-تو دقیقا تویِ سطل آشغال پیدا نشدی ، کنارش پیدا شدی .
پدر گابریل همیشه اینو بهش میگفت، ولی پدر ساموئل نظر دیگه ای داشت:" فکرشو کن که اگه ما پیدات نمیکردیم و نمیاوردیمت اینجا ،چه بلایی سرت میومد ، دقیقا داخل سطل آشغال ولت کرده بودن، روت استفراغ ریخته بود. "
و اون دقیقا نمیدونست، داخل سطل اشغال یا بیرونش، ولی هرچی بود می دونست که ولش کردن ، میدونست که جز صومعه،خونه ای نداره .
اولین باری که به جرم دزدی گرفتنش ، اصلا دزدی نکرده بود ، همه ی پدرا می گفتن که صومعه خونه ی خداست، و اونجا هیچ کس حق نداره چیزیو در انحصار داشته باشه ، انحصار طلبی وجود نداشت ، و همه وارسته و ازاد از مال دنیا بودن . هه ! ولی جود میدونست که همه ش دروغه ، پدر گابریل پیرهنی داشت که پدرای دیگه نداشتن، و پدر ساموئل شونه ی طلایی ای داشت که مانندشو هیچ کس نداشت . و این شونه ی طلایی لعنتی ! همه ش تقصیر اون بود،گم شد و پدرا اونو مقصر میدونستن.
-" ولی من اون شونه رو برنداشتم پدر ! قسم میخورم . "
-" موش کثیفِ کوچولو ، اگه تو برنداشتی پس کی برداشته ؟ به جز تو هیچ بچه ی دیگه ای توی این صومعه نیست، به نظرت پدرا که بنده ی وارسته یِ خدان ، دزدی میکنن ؟؟ البته که نه ! "
و فایده ای نداشت ! التماس بی فایده بود ، قسم هم همینطور. همه چیز پوچ و بی فایده بود . چون که پدر ساموئل بهش گفت : " عوضش این قضیه باعث میشه که درس بگیری ، که دیگه دزدی نکنی . " طعمِ گسِ آتیش ! حتما می پرسید مگه آتیشم طعم داره ؟ من میگم آره داره ! اگه توی 8 سالگی ، روی دستت نفت بریزن ، و بعد آتیشش بزنن ، و بعد سوختنِ دستتو تماشا کنی ، و کشیشی که روبه روت نشسته پشتِ دودی که از دستت بلند میشه گم بشه ! و بوی سوختنِ گوشت دستت جوری به مشامت نفوذ کنه که اطمینان کسب کنی تا دم مرگ بوشو یادت خواهد موند ، آتیش البته که طعم داره . برای بچه ای که توی 8 سالگی ، دستشو می سوزونن تا یاد بگیره دیگه نباید دزدی کنه ، آتیش طعم قوی و تلخ و آموزنده ای باید داشته باشه !
سلسله ی تجاوزا درست بعد از این واقعه شروع شد، البته اون تا سالها بعد حتی نمیدونست معنی تجاوز چیه ، دستش تا مدت ها درد میکرد ، شبا البته که نمیتونست بخوابه ، دستشو باند پیچیده بود ، ولی انگار سوزوندن دستش کافی نبود ، پدر ساموئل دوروز بعد از سوزوندنِ دستِ جود، شونه یِ کوفتیشو پیدا کرد ، ولی هیچ کدوم از کشیشا کوتاه نیومدن ! بعد از اینکه کلاسای درسش تموم میشد ، اونو می بردنش توی اتاقشون ، بهش میگفتن باید روش آزمایش انجام بدن تا روح شیطانی از درونش آزاد بشه، آزمایش به این صورت بود که نوبتی میومدن پشتش و می کردنش . اولین بار در زندگیش بود که روش آزمایش میکردن !
ساعاتِ بعد از آزمایشات ، دردناک بودن ، به سختی میخوابید ، و پشتش درد زیادی میکرد ، و نمیتونست مثل همیشه تو حیاط صومعه بدوعه ، خب میدونید ، درد زیاد بود .
و آزمایشات تموم نمیشدن، به جز کشیش لوک، کشیشی نبود اونجا که حداقل یه بار با اون سکس نکرده باشه! " سکس "… البته که بهتره بگم تجاوز .
همین موقعا بود ، که شروع کرد به کوبوندن خودش به در و دیوار ، هرگز مادر و پدری ندیده بود ، و هرگز نمیدونست آزمایشی که باهاش انجام میدن تجاوز جنسیه ، دنیای اون منحصر به صومعه و کشیشای چاقی بود که هرروز می دید، تنها چیزی که میدونست احساسی بود که داشت ، اون حسِ شرم بعد از بیرون اومدن از اتاق پدر ساموئل یا پدر گابریل ، از خودش بدش میومد ولی نمیتونست بگه چرا ، تنها کاری که میتونست بکنه این بود که بی صدا خودشو به زمین و دیوار بکوبه ، و سعی کنه خشمشو خالی کنه ، البته که جبری که اون گرفتارش بود ، تلخ و بی رحمانه بود .
تنها کسی که توی صومعه بهش محبت میکرد، کشیش لوک بود .کشیش لوک براش مخفیانه شکلات می برد ، و بهش اجازه میداد توی کلبه ی مخفیش که انتهای صومعه بود ، بازی کنه . و تنها کسی که جود ازش متنفر نبود ، کشیش لوک بود .
یه روز که توی اتاق پدر گابریل بود و پدر داشت روش یه آزمایش دیگه انجام میداد ، کشیش لوکو از پنجره دید ، فقط یه نگاه سریع ، یه نیم نگاه ، کشیش لوکو دید که لبخند تمسخر آمیزی زد و بعد دور شد … این خیلی عصبانیش کرد ، به قدری که بعد از اینکه از اتاق کشیش گابریل بیرون اومد ، مستقیم رفت کلبه یِ کشیش لوک ، و همه ی گلدونای کشیشو شکست .
چند ساعت بعد … توی اتاقش ، توی تاریکی، گریه کرد ، این بار خودشو به در و دیوار نکوبوند ، این بار سعی نکرد کاری کنه ، فقط گریه کرد ، و عمیقا گریه کرد … حس پشیمونی کرد ،حس کرد که آدم نالایقیه ، که جواب اون همه محبت کشیش لوکو با شکوندنِ گلدوناش داده، جود خوب میدونست که کشیش چقد گلدوناشو دوس داره .
پس سعی کرد آروم از تختش بیاد بیرون و به سمت کلبه ی کشیش لوک دوید ، علی رغم درد شدیدی که پشتش داشت ، همون درد دیرینِ حاصل از آزمایشات جنسی .
و همون شب بود ، که بعد از گریستن تو بغلِ پدر لوک ، پیشنهادی شنید که قطعا کلید خلاصیش از ازمایشا، و تنبیها ، و تجاوزا بود .
کشیش لوک بهش گفت که اونا دونفری میتونن با هم از صومعه فرار کنن و تنها چیزی که لازم بود رضایتِ جود بود . و همکاریش . طبیعتا هیچ کس تو صومعه نباید متوجه میشد .
و جود اولش باور نمیشد ، خندیدن باعث میشد درد توی روده هاش بیشتر بشه ، ولی نتونست جلوی خودشو بگیره و از فرط خوشحالی نخنده .
حالا جود یه انگیزه و امید پیدا کرده بود .جلسات تجاوز با کشیشا ، حالا انگار دردش کمتر شده بود ، چون میدونست به زودی قراره با کشیش لوک فرار کنه ، و همینطور روزها گذشت، تا اینکه یه روز کشیش لوک بهش گفت که امشب وقتشه . که امشب قراره برای همیشه از اون صومعه ی نکبت بار برن.
و اون شب ، بهترین شب زندگیش بود . بهترین شب زندگیش تو کل 10 سال زندگی رقت انگیزش .
و اونا با هم فرار کردن ، و همونطور که قرار بود هیچ کس تو صومعه نفهمید ، همه چیز طبق برنامه پیش رفت .
قرار بود کنار ساحل ، یه کلبه با هم بسازن ، و قرار بود مثل پدر و پسر با هم زندگی کنن ، قرار بود کشیش لوک جوری ازش حمایت کنه که دیگه هیچ کس نتونه بهش زور بگه ولی این قرار و مدارا ، خزعبلاتی بیش نبود . این چیزی بود که بعد از مدتها فهمید .
سه هفته ای از فرارشون می گذشت ، توی این مدت قرار بود پدر لوک دنبال محل مناسب برای ساختن کلبه شون بگرده ، و جود صبر می کرد و صبر می کرد و صبر میکرد … توی این سه هفته تو چند تا ایالت اطراق کرده بودن ، توی هتلا چند شب میخوابیدن و بعد کشیش میومد و میگف که جای مناسب پیدا نکرده و باید برن و جود هم می گفت : "باشه "
تا اینکه یک روز ، کشیش لوک، خسته و عاجز به اتاقشون تو هتل برگشت ، اون روز ، پدر مثل بقیه روزا سرحال نبود .
جود رفت کنار کشیش و ازش پرسید که چی شده .
و کشیش گفت : " جود، میدونی که من هرروز از صبح تا شب تلاش میکنم تا بتونیم با هم کلبه مونو بسازیم . "
-بله پدر میدونم .
کشیش با ناامیدی بیشتر ادامه داد : خب اینطور که فهمیدم، پولمون کفاف نمیده ، یعنی من همه جارو گشتم ، توی این مدت ، چند تا ایالتو با هم رفتیم، ولی از هرکی می پرسم میگه که نمیشه، پولمون خیلی کمه . "
پدر لوک ، تموم تلاششو کرده بود ، و جود حس میکرد خیلی به پدر مدیونه . پس گفت : چه کاری از دست من برمیاد ؟ من هرکاری که از دستم بربیاد میکنم .
و برای اولین بار بعد از چند دقیقه ، این بارقه ی نور و امید و خوشحالی بود که تو چشمای لوک برق زد : مطمعنی پسرم ؟
-البته ! شما خیلی به گردن من حق دارید ، من هیچ کاری نکردم که بتونم جبران کنم ، هرکاری که بتونم انجام میدم تا کمک کنم و بتونیم کلبه مونو بسازیم !
و لوک ، حالا دستشو رو شونه ی جود گذاشت : خیلی خوبه ، فکر کنم یه کار باشه که بتونی بکنی .
و جود برای اولین بار حس کرد که قراره مثمر ثمر واقع بشه و حداقل گوشه ای از زحمات لوکو جبران کنه : من خیلی کارا بلدم ، میتونم آشپزی کنم ، خونه هارو تمیز کنم ، گلا و چمنارو کوتاه کنم ، میتونم شیشه هارو برق بندازم…
ولی لوک نداشت که جود به حرفش ادامه بده : " نه نه ! کاری که قرار بکنی، همون کاریه که توی صومعه با کشیشا میکردی . "
طعم گسِ آتیش ؟! نه ! این بار طعمِ گس ناامیدی، و سیاه شدن آینده ی تخیلیش ، و حس تهوع ، و دردی که دوباره به ناگه تو پشتش ظاهر شد .
جود … ساکت شده بود … نمیتونست جواب بده. آیا دوست داشت چنین کاری کنه ؟ نه ! … آیا قرار بود به لوک بگه که نمیتونه ؟ و تنها کسی که تو زندگیش اونو طرد نکرده بود رو ناامید کنه ؟ چه کسی توی دنیا بود به جز لوک ، که به جود اهمیت میداد ؟؟؟ هیچ کس ! آیا قرار بود باعث بشه لوک هم ازش دلزده و ناامید بشه ؟؟؟ نه ! بهایِ سنگینی بود ! بهای ِ سنگینی بود …
لوک ادامه داد : من دیدم که چقدر تویِ این کار خوبی ، فقط چندباری با مشتریا انجامش میدی و بعدش ما پول کافیو برای ساختن کلبه مون به دست میاریم ، دوست داری کمک کنی تا کلبه مونو بسازیم ؟
و جود سرشو تکون داد.
و روزهای بعد شروع شدن ، آزمایشات مکرر ! لوک توی دستشویی پشت در وایمیساد و کشیشک میداد که مشتریا جودو اذیت نکنن، هماهنگ کردن مشتریا هم با لوک بود ، اگه مشتری ای بدرفتاری میکرد ، لوک سریع میومد بیرون و از اتاق پرتش میکرد بیرون ! … و جود برای یه بار دیگه تو زندگیش حس میکرد که پناهگاهی داره ، گرچه پناهگاهش اونو به شرمِ دیرینش و دردِ پشتش بازگردونده بود .
هرروز که میگذشت ، جود بیشتر متوجه میشد، که داستانایِ کلبه و ساحل ، چقدر چرند بودن ، که قرار نبود کلبه ای ساخته بشه ، چون هرچقدرم که کار میکرد ، همیشه لوک میگفت که " هنوز پولمون کافی نیست " … و جود البته که بچه بود … ولی میدونست که بعد از این همه کارکردن و مشتری ، باید پولشون جمع شده باشه .
بعد از یه مدتی حساب مشتریا از دستش رفت ، اوایل می شمرد ، ولی بعد از یه مدت ، دیگه نمیتونست بشمره ، تعداد بیشتر از اونی بود که اون بتونه بشمره …
نوشته: میم الف
خوب بود ادامه بده فقط لطف کن زودتر بنویس که مجبور نشیم برای اینکه یادمون بیاد قسمت قبلو بخونیم
واقعا بعد از مدتها یه داستان توپ خوندم البته صومعه را همون حوزه علمیه پسران هم مینوشتی بیراه نبود
جالب بود. منتظر ادامهش میمونم👌❤