روزهای نسبتا خاکستری (۱)

1394/11/06

دوران دبیرستان…
دورانی که بسیاری اونو بهترین دوران جوانی میدونن;برای من عادی تر وتکراری تر از همیشه بود.
هرچه زمان می گذشت رابطه من با خانوادم بدتر و بدتر می‌شد;دوستان صمیمیم غریبه تر میشدن,تا جایی که انگار هیچ ارتباطی در گذشته بین ما نبود.یه زندگی پوچ و بی معنی.
تو اون سال ها تمام دلخوشی من خوندن کتاب و دیدن فیلم های درام,تخیلی و…بود;دیگه هیچ دوست صمیمی نداشتم شاید به این خاطر که خیلی آدم خجالتی بودم.
تمام فکر هم سن وسال های من تو سال های دبیرستان مسائل جنسی ودختر بازی بود,طبیعی هم بود,اوج بلوغ اکثر آدم ها توی همین سال هاست.این کارهاواسه من خیلی بی معنیِ تمام ذهن من درگیر این بود که من کیم؟اصلا چرا اومدم اینجا؟هدف چیه؟

یکی دونفر گاهی بامن هم صحبت میشدن,ولی وقتی حرفامو میشنیدن خندشون می گرفت مثل وقتی که به یکیشون گفتم همه چیز یه توهمِ و هیچ چیز واقعی نیست کلی خندید,گاهی هم ناراحت میشدن…

گذشت و من به یه دانشگاه تو شهر دیگه یه شهر خیلی دور از خونه قبول شدم,هرچه قدردورتر بهتر.
به کمک خانواده ام باهزاربدبختی وشروط صاحب خانه یه خونه نقلی واسه من اجاره کردیم یه طبقه,یکم از دانشگاه دوربود ولی چاره ای نداشتم.یه ماشین هم واسم خریدن راحت باشم وهرازگاهی برم شهرخودمون هرچند میدونم دل هیچ کس برای من تنگ نمیشه.

اولین روز دانشگاه حال عجیبی داشتم,فضا وجو دانشگاه خیلی متفاوت بود.
یه مدت گذشت;از شاگردهای خوب دانشگاه بودم,اکثرا پسرها بیخیال درس بودن وفقط تو نخ دخترها بودن و اکثرا هم هرکی واسه خودش یکی رو پیدا کرده بود.

بعداز مدت ها دیگه دانشگاه هم عادی شده بود,ولی درون من یه حس عجیبی نسبت به یکی از دخترهای دانشگاه کم کم بیدار شد,شبیه هیچ کس نبود وقتی بهش نگاه میکردم دست وپامو گم میکردم;گاهی که چشم تو چشم می‌شدیم اب میشدم.پسرای زیادی بهش تیکه مینداختن ومیخواستن باهاش باشن.
من دیگه مثل سابق نبودم,درس رو ول کرده بودم و برای خیلی ها افت من عجیب بود.تمام فکرم مشغولش بود.

یه روز یکی از پسرا به اسم سهیل که گاها باهم هم صحبت میشدیم گفت تازگیا خیلی عجیب شدی,تمام تمرکزت روی اون دخترست…ببینم نکنه از نهال خوشت اومده؟
سرمو از خجالت انداختم پایین
-پس بگو, مانی خان عاشق شده…
-سهیل تمومش کن زشتِ یکی میشنوه بد میشه.
-کجاش زشتِ پروفسور!!مانی خیلی مارمولکی بعد این همه مدت هنوز تورو نشناختم,حالا بهش گفتی؟
-نه نمیتونم…
-خاک بر سرت, منتظری اون بیاد ابراز علاقه کنه؟! زود برو بهش بگو تا ازدستت نرفته…اممم…شایدم الانشم از دستت رفته!!اصلا من میرم بهش بگم!
-نه نه نه لازم نکرده خودم همین روزا بهش میگم

رفتم خونه کلی فکر و تمرین کردم که دیگه فردا بیاد بهش بگم…نمی‌خواد که منو بخوره!بهش میگم وزود فرار میکنم تا فکرهاشو بکنه و بعدا جواب بده!
توراه دانشگاه همش تمرین میکردم,یه گل کوچیک هم خریدم شنیده بودم دخترا از گل خوششون میاد.
رسیدم…تو حیاط روی چمن ها نشسته بود و باگوشیش بازی میکرد,چقدر دختر نازوبانمکی بود.حس میکردم خیلی دختر خوبیه
رفتم طرفش…استرس…صدای قلبمو راحت میشنیدم…نمیدونم چجوری خودمو رسوندم بهش…
-س س سلا م نهال خانم
-سلام آقا مانی.
سرش تو گوشی بود و اصلا حواسش به من نبود,احساس میکردم دارم از حال میرم…
-ببخشید میشه یه لحظه بشینم اینجا؟میخوام یه چیزی بهتون بگم.
سرشو اورد بالا با حالتی متعجب گفت بفرمایین
-راستش یه چند مدتِ میخواستم بهتون یه حرفی بزنم…نمی شد…یعنی نمیتونستم…
یهو سهیل رو دیدم مارو نگاه میکرد با اشاره انگار میخواست بگه زودباش!!
-خوب آقا مانی می گفتین…
-آهان بله…راستش…اممم…من یه مدتِ شمارو تحت نظر دارم…البته ببخشیدا…برداشت بد نکنید…راستش…والا…اممم
-خوب چی؟
-والا…من…یعنی من…احساس میکنم که به شما…علاقه مند شدم…
اینو که گفتم دیگه اصلا نگاه نکردم عکس العمل نهال رو…گلی که خریده بودم رو گذاشتم کنارش و به سرعت ازاونجا دور شدم…خیس عرق شده بودم

ازدانشگاه زدم بیرون تا اون روز دیگه نبینمش و رفتم یه چرخی تو شهرزدم;نزدیکای عصر دیدم سهیل زنگ زد
-پسر گندت بزنن چرا اونجوری کردی؟
-سهیل بخدا داشتم آب میشدم…نتونستم وایسم فرار کردم…
-خیلی خنگی خیلییی…
-سهیل حالا چی شد وقتی من رفتم؟؟
-هیچی یکم خندید و رفت سر کلاس دیگه میخواستی چی بشه…
-باشه مرسی فردا میبینمت.

برگشتم خونه,یه فیلم گذاشتم ببینم ولی تمام مدت به این فکر میکردم که یعنی جوابش چیه؟نکنه ناراحت شده باشه؟نکنه ازم بدش بیاد؟خوب کی ازیه احمق که بلد نیست حرفشو بزنه خوشش میاد؟من که این همه کتاب روانشناسی خوندم چرا اینجوری رفتار کردن؟
یه روز دیگه…وقت رفتن به دانشگاه;روزی که با همه روزها فرق میکرد.
وقتی رسیدم سهیل منتظرم بود:
-نهال خانم اومد بهم گفت تو تنها دوست مانی هستی,اگه دیدیش بهش بگو باهاش کار دارم
تو دلم آشوب بود,رفتیم پیشش
-سلام نهال خانم خوبین؟
-سلام مرسی
سهیل خداحافظی کردورفت…
-ببینید اقامانی من به حرف شما خیلی فکر کردم;از قبل هم از نگاه هاتون قضیه رو فهمیده بودم…راستش من اصلا نمیدونم چی بهتون بگم…من اصلا شمارو درست نمیشناسم
-خوب…بله درستِ…هردومون هم دیگرو نمیشناسیم…من…من فقط میخواستم بهتون بگم به شما علاقه مند شدم و اگه ممکنه باهم بیشتر اشنا شیم
-خوب چجوری؟
-چطوره با ماشینم بریم یکم بگردیم و حرف بزنیم؟
-پس دانشگاه چی؟
-امروز رو بی خیال…
دیدم تعجب کرد…انگار از من انتظار نداشت…یه بچه مثبت که یه کلاسش هم رد نمیشد حالا میگه امروز رو بیخیال
با یکم فکر و بهونه قبول کرد
سوار شدین ورفتیم تو راه کلی حرف زدیم,باورم نمیشد نهال کنارمِ…داره باهام حرف میزنه,نکنه خوابم؟نکنه همش توهمِ؟
رفتیم یه چیزی خوردیم…گفت مغرور وشاد برخلاف من که دپرس بودم.اینجا یه خونه بادوتا از هم دانشگاهی هاش اجاره کردن و کلا حال میکنن,یه برادر متاهل هم داره.
چند هفته ای گذشت و من هرروز بیشتر با نهال صمیمی میشدم,شمارشو بهم داده بود واگه یه روز باهاش حرف نمیزدم و نمیدیدمش دلم تنگ می‌شد…ولی نهال زیاد بامن صمیمی نبود و یکم سرد برخورد می‌کرد,ولی باگذر زمان حس میکردم باهام مهربون تر میشه.

یه شب ساعت4 باهم چت میکردیم,گفت فردا صبح بیابریم بیرون گردش دانشگاه نداریم…
باخوشحالی قبول کردم…
صبح رفتم دنبالش و بعداز سلام و احوال پرسی گفتم کجا بریم؟
یه ادرسی داد و گفت بریم یه چیزی بخوریم
ازشهر بیرون بود ویه جای خیلی زیبا تو دل طبیعت,یه چیزی سفارش دادیم و کلی باهم حرف زدیم,از حرف های نهال فهمیدم زیاد از پسرها خوشش نمیاد,انگار تو گذشتش خاطره بدی رو تجربه کرده.
-مانی همین جاباش من برم یه چیزی سفارش بدم بیام
یکم بعد دیدم بایه قلیان اومد!!
-این چیه نهال؟من تاحالا اینجور چیزا نکشیدم توهم نکش برگردونش
-آره جون خودت…
خندید و نشست یکم کشید و بعد دادش بهم…
-بگیر بکش ببین چه حالی میده
باتردید گرفتم…اولین پک رو که زدم ازبس سرفه کردم احساس میکردم دارم خفه میشم!!
نهال هم داشت از خنده میمرد…
-نه انگار راستی راستی بار اولتِ…خیلی بامزه ای!!
واسه اینکه کم نیارم دوسه بارکه کشیدم احساس کردم حالم داره خراب میشه وسرم گیج میره
-نهال پاشوبریم من حالم خرابه
-ای باباتوهم که سوسولی نمیزاری آدم یه بار حال کنه…
راضی شد و سوویچ ماشینو دادم بهش وآدرس خونم رو بهش دادم تا منو زود برسونه…حالم خیلی خراب بود ونهال هم کم کم باورش شد.تو راه یکم نگران شده بود وگفت تقصیر منِ باور نکردم بار اولتِ نباید دوسیب میگرفتم!..داشتم فکر میکردم نهال اون قدری هم که فکر میکردم دختر ساده ای نیست…نکنه…
رسیدیم خونه و رفتم تو اونم دعوت کردم,اومد تو…
تارسیدیم پخش زمین شدم و چشامو بستم حالم داشت بهتر می‌شد.نهال هم رفت یه آبی به دست وصورتش زد…تلویزیونو باز کردم فوتبال تیم مورد علاقم میداد اخراش بود.
-مانی عجب اتاقی داری,این همه کتاب و فیلمو چیکار داری؟؟
-به درد تو نمیخورن!
فوتبال تموم شد دیدم صدای نهال در نمیاد رفتم دیدم تو اتاقم خوابش برده…حقم داشت تا4شب چت کرده بودیم و صبح هم رفتیم بیرون.چقدر دوست داشتنی شده بود موقع خواب منم خوابم میومد گرفتم خوابیدم تا حالم بهتر شه…
یهو با تکون های نهال بیدار شدم
-اهای مانی پاشو ظهرِ منو برسون خونمون
تعجب کردم تاحالا بهم دست نزده بود…حتی موقع سلام و احوال پرسی هم دست نمیداد…
گفتم کجاحالا صبرکن یه چیزی سفارش بدم واسه نهار صبح که نشد زیاد باهم باشیم.بایکم بهونه قبول کرد و منم دوتا پیتزا سفارش دارم;اوردن و نشستیم یه فیلمی هم به اسم فارست گامپ گذاشتم ببینیم.خودم کلی دیده بودمش وخیلی ازش خوشم میومد واسه نهال گذاشتم…یکم که گذشت یهو گفت
-مانی تو چقد شبیه فارست گامپی!!
-کجام شبیهِ اینه اخه؟؟
-چرا دیگه مثل همین پسرِ خنگی!!!
تعجب کردم اولین باری بود که اینجوری خیلی باهام راحت بود…حتی شالشم دراورده بود وراحت نشسته بود…
قسمت های رومانتیک و عاشقانه فیلم بود که نهال صدام کرد
برگشتم ببینم چی میگه که یهو سرمو گرفت و لبشو گذاشت رو لبم…باورم نمیشد!!!امکان نداشت!!عین فیلم ها شده بودیم…چند ثانیه لبش رو لبم بود یه بوسی کرد وبرگشت سرجاش و گفت ببین دیوونه رو مثل گچ شده…قلبت وای نسه!!خیلی غیر عادی بود رفتارش اصلا انتظارشو نداشتم امروز خیلی باهام گرم شده!!این بوسه نهال ازروی دوست داشتن بود یا عادت؟…
عصری گفت دیگه منو ببر خونه خودم,دوستام نگران میشن…بردمش و دم درخونشون سیما یکی از هم خونه ایهاش مارو باهم دید.نهال که دید ترسیدم گفت چته بابا هم سیما هم زهرا میدونن من با توئم(دوتا هم خونه ایش)!همه چیزو گفتم بهشون!جاخوردم و دیدم سیما داره سلام میکنه,سلام کردم ورفتم…اون شب همش به اتفاقایی که طول روزافتاد فکر میکردم…تصورات من از نهال کاملا غلط بود,فکر میکردم که اون قبل از من باچند نفربودِ؟بااین چندان مشکلی نداشتم…نکنه من فقط یه اسباب بازی برای نهالم؟نکنه اون جز من بایکی دیگه هست ومنو فقط واسه سرگرمی میخواد؟؟از تیپ سیما که عصر دیدمش حدس زدم زیاد دخjر سالمی نیست…باتیپ که نمیشه قضاوت کرد ولی رفتارش هم خوب نیست…چه تو دانشگاه چه وقتی عصر مارو دید…ولی امکان نداشت من از نهال دل بکنم تصورش هم دیوونه کنندس که یه روز صداشو نشنوم.یه اهنگ غمگین باز کردم و تا صبح بااین که خوابم میومد نتونستم بخوابم حالم گرفته بود کاش یه سیاه چاله بیاد منو از این دنیا ببره یه جای دیگه توی خودش…یه جای خیلی دور…اون قدر دور که نه صدایی باشه ونه نوری…

یکی دوروز بعد داشتیم چت میکردیم نهال گفت تو خیلی آدم عجیبی هستی و همش تو خودتی,خیلی کم میخندی اونم به زور نکنه شکست عشقی خوردی؟!گفتم نه منم همین طوریم دیگه دستگاه کپی نیست که همه عین هم باشن!!نهال گفت میخوام تورو از دپرسی دربیارم, پس فردا یه جشن کوچیک واسه تولد زهرا تو خونمون میگیریم میخواستیم فقط خودمون باشیم ولی من میخوام توروهم بیارم…
گفتم اخه نمیشه زشتِ و اگه یه پسرو ببینن میره توخونه ای که 3تا دختر هست چی میگن و… نهال هم گفت نمیشه نداریم باهات قهر میشم.مجبور شدم قبول کنه…

ادامه دارد…

نوشته: خاکستری


👍 6
👎 2
6281 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

529600
2016-01-27 13:59:32 +0330 +0330
NA

dOos dashtam ❤️

0 ❤️

529632
2016-01-27 23:57:51 +0330 +0330

دوست همشهوانی سلام،خوب بود،ساده مینویسی و همین باعث میشه خواننده هی ناچار نشه ته خط که میرسه ببینه جلوش پرتگاهه!و مجبور نشه دوباره جمله رو بخونه (یعنی خونده،اما متوجه نشده)،داستانم بد نبود،ادامه شو بنویسی میخونم و … مرسی

0 ❤️

530557
2016-02-10 17:38:46 +0330 +0330

داستلن قشنگی بود…اگه کمی حس درونیت رو توی کالبد داستانت تزریق کنی…
خیلی بهتر خواهد شد…
پایدار باشی

0 ❤️