روزهای تاریک شبهای روشن (2)

1394/04/29

…قسمت قبل

ماگنوس با صدای زنگ موبایلش گوشیشو برداشت. شماره نا آشنا بود و ماگنوس با صدای خسته جواب داد:
-بله؟
-ماگنوس کارلسِن؟
-بله خودمم.
-من از پلیس جنایی تماس میگیرم. تو آسایشگاه مشکلی پیش اومده که باید سریع خودتونو برسونین.
-چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
-پشت تلفن نمیتونم بگم. لطفاً هرچه سیعتر خودتونو برسونین.
ماگنوس با عجله یه دوش گرفت و لباساشو پوشید. تا آسایشگاه یک ساعت و نیم راه بود که به اندازهٔ صد سال گذشته بود… تا برسه نمیدونست چی منتظرشه. همینکه ماشینشو انداخت توجاده خاکی که میرسید به ساختمون آسایشگاه روانی، تونست ماشینهای پلیس رو ببینه که پارک کرده بودند.پیاده شد و با عجله به سمت ساختمون اصلی دوید. جلوی در با نوارهای مخصوص بسته شده بود. حتما باید چیز مهمی باشه وگرنه درو پلمب نمیکردن. دخترهایی که بیمار آسایشگاه بودن هم ازشون خبری نبود. ماگنوس به سمت یه مامور مرد رفت.
-چه اتفاقی افتاده اینجا؟
-شما دکتر اینجا هستید؟
-بله… حالا لطفاً بگید چی شده؟
-متاسفانه یکی از بیماراتون به قتل رسیده.
-چی؟! کی به قتل رسیده؟ این امکان نداره! لیدیا همسرم دیشب کشیک داشت. همیشه شبایی که اون کشیکه دخترا ساکت و آرومن…
-به نظر میرسه یه نفر از نبودن مراقب استفاده کرده و مرتکب قتل شده.
-دارم میگم لیدیا دیشب کشیک بود. اون امکان نداره دخترا رو تنها گذاشته باشه. کِی برمیگرده؟
-کی؟
-لیدیا! مگه نرفته با بقیه که مراقبشون باشه؟!

  • یکی از بیماراتون به ما زنگ زد و موضوع رواطلاع داد.از شواهد معلومه که دیشب کسی مراقب اینجا نبوده. دخترها تنها بودن وقتی ما اومدیم.ما کسی به اسم لیدیا رو ندیدیم.
    -خدای من! نکنه قلبش گرفته باشه؟ یه مشکل کوچیک قلبی مادرزادی داشت که باید بعد از عمل واسه اش دارو مصرف میکرد…
    ماگنوس به سمت ساختمون اصلی دوید ولی با صدای همون مامور که میگفت کسی تو اون ساختمون نیست، راهشو کج کرد به سمت انباری که باغبون توش وسایل باغبونی مثل بیل و کلنگ و اینجور چیزا نگه میداشت. شاید لیدیا رفته بوده اونجا و یه دفعه حالش بد شده؟ همسرش به گل و گیاه علاقهٔ خاصی داشت و هر وقت تابستونا بیکار میشد سر کشیکش، یه گلدون کوچیک ورمیداشت و یه چیزی توش میکاشت تا توی ساختمونو باهاش تزیین کنه. هر چند ماگنوس تا حالا خیلی بهش گوشزد که بود که وسایلی مثل گلدون میتونن تو یه بیمارستان روانی خطرناک باشن… یعنی چی شده؟ لیدیای لعنتی کجاست پس؟
    محیط انباری ساکت و آروم بود. کسی اونجا نبود. یه دفعه ماگنوس احساس کرد یه نفر اونجا نشسته پشت خرت و پرتها و سعی داره خودشو قایم کنه. نکنه یکی از دختراس؟ آروم جلو رفت. لیدیا بود که با مغز نیمه متلاشی به دیوار تکیه داده بود و یه سر بریده تو بغلش نگه داشته بود…یه دفعه همه چیز سیاه شد…

قلب کیان داشت از تو دهنش بیرون میزد. تو این ۲۸ سال عمری که کرده بود ،نهایت هیجانی که بهش وارد شده بود عشق مهتاب بود. اما الان تو کامیون با یه دختر اسلحه به دست، داشت از ترس سکته میکرد. چقدر تو فیلمها راحت بود اسلحه به دست گرفتن و کشتن یکی و خون. همیشه عاشق فیلمهای ترسناک بود که توش خون و کثافت کاری زیاد داشت. اما تو واقعیت میدید که خون نفرت انگیزترین بوی دنیا رو میده. مخصوصا حالا که خشک شده. بوش یه جورایی ضخم بود و همزمان شیرین. انگار که بذاری شیرینی بگنده. نمیشد توصیفش کرد. بارون بازم شروع به باریدن کرده بود.اما بوی خاک و بارون هم نمیتونست این بوی گند رو که تو ماشین پیچیده بود رو بپوشونه. انگار بدترش هم میکرد.اما این وسط یه چیزی عجیب بود. ارتباط دخترک با اون پسر بچه. اگه اونطوری که پلیس بهش گفته بود دختره روانیه، دخترک به طرز عجیبی از پسر بچه مراقبت میکرد خودش هم با مهربونی. معلوم بود. چون پسر بچه هم مثل سنگ چسبیده بود بهش.اگه دختره باهاش بدرفتاری کرده بود حتماً باید پسر بچه هه ازش میترسید ولی انگار دختره یه جور مراقبت و نرمی تو حرکات دیوانه وارش داشت. ولی پس این اسلحه چیه؟ این همه خون؟!کیان دکتر نبود ولی عقلِ سلیم میگفت اگه یکی این همه خون از دست بده،مرگش حتمیه.دخترک داشت با صدای غمگین و گرفته به انگلیسی برای بچه آواز میخوند. خدارو شکر که کیان زبانش خوب بود.
-تو انگلیسی حرف میزنی؟
-مادرم آمریکایی بود…
-بود؟
-مُرده… یعنی دانیل کشتش…هم اونو هم پدرمو هم خواهر کوچیکمو… ایرما کوچولو…
-دانیل کیه؟
-برادرم… برادر ناتنیم…بود…
-برادرت خوانواده اتونو کشت؟ چند سالش بود؟
-۱۸ سالش… بود…
دخترک انگار داشت هزیون میگفت. تعادلی رو حرفهایی که میزد نداشت. انگار حتی به صحت حرفهاش هم اعتقادی نداشت. حتماً روانی بود.اگه روانی نبود هم یه چیزیش میشد.کیان نتونست از اراجیفی که میشنید سر دربیاره.پلس گفته بود که باید به مرکز گزارش بده. ولی آخه چطوری؟ کیان سویدی بلد نبود که. تازه دختره انگار هم سویدی بلد بود هم انگلیسی.سریع میفهمید و اونوقت حتماً تیکه بزرگهٔ کیان گوشش بود.اگه یه جا دختره رو قال میذاشت، بازهم دلش میموند پیش پسره. حالا باید چیکار میکرد؟تنها فکری که به ذهنش رسید این بود که دخترکو به حرفش بگیره شاید یه چیزی دستگیرش بشه.
-زخمی شدی؟
-نه. نمیدونم. دیشب… دیشب… یادم نمیاد… دخترا داشتن جیغ میزدن… تازه خوابیده بودم… رفتم سمت انفرادی که تینا توش بود… خوابیده بود… تاریک بود… لیز خوردم… سر نداشت… سرش نبود… دیروز صبح میگفت حامله اس… اسم بچه اش ناتالی بود…
و بعد از گفتن این هزیون بریده دختر سکوت کرد. کیان نتونست چرت و پرتهای دختر رو آنالیز کنه. خودش هم انگار تو خواب رانندگی میکرد. تو خواب حرف میزد. تو خواب میشنید. یه لحظه وا داد و کامیون رو کشید کنار و پارک کرد. پسرک خوابش برده بود. کیان نمیتونست تمرکز کنه. جونش در خطر بود. باید از شر دخترک خودشو راحت میکرد. با صدای زنگ موبایلش رید تو شلوارش.دختره هم از خواب پرید و دستپاچه تفنگو گرفت طرف کیان.
-الو؟ (مهتاب بود)
-الو مهتاب یه مشکلی پیش اومده بعداً بهت زنگ میزنم. خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد و سرشو تکیه داد به صندلی. با خوردن جسمی به پاش سریع برگشت سمت دختره که داشت با اسلحه به پاش میزد.
-بیا. بگیرش. من بلد نیستم استفاده اش کنم…
-مگه من بلدم؟ بندازش بیرون از پنجره…
-میخوای منو بکنی؟
-ها؟!چی میگی؟!
-میخوای منو بکنی؟ دکتر ماگنوس منو میکرد… حتما تو هم میخوای منو بکنی! ماگنوس گفت مردا دخترای بد رو میکنن…مردا دخترا رو میکنن…
کیان مستاصل خیره شد به دختره.نه! این رسماً بالاخونه اشو داده بود اجاره.
-دکتر ماگنوس؟! اون دیگه کیه؟
-ماگنوس دکتر همونجاییه که من دوسال توش بودم.
-اسمت چیه؟
-تیلی…
-خوانواده ات کجان تیلی؟ درست جواب بده…
-مامی تو قبره. ددی تو قبره. دانیل که کشتشون تو قبره. خواهر ۳ ساله ام هر دوتا نصفش تو قبره…
همه فکر میکنن من کشتمشون…شایدم کشته ام…نمیدونم…همه چیز مثل خوابه… مخصوصاً دکتر…
-این پسربچهٔ خودته؟
ولی تیلی خوابش برده بود. موهای طلاییش تا روی شونه هاش میرسید. صورت بچه گونه اش انگار تحت تاثیر دارو یی چیزی بود و یه جورایی گیج میزد. چشمای سبزش باعث میشد قرنیه های چشمش بیش از حد معمول بزرگ دیده بشن. ولی دختره یه چیزیش بود. رفتارش عادی نبود. مخصوصا چیزهاییکه راجع به خوانواده اش میگفت.گذاشت دختره بخوابه. خودش هم خسته بود. خیلی هم میترسید. کامیون رو دوباره راه انداخت و اونقدر رفت تا به یه جاده فرعی رسید. کامیون رو انداخت تو خاکی و بعد هم تو محوطهٔ جنگلی غیبش زد…

ماگنوس کلافه داشت تو دفتر کارش قدم میزد. ای کاش دوزِ داروی خواب آور تیلی رو بیشتر کرده بود دیشب.تینای لعنتی! اگه حامله نشده بود الان همه چیز فرق میکرد.از صبح که هم جنازهٔ تینا پیدا شده بود هم زنش، یه بند ازش بازجویی شده بود. تازه الان از شر پلیسهای سمج خلاص شده بود. تنها کار عاقلانه ای که کرده بود کشتن زنش بود که باعث میشد پلیس باهاش بیشتر همدردی کنه. خودش هم نقش یه همسر دلشکسته رو خوب بازی کرده بود. اصلاً کی به لیدیا حق داده بود که نگران ماگنوس بشه؟ مگه ماگنوس بچه بود؟دیشب داشت لباسهای تیلی رو که تحت تاثیر داروی خواب آور خواب بود از تنش در میاورد که زنش از راه رسیده بود و مچشو گرفته بود. ماگنوس دکتر این آسایشگاه روانی بود و همسرش پرستار.دخترهایی که اینجا فرستاده میشدن اصولا خطرناک بودن. مثلا تینا علاقهٔ شدیدی به حیوون آزاری داشت و مادرش تو زیرزمین خونه اشون بیشتر از صدتا سر بریدهٔ سگ و گربه پیدا کرده بود. اما تیلی فرق داشت. وقتی به جرم قتل خوانواده اش اینجا بستریش کردن، ماگنوس خیلی راحت از طریق هیپنوتیزم فهمیده بود که کار کارِ تیلی نبوده اما چیزی نگفت. چون طعمه ای که گیر آورده بود بیش از حد زیبا بود که بخواد ازش بگذره. تمام شواهد بر علیه تیلی بودن. مخصوصاً اثر انگشتش روی چاقو. برای همین هم اینجا بستریش کردن تا تحت نظارت دکتر بمونه. و ماگنوس تشخیص داده بود که دخترک مبتلا به شیزوفرنیه. و هزار ویکی مرض روانی دیگه. بعدش هم بسته بودنش به دارو. شب اولی که تیلی رو کرده بود خیلی شب رویایی بود. اون شب تنهایی کشیک بود و سرخر نداشت. دختر با زیبایی رویاییش روی تخت افتاده بود. ماگنوس تمام وقت دنیا رو برای عشق بازی داشت. آروم یقهٔ لباس خواب تیلی رو باز کرد و افتاد به جون سینه هاش. اوف! چه طعمی! سینه های تازه رسیده و سفت و شق. بعد هم زیپ شلوارشو باز کرد و تیلی رو که خیلی سبک بود بلند کرد وانداخت رو شونه اش. آروم لیزش داد پایین و آلت شقش رو فرو کرد تو واژن تنگ دختر بچهٔ ۱۳ ساله. واژن تنگ و گرم و نرم تیلی باعث شده بود آبش خیلی زود بیاد… اوه چه لذتی بود تیلی!ماگنوس عادت داشت هر شب سراغ یکی از دخترها بره. بدنهای جوون و سینه های کوچیکشون دهنشو آب مینداخت. وقتی شبها که همگی با قرصهای قوی به خواب میرفتن، نه کسی که زیر بدن قوی و مردونهٔ ماگنوس گاییده میشد،کمک میخواست، نه کسی بود که بشنوه.تازه کی بود که بخواد حرف یه مشت روانی رو باور کنه؟یکی از دخترها هم که به زور موفق شده بود آسایشگاهشو عوض کنه در عرض مدت کوتاهی در اثر زیاده روی تو مواد مخدر، مرده بود. البته با کمی کمک از طرف ماگنوس.تازه اگه دخترا به کسی هم چیزی میگفتن هم، همه میدونستن که مریضهای روانی همیشه به دکترهاشون یه احساس عاشقونه پیدا میکنن. مخصوصا اگه دکتر همجنس خودشون نبود. حتی زنش هم حق رو به ماگنوس میداد.البته تا وقتی زنده بود…

اما دیشب همه چیز از کنترلش خارج شده بود. دیشب تینا با یکی از دخترها دعواش شده بود و با چاقو زده بودش.با اینکه چیز خاصی نشده بود، ماگنوس تینا رو فرستاده بود به اطاقی که بهش انفرادی میگفتن. ای کاش ماگنوس به زنش چیزی از دعوای تینا نگفته بود…دیشب ماگنوس فکر کرده بود که اگه تیلی نیمه خواب و نیمه بیدار باشه و سر و صدا کنه، بیشتر حال میکنه. واسه همین هم خیلی کم به تیلی دارو داده بود.یه دفعه همسرش که نگران ماگنوس شده بود،سر رسیده بود و همه چیزو خراب کرده بود.ماگنوس هم به زور کشونده بودش به انباری بیرون از ساختمون و اونجا با یه آجر انقدر زده بود تو سرش که مغزش متلاشی شده بود. وقتی برگشته بود اولین کارش این بود که از خواب بودن بقیهٔ دخترها مطمئن بشه. متاسفانه تینا بیدار بود و سر و صداهارو شنیده بود. وقتی ماگنوس رفته بود که باهاش حرف بزنه تینا یه دفعه گفته بود که حامله اس.نفهمیده بود چه جوری تینا چاقو روتو اتاق انفرادی آورده بود. حتماً وقتی تو فکر تیلی و کارایی که میخواست باهاش بکنه بوده، تینا تونسته بود چاقو رو بیاره داخل. همونجا رو تخت کنار خودش گذاشته بود. ماگنوس آدم خیلی خونسردی بود که به واسطهٔ شرایط کاریش با مریضهای روانی خیلی به این خونسردی نیاز داشت. اما وقتی شنیده بود تینا حامله شده، شوکه شده بود. این دخترا هیچ ارتباطی با جنس مخالف نداشتن. فقط ماگنوس بود که مرد بود. بقیه همه پرستار بودن و خانم. اونوقت بود که گندش در آد بچه مال کیه. همین باعث شده بود مغزش از کار بیافته. وقتی به خودش اومده بود تینا بدون سر روی تخت افتاده بود. ماگنوس با شنیدن این خبر نتونسته بود خودشو کنترل کنه و با یه چاقو سرشو بریده بود.تو استرس بیش از حد فقط موفق شده بود اسم لیدیا رو به عنوان کشیک تو دفترثبت کنه و بعدش هم رفته بود خونه. اما تمام شب رو تو رویای تیلی سپری کرده بود. بدون اینکه بتونه تیلی رو ببینه مجبور شده بود بره خونه و منتظر بمونه.اما حالا فرار تیلی بازی رو به نفع ماگنوس عوض کرده بود. با اینحال باید تیلی رو پیدا میکرد و قبل از اینکه خیلی دیر بشه ساکتش میکرد…

نور خورشید داشت مستقیم می تابید تو صورت کیان. همینکه چشماشو باز کرد یاد دیشب افتاد و با وحشت از جاش پرید. دختره و پسره غیبشون زده بود. یعنی کجا بودن؟ اولین فکری که به سرش زد این بود که سریع دربره ولی فکر پسر بچه خیالشو راحت نمیذاشت. حالا که دختره نبود حداقل میتونست به مرکز خبر بده. دستش که رفت سمت فرستنده٬ با وحشت متوجه شد که دختره سیمشو بریده و کف کامیون انداخته.باید پیداشون میکرد. سریع پیاده شد و با صدای بلند داد زد:
-تیلی!!!
یه دفعه صدای تیلی به گوشش خورد:
-کمک!!!
دیشب که داشت بین درختها میروند٬ صدای جریان قوی آب شنیده بود. یه صدایی مثل آبشاری چیزی. اگه پسر بچه رو انداخته باشه تو آب؟ نکنه با هم افتادن؟
-کجایی تیلی؟ داد بزن صداتو بشنوم! کجایی؟ لعنتی جواب بده!
اما حالا دیگه فقط سکوت بود. کیان توکل به خدا کرد و به سمتی که فکر میکرد صدارو شنیده دوید.بین این درختها نمیتونست بدوه. چه جوری کامیونو تو این خراب شده حرکت داده بود؟ صدای رودخونه یا آبشار یا هر چی بود رفته رفته بیشتر میشد و صدایی که مثل زوزهٔ یه حیوون یا نالهٔ یه بچهٔ کوچیک بود…تو همین حین موبایلش رو در آورد و خواست به پلیس زنگ بزنه که یادش افتاد شماره رو نمیدونه و دیگه نمیتونست برگرده تا ماشین. تنها یه چیز به ذهنش رسید. باید به حاج آقا زنگ میزد. آقا رحمان میتونست با دوستش یه کاری از پیش ببره.خدا خدا میکرد آقا رحمان جواب بده. ولی وقتی صدای سردشو که میگفت بله٬شنید سریع گفت:
-حاج آقا دستم به دامنت! بدجوری تو مشکل گیر کر…
-الان که آبروی منو پیش رفیقم بردی؟
-آبرو چیه حاج آقا؟ تو دردسر…
اما مکالمه قطع شده بود. دوباره گرفت ولی انگار حاجی گوشیشو خاموش کرده بود.حالا باید چیکار میکرد تو این غربت؟ اما فعلاً فقط یه چیز مهم بود.

ادامه …

نوشته:‌ ایول


👍 2
👎 0
20569 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

466224
2015-07-20 10:29:21 +0430 +0430

ممنوون خیلی ماجرایی و جالب بود good

ادم هیجانی میشه dirol

0 ❤️

466227
2015-07-20 16:17:15 +0430 +0430
NA

ممنون خيلى جالب بود متفاوت بود.

1 ❤️

466228
2015-07-20 19:17:41 +0430 +0430

خوبه,ادامه بده لطفا,مرسی

0 ❤️

466231
2015-07-21 08:07:53 +0430 +0430
NA

سلام امیرعلی هستم 18 ساله از تهران خصوصی بدید

0 ❤️

466232
2015-07-21 08:20:20 +0430 +0430
NA

احسان هات در حالیکه اندی گوش میداد فرمود
باریکلا. ادامه بده

0 ❤️