روز خوب، روز بد (۲)

1397/04/15

…قسمت قبل
این داستان ساختگی بوده،تم همجنسگرایانه و یکمم چاشنی داره (خیلی کم!به درد زدن نمیخوره،پس لطفا با این هدف نخونید!)…امیدوارم از خوندنش بیشتر از قسمت قبل لذت ببرید!^-^

خشکم زده…چه مرگمه؟چرا اینطوری شدم؟خیلی وقته نتونستم این حسو تجربه کنم،اضطراب!ترس!ضربانم میره بالا و بالاتر،نفسام سنگین تر میشن و حتی نمیتونم تکون بخورم!جسد این تن لش اصلا برام مهم نیست!..این پسره چجوری انقدر خونسرد جلوی روم وایساده و زل زده بهم!؟اصلا یه ادم چطور میتونه انقدر زیبا باشه؟این پوست به سفیدی برف،این موهای بلند بور و نرم و این چشمای درشت و این لبای سرخ…چشاش رنگ خاصی نداره،ولی بازم برام ترسناکه،چون اشناس،خیلی اشنا…منو یاد معشوق قاتلم میندازه!یعنی وقتشه دوباره بمیرم؟؟دوباره و دوباره!؟نه!دیگه تموم شد…
_با توام!لالی؟
با تشر؟چه بداخلاقه!اصلا بهش نمیاد!و من نه عصبانی شدم،نه دلم میخواد با تیکه انداختن جوابشو بدم!عجیبه!این منم؟انگار دوست دارم با پیش من بودن احساس امنیت کنه!نمیفهمم!فکر میکردم فقط یه نفر تو دنیا میتونه همچین حسی رو تو من ایجاد کنه!خب…وقتشه گند بزنم!وقتشه درست ترین اشتباهم رو انجام بدم!یه فرار رو به جلو…
_من؟من فقط یه دلقک مرده ام!ولی میتونی جوکر صدام کنی!
اروم اروم میاد جلو…انگار لرزش دستای من و چاقویی که تو دستم داره ازش خون میچکه نمیتونه بترسونتش…اروم دستشو میاره بالا و انگشتاشو روی بخیه های روی صورتم میکشه!
_منطقیه!..یکی بهت بدهکارم!معلوم نبود اگه نمیرسیدی این کثافت باهام چیکار میکرد،زورم بهش نمیرسید!..جریان زخمات چیه اقای جوکر؟
این بشر ترس حالیش نیست؟دستاشو از رو صورتم بر میدارم و میارم پایین…
_یه اشتباه برای این که وقتی که رفتم جلوی اینه یادم بیاد که این خنده تقاص همه اون شباییه که با گریه میخوابیدم!یه اشتباه برای این که یادم نره که من کیم!یه یادگاری که باعث میشه جلوی اینه بالا بیارم!تا یادم بیاد که هیچکس بیشتر از خودم نمیتونه بهم صدمه بزنه!یه خنده برای همه گریه های تاریخ!یه انتقام!چیزی که نه تو میفهمیش و نه حتی خود من!
و در همین لحظه فرمانده ای خسته،نفس نفس زنان در حالی که صورتش مثل گوجه سرخ شده وارد اتاق میشود!اصلا کی این اتفاقو دیده که رفته خبرش کرده!؟
_محسن تو حالت خوبه؟چی شده؟
محسن؟فقط همینو کم داشتم!یه محسن دیگه!انگار زندگیم قراره به دست محسن ها تباه (تر) بشه!این تباهی رو دوست دارم!
_خسته نباشی فرمانده!
سرشو اورد بالا و یه نفس عمیق کشید…
_سلامت باشی!:/
_خان داداش با منجی داداشت اشنا شو…منو از یه بگایی عظیم نجات داد!
بله…الان که بیشتر دقت میکنم اینم کم داشتم!البته از یه فرمانده به این خوشتیپی بعید نبود همچین داداشی هم داشته باشه…
فرمانده یه نگاه به جسد انداخت و یه نگاه هم به من…در حالی که هنوز داشت نفس نفس میزد گفت:
_با این هیکل لاغرت چجوری این نره خرو کشتی؟
_من همیشه گنده تر از خودمو راحت تر میزدم!اصلا عاشق زدن اون لاشی هایی بودم که گول هیکلشونو میخورن!و در کل با فرزتر بودن!نکست کوستشن؟
_نکست کوستشن و کیر خر!
مرتیکه…!:/…چقد خر خر میکنه!من سکوت اختیار میکنم و محسن طلبکارانه جوابشو میده!
_داداش این رسمشه؟تشکرت کو پس؟
_رسمش بود که بهم نگفتی از اون کونده خوشت میومد؟
یه نگاه به جسد رو زمین انداختم…اخه کی از این گوریل بی ریخت خوشش میاد؟؟
_اگه میدونستم چقد عوضیه که خوشم نمیومد!فک میکردم دوستم داره!اصلا خودتم همین فکرو میکردی!گفت یه حرف خصوصی باهام داره بعد منو کشوند اینجا…
_واقعا که بچه ای محسن!
_اگه بچه بودم با چاقو نمیومدم اینجا!من ریسک نمیکنم!
یه ضامن دار از جیبش کشید بیرون و نشون فرمانده داد!خندم گرفت!
_بپا نبری دستتو پسرجون!
_شما نگران نباش جناب جوکر!اصلا چرا جوکر؟از این به بعد قلی صدات میکنم!
_ژووون!یعنی دیگه قلی شدم؟من همیشه دوست داشتم یه ممد باشم!:(:(
یه نگاه پر از سوال به فرمانده انداختم!انگار خودش گرفت که نظرشو میخوام!
_اسمت به من ربطی نداره…ولی به جای فرمانده فرمانده کردن میتونی منو فرهاد صدا کنی!با نجات دادن داداشم لطف بزرگی بهم کردی،از شر یه لاشی هم خلاصم کردی انگار…یکی طلبت معاون!
اخیییش!بالاخره!:/…
_خواهش میکنم!شما دو بزرگوار هم میتونین میتی صدام کنین!مخصوصا تو محسن خان!خب!الان که با هم اشنا شدیم بگین باید با این کسکش چیکار کنیم؟
_جنازشو وسط کارخونه اویزون میکنم که بقیه بفهمن مقاومت جای همچین کثافتا و کثافت کاریایی نیست!
چی شد؟
_کارخونه؟ما تو یه کارخونه ایم؟پس چرا گفتی این موادو از کارخونه ها دزدیدی؟
_اولا که دزدی نیست!لازم داشتیم،زورشو داشتیم،ورش داشتیم!دوما هم اره،ما وسط یه کارخونه متروکه بیرون شهریم!یه خراب شده بی سر و ته که سال تا سال کسی نمیاد سراغش!نمیدونستی؟
_ببخشید که اون مشنگی که منو اورد اینجا تموم مدت چشامو بسته بود!
_اون مشنگ هم داداش بزرگتر من ممده!البته ببخشیدا!
بله…نور علی نور!فقط یه ممد اینجا کم بود!
_خواهش میکنم!پس کل فامیلاتو اوردی تو ارتشت نه؟
_:/…به کارت برس میتی خان!تو هم راه بیفت بریم!
_وایسا!قراره بودنش به چه دردمون بخوره؟
_میخواد برامون ترقه بسازه!میخوام ببینم چقدر کارش خوبه!اسید نیتریک و اوره و چندتا چیز دیگه مثل هیدروژن پروکسید پنجاه درصد زیاد داریم،ازمایشگاهو میدیم دستش که واسمون نیترات اوره ای،پروکسیدی چیزی درست کنه…
چقدر کم توقع!چیزای بهتری هم میشه ساخت!اصلا برای چی بمب میخواد؟
_مواد منفجره رو واسه چی میخوای؟
قبل از در اومدن صدای فرهاد محسن جواب داد:
_واسه چهارشنبه سوری!خب میخوایم باهاش یه جاهایی رو بفرستیم رو هوا تا مردم کمتر کشته بدن!
خب،امیدوارم منظورش کارخونه های اسلحه سازی رژیم و اینجور جاها باشه…ولی نیترات اوره؟شت!
_فری خان میخوای جنگو با نیترات اوره ببری؟پیشنهاد اشغال تری واسه حروم کردن اینا نداری؟این چیزایی که میگی رو عمه پیر منم میتونه بسازه!منو اوردی که برات بسازم یا مسخرم کنی؟
_راست میگه فرهاد!
فرهاد یه نگاه به داداشش کرد و رو به من ادامه داد…
_با این چیزا میخوای چند تن ار دی ایکس درست کنی میتی خان؟ببخشید که بضاعت ما به چیزای بهتر نمیرسه!نمیتونیم چیزی حروم کنیم!ما نارنجک داریم اما برای تخریب عمده چیزی نداریم!
تخریب عمده؟ازمایشگاه بزرگیه…بین بشکه ها قدم میزنم و برچسب های روشون رو میخونم،حدود بیست تا کیسه هم این وسط هست…
_فک کنم بضاعتت میرسه فرهاد،خودت خبر نداری…
محسن و من به همدیگه یه نگاهی کردیم و بعد من کارمو ادامه دادم…کیسه های پر از قاقالی لی…نوشته های روشونو میخونم و خندم میگیره…
_به چی میخندی؟
عینکمو ور میدارم و شیشه اش رو با گوشه پیراهنم پاک میکنم…
_به گنجی که داداشت داشت و ازش خبر نداشت!درست حدس زدی!بضاعتش خیلی بیشتره!
چند ثانیه ای سکوت میشه و بعد…
_راه بیفت محسن!
_نمیخوام!میخوام بمونم و یاد بگیرم!خودم بعدا میام،راه اتاقتو بلدم!
_به حرف داداشت گوش کن بچه!اینجا برات خطرناکه!
_من بچه نیستم!بهترین تک تیرانداز اینجام!
عجیب نیست که همچین حسی بهش دارم…شبیه محسن خودمه،خیلی شبیه…غرورش،نگاهش،شیرینیش و خوشگلی ذاتیش…
_باشه جناب اسنایپر!اگه داداشت بزاره میتونی بمونی!
فرهاد یه سیگار روشن میکنه…از چشا و نگاهش میشه فهمید که نگرانه…شاید چون در مورد گذشته ام میدونه…خنده داره…من مرد کابوس هام!انگار زندگی تخمی من بیشتر از تاسف بار بودن ترسناکه!ببین چی از من ساخته!یه هیولا!ادمای پست…خودشون میسازنت،خودشون ازت میترسن!
_باید در مورد یه چیزایی باهات حرف بزنم محسن…باهام بحث نکن!فقط راه بیفت!
یه نگاه به من میندازه،برمیگرده و از در میره بیرون…انگار محسن مزنه اومده دستش…بدون حرف اضافی راه میفته و میره…
یه ورق A4 روی میزه با یه خودکار…ورش میدارم و شروع میکنم لیست کردن مواد و وسایل ازمایشگاه…نیم ساعت هم بیشتر وقتمو نمیگیره…
خب…هیدروژن پروکسید پنجاه،دو بشکه…اسید نیتریک شصت،پنج بشکه،اسید سولفوریک نود و هشت،هشت بشکه…اتیلن گلیکول و فرمالین سی و هفت هر کدوم یه بشکه…امونیاک چهار بشکه…انیلین و متانول و اتانول و استون و تولوىن و بنزن هم هرکدوم یه بشکه،محلول هیپوکلریت سدیم (وایتکس) چهار بشکه هشت درصد…یعنی اینارو میخواست حروم کنه؟میرم سراغ کیسه ها…سدیم نیتریت هفت کیسه!شت!چهار کیسه اوره،دو کیسه پتاسیم نیترات…نصف کیسه امونیوم پرکلرات!یه کیسه سالیسیلیک اسید…نصف کیسه استارچ (نشاسته)،دو کیسه هگزامین!یه کیسه پر سدیم مونو کلرو استات!یه کیسه الومینیوم و نصف کیسه منیزیم با مش بالا!نصف کیسه هم پودر اکسید مس!اینجا برای من خود بهشت موعوده!
کاغذو برمیدارم و راه میفتم سمت اتاق فرهاد،پای در که میرسم دوباره صدای بحث میاد…
_من نمیخوام کسی بفهمه تو همجنسگرایی!میفهمی محسن!؟مراقب رفتارات باش!
_گی بودن من جرم نیست!من از همه ادمای اینجا باکره ترم!هم مغزی هم تنی!تو هم بهتره به مغز کثیفت یه لیفی چیزی بزنی!اینقدرم نترس که من با مهدی گرم بگیرم!بگیرمم زندگی خودمه!تصمیم خودمه!میترسی ازش خوشم بیاد؟نترس!چون همین الانشم خوشم اومده!اون داداشتو نجات داد!منو!تو بهش مدیونی فرهاد!حقشه که معاونت بمونه!الانم که در مورد زندگیش گفتی بیشتر ازش خوشم اومده!اصلا…
دو ساعته از معاونت خلع شدم یعنی!؟خودش معاون میکنه،به عنوان معاون تشکر میکنه،بعد خطم میزنه!
_خفه شو محسن!اون ادم ثبات نداره!دلیل داشته باشه مثل اب خوردن ادم میکشه!من یا تو یا هر کس دیگه ای!میدونی با علی چیکار کرد؟اون یه خطر برای همس!فقط کافیه سربازا قبولش کنن،اونوقت سر هممونو میکنه زیر اب!فقط تا وقتی که کارش تموم بشه اینجا میمونه بعدش…
_بعدش به جرم نجات دادن من محاکمه نظامیش میکنی؟
_نه!میندازمش بیرون!
انتهای راهرو،دست چپ،کلیشه مسخره بیمارستانی…حتی اخرین اتاق سالن هم گاها جای خوبی برای بحث نیست!مخصوصا وقتی در درست و حسابی نداره!در میزنم…
_بیا تو…
درو باز میکنم و میرم تو…فرهاد پاشد…رنگش مثل گچ سفیده،انتظار دیدن منو نداشت انگار…
_بهتر نیست وقتی در موردم حرف میزنین منم برای دفاع از خودم حضور داشته باشم؟
_تو کلا عادت داری فالگوش وایستی نه؟
فرهاد گفت و در حالی که که سعی میکرد خودشو قوی نشون بده نشست و سیگار نصفشو ورداشت و سعی کرد در عین ریلکس بودن سیگارشو بکشه،ولی لرزش صداش و دستاش چیز دیگه ای در موردش میگفت…
_نه…فقط گهگاهی از جلوی درا رد میشم و چیزایی میشنوم که توجهمو جلب میکنه،مخصوصا اگه مربوط به خودم باشه…حالا خوب گوشاتو وا کن فرمانده…
یه صندلی ور میدارم و میذارمش جلوی میزش،میشینم و ادامه میدم…
_یک…من ادمکش نیستم،هیچوقت هم به ادم بیگناهی جز خودم صدمه نزدم!من شاید بخوام خیلیا رو بکشم،اما تو و ادمات جزوشون نیستی و تا وقتی که مردم بیگناه رو نکشی تو فرمانده منی!ولی اگه اینکارو بکنی میشی دشمن من و اینو بدون،من از زجرکش کردن دشمنام لذت میبرم!دو…من اومدم انتقام مردممو از این ادمکشای کثافت بگیرم و به کمک تو نیاز دارم،پس تو دوست منی و منم هوای دوستامو دارم!عادت ندارم با کسی رفیق بشم و بهش کیر بزنم!داستانمو بهت گفتم که منو بهتر بشناسی نه این که بترسی احمق!حالا حالا هم قرار نیست جایی برم!نه تا وقتی که کارم تموم بشه!خودمم تعیین میکنم که کی تموم میشه!سه…من اصلا فرماندهی رو نمیخوام چون این کار من نیست!من فوقش میتونم بهت مشاوره بدم که کار درستو انجام بدی،پس بهم اعتماد کن!فرماندهیت مال خودت!و چهار…لیست مواد،چیزایی که میتونم بسازم و چیزایی که لازم دارم!
کاغذو گذاشتم روی میزش،پا شدم که برم…
_باید از فرماندت اجازه بگیری میتی خان!
محسن گفت و یه نگاه به برادرش کرد…این پسر واقعا چی تو سرشه؟
_ازادی…
_نه،نیست!
برگشتم و دیدم فرهاد با تعجب به داداشش زل زده…محسن بیخیال اومد جلو و برگه روی میزو برداشت و شروع کرد به خوندن…
_واقعا میتونی اینارو بسازی!؟اصلا انتظارشو نداشتم!نیترومتان؟پتن؟نیترو تترازولات؟سی اچ پی؟وای!اصلا نمیدونم اکثر چیزایی که نوشتی چین!فرهاد تو واقعا این همه گزینه داشتی و میخواستی نیترات اوره بسازی؟
فرهاد هم که خودشو جمع و جور کرده بود…
_این نیترات اوره بدبخت چه هیزم تری به شماها فروخته؟مشکلش چیه دقیقا؟
منم که رسیدم به بحثای مورد علاقه ام…وقتشه خودی نشون بدم!
_سرعت انفجارش پایینه،چگالیش کمه،فشرده بشه یا نه،بازم منفجر کردنش سخته!تو که نظامی هستی چرا!
_یکم تو اینترنت گشتم و فکر کردم با چیزایی که داریم جز نیترات امونیم،اوره و استون پروکسید چیز دیگه ای نمیشه ساخت،بقیه چیزایی هم که میشد ساخت زیادی خطرناکن…
_یعنی میخواستی با مقاله های کسشعر فارسی اونجا بمب درست کنی؟اگه اینکارو میکردی مرده بودی!و با اینکه انگار زیاد از من خوشت نمیاد ولی شانس اوردی که اینجام!
حرفی نزد و یه سیگار دیگه ورداشت و اتیش زد…محسن ادامه داد…
_چیزایی هم که میخواد گیر اوردنش سخت نیست…ولی میدونی که،الان همه جا و همه چیز تحت کنترله…
و یه پک عمیق…
_رژیم کل فروشگاه های لوازم شیمیایی رو بسته،اما بعضیاشونو کامل خالی نکرده…امشب بچه هارو جمع میکنم و میفرستم ببینن کجاها امکانات هست…
_داداش چیزایی که میخواد هم واقعا پیش پا افتادست!ولی بهتره چندتا تیم به چندجا بفرستی که هر چی که میتونن بیارن،شاید بعدا به دردمون خورد،مخصوصا ظروف شیشه ای…
بیراه هم نمیگفت…هر چی هم پیدا میکردن بازم خوب بود…نمیتونم بفهمم،این پسر واقعا جذابه…انگار ذاتا فرماندس…
_میشه اینطوری بهش زل نزنی!؟
فرهاد گفت و محسن خندید…قفل کردم؟احساس میکردم بعد مدت ها دوباره خون تو رگام جریان داره،و مطمىنم الان حسابی سرخ شدم…
_ببخشید…اجازه هست برم؟
_ازادی!
محسن گفت و خندید…یه نگاه بهش کردم،یه لبخند زدم و راه افتادم…تا درو پشت سرم بستم یکی از سیگارایی که از فرهاد گرفته بودم و اتیش زدم…مجبور بودم بکشم…چاره ای نداشتم،جز وینستون چیزی نداشت!از وینستون متنفرم!
اروم راه میفتم و برمیگردم سمت ازمایشگاه…به نزدیکاش که میرسم میبینم اون پسره احمق علی با یکی دیگه جنازه اون لندهورو میکشن رو زمین و میبرن…خوبه!دوست ندارم جایی که توش کار میکنم بوی تعفن بده!بدون نگاه کردن بهشون میرم تو ازمایشگاه…خب،از کجا باید شروع کنم؟لعنتی!تازه فهمیدم اینجا چقدر به هم ریختس!وقتشه به احترام دوره دبیرستانم یکم اینجا رو مرتب کنم!البته اگه وقت کنم!
_اجازه هست اقای ددلاور؟
برمیگردم و محسنو میبینم…ددلاور؟
_چی؟
_فک کردی فقط خودت میرفتی شهوانی؟
لو رفتم؟ولش کن،مهم نیست،میرفتم که میرفتم…
_از اخرین باری که اونجا بودم پنج سالی میگذره…از کجا فهمیدی من کیم؟
_فرهاد داستانتو خلاصه وار گفت،داستاناتو خونده بودم و شناختمت!
میاد و روی یکی از صندلیا میشینه…
_بیا بشین،کلی حرف داریم بزنیم!
میرم و یه صندلی دیگه ورمیدارم و جلوش میشینم…
_شیش سالی هست که تو شهوانیم،از یازده سالگی اونجا بودم،هم خودتو میشناسم هم داستاناتو…همیشه دوست داشتم از نزدیک ببینمت!خیر سرم طرفدارت بودم!
_طرفدار؟داستانای کسشعر زندگی کسشعر من طرفدار داشت؟
_اره…هم داستانات هم پستات…وقتی یهویی غیبت زد خیلیا ناراحت شدن!خیلیا فک کردن گرفتنت،خیلیا هم فکر کردن خودکشی کردی…اکانتت هنوزم هست،گه گاهی پستات با تاپیکای قدیمی میاد بالا…پس بگو تموم این مدت تو دیوونه خونه بودی!از خونوادت،دوستات خبر داری؟
_نه خونواده ای دارم نه دوستی…تا جایی که میدونم تو اتیش سوزی مردم…مردم که از شر قیافه ادمایی که منو اونجا انداختن راحت بشم!فقط دلم برای خواهرم تنگ شده…اگه هنوز زنده باشن…از وقتی اومدم تهران دیگه هیچوقت ندیدمشون…
شنیده بودم حکومت خیلی از عرب زبونای ایران،افغانا،ترکمنا و زابلیا رو قتل عام کرده…فاشیستای نژادپرست حروم زاده…ترکیب ایدىولوژی اسلام ناب محمدی و خون اریایی و شیعه گرایی و کوروش کبیر و کوفت و زهرمار اونم تو دست نظامی جماعت نتیجش همین میشه!همین که چند صد یا چند هزار سال،جد اندر جد ایرانی و تو ایران باشی و تورو هندی یا مغول بدونن!..کردستان که هنوزم تو جنگه،مثل تموم این هشتاد سال…وضع کردا از قبل هم بدتر شده،حداقل کردا شانس اوردن که هم اسلحه دارن هم هوای همو…زندگی در ایران زیبا با کم ابی و فقر و خفقان و ترور و تصفیه…از چاله افتادیم تو چاه!شاید فقط برای یه مدت کوتاه،با روزایی که هر کدوم یه سال طول میکشه!دیگه جواب هر اعتراضی صدای کشیده شدن گلنگدن و شلیک تیر خلاصه…و ما از هر قوم و قبیله و عقیده،هممون تو جنگیم!با فشنگ یا بی فشنگ!اما با کی؟
_محسن چی؟
اگه گذاشت دو دقیقه فکر کنم!
_بعد اون روز اخر دیگه هیچوقت ندیدمش…خب…از سایت چه خبر؟
یه نگاه بهم انداخت،انگار میفهمه قصدمو…سوالاشو تموم میکنه…
_اخرین باری که رفتم حسام خان حشری داشت جشن هزارمین تاپیکشو میگرفت!بعد این که غیبت زد هم به احترامت دارک وب و برهان کمونیست شدن!گه گاهی هم یه یادی ازت میکنن!موفو هم هنوز دست از سر ایسی ور نداشته!کپتن هنوز تو جزیرس،کشتیش هم پر شده!اسی خان نشسته میگه باس قربونی کنیم!نظر اولشم رو بزرگوار بیچارس!شدو هم طبق معمول داره میگه ویوا پهلوی!هنوزم نویسنده ها،به خصوص دو تا اقایون خاص به شدت مشغول نوشتنن!..دلت واسه دوستات تنگ نشده؟
خیلی وقت بود دیگه به سایت فکر نمیکردم،خیلی وقت بود اصلا به هیچی فکر نمیکردم!گوشه اون اتاق سفید مسخره مینشستم و گریه میکردم،حتی نمیدونم برای چی…شاید به پای ادمی که شاید هیچوقت براش ارزشی نداشتم…چرا از این جنون بی دلیل خسته نمیشم؟الان که بیشتر فکر میکنم واقعا دلم برای خیلیا تنگ شده…شاید برای تنها دوستای واقعی که داشتم…
_مهدی؟
بازم قفل کردم…حواسم میاد سر جاش،صورتم خیسه…اشکامو پاک میکنم…
_دوست داشتی در مورد ساختن مواد منفجره یاد بگیری نه؟بزن بریم!
پا میشم و دوباره یه ورق از رو میز برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن…
_چی مینویسی؟
_فرمول…امیدوارم یه چیزایی یادم مونده باشه…
سرمو میندازم پایین و ادامه میدم،بغض بدی گلومو گرفته…بغضی که از شاید زمان به دنیا اومدنم هیچوقت نتونستم از شرش خلاص بشم…
_میشه به منم بگی؟مثلا نیتروتترازولات هارو چجوری میخوای بسازی؟با این امکانات کم!؟
خب…همیشه دوست داشتم در مورد این چیزا توضیح بدم…شاید یکم حواسمو پرت کنه…
_با ساختن مواد پایه…کلسیم سیانامیدو از کلسیم سیانورات میسازیم و از اون ور با هیدرازین هیدرات واکنش میدیم تا امینو گوانیدین بی کربنات بسازیم،بعدش تبدیل میشه به امینوتترازول و بعد نیتروتترازول که نمکاشو به عنوان چاشنی استفاده میکنیم…بدون امکانات هم میشه ساخت،ولی بازده کم میشه…هر چند که ازش زیاد هم نمیخوام بسازم ولی ترجیح میدم هیچی حروم نشه…
_اوهوم…و تتریل؟
_انیلین رو با متیله کردن تبدیل میکنیم به دی متیل انیلین و بعد با یه نیتراسیون ساده تبدیل میشه به تتریل…
_چرا تی ان تی یا پیکریک اسید نمیسازی؟
_چون ساختنشون خیلی پرزحمته،کنترل دمای چند مرحله ای میخواد و جفتشونم خیلی سمی تر از تتریلن…حالا امونیوم پیکرات شاید گزینه بدی نباشه…نه!ولش کن!با خیلی چیزا واکنش میده…
_وای!تو واقعا نابغه ای!
اره،حتما…حرفی بود که وقتی بچه بودم زیاد بهم میگفتن…این نابغه بزرگ که قرار بود دنیارو تکون بده چیزی بیشتر از یه معتاد بی مصرف نشد…
_نابغه؟من احمق ترین ادمی ام که تا الان دیدیش!فقط داری گول چندتا فرمول ساده رو میخوری!
_تو هم داری گول گذشته ات رو میخوری!گول احساست به ادمی که ولت کرد!
پا میشه و میاد سمتم…ناخوداگاه میرم عقب…میاد جلوتر و بغلم میکنه!
_این که یه محسن نتونست درکت کنه دلیل نمیشه یکی دیگه نتونه!
و اروم زیر گوشم جمله ای که ده سال ازگار منتظر شنیدنش بودم رو گفت…
_دوستت دارم!
دوباره خشکم زده،حتی نمیتونم اب دهنمو قورت بدم!یه محسن جای یه محسن دیگه!یعنی قراره همه چی درست بشه؟خیلی شبیهشه…ولی اون نیست!شاید بهتره!یه همجنسگراس،منم دوست داره!نه،یه چیزی اشتباهه!از خودم جداش میکنم…
_نه!نداری!هیچکس نداشت،هیچکسم نداره!خوب به من نگاه کن!چجوری میتونی عاشق همچین ادمی بشی!یه نگاه به قیافه من بکن!من یه هیولام!
اصلا بهش نمیاد بتونه داد بزنه…
_به تخمم!قیافت اصلا برام مهم نیست!تو هم جوکر نیستی!تمومش کن این مسخره بازی رو!همش جوکر جوکر!تو هیولا نیستی!تو همون ددلاوری هستی که همیشه دوست داشتم ببینمش!تو میتی هستی و منم محسن!من اخر خوش قصه توام تو هم اخر خوش قصه من!اون قدر تو و احساست رو ندونست،ولی من میدونم!انکار نکن که از من خوشت میاد!تنها ادم اینجا که میتونه تورو اروم نگه داره منم!همه چی رو از چشات میخونم!پس یبارم که شده به فکر خودت باش!به حد کافی خودتو بابت بقیه زجر دادی!دیگه بسه!نمیذارم بیشتر از این خودتو از بین ببری!دیگه بسه!
_اره،دیگه بسه!
سرمو برمیگردونم و فرهادو لای در میبینم…از درای شل و ول اینجا متنفرم!
(پایان قسمت دوم)

نوشته: میتی


👍 13
👎 1
5137 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

700055
2018-07-06 21:44:23 +0430 +0430

لایک دو! بزودی نظرمو میگم عزیزجان

1 ❤️

700067
2018-07-06 22:08:06 +0430 +0430
NA

من اصلن نمیزارم این طور بشه که پهلوی نیاد :دی
ناموسن رفتی اینارو حفظ کردی این فرمولا چیه آخه
مقاله هایی که برای طرز ساختش هست کامل نیستن حتی خارجیش این رو یه شخصی گف که تا مرز ورود به قرار گاه های نظام رفت که پشیمون شد.
در هر صورت آورین قشنگ بود منتها بازم میگم این طور نمیشه -_-

0 ❤️

700074
2018-07-06 22:22:45 +0430 +0430

از این که این داستانو نوشتی خوشحالم میتی، ازین که شخصیتای واقعی زندگیتو رو پیچ دادی و تو یه شکل غیرمنتظره تو داستان اوردی. ریز به ریز کامنتای نگارشیم رو قبلا بهت گفتم ولی ترجیح میدم الان حسمو از خوندن متنت بگم با دانش به چیزایی که تو بابا نان داد از خودت نوشتی. وقتی اون متن بابا نان دادو خوندم، درسته که اولین چیزی که متاثرم کرد وقایع غم انگیزی بود که سرت اومده، اما لحن نوشتارت بیشتر از هرچیزی تو ذهنم موند. لحن این که «این ادمایی که براتون نقل کردم بیشعورایی بودن که خب تو زندگی ملت پیش میان ولی مهم نیستن» و اینکه چقد صدای راویت تو اون متن با وجود نفرت تلخی که منتقل میکرد میتونست دنیارو به ریشخند بگیره، انگار واقعا واقعا هیچی مهم نیس و ادما عروسکای پوشالی بی ارزشی ان تا کمر فرورفته تو لجن. تو این دنیا راه گریزی نیس. همه چی همینه که هست.
تو قسمت دوم متن اخیر اون حس قدیمی رو نگرفتم، شاید انتنام ضعیف شده ولی بنظرم یه چیزی توی تویه که عوض شده. متن جدیدت با تمام جست و خیز دیالوگا و فکرای مبهم پراشوبش یه جستجویی برای وحدت و ارامش داشت. یه خلاقیتی که با سروته نشون دادن دنیا میتونس حسای درونی رو ازاد کنه و ذهنت رو شفاف کنه. یه عاملی حسای درهم قدیمی ت رو تو یه توازن مالیخولیایی عجیب منظم کرده بود. خرده فکرهای غمگین و حیرتزده ی راوی راجب بعد از مرگ و دوستی ها و دلتنگی برام جذاب بود چون مرحله ای رو تصویر میکرد که ازش گذشته و حالا زندگی میتونه جور دیگه ای رقم بخوره. هنوزم البته متن پرتلاطم و افسارگسیخته ای میدونمش، اما حسش با قبلی ها متفاوته، ازادتره. این تفاوتو دوست داشتم.
سلامت و دلارام باشی.

1 ❤️

700142
2018-07-07 07:06:50 +0430 +0430

مثل همیشه :)

1 ❤️

700174
2018-07-07 10:51:22 +0430 +0430

من گی مطلق ندوس گی رو به عنوان هیجان جنسی شاید قبول داشته باشم ولی به عنوان گرایش جنسی نه…نظر شما هم محترمه از درک من خارجه فقططط

1 ❤️

701692
2018-07-12 22:19:59 +0430 +0430

میتی
سبک نوشتنتو دوس دارم هیجانیه،آدمو مشتاق میکنه که بیشتر بخونه
ببخشید ک اسمای انواع و اقسام مواد شیمیایی رو نتوندم فردا ازمون دارم و ب اندازه کافی درس خوندم--
داستانتو خیلی دوس داشتم،بازم بنویس
پ.ن:جدیدا به داستان های همجنسگرایی خیلی علاقه مند شدم،مخصوصا تو این سبک،خیلی خوبه که کل داستان در این مورد نیست و جزعیات زیاد داره^
^
تنکیو=)

1 ❤️

707600
2018-08-03 21:21:13 +0430 +0430

فقط میتونم بگم بازم مثل همیشه عالی بودی میتی ?

1 ❤️

768777
2019-05-22 06:13:12 +0430 +0430

چقد خوب بود اسممو توی داستانت دیدم :)

مهتی ادامه ش کو؟ کنجکاو شدم ببینم اخرش چی میشه !!

قلمت عالیه دوستم ❤

1 ❤️

819717
2021-07-12 02:52:11 +0430 +0430

مهدی جان چرا قسمت سه نداره؟

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها