامه نمیدم، ممنون

ادامه دارد…

نوشته: امیر


👍 39
👎 1
19801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

831236
2021-09-10 01:02:57 +0430 +0430

یکم کار داشت نگارشت اما در کل خوب بود لایک اول رو بهم دادم قسمت بعدی رو حتما ویرایش کن


831321
2021-09-10 09:17:57 +0430 +0430

گوه میخورن استقبال نکنن،جان من بنویس نویسنده های سایت روز به روز داره کمتر میشه.ادامه بده👍


831360
2021-09-10 14:20:47 +0430 +0430

خوب مینوسی افرین

1 ❤️

831396
2021-09-10 20:08:14 +0430 +0430

عالیییییییییی
منتظرم

1 ❤️

831410
2021-09-10 22:56:30 +0430 +0430

از لطف و مهرتون، ممنونم🌱
امیدوارم از قسمت های آینده هم لذت ببرید❤

1 ❤️

831422
2021-09-11 00:20:54 +0430 +0430

perfect

1 ❤️

831431
2021-09-11 00:44:17 +0430 +0430

اتفاقا خیلی هم خوب بود. جتما تایید کیر شق کنه همین که کیر‌ ما رو خوابوند و از صرف انرزی بیشتر و هدر دادن انرزی ارزشمند و گه اینجوری هدر میرفت جلوگیری کردی ممنونم و سپاس امیر عزیز. موفق باشی ‌

1 ❤️

831589
2021-09-11 13:22:22 +0430 +0430

یوقتایی
حس تشنگی خیلی لذت بخش تر از سیراب شدنه.
انتظار لذت بخش تر از وصاله.
وقتی در آینده به این لحظات تردید و دودلی بین گفتن و نگفتن، موندن و رفتن و… فکر میکنیم، میبینیم که یکی از خوشایندترین لحظات زندگی آدمه.
مستاصل و مردد موندی که چطوری بهش بگی دوستش داری.
ترس از نه گفتنش، ترس از هزار نوع فکری که ممکنه بکنه… داغونت میکنه، اما خوشاینده.
قشنگ نوشتی
ممنون.

1 ❤️

831639
2021-09-11 18:25:06 +0430 +0430

این دیگه چی بود من خوندم؟چشمام درست دیدند؟پسر خیلی خوب بود.حتی اگه قسمتای بعدی هم قسمت سکسی نداشته باشه بازم میخونم.ایول⚘

2 ❤️

831656
2021-09-11 20:35:18 +0430 +0430

حرف نداشت گل
باهمین فرمون برو جلو و طولانی تر

1 ❤️

831661
2021-09-11 21:07:15 +0430 +0430

حاجی بنویس :/

1 ❤️

831691
2021-09-12 00:37:35 +0430 +0430

اقا کسی از مسیحا خبر داره؟
تگش حذف شده نه؟

1 ❤️

831744
2021-09-12 07:09:41 +0430 +0430

عالی , منو میبری توی خاطرات خیلی قدیمیم

1 ❤️

833539
2021-09-22 06:43:20 +0330 +0330

حتما ادامه بده چون خیلیا مثل من منتظر قسمت بعدی ان
ولی وقتی قسمت بعد اومد اسم داستان رو میزاری رها۲ یا چیز دیگه ای؟

0 ❤️

833563
2021-09-22 09:23:11 +0330 +0330

عالی بود
منتظر ادامش هستم
موفق باشی

0 ❤️

842592
2021-11-14 17:48:27 +0330 +0330

ادامشو بنویس حاجی

0 ❤️