روانشناس ديوانه (۴)

1396/07/25

…قسمت قبل

*مطالب تاريخي گره خورده به خط اصلي داستان صرفا زاييده ي تخيل مي باشد…


آرزو:
با هر سختي و نفس گيري اي كه بود،براش گفتم چي ديده بودم،هنوز قلب خودم تند تند ميزد،باورش براي من سخت بود كه پشت قتل پدر و مادر سهراب،پروفسور صداقت باشه،چه برسه به خود سهراب.
وقتي قصه ي رويام به آخرش و فاش كردن اسم پروفسور صداقت رسيد،چهره ي سهراب جوري درهم رفت كه ترسيدم نكنه درجا سكته كنه! سرخ شدن آني صورت و چشماش،بيرون زدن رگ هاي شقيقه هاش.
اما حالي رو ازش ديدم كه قلبم جوري به درد اومد كه ديوونم ميكرد…سهراب بي اراده شروع به خنديدن كرد و رفته رفته خنده هاش تبديل به قهقه شد،دستاش رو روي سرش گرفته بودو قهقه ميزد،اما…اما از گوشه هاي چشماي غمزارش اشك بيرون ميريخت…
حالت خاصي از جنون…بي اراده سمتش دويدمو دستاشو گرفتم،دستامو گذاشتم دو طرف صورتشو خيره شدم به چشمهاش،گريم گرفته بود،انگار از گلوي اون به گلوي من پل زده باشن،تمام بغضش درجا منتقل شد به من،با دستام صورتشو تكون ميدادمو بي اراده ميگفتم: سهراب…سهراب… تورو خدا آروم باش…تو اگه بهم بريزي من ديگه به كي تكيه كنم…دردت به جونم…چرا همه چيو ميريزي تو خودت…زار ميزدمو اين حرفا رو ميگفتم…بلاخره موفق شدم…گريه من باعث شد به خودش بياد…
تكيه داد به ديوار پشت سرشو زانوي پاي راستش رو آورد بالا و دست راستش رو به روش تكيه داد…سرش رو به بالا گرفت و با غمگين ترين صدايي كه از يه مرد تا بحال شنيده بودم گفت: خدايا…بسمه…بس نيست؟!
دوباره گريم گرفت،با بغض گفتم: سهراب اينجوري نگو،من ديوونه ميشم…
توو همون حالت،بدون اينكه نگاهم كنه،شروع كرد به حرف زدن:
آرزو خسته شدم…ميفهمي يعني چي…كسي كه هميشه فكر ميكردم جاي پدرمو برام پر كرده،حمايتم كرده،پشتم بهش گرم بوده،حالا ميفهمم نبود پدرم به خاطر اونه…
چطوري تونسته اينقدر راحت به رفاقتش اينجوري خيانت كنه…فكر كن آدمي كه رو سرش قسم ميخوردي رو بفهمي يه قاتله…اونم قاتل كي ؟ قاتل عزيز ترين آدماي زندگيت،قاتل پدر و مادرت،قاتل عزيزترين دوست خودش…
چطوري اينا رو هضم كنم…چطوري كنار بيام…من اين همه سال قاتل پدر و مادرمو عاشقانه دوست داشتم آرزو!
ميفهمي اينو؟! واسه همين حماقتم و غمش بميرم هم كمه…
به جاي خون خواهيشون،به جاي انتقام،به قاتلشون با محبت و تشكر تمام نگاه ميكردم…
واي خدا…چطور من اينقدر احمق بودم…

با دستام اشكامو پاك كردمو سعي كردم لرزش صدامو مخفي كنمو گفتم:
سهراب چرا اينجوري فكر ميكني،تو مگه تقصيري داشتي،اون كثافت خودشو جاي يه آدم مهربون براي تو جا زد،تو يه بچه بودي،از كجا بايد ميدونستي،اما حالا كه ميدوني! انتقامشون رو ميتوني بگيري! هنوز دير نشده…

بلاخره سرش رو كمي پايين آوردو با چشمايي كه انگار به زور بازن نگاهم كرد،بهم گفت:
آرزو…گوشيم رو برام مياري…

بي معطلي بلند شدم و گوشي موبايلش رو از اتاقش آوردمو دستش دادم،شماره اي گرفت و گفت:
مهران بيا خونه ام،حالم خوب نيست…
و تماس رو قطع كرد.

رو كردم سمتشو گفتم: سهراب پس من ميرم كه راحت باشي.
-نه،مهران صميمي ترين دوستمه،اون بايد بياد تا آروم شم،توام باش

توي دلم كلي حرص خوردم،ازينكه من نميتونستم آرومش كنم ولي دوستش ميتونست…
چند دقيقه اي گذشت كه صداي زنگ در به صدا درومد.
درو باز كردمو شالمو از روي مبل برداشتمو روي سرم انداختم،در باز شدو مهران وارد شد و سلام كرد.خوب نگاهش كردم،چقدر حسي كه از اولين ديدارمون بهم دست داد شبيه اولين ديدارم با سهراب بود…همونقدر متين و آروم…و البته چشمايي عجيب…ازون مدل چشمايي كه تو شادترين حالتش هم انگار داري خوشحالي خود غم رو ميبيني…
همه ي اين فكرها توي يك لحظه از سرم گذشتو جواب سلامش رو با خوشرويي دادم.
با لحن آرومي گفت: شما بايد آرزو خانوم باشيد،درسته ؟
من كه متعجب شده بودم گفتم: بله،خوشوقتم

حتما سهراب در مورد من باهاش حرف زده بود و اين فكر باعث شد ته دلم خوشحال باشم،مهران پرسيد:
شما ميدونيد چش شده ؟
سري تكون دادمو در حالي كه با ناخن انگشتم بازي ميكردم گفتم: بهتره از خودش بپرسيد…

رفت سمت اتاق سهراب،وارد كه شد بي مقدمه گفت:
سهراب اين چه ريخت و قيافه ايه…چي شده داداش؟! نبينمت اين جوري…
سهراب خنده ي تلخي كرد و گفت خوبه كه تو هستي مهران…تو واقعي اي…از دار دنيا يه رفيق دارم كه واقعي باشه…مثل داداشم باشه و شروع كرد ماجرا رو براي مهران تعريف كردن…
حين حرفهاي سهراب خوب به مهران دقت ميكردم،خيلي عجيب به نظرم ميومد،ازون عجايب دوست داشتني،يه آرامش عجيبي داشت،ازون مدل آرامشا كه احساس ميكني ته ته همه چيزو يه بار رفته و ميدونه خبري نيست،بي نگراني،بي استرس،بي دغدغه…
و احساس ميكردم لحظه به لحظه اين آرامش داره به سهراب منتقل ميشه…
حرفاي سهراب كه تموم شد،مهران بلند شدو رفت كنارش نشست،دست گذاشت روي شونشو و با همون لحن آروم گفت:
من جاي تو نيستم سهراب،نميتونم بگم ميفهممت،نميتونم بگم دركت ميكنم،كه اگه بگم دروغ گفتم،كه اگه بگم اتفاقا دركت نكردم،من تا الانش كه الانه خدا رو شكر سايه ي پدرومادر بالا سرم بوده،چه جوري ميتونم يه لحظه ي غم تو رو بفهمم،درك كنم،چه جوري ميتونم يه ساعت ازون شبايي كه تو حسرت نبود مادر و پدرت سوختي رو بفهمم…آره من اينا رو نميفهمم،اينا رو درك نميكنم…
اينا رو گفتم كه بدوني من هيچ وقت بهت دروغ نميگم،حتي تو بدترين شرايطت…
اما سهراب اصل حرفم يه چيز ديگس،مني كه معترفم به درك نكردن همه ي اينا،يه چيزو خوب ميفهمم،يه چيزو خوب درك ميكنم،سهراب تو محكم ترين مردي هستي كه ديدم،يك دهم اين مصيبت هات رو من داشتم تا حالا خورد شده بودم،اما تو قوي تر ازين حرفايي…
سهراب اوني كه بالا سر جفتمونه،بي حكمت كاري نميكنه،به قصه ي اين چند وقته ي زندگيت نگاه كن…
مگه ميشه اين همه اتفاق عجيب و غريب بي حكمت باشه ؟
ميدونم سخته،ميدونم سنگينه،اما دست به زانو بگير رفيق…كمر راست كن رفيق…راهتو ادامه بده…اول از همه انتقامتو ازين پروفسور صداقت ديوث بگير…

حرفهاي مهران مثل آب رو آتيشي سهراب رو آروم كرده بود،حالا ميفهميدم چرا توو اين وضع سهراب بي معطلي به مهران زنگ زده بود،انگار تمام استعداد اين مرد آروم كردن دلاي آشفتس…اما يه چيزي باعث شد منم برم قاطي بحثشون.
گلومو صاف كردمو گفتم: اقا مهران ببخشيد ميپرم وسط حرفتون،اما به نظرم يه كم داريد اشتباه ميگيد!
سهراب و مهران هر دو با تعجب به من نگاه كردنو مهران پرسيد چي رو اشتباه گفتم ؟
نگاهم رو ازشون دزديدمو گفتم:ببينين به نظر من قدم اول نبايد انتقام از پروفسور صداقت باشه…بلكه بايد از ساتراپر باشه! ميدونين چرا ؟ چون به نظر من پشت اين قتل پروفسور صداقت نيست،بلكه ساتراپره.
البته منظورم اين نيست كه پروفسور صداقت بي گناهه،حتما اون هم گناهكاره و بايد سزاي عملشو ببينه.
اما من ميگم اولويت با ساتراپره.
براي اين حرفم دوتا دليل دارم،اول اينكه خود سهراب هم ديده كه ساتراپر اعضاي جامعه رو به قتل مجبور ميكنه،مخصوصا اگر جز اعضاي مهم جامعه باشي،كسي مثل پروفسور صداقت.
دوم اينكه به نظرت اگر پروفسور صداقت واقعا خواستار قتل پدر و مادرت بوده،چرا بايد اينجوري بعد از مرگشون هواي تورو داشته باشه ؟ به نظرم اين فقط به خاطر عذاب وجدانش بوده ازينكه مجبور بوده كاري رو بكنه كه نميخواسته…

مهران و سهراب هر دو سكوت كرده بودن و در فكر بودن.
بلاخره مهران سكوت رو شكست و گفت: به نظرم بيراه نميگي…شايد بهتره سهراب همين كارو بكنه…

سهراب پريد وسط حرف مهرانو گفت: اين كارو ميكنم آرزو،اول ميريم سراغ ساتراپر،اما نه به خاطر دلايلت!
به نظرم دلايلت اونقدر منطقي نيست.عذاب وجدانش شايد دقيقا ناشي از دلسوختگيش براي يتيم كردن بچه اي مثل من بوده! شايد دقيقا براي گناهي بوده كه مرتكب شده،نه براي مجبور شدن به انجامش!
اما من با حرفت موافقم،اول ميريم سراغ ساتراپر.اما براي اينكه من بايد ساتراپر بشم تا قدرت هام ازون پيرمرد چشم سبز خاكستري پوش بيشتر باشه و بتونم جوري كه حقشه انتقام مادر و پدرمو بگيرم…!

مهران انگشت اشارشو تكون دادو گفت: آررره،اين درسته.اما حالا چه جوري ميخواي اين ساتراپرو شكست بدي و جاشو بگيري ؟!

سهراب سري تكون دادو گفت: نميدونم،نياز به اطلاعات داريم،اطلاعات كليدي راجع به ساتراپر و جامعه

مهران گفت:خب چه جوري بايد اطلاعاتو بدست بياريم؟
سهراب در حالي كه سيگاري گوشه ي لبش ميذاشت گفت:
كاره خودمه،بايد به ضمير ناخودآگاه دو سه تا ازون اصل كاري هاي جامعه،مثل ميترا و معاوناي ساتراپر نفوذ كنم و اطلاعات بكشم بيرون…

بي معطلي پريدم وسط حرف سهراب و گفتم: نميشه سهراب!

سهراب با تعجب پرسيد: چرا نميشه ؟!
ادامه دادم:ببين اعضاي اصلي جامعه يه سري تمريناتي دارن كه وقتي كسي در مقابلشون ازين قدرتها استفاده كنه اونا متوجه ميشن! و بهشون هشدار داده ميشه و ميفهمن كي داره بهشون نفوذ ميكنه…

سهراب با تعجب گفت: عجب…خب حتما يه راهيي هست…بذار فكر كنم…يه راهي پيدا ميكنم…بايد يه راهي باشه…

با لبخند گفتم: اره يه راه هست،اينكه هوشياريشون رو ازشون بگيري…

سهراب اخماشو در هم گره زد و گفت: بيشتر توضيح بده…
ادامه دادم: خب همين كه گفتم،تو حالتي كه هوشيار نباشن ميشه بهشون نفوذ كرد
سهراب با ترديد پرسيد: مثلا وقتي خوابن ؟!

با خنده گفتم: نه ! تو خواب هم مغزشون هوشياره…
مثلا وقت مستي…

اون روز تا نيمه هاي شب روي نقشه هاي مختلف فكر كرديم،تهش به اين رسيديم كه سهراب يه مهموني به بهانه ي تولدش كه نزديك بود بگيره و دوستانش رو دعوت كنه،يه سري از اعضاي جامعه رو هم كه باهاشون صميمي تره دعوت كنه كه ميترا هم جزوشون بود.
روز مهموني رسيد،حسابی به‌خودم رسیده بودم پیرهن دکلته قرمز رنگم رو پوشیده بودم ،از پایین تا کمرم چاک خورده بود وقتی راه میرفتم ساق پاهام معلوم میشد،قرمز همیشه رنگی بود که توش بیشتر از هر رنگ دیگه ای زیباتر دیده‌میشدم و من می خواستم زییاتر از هرشب دیگه ای باشم، موهای طلايي رنگم رو شونه هایم باز کرده بودم موجی که بین موهام افتاده بود میتونس دل دریایی هر مردیو خروشان کنه و من تنها به سهراب فکر میکردم…رژ لب قرمز اناری روی لبهام،کفشهای پاشنه بلند مشکی…و در نهایت گردنبندی که سالها به گردنم ننداخته بودم…تنها یادگار مادرم …اون زیباترین زنی بود که به عمرم دیده بودم یادمه بچگیام وقتی این گردنبد عجیبو تو مهمونیا گردنش مینداخت هیچ کس نمیتونست چشم ازش برداره…وقتی که رفت تنها یادگاری که از زیبایی تمام عیارش برام بود همین گردنبند با برلیان درشت وسطش بود…و در نهایت عطری که تمام خاطرات بچگیمو تو ذهنم تداعی میکرد به بدنم و لای موهام زدم…اون شب همه تلاشمو کردم که به چشم سهراب زیباترین باشم…
قرار بود يه ساعتي زودتر به باغ دوست سهراب كه مهموني رو اونجا گرفته بود برم و با سهراب ببينيم همه چي اوكي باشه،وقتي رسيدم سهرابو در كنار مهران از دور ديدم،چقدر ماه شده بود،كت و شلوار مشكي يقه آرشال پوشيده بود با كروات و پيرهن سفيد،موهاشو بر عكس هميشه كاملا رو به بالا داده بودو از حجم ريش هاش كم كرده بودو ته ريشي روي صورتش بود،
وقتي منو ديد به سمتم اومد و چندثانيه اي بهم خيره شد،لبخندي روي لبش اومدو نزديكم شد،سرشو نزديك گوشم كردو آروم گفت: چه خوشگل شدي…
خنده ي آرومي كردمو گفتم: بودم
با چشمكي جواب داد: بر منكرش لعنت…
يواش يواش مهمونا ميرسيدن و سهراب به همه خوش آمد ميگفت،بعد از مدتي خوش و بش سهراب همه رو دعوت كرد به داخل سالن،همه از باغ به سمت سالن ميرفتن،سعي ميكردم همه رو زير نظر داشته باشم،طبق نقشه مهران سعي كرده بود به ميترا نزديك شه،وقتي سهراب اونو به عنوان دوست صميميش به ميترا معرفي كرد،مهران با ميترا گرم گرفته بود و ميديدم كه صحبت هاشون گل انداخته،يواش يواش حرفاي رسمي جاشو داده بود به شوخي هاي گاه به گاه مهرانو هرازگاهي صداي خنده ي ميترا به گوش ميرسيد…
وارد سالن كه شديم،دي جي هم كار خودشو شروع كرد و حسابي سنگ تموم گذاشت،طبق نقشه بايد ميرفتمو شروع به رقص ميكردم،البته با آهنگ هايي كه پلي ميشد ناخواسته بدنم بي قراري ميكرد.
رفتم وسطو شروع كردم به هنر نمايي…يه جورايي همه داشتن منو تماشا ميكردن كه سهراب بهم اضافه شد…نميدونم چرا ولي وقتي دستشو پشت كمرم بردو زل زد توي چشمام حس غرور عجيبي داشتم…ازينكه اون همه آدم دارن منو كنار سهراب وسط رقص تماشا ميكنن حسابي كيف ميكردم…زير چشمي حواسم به مهران بود كه بازم طبق نقشه عمل ميكرد…رفت سمت ميز هاي پذيرايي و با دو تا گيلاس مشروب برگشت و يكيشو داد دست ميترا…ميترا هم با لبخند ازش گرفتو آروم آروم مينوشيد…
كم كم وسط سالن شلوغ ميشدو دو نفر دو نفر با رقصاشون مهموني رو گرم ميكردن…
مهران گيلاس دومو سوم رو هم به خورد ميترا داده بود و بلاخره بهش پيشنهاد رقص داد…ميترا هم كه كم كم مستي داشت وجودشو ميگرفت با وجد قبول كرد…اونا كه شروع به رقص كردن منو سهراب به بهانه ي خسته شدنو نفس چاق كردن كنار كشيديم و نشستيم روي مبل.
سهراب رو كرد بهمو گفت: ديگه داره وقتش ميرسه…
سري به تاييد تكون دادمو گفتم: اره،ديگه داره كامل مست ميشه…رفيقت خوب كارشو بلده ها…
خنده اي كردو گفت:اره عوضي…فكر نميكردم اينقدر با استعداد باشه،قراره بازم به خوردش بده…

چند دقيقه اي گذشت كه ديدم مهران و ميترا در حالي از بين جمعيت رقاص بيرون اومدن كه ميترا دستشو دور آرنج مهران انداخته بود و به حالتي آويزون ميومد.
از كنارمون رد شدنو از راه پله به سمت بالا رفتن،به فاصله ي كوتاهي مهران برگشت و به سمت آشپزخونه رفت با يه بطري مشروب بيرون اومد،با خنده چشمكي به ما زدو دوباره به سمت بالا رفت…

چند دقيقه اي گذشت،تو فكر جمعيتي بودم كه بي خبر از همه جا و برنامه هاي ما،واقعا خوش بودنو از ته دل ميخنديدن…اخ كه چقدر دلم براي زندگي عادي پر پر ميزد…تا وقتي زندگي آروم و بي تلاطمه،همه دنبال هيجانن…اما به محض اينكه اون آرامش بهم بخوره تازه ميفهمن چي رو از دست دادن…

توو همين فكرها بودم كه صداي سهراب رشته ي افكارمو پاره كرد:
آرزو ديگه وقتشه،من ميرم بالا اتاق كناريشون،تو اينجا حواست باشه…
با بازو بسته كردن آروم پلك هام بهش فهموندم كه خيالش راحت باشه…
سهراب به سمت پله ها رفت ولي وقتي پاشو روي پله ي اول گذاشت مكث كرد،انگار چيزي ذهنشو مشغول كرد،
برگشتو منو نگاه كرد،چند ثانيه اي بهم زل زدو به سمتم اومد،توو نزديك ترين حالت ممكن بهم ايستاد،سرشو پايين انداخت و گفت:
آرزو نميدونم الان وقتشه يا نه،نميدونم اصلا درسته گفتنش يا نه…اما…اما…دوست دارم…دوستت دارم آرزو…فكرشو نميكردم بعد آتوسا…ولي تو دوباره دلمو لرزوندي…
وسط اين همه مصيبت،وسط اين همه رويا و اتفاقات عجيب،تنها چيزي كه برام واقعيه توئي آرزو…
لبشو بالا آوردو بوسه اي روي پيشونيم گذاشت و منو توي اون حال عجيب و ذوق غريب گذاشت به سمت اتاق بالا رفت…


سهراب:

احساس ميكردم سبك شدم…حالم خوب بود…مدتها بود اين حس لعنتي در مورد آرزو توو دلم ريشه دوانده بود…اوايل سعي كردم جديش نگيرم،يه جورايي باورش نداشتم،اما هر چي جلوتر رفتم اين حس قوي و قوي تر شد…به نظرم تنها اعترافي كه توي دنيا از سر غروره اعتراف به دوست داشتنه…اولين بار بعد از مدتها حس خوب داشتم،برام مهم نبود آرزو چه فكري ميكنه،چه واكنشي داره،اينكه دوباره ميتونستم نعمت دوست داشتن رو لمس كنم برام كافي بود،به نظرم نياز حياتي هر آدمي دوست داشتنه،نه دوست داشته شدن…من ميتونم با حس دوست داشتن و عشق به اون سالهاي سال زندگي كنمو تنهاييامو با عاشقانه هايي كه تووي ذهنم ميبافتم زندگي كنم،حتي اگر اون منو نخواد…تنها شرطش اينه كه طرف لايقش باشه…لايق بودن به معناي نظر مثبت دادن نيست،اون حق انتخاب داره…ولي مسلما آرزو لايق عشقه…بر عكس آتوسا…
وارد اتاق شدم،درست اتاق كناري من ميترا و مهران بودن،ميترا تا الان ديگه كاملا مست شده بود و مانعي براي نفوذ به ضميرش وجود نداشت.
روي تخت دراز كشيدمو تمركز كردم،روي ميترا تمركز كردم،چشمامو بستمو اراده كردم براي استفاده از قدرتم،نفس عميقي كشيدمو احساس كردم دنيام در حال چرخشه…
چشم كه باز كردم خودمو روي راه پله ديدم،راه پله اي كه با فرش قرمز مزين شده بود،برگشتم پشتمو نگاه كنم كه با تعجب ديدم پشتم ديواره و هيچ راهي به پايين نيست!
به سمت بالا پله ها رو طي كردم،به يك راهرو رسيدم،راهرويي كه مثل راهرو هاي هتل بود،دو طرف پر از درب هاي اتاق،منتها با اين تفاوت كه راهرو انتها نداشت و تهش مشخص نبود…
سعي كردم خوب فضا رو ورنداز كنم،انگار تصويري كه ميديدم داخل يه موج بود!يه بي تعادلي خاصي رو توي اون راهرو احساس ميكردم،كمي هم احساس سرگيجه ميكردم،اما من بايد اطلاعات بدست مياوردم…
به سمت اتاق اول سمت راست رفتم،درب اتاق رو باز كردم يه اتاق ديدم كه تصويرش برام عجيب بود،يك تصوير كاملا مات و نا واضح! هيچ چيز معلوم نبود!
چند بار چشمام رو ماليدم ولي تغييري ايجاد نشد…
اما گوشه هاي اتاق يه چيزي واضح معلوم بود،دور تا دور اتاق پر بود از باند ها و اسپيكر هاي صوتي.
پامو كه داخل اتاق گذاشتم صداهاي زيادي به گوشم رسيد…اينقدر زياد و تو در توو كه هيچ چيز قابل فهم نبود!
انگار صد نفر همزمان دارن باهات با تن بالا حرف ميزنن! نه صد نفر نه، هزار نفر! يا شايد هزاران نفر !
سر گيجم با اون صداهاي عجيب بيشتر شدو سريع ازون اتاق بيرون اومدمو درو بستم !

رفتم سراغ اتاق روبه روش…در رو باز كردم…يه اتاق تقريبا كوچيك كه تمام ديواراش سر تا سر مانيتور بود!
توي مانيتور ها يه تصوير مات نشون داده ميشد بعد انگار مرحله به مرحله به وضوح تصوير اضافه ميشد تا جايي كه تصوير كاملا مشخص ميشد! اولين تصوير چهره ي يك زن بود،دومي يك مرد،سومي يك خونه و …
ازين اتاق هم بيرون اومدم،
رفتم سراغ اتاق بعدي…در اتاق رو كه باز كردم يك بوم نقاشي بزرگ ديدم كه نقاشي ها و تصوير هاي مختلفي روش ظاهر ميشد و پاك ميشد…
بي معطلي دويدم سمت اتاق بعدي…
ديوار رو به روم يك برگ بزرگ از يه دفتر بود…ميديدم كه كلمات مختلف روي اون دفتر نوشته ميشدن و تكرار ميشدن…
بي معطلي از اتاق بيرون اومدم.
بايد كمي فكر ميكردم…شروع كردم به قدم زدن كه يك لحظه چيزي به ذهنم زد!
آره درسته خودشه! من داشتم تمام مراحل زندگي ميترا رو از نوزادي ميديدم!
اتاق اول مربوط به يادگيري از طريق صدا بود،چون ميدونستم نوزاد تا چند وقت تصاوير رو مات ميبينه و والدينش رو بر اساس صدا ميشناسه…
اتاق دوم واضح شدن تصاويرو شناخت تصويري رو نشون ميداد…
اتاق بعدي شناخت ابزار و اشيا و كاراييشون بود…
اتاق بعدي مربوط به آموزش و يادگيري زبان و كلمات بود…
بدون شك همين بود! خيلي دلم ميخواست به تك تك اين اتاقا سرك بكشمو بيشتر روان يك آدم رو لمس كنم…اما وقتم كم بود،بايد بخش مربوط به جامعه رو پيدا ميكردم.
چيزي كه مشخص بود اين بود كه چون جامعه مربوط به زمان حال زندگي ميترا ميشد بايد جز آخرين اتاقا ميبود…
پس شروع كردم به دويدن،انتهاي اين راهرو معلوم نبود ولي شايد با طي كردن مسافتي به انتهاش ميرسيدم…
با سرعت ميدويدمواز كنار اتاق ها يكي بعد از ديگري رد ميشدم…بازم حسرت خوردم كه كاش ميتونستم تك تكشون رو ببينم…توو همين افكار بودم كه با شدت عجيبي به چيزي برخورد كردمو پرت شدم به سمت عقب!
بلند شدم هيچي نديدم! آروم جلو رفتم،دست دراز كردم كه دستم با شيشه اي برخورد كرد! يك شيشه ادامه ي مسير رو بسته بود! يك شيشه ي سرتاسري كه به قدري شفاف بود كه جز از فاصله ي چند سانتي متري معلوم نبود!
فهميدم ميترا تا اينجاي زندگي به اين اتاق ها رسيده و باقي اتاق ها براي آينده ان…
برگشتم به سمت آخرين اتاق سمت راست،دست بردم سمت دستگيره و در رو باز كردم…
چيزي كه ميديدم خيلي عجيب بود! اينجا يك شهر بود و من روي بام يك خانه قرار داشتم!
سعي كردم خوب نگاه كنم،اون منطقه برام آشنا بود،اره اينجا حوالي خيابون زرتشت بود،از بام خونه به سمت راه پله ها اومدم،يه خونه ي قديمي بود،از راه پله هاي موكت شده گذشتمو داخل كوچه شدم،يه نگاه به بيرون خونه ي قديمي آجري انداختم،پلاك ١٩ رو به خاطر سپردمو به سمت خيابون وليعصر حركت كردم،مردم عادي مثل زندگي واقعي رفت و آمد ميكردنو همه چيز عادي بود،وارد خيابون وليعصر شدمو سمت ميدون وليعصر ميرفتم،نزديك ميدون بودم كه تصميم گرفتم برم به سمت هفت تير،اما وقتي به خيابون كريم خان رسيدم شوك شدم!
سمت شرقي ميدون وليعصر،خيابون نقش جهان اصفهان بود! واردش شدمو انگار واقعا وسط اصفهان بودم…لهجه هاي اصفهاني…توريست هاي مختلف…همه واقعي بودن…
از سمت سر در قيصريه خارج شدم كه خودمو وسط خيابون زند شيراز ديدم! گيج گيج بودم،نميدونستم بايد چيكار كنم!
دوباره برگشتم سمت ميدون نقش جهان و رفتم سمت ميدون وليعصر،به سمت غرب ميدون يعني بلوار كشاورز رفتم،با تمام تعجب ديدم كه روبروم ميدون ساعت تبريز قرار داره!باز برگشتم به ميدون وليعصرو ازونجا به سمت جنوب حركت كردم،نزديكاي چهار راه وليعصر كه بودم ديگه خيابون برام آشنا نبود! چندتا برج بلند و آسمون خراش ميديدم،
آدمايي كه با چشماي كشيده و زبوني نا مفهوم براي من از كنارم ميگذشتن،نوشته هاي روي تابلوهاي سطح شهر كه با الفباي چيني نوشته شده بودن…
مشخص بود اينجا يكي از كشور هاي آسياي شرقيه…
ولي اينكه كجا بود رو نميدونستم.
بايد بر ميگشتم،ترسيدم.
ازين ترسيدم كه توي اين شرايط گيج كننده گم بشم و گير كنم،پس به سمت شمال و ميدون وليعصر برگشتم…ازونجا هم به خيابان زرتشت و همون خونه قديمي آجري…

چشم كه باز كردم روي تخت اتاق كناري مهران و ميترا بودم،
سريع يه پيامك براي مهران فرستادم: اوضاع اوكيه؟ چقدر وقت داريم ؟
طبق قرارمون بي معطلي جوابمو داد: اوكيه،نميدونم ولي حالا حالاها وقت هست…

بي معطلي به سمت طبقه پايين دويدم،يكي دو نفر از دوستان اومدن سراغمو دورمو گرفتن و ميخواستن كه بهشون بپيوندم اما به بهانه ي كار ازشون چند دقيقه اي وقت خواستمو قول دادم زود برگردم پيشيشون.

سريع رفتم سراغ آرزو،توي جمع چندتا از دخترا مشغول گپ زدنو خنديدن بود…
صداش كردم،با تعجب نگاهم كرد و سمتم اومد و آروم گفت:
چقدر زود تموم شد ؟!
بي معطلي گفتم:آرزو مشكلي پيش اومده،بيا بالا،بايد همفكري كنيم…
وارد اتاق كه شديم آرزو با استرس پرسيد:
چي شده ؟

بي معطلي تمام اتفاق ها رو براش توضيح دادم
آرزو كمي فكر كرد و گفت:
يادمه اوايل كه وارد جامعه شده بودم،ميترا مسئول تمرين دادن به من بود،جلساتمون رو معمولا توي يه كافه توي خيابون ايرانشهر برگزار ميكرد،يه بار ازش پرسيدم براي چي همش ميايم اينجا كه گفت چون خودمم همينجا جلساتم برگزار شدو يه جوري برام پر از خاطرس.
سهراب تو بايد اون كافه رو پيدا كني،بايد بري اونجا،احتمالا اونجا اطلاعات خوبي گيرت مياد.

سري تكون دادمو گفتم: ولي چه جوري اون كافه رو پيدا كنم،بهت كه گفتم،از ميدون وليعصر به سمت شرق ميشه اصفهان!به سمت غربش ميشه تبريز.
چهارراه وليعصر هم كه يه كشور ديگس! چه جوري بايد برم خيابون ايرانشهر !

آرزو با حسرت گفت: كاش ميشد منم باهات بيام! من خيلي بيشتر از تو با ميترا ارتباط داشتم.شايد ميتونستم كمك كنم…اما حيف كه نميشه…

حرف آرزو جرقه اي در ذهنم زد و با خوشحالي گفتم:
چرا نميشه ! ميشه!

آرزو با تعجب پرسيد:چه جوري ؟!
با خوشحالي گفتم:درسته تو نميتوني مثل من به ضمير آدما نفوذ كني،ولي مگه قدرتو تو ديدن گذشته نيست ؟!خب كافيه اون موقعي كه من توي اين حالم و به ضمير ميترا نفوذ كردم،تو منو بعد از چند ثانيه لمس كني ! اون موقع تو ميتوني وضعيت منو ببيني منتها با چند ثانيه تاخير! تو داري گذشته رو ميبيني ولي در واقع گذشته اي كه در جريانه و فقط چند ثانيه با حال فاصله داره!

با خنده ي از سر ذوقي گفت: سهراب دهنتو سرويس

حرفشو قطع كردمو گفتم: هندونه ها رو بذار بعدا براي هم پاره ميكنيم بدو كه وقت نداريم.
روي تخت دراز كشيدم كه تمركز كنم،ياد چيزي افتادم،رو كردم سمت آرزو و گفتم: فقط آرزو حواست باشه كه تو داري يكي دو ثانيه بعد منو ميبيني،به علاوه اينكه نميدونم تو ميتوني با من صحبت كني يا نه چون ارتباط ما نوعي ارتباط موازيه…اونجا ابتكار عمل دست تو…
من دنبال تو ميام…
آرزو سري به تاييد تكون دادو من روي ميترا تمركز كردمو اراده كردم به استفاده از قدرتم…

چشم كه باز كردم روي پله هاي راهرو بودم،به سمت بالا كه حركت كردم آرزو رو ديدم كه يك پله پايين تر از منه،بهم خنديدو دنبالم به راه افتاد…
دويدم سمت درب آخر سمت راست،وقتي رسيدم دستگيره رو چرخوندمو به همراه آرزو وارد شديم…
وقتي روي بام اون خونه بوديم تعجب رو ميشد توي تك تك سلول هاي صورت آرزو ديد…
به راه افتاديم سمت خيابون وليعصر،بعد به سمت جنوب و ميدون وليعصر،ازونجا وارد همون ميدون نقش جهان شديم،آرزو رفت به همون سر در قيصريه،من قدم به قدم دنباله روش بودم،از سر در گذشتو وارد خيابون زند شيراز شديم،كمي چرخيدو اطراف رو خوب نگاه كرد و بعد دوباره به راه افتاد.همين طور توي خيابون هاي شيراز حركت ميكرد،وارد يه خيابون ديگه شديم كه با يك سر در بزرگ مواجه شدم.روش حك شده بود: “دانشگاه شيراز”.
وارد دانشگاه شديم،چند ساختمون رو پشت سر گذاشتيم كه رسيديم به دانشكده حقوق و علوم سياسي.
وارد ساختمون شديم،آرزو همون طبقه همكف رو كاملا تا ضلع رو به رويي ساختمون طي كرد و از درب جنوبي خارج شد،چند قدم از من جلوتر بود،ديدم كه برگشت و دو دستشو به پهلو گرفت و با خنده به من نگاه ميكرد،
با تعجب پرسيدم: به چي ميخندي ؟!
اشاره اي به پشت سرم كرد.
برگشتمو نگاه كردم.
روي ساختمون حك شده بود : “دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران”
با خوشحالي برگشتم سمتشو گفتم: دمت گرم! كارت حرف نداشت…
ازونجا به سمت سر در دانشگاه تهران حركت كرديمو وارد خيابون انقلاب شديم…
رفتيم سمت ميدون فردوسي و ازونجا هم خيابون ايرانشهر…
وقتي داخل اون كافه شديم،احساس ميكردم هواش سنگينه،نفس كشيدن سخت بود،اون سرگيجه ي لعنتي هم دوباره برگشته بود…
از پله هاي كافه بالا رفتيم،صداي موزيك و خنده اي به گوش ميرسيد…صداي خنده هاي خود ميترا…
وقتي به سالن رسيديم صداي خنده ها بيشتر شده بود…
به سمت انتهاي سالن كه رفتيم،تصويري ديدم كه حيرت كرده بودم…
ميترا در حال رقص بود…با پيرمرد كت شلوار خاكستري…پروفسور صداقت…

از ديدن پروفسور صداقت تمام وجودمو خشم گرفته بود…
اما كاري نميشد كرد وقتي اين پروفسور واقعي نبود و فقط ذهنيات ميترا بود…
معلوم بود لا به لاي رقص و خنده چيزهايي هم به هم ميگن…
نزديك تر رفتيم…صداي ميترا به گوش ميرسيد كه با عشوه ميگفت: پروفسووور…تو كه اينقدر خوبي چرا عليه ساتراپر اعلام مبارزه نميكني تا جاش رو بگيري…با اينكه ساتراپرم دوس داااررم ولي تو يه چيز ديگه اييي…

پروفسور خنده اي كرد و گفت: براي اينكه توي تاريخ جامعه تا به حال سه نفر عليه ساتراپر اعلام مبارزه كردنو هر سه شكست خوردن…

ميترا با عشوه ي بيشتري گفت:ولييي هيچ وقتت نگفتين اين اطلاعات نابتون درباره جامعه رو از كجا ميارييدا…
پروفسور در حالي كه ميخنديد گفت: به تو ميگم…من يه دوستي دارم كه غني ترين آدم توو حوزه ي تاريخه،اطلاعاتم رو ازون دارم…دكتر سراج…

چند ثانيه اي گذشتو صحبت ديگه اي بينشون ردو بدل نشد…به آرزو نگاهي كردمو گفتم اوني كه ميخواستيمو پيدا كرديم…بريم…
ولي آرزو دستامو گرفت به سمت ديوارها اشاره كرد…
باز هم تابلو هاي عكس…تابلوهايي كه هر كدوم عكس اعضاي فعلي جامعه بود…اما يه نكته اي عجيب بود…
يه سري عكس ها حالت عادي داشت…يه سري عكسا كنار تصوير فرد دو بال رسم شده بود…و يه سري ها هم روي دوش فرد دو مار تصوير شده بود…
تابلوي من و آرزو حالت عادي بود…اما تابلوي ساتراپر و پروفسور صداقت هر كنار تصويرشون بال ترسيم شده بود…
كمي فكر كردم…باز هم شروع كردم به قدم زدن…
اين تصاوير حتما مربوط به تصوير ذهني ميترا نسبت به اعضاي جامعه بود…اون هايي كه بال داشتن از نظر ميترا فرشته بودن و اون هايي كه مار به دوش داشتن اهريمني بودنو نفرت انگيز…من بايد اين تصاوير رو به نفع خودم تغيير ميدادم…وقتش بود از قدرت دوم و اصليم يعني “الهام” استفاده كنم…وسط سالن كافه ايستادم،روي تابلوهاي ساتراپر،پروفسور صداقت،خودم و آرزو تمركز كردم،موج آب سهمگيني رو توي ذهنم تصور كردمو با قدرت تمام به سمت اون چهار تابلو هدايت كردم…
ديدم كه توي يك لحظه هر چهار تابلو به رنگ آبي شدن و انگار داخل هر تصوير يك سونامي برقراره،موج هاي آب تو هر تابلو حركت ميكردن و ديوانه وار ميچرخيدن…
بعد از چند لحظه آبها كنار رفتنو تصاوير دوباره ظاهر شدن،تصوير ساتراپر و پروفسور صداقت همراه دو مار روي دوششان و تصاوير من و آرزو همراه با بال…

به آرزو نگاه كردم كه با حيرت در حال تماشاي من بود و گفتم:سريع بريم…
راه آمده رو برگشتيمو دوباره روي همون پشت بام خانه ي قديمي آجري بوديم…برگشتيم داخل همون راهروي هتل مانند…
آرزو رفت به سمت درب رو به رو و بازش كرد،ميترا رو در حالت هاي مختلف ميديديم…چندين ميترا توي يك اتاق…يكي قدم ميزد…يكي ميخنديد…يكي مشروب ميخورد…يكي ميرقصيد…
آرزو رو ديدم در حال قدم برداشتنو داخل اتاق شدن،دويدم سمتشو فرياد زدم نههه آرزو!
خوشبختانه آخرين لحظه تونستم دستش رو بگيرم قبل از ورودش به اتاق.
با تعجب برگشت و نگاهم كرد.
براش توضيح دادم كه: احتمالا اين اتاق ضمير خود آگاهشه! ببين تمام حالاتي رو كه تو مهموني امشب داشته رو داريم ميبينيم…و احتمالا اگر وارد اينجا ميشديم ميفهميد كه بهش نفوذ شده…

آرزو لبخندي زد و سري به تاييد تكون داد،
ادامه دادم: ميدونم چقدر دلت ميخواد به تمام اتاقا سرك بكشي ولي وقت نداريم،نبايد كسي به نبودمون شك كنه و بايد برگرديم…

مهموني به خوبي و خوشي تموم شد،وقتي از آخرين نفر هم خداحافظي كرديم،بي معطلي با آرزو سوار ماشين شديم،سيگاري روشن كردمو حركت كردم به سمت خونه آرزو…
آرزو اومد حرفي بزنه كه دستمو به علامت صبر كن بالا بردمو گفتم: وايسا وايسا! تو چي شد از وسط دانشگاه شيراز ما رو بردي خيابون انقلاب ؟!
خنديد گفت: هيچي بابا،ميترا كارشناسي رو دانشگاه شيراز بوده،ارشد رو دانشگاه تهران،با فضاي عجيب اونجا حدس زدم اگر دانشگاه شيرازو پيدا كنم به يه جايي ميريم كه مرتبطه،داخل دانشگاهم ياد دانشكدش افتادمو رفتم اونجا،بعدشم كه خودت ديدي،درسته اونجا خيلي عجيب همه جا بهم وصل بود،ولي به نظرم يه منطقي پشتش بود كه فقط خود ميترا ميفهميدش…

سري تكون دادمو گفتم:كارت درسته بانو.دست مريزاد.

خنده اي كرد و گفت: سهراب شنيدي حرفاي ميترا رو ؟
يني چي كه هر كي قيام كرده شكست خورده…

پريدم وسط حرفشو گفتم: نگران نباش،كد اصلي رو از زبون پروفسور صداقت گرفتم…

-چي رو ؟!
-دكتر سراج
-مگه ميشناسيش؟
-آره،تا يكي دو سال قبل همون تصادف لعنتي،بين پدرمو پرفسور صداقتو دكتر سراج يه رفاقت سه نفره ي قديمي بود.اما همون موقع ها يواش يواش كنار كشيد،ديگه تو جمعشون نبود،يه پسر داشت به اسم سينا،هم بازي بوديم،چند وقت كه گذشت و سينا رو نديدم،چند بار از مادرم سراغشو ميگرفتم،يه بار كه مادرم كلافه شده بود بهم گفت دكتر سراج با بابا و پروفسور به مشكل خورده ما ديگه سينا اينا رو نميبينيم…الان كه فكر ميكنم ميبينم شايد قطع رابطه ي دكتر سراج به همين جامعه مربوط باشه…ولي استاد تموم عياره تاريخه…همه چيزو ميدونه…انگار از همه ي صحنه هاي تاريخي يه فيلم توي ذهنش داره…

آرزو كه متفكرانه نگاهم ميكرد پرسيد: ميتوني پيداش كني؟
سري تكون دادمو گفتم: آره فكر نميكنم كار سختي باشه…

-راستي اون تابلوهاي روي ديوار،تصوير ذهني ميترا از ماها بودن،نه ؟!

-آره،وقتي با قدرت الهام تغييرشون دادم،احتمال داره توي قيام ميترا بياد سمت ما،خب اگر ميترا طرف ما باشه خيلي هاي ديگه هستن…

زير لب آره اي گفت و باقي مسير به سكوت طي شد.

وقتي رسيديم دم خونه ي آرزو،درو باز كرد كه پياده بشه،اما يه لحظه ترديد كرد،برگشتو نگاهم كرد،با سختي گفت:
سهراب…راجع به اون چيزي كه امروز توو مهموني گفتي…خواسم بگم كه…خواستم بگم منم دوست دارم…
و درو كامل باز كرد كه بره…
اما خودمو كشيدمو دستشو گرفتم و ملتمساته گفتم:
آرزو يه لحظه بشين…
نشستو نگاهم كرد،زل زدم به خيابون رو به رومو گفتم:
مرسي كه پا به زندگيم گذاشتي…مرسي كه خيلي چيزارو برام يادآوري كردي…خيلي حس ها رو…ميخوام اول به تو بعدم به خودم قول بدم كه…وقتي اين ماجراها تموم شد همه زندگيمو برات بذارم…بعد ازون ديگه دردسر بسه…غصه بسه…منو تو ميمونيمو يه دنياي بي انتها…تو خيلي بيشتر از اندازه ي يه زن سختي كشيدي…اين حقت نيست…ميتوني بهم تكيه كني…مرهمت باشم…مردت باشم…
پا به پام باشيو نباشي،پا به پاتم…

دستشو كشيد روي دستم،زل زدم تو چشمهاي درياييش،
لبخندي زد كه بازم دلم لرزيد…آروم گفت: پا…به…پاتم

و از ماشين پياده شد…

پيدا كردن رد و نشون از دكتر سراج زودتر و راحت تر از اون چيزي بود كه فكر ميكردم،فهميدم توي آب سرد دماوند زندگي ميكنه،توي يه باغ.
شنيدم از دود و دم و شلوغي تهران فرار كرده و به آرامش اونجا پناه برده تا بي دغدغه به پژوهش هاش و نوشته هاش بپردازه…

وقتي در زدم،پيرمرد باغبوني در رو باز كرد،قد كوتاهي داشت،پيراهن سفيد راه راه چرك مد شده اي تنش بود، با چكمه هاي بلندي كه به پاش داشت با گوشه ي چشم قرمز شدش نگاهي به من انداختو گفت :
-بفرماييد
-با دكتر سراج كار داشتم
-شما آقاي ؟!
-اسمم سهرابه،به كمك اقاي دكتر نياز دارم

پيرمرد رفت و دقيقه اي بعد برگشت و گفت:بفرماييد داخل عمارت،توي اتاق كارشون در طبقه ي دوم منتظر شمان.

از بين درخت هاي باغ گذشتمو وارد عمارت شدم،همه جا پر بود از كتابخونه و كتاب،حتي توي راه پله هم باكس هاي چوبي كتاب به ديوار زده شده بود…

وارد اتاق كه شدم دكتر سراج رو پشت ميز كارش در حال مطالعه ديدم،بر عكس پروفسور صداقت خيلي شكسته نبود و با دوران گذشته تفاوتي نداشت…
به آرومي سلام كردم
از بالاي عينك گردش نگاهي به من انداخت و گفت:
عليك سلام،
خب جوون گفته بودي من كمكي ازم برمياد؟

گلومو صاف كردم گفتم: دكتر من سهرابم

نگاهي وارسانه كرد و پرسيد: كدوم سهراب؟

-سهراب نيكزاد

از جاش بلند شد و سمتم اومد،منو در آغوشش گرفتو آروم گفت: خوش آمدي سهراب جان

و بعد رفت پشت ميزش نشست،
چند لحظه اي نگاهم كرد و گفت: مردي شدي واسه خودت،سيناي منم الانا بايد هم قد و هيكل خودت باشه…

با تعجب پرسيدم: مگه نميبينيدش خودتون ؟!

سري به تاسف تكون دادو گفت: سالها پيش به همراه مادرش منو تنها گذاشتنو رفتن اونور دنيا…
اين تلخيا رو ول كن سهراب جان،از خودت بگو،راستي چه كمكي از من ميخواستي ؟!

لبخندي زدمو گفتم:
دكتر جان با اجازتون ميرم سراغ اصل مطلب،اومدم ازتون اطلاعات بگيرم،هميشه برام سوال بود كه چي شد كه شما يه دفعه از رفاقت با بابامو پرفسور صداقت كنار كشيديد،تا اين كه چند وقتيه فكر كنم به جوابش رسيدم،
شما به خاطر حضور اونا توي جامعه و عاج كت تركشون كرديد،نه ؟!

دكتر ابرويي بالا انداخت و گفت:اصل حرفتو بزن سهراب،تو اين سوالو از من پرسيدي كه بدوني من راجع به جامعه عاج كت اطلاعات دارم يا نه،آره دارم،اصل حرفتو بزن.

خنده كردمو گفتم:بابا هميشه ميگفت نيت خواني شما بي نظيره،
بله دكتر،من ميخوام درباره جامعه و عاج كت بيشتر بدونم و براي همين اومدم سراغ شما.

دكتر با نگاهي موشكافانه پرسيد: و من چرا بايد اين اطلاعاتو در اختيارت بذارم ؟

تن صدامو پايين آوردمو به آرومي گفتم: براي اينكه من عضو اون جامعه ام و تصميم دارم بر عليه ساتراپر قيام كنم…

چهره ي دكتر سراج هيچ تغيير نكرد! هيچ نشونه اي از هيچ حسي نبود…بلند شدو در اتاق رو بست،از توي كتابخونه ي اتاقش دو كتاب نسبتا قديمي بيرون كشيد و روي ميزش گذاشت،نشست رو به رومو زل زد توي چشمام،بعد از دقيقه اي گفت:
بهت ميگم،چون توي چشمات ميبينم كه شايد تو بتوني شرايطو عوض كني…
قصه ي اين جامعه و قدرت ها استعداد ها،خيلي درازتر از اون چيزيه كه فكر كني.
اولين كسايي كه از وجود چنين قدرتي با خبر شدنو ازش استفاده كردن “هخامنشيان” بودن…
اولين نفري كه از وجود اين قدرت با خبر بود “كوروش كبير” بود،اما چون ميدونست اگر اين قدرت به اهلش نرسه و استفاده ي درست ازش نشه جز تباهي چيزي نتيجش نيست،ازون استفاده نكرد و فقط اونو به پسر لايقش “برديا” و نه كمبوجيه آموزش داد…
ازونجايي كه برديا و “داريوش” با هم دوستان صميمي بودن،برديا هم اين قدرتو به داريوش منتقل ميكنه…
داريوش هم با كوروش كبير هم عقيده بود.فقط يك بار ازين قدرت استفاده ميكنه، اون هم بعد از رسوا كردن گئومات يا همون بردياي دروغين و بعد از تاج گذاري خودش براي سركوب كردن اون ٩ قيام معروف…
داريوش اواخر عمرش هر چه تلاش كرد خودش رو قانع كنه تا اين قدرتو به خشايارشا انتقال بده نتونست،اون ميدونست خشايارشا در اوج شايستگيه ولي به خاطر برخي مصالح و رفتار هاي خشايار، ترجيح داد اين خطرو نكنه و به جاي خشايار،اين راز رو به يكي از نجيب زاده ها،كه از هر منظر فرد شايسته اي بود انتقال داد،و اون كسي نبود جز “هامان”.
همون فردي كه بعدها وزير خشايارشا شد و مردخاي يهودي و برادر زاده اش استر يهودي،توطئه كردن براي كشتنش و روز سيزدهم فروردين تونستن حكم كشتن هامان و هزاران ايراني رو از خشايار بگيرن و هامان به فيجع ترين وضع كشته شد و هزاران ايراني در حالي كه در خانه هايشان بودند قتل عام شدند…اين اتفاق باعث بوجود اومدن دو رسم متفاوت در دو قوم متفاوت شد،رسم سيزده به در كه ايرانيان از اون سال، سيزده فروردين رو به دل طبيعت پناه ميبرن،و جشن پوريم براي يهوديان كه “هامان كشي” رو جشن ميگيرن…

من معتقدم اصل توطئه ي مردخاي و استر عليه هامان،سر همين قدرت و راز بود و هامان كه اواخر عمر از توطئه ي اينها با خبر شده بود،در صدد انتقال اين قدرت به افراد ديگه برومد اما به خاطر زمان كم اين پروژه براش ناتموم موند…
اين عدم انتقال درست و كامل باعث شد تا اين قدرت در دربار هخامنشي به شكل ناقص پخش بشه و اونها هم استفاده هاي غلط ازش داشته باشن،مثلا اينكه با استفاده ازين قدرت در دربار يوناني ها اختلاف افكني ميكردن تا بتونن روي اونها تسلط داشته باشن…
رفته رفته اين قدرت و كاراييش،به دست فراموشي سپرده شد…
سالها گذشت تا در يونان،فيلسوفي به نام “ارسطو” اين قدرت رو كشف ميكنه و اون رو به شاگردش"اسكندر مقدوني" آموزش ميده…
اسكندر با استفاده ازون قدرت تونست امپراطوري عظيم هخامنشي رو شكست بده…
اما مرگ زود هنگام اسكندر مانع از انتقال اين قدرت به جانشينانش ميشه…
دوباره اين راز دفن ميشه…
سالها بعد در روم باستان توي دوره اي،سه فرمانده ي مشهور به روم حكومت ميكردن،ژوليس سزار،پومپي و كراسوس.
اين سه نفر رقيب هم بودن و براي قدرت نمايي عليه هم،هر كاري ميكردن.
كراسوس كه بعد از شكستن قيام اسپارتاكوس اعتبار دو چنداني كسب كرده بود،از طريق راهب ها متوجه وجود همچين قدرت و رازي ميشه و بعد از تحقيقاتش ميفهمه كه اين قدرت و راز رو ميتونه در ايران پيدا كنه…
كراسوس اين قدرتو براي برتري بر سزار و پومپي برگ برنده ميدونسته و براي به دست آوردنش به ايران لشكر كشي ميكنه …
اما بر خلاف انتظارش شكست سختي از سردار ايراني سورنا ميخوره و كشته ميشه…
بعد ازون تا قرن ها از سرنوشت اين قدرت اخباري نيست…
البته ميشه با قطعيت گفت اشخاصي بودن كه ازين قدرت باخبر شدن و حتي داشتنش…كسايي مثل ابن سينا،سهروردي،لئوناردو داوينچي،اواريست گالوا،آگوست كنت و …
اين روند تا انقلاب صنعتي پيش رفت،بعد از جنگ جهاني اول و فروپاشي امپراطوري عثماني،اين قدرت به دست غربي ها ميوفته و اونها تصميم ميگيرن ازين قدرت به شكل غيرمحسوس و منتشر شده در دنيا استفاده كنن…و اين جامعه تاسيس ميشه و توو خيلي از كشورها مجمع دارن كه توي ايرانو خودت در جرياني…تووي هر كشور بالاترين مقامو ساتراپر داره و نكته اينجاست كه از تاريخ تاسيس تا به حال فقط سه بار عليه ساتراپرها قيام شده…يك بار در ايرلند،يك بار كوبا و يك بار هم در نروژ…و هر سه قيام هم به شكست انجاميده و فردي كه عليه ساتراپر اعلام مبارزه كرده كشته شده…چيزي كه مشخصه اينه ازين قدرت براي جبهه ي شر داره استفاده ميشه سهراب،نه جبهه ي خير…يه نفر بايد بتونه اينو تغيير بده…

غرق در حرفهاي عجيب دكتر سراج بودم…
نياكان ما ازين قدرت سواستفاده نكردن اما حالا…
ديگه اگر ذره اي هم شك داشتم برا قيام كردن،بر طرف شده بودو در تصميم مصمم بودم…براي همين رو كردم به دكتر سراجو پرسيدم:
براي قيام كردن بايد چيكار كنم…
دكتر دوباره از بالاي عينك گردش نگاهي بهم انداخت گفت:
روز بيعتت با ساتراپر رو يادته ؟ چه جوري باهاش بيعت كردي ؟
گفتم: پنج انگشت دستمو خراش كوچيكي دادنو انگشتامو به انگشتهاي ساتراپر چسبوندمو اون خون منو به روي قلبش گذاشت…
دكتر لبخندي زدو گفت: خب تو براي قيام كافيه اون قرصي رو كه براي حضور در “عاج كت” ميخوري رو بخوري،اون خراش ها رو،روي انگشتانت ايجاد كني و دستت رو به روي قلبت بذاري…بعد هر حرفي بزني همون لحظه به صورت رويا به گوش تمام اعضاي جامعه ميرسه و ساتراپر رو به مبارزه دعوت ميكني…
اونا هم روز مبارزه رو بهت اعلام ميكنن…
فقط اينو يادت باشه،مبارزه ي تو يه مبارزه ي ذهنيه…نه جسمي…چه جوريش رو فقط روز مبارزه ميفهمي…ولي خودت رو بايد خوب براي اون روز آماده كني…
الان آمادگيشو داري؟

سري تكون دادمو گفتم: چاره اي جز آماده بودن ندارم دكتر…هر روزي ساتراپر راس كار باشه آدماي بيگناه بيشتري كشته ميشن…اموال بيشتري غارت ميشه…نميتونم درنگ كنم…

دكتر سري به تاييد تكون دادو گفت:خب ميتوني همينجا اعلام قيام و مبارزه كني…

قرص رو از كيفم درآوردم و قورتش دادم،بي معطلي چاقويي از دكتر گرفتم نوك انگشتانم رو خراش دادم،روي تخت دكتر دراز كشيدمو چشمام رو بستم…دست خونيم رو روي قلبم گذاشتمو آروم شروع كردم به زمزمه كردن…
من سهراب نيكزاد…بعد از مشاهده ي انواع جنايت هاي ساتراپر و سواستفاده از قدرت جامعه…عليه ساتراپر اعلام قيام ميكنم…و او را به مبارزه دعوت ميكنم…

صداي باد شديدي به گوشم خورد و بعد از اون صداي قهقه ي بلندي كه بي شك صداي ساتراپر بود…صداي عجيبي به گوش رسيد كه ميگفت:
روزه مبارزه ده روز ديگر…محل اصلي “عاج كت”

چشمام رو كه باز كردم با نگاه دكتر سراج مواجه شدم،لبخندي زدو گفت: موفق باشي پسرم…هر كمكي از دستم برميومد در خدمتتم…

با لبخندي جوابش رو دادمو گفتم: ممنونم دكتر،اگر ازين مبارزه سر بلند بيرون اومدم تمام تلاشمو ميكنم كه سينا و مادرش رو برگردونم

دكتر لبخند غمگيني زدو گفت: ممنونم پسرم…

صداي گوشيم توجهمو جلب كرد،از جيبم خارجش كردم كه ديدم پيامكي دارم،آرزو بود:
سهراب بايد ببينمت…خونه ام منتظرتم…

از دكتر خداحافظي كردمو سوار ماشين شدمو به سمت خونه ي آرزو رفتم…

زنگ واحدش رو كه زدم در باز شد،بالا رفتم،در واحد باز بود،داخل رفتم،صداش زدم…ولي جوابي نشنيدم…سمت اتاق خوابش رفتم…دستگيره رو چرخوندم و درو باز كردم…
نه خدااااي من…نهههه
آرزووو…آرزوووووي من…
حلق آويز شده و خوني به سقف آويزون بود…
بي آنكه جاني در بدنش باشه…

و يك نوشته روي آيينه…به همراه نماد عصاي سر شير…
“هديه اي از طرف ساتراپر”

دنيام سياه شد…

پايان قسمت چهارم
روانشناس ديوانه…
ادامه…

ممنونم از همه عزيزاني كه وقت ميذارن براي خوندن اين داستان.
قسمت بعدي قسمت پاياني هست
و پاسخ چرايي ها.

نوشته: اریامن


👍 34
👎 2
5752 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

658455
2017-10-17 20:39:05 +0330 +0330

مغز مریض که میگن تویی :||| تاریخ و از وسط…
جمعا بد نبود (به غیر از ایده ی استعداد سهراب ک کاملا تقلید از استعداد دیکاپریو عه…)
موفق باشی…
منتظر ادامش هستم…!!!

1 ❤️

658473
2017-10-17 21:35:30 +0330 +0330

واقعا خوب داری پیش میری و لایک کردم ،قسمت بعدی رو با تاخیر کم تری بزار ممنون .

1 ❤️

658484
2017-10-17 23:54:59 +0330 +0330

آفرین و صد درود موفق باشی لایک

1 ❤️

658486
2017-10-18 00:09:15 +0330 +0330

ای وای آرزووووووو :(
چرا آخهههههه :(
داستان خیلی جذاب شده ممنون ?

1 ❤️

658493
2017-10-18 04:37:14 +0330 +0330

حالا نميشد آرزو نميره ؟ :| بدون مقدمه بگم عالي بود ، لطفا زود آپ كن ، خسته نباشيد

1 ❤️

658510
2017-10-18 08:46:52 +0330 +0330

عالی بود…قسمت آخرو زودتر بزار لطفا.
و اینکه مردن آرزو یکم شتابزده نبود؟؟؟
لایک نهم

1 ❤️

658517
2017-10-18 10:53:03 +0330 +0330
NA

اساطیر دوباره برگشتی؟اینبار با اسم آریا من اساطیر وارد میشه!اصلا چرا رفتی که الان با اسم فیک برگردی؟البته بهت حق میدم اساطیر چون معمولا نویسنده های خوب سایت زیر داستانات حاضر نبودن کامنت آنچنانی بذارن یا باهات گرم بگیرن و پپسی برات باز کنند.برای همین قهر کردی.خب جانم تو سنت اندازه بابا بزرگ بچه های شاخ سایته توقع نداشته باش تو پاتوقشون زیر داستانا تو کامنتا جایی داشته باشی.درضمن.ننویس دیگه خواهشا اساطیر.همیشه همین چیزا موضوع و محور داستاناته.خیلی تکراری…کلا یه سری کد ثابت داری که تو همه داستانات تکرار میشه.ننویسی دیگه ها.آفرین.

1 ❤️

658529
2017-10-18 14:11:17 +0330 +0330

کلا مثل اینکه پرپر کردن شخصیتهای اصلی تو داستانها مد شده. خدا نگذره از اون جرج مارتین و سریال بازی تاج و تخت که این سبک و جاانداختن. داستان جالبی بود البته کاش از داستانهای اساطیری قدیمی ایرانی هم استفاده می کردی. شخصیتی به اسم اشوزدنگهه که آرمان آرین هم دو جلد ازش کتاب نوشته . شخصیتی اساطیری که از بدو تشکیل تمدن در فلات ایران به دلیل اتفاقاتی عمرجاودان پیدا کرده و مدام در طول تاریخ با افراد مختلف درگیر شده.

1 ❤️

658533
2017-10-18 15:14:58 +0330 +0330
NA

عالى

1 ❤️

658538
2017-10-18 17:10:59 +0330 +0330

اطلاعات تاريخي كه به كار بردي به شدت ضعيف و اشتباهه
داستان استر و مردخاي رد شده و هيچ صحت تاريخي نداره حتي خود يهوديا قبولش ندارن ما اصلا توي تاريخ فردي به اسم هامان يا وشتي يا استر يا مردخاي نداريم
اين يه قسمت تحريف شدن از كتاب عهد عتيقه كه اكثريت يهوديا ردش كردن.ملكه ايران شهبانو اميستريس همسر خشايارشا بوده و خشايار فقط همين يك زن و داشته و اونم تا زمان فرمانروايي پسرش زنده بوده.از اون گذشته شاه هخامنشي اجازه نداشته با دختري بجز اشراف زاده پارسي ازدواج كنه چه برسه يهودي!اين قسمت واقعا ميزد تو ذوق و حال ادمو بد ميكرد.بعدم بنظر من منطقي تر اين بود كه قدرت و حداقل برديا به آتوسا خواهرش و دختر سوگلي كوروش انتقال ميداد بعد اون به همسرش داريوش چون برديا مدت زيادي زنده نبوده و توي سن كمي كشته ميشن

1 ❤️

658541
2017-10-18 19:23:32 +0330 +0330

اقا این داستانایی ک من دنبال میکنم نمیدونم چرا دیر متوجه انتشارش میشم۰۰۰۰جالب بود اریا من خیلی خوب نوشتی۰فقط زمو بذا ادامشو

1 ❤️

658597
2017-10-19 00:13:01 +0330 +0330

آرزو خیلی حیف بود

1 ❤️

658662
2017-10-19 13:51:01 +0330 +0330

مدتي نبودم و قسمت سه و چهارو با هم خوندم
فقط ميتونم بگم شاهكاري تو
ذهنت فوق العادست
قدرت قلمت هم حرف نداره
يه سري حدس ها واسه قسمت اخر زدم ولي اميدوارم بازم غافلگير بشم
ولي قتل آرزو خيلي دردناك بود خيلي…
بغضم گرفت 😢

1 ❤️

659162
2017-10-22 21:51:40 +0330 +0330

دوستان عزيزم ممنون از همه ي كساني كه لطف و محبت داشتن و داستان مطالعه كردن
چه كساني كه تمجيد كردن و چه كساني نقد داشتن
بي ادبي منو ببخشيد
باور كنيد چندبار جواب محبت و كامنت هاي تك تك شما رو دادم اما نميدونم چرا كامنتم ثبت نميشه !
و اخطار " دوستيابي در بخش نظرات غير مجاز است" برام مياد :|
حالا نميدونم جايي رو اشتباه رفتم و به خاطر نابلديم در سايته يا چيز ديگه
خلاصه منو ببخشيد

0 ❤️

659431
2017-10-24 21:08:42 +0330 +0330

اریا خدا وکیلی زود ب زود بعدیشو بذار دیگه

0 ❤️

659607
2017-10-25 22:43:29 +0330 +0330

انگاري اين بار دير رسيدم
لايك ٢٣ تقديم شما
فقط ميتونم بگم عالي بود عالي
اين داستان واقعا شاهكاره فقط نميدونم چرا اينهمه لايك داستان كمه ???
دوستان ميخونيد و لايك نميكنيد يا اينكه نميخواهيد لايك كنيد

0 ❤️

660573
2017-11-02 07:04:09 +0330 +0330

ادامه بده دیگه منتظریم ما

0 ❤️