روانشناس دیوانه (۲)

1396/07/04

…قسمت قبل

روانشناس ديوانه/قسمت دوم

صداي در منو از دنياي عجيب حرف هاي دختر بيرون كشيد و به خودم آورد…
خانم شكوري يا همون منشي وارد اتاق شد و با حالتي مچ گيرانه گفت : اقاي دكتر دو ساعت تموم شد و بنده هم برگشتم،مراجعه كننده هاي بعدي هم الاناست كه برسن.
اين خانوم هنوز كارشون تموم نشده ؟!
_اوكي،لطفا دو تا قهوه بيار،جلسه ما هم به زودي تموم ميشه…
با ناراحتي بيرون رفت،آرزو اومد كه صحبت هاش رو ادامه بده اما مانعش شدم،ازش خواستم چند دقيقه اي فرصت بده،سيگاري رو روشن كردم شروع كردم به فكر كردن و تحليل كردن حرفهاش و شخصيتش.
تا اون موقع مورداي عجيب و مراجعه كننده هاي مرموز كم نداشتم، ولي اين يكي واقعا ناب بود،به چشمانش خيره شدم،درون اون زيبايي خاص كه تلفيق متناضي از معصوميت و خشونت موج ميزد و يه استرس و رنج خاصي هم در چشمانش پنهان بود،اگر ميخواستم كمكش كنم بايد ميتونستم اون رنج رو كشف كنم…
خانم شكوري مجددا وارد شد و فنجون هاي قهوه رو روي ميز گذاشت و رفت،با اشاره ي دست به آرزو فهموندم كه قهوشو برداره و خودم هم همين كارو كردم،بعد از چشيدن ذره اي و تست گرماي قهوه،صحبتامو شروع كردم:
_خب آرزو خانم،ببخشيد كه مجبور شدم حرفاتو قطع كنم،چون تايم مشاوره اينجا چهل و پنج دقيقست و ما نزديك دو ساعته كه…
_اقاي دكتر اونش مسئله اي نيست اصن پول ده تا جلسه رو ميدم ولي…
_بله تو درست ميگي پولش مسئله اي نيست،براي من هم مسئله اي نيست،منتها مسئله اينجاست كه مراجعه كننده ها منتظر ميشن و ما بايد بحث اين جلسه رو به اتمام برسونيم تا جلسه ي بعد،اما قبل از رفتنت چند تا نكته رو به نظرم برات توضيح بدم بد نيست،اصولا شيوه ي كار من به اين صورته كه اجازه ميدم مراجعه كنندم تا هر جايي كه ميخواد و دوست داره صحبت كنه و سعيم بر اينه كه حرفاشو قطع نكنم،و خودم رو ملزم ميكنم كه جواب سوال هامو از لا به لاي حرفاش بدست بيارم و در صورت لزوم سوال هامو مطرح كنم،
مطلب بعدي اينه كه من در كارم معتقدم به همكاري با مراجعه كننده،يعني اگر به نظرم مراجعه كنندم صلاحيتش رو داشته باشه حتما اون رو در جريان تك تك معضلات و مشكلاتش قرار ميدم و با همكاري خودش گام به گام رو طي ميكنيم،
در مورد شما هم اول اينكه به نظرم كاملا صلاحيت دونستن حقايق در مورد خودتون و ازون مهم تر درك اين حقايق،رو داريد.
اما مباحثي كه من ميتونم براي اين جلسه مطرح كنم اين كه با تحليل من شما داراي تيپ شخصيتي ENFP هستيد، يعني يه جورايي برونگراييد،شهودي هستيد،احساسي و البته قضاوتگر هستيد،
خب اگر كمي درباره ي تيپ هاي شخصيتي اطلاعات داشته باشيد اينو ميدونيد كه شايد بشه گفت بزرگترين ويژگي اين تيپ شخصيتي تخيل و تصور فوق قوي هست.
اين رو گوشه اي از ذهنتون نگه داريد تا مطلب بعدي رو بگم،با صحبت هاي شما من حدس ميزنم شما دچار اسكيزوفرني شده باشيد،اون هم از نوع پارانوئيد.
از ويژگي هاي اين بيماري ميشه هذيان گويي و تخيل شديد رو مثال زد به گونه اي كه فرد رو اونقدر درگير ميكنه كه تشخيصش از دنياي واقعي براش بسيار سخت و حتي نشدني ميشه.
اما خبر خوب اينه كه به راحتي با چند جلسه روانكاوي اين رو حل ميكنيم و شما زندگي راحت قبل از ابتلا رو بدست مياريد.
آرزو خنده ي تلخي كرد و گفت:
اقاي دكتر حدس ميزدم حرفامو باور نكنيد،يعني هر كسي هم كه باشه باور نميكنه،اما من به كمك شما نياز دارم،من هنوز خيلي از حرفامو نزدم،شما ميگيد ادامه ي حرفام باشه براي جلسه بعد،چشم،هر چي شما بگي،ولي فقط يه فرصت بده تا اثبات كنم حرفام هذيون نيست…

حرفش منطقي بود،فرصت اثبات ميخواست،اين فرصت در اصل براي من بود،كه بهش ثابت كنم درگير وهم شده،
پس رو كردم بهش و گفتم:خب چه فرصتي؟ چه طوري؟

كلافه نگاهي به دور و اطرافش كرد وگفت: يه چيزي نياز دارم،يه وسيله،يه شي…
كمي فكر كردو ادامه داد: اقاي دكتر اينجا چيزي نداريد كه گذشته داشته باشه…يعني يه چيزي پشتش باشه،يه اتفاق…يه خاطره…نميدونم هر چي،ولي اصالت داشته باشه

به اطرافم نگاه كردم،توي اتاقم پر بود از وسايلي كه يه دنيا خاطره پشتشون پنهان بود،خاطراتي كه اكثرش تلخي بي انتها رو ياداوري ميكرد،ترجيح دادم توي اين مورد سكوت كنم و انتخاب رو به عهده ي خودش بزارم، دوست نداشتم خاطراتم ياداوري شه،به علاوه اينكه ميدونستم اين حرفهاي آرزو فقط وهمه.
براي همين رو كردم به آرزو و گفتم:
توي اين اتاق شي اي كه پشتش خاطره باشه كم نيست،
هر كدومشونو كه خواستي ميتوني امتحان كني…

آرزو:
ميدونستم به اينجا ميكشه،برام طبيعي بود كه حرفامو باور نكنه،هيچ كس باور نميكرد ولي بايد بهش اثبات ميكردم،مجبور بودم،فقط سهراب ميتونست منو كمك كنه و ازين وضعيت نجات بده،پس جاي اشتباه كردن نبود…
بايد انتخاب ميكردم،يك شي؛
خودش هيچ پيشنهادي بهم نداده بود،به نظرم چون فكر ميكرد تهش حرف اون تاييد ميشه و معلوم ميشه من توهم ميزنم،پس بايد يه انتخابي ميكردم كه شوكه شه،آره اون به شوك نياز داشت تا حرفاي منو باور كنه…
اتاقشو خوب ورانداز كردم.
ديوار رو به روم پر بود از قاب هاي عكس،قاب هاي عكسي كه تصويرهاي درونشون يك ويژگي مشترك داشت،
همه عكسهاي شخص هايي بودن كه من فقط دوتاشونو ميشناختم،فرويد و پياژه.
مشخص بود كه احتمالا بقيه عكس ها هم متعلق اند به روانشناس هاي ديگه،و بعيده پشت اين همه عكس خاطره اي باشه و احتمالا همشون برميگشت به علاقه ي سهراب به حرفه اش.
ديوار پشت سرم اما بر عكس ديوار رو به رو خالي بود و فقط با كاغذ ديواري تيره به رنگ قهوه اي سوخته با طرح گل هاي درشت پوشونده شده بود.
ميز كار و كتابخونه اما پر بود از اشيائي كه ميشد پشتش كوه خاطره جريان داشته باشه،تك تك كتاباش،مجسمه هاي ريز و درشتي كه توو طبقات مختلف بودن،تلفن روي ميزش،البته نه تلفن اصليش،تلفن قديمي نماديني كه روي ميز بود،گرامافون گوشه ي اتاق،پاكت سيگار كمل زرد قديمي اي كه بالاي كتابخونش خودنمايي ميكرد،فندك زيپويي كه توي يه جعبه ي شيشه اي روي ميز بود،اما بيشترين چيزي كه بين همه ي وسيله ها بيشتر توجه منو به خودش جلب كرد يه قاب عكس كوچيك بود كه روي ميز كنار دستش بود،ولي برعكس!
يعني تصويرش معلوم نبود و عكس رو به طرف ديوار بود!
اون قاب عكس شايد بهترين انتخاب بود،به سهراب نگاهي كردم،بلند شدم به سمت قاب عكس برم كه چيزي توجهمو به خودش جلب كرد.
زنجير دور گردنش!
نگاهمو برگردوندم سمت ميزشو فكر كردم.
آدم جنتلمني مثل سهراب بعيد بود زنجير دور گردنش باشه،نه كه زنجير انداختن بد باشه،به شخصيت سهراب نميخورد…
پس حتما با خاطره اي گره خورده اين زنجير.
رو كردمو بهش گفتم:
اگر انتخابم يه كم شخصي باشه ايرادي نداره؟
پوزخندي زد و گفت:تا چي باشه
بي معطلي گفتم: زنجير دور گردنتون…
وقتي ترديدو توو چشماش خوندم،مطمئن شدم كه انتخابم درسته.
زل زد به چشمام و نگاهم كرد،نمي دونم چرا ولي نگاهش كمي بهمم ريخت،يه حس عجيبي اومد سراغم،شايد ترس،شايد چيز ديگه،هر چي كه بود بهم استرس داده بود.
نفس عميقي كشيد و دست انداخت دور گردنش،زنجيرو باز كردو از گردنش خارج كرد و به سمتم گرفت.
به زنجير نگاه كردم،يه انگشتر به زنجير وصل بود،يه انگشتر با يه ركاب خيلي ساده و سنگي سفيد.
در عين سادگي خيلي قشنگ به نظر ميومد…
برام مسجل شد كه اصل كار انگشتره،نه زنجير…
چشمامو بستم،نفس عميقي كشيدم و اراده كردم براي استفاده از قدرتم.دستمو بردم سمت انگشترو گرفتمش…
چشم كه باز كردم خودمو تو سياهي مطلق شب ديدم،ترسيدم،توي ظلمات يه بيابون بودم،اما صداهايي كه ميومد منو به خودم آورد،
از سمت شرقي صداهاي زيادي از ماشينو و بوق و … ميومد،به سمت صداها حركت كردم،كم كم نور ماشين هايي كه در حال رد شدن بودن هم به چشمم ميخورد،
جلوتر كه رفتم، جاده هم پديدار شد و فهميدم نزديك يكي از جاده هاي بين راهيم،رسيدم لب جاده،از تابلوهاي راهنما فهميدم جايي نزديك اصفهان هستم،همين طور كه دنبال نشونه ها براي فهميدن موقعيتم بود صداي بوق شديد و ديوانه واري منو به خودم اورد،به سمت صدا برگشتم كه ديدم كاميوني با سرعت عجيب و حالت سرگردوني داره به هر طرف جاده كشيده ميشه،انگار ترمزش بريده شده باشه،كل ماشين هاي جاده توو حالت فرار از كاميون ترمز بريده، بودند كه كاميون با سرعتي ديوانه وار به پژوي چهارصدو پنجي برخورد كرد…
اينقدر اين صحنه و تصادف وحشتناك بود كه بدنم شروع كرد به لرزيدن،ترسيده بودم،هم پژو و كاميون پرت شده بودن به بيراهه ي جاده،ناخوداگاه دويدم سمت پژو،ماشين كاملا برعكس شده بود و روي سقفش بود،هر چي نزديك تر ميشدم صداي گريه ي پسر بچه اي به گوشم ميخورد،بابا و مامانشو صدا ميزد،كمك ميخواست،ديدمش،چندين متر با ماشين فاصله داشت،احتمالا حين تصادف از ماشين به بيرون پرتاب شده باشه،بهش ميخورد حدود ده دوازده سالش باشه،روي صورتشو دستاش خوني بود،حالت عجز عجيبي داشت،روي دو زانوش نشسته بود و رو به ماشين فرياد ميزد،دلم ميخواست گريه كنم،دلم ميخواست از غم اين صحنه زار بزنم،كاش ميشد دخالت كنم،كاش ميشد يه كاري كرد!كاش يه نفر برسه براي كمك…
توو همين فكرا بودم كه صداي شكسته شدن شيشه منو به خودم آورد،مردي به شدت زخمي رو ديدم كه با سختي تمام خودش رو از پنجره ي ماشين به بيرون ميكشيد،
پسر بچه كه مرد زخمي رو ديد،فريادي از عمق وجودش كشيدو و باباي خودشو صدا زد و به سمتش دويد،
جلوتر رفتم كه بتونم بهتر ببينم،پسر به پدر رسيدو گريه كنان سر و صورت پدرو ميبوسيد،چند كلمه اي مرد به پسرش گفت،اما صداي آروم اون مرد و صداي بلند جاده و ماشين هايش و مردمي كه داشتند براي كمك ميرسيدند نگذاشت صداي مردو بشنوم،بعد ديدم كه مرد دست چپش رو به سمت انگشتان دست راستش برد و انگشتري رو از انگشتش بيرون آورد و در مشت پسرك گذاشتو چشمانش رو بست…همون انگشتر نگين سفيد ركاب ساده…

سهراب:
باورم نميشد…هضمش سخت بود،نه!هضمش امكان نداشت…
آرزو بعد از لمس انگشتر،چشماش بسته شد و لرزش خفيفي به بدنش وارد شد و بعد از چند دقيقه چشم باز كرده بود و لحظه به لحظه ي تلخ ترين خاطره زندگي منو تعريف كرده بود…
گيج بودم،هنگ بودم،سعي كردم خونسردي خودمو حفظ كنم،گلمو صاف كردمو گفتم:خب آرزو جان،من زمان ميخوام براي تحقيق بيشتر روي اين حالت هات.
_اقاي دكتر ميفهمم.باورش براتون سخته،ولي ده تا شي ديگه هم كه به من بديد،همين اتفاق تكرار ميشه.
اما شما درست ميگيد، نياز به زمان داريد،جلسه بعد بيشتر براتون ميگم،هنوز من به شما نگفتم چه كمكي ازتون ميخوام…
و بلند شد و كيفش رو برداشتو به سمت در رفت كه صداش زدم آرزو !
با لبخند برگشت و گفت:جانم ؟
-گيرم كه همه ي حرفهات درست باشه،چه دليلي داره كه تو بخواي اين اسرار رو به من بگي ! اونم تويي كه منو نميشناسي…
باز لبخندي زدو گفت: آره درست ميگي،هيچ ادمي تو يه جلسه به احدي اعتماد نميكنه،اما من توي كل زندگيم يه آدمه كه بهش اعتماد دارم و ميدونه من توو چه باتلاقي گير كردم،اون منو مجاب كرد كه تنها ادمي كه ميتونه كمكم كنه تويي سهراب! و قانعم كرد كه قابل اعتمادي و همه ي حرفامو بي پسو پيشو نگراني بهت بزنم.
با تعجب گفتم:خب اون آدم كيه ؟
با نگاهي نامطمئن گفت :پروفسور صداقت !
حيرت زده ابرويي بالا انداختمو گفتم:پروفسور صداقت كه سالهاست ايران نيست!
پوزخندي زد و ادامه داد: اين طورا هم نيست …تا جلسه بعد.
و از اتاق خارج شد…

وقتي توي اون تصادف لعنتي وحشتناك پدر و مادرمو از دست دادم،هيچكسو نداشتم،يه عمو داشتم كه سالها بود با پدرم قطع رابطه كرده بودو هيچ خبري ازش نبود،و يه دايي و خاله كه هر دو آمريكا زندگي ميكردند،البته پدرم دوستان زيادي داشت،يكي از بهترين دوستانش پرفسور صداقت بود،منصور صداقت.
اون روانپزشك خيلي معتبر و با سوادي بود،بعد از اون اتفاق اون يه جورايي سرپرستي منو به عهده گرفت،اول از همه سعي كرد منو از ضربه ي روحي خيلي زياده اون تصادف نجات بده،بعد كه رو به راه شدم برام پرستار گرفت و خودش هم معمولا هر روز بهم سر ميزد،اموالي كه از پدرم بهم ارث رسيده بود رو خيرخواهانه برام مديريت كرد،اكثر اموال رو به جز خونه رو تبديل به پول كرد و بخشي ازون پول رو توي يه شركت برام سرمايه گذاري كرد كه ميدونست كارشون ميگيره و همين طور هم شد و با بخش ديگش يه زمين بزرگ تو آب سرد دماوند با قيمتي مناسب برام خريد،بخش كم باقي مونده رو هم توي يه حساب ريخت كه بتونم استفاده كنم،من اون موقع ها ازين بحثا سر در نمي آوردم ولي اون با اين كاراش باعث شد تووي دوران نوجووني و جووني دغدغه ي پول نداشته باشمو اوضاعم اوكي باشه…
اما بعد از مديريت اموال شروع كرد هدف چيني براي من.
كسي كه باعث شد من به رشته ي روانشناسي علاقه مند شدم پرفسور صداقت بود،به شدت من رو ترغيب ميكرد كه اين حرفه براي من ساخته شده و استعدادش در من نهفتست،من رو كتاب خون بار اورد و باعث شد روز به روز روياي روانشناسي برام قشنگ و جذاب تر شه…
بلاخره روز كنكور رسيدو من روانشناسي دانشگاه شهيد بهشتي قبول شدم،باز هم نقش اصلي در انتخاب دانشگاهم رو پروفسور داشت،اما درست بعد از ثبت نامم توي دانشگاه،پروفسور بدون اطلاع من از ايران رفت،يه ايميل برام فرستاده بودو خداحافظي كرده بود،و به اين اشاره كرده بود كه وظيفش رو در قبال من انجام داده و ديگه ايران كاري نداشته،خيلي احساس تنهايي كردم،اون سالها نقش پدر و حامي اصلي زندگي من رو ايفا كرده بود،هدف هاي درستي رو برام تعيين كرده بود،زندگي مالي و مادي و درامد خوبي رو برام مهيا كرده بود،توو مقاطع مختلف زندگي كمكم كرده بود و از همه مهم تر هميشه پشتيبانم بود،و من حالا يه جورايي براي بار دوم پدرمو از دست داده بودم،هيچ راه ارتباطي اي هم بينمون نذاشته بود،فقط تووي اون ايميل گفته بود كه يه روزي دوباره همديگرو ميبينيم…
سخت بود ولي سعي كردم درك كنم توي زندگيم هيچ كس جز خدام و خودم نيست،بعدها فهميدم ادمايي هم كه خيلي دورشون شلوغه، وضعي جز اين ندارن.
ياد گرفتم روي پاي خودم بايستمو فهميدم اين مهمترين درس پرفسور به من بوده…
من به اهدافي كه دكتر برام ترسيم كرده بود رسيدم،دكترام رو تووي همين رشته و همون دانشگاه گرفتم و كتاب و مقالات زيادي تاليف كردمو جايزه هاي مختلفي هم بردم،و ثمره ي اين تلاش ها شده بود حرفه و كار و عشقي كه خودمو وقفش كرده بودم و لذت ميبردم ازش.
اما چرا پرفسور اين دخترو فرستاده پيش من ؟!
اصن پاك يادم رفته بود! اون دخترو اتفاقات عجيبش!
با تعريف صحنه هاي تلخ تصادف دوران كودكيم،بد جوري شوك شده بودم،اما اگر اينا رو از يه جايي ميدونسته چي؟!
ولي جزييات اون جريانو فقط من ميدونستم،حتي پروفسور هم اينقدر دقيق نميدونه !
ولي باز هم من نميتونستم باور كنم،پس از يه جايي بايد شروع ميكردم.
اولين كار اين بود كه بفهمم پروفسور واقعا برگشته ايران يا نه.اين خودش خيلي چيزا رو روشن ميكرد.
يادمه تنها خبري كه از پروفسور داشتم اين بود كه وقتي داشتم روي پايان نامه ي كارشناسي ارشدم كار ميكردم،به يك مقاله برخوردم كه نوشته ي پرفسور بود و عنوانش استاد دانشگاه مينه سوتا بود.
به ذهنم زد كه از پسر داييم كمك بگيرم،همونطور كه گفتم داييم و خانوادش آمريكا و در ايالت تگزاس زندگي ميكردن،من اما با پسرداييم رابطه خيلي خوبي داشتم،چون هم بازي دوران كودكيم بود و فاصله ي چندماهه داشتيم باهم،چند باري هم اومده بود ايران و حسابي ازش پذيرايي و مهمون نوازي كرده بودم،پس ميتونستم رو كمكش حساب كنم،تا شب صبر كردم حدود ٩ شب كه صبح اونا ميشد با اسكايپ باهاش تماس گرفتم،ازش خواستم از هر راهي كه خودش ميدونه امار بگيره كه آيا پروفسور توي دانشگاه مينه سوتا تدريس ميكرده يا ميكنه ؟ و اگر آره الان كجاست…
اون هم رومو زمين ننداخت و گفت خيلي زود پي گيري ميكنه و جوابش رو بهم ميده…
فرداي همون روز بهم زنگ زد و گفت كه اطلاعاتم درست بوده،يعني پروفسور توو دانشگاه مينه سوتا تدريس ميكرده، اما حدود دوساله كه برگشته ايران !
نميفهميدم،پروفسور دو ساله كه ايرانه ولي سراغي از من نگرفته ! و اين دختر عجيبو با اتفاقات عجيب ترش فرستاده سراغ من.
پرونده ي آرزو رو برداشتمو شماره اش رو گرفتم،بعد از چند تا بوق برداشتو با صداي قشنگش گفت : بفرماييد
-سلام آرزو
-عه دكتر سلام،شماييد ؟
-چه خوب شناختي
-صداي جذابتون تو خاطر ميمونه دكتر،منتظر تماستون بودم،ميدونستم تماس ميگيريد
با خنده گفتم:از كجا ميدونستي ؟!
-فكر كنم تا الان ديگه بايد حرفام بهتون اثبات شده باشه
-هنوز مونده،بيشتر بايد بدونم
-خب جلسه ي دومو كي بزاريم؟
-فردا چطوره ؟
-چه ساعتي بيام ؟
-كلينيك نه،اگر موافق باشي بيرون از دفتر قرار بزاريم
-من عاشق قراراي غير رسمي ام
با خنده گفتم:چ تفاهمي
-دكتر من يه كافه ي دنج ميشناسم كه فضاشم عاليه
-موافقم
-پس ادرسو براتون ميفرستم،ساعت ٦ خوبه؟
-عاليه،ميبينمت
-مرسي دكتر كه وقت ميزاريد،جبران كنم،باي

وارد كافه كه شدم فضاي زيباش حال خوبي بهم داد،يك راهرو كوچيك،كه ديوار دو طرفش پنجره هايي داشت كه فضاي اصلي كافه رو ميديدي،راهرو سالن اصلي رو به دو بخش كلي تقسيم كرده بود،يك طرف دورتادورش كتابخونه اي بزرگ بودكه پر بود از كتاباي مختلف،طرف ديگه اما با نور كمتر،از مجسمه ها و گياها و تابلو هاي نقاشي مختلف پر شده بود،ميز و صندلي هايي كه منو ياد كافه نادري توي سريال شهرزاد مينداخت و آدمايي كه تنها و يا دو نفري خلوت كرده بودند.
آرزو وقتي منو ديد بلند شد با خوشحالي سر تكون داد،
چقدر خوشگل تر شده بود،نزديكش شدم،دست دراز كردو سلام كرد،دستشو فشردمو جوابش رو دادم،با شيطنت نگاهي كرد گفت،اين مدل مو و اين پالتو چقدر بهتون مياد،
چشمامو ريز كردمو گفتم:تو هميشه عادت داري بعد از سلام هندونه زير بغل مردا بزاري ؟
-قهقه اي زد و گفت:من هميشه عادت دارم واقعيتا رو بگم
-پس اگر اينجوريه منم اعتراف كنم كه صا ايراني هستي واسه خودت
لب و دهنشو كج كردو با تعجب گفت :ها ؟! صا ايران ؟!
با پوزخندي جواب دادم: هر روز بهتر از ديروز
خنده ي بلندي كردو گفت: مرسي دكتر،از معدود مردايي هستيد كه تعريفتون باعث ذوقم شد
چشمكي زدمو گفتم:
خب بگذريم،بريم سراغ اصل مطلب
قبل از اينكه بخوام بريم سراغ ادامه ي بحث، ازت ميخوام كه يه بار ديگه همون كارو بكني
-من هربار كه شما بخوايد براي اينكه باورم كنيد اين كارو ميكنم.
ساعت مچي اي رو از جيب پالتوم دراورمو گرفتم سمتش،
نگاهي كردو نفس عميقي كشيد و ساعت رو گرفت،
دوباره اون لرزش خفيفو چشماي بستش،دقايقي رو توي اون حال بود،خوب نگاهش ميكردم،حالتش نه مثل ادمي بود كه فقط پلكاش رو بسته،نه مثل آدمي كه خوابيده،مثل كسي بود كه توي كما رفته بود! انگار هيچ ارتباطي با اين دنيا نداشتو غرق جاي ديگه اي بود.
چشماشو باز كرد،دست كرد توي كيفشو پاكت سيگار اسي بلكش رو بيرون كشيدو يه نخ روشن كرد،توي تاريكي اون كافه همراه دود سيگار زيبا تر به نظر ميرسيد.
كام سنگيني گرفت و گفت:توي يه خونه بود،خونه اي بهم ريخته،خونه اي كه انگار مدتهاست هيچ زني پاشو اونجا نذاشته،همون پسر بچه اي كه اون روز توي اون تصادف بود رو ديدم،كه بايد خود شما باشي،رفت سمت انتهاي هال خونه،وارد اتاق وسطي شد،گريه ميكرد،رفت سراغ يه صندقچه،درش رو باز كرد،چند لباس و پارچه و چند دفتر و سر رسيد بيرون آورد،بعد يك جعبه ي مكعب مستطيل بيرون آورد و درش رو باز كرد،همين ساعتو بيرون كشيد و نگاهش كرد،لبهاش رو گذاشت روي ساعتو بوسيدش و گريه اش شدت گرفت…

ديگه مطمئن بودم،اين خاطره فقط و فقط مال من بودو هيچ احدي ازش خبر نداشت،منم پاكت كمل زردمو بيرون آوردمو يك سيگار گوشه ي لبم گذاشتمو روشنش كردم.
با صداي غم آلودي گفت: اون غم براي يه پسر بچه به اون سن خيلي سنگين بود،نه ؟
تلخندي زدمو گفتم:بگذريم،خب آماده ام بشنوم حرفاتو،
بعد از اينكه فهميدي قدرتت چيه چي شد؟

-بعد از اون جريان تا مدتها گيج بودم،آرشام باهام تمريناي مختلفي ميكرد كه آماده تر شم،هر روز بهتر ميشدمو تشنه تر كه بفهمم اون جامعه و سازمان چيه،
بلاخره اون روز رسيدو من وارد جلسه ي رسمي جامعه شدم،جلسه ي معارفه ي من بود،با خيلي ها آشنا شدم،كه يكي ازون ها پروفسور صداقت بود!

با تعجب گفتم:يعني ميخواي بگي پروفسور صداقت هم جز جامعه ي شماست ؟!
سري تكان داد و گفت:آره،و آرشام به من گفت كه تنها آدمي كه توي جمع ميشه همه جوره بهش اعتماد كردو كمك خواست پرفسور صداقته

-خب بعدش چي شد؟
-اون جلسه به معارفه و گفتن قوانينو قسم خوردن و بيعت كردن من با “ساتراپر” گذشت،ساتراپر رييس جامعه توو ايران بود،البته هيچكس نميدونست كيه،چون هميشه با نقاب توي جلسات ميومد،اين كه چه قوانين و اهدافي گفته شد،يا اينكه جلسه چه جوري و كجا برگزار شد، شايد الان جاي بحثش نباشه،اما يه قانون رو بهت ميگم،قانوني كه برميگرده به همون كمكي كه ازت ميخوام.
-چه قانوني ؟
-توي جامعه،اگر اون استعدادهاي مد نظر رو داشته باشي ورودت به اختيار خودته،اما خروج…
-خروج چي ؟!
_خروجت فقط تحت يه شرايط خاصه،اونم اينكه،اول بايد دو نفر كه اين استعداد رو داشته باشن رو پيدا كني و مجاب كني كه عضو سازمان و جامعه بشن،دوم اينكه بعد از عضو شدن اونها،جامعه باهات يه كاري ميكنه كه مدتي فراموشي بگيري و بعد از بهبود همه ي گذشتت يادت مياد به جز جامعه و مسائل ماموريتها و خاطره هاش !
-آرزو خيلي داره پيچيده ميشه،واقعا هضمش سخته،قبول كن كه باور و فهمش واسه آدمي كه داخل اين شرايط نيست خيلي سخت و سنگينه…
نگاهش كه كردم ديدم اشك توي چشماش جمع شده…
بغض داره…
نميدونم چرا،ولي ناخودآگاه گفتم آرزو عزيزم چرا گريه ميكني ؟ برام بيشتر بگو…كمكت ميكنم…
به چشمام خيره شد،اشك به اون چشماي دريايي نميومد،نگاهش پر از خواهش بود،دستشو گذاشت روي ميز،منظورشو فهميدم،اين اتفاق بارها برام افتاده بود،مراجعه كننده هاي زيادي كه حين درد و دل كردنو گفتن مسائل و مشكلاتشون ازم محبت ميخواستن،اما هميشه جلوي خودمو گرفته بودم،يعني هيچ وقت هيچ ميلي به اين كار نداشتم،اما اين بار…دلم لرزيده بود…
دستشو گرفتم و فشردم،آروم شروع كردم به نوازش دستش.
بغضشو فرو خورد و گفت:ميدوني سهراب بعد از مدتي آرشام غيبش زد…اوايل خيلي دنبالش گشتم،تا اينكه يه روز پرفسور صداقت بهم گفت ديگه دنبالش نگرد…اون داره دوره ي فراموشي رو طي ميكنه…ميدوني اين يعني چي ؟!
اون به من نه تنها عشقي نداشت،بلكه فقط منو وسيله اي كرده بود براي نجات و فرار خودش از اون جامعه…
بعدها فهميدم قبل از من هم يه نفر ديگه رو به جامعه اضافه كرده بوده،و بعد از من دينش رو به جامعه ادا كرده بود و بي خبر منو بين اون همه گرگ ول كردو غيبش زد…
سرش رو پايين انداختو بغضش تركيد،بلند شدم ميزو حساب كردم،پالتومو پوشيدمو دستمو سمتش دراز كردم،دستمو گرفتو بلند شد،رفتيم بيرون،بارون شديدي گرفته بود،رفتيم سمت ماشينمو سوارش كردم،توي ماشين سكوت بينمون بود و صداي برخورد قطرات بارون به شيشه حس قشنگي رو بهم القا ميكرد،اما آرزو همچنان آروم اشك ميريخت…
دستمو گرفت،سرشو آوردو گذاشت روي شونه ام،دستمو انداختم دورشو فشردمش به خودم،آروم گرفت،لبهاش رو آورد سمت گونه ام و بوسيدم،با دست راستم صورتشو نوازش كردم…
با لحني آروم پرسيدم،هيچ وقت پيداش كردي ؟
با صدايي گرفته و شمرده شمرده گفت : آره،كيش زندگي ميكنه…
_سراغش رفتي…
_نه،نتونستم…
-آرزو نگفتي من چه كمكي بايد بكنم.
از آغوشم بيرون اومدو رو كرد سمت شيشه ماشين و گفت:
بعد ازينكه تونستم با نبودنش كنار بيام،تونستم توي جامعه پيشرفت كنم،ماموريتامو عالي انجام ميدادمو از قدرتمو كارم لذت ميبردم،اما از يه جايي به بعد فشارها و سختي ها شروع شد،بريده بودم،تصميم گرفتم منم خروج كنم،دو سال تمام گشتم،ولي هيچكس رو پيدا نكردم كه اين استعداد ها رو داشته باشه،درمونده بودم،كه ياد پروفسور صداقت افتادم،رفتم پيشش و حرفامو زدمو درخواست كمك كردم،اون بهم كامل حق داد ولي گفت راهش اين نيست كه بگردي اون آدما رو پيدا كني،گفت آدمايي مثل آرشام خوش شانس بودن كه تونستن همچين آدمايي رو كشف كنن،چون شايد سالها طول بكشه و يا هيچ وقت به نتيجه نرسم، و اينكه اون گفت جامعه داره به خطا ميره،اهدافش رو گم كرده،بايد كار ديگه اي كرد،بايد جلوي ساتراپر رو گرفت،اون نظريه قيام رو مطرح كرد…
با تعجب گفتم: با چيزايي كه تو گفتي به نظر مياد نميشه جلوي اون آدم وايساد…
سري به تاييد تكان داد و ادامه داد: منم همينو به پروفسور صداقت گفتم،اما اون گفت يه راهي هست.
-چه راهي ؟
-اون گفت تنها يه نفره كه اين قدرتو داره جلوي ساتراپر وايسه،اون تو رو معرفي كرد سهراب…
از تعجب فقط نگاهش كردم…گلمو صاف كردمو گفتم:
يعني چي آرزو…
-سهراب تو بايد وارد جامعه بشي،تو هم استعدادهاي خاص خودتو داري و به عقيده پرفسور صداقت نادرترين استعداد ها در توعه…تو بايد وارد جامعه بشي…سهراب سرنوشت منو خيلي هاي ديگه بستگي به تو داره…

وقتي رسوندمش خونه،ساعت ها سرگردون توو خيابونا رانندگي ميكردمو سيگار دود ميكردم،گيج بودم،نميفهميدم،اتفاقات رو پازل وار كنار هم ميذاشتم ولي به نتيجه اي نميرسيدم…چرا بايد خودمو وارد همچين بازي اي ميكردم…گوشيمو برداشتمو شماره ي مهران رو گرفتم،با اينكه خواب بود سريع جواب داد و گفت:جانم سهراب
-مهران مشكلي پيش اومده،بايد باهات حرف بزنم
-مياي يا بيام ؟
-يه ربع ديگه دم خونتونم.
-بيا داداش
مهران صميمي ترين دوستم بود،علاوه بر امين بودن و راز دار بودن،هيچ وقت خودخواه نبود،هميشه حتي تو شوخي هاش به آدما احترام ميذاشت،و اين اخلاقاش منو مجذوب خودش كرده بود.
وقتي نشست توو ماشين،همه ي ماجرا رو ريز به ريز براش تعريف كردم،اون هم با آرامش هميشگيش جز به جز حرفامو گوش داد،بعد از كمي فكر كردن نفس عميقي كشيد و گفت:حرفاتو باور ميكنم،چون تو ميگي باور ميكنم،نميدونم اگر جاي تو بودم چيكار ميكردم،ولي اينو ميدونم كه تو هميشه دنبال فرصت بودي براي كمك و اثر بيشتر به زندگي آدما،اگر حرفاي آرزو درست باشه و همچين سازماني وجود داشته باشه ميدوني با قدرت عجيبشون چه كارا كه نميشه كرد.
پس بايد مطمئن بشي ازون قدرتها داره درست استفاده ميشه،اگر نه،حتي شده پاي قيام هم وايسي…

هميشه حرفاش آرومم ميكرد،حتي اگر درست هم نميگفت بازهم ارومم ميكرد،مهران هميشه يك غمي توي چشماش داره كه انگار سرچشمه ي اون غم يه آرامش عجيب تو قلبشه،يه پارادوكس تمام عيار.

رو كرد بهم و گفت:سهراب اگر سخته برات تصميم بگيري كار هميشگيتو بكن.
-كدوم كار ؟
-برو سر خاك پدر مادرت.

هميشه توو زندگي هر جا خيلي گير ميكردم ميرفتم سر قبر پدر مادرم،اونا راه درستو توي قلبم ميذاشتنو بهم ميفهموندن.
وقتي رسيدم،آفتاب طلوع كرده بود…قبراشونو شستمو شروع به دردو دل و حرف زدن كردم،وقتي به خودم اومدم صورتم خيس بود،ياد حرف پدرم توو آخرين لحظات عمرش افتادم…
:سهراب،هيچ وقت براي آدما كم نذار،جايي كه ميتوني با دل و جون كمكشون كن…
رفتم سوار ماشين شدم،گوشيم رو برداشتمو شماره آرزو رو گرفتم،با صداي خواب آلود گفت:جانم سهراب
-آرزو من آماده ام…

پايان قسمت دوم.

ادامه…

نوشته: اریامن


👍 35
👎 0
11471 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

654555
2017-09-26 20:38:39 +0330 +0330

ماشالا، کییی بخوونه اینهمه جمله رو.
بعدا میخونم.

0 ❤️

654592
2017-09-26 21:28:03 +0330 +0330

آریامن عزیز خسته نباشی!
داستانتو خیلی دوست داااارم سوژه ناب و جالبی داره!
مشتاقانه منتظر قسمتهای بعدش هستم !
مرسی

0 ❤️

654602
2017-09-26 21:59:03 +0330 +0330

خیلی طولانی بوووووووووووووووووووووود

0 ❤️

654609
2017-09-26 22:36:08 +0330 +0330

همه چیش عالیه…

0 ❤️

654615
2017-09-26 22:59:55 +0330 +0330

بسيار عالي و خلاقانه،ايده و داستان پردازي شما سطح توقع رو بالا ميبره براي همين انتقاد اجتناب ناپذير ميشه،توضيح جلسه روانشناسي غير فني و خيلي عامي بود،اول اينكه هيچ روش مشاوره اي در جلسه اول و بدون تست به مراجع نوع اختلال رو با صراحت اعلام نميكنه،بلاخص در مورد اسكيتزو،دوم اتاق مشاوره هيچ وقت به اون شلوغي كه عنوان شد نبايد باشه،وصف اتاق بيشتر شبيه به كافه بود تا اتاق مشاوره،در مورد بيمارهاي مبتلا به پارانوييد هيچوقت از بيمار خواسته نميشه وهمشو اثبات كنه.اما داستان لايك داره و صبر براي قسمت بعد لذت بخشه

0 ❤️

654618
2017-09-27 00:09:39 +0330 +0330

لايك ٨ تقديم شما
اين قسمت واقعا هيجان انگيز بود
دست مريزاد
مشتاقانه منتظر قسمت بعد ميمونم

0 ❤️

654636
2017-09-27 03:56:06 +0330 +0330

حرف زیادی ندارم اریامن عزیز…جز (لایک)!^-^

0 ❤️

654657
2017-09-27 07:26:54 +0330 +0330

Sooddaabbe عزيز ممنون كه وقت ميزاري و ميخوني

0 ❤️

654659
2017-09-27 07:33:47 +0330 +0330

Robinhood1000
لطف ميكني ! :)

Bobi_BobLover
محبت داري،چشم سعيمو ميكنم

fancyme عزيز،ممنونم از لطف و انگيزه اي كه ميدي

روح.بيمار گل ممنون از مهرت نويسنده ي حرفه اي ؛)

godofworld ببخشيد:))

جغدتنها مرسي عزيز…لطفته…

1 ❤️

654664
2017-09-27 08:00:33 +0330 +0330

darvish.khan
دوست عزيزم،اول بسيار ممنون از لطف ها و تعريف هايي كه داشتي،همين كه وقت گذاشتي براي خوندن داستان ازت ممنونم.
در توضيح نقدهايي كه داشتي چند نكته قابل عرضه،البته صرفا نظر بندست و دليل بر درستيش نيست

اول اينكه اگر من نوعي به روانشناسي مراجعه كنم و او در جلسه اول از من تست بگيره و تحليل كنه،دليل نميشه اين روش همه ي روانشناسا باشه،با اطلاعات ناقص بنده تست گرفتن حقير ترين و سريع ترين راه براي تحليل شخصيته و تا اون جايي من اطلاع دارم صرفا يك ابزار فرعي براي تكميل اطلاعات هست و روانشناسان كاربلد اعتنايي به اين ابزار ندارند چون با روش هاي مختلف از جمله روانكاوي به مقصدشون ميرسن.ضمن اينكه تست بيشتر مورد استفاده “مشاوران” هست،نه “روانشناسان”
مطلب بعدي اينكه اگر به داستان دقت كنيد گفته شده كه جلسه ي بين اين دو نفر بيش از دو ساعت به درازا كشيده،و اين رو هم حتما مطلع هستيد كه معمولا چه جلسات روان درماني و چه جلسات مشاوره معمولا چهل و پنج دقيقست،
وقتي جلسه بيش از دو ساعت طول كشيده،انگار سه جلسه گذشته و طبيعتا اطلاعات روانشناس براي تشخيص حدودي معضل بدست اومده،ضمن اينكه تشخيص و تحليل مراجعه كننده توسط روانشناس صرفا از كلام نيست و اكت رو هم شامل ميشه،در مورد اسيكزوفرني پارانوئيد فكر ميكنم اطلاعتتون تكميل نيست.
مطلب بعدي اينكه در مورد اتاق فرموديد
فكر نميكنم اين يك الزام باشه كه اتاق روانشناس بايد خلوت باشه! اين نشون دهنده ي علاقه ي اين ادم به حرفه اش هست كه محل كارش رو محل زندگيش ميدونه،
ضمن اينكه اين اتاق و توصيفاتي كه شد به شخصيت پردازي شخصيت سهراب هم برميگرده كه نشون دهنده ي نماد گرايي و ارزش اشيا براي اين شخصيته
در اخر بازهم تشكر ميكنم بابت نقد و لطفتون
پر حرفيه منو ببخشيد

0 ❤️

654666
2017-09-27 08:09:55 +0330 +0330

mahya321
خيلي لطف داري عزيز،اميدوارم قسمت هاي بعدي هم برات راضي كننده باشه

Deadlover4
خيلي مرسي ;)

butterflyir ممنون عزيز،لطف توعه،مرسي از وقت گذاشتنت ?

kimiyam مرسي دوست عزيز،خيلي محبت داري :)

0 ❤️

654673
2017-09-27 08:27:18 +0330 +0330

کس خاهر روانشناس

0 ❤️

654687
2017-09-27 10:32:32 +0330 +0330

ممنون از پاسخ،بحث فني خارج از حوصله خوانندگان اينجا خواهد بود ولي جبهه گيري شما براي من جالب و تاثيرگذاره،نكات زير ابتدا در جهت تصحيح فرمايشات حضرتعالي عرض ميكنم:١.تست هاي روانشناسي راه تشخيص نيست بلكه بدليل همو پوشاني زياد اختلالات رواني بعنوان راه افتراقي و حركت بسمت درست انجام ميشن پس همونجور كه فرموديد اگه به محلي مراجعه كرديد و با چهارتا فرم و نرم افزار پرسشنامه تشخيصي گذاشته شد ديگه به اون مكان نريد.اما تست راه گريز ناپذيره.
٢.تفسير صحيحي از روانشناس و مشاور ارائه نشد،به يك كارشناس روانشناسي(ليسانسيه) با هر گرايشي مشاور گفته ميشه به كارشناس علوم تربيتي هم مشاور گفته ميشه،مشاور اول از تست هايي مثل DSM استفاده ميكنه آيا اين به اين معنيه كه DSM چون توسط مشاور گرفته ميشه مخصوص روانشناسي نيست؟
٣.بعد از كسب اطلاع از حداقل دو مورد از نشانه هاي اسكيتزو در طول بيش از يك ماه FMRI,SPECT,PET از راههاي حصول اطمينان از تشخيص اسكيتزو هستند و همچنين تستهايي مثل WCST وSIPS بايد انجام بشن.
٤.تعيين طول زمان جلسه بمدت ٤٥دقيقه پروتكل حرفه اي نيست تنها يك معيار بيزينسيست،منظور از جلسه تعداد ٤٥دقيقه ها نيست تعداد مراجعه هست بلاخص در روانكاوي.
٥.فارغ التحصيل دانشگاه شهيد بهشتي در محيط حرفه اي قبل از به نمايش گذاشتن شخصيت خودش كه باعث ميشه مراجع فرصت منيوپليت كردنش رو پيدا كنه اصول حرفه اي كار رو حفظ ميكنه
در پايان حضور شما در جلسات روانشناسي و روانكاوي متعدد و همچنين فانتزي نمادگرايي شما شخصيت سهراب رو خلق ميكنه كه بلحاظ فني داراي ايراد اما بلحاظ داستاني فوق العاده جذاب و دلنشين ميشه،نمايشي مثل سفر به ماه ژول ورن در مقابل ماهيت اصلي فضانوردي.درواقع شايد مجالي براي مته به خشاش گذاشتن بنده نباشد و مسائل عرض شده از جذابيت اثر نخواهد كاست.همچنان منتظر قسمت بعدي نه براي انتقاد كه براي لذت بردن هستم.???

0 ❤️

654708
2017-09-27 14:58:41 +0330 +0330

اقا دمت گرم! پوكيدم
عجب داستاني
قسمت قبل كلي حرص خوردم چرا روانشناسه از داستان حذف شد! ولي اين قسمت عالي شروع شد
شخصيت پروفسور صداقت خيلي مرموزه
خيلي مشتاقم زودتر بياد تو داستان ببينم چه مدليه
قيافش تو ذهنم شبيه تايون لنيستره :|
مهم تر اينكه اين فانتزي بازيا به كجا ميخواد بره
راستي اون ساتراپر هم عالي بود،ترسناك ب نظر مياد :(
زودتر قسمت بعدي رو بذار لطفا
در مورد طولاني بودن كه بعضي دوستان ميگن به نظرم اين داستان كشش لازم رو داره

0 ❤️

654835
2017-09-28 05:52:49 +0330 +0330

داستان خیلی خوبی بود. منتظر ادامه ش هستم

0 ❤️

654864
2017-09-28 11:00:48 +0330 +0330

به عقیده من واقعا موضوعت و نحوه ی پیش بردنت فوق العاده س قوه تخیلت معرکه ست واقعا لذت بردم مخصوصا از جزئیات دقیقی که داستانتو داره طولانی تر میکنه فقط یه خواهش اخرشو قشنگ تموم کن استانت کلیشه ای نیس نزار کلیشه ای تموم شه دمت گرم

0 ❤️

654874
2017-09-28 13:25:51 +0330 +0330

عالی بود؛مرسی واقعا؛یه چیز جدید و خاص بود
لطفا زودتر ادامه اش رو بزار

0 ❤️

654875
2017-09-28 13:43:26 +0330 +0330

درود.آریا من، داستان تخیلی زیبایی هستش، علی الخصوص این فلش بک ها که از زندگی سهراب تراژدی ساخته، ایشالا قسمت سوم، قسمت آخر باشه، طولانی تر حوصله خوندن ندارم، مرسی
آفرین 25

0 ❤️

654984
2017-09-28 23:03:26 +0330 +0330

بهش میاد داستان جونداری باشه

0 ❤️

655672
2017-10-02 18:03:51 +0330 +0330

واسه من جالب بود ، سوژه جذاب و داستان داراي كشش كافي هست، منتظر ادامه هستم ، سپاس از زحمتي ك واسه نوشتن كشيديد

0 ❤️

655855
2017-10-03 12:50:53 +0330 +0330

داستان قشنگیه از معدود داستانهای شهوانی که به خاطرش کامنت میدم. فضاسازی و سوژه جالبیه البته سوژه یک کم شبیه سریال آمریکایی قهرمانان هست ولی در کل جالبه جناب آریامن بازم ادامه بدید

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها