روانی

1390/11/12

با سلام. در ابتدا عرض کنم که این خاطره کاملأ سکسی نیست و سعی کردم به صورت ادبی بنویسم وبرای کسانی که می خواهند با خواندن آن خودارضایی کنند، مناسب نیست. در ضمن اولین بار است که می نویسم.
خاطره ای واقعی از من ؛باور کردن یا نکردن آن به عهده خوانندگان محترم است و سعی بر این ندارم که با قسم خوردن، آن را واقعی جلوه دهم.
رامین هستم بیست و پنج ساله و مجرد. مردی روانی هستم، و جذاب به گفته خانم های محترم. چند جلسه نیز به روانشناس مراجعه کردم ولی بعد خسته شدم و دیگر ادامه ندادم.از ازدواج دوری می کنم چون معتقدم که تشکیل خانواده مساوی است با گرفتاری و تعهد و بدبختی و کلی مشکلات و… با ازدواج مجبوریم که تا آخر عمر زندگی و لذت مان را فدای زن و بچه کنیم و فرصتی برای خودمان نمی ماند. مردی تنوع طلب هستم و تا حالا با دخترها و زن های زیادی رابطه داشتم. در عرض یک هفته(کمتر یا بیشتر) آنها را راضی به سکس می کنم. البته بعضی ها سرسخت تر هستند ولی من بیشتر تحریک میشوم و آن ها حس رقابت را در من برمی انگیزند . آنها را نیز بعد از تقریبأ یک ماه تصاحب می کنم. بعد از یکی دو بار سکس میروم دنبال یکی دیگر.چون همانطور که می دانید بیشترین لذت ،در اولین سکس با شریک جنسی می باشد.تقریبا هر هفته با یکی، دو نفر هستم. این جزو تفریحات و ماجراجویی های منه. دو بار هم نزدیک بود گیر برادران نیروی افتضاهی بیافتم. ولی من از خطر کردن، لذت می برم.
ماجرایی که می خواهم تعریف کنم برمی گردد به سکس با زن مطلقه ای که بعد از آشنایی با او در عرض چهار روز توانستم مخ اش را بزنم و سپس کس اش را.
خلاصه او را به خانه آوردم. و شروع ماجرا بین من و او:
بعد از صحبت های معمول ،آهسته گفتم:“لخت شوید الهام” البته در این چهار روز کاملأ او را آماده کرده بودم.(نگویید که چقدر به سادگی خودش را وا داد و تو گفتی لخت شو، آن هم لخت شد). خیلی روی مخ اش کار کردم.بماند چون مقدمه طولانی می شد نیاز به ذکر نبود.
از روی کاناپه بلند شد.چشم در چشم به من نگاه میکرد و بعد،بی هیچ حرفی آرام دکمه ی شلوارش را باز کرد.پای راست اش را از توی شلوار بیرون اورد،شلوار را از پای چپ خلاص کرد و ان را روی یک صندلی گذاشت.حالا مانتو به تن داشت.بعد مانتو را بیرون آورد و کنار شلوار انداخت.
گفت:“نگاه نکنید.”
گفتم:" می خواهم ببینم."
نه؛ وقتی که لباس هایم را بیرون می آورم نه.
نزدیکش رفتم.پهلوهایش را گرفتم و دست هایم را به طرف کونش لغزاندم. صورتش را پیش اورد،لب هایش به خاطرعادت دیرین بوسه،کمی از هم باز شده بودند.اما من نمی خواستم ببوسمش،بیشتر می خواستم مدتی طولانی نگاهش کنم؛ تا آنجا که ممکن باشد طولانی.
چند قدم عقب آمدم تا کتم را بیرون بیاورم و در عین حال تکرار کردم:“لخت شوید الهام.”
گفت:“این جا زیادی روشن است.”
گفتم:“همین طور باید باشد” و کتم را روی دسته صندلی گذاشتم.
تاپ اش را بیرون اورد و آن را روی شلوار و مانتو انداخت. جوراب هایش را یکی بعد از دیگری در آورد؛پرت شان نکرد بلکه به طرف صندلی رفت تا آن ها را با دقت،آن جا بگذارد.بعد،سینه اش را جلو داد و دست هایش را پشت کتفش برد.چند ثانیه گذشت تا این که شانه ها،هم زمان با حرکت سوتین که بر سطح سینه ها سر میخورد،فرو افتادند.سینه ها بین شانه و بازو فشرده شده بودند و حجیم،توپر،رنگ پریده و مسلمأ کمی سنگینتر،گلوله شده بودند.
برای آخرین بار به او گفتم:"لخت شوید الهام.“چشم در چشم من دوخت،بعد شورتش را بیرون اورد که سفت به تنش چسبیده بود و کنار جوراب ها و مانتو انداخت.حالا لخت مادرزاد بود.
کوچک ترین جزئیات این صحنه را با دقت حفظ میکردم،دوست نداشتم با یک زن به لذتی عجولانه برسم.دلم می خواست بر دنیایی خصوصی،بیگانه و کاملأ مشخص چیره شوم و باید تنها در یک بعدازظهر بر آن چیره می شدم؛در جریان تنها یک عشق بازی که در آن من نه تنها می بایست کسی باشم که خود را به دست لذت می سپارد،بلکه کسی که فراری را زیر نظر دارد و باید کاملا مواظب باشد.
تا آن زمان تنها از طریق نگاه بر الهام چیره شده بودم و حالا کمی از او فاصله گرفتم.در حالی که او برعکس،گرمای تماس را می خواست تا تنش را که در معرض سردی نگاه بود،بپوشاند.حتی در فاصله ی این چند قدم،رطوبت دهان و بی صبری شهوتناک زبانش را احساس می کردم.یک ثانیه دیگر،دو ثانیه دیگر،و من به او چسبیدم. بین دو صندلی ای که لباس هایمان روی آن ها بود،وسط اتاق،سرپا،هم دیگر را تنگ در آغوش گرفتیم.
زمزمه میکرد:“رامین،رامین،رامین…” او را به سمت کاناپه بردم.خواباندمش.
می گفت:“بیا،بیا نزدیک من! نزدیک نزدیک…”
ابتدا با بوسه های کوچکی بر پیشانی اش شروع کردم و سپس رفته رفته بوسه های شدیدی بر گونه ها و گوشه لب اش می زدم. به گونه ای که صورتش سرخ شده بود. لب خود را روی لب های داغ و نرم و شیرین او گذاشتم و از هم لب گرفتیم. همزمان هم بینی های ما به هم چسبیده بودند و نفس های مطبوع و داغش را روی صورتم حس می کردم. زبانش را به داخل دهانم هدایت کرد و من نیز آن را مکیدم. به او گفتم"بلند شو"و خودم روی کاناپه نشستم و با دو دستم محکم گردنش را گرفتم و دهانش را به سمت کیرم آوردم. زبانش را بیرون آورد و سر کیرم را نوازش کرد،احساسی شبیه قلقلک به من دست داد و یکدفعه کیرم را گذاشت در دهانش و ساک میزد. چه حس خوبی بود. بعد از مدتی نتوانستم دوام بیاورم، به او اعلام کردم آتشفشان در حال فوران است. فوری خود را عقب کشید و با دستان فوق العاده نرم و گرمش شروع کرد به بالا وپایین کردن روی کیرم. آتشفشان فوران کرد و گدازه های آن بر روی صورتش پاشید. صورتش را شست و آمد.به محض آمدنش او را هل دادم به سمت کاناپه.به ترتیب از گردن و سینه و شکم اش بوسیدم و مکیدم تا رسیدم به بهشت(کس). کس اش را بوسیدم و لیسیدم و خوردم و هم زمان با نوک انگشتانم کلیتوریس اش را تحریک می کردم. یک دفعه پاشدم. گفت"چی شد؟” چیزی نگفتم. رفتم به سمت یخچال و یک بطری ودکا اوردم.باز کردم و ذره ذره می ریختم روی کس اش به شدت هر چه تمام می مکیدم و هم ودکا و هم کس اش را می نوشیدم و می خوردم.از شدت لذت،بدنش حرکاتی موج مانند به خود گرفته بود و بدنش را بالا و پایین می آورد.بعد از مدتی ریتم نفس اش شدیدتر شد و احساس کردم بدن اش منقبض شد و مقدار کمی آب لزج از کس اش خارج شد. با دستمال کاغذی آن را پاک کردم.
مدتی صبر کردم تا حالش سر جا آید.همان طوری که روی کاناپه دراز کشیده بود و پاهایش را از هم باز کرده بود دوباره کمی کلیتوریس اش را مالیدم تا دوباره حشری شود.کاندوم را از کشو در آوردم، جلد آن را باز کردم و سر کیرم کشیدم.کاندومی با طعم پرتقالی و به رنگ قرمز، با خال های ریز،که کیرم را قرمز نشان می داد. کیرم را می مالیدم به لب های کس اش.کیرم را مانند مدادی در دستم گرفتم
و شروع کردم به کشیدن اشکال هندسی مانند دایره،مثلث، و مربع و… فریاد زد زود باش،خواهش میکنم. کیرم را گرفتم جلوی ورودی بهشت ولی داخل نمیفرستادم.طاقت نیاورد و خودش را کمی کشید به سمت من و سر کیرم رفت و من نیز بقیه را فرستادم.فقط کسانی که کس تنگ کرده اند ،می توانند احساس کنند که آن زمان چه حسی داشتم."از دست و زبان که برآید *که از عهده ی وصف اش به در آید."به هر حال کس اش تنگ،داغ،و لزج بود.واقعأ کس اش بهشت بود،چون در آسمان ها سیر میکردم . همزمان که کس اش را میکردم و کیرم را عقب جلو می فرستادم سرش را به راست چرخاندم و بعد به چپ؛چند بار پشت سرهم؛و بعد این حرکت به سیلی تبدیل شد،و یک سیلی دیگر،و سیلی سوم.الهام شروع کرد به هق هق،به فریاد کشیدن،اما نه از درد،او از لذت فریاد میکشید.چانه اش را به طرف من بلد کرده بود ومن می زدمش،می زدمش، میزدمش.بعد دیدم که فقط چانه نبود بلکه سینه که به طرف من بلند می شد،و من خوابیده بر رویش بازوها،پهلوها،سینه هایش و … را زدم. دو تا پاهای او را بلند کردم و با ضربه های محکمی به کونش می زدم و از صدای آن لذت می بردم. خودم را روی او، بیشتر خم کردم و به صورتش نزدیک شدم.دوباره نفس های داغ اش را روی صورتم احساس کردم و با تکانی مختصر، ارضا شد ومن با دیدن این صحنه در حالی که کیرم داخل کس اش بود آبم را ریختم توی کاندوم.کیرم را در آوردم.کاندوم را در آوردم و توی دستمال کاغذی گذاشتم و پرت کردم به کناری.
سپس الهام روی شکم در عرض کاناپه،خسته و ازپا درآمده خوابید.جای قرمز ضربه ها کون اش را راه راه کرده بود.بلند شدم و اتاق را تلوتلو خوران پیمودم.در حمام را باز کردم،شیر را چرخاندم و صورتم،دست ها و تمام بدنم را با آب سرد شستم.سرم را بلند کردم و خودم را در آینه دیدم؛صورتم می خندید.وقتی خودم را در این حالت غافلگیر کردم،لبخند به نظرم مضحک آمد و زدم زیر خنده.بعد،خودم را خشک کردم و روی لبه ی وان نشستم.
بعد به اتاق برگشتم.
الهام دیگر روی شکم نبود،به پهلو دراز کشیده بود و به من نگاه می کرد.گفت:"عزیزم بیا پیش من."بی اعتنا به دعوتش به طرف صندلی ای که لباس هایم رویش بود رفتم تا آنها را بپوشم.
الهام با خواهش گفت:"لباس نپوش…"و دستش را به طرفم دراز کرد و تکرار کرد:"بیا،بیا!"و صورتم را با بوسه های تبدارش پر کرد.بعد گفت:"من دیوانه ی عشق ام."به میز کوچک اشاره کرد و بطری ودکای ناتمام را نشانم داد:“خب،برایم مشروب بریز!”
یک لیوان برایش ریختم.
با سرعتی عجیب سرحال آمد.ناگهان به بچه ای تبدیل شد، می خواست لذت ببرد،شاد باشد و خوشبختی اش را نشان دهد.مسلمأ با عریانی خود احساس راحتی میکرد و خود را خیلی آزاد و طبیعی می یافت.به من گفت که تا حالا چنین تجربه ای نداشته است.شروع کرد به قسم خوردن که در عشق، هیچ وقت دروغ نمی گوید و من هیچ دلیلی برای باور نکردن حرف هایش ندارم.افکارش را شرح می داد و میگفت که همه چیز را از قبل حس کرده بوده،که از همان اولین دیدارمان همه چیز را پیش بینی کرده بوده،که بدن،شم خودش را دارد و اشتباه نمیکند، که مسلمأ او مجذوب قیافه و تیپ و دیوانگی من شده بوده.
به او اعتراض کردم که وقتی از عشق بازی مان به عنوان تجربه ای حرف می زند که فقط یک بار در زندگی رخ میدهد،مطمئنأ اغراق می کند.آیا با شوهر سابق اش،تجربه ی عشق بازی عالی ای را نداشته است؟این کلمات،الهام را به تفکری جدی فرو برد.دست آخر خیلی آهسته گفت:“بله.”
بی شک او تصور می کرد هیجان عشق بازی ای که تازه تجربه کرده،به صداقتی مهیج وادارش میکند.تکرار کرد:“بله.” یک لیوان دیگر نوشید و بعد شرح داد که قوی ترین تجربه ها دقیقأ قابل مقایسه با همدیگر نیستند.برای یک زن،دوست داشتن در بیست سالگی و دوست داشتن در سی سالگی دو چیز کاملأ متفاوت است،نه فقط از دیدگاه روانی بلکه فیزیکی. اوگفت که تنها دو بار در زندگی اش مجذوب خشونتی چنین بی قید و شرط شده است؛توسط شوهر سابق اش و توسط من.
سه سال بود که از شوهرش جدا شده بود.به خاطر دختر کوچکشان تحمل کرده بود ولی جانش به لب رسیده بود و به ناچار جدایی را برگزید.
الهام مست تر و خوشحال تر از پیش می شد.نمی دانست چگونه احساس خوشبختی اش را نشان دهد.یک دفعه به سرش زد که ماهواره را روشن کند.موسیقی شاد ایرانی از آن پخش میشد.الهام سرپا ایستاد.چشم هایش می درخشیدند.ناشیانه شروع کرد به انجام حرکاتی موزون.زد زیر خنده.می دانی هیچ وقت این طوری نرقصیده ام.با صدای بلند خندید و آمد مرا تنگ در آغوش گرفت.می خواست من برقصانمش.از امتناعم عصبانی شد.برای اینکه دلش را نشکنم شروع کردم به رقصیدن.یواش یواش خودم هم خوشم امد.هر دو مثل دیوانه ها می خندیدیم واحساس سبکی می کردیم. متوجه شد که من لباس هایم را پوشیده ام و او نپوشیده است؛خندید.این موضوع به نظرش جالب و غیرعادی می رسید.
پرسید:“ساعت چند است؟”
جواب دادم:“شش و نیم.”
مچ دست چپم را،همان جا که ساعتم را میبندم چنگ زد و فریاد کشید:“دروغگو!ساعت یک ربع به شش است!می خواهی خودت را از دست من خلاص کنی!” به رسم خود سوتین و شرت او را به یادگاری برای خود برداشتم. چیزی نگفت.همیشه بعد از سکس با زن ها و دختر ها این کار را می کنم. چمدانم تقریبا پر شده است از انواع و اقسام شرت ها و سوتین های گوناگون و رنگارنگ. هر کدام از آنها برایم تداعی کننده خاطرات شیرینی هستند.
می خواست به او قول بدهم که واقعا هم دیگر را خیلی زودتر خواهیم دید. با علامت سر قبول کردم. برایش کافی نبود،خواست با حرف بگویم که ما همدیگر را بارها این جا و آنجا خواهیم دید.
لباس پوشیدنش را خیلی طول داد.چند دقیقه قبل از ساعت هفت بدون خداحافظی رفت.زن عجیبی بود.فکر کنم او نیز مانند من از لحاظ روانی نامتعادل بود،این را می شد از اخلاق و رفتارهای عجیب او فهمید.

دوستان شهوانی، امیدوارم لذت برده باشید.

در ضمن دوستان،در زیر داستان ها به نویسندگان فحش ندهیم.فحش نمایانگر شخصیت خانوادگی افراد است. فقط انتقاد سازنده داشته باشیم. نویسندگان چند ساعت فقط صرف میکند،لااقل اگر آنها را تشویق نکنیم،از نوشتن دلسرد نکنیم.

نوشته : سلی


👍 0
👎 1
30374 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

310172
2012-02-01 23:47:51 +0330 +0330
NA

آخه عزیز من این چه طرز نوشتنه؟ آدم اصلا رغبت نمیکنه بخونه. آخه تو به این میگی متن ادبی؟ “بیا،بیا نزدیک من! نزدیک نزدیک…”

0 ❤️

310173
2012-02-02 00:19:33 +0330 +0330
NA

از اینجور نوع نوشتنا خوشم نمیاد خیلی سعی کردم بتونم بخونم ولی تا مقدمت بیشتر نشد که بخونم

0 ❤️

310174
2012-02-02 00:49:25 +0330 +0330
NA

???u mad!!!matne adabit mano koshte.ada hooo0oo0y chan kelas savad dari?

0 ❤️

310175
2012-02-02 02:56:21 +0330 +0330
NA

زحمت کشیدی اما ادبی نشده بود! فقط تونستی روانی بودنتو خوب نشون بدی که باید بدونی تو تنها روانی دنیا نیستی! زیادن امثال تو… خیلی زیاد

0 ❤️

310176
2012-02-02 07:17:34 +0330 +0330
NA

كس بگفتي هااااي كس بگفتي
يك ثانيه دگر، دو ثانيه دگر… باز هم كس بگفتي
با اتشفشان پرتقالي ات اشكال هندسي از قبيل بيلاخ از براي خود رسم بكردندي
“انتقاد سازنده” بكردم، شِگِفتي!!!

0 ❤️

310177
2012-02-02 08:50:07 +0330 +0330
NA

خواهر و مادرت را بیاور من و دوستان شهوانی اندکی بگاییم.

0 ❤️

310178
2012-02-02 10:27:49 +0330 +0330
NA

کیر سیخم از طول و عرض و ارتفاع تو حلقت ان مغز این چه طرز نوشتن این حیونی بود نه ادبی این همه کس گفتی مثل ادم مینوشتی رینن بهت

0 ❤️

310179
2012-02-02 10:29:12 +0330 +0330
NA

کیر سیخم از طول و عرض و ارتفاع تو حلقت ان مغز این چه طرز نوشتن این حیونی بود نه ادبی این همه کس گفتی مثل ادم مینوشتی نرینن بهت

0 ❤️

310180
2012-02-02 10:42:50 +0330 +0330
NA

شانس آوردی که نزدیک نبودی،وگرنه آنچنان از کون می کردیمت که پدر،مادر،خواهر،برادر،عمو…و خلاصه تمام فامیل هایت به حالت گریه کنند!لطف کن دیگر کس شر ننویس!《بعد از چهار روز تا یک هفته رابطه برقرار میکنم》《لخت شوید الهام》مردک بنشین سرش!

0 ❤️

310181
2012-02-02 12:52:53 +0330 +0330
NA

تو انسان روانی و خیلی خیلی بزرگی هستی … واقعا مثل شما خیلی کم هستن . اصلا پیدا نمیشن . کس مغز روانی من سعی کردی خوب بنویسی به خاطر سعیی که کردی تشویقت میکنم . آفرین … در ضمن آفرین که خیلی سریع کس جور میکنی … تون تون کسارو میکنی . واقعا که تو کلت به اندازه دودول بچه یکساله مغز نیست … واقعا… =)) =)) =)) =)) =)) =)) =))

0 ❤️

310182
2012-02-02 14:02:30 +0330 +0330
NA

=)) لخت شوید کیرم تو مغز فندقیت

0 ❤️

310183
2012-02-02 14:03:45 +0330 +0330
NA

عجب مغز کوچولوی داری

0 ❤️

310184
2012-02-03 00:19:08 +0330 +0330
NA

بسی کس بگفتی عزیز/ نشین روی فرشی عریض/بکن دست و آلت به روغن تو لیز/بزن جق دو دستی,تمیز/چو گشتی ز ارضا دستی حضیض/بنه سر به بالش بکپ تندوتیز/ ازآن مغزکیری مزخرف مریز.

نثر شبه مسجع بالا تقدیم به متن ادبیت.

0 ❤️

310185
2012-02-03 00:49:53 +0330 +0330

کوس کش کیرم تو حلقت.

0 ❤️

310186
2012-02-03 02:43:24 +0330 +0330
NA

چرا همه آدمهای روانی و افسرده بعد از مدتی آرام، تنوع طلب، بی تعصب، بی غیرت و علاقمند به نوشتن متنهای ادبی میشن؟؟!!! من هم اینجوری هستم، با این تفاوت که سکس چندانی نداشته ام و سعی داشتم آدم خوبی باشم

0 ❤️

310187
2012-02-06 07:41:53 +0330 +0330
NA

احمقم تو بیشعورت ,الهام لخت شوید,ریدی بابا شیییویییید.

0 ❤️

310188
2012-05-17 02:20:46 +0430 +0430
NA

kiram to kose nane oni ke be to adabiat yad dad kiri inam shod matne adabi ridam to halghe pedare dayoset
kire meshkim to kose rangi avalo akharet

0 ❤️