روزهای خوش زندگی

1392/06/17

سلام.
نمیدونم از کجا شروع کنم.اهل شیرازم،28 سالمه و مدرک مهندسی صنایع دارم.اسمم سیاوشه.
دلیل اینکه در این سایت عضو شدم و الان دارم داستان اولین تجربه سکسی زندگیم میگم اینه که دوست داشتم در محیطی امن با کسانی که برای این موهبت الهی ارزش قائلن هم کلام بشم و نظراتم به اشتراک بذارم.
بگذریم:
من خیلی از داستان های این سایت خوندم و از سال 90 هم مرتبا به این سایت سر میزنم اما تا الان عضو نشده بودم.اینکه من بگم این داستان واقعی هست و هزار تا قسم بخورم یا اینکه زاده تخیل خودم باشه در اصل موضوع که ارائه یک داستان هست به نظرم شخص خودم هیچ خلیلی وارد نمیکنه و هیچ اصراری هم ندارم مطمئنا عزیزانی که اهل خوندن داستان باشن به راحتی تفاوت حقیقت و خیال درک میکنن.به طور مثال وقتی یکی میاد و میگه در اولین تجربه سکسیم به مدت 40 دقیقه با یه دختر 19 ساله که تو خونه روبرویم بود و مامانش رفته بود سر کوچه سبزی بخره ،از پشت سکس داشتم 3 تا لیوان پر آبم اومد !!! و اون دختر هم 3 با ارگاسم شد ،میشه فهمید که داره یکم تخیل میزنه .
خوب من داستان خودم که اتفاق افتاده میگم و نظرات دوستان و عزیزان هم برام بسیار با ارزش هست و خواهشی که دارم اینه که اگر باب میلتون نبود و قصد نقد داشتید خیلی محترمانه و بدون کاربرد الفاظ رکیکی و دور از شان یک ایرانی اصیل ،نتقادتون بفرمایید و مطمئنا بنده هم با آغوش باز پذیرا هستم.
خوب بریم سر داستان:
سال دوم دانشگاه بود ،2 ترم گذشته بود و من هم به عنوانیه دانشجوی تازه وارد و البته خجالتی مشغول درس خوندن و پاس کردن پی در پی دروس بودم.تو رشته ما دختر و پسر با هم بودن بر خلاف دیگر رشته ها مثل مکانیک و شیمی که فقط پسر بود .من کم و بیش و بر اساس حضور و غیاب های سر کلاس و با درسهایی عملی مثل کارگاه ها که داشتم با بعضی از دخترای دانشگاه به صورت سلام و علیک آشنا بودم و از این قضیه هم فراتر نمی رفت چون نه من بلد بودم چه جوری با یه دختر رابطه بر قرار کنم و نه خیلی تمایل داشتم با دخترای ورودی خودمون رابطه داشته باشم.من ترم سوم شروع شده بود و داشنجویای ورودی جدید سال 82 وارد داشنگاه شده بودن.یه روز سر کلاس ادبیات که یک درس عمومی بود(عزیزانی که دانشگاه رفته باشن اطلاع دارن که دروس عمومی بین تمامی رشته ها مشترک هست ) دیر رسیدم و وقتی وارد کلاس شدم دیدم خدا بده برکت از دانشجو !!! تمام کلاس پر بود و صندلی خالی باقی نمونده بود،با کلی شرمندگی از استاد خواستم که اجازه بده تا یه صندلی از کلاس های دیگه پیدا کنم و بیارم و بشینم سر کلاس بعد از حدود 3 دقیقه بالاخره یه صندلی پیدا کردم و وارد کلاس شدم ،به سرعت یه نیگاه به کل کلاس کردم و یه جای خالی پیدا کردم و بدون توجه به هیچ چیز و هیچ کس صندلیم بردم و نشستم و تازه متوجه شدم که همه کلاس به خاطر سر و صدایی که من راه انداخته بودم سکوت کردن و استاد با نگاهی معنا داری تمام حرکات بنده را دنبال میکرده !! خلاصه تا جا گیر شدم کلی از وقت کلاس گرفتم.حسابی عرق میریختم چون هنوز گرمای تابستون بر خنکای پاییز چیره نشده بود و من هم تقلای زیادی کرده بودم و از همه مهم تر و تاثیر گذار تر اینکه حسابی شرمنده شده بودم ،مثل باررون بهار از صورتم عرق میریخت و یه برگ دستمال کاغذی که داشتم جواب گویی این همه عرق نبود،سمت چپم یه پسر با ریش و سیبیل دل پیرویی نشسته بود و سمت راستم هم یه دختر .یه نیگاه به پسره کردم دیدم تنها چیزی که همراهش هست یه خودکاره که تهش حسابی جویده شده بود و یه برگه که شبیه چک نویس امتحان پایان ترم هست !!! خیلی آروم و یواش بهش گفتم ببخشید جناب دستمال دارین که بلافاصله گفت نچچچ.با توجه به نیاز مبرم به دستمال دل و زدم به دریا ر کردم به دختر خانمی که سمت راستم بود دیدم کتاب جلوش بازه و یه جامدادی باربی پر از انواع خودکار و مداد جلوه با 2 تا پاک کن ،تقریبا مطمئن شدم که حتما دستمال کاغذی داره ،خیلی اروم مثل نفر قبلی بهش گفتم ببخشید خانم جسارتا دستمال کاغذی اضافی همراتون هست ، بدون اینکه سرش طرفم کنه دست کد تو کیفش یه دستمال بهم داد و منم تشکر کردم بع از چند دقیقه که حالم اومد سر جاش و مثل ادم ها شدم یکمی دور برم نگاه کردم ،حقیقتا اصلا روم نمیشد به دختری که کنارم نشسته بود نگاه کنم،نه به این دلیل که بدم میاد یا دوست ندارم ،به این خاطر که فکر میکردم اگه کسی منو تو اون حالت ببینه زشته و به همین دلیل سعی میکردم بیشتر مواقع خودم با گوش دادن به حرفهای استاید سر گرم کنم اما خدا بگم چه سر این دختر های شیطون نیاره که بدجوری دل جوونای مردم می آزارند خخخخ(هر جا خخخخ گذاشتم نشون ازطنز بودن مطلب و به معنی خنده هست)این دختر کناری من هم دست کمی از بقیه نداشت ،هنوز بوی ادکلی که زده بود یادمه و هنوز میتونم گرمی بازوش که به دلیل فشردگی کلاس و نزدیکی بیش از حد نفرات به همدیگه ،رو بازوم احساس کنم.(خدا میدونه اون موقع اون دختر از من بدش اومده بود خخخخ که البته حقم داشت و هر کسی دیگه ی هم بود بدش میومد)بگذریم،کلاس داشت تموم میدش استاد داشت حضور و غیاب انجام میداد که رسید به اسم این بنده خدا و گفت خانم هدیه فلانی که صدایی روح نواز آروم گفت بله و بلافاصله بعدش اسم من خونده شد(چون اول فامیلی هر دومون یکی بود).من داشتم وسایلم جمع میکردم که جلوی من بلند شد تا بره ،همونطور که سرم پایین بود بی اختایر از نوک کفشش تا نوک مقنعش برانداز کردم انگار نه انگار که دور و برم پر از آدم هست .خدایا چی میدیدم یه دختر لار اندام با قدی حدود 170 سانت شلوار لی آبی چسبان،مانتویی تقریبا تنگ که سینه های چون انارش در انعکاس نور غروب سایه ای دلربا ایجاد کرده بود و موهایی مشکی که روی سر جمع شده بود و یه مقنعه آبی اونا رو از رقصیدن در باد منع میکرد،صورتی باریک وکشیده با لبانی غنچه ای و چشمانی سیاه و درشت چون آهو و ابروانی باریک و کمانی و مژه هایی بلند و تاب خورد در هوا که زیبایی صد چندان به اون صورت ملیح و رویایی میداد،حسابی غرق تماشای چهره دلربای هدیه شده بودم که یکدفه یه چیزی شترق خورد تو کمرم و صدایی نخراشیده و بی موزون گفت چه طوری سیا ،مثل کسی که زیر دوش آب سرد رفته باشه چشام تا ته باز شد و بر گشتم و دیدم محمد یکی از رفیقامه حسابی حالم گرفته شده ،منم فوری باهاش گرم گرفتم شروع به صحبت شدیم و از حرکت خیط من تو صندلی آوردن و … تعریف کردیم اما از اون لحظه ای که هدیه رو دیدم دیگه نتونستم فراموشش کنم ،نمیدوسنتم کدوم رشته هست تو کدوم دانشکده کلاس داره و سال چنده فقط میدونستم روزهای یک شنبه ساعت 2 تا 5 اتاق 21 دانشکده علوم انسانی درس ادبیات داره.خلاصه اون روز تموم شد با تخیالات من راجعه به هدیه.روز 3 شنبه که مجددا کلاس داشتم رفتم دانشکده مهندسی (اون موقع من یه 405 داشتم و با ماشین خودم میرفتم دانشگاه)ماشین پارک کردم و دقیقا با من سرویس داشنگاه هم رسید تا وقتی که من درب ماشین قفل کردم و وسایلم برداشتم اتوبوس هم دانشجو ها رو پیاده کرد و رفت داشتم از پله ها بالا می رفتم که در کمال ناباوری دیدم هدیه داره از درب داشنکده مهندسی خارج میشه،دل و زدم به دریا مثل بچه پر رو ها رفتم بهش سلام کردم،با یکی دوتا از دوستاش بود یه نگاه بهم کرد و با سردی تمام گفت سلام و رفت،حسابی به خودم بدو بیراه گفتم و تف و لعنت کردم که چرا عرضه یه سلام و علیک ساده هم ندارم.هنوز چند دقیقه مونده بود که کلاس نقشه کشی صنعتی 1 شروع بشه(معمولا نقشه کشی 1 توی ترم 1 ارئه میشه اما من بنا به دلایلی نتونستم تا ترم 3 بگیرمش و با ورودی های یه سال بعد خودم گرفتم)و منم جز یه خودکار و یه مداد و یه کاغذ آ3 بزرگ چیزی همراهم نبود (نه خط کش،نه پرگار،نه میز نقشه کشی،نه پاک کن و نه مداد و مداد تراش و …)داشتم دنبال یه میز مناسب می گشتم تا بتونم کاغذم درست بهش بچسبونم و میز فرورفتگی نداشته باشه ،میز پیدا کردم و کاغذ و چسبوندم روش و بالای کاغدم با خودکار اسمم نوشتم تا کسی نتونه اون میزو کاغذ غصب کنه و تا استاد بیاد رفتم یه آبی خوردم و دستشویی زدم و یکم چرت و پرت با بچه ها گفتیم با استاد که حالا یکمی با هم رفیق هم شده بودیم(از ترم های قبل) وارد کلاس شدم.به داشنجو ها اصلا توجهی نداشتم چون مطمئن بودم همشون سال جدیدی هستند و برای ما سال بالایی ها افت داشت با سال پایینی دم خور بشیم خخخ.رفتم سر میز و استاد یه شکل ساده پای تخته کشید و گفت سه نماش توضیح داد و گفت که شروع کنید به کشیدن.من چون قبلا دیده بودم بچه ها ورودی خودمون تو نقشه کشی چی کار میکنن و البته قبل از ورود به داشنگاه کمی اتوکد کار کرده بودم سریع درس و گرفتم و شروع کردم به کشیدن پرسپکتو ،به صورت ترسیمی سه نما کشیدم و خواستم به صورت دقیق و با اسکیل مشخص بکشم که یادم اومد خط کش ندارم خخخ،چون سال بالایی بودم و معتقد بودم سال پایینا باید احترامم نگه دارن و یه خرده غرور برم داشته بود و البته با هم ورودی های خودمون کلی سال پایینا رو تحقیر میکردیم با غرور تمام رو کردم وبه پسری که میز کناری بود گفتم خط کشت بده اون بیچاره هم بدون هیچ چون چرایی داد،سریع و بدون وقفه نقشه رو کشیدم و کاغذ تمیز کردم و یه نیگاه به ساعت و دیدم بعله تو کمتر از نیم ساعت کارتموم شده فاستاد از کلاس رفته بود (کانی که مهندسی خوندن و نقشه کشی کار کردن میدونن که توی اینطور کلاس ها و کلا کلاس های کارگاهی و عملی قاعده و قانون کلاس های تئوری نداره و معمولا همه به هم کمک میکنند.)یه نیگاه به کلاس کردم و چیز خاصی چشمم نگرفت برگشتم یه نگاه به پشت سرم کردم و و در کمال تعجب دیدم هدیه با همون دو تا دوستش سه تا میز پشت سر من هستن و حسابی در گیر نقشه کشی،هی دل دل میکردم تا یه جوری و به یه بهونه ای خودم نزدیکش کنم با هزار ترس و اضطراب و دلهره از اینکه نکنه یکی منو ببینه یا نکنه دوباره ضایعم کنه یا نکنه حرفی بزنم که مرغ از قفس برای همیشه بپره خودم راضی کردم و رفتم سر میزشون،دیدم بله حسابی تو نقشه و نمای بغل گیر کردن،خدا رو شکر کردم و با ادب تمام گفتم جسارتا اگر اجازه بدین کمکتون کنم،یهو هدیه برگشت و با هون نگاه بی توصیفش و ایندفع البته خوشحالی هم توش موج میزد ،گفت ممنون میشم آقای فلانی اگه کمک کنید ،انگار یه گونی قند تو دلم آب شده باشه گفتم خواهش میکنم و شروع کردم و با آبو تاب براشون توضیح دادن ،دیگه هیچی برام مهم نبود فقط هدیه و اون چشمای دلفریبش بود که من میدیدم ،سه تا نقشه در جه کشیدم و دادم تحویلشون نگاه به ساعتم کردم دیدم تا پایان کلاس چیزی نمونده،احساس میکردم بالاخره موفق شدم،از همدیگه خداحافظی کردیم و رفتیم.حسابی دیونه شده بودم و انگار همه دنیا رو بهم داده باشن رفتم و یه نوشابه زدم به بدن و برگشتم و سوار ماشین شدم و از پارکینگ داشنگاه اومد بیرون صدای ضبط تا آخر بردم بالا(دقیقا یادمه ترانه معروف ناصر عبدالهی میخوند) گاز ماشین گرفتم اینقدر سر مست و خوشحال بودم که حد نداشت،خلاصه چند بار دیگه تو کلاس نقشه کشی کمکش کردم و اعتمادی بینمون به وجود اومد اما هنوز جرات نداشتم ازش تقاضایی بکنم و یا شماره تلفنی بخوام.یکبار هم بعد از کلاس با یکی از دوستاش سوارشون کردم و تا نزدیکی های خونشون بردمش.همون موقع با کلی کلنجار رفتن با خودم و عذر خواهی و شماره تلفنم بهش دادم و بهش گفتم خانم فلانی اگر کاری داشتین من همه جوره در خدمتم و به همین یه جمله بسنده کردم.ترم 3 تموم شد و دوستی ما عمیق تر ،روز انتخاب واحد برای ترم چهارم قرار بود راس ساعت 12 ظهر سایت باز بشه تا بچه ها انتخاب واحد اینترنتی بکنند ساعت حدود 11 بود که گوشیم زنگ خورد یه شماره ناشناس بود برداشتم و دیدم هدیه است خیلی خوشحال شدم که بهم زنگ زده بود واقعا تو عمرم اونجوری و به اون شکل خوشحال نشده بودم حتی زمانی که داشنگاه قبول شدم اینقدر خوشحال نشده بود،پشت تلفن بهم گفت که کجایی و کی میخوای بری انتخاب واحد (اون موقع هنوز اینترنت به این فراگیری نبود و تو خونه ها دیال آپ بود که سرعت خیلی کمی داشت و با اون سرعت کم تا وقتی میخواستی هی درس بگیری ظرفیتش پر شده بود به همین دلیل ما مجبور بودیم به مراکز اینترنت هتل ها یا کافی شاپ ها که سرعت بالاتری داشتند مراجعه کنیم یا سایت دانشگاه) منم گفتم خونم و دارم میرم اونم گفت اگه میشه دنبال منم بیا تا با هم بریم ،دیگه از خود بیخود شده بودم داشتم از خوشحالی پر در می آوردم یعنی من برم دنبال هدیه!!! باور نکردنی بود ،اینقدر تته پته کردم و که یادم رفت جایی رو مشخص کنیم و مجبور شدم دوباره بهش زنگ بزنم و کلی بهم خندید ،مثل برق و باد پریدم یه دوش گرفتم و بهترین و خوش تیپ ترین لباسم پوشیدم و شیشه های ماشینم یه دستمال کشیدم بهترین ادکلی که داشتم زدم و پردیم پشت فرمون نزدیک محل که شدم دوباره باهاش تماس گرفتم و سوارش کردم و رفتیم کافی نت هتل پارس برای انتخاب واحد،یه صندلی بیشتر نبود اون نشست و منم سر پا واحد ها رو یکی یکی انتخاب کردیم ،قبلش کلی برنامه ریزی کرده بودم که جوری کلاس ها رو بردارم که بیشتر از 3 روز اول هفته کلاس نداشته باشم و سه شنبه و چهار شنبه و 5 شنبه خالی باشه اما به عشق هدیه تمام برنامه ریزیم فراموش کردم و تا میتونستم درسهایی گرفتم که بیشترین اشتراک با درس های هدیه داشته باشه و اینقدر برنامه قمر در عقرب و بد چیده شد که نگو نپرس مثلا صبح ساعت 8 تا 11 یه کلاس داشتم دیگه نداشتم تا 2 و 2 تا 5 یه کلاس داشتم،تقریبا تموم ایام هفته کلاس داشتم اما واقعا هیچ غمی نبود چون نزدیک به 5 تا درس با هیده مشترک بودم و عشق اون باعث میشد همه این سختی ها را به جان بخرم.راستی یادم رفت وقتی وارد کاربری هدیه شدم متوجه شدم تاریخ تولدش 20/4/1364 .هیچ وقت خاطرات اون روز یادم نمره گرمای دلنشینی که هوای هتل بسیار متبوع کرده بود،لباس هایی که هدیه برش بود یه شال بزرگ صورتی که تو خیلی از لحظات جلوش باز بود،یه کفش اسپورت ادیداس سفید که یه رگ صورتی دورش بود،یه شلوار لی آبی چروک و یه مانتوی آبی که به زحمت تا بالای زانشو میرسید و یه پالتوی بلند قهوه ای باز ،و سینه هایی که چشم هر بیننده ای رو به خودش میدوخت،چون تمام صندلی ها پر بود من مجبور بودم وایستم و بعضی وقتها به بهونه خسته شدن پا،روی پاهام مینشستم (مثل فوتبایست های که با توپ عکس میگیرن) و تو اون مواقع بود که سر من دقیقا موازی با سینه های هدیه میشد، موقعی که میخواستم با موس کار کنم یه صورت اتفاقی دستم ،دست مخملین هدیه رو لمس کرد،پوست نبود ابریشم بود ،انگار برق گرفته باشدم فورا دستم کشیدم و کلی ازش عذر خواهی کردم که ببخشید اتفاقی بود و عمدی در کار نبود همش میترسیدم این حرکتم باعث دلخوریش بشه و رابطه ای که با زحمت تونسته بودم بر قرار کنم به خاطر یک بی احتیاطی بچه گانه از هم بپاشه ،چندین باز ازش عذر خواهی کردم و هر جوری بود میخواستم بهش ثابت کنم که عمدی در کار نبود ،اونم فقط به من نیگاه مکرد و یه لبخند ملیح رو صورتش بود ،دیگه انتخاب واحد تموم شده بود و این اتفاق در آخرین لحظه افتاده بود و حسابی اون اوقات خوش داشت زهر جونم میشد فهدیه خیلی آروم از رو صندلی بلند شد و با اون صدای دلنشینش گفت که چرا اینقدر خودت ناراحت میکنی هیچ ایرادی نداره،و آروم دست منو گرفت و پشت سر خودش کشوند!!! هیچ جوری نمیتونم توصیفش کنم ،داشتم خواب میدیدم،یعنی من …،بدون اختیار و با یه احساس سردی خفیف ته دلم که داشت به سرعت همه وجودم فرا می گرفت پشت سرش به سمت لابی هتل میرفتم،نفسام به شماره افتاده بود،هر لحظه ضربان قلبم تند تر میشد و انگار مغزم هیچ خونی دریافت نمی کرد ،فقط و فقط یه دست گرم بود که دست سرد و یخ زده منو با خودش می برد،نه چیزی میشنیدم و نه چیزی میدیدم یهو صدایی دلنشین گفت،سیاوش،چرا اینقدر دستت سرده،یک آن به خودم اومد دیدم هدیه با شیطنت تمام و صد البته با مهربونی خاص خودش داره نگام میکنه و یه لبخند شیرین روی لبش نقش بسته،انگار فهمیده بود دیگه از من چیزی باقی نذاشته،انگار فهمیده بود منو چگونه به تسخیر خودش در آورده،یادمه فقط یه جمله تو اون لحظات بهش گفتم،هدیه تو داری با من چیکار میکنی!!! و بعدش زد زیر خنده.تا اون موقع من همش با فامیلی صداش میزدم .
با هم رفتیم سر یه میز نشستیم و قهوه و نسکافه و کیک سفارش دادیم و ساعت حدود 1 بود خواستم برای ناهار دعوتش کنم که گفت باید بره خونه دایش و اونجا مهمون هستند دستم از تو دستش رها نمیشد،انگشتامون تو هم قفل شده بود و از خاطرات کودکیمون تعریف میکردیم و میخندیدم ،دیگه دیواری بینمون نبود و آزادانه و عاشقانه با هم صحبت میکردیم و از خاطرات داشنگاه و روز اولی که با هم برخورد داشتیم و از حرفهایی که میخواستیم به هم بزنیم و اما شرم و حیا مانع میشد،اون روز با تمام خاطرات خوبش تموم شد و در ذهن و بر لوح دلم تا به ابد حک شد.
بعد از اون قضیه ما هر روز به هم نزدیک تر و نزدیک تر میشیدم منم دیگه همه قیودی که داشتم و کنار گذاشته بودم و فقط به عشق خودم فکر میکردم دیگه بین دوستان انگشت نما شده بودم و همه منو دیونه میخوندن که اینقدر دل به یه دختر بستم فعده ای معتقد بودن دختر برای حال کردنه وباید بعد از حال و حول کردن رفت سراغ یکی دیگه!!!،عده ای اصولا به این چیزا اعتقادی نداشتند یا خودشوم می زدن به ندونستنفعده ای هم صبح تا شب تو کتاب بودن و فکر پاس کردن و کسب معدل بالا اما من مطمئنم هیچ کدومشون به اندازه من از ثانیه ثانیه های زندگیشون لذت نمی بردن.
ترم 4داشت تموم میشد و من هدیه خیلی به هم نزدی بودیم اما هنوز حتی یه لب هم از هم نگرفته بودیم،یه روز بعد از ظهر هدیه زنگ زد که میخواد بره خرید و ازم خواست باهاش برم ،یه جا قرار گذشاتیم و اون با 206 خوشد اومد سوار شدیم و رفتیم مرکزخرید و بعد از کلی خرید کردن رفتیم که شام بخوریم،حواسم جمع بود که امروز روز تولد هدیه است و دنبال فرصت میگشتم تا دور از چشمش یه هدیه مناسب براش بخرم،اون موقع طلا ارزون بود خخخخ جلوی یه طلا فروشی وایسادم و گفتم بذار من برم یه قیمت از طلا بگیرم خالم میخواد طلا بگیره گفته قیمت بگر.رفتم تو طلا فروشی و یه ربع سکه خریدم و اومدم بیرون.دیگه هوا تاریک بود و رفتیم یه جای دنج و خلوت برای شما،راستی یادم رفت بگم خودم تولد 20 تیر 1363 هستم.شام و سفارش دادیم و بدون مقدمه دست کردم تو جیبم و ربع سکه در آوردم بهش گفتم تولدت مبارک،معلوم بود حسابی جا خورده بود و فکرشم نمیکرد ،قوری پرسید تو تاریخ تولد منو از کجا بلدی که منم بهش گفتم اون روزی که رفته بودیم انتخاب واحد دیدم .خیلی خوشحال شده بود و میشد به راحتی اینو فهمید.شروع به تعریف کردن کردیم و ازم پرسید تاریخ تولد تو کی هست که منم گفتم من فقط یکسال از تو بزرگترم نه یک سال و یک روز و دوتامون زدیم زیر خنده ساعت تقریبا 9 بود و هوا داشت تاریک میشد ،سوار ماشین شدیم و چون رستورانی که رفته بودیم خارج از شهر بود افتادیم تو جاده که تا شهر تقریبا 15 دقیقه فاصله داشت،بهش گفتم مادرت یا بابات نگران نمیشن گفت که نه اونا رفتن مسافرت و قرار بره پیش دوست خانوادگیشون که هم 4 سال از خودش بزرگتره و شوهر داره و از دوستش تعریف کرد که خیلی با هم صمیمی هستند و هر مشکلی داشته باشه با اون مطرح میکنه و …
تو جاد که داشتیم بر میگشتیم دستم گذاشتم رو رونش ،یه لحظه جا خورد(برگشتنه من نشستم پشت فرمون) یکم خودش جمع کرد ولی چیزی نگفت بعد از چند ثانیه خودش شل کرد و دستش گذاشت رو دستم تا حالا بجز دستش به هیچ کجاش دست نزده بود،صورتش بهم نزدیک کرد و سرش گذاشت رو شونم جاده تاریک و خلوت بود،وقتی سرش گذشات رو شونم سینه هاش که ارزوم بود یه روز دستشون میزدم خورد به بازوم ،حرارتش داشت آتیشم میزد ضربان قلبم تند شده بود،ضربان قلب هدیه هم تند شده بود،سرعتم کم کردم و اومد تو لاین یک اروم سرش از رو شونم بلند کرد فماشین زدم بغل چون هر لحظه احتمال داشت ماشین چپ کنم،نه من حرف میزدم نه اون،فاصله صورتش تا صورتم کمتر از 20 سانت بود اروم لباش چسبوند به لبام،وای که چه لحظاتی بود حرم نفسش کل صورتم گرفت،لبهای نرمش مثل ابریشم نرم بود،هیچ کاری نمی تونستم بکنم اولین بار تو عمرم بود که داشتم لب می گرفتم،دوست نداشتم اون لحظات تموم بشه،یکمی لبامون تکون دادم تا بهتر لبهاش احساس کنم،ناخواسته دستم که روی پاش بود به سمت تو حل دادم و رسوندم به لای پاش اینقدر مرطوب و داغ بود که باورم نمیش این حرارت ازبدن یک انسان تولید بشه،لبهاش بیشتر فشار داد فمنم دستم بیشتر فشار دادم،یک دفعه صدای بوق یه کامیون ما رو از آسمون به زمین کوبوند هر دومون خیلی ترسیدم و بعدش کلی با هم خندیدم تا خونه دستم رو پاش بود و دست اون دور گردن من.من پیاده شدم و اون رفت.
ترم 5 شروع شده بود ما حسابی بعد از اون قضیه بوق کامیون به هم نزدیک و در کوچکترین فرصت لب تو لب میشیدم و یه روز سوار ماشین داشتیم تو شهر صدرا دور میزدیم ( شهر صدرا جاهای خلوت زیاد داشت)،دستم رو پاهای هدیه بود و دست اونم روی پای من یواش دستم بردم لای پاش اونم پاش باز کردفمثل همیشه داغ و مرطوب یهو احساس کردم یه چیز کیرم گرفته،یه نگاه به لای پام کردم دیدم دست هدیه است برگشتم و تو صورتش نگاه کرم و با حالت تعجب همراه با خنده گفتم هدییییه!! گفت چیه فقط تو حال کنی پریدم و یه لب ازش گرفتم گفتم که من که اینجوری خیلی حال نمیکنم با این شلوار لی که تو پوشیدی میخم نمیتونه سوراخش کنه چه برسه به انگشت من و من جز داغی هیچی احساس نمیکنم اینجوری قبول نیست تو الن کلی چی تو دستت و من هیچی زد زیر خنده و گفت خوب احمق جون دستت بکن تو شلوار منم از خدا خواسته فوری زیپ شلوارش باز کردم و دستم کردم تو واییییییییییییییییییی چه دنیایی بود اون زیر منی که تا اون موقع فقط عکس کس دیده بودم حالا دستم در دنیای واقعی رو یکیش بودفتیزی موهای کسش که معلوم بود تازه بعد از تمیز شدن دارن در میان زیر انگشتم به راحتی احساس میشد ،لبهای درشتش دیوانه کننده بود و از خیسیش هر چی بگم کم گفتم البته اینا فقط از نگاه حس لامسه بود،بد جوری داشتم با کسش ور میرفتم که یهو گفت سیاوش جون مواظب باش من پرده دارم ها .من گفتم چشم،اون کیر منو فار میداد و منم با کسش بازی میکردم تو یه حالت که احساس کردم زیاد بهش حال میدم دستم برای حدودا 1 دقیق به شدت رو کسش کشیدم که یهو یه جیغ زد و دستم پر شد از آبش ،بهش گفتم هدیه چت شد،چرا یهو اینقدر خیش شدی که با همون حالت بیجونیش گفت :کثافت خیلی خوب بلدی حال بدیا !!! و من فهمدیم که ارگاسم شده بود.
به این شکل بود که اولین تجربه سکسی ما رقم خورده بود،بعد از که از دانشگاه برگشتم کیرم داشت میترکید سریع رفتم و با یاد اون لحظات یه جق اساسی زدم و حالی مبسوط با خاطره هدیه بردم.
بعد از اون قضیه رابطه سکسی ما وارد مرحله جدیدی شده بود و وقت و بی وقت و آب هدیه خانم توسط بنده می آمد. یه روز بهش گفتم اینطوری قبول نیست تو همش حال میکنی ولی اب من نمیاد و من از اینجور رابطه خسته شدم که اونم تایید کرده و قرار شد یه جا پیدا کنیم برای سکس بیشتر بعد از چند روز زنگ زد و گفت خونه اونم دوستش که ازش براتون گفتم خالیه و دارن میرن مسافرت و با دوستش هماهنگ کرده و کلیدو ازش گرفته .روز موعد فرا رسید.
رفتیم به آدرس و یه آپارتمان طبقه 5 تو یه برج شیک برای اینکه جانب احتیاط رعایت کرده باشیم به هدیه گفتم تو اول برو من چند دقیقه بعد پشت سر تو میام .وارد خونه که شدم هوای مطبوع کولر گازی حسابی بهم حال داد صدای هدیه از تو اتاق میومد که منو صدا میزد،رفتم سمت اتاق و بی مقدمه پریدم تو بغلش و شروع کردیم به لب گرفتن از هم دیگه،باید اعتراف کنم تا اون موقع هدیه بهم اجازه نداده بود سینه هاش ببینم و فقط بهشون دست زده بود اما امروز دیگه روز مخفی کاری نبود روسریش در آوردم به جز عکسایی که ازش دیده بود موهاش بدون روسری ندیهپده بودم موهایی بلند و مشکی مانتوش در آوردم و بلندش کردم و یه چرخ جلوم زد اومد فرار کنه که پریدم و از پشت گرفتمش و پرتش کردم رو تخت و گفتک کجا خوشکله تازه گیرت اوردم اونم دیوانه وار مثل کسی که قلقک میشه داشت میخندید همونطور که به کمر خوابیده بود دستام کنارش ستون کردم و لباش خوردم دیگه خنده ها جاش به آه و ناله داشت عوض میکرد،لباساش در آوردم یه سوتین قرمز با دایره های آبی برش بود سوتین زدم بالا وای خدای من چی زیرش بود سایز سینه هاش دیونه کننده بود ،نوک سینش قهوه ای پر رنگ که حسابی سفت شده بود سوتینش باز کردم و شروع کردم به خورد سینه هاش ،آه نالش همینوطر بیشتر میشد و هی میگفت بخور بخور اگه میدونستم اینقدر خوشمزه میخوری و اینقدر حال میده همون پارسال میدادم بخوری!!! منم بدون وقفه از اون سینه های سفت و بزرگ میخوردم و به صورتم می مالوندمشون،همینجور با بوس روی شکمش و دور نافش و اومد پایین تا رسیدم به شلوارش در یک چشم به هم زدم آخرین دیوار نخی فرو ریختم وای که چه صحنه فراموش نشدنی بود،یه شرت قرمز که به راحتی همه چیز زیرش معلوم بود،من تو اینترنت و فیلم زیاد کس دیده بودم اما کسی به اون خوش تراشی و خوش فرمی با اون لبهای پف کرده تا به حال تو عمرم ندیده بود، با توجه به تجاربی که از فیلم های کسب کرده بود شروع به خوردن کسش کردم،قبلا همیشه با خودم فکر میکردم چه جور تو این فیلما طرف زبوش میکنه تو کس زنه و آیا بدشون نمیاد از اینکه آب هم میخورن ؟؟!!! اما وقتی خودم به همچین کس آبداری رسیدم تازه فهمیدم که چه لذتی داره با کسی که دوسش داری عشق بازی کنی،شرتش درآوردم،پاهاشو باز کردم زیبایی کسش دو صد چندان نمایان شد و شروع کردم به خوردن کسش و اون فقط جیغ های یواش می کشید هنوز چند دقیقه از خوردن کسش نگذشته بود که دیدم آبش سرازیر شد و وای که چه دیونه کننده بود همش میخواست پاشو به هم جمع کنه و که من نمیذاشتم و تا اینکه آبش اومد و یهو شل شد دیگه کیرم داشت میترکید،قول و قرار با هم گذاشته بودیم که حواسم به پردش باشه ،حقیقتا چون تجربه نداشتم علی رغم میل باطنی و هوسی که بد جور داشت داغونم میکرد تصمیمی گرفتیم اون روز با هم نزدیکی نکنیم و بذاریم تجربیاتمون زیاد بشه بعد،حالا نوبت هدیه بود شلوارم در آورد و کیر شق شده منو تو دست گرفت و اولین چیزی که گفت این بود:وای چه بزرگه دوسش دارم و شروع کرد به خوردنش واقع خوب و کامل میخورد اینگار سالهاست که کارشه بعد از 2 الی 3 دقیقه که خورد گفتم بیا لا پایی حال کنیم و اون خوابید رو من و کیر منو گذاشت روی کسش و پاشو محکم انداخت رو هم و شروع کرد بالا پایین رفتم بعد از 30 الی 40 ثانیه من برش گردوندم و اون اومد زیر و من رو و شروع کردم به کشیدن کیرم رو کسش فکر کنم چند دقیقه گذشت و با توجه به خیسی فراوان هدیه و داغی بیش از حد پاش آبم اومد قبل از که انزال صورت بگیره به هدیه گفتم کجا بریزمش اونم گفت دوست داره ببینه و گفت بریز رو شکمم:منم تا اخرین لحظه کیرم و لای پاش نگه داشتم و توی اخرین لحظه درش آوردم و ریختم رو شکمش و کنارش دراز کشیدم،برای اینکه کثیف کاری نشده سریه چند تا دستمال کاغدی از کنار تخت برداشتم دور کیر خودم گرفتم و رو شکم هدیه گذاشتم ،کنارش دراز کشیدم و اونم سرش گذشات رو سینه من و گفت: چه طور بود اقا سیاوش.
منم سرش بوسیدم و گفتم برای شروع عالی بود خوشکل خانمی.
.
.
.
داستان وقعی ما به پایان رسید،اگر استقبال عزیزان خوب بود بقیه داستان های من و هدیه هم براتون تعریف میکنم .

با تشکر

نوشته: ci2020


👍 0
👎 0
43581 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

398004
2013-09-08 13:30:42 +0430 +0430

بقیه رو نمیدونم چه نظری میدن ولی من یکی که خیلی خوشم اومد از داستانت :-D

0 ❤️

398005
2013-09-08 13:52:14 +0430 +0430
NA

دوست گرامی
به این جملات دقت کنیدچون نه من بلد بودم چه جوری با یه دختر رابطه بر قرار کنم و نه خیلی تمایل داشتم با دخترای ورودی خودمون رابطه داشته باشم.من ترم سوم شروع شده بود و داشنجویای ورودی جدید سال 82 وارد داشنگاه شده
به فاصله کمی از یکدیگر دو بار از کلمه رابطه استفاده کردین که به لحاظ نگارشی صحیح نیست.
مواردی هم از اشتباه های تایپی در متن شما وجود داره که نشون می ده به دقت ویرایش نشده متن اگر البته ویرایش شده باشه کلا. غلط املایی هم داشتین مثل حول دادن که هل دادن صحیح کلمه هست.

0 ❤️

398008
2013-09-08 15:01:55 +0430 +0430
NA

اوووووف بالاخره تموم شد.پسرجان فيلم هندى هم انقد طولانى نيست.اما بد نبود.بازم بنويس اما با دقت.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها