سخت تر از خدمت سربازی، سخت تر از پوتین چرم و سخت تر از پست دادن توی برجک، غم عصر جمعه توی پادگان بود .
کادری ها رفته بودند، بچه های شهر ساعتی گرفته بودن و من تنگ غروب داشت دلم از غصه میترکید و یاد مهسا دیوونه ام میکرد .
محوطه جلوی خوابگاه رو ۱۰۰ مرتبه میرفتم و برمیگشتم مثل مرغ پر کنده !
من و مهسا قبل سربازی خیلی با هم بودیم .
خیلی خوشگل بود خصوصا وقتی میخندید، دوسش داشتم ، همه جوره عاشق همدیگه بودیم.
من تو پادگان دسترسی به موبایل نداشتم ولی با تلفن کارتی گاهی میتونستم باهاش حرف بزنم .
مهسا دختر همسایه مون بود ، مادرم تقریبا میدونست من کی رو میخام، زنگ زدم به مادرم .
چرا نپرسید کی مرخصی میام ؟ چرا سرد باهام حرف زد و اصلا هم ابراز دلتنگی نکرد ؟
بیشتر کلافه میشدم …
مهسا هم که انگار آب شده بود. لعنت به فرمانده پادگان ،لامصب مگه مرخصی ارث باباته؟؟انگار با همه لج بود !!! نزدیک یک ماه بود که مرخصی نرفته بودم .
با خواهش و تمنا فقط پنج روز مرخصی گرفتم . شنبه ظهر از پادگان زدم بیرون ، روی پنجشنبه و جمعه هم حساب کردم .
دم راننده های اتوبوس گرم بعضیهاشون از سرباز کرایه نمیگیرن .
هفت تومن پول کرایه رو دادم یه روسری خریدم . حتما مهسا از دیدنش خوشحال میشد. وقتی رسیدم خونه نزدیک یازده شب بود ؛ کوچه خیلی شلوغ بود .
حتما خبری بود … آره مثل اینکه عروسی بود !!!
نزدیکتر که شدم دلم سیاه شد ، خدایا کاش اشتباه فکر کرده باشم .
هرچی نزدیکتر میشدم بیشتر به خودم ثابت میشد که دلتنگی و کلافگیم دلیل داشته . ،لعنت به همه پادگانها ؛ لعنت به همه فرمانده ها ، لعنت به همه پوتینها و لعنت به همه سلمونی های شهر اگه سر سرباز رو کچل کنند، پاهام لرزید، کوله ام افتاد، اومدم خونه هیچ کس نبود . همون جا تا یک نصف شب رو سکو نشستم تا اینکه مادرم برگشت . انگار با دیدن من شکه شد . علی، علی، گلم . کی برگشتی ؟
پرسیدم کجا بودی مامان ؟ نمیخواست جواب بده . …
با بغض گفتم کجا بودی مامان ؟ مهسا کجاست؟ اومد بغلم کرد و گفت: فدای سرت . چیزی که زیاده دختر…
اشکهام رو نمیتونستم نگه دارم ، تو که میدونستی، مامان میمیرم . مامان عروست رو کی برد، مامان پسرت رو کی دور زد ؟ اون هم داشت گریه میکرد ، پا شدم .
حتی نپرسیدم داماد کی بود ، کی خاستگاری اومد ، مگه یه ماه چه قدر طولانیه که زندگی یه جوون تموم بشه؟؟؟؟؟
پوتینام هنوز تو پام بود، پا شدم ، مامانم پرسید علی کجا؟
به زور و با بغض جواب دادم : پادگان !!!
رفتم پادگان، و تا روز آخر خدمتم نه به کسی زنگ زدم و نه برای مرخصی پیش فرمانده رفتم ،گاهی جواب تلفن مادرم رو به زور میدادم.
این کارت پایان خدمتت، برو !!!
نوشته: شجاع دل
دوست عزیز تو که میگی اونایی که درد عاشقی کشیدن میدونن خودت میدونی تا ابد شاه پریونم زنت بشه عمرا بتونی فراموشش کنی؟اینهمه عذاب کشیدی بعدش مثلا رهاشدی اما سرخودتو کلاه میذاری حالا تو میگی راحت شدی پس حساب دل اون دختر بدبختو نمیکنی چطور خوردش کردی و زیرپا لهش کردی؟اگه تصور میکنی آزاد شدی فراموش کردی نه پسرجون هرچقدم آزاد شده باشی آه دل عاشق اون دختر میزنت دل زمین یادت نره اینو… دختر تقصیری نداره وقتی پدرش بسیار کسمغز و دارای مخ کاملا گوزملاق تشریف دار دختر بیچار هیچ دفاعی در برابر ندار چون قانون کیری میگه دختر بارضایت پدره… واقعا من هرجا با چنین پدرانی برخورد میکنم خیلی با احترام میرینم به هیکلش و روحش که باعث نابود شدن زندگی و عمر دختر طفل معصوم میشن… شما هم اگر این داستان واقعی هست و تازه اتفاق افتاده اگر فرصتش هست ازین افکار گوزملاقی که داری و پیش خودت تصور میکنی خیلی هنرت زیباس کاملا ریدی برو دنبالش چون اگر دختره یارو رو دوس نداشته باشه بسلامتیت چند وقت دیگه باید بری بگیریش اما با افسردگی شدیدی که گرفته و دوتا بچه که یارو کله کیری واسش گذاشته بگیریش با کلی اکه هی ای کاش ای کاش و چه گوهی خوردم کلی گوه خوردم های زیاد که اوموقم نه مامی جون قبولش میکنه با بچه بگیریش و مریضه و روانیه و ازین کصشعرای متداول… لعنت به هرکسی که با نهایت نفهمی باعث نابودی عمر و زندگی کسی میشه خصوصا دختر حالا به هر شکل و هر نوع نابود کردن… دلم بحال اون دختر میسوز نه تو… تو تنها که سرباز نبودی همه سرباز بودن هزار پردم از تو بدتررفیق خودم شب حنابندون اومد تموم مجلسو زیرو رو کرد عشقو نذاشت ببرن یکیم خایه نکرد جیک بزنه …اما تو عاشق واقعی نبودی فقط دولت راست بوده وگرنه عاشق واقعی از جونشم میگذر اینا عشق پلاستیکیه دول راست کردنه به اسم عشق
داستانت قشنگ بود بخصوص تا اونجایی که کارت پایان خدمتت میاد - مرخصی رفتنت - درگیری ذهنی ت با پادگان و فرمانده و سلمانی خیلی با مزه بودن
از اومدن مهسا خونتون تا حرفای پایانی چیز خاصی نداشت و تکراری بود
اما کندنت از اون و تن ندادن به فلسفه ش یه پیام قوی انسانی و مردانه داشت و مهم تر اینکه همونجا مهر ابطال عشقتو زدی
خوب و …لایک
کونی مقام تو گوه میخوری به پادگان و فرمانده های ارتش ایران لعنت میفرستی.عرضه داشتی دختره رو نگه میداشتی.مردم چیکار کنن.ما 3ماه ول کردیم رفتیم شهرستان آب از آب تکون نخورد دوست دخترم هر روز حالمو میپرسید.اونی که موقع سربازی طرفش ازدواج میکنه یا خیلی بی عرضس یا دختره…!
پسر شجاع، نثر داستانت ساده و گیرا بود، حرف دل بودو منطق. عالی بود،لذت بردم ،بازم بنویس لایک
قضاوتی که راجع به مهسا کردیو خوشم نیومد…کنترل دخترا رو امیال جنسیشون اونقدری هست که به خاطر شهوت به این سبک خیانت نکنن!!!شاید به خاطر ارضا نشدن از نظر جنسی و عاطفی،فریب بخورن و تن به خیانت بدن اما به این صورت امکان نداره!!!
دزدی و عوضی بودن هم حدی داره یک مشت نفهم چند روزه دارن هی داستانای قدیمی سایتو کپی میکنن به اسم خودشون که به به و چه چه دریافت کنن از طرف جمع. عرضه داری بشین داستان یا خاطره بنویس نداری فقط بشین بخون عقده داری که به عنوان نویسنده مورد توجه قرار بگیری میخوای با دزدی به هدفت برسی حد اقل برو از سایتهای دیگه داستان بدزد بزار اینجا که حالا که کپی میکنی حداقل برای بچه های اینجا جدید باشه نه اینکه داستانای اینجا رو دوباره تو خود سایت کپی کنی بفرمایید اینم لینکش
داستان بسیار جالبی داشتی. به نظر راست میومد در مجموع از مردانگیت خوشم اومد،لایک هفتمو میزنم برات
مرسی shahx_1 عزیز…درسته،این داستان برای یه نویسنده دیگست!!!
به جای لایک دیسلایکت میکنم:)
گلابی بجا فحش دادن به سربازی و فرمانده و … به خودت فحش بده با اون انتخابت !!
یارو ده سال میره حبس ، دختره خواستگارا پاشنه در خونشونو در آوردن ولی بازم منتظر میمونه تا طرف از حبس آزاد شه !
دلم واسه دوران خدمت تنگ شد عجب روزایی بود !
جایی که من خدمت کردم انقدر مشتی بود که بخدا نفهمیدیم کی تمام شد !