روایت یک نابودی (۱)

1401/05/18

-تو دقیقا تویِ سطل آشغال پیدا نشدی ، کنارش پیدا شدی .
پدر گابریل همیشه اینو بهش میگفت، ولی پدر ساموئل نظر دیگه ای داشت:" فکرشو کن که اگه ما پیدات نمیکردیم و نمیاوردیمت اینجا ،چه بلایی سرت میومد ، دقیقا داخل سطل آشغال ولت کرده بودن، روت استفراغ ریخته بود. "
و اون دقیقا نمیدونست، داخل سطل اشغال یا بیرونش، ولی هرچی بود می دونست که ولش کردن ، میدونست که جز صومعه،خونه ای نداره .
اولین باری که به جرم دزدی گرفتنش ، اصلا دزدی نکرده بود ، همه ی پدرا می گفتن که صومعه خونه ی خداست، و اونجا هیچ کس حق نداره چیزیو در انحصار داشته باشه ، انحصار طلبی وجود نداشت ، و همه وارسته و ازاد از مال دنیا بودن . هه ! ولی جود میدونست که همه ش دروغه ، پدر گابریل پیرهنی داشت که پدرای دیگه نداشتن، و پدر ساموئل شونه ی طلایی ای داشت که مانندشو هیچ کس نداشت . و این شونه ی طلایی لعنتی ! همه ش تقصیر اون بود،گم شد و پدرا اونو مقصر میدونستن.
-" ولی من اون شونه رو برنداشتم پدر ! قسم میخورم . "
-" موش کثیفِ کوچولو ، اگه تو برنداشتی پس کی برداشته ؟ به جز تو هیچ بچه ی دیگه ای توی این صومعه نیست، به نظرت پدرا که بنده ی وارسته یِ خدان ، دزدی میکنن ؟؟ البته که نه ! "
و فایده ای نداشت ! التماس بی فایده بود ، قسم هم همینطور. همه چیز پوچ و بی فایده بود . چون که پدر ساموئل بهش گفت : " عوضش این قضیه باعث میشه که درس بگیری ، که دیگه دزدی نکنی . " طعمِ گسِ آتیش ! حتما می پرسید مگه آتیشم طعم داره ؟ من میگم آره داره ! اگه توی 8 سالگی ، روی دستت نفت بریزن ، و بعد آتیشش بزنن ، و بعد سوختنِ دستتو تماشا کنی ، و کشیشی که روبه روت نشسته پشتِ دودی که از دستت بلند میشه گم بشه ! و بوی سوختنِ گوشت دستت جوری به مشامت نفوذ کنه که اطمینان کسب کنی تا دم مرگ بوشو یادت خواهد موند ، آتیش البته که طعم داره . برای بچه ای که توی 8 سالگی ، دستشو می سوزونن تا یاد بگیره دیگه نباید دزدی کنه ، آتیش طعم قوی و تلخ و آموزنده ای باید داشته باشه !
سلسله ی تجاوزا درست بعد از این واقعه شروع شد، البته اون تا سالها بعد حتی نمیدونست معنی تجاوز چیه ، دستش تا مدت ها درد میکرد ، شبا البته که نمیتونست بخوابه ، دستشو باند پیچیده بود ، ولی انگار سوزوندن دستش کافی نبود ، پدر ساموئل دوروز بعد از سوزوندنِ دستِ جود، شونه یِ کوفتیشو پیدا کرد ، ولی هیچ کدوم از کشیشا کوتاه نیومدن ! بعد از اینکه کلاسای درسش تموم میشد ، اونو می بردنش توی اتاقشون ، بهش میگفتن باید روش آزمایش انجام بدن تا روح شیطانی از درونش آزاد بشه، آزمایش به این صورت بود که نوبتی میومدن پشتش و می کردنش . اولین بار در زندگیش بود که روش آزمایش میکردن !
ساعاتِ بعد از آزمایشات ، دردناک بودن ، به سختی میخوابید ، و پشتش درد زیادی میکرد ، و نمیتونست مثل همیشه تو حیاط صومعه بدوعه ، خب میدونید ، درد زیاد بود .
و آزمایشات تموم نمیشدن، به جز کشیش لوک، کشیشی نبود اونجا که حداقل یه بار با اون سکس نکرده باشه! " سکس "… البته که بهتره بگم تجاوز .
همین موقعا بود ، که شروع کرد به کوبوندن خودش به در و دیوار ، هرگز مادر و پدری ندیده بود ، و هرگز نمیدونست آزمایشی که باهاش انجام میدن تجاوز جنسیه ، دنیای اون منحصر به صومعه و کشیشای چاقی بود که هرروز می دید، تنها چیزی که میدونست احساسی بود که داشت ، اون حسِ شرم بعد از بیرون اومدن از اتاق پدر ساموئل یا پدر گابریل ، از خودش بدش میومد ولی نمیتونست بگه چرا ، تنها کاری که میتونست بکنه این بود که بی صدا خودشو به زمین و دیوار بکوبه ، و سعی کنه خشمشو خالی کنه ، البته که جبری که اون گرفتارش بود ، تلخ و بی رحمانه بود .
تنها کسی که توی صومعه بهش محبت میکرد، کشیش لوک بود .کشیش لوک براش مخفیانه شکلات می برد ، و بهش اجازه میداد توی کلبه ی مخفیش که انتهای صومعه بود ، بازی کنه . و تنها کسی که جود ازش متنفر نبود ، کشیش لوک بود .
یه روز که توی اتاق پدر گابریل بود و پدر داشت روش یه آزمایش دیگه انجام میداد ، کشیش لوکو از پنجره دید ، فقط یه نگاه سریع ، یه نیم نگاه ، کشیش لوکو دید که لبخند تمسخر آمیزی زد و بعد دور شد … این خیلی عصبانیش کرد ، به قدری که بعد از اینکه از اتاق کشیش گابریل بیرون اومد ، مستقیم رفت کلبه یِ کشیش لوک ، و همه ی گلدونای کشیشو شکست .
چند ساعت بعد … توی اتاقش ، توی تاریکی، گریه کرد ، این بار خودشو به در و دیوار نکوبوند ، این بار سعی نکرد کاری کنه ، فقط گریه کرد ، و عمیقا گریه کرد … حس پشیمونی کرد ،حس کرد که آدم نالایقیه ، که جواب اون همه محبت کشیش لوکو با شکوندنِ گلدوناش داده، جود خوب میدونست که کشیش چقد گلدوناشو دوس داره .
پس سعی کرد آروم از تختش بیاد بیرون و به سمت کلبه ی کشیش لوک دوید ، علی رغم درد شدیدی که پشتش داشت ، همون درد دیرینِ حاصل از آزمایشات جنسی .
و همون شب بود ، که بعد از گریستن تو بغلِ پدر لوک ، پیشنهادی شنید که قطعا کلید خلاصیش از ازمایشا، و تنبیها ، و تجاوزا بود .
کشیش لوک بهش گفت که اونا دونفری میتونن با هم از صومعه فرار کنن و تنها چیزی که لازم بود رضایتِ جود بود . و همکاریش . طبیعتا هیچ کس تو صومعه نباید متوجه میشد .
و جود اولش باور نمیشد ، خندیدن باعث میشد درد توی روده هاش بیشتر بشه ، ولی نتونست جلوی خودشو بگیره و از فرط خوشحالی نخنده .
حالا جود یه انگیزه و امید پیدا کرده بود .جلسات تجاوز با کشیشا ، حالا انگار دردش کمتر شده بود ، چون میدونست به زودی قراره با کشیش لوک فرار کنه ، و همینطور روزها گذشت، تا اینکه یه روز کشیش لوک بهش گفت که امشب وقتشه . که امشب قراره برای همیشه از اون صومعه ی نکبت بار برن.
و اون شب ، بهترین شب زندگیش بود . بهترین شب زندگیش تو کل 10 سال زندگی رقت انگیزش .
و اونا با هم فرار کردن ، و همونطور که قرار بود هیچ کس تو صومعه نفهمید ، همه چیز طبق برنامه پیش رفت .
قرار بود کنار ساحل ، یه کلبه با هم بسازن ، و قرار بود مثل پدر و پسر با هم زندگی کنن ، قرار بود کشیش لوک جوری ازش حمایت کنه که دیگه هیچ کس نتونه بهش زور بگه ولی این قرار و مدارا ، خزعبلاتی بیش نبود . این چیزی بود که بعد از مدتها فهمید .
سه هفته ای از فرارشون می گذشت ، توی این مدت قرار بود پدر لوک دنبال محل مناسب برای ساختن کلبه شون بگرده ، و جود صبر می کرد و صبر می کرد و صبر میکرد … توی این سه هفته تو چند تا ایالت اطراق کرده بودن ، توی هتلا چند شب میخوابیدن و بعد کشیش میومد و میگف که جای مناسب پیدا نکرده و باید برن و جود هم می گفت : "باشه "
تا اینکه یک روز ، کشیش لوک، خسته و عاجز به اتاقشون تو هتل برگشت ، اون روز ، پدر مثل بقیه روزا سرحال نبود .
جود رفت کنار کشیش و ازش پرسید که چی شده .
و کشیش گفت : " جود، میدونی که من هرروز از صبح تا شب تلاش میکنم تا بتونیم با هم کلبه مونو بسازیم . "
-بله پدر میدونم .
کشیش با ناامیدی بیشتر ادامه داد : خب اینطور که فهمیدم، پولمون کفاف نمیده ، یعنی من همه جارو گشتم ، توی این مدت ، چند تا ایالتو با هم رفتیم، ولی از هرکی می پرسم میگه که نمیشه، پولمون خیلی کمه . "
پدر لوک ، تموم تلاششو کرده بود ، و جود حس میکرد خیلی به پدر مدیونه . پس گفت : چه کاری از دست من برمیاد ؟ من هرکاری که از دستم بربیاد میکنم .
و برای اولین بار بعد از چند دقیقه ، این بارقه ی نور و امید و خوشحالی بود که تو چشمای لوک برق زد : مطمعنی پسرم ؟
-البته ! شما خیلی به گردن من حق دارید ، من هیچ کاری نکردم که بتونم جبران کنم ، هرکاری که بتونم انجام میدم تا کمک کنم و بتونیم کلبه مونو بسازیم !
و لوک ، حالا دستشو رو شونه ی جود گذاشت : خیلی خوبه ، فکر کنم یه کار باشه که بتونی بکنی .
و جود برای اولین بار حس کرد که قراره مثمر ثمر واقع بشه و حداقل گوشه ای از زحمات لوکو جبران کنه : من خیلی کارا بلدم ، میتونم آشپزی کنم ، خونه هارو تمیز کنم ، گلا و چمنارو کوتاه کنم ، میتونم شیشه هارو برق بندازم…
ولی لوک نداشت که جود به حرفش ادامه بده : " نه نه ! کاری که قرار بکنی، همون کاریه که توی صومعه با کشیشا میکردی . "
طعم گسِ آتیش ؟! نه ! این بار طعمِ گس ناامیدی، و سیاه شدن آینده ی تخیلیش ، و حس تهوع ، و دردی که دوباره به ناگه تو پشتش ظاهر شد .
جود … ساکت شده بود … نمیتونست جواب بده. آیا دوست داشت چنین کاری کنه ؟ نه ! … آیا قرار بود به لوک بگه که نمیتونه ؟ و تنها کسی که تو زندگیش اونو طرد نکرده بود رو ناامید کنه ؟ چه کسی توی دنیا بود به جز لوک ، که به جود اهمیت میداد ؟؟؟ هیچ کس ! آیا قرار بود باعث بشه لوک هم ازش دلزده و ناامید بشه ؟؟؟ نه ! بهایِ سنگینی بود ! بهای ِ سنگینی بود …
لوک ادامه داد : من دیدم که چقدر تویِ این کار خوبی ، فقط چندباری با مشتریا انجامش میدی و بعدش ما پول کافیو برای ساختن کلبه مون به دست میاریم ، دوست داری کمک کنی تا کلبه مونو بسازیم ؟
و جود سرشو تکون داد.
و روزهای بعد شروع شدن ، آزمایشات مکرر ! لوک توی دستشویی پشت در وایمیساد و کشیشک میداد که مشتریا جودو اذیت نکنن، هماهنگ کردن مشتریا هم با لوک بود ، اگه مشتری ای بدرفتاری میکرد ، لوک سریع میومد بیرون و از اتاق پرتش میکرد بیرون ! … و جود برای یه بار دیگه تو زندگیش حس میکرد که پناهگاهی داره ، گرچه پناهگاهش اونو به شرمِ دیرینش و دردِ پشتش بازگردونده بود .
هرروز که میگذشت ، جود بیشتر متوجه میشد، که داستانایِ کلبه و ساحل ، چقدر چرند بودن ، که قرار نبود کلبه ای ساخته بشه ، چون هرچقدرم که کار میکرد ، همیشه لوک میگفت که " هنوز پولمون کافی نیست " … و جود البته که بچه بود … ولی میدونست که بعد از این همه کارکردن و مشتری ، باید پولشون جمع شده باشه .
بعد از یه مدتی حساب مشتریا از دستش رفت ، اوایل می شمرد ، ولی بعد از یه مدت ، دیگه نمیتونست بشمره ، تعداد بیشتر از اونی بود که اون بتونه بشمره …

نوشته: میم الف


👍 16
👎 2
27101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

889128
2022-08-09 01:53:59 +0430 +0430

جالب بود. منتظر ادامه‌ش می‌مونم👌❤

2 ❤️

889140
2022-08-09 02:08:25 +0430 +0430

خیلی خفن بود

2 ❤️

889158
2022-08-09 03:10:35 +0430 +0430

خوب بود ادامه بده فقط لطف کن زودتر بنویس که مجبور نشیم برای اینکه یادمون بیاد قسمت قبلو بخونیم

3 ❤️

889170
2022-08-09 04:18:35 +0430 +0430

ما شما را به مقام انسانیت می رسانیم.

0 ❤️

892839
2022-08-30 08:38:14 +0430 +0430

واقعا بعد از مدتها یه داستان توپ خوندم البته صومعه را همون حوزه علمیه پسران هم مینوشتی بیراه نبود

0 ❤️