روزهای دل دادن (1)

1393/02/18

از کلاس برمیگردم طبق معمول هنسوری تو گوشمه و دارم اهنگ جدید شکیلا"حسرت" رو گوش میدم و میام تو اسانسور
طبقه ی 4 رو میزنم و چشامو میبندم،چند ثانیه بعد بوی عطر تند و تیزی رو حس میکنم و چشامو باز میکنم
سلام
سلام خانوم
حاله شما خوبه ؟
مرسی ممنون خوبم ،شما انگار بهترید؟
ههههه، نه بابا من دیگه زدم به سیم اخر!
هر دو میخندیم و طبقه ی 8 از اسانسور میایم بیرون
و هر کدوم به سمت واحد خودمون میریم
راستی اقا میلاد !
بله بفرمایید
میشه بپرسم شما چرا همیشه بوی سیگار میدید؟!
خندم گرفت و گفتم خانوم جمشیدی لطفا سوال اصلیتون رو بپرسین!
یکم سرخ شد و گفت خب خب راستش ما الان چند ساله که همسایه هستیم و من هروقت شما رو میبینم احساس میکنم شما خیلی تنها و دپرس هستید
یکم اخم میکنم و میگم خانوم شما همیشه نسبت به خصوصایت فردی یک شخص کنجکاو هستید؟!
باز از خجالت کمی سرخ میشه و میگه ببخشید حق با شماست خداحافظ
وقتی اینو میگه به سمت واحدم میرم ولی ناخوداگاه برمیگردم و میگم شیدا خانوم !!!
برمیگرده در حالی که با چشمای سیاه و درشتش داره ذوبم میکنه !
ببخشید ،من منظوری نداشتم و فقط شرایط روحی مساعدی ندارم و کمی پرخاشگر شدم !
میدونم و ناراحت نشدم
ولی احساس میکنم ناراحت شدید ها
نه نشدم
چرا شدید
نشدم دیگه
باشه هر جور شما بگید
به هر حال من معذرت میخوام خانوم !
لبخند نازی روی لبش شکل میگیره،جوری که واسه یه لحظه همه بدبختیام یادم میره!!!
خیلی خب باشه بخشیدمتون ولی منتظر جواب سوالم هستم!
باشه جواب میدم ولی اینجا تو راهرو که نمیشه خانوم !
از کیفم شمارمو در میارم و بهش میدم و میگم بفرمایید شاید اینجوری بهتر باشه
بله حق باشماست
فعلا بای
خدانگهدار شیدا خانوم
باز برمیگرده و با چشاش اتیشم میزنه !
به هر حال میام تو خونه و سراع اشپزخونه میرم و غذا میکشم و میام روبه پنجره یه نخ کنت برمیدارم و روشن میکنم و اهنگ جدید"اندی" رو میذارم و چندتا پک سنگین میزنم و دوتا قاشق از قرمه سبزی مامانمو میخورم!
مادرم از خواب بیدار شده و میاد بیرون میگه
نچ نچ این چه وضعشه پسر؟!
دیگه داره 30 سالت میشه!هرچی بهت میگم زن بگیر که نمیگیری و خودتم که داری به فنا میدی اخه !
میگم مادر من با کدوم پول زن بگیریم اخه ؟!
میگه خب برو کار کن
میگم کو کار مادر من؟
چیزی نمیگه و میگه ای خدا!
یه نخ دیگه روشن میکنم و ناگهان فکر شیدا میاد تو ذهنم و میرم گوشیمو چک میکنم!
پیام هارو باز میکنم و اخریش ماله اونه
نوشته ساعت 7 نیاوران
اولش میگم ولش کن بابا حال ندارم ،برم بگیرم بخوابم
به خودم میام میبینم ساعت 4:30 شده
سریع بلند میشم و میرم یه دوش میگیریم و 6 تیغ میکنم و بعد از مدت ها کت شلواری رو که 2 سال پیش بخاطر کنفرانس بزرگداشت کوروش بزرگ خریده بودم رو از کمدم در میارم !
فقط 1 بار پوشیده بودمش و هنوزم خط اتوهاش حفظ شده بود!!!
باز میدم مادرم یه اتوی کوچیک بهش بزنه
میرم مسواک میزنم و میام کت وشلوارو میپوشم و یه اتو ملایم به موهام میکشم و کاپتان بلکمو برمیدارم و کمی میزنم و سوییچمو برمیدارم و نگاه به ساعت میکنم،6 شده!!!
خداکنه ترافیک نباشه فقط
سه سوت میپرم تو اسانسور میرم پایین و سوار میشمو فکر میکنم بجای پراید ،کوپه سوار شدم و منم شوماخر هستم !!
میرم و با 10 دقیقه تاخیر میرسم دم در قصر
میبنمش و میرم جلو یه مانتوی ابی نفتی تنگ و یه ساپورت دودی خیلی ناز با چکمه های ابی
خیلی بهش میاد!
منو میبینه و میخنده و میگه ببخشید خواستگاری تشریف میبرید؟
میگم نخیر خانوم هیچ دخنری لیاقت خواستگاری کردن منو نداره!
میگه میشه بگید حساب بانکیتون چقدر توشه؟
میگم خب هر انسانی یه نقطه ضعفی داره دیگه،منم پول ندارم!
میخنده میگه بریم داخل
راه میوفتیم و میرم ولی من میدونم که اتفاقاتی خوبی قراره به زودی بیوفته.

وارد کاخ نیاوران که شدیم زیبایی فضای بیرونی کاخ با وجود شیدا دو چندان میشد و من هم محو تماشای هر دو بودم!
از بچگی نیاوران و سعداباد رو عاشقانه دوست داشتم و بخاطر همین حداقل هفته ای 1 بار میام و استفاده میکنم
سر صحبت رو با پرسیدن رشته ی تحصیلیش باز میکنم و میگه شیمی میخونه!
ادامه میدم و ازش سوال میکنم خب از زندگی راضی هستی ؟
اه عمیقی میکشه و میگه تو چی فکر میکنی؟
میگم این روزها کمتر کسی از زندگیش راضی هست
تایید میکنه و میگه خب منم راضی نیستم
دلیلشو میپرسم و میگه بعد از مرگ پدرم…تا این جمله رو میگه وسط حرفش میپرم و میگم شیدا پس اون اقای لطیفی کی هست که جلسه ی اعضای مجتمع شرکت میکنه؟
میگه خب اون ناپدریم هست
واقعا؟
اره ،وقتی 12 ساله بودم مادرم ازدواج کرد
واقعا متاسفم عزیزم ،ببخشید اگه ناراحتت کردم
خواهش میکنم
کمی سکوت بین ما حاکم میشه و نگاهم به مجسمه ی رضا شاه میوفته و مدتی محو شکوه مجسمه میشم و برمیگردم و میگم :
پدر منم وقتی 9 ساله بودم مرد!
می ایسته و نگاهم میکنه!
یه نخ کنت در میارم و روشن میکنم و یه پک سنگین میزنم و میگم:
اره عزیزم ،اتش نشان بود و توی یه مامورت جونشو از دست داد!
وای واقعا نمیدونم چی بگم ولی واقعا متاسف شدم
مرسی خسته شدم بریم یه گوشه بشینیم
گوشه ی حیاط روی یه کنده درخت پشت به پشت میشینم و برای مدتی سکوت مطلق بین ما حاکم میشه
میخنده و میگه اوردمت اینجا روحیت رو عوض کنم ولی انگار بدتر ناراحتت کردم
میگم نه اصلا اینطور نیست و راستش شیدا یه چیزی میخوام بگم ولی نمیتونم!
میگه بگو راحت باش
راستش راستش کنار تو حس عجیبی دارم !
خب چه حسی؟
حسی که باعث میشه بهت زل بزنم و ازت چشم برندارم!!
میگه ای پسره ی بدچشم و شروع میکنه به خندیدن!
میگم جدی میگم
حسی هست که دلمو رو داغ میکنه !
اروم برمیگرده و سرشو میذاره روی شونم و خیره میشه به صورتم و میگه :
میدونی میلاد من خیلی وقته این حسو نسبت به تو دارم!
هر روز که از بیرون میایی از پنجره نگاهت میکنم و همینطور از چشمی در و …
چرا؟
راستش نمیخوام فکر کنی خیلی تحفه هستی ها ولی چون تو همش دپرس هستی و احساس میکنم زدی به سیم اخر ازت خوشم میاد!
میخندم و بلند میشم و میگم خب اگه تحفه نیستم خیلی خوش گذشت خانوم شیدا و بای!
دستمو میگیره و میگه لوس نشو بی مزه ی احمق!
برمیگردم میگم لطفا از صفات خودتون واسه دیگران استفاده نکنید!
هر دو میخندیم ولی اون لحظه غافل بودیم از اینکه این حرفا داره بنیان یه احساس قوی رو بین ما ایجا میکنه و بعد ها چه خواهد شد…
بلندش میکنم و باز شروع میکنیم به قدم زدن
میگم شیدا تو واقعا دختر زیبایی هستی و…حرفمو قطع میکنه میگه خودم میدونم یه چیز جدید بگو
منم میگم ولی خیلی چاق هستی!
با ناخون دست کوچیکش یه خط به دستم میندازه و عین چاقو دستمو زخم میکنه!!
میگم خب پس تو جنگل هم بزرگ شدی دیگه!
میگه حقته تا تو باشی دیگه به یه خانوم محترم و های کلاس توهین نکنی!
میگم بله علیاحضرت ،شرمنده ام!
میگه حالا شد و یه دستمال از کیفش درمیاره و زخم دستمو پاک میکنه!
قصر بر خلاف روزهای دیگه خلوته
میریم و زیر چکمه های رضا شاه میشینیم
میگم شیدا
هان؟
هان نه بله بیشعور!
خب حالا بنال ببینم
شیدا
چیه؟
میدونی حسی که نسبت بهت دارم چیه؟
چیه؟
فکر کنم دوستت داشته باشم
جدی؟
اره
ولی من ندارم!
واقعا؟
نه حالا که فکر میکنم یه موچولو دارم!
میگم تولدت کیه؟
چطور؟
میخوام یه بالا بالا بگیرم باهم فارسی کار کنیم !
هر دو میخندیم !
کسی نیست و ناگهان چشمامون بهم دوخته میشه و واسه چند لحظه در فکر فرو میریم
من تو فکر اینکه هر لحظه حسم نسبت به شیدا داره عمیق تر میشه و اگه نتونم کنترلش کنم چی؟
که باز سرشو میذاره رو شونمو میگه
میلاد!
بله
چندتا دوسم داری؟
یکی
اخم میکنه و سرشو برمیداره
میگم میدونی چرا یکی؟
چلا؟
واسه اینکه خودتم تک هستی و همتا نداری مثل خورشید !
میخنده و باز سرشو میذاره رو شونم
میگم شیدا
بله!
الان مامور ها بیان بگن نسبت شما چیه ،چی بهشون بگیم؟
خب بگو …بگو
میگم همسرم هستش!
به چشم هام خیره میشه و یه قطره اشک از گونه اش سرازیر میشه
اشکشو با ارومی پاک میکنم و میگم “عاشقتم”
ناگهان صدای بلندگو که میگه در قصر تا 15 دقیقه دیگه بسته میشه توجه مارو جلب میکنه و بلند میشیم و به سرعت از قصر میاییم بیرون و میریم سمت پراید من!
سوار میشیم و سیستمو روشن میکنه و اهنگ جدید اندی"حسرت" میاد یوز میشه
اگه از حسرت عشقت گله افتاده در کارم …
بدون معنیش فقط اینه ،هنوز خیلی دوست دارم!
راه میوفتیم و در راه به اون چیز هایی در کاخ اتفاق افتاد فکر میکنیم !
خیلی دوست دارم گلم!
منم همینطور شیدای من!
حسی عجیبی بود چون وقتی بین دوتا انسان بالغ انقدر زود یه حسی به وجود میاد واقعا در نوع خودش آس هستش!
میرسیم خونه و میریم داخل اسناسور و با حرکت اسانسور محو تماشای هم میشیم که در همین حین من ناخوداگاه لب هامو نزدیک گونه هاش کردم و یه بوس ناز ازش کردم !
قرمز شد و منم درنگ نکردم و لبو گذاشتم رو لباش!
صدای ارشیو شده داخل اسانسو مارو به خودمون اورد
شیدا هنوز شکه شده بود و با یه خداحافظی سبک رفت خونشون ولی من موندم و یه نخ کنت و پک های سنگین متداوم و یه دنیا افکار جدید

نوشته:‌ M.k


👍 1
👎 0
25506 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

417958
2014-05-08 16:39:25 +0430 +0430
NA

هنسوری؟! نه اخه هنسوری؟ :|

0 ❤️

417959
2014-05-09 04:14:06 +0430 +0430
NA

هنسوری؟ هن سوری؟ هنس وری؟ ه نسوری؟

با سواد ! یعنی همین یه کلمه رو خط اول دیدم گفتم بیام برینم بهت!

هندزفری Handsfree

گه به این داستان های جلقی

0 ❤️

417960
2014-05-09 04:53:23 +0430 +0430
NA

اووووف اخه تو قرار اول و انقد دل و قلوه دادن
:D
هنسوریتم تو حلقه نفر قبلی

0 ❤️

417961
2014-05-09 14:43:17 +0430 +0430
NA

حوب بود.
ولی به نقد نظر دهنها عمل کن.مثلا انوهه راهنمایی خوبی کرد.

لت وپار

0 ❤️