روز متفاوت (۱)

1397/08/29

فاقد صحنه های روتیک


مونا بعد از اینکه به محمد پارسا و مرتضی و سپهرو مینا در باره برنامه اخر هفته صحبت میکرد رو کرد به من گفت بنیتا تو هم که مثل همیشه اوکی هستی دیگه
گفتم نه په
-اوه نخوریمون بنی
مینا و مونا که بیست و چهار ساعته با هم بودن .محمد رضا خوشتیپ و پولدار .سپهر که جوکی بود برا خودش و مرتضی هم الکی چسی میومد در کل بچه های باحال و پایه کلاسمون بودن که بعد سه ترم کاملا به هم عادت کرده بودیم .
کلاس ما همشون دختر بودن جز این چهارتا پسر. گفتم چهار تا چون یکیشون که اسمش امیر علی بود اصلا با هیشکی بر نمیخورد اولا فک میکردم داره خودشو میگیره بعدش فهمیدم نه بابا تو این فازا نیستش …گفتم شاید بچه درسخونه که اونم فهمیدم نه عین بقیس…کلا ازش همین قدر میدونستم که شهرستانیه و وضع مالیش تخمی البته ظاهرش عکس اینو نشون میداد و هر کی نمیدونست میگفت بچه بالاشهر تهرانه …با همه ای اوصاف اصلا باهاش حال نمیکردم نمیدونم چرا ولی دوس داشتم بزنم تو پرش …
سپهر بهش گفت امیر نمیای بریم تو هم یه بادی به کلت بخوره …برگشت گفت ممنون جای ما رو هم خالی کنین …من بلافاصله گفتم جای خالی نداریم که پر بشه اقا سپهرم از این به بعد میخوای کسی رو دعوت کنی به ما یه ندا بده.انقدر قرمز شد و خجالت کشید که کیف کردم از خود راضی …دفه اول نبود که میزدم تو برجکش بچه دهاتی رو
سپهر گفت بنی گناه داره چیکارت کرده مگه
این فقط یه نمونه از ضد حالام بهش بود که یادمه
اخر هفته با بچه ها رفتیم چقدر خوش گذشت بهم چقد بچه های خوبین البته اگه ممد پارسا رو فاکتور بگیریم که ر به ر میخواست مخ منو بزنه و یه مالش قهرمانانم بده ولی کور خونده امارش رو داشتم از بس هرز بود این بشر محال بود دلو بدم به دستش. سپهر گوگولی از بس خندوندمون شاشیدیم تو شلوارمون
اون ترمم دقیقا به همون منوال تموم شد و همیشه اخر هفته ها با هم برنامه داشتیم
حتی میان ترمم تقریبا هر روز با هم بودیم د رکل بهترین دوران زندگیمو داشتم وباز شروع یک ترم دیگه


بنیتا مامان بیا صبحونت رو بخور دیرت نشه
خودمو تو اینه برانداز کردم یه ارایش کم، موهای مشکی و مجعدمو شونه کردم اه بس که بد شونس این موها همیشه باهاشون یه رب باید کشتی بگیرم
-بنیتاااااااااااااااااا
+اومدم مامان
رفتم پایین داداشم گفت اوه پرنس خانوم تشریف اوردن زود صبونت رو بخور خودم میرسونمت اگه دوس داری از اون ورم خودم میام دنبالت
یادم اومد چراغ بنزین ماشینم روشن شده بود دیروز که پارکش کردم و حوصله اینکه ببرمش پمپ بنزین نداشتم از خدا خواسته قبول کردم …بهش گفتم بنیامین ،ساعت سه در دانشگاه منتظرتم ها نکاریم که برات مشکل درست میشه کسگم خخخ
با ابن که هوا عالی بود اما کلاسا خیلی کسل کننده بود دوس داشتم زود تر تموم شه …مثه روزای پریودیم شده بودم پاچه میگرفتم و حوصله هیچی رو نداشتم فقط دوس داشتم زود تر برم از دانشگاه واقعا نمیدونم چه مرگیم شده بود تا این که بهترین خبر عمرم رو شنیدم که بچه ها گفتن ساعت اخر استاد نمیاد …وای که تو ابرا بودم برا خودم سریع کولم رو برداشتم و رفتم سمت ماشینم
وای من که امروز با داداشم اومدم چه غلطی کنم حالا. شماره بنیامین رو گرفتم :+سلام داداش میتونی بیای دنبالم
-الااااان ؟الان که ساعت یکه ،به من گفتی سه …بخدا کار دارم خوشکلم با آژانس برو خب
+باشه من میرم یکم همین اطراف چرخ میزنم یکم خرید میکنم همون ساعت سه با هم یه جا قرار میذاریم
-باشه گلم پس مواظب خودت باش خدافظ
صدای قار و قور شکمم بلند شد یدفه ضعف کردم
-برسونمت بنی …
صدای محمد پارسا بود که با مصطفی و سپهر تو ماشینش داشتن بهم تعارف میزدن .
+نه مرسی پارسا جان زنگ زدم داداشم الان میرسه دیگه زحمت نمیدم

  • باشه پس یا حق
    خب یکم دیگه تعارف میکردی شتر شاید سوار میشدم لامصب .
    کاش مینا و مونا باهام بودن حداقل .ولی اونا مسیرشون کاملا عکس منه
    دست از پا درازتر طول پیاده رو رو طی میکردم که: یه صدای بم از پشت سرم شنیدم
    -چه عجب شما پیاده خانم احتشام
    وای نه همینو کم داشتم این دیگه از کجا پیداش شد
    واقعا میخواستم بهش بگم بر خر مگس معرکه لعنت اما ادب حکم نمیکرد به هر حال همکلاسیم بود
    +سلام اقای رضایی اگه از نظرتون اشکال نداره یکم هوس پیاده روی کردم
    -تیکه میندازین ؟ این حرفا چیه اخه جای تعجب بود ببخشید از طرح سوال مسخرم
    …هیچی نگفتم نمیدونم چرا انقد بی دلیل از یکی بدم میومد
    همینجوری عین ماست پشت سرم با فاصله میومد ،درسته اونم چیزی نمیگفت ولی به شدت معذب بودم
    +خونتون این وریه
  • خونه؟ نه بابا خوابگاهمون این وریه
    هه هه هه مثلا ته بانمکیش بود
    -شما چی ؟
  • نه اومدم یه چی بخورم و یه چرخی بزنم یکم خرید کنم تا داداشم بیاد برم خونمون
  • من زیاد فن بیانم خوب نیست و بلد نیستم چی بگم تو رو خدا منو ببخشید نمیدونم در این مواقع چی باید بگم اما من یه ساندویچی خوب بلدم …ظاهرش خوب نیست اما خوشمزس
    یعنی خاااااک تو سر من کنن با این همکلاسیم که بلد نیست چهارکلوم مثه ادمیزاد حرف بزنه .اخه مرتیکه با خودش چی فک کرده که دختر احتشام تاجر فرش رو به ساندویچی کثیف دعوت کنه اخه شاسکول تو که پول نداری غلط میکنی زر میزنی مثلا میخواست لاکچری باشه
    +نه ممنون پولاتون تموم میشه (با پوزخند)
    دیدم که چقدر اب شد ،یکم شرمنده شدم .به خاطر اینکه از دلش در بیارم گفتم بیاین بریم یه رستوران خوب مهمون من چون اصلا ساندویچ بهم نمیسازه
    خدایا هم یه گشنه رو سیر میکنم بلکه ثوابش برام باقی الصالحات بشه و هم اینکه پسره فضای یه رستوران و غذای خوب رو درک کنه
    -اصلا خانم محتشم این حرفا چیه بریم اما مهمون من وگرنه که ناراحت میشم خواهش میکنم قبول کنید البته شرمنده بابت گستاخیم
    پس این امروز زبون در اورده و میخواد لقمه بزرگ تر از دهنش برداره باشه چنان برینم بهت
    +باشه مثل اینکه چاره ای نیستش
    به به چه سوژه ای دستم اومد واسه فردا ،الان ببرمت یه جا که تسمه تایم پاره کنی دوباره جو نگیرتت.
    بازم بی صدا مثل دوتا بز کنار هم میرفتیم نه من چیزی میگفتم نه دوست داشتم اون چیزی بگه که البته نمیگفت واقعا. انقد راه رفتم تا یه رستوران گرون و لاکچری پیدا کردم بلاخره
    خببب جناب امیر علی خان کونتون پارس
    +اگه اشکال نداره بریم همینجا ،البته ببخشید وا …البته اگه پول ندارین مسئله ای نیست میریم یه جای مناسب تر
    (میدونستم جو گرفتتش و میگه نه همینجا بریم)
    -نه خانم احتشام سعادت دادین بفرمایید خواهش میکنم
    باشه خودت خواستی الان که قیمتا رو ببینی و وا بری بهت میگم
    عجب رستورانی بود خدایی انصافا با اون رستورانای نزدیک خونمون اصلا تفاوت نداشت یه نور لایت با ته زمینه قهو ه ای وصندلیای سلطنتی و یه پیانوی سفید و چند نفر که مدام جلوت خم و راست میشدن و به اصطلاح نوشابه وا میکردن .
    اشکال نداره بنیتا وقتی بخواد حساب کنه و ببینه چقد پیاده شده و با شرمندگی بهم زل بزنه و من حساب کنم آی چه حالی بده

امیر علی به گارسون گفت :ببینم دوست خوبم چه عجب تو محیط به این زیبایی و همچین سازی انقدر سوت و کور ،حیف نیست؟
اوه نه بابا چه با کلاس .نکنه تخم کفتر خورده امروز
پیشخدمت گفت: شرمندم آقا ،نوازندمون مدتیه اینجا رو ترک کرده .خب دستور دیگه ای ندارین؟
هنوز خواستم دهنم و باز کنم امیر علی گفت اگه امکانش هست تا وقتی غذامون آماده میشه من یکی دو قطعه مجلس رو گرم کنم
یه لحظه خون به مغزم نرسید فک کردم اشتباه شنیدم که گارسون جواب داد :من امرتون رو به مدیر سالن میرسونم ،فعلا با اجازتون.
+چی میگی آقای رضایی ؟تو رو خدا بی خیال اصلا میدونی این چه سازیه ؟تنبک نیست بری رو چوبش ضرب بگیری
سرش رو پایین انداخت و گفت میدونم.
هاج و واج داشتم نگاش میکردم که بگامون نده که با صدای یه مرد شیک و خوش پوش کنار میزمون به خودم اومدم
+افشار هستم. مدیر سالن .همکارم گفتن شما میخواین پیانو بزنید
امیر با یه لبخند :بله اگه مشکلی نیست البته
+چرا که نه خوشحال میشم بفرمایید تا غذاتون هم تا اون موقع سرو بشه
امیر علی رفت پشت پیانو…مغزم قدرت تجزیه و تحلیل نداشت .فکر هر چیزی رو میکردم ،پیش بینی هر چیزی رو میکردم الا این
خدایا نکنه بخاطر اینکه جیبش خالیه میخواد یه دستی بزنه اونام پرتمون کنن بیرون و بی آرو شم که کله اش رو میکنم بخدا بیچارش میکنم .خدایا این چه غلطه من بود
تو همین افکار بودم که با یه افکت زیبا و یه ملودی زیباتر و پر احساس نه تنها من که کل اون سالن رو منسوخ و جادو کرد…

                                                                                                      اگه دوست داشتین ادامه دارد

نوشته: claudia


👍 7
👎 0
5487 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

731439
2018-11-20 22:21:31 +0330 +0330

اره خیلی خوب بود ولی خواهشا یه به قول خودت داهاتی ندارو اخرش بیل گیتس نکنی که قابل باور باشه

2 ❤️

731470
2018-11-21 06:14:59 +0330 +0330
NA

چع کسشعرا

1 ❤️

731487
2018-11-21 10:52:03 +0330 +0330
NA

اگه قول میدی اخرش امیر علی جوری بنی رو بکنه که هم بنی هم مادرش باهم گاییده شه ادامه بده?

1 ❤️