روزگار تلخ

1391/06/27

شهنام : سلام ، کجایی بابک ؟
من : سرِ کار هستم
شهنام : کی سرِ کارت گذاشته ؟
من : دیوانه ، چیه حالا اصول دین می پرسی ؟
شهنام : کی مرخص میشی ؟
من : از کجا ؟
شهنام : از این زندگی
من : تو کلاً نمی تونی 2 دقیقه آدم باشی دیگه ؟
شهنام : نه ، اینم سوال داره آخه ؟
من : واقعاً که ، پینوکیو آدم شد ، اما تو نمیشی
شهنام : میدونم ، تو چقدر خری که تازه فهمیدی
من : وای ، چقدر واق واق میکنی آخه ، میگی چه مرگته که زنگ زدی و یک ساعت مارو از کار و زندگی انداختی یا نه ؟
شهنام : آخه نگفتی کی سرِ کارت گذاشته
من : کار نداری ؟ خداحافظ .
شهنام : هوی ، وحشی ، چرا متمدن نشدی تو ؟ نمیفهمی آدم تلفن رو روی یک آدم متشخص قطع نمیکنه ؟
من : آخه دقیقا مشکل اینه که تو از این یک چیز هیچ بویی نبردی
شهنام : بابا ، یک ساعت وقت مارو الکی گرفتی ، اینقدر نالیدی که یادم رفت چی می خواستم بفرمایم
من : وااااااااااای ، بگو دیگه
شهنام : کارت تموم شد بگو بیام دنبالت
من : چرا ؟
شهنام : میخوام بیام بخورمت
خب بیکارم ، پاشو بیا بریم دریا ، بچه ها هم میان اونجا ، میریم حال و هوامون هم عوض میشه
من : این بچه ها بزرگ نشدن هنوز ؟
شهنام : نه بابا ، توام بلدی ؟
من : باشه ، ساعت 2:30 جلو درِ دفتر باش بریم ، خداحافظ .
شهنام : مرسی خره خوبم ، میبینمت
من : چی ؟
شهنام : چی چی ؟ فرمودم مرسی دوست خوبم ، میبینمت .
من : خودتی ، خداحافظ .
( ساعت 2:40 )
شهنام : سلام عزیزم ، بفرما در خدمت باشیم
من : خاک تو سرت ، مگه داری جنده سوار میکنی ؟
شهنام : نه بابا ، دور از جناب جنده
من : بریم .
حرکت کردیم ، بیخیالِ دنیا ، از کنار همه رد میشدیم ، آدما و ماشین های رنگ و وارنگ
در طول مسیر شهنام شروع کرد با ضرب روی فرمون زدن و خوندن
شهنام : بابک خره ، لای لای ، بابک الاغ و عنتره ، لای لای ، سوار بشی راه میبره ، لای لای
من : تو آدم نمیشی نه؟ (محکم زدم به سرش)
شهنام : اوه ، چه باحال ، این خره ما مشت هم میندازه ها
من : لال شی ایشاالله
گوشیم داشت زنگ میخورد
من : شهنام جان ، لطفاً خفه شو
شهنام : الو ، جونم عشقم ؟ بگو قربونت برم (توام گاییدی مارو با این عشقت)
من : اون روزی که تو خفه شی مطمئنم روز قیامتِ
نازنین : سلام عزیزِ دلم ، خوبی ؟
من : سلام عزیزم ، مرسی ، جونم عشقم ؟
همین لحظه ام صدای ضعیف شهنام اومد : دیدی گفتم
نازنین : هیچی نفسم ، دلم برات تنگ شده بود ، گفتم قبل باشگاه رفتنم زنگ بزنم ببینم کجایی و صدای نازت رو بشنوم و با روحیه برم باشگاه
من : الهی من بمیرم برات که اینقدر مهربونی ، دردت بجونم
نازنین : خدا نکنه آقایی ، جونت سلامت
من : مواظب خودت باش عزیزکم
نازنین : چشم ، اما نگفتی کجایی ها ؟
من : با شهنام دارم میرم دریا ، البته اگه دوست نداری بگو همین الان برمی گردیم
باز شهنام آهسته و با خنده : به گور عمم بخندم اگه بخاطر حرف این گاگول برگردم
نازنین : نه عزیزم ، احتیاجی نیست ، برو خوش باش ، خوش بگذره
من : اما … ؟
نازنین : اما چی عمر من ؟
من : اما توی این یکسالی که تو باشگاه میری من که تغییری توی اندامت ندیدم والله
شهنام : آخه تو کلاً کوری ، این چیزا که به چشمت نمیاد
نازنین : خب کم کم دیگه آقای گُـــــلم
من : باشه نفس ، مواظب خودت باش
نازنین : چشم ، توام همینجور عزیزم ، به شهنام هم بگو همسر آیندم رو به انحراف نکشونه ها
شهنام : بابا این خودش همه رو منحرف میکنه ، من باید مواظب خودم باشم
من : آخه فوضول خان ، تو حواست به حرف زدن من و نازی هم هست ؟
شهنام : واه ؟ نیست حالا حرفای شما هم شنیدن داره ، اینقدر ناز و کرشمه میاید که چـِندش که هیچ ، آدم چـِنچشش میشه
من : چشم نازی ، حتماً ، برو بسلامت ، دوست دارم خوشگلم ، خدا پشت و پناهت ، خداحافظ
نازنین : مرســـی ، منم دوست دارم ، بوس بوس ، خداحافظ .
شهنام : بابک ؟
فقط نگاهش کردم
شهنام : تا الان فکر میکردم فقط کوری ، الان فهمیدم لال هم هستی
من : بگو ، چیه ؟
شهنام : مگه مال بابای پدر سوختت رو خوردم که اینجوری حرف میزنی باهام ؟
من : فدای سرم نگو
شهنام : بابک ؟
من : جانم داداش ؟ بفرما ؟
شهنام : حال آدم رو بهم میزنید با این عشقم و عزیزم و جونم و نفس گفتنتون
من : دوباره دلت کتک میخواد ؟
شهنام : بخدا اگه یکبار دیگه دستت کثیفت بهم بخوره…
من : دستم بخوره چی ؟
شهنام : میرم جنگلداری اطلاع میدم و میگم بیان این جانورِ وحشی و ناشناخته رو بگیرن
هر دو زدیم زیر خنده
دیگه در ادامه مسیر چیزی نگفتیم و به آهنگ هایی که شهنام گذاشته بود گوش میدادیم
داشتم به این یک سال و چند ماهی که با نازنین آشنا شده بودم فکر میکردم ، این فکرها توی ذهنم مثل برق و باد می گذشت که چطور از یه آشنایی ساده تا یه همچین عشقی پیش اودیم
به اینکه چقدر دوسش دارم
به کارایی که انجام میداد و انجام میده و به اینکه چقدر راحت با مهربونیش جای خودش رو توی دلم باز کرد
به اینکه بعضی وقت ها که تنها بودم و می اومد پیشم و غیر از یک سِری شیطونی هایی که خودش اجازه میداد هیچ اتفاقی بینمون پیش نیومده بود ، با اینکه مدت ها از آخرین رابطه جنسیم می گذشت و اینکه نازنین هم رضایت نمیداد ، حتی از فکر همخوابی با یکی دیگه و فکر خیانت به نازنین هم فرار میکردم
به اینکه چه کارایی که بخاطرش انجام دادم و چه مشکلاتی رو که پشت سر گداشتم ، اما همه ی اینا به یک لحظه صدای خندیدنش می ارزید ، به یک لحظه کنارش بودن می ارزید
همینجوری داشتم به فکرها ادامه میدادم که یهو حواسم جمع شد و دیدم که در ماشین باز شد و شهنام دیوانه گفت : جناب رئیس خواهش میکنم بفرمایید ، قدمتون رو جفت تخمامون
آخه شازده ، غرق افکارت هستی درِ ماشینم من باید باز کنم برات ؟
من : ببخش داداش گلم
شهنام : بخشیدم ، بیا این دریا همش مال تو ، میگم الان نوکرهام کار سَندش رو انجام بدن قربان
من : واقعاً که تو آدم نمیشی
دیگه کم کم رسیدیم به ساحل و رفتیم پیش یکی از دوست هامون که اونجا کافه سنتی و یک سری آلاچیق داشت ، شهنام گفت که بقیه هم قراره بیان اینجا
و بچه ها هم رسیدن ، نعیم ، بهزاد ، علی ، آرش و یکی از دوستاشون به اسم مهران که اولین باری بود که میدیدمش
شروع شد به سلام و احوال پرسی های گرم با بچه ها و آشنایی با مهران ، بعد از یک ساعتی والیبال بازی کردن و یک کمی هم آب تنی دیگه همه خسته و داغون رفتیم و ولو شدیم توی آلاچیق ، با هزار ترس و لرز هم نفری 2 پیک ویسکی خوردیم و دیگه جُک گفتن و خنده و مسخره بازی ها هم شروع شد و کم کم بحث رسید به خوندن اس ام اس و کم کم هم رسید به کلیپ های سکسی
هرکی هرچی داشت رو گذاشت و همه دیدن و دیگه چیزی نبود واسه دیدن که یهو مهران گفت یک سوپرایز توپ براتون دارم ، اینم یک کلیپ که چند روز بیش از یکی از دوست دخترام که یکسالی میشه باهاش رابطه دارم گرفتم ، دوربین رو هم یک جای عالی گذاشته بودم و فیلمش عالی شده
پیش خودم گفتم حتماً مست شده و نمیفهمه که داره چه غلطی میکنه ، واسه همین زمانی که گوشیش رو بهم داد نگاه نکردم و دادم که بقیه ببینن ، هرکی هم دید تعریف کرد و گفت مهران دمت گرم ، عجب تیکه ای رو زمین زدی و طرف عجب کُسیه و از این جور چرندیات
شهنام : بابا کیرمون خشکید ، بدید ما هم ببینیم دیگه
من : اِی خاک عالم توی اون سرت
شهنام : خاک تو سر عمه جونت که برم قربون اون کونش
من : مجبورم نکن بیام خودم بکنمت و بدم بچه ها فیلم بگیرنا
همین لحظه گوشی رسید دست شهنام و شروع کرد نگاه کردن فیلم ، منم یه جعبه خالیه آبمیوه تکدانه رو ورداشتم و پرت کردم طرفش ، درست برخورد کرد به پیشونیش ، اما هیچ عکس العملی نشون نداد ، انگار بدجور محو تماشای فیلم شده بود ، منم جعبه دوم و پشتش جهبه سوم رو پرت کردم طرفش ، اما واقعا انگار توی این دنیا نبود
من : هوی ، چته کُس ندیده ؟
شهنام : بابک ، صبر کن اینو برای خودم بلوتوث کنم ، بعد رو کرد به مهران و گفت مهران جان ایراد نداره که مهران مخالفت کرد ، اما بعد فهمیدم که شهنام عوضی فیلم رو بلوتوث کرد واسه خودش
چند دقیقه گذشت و داشتم سیگار می کشیدم که صداش اومد
شهنام : بابک ؟ بابک جونم ؟
من : دیگه چته ؟ چی میخوای باز … میکنی ؟
شهنام : بیا بریم یکم قدم بزنیم ، باهات کار دارم .
این رو با یه چشمک بهم گفت که واقعا دلم نیومد بهش نه بگم .
راه افتادیم و یکم جلوتر یک جایی واسه نشستن بود ، به خواسته ی شهنام نشستیم ، شروع کرد به صحبت ، گفت یک راست میرم سر اصل مطلب ، اما خواهشا مثل همیشه مرد باش و بچه بازی در نیار ، تا همین الان هم تو چیزی رو از دست ندادی که هیچ ، تازه شانس هم آوردی داداش عزیزتر از جونم
خودتم میدونی از بحث این خل بازی های من و لاس زدن هام باهات که بگذریم مثل یه داداش تنی دوست دارم و خاطرت از هر چیزی برام مهمتره ، پس خواهشا روی من رو زمین ننداز و عاقل باش ، به این فکر کن که خدا خیلی دوست داشته که…
من : ده حرف بزن دیگه مرتیکه ، زجر کشم کردی لعنتی ( این هارو با یک حالت شُک بهش میگفتم ، واقعاً گیج بودم )
شهنام : بیا ، اینو از گوشی مهران یواشکی بلوتوث کردم ، ببین خودت میاد دستت ، اما بدون اگه…
من : خفه شو دیگه ، بده بیاد اون لعنتی رو
یه چیزایی از توی ذهنم رد میشد ، اما نمیخواستم بهشون فکر کنم
گوشی رو ازش گرفتم و فیلم رو پلی کردم
چندین و چند دقیقه گذشت تا از لب گرفتن و چیزای دیگه رسید به صحنه ای که دختره کاملاً برگشت به سمتی که دوربین مخفی شده بود
تو تمام مدتی که تا اینجا برسه حس میکردم اون لباس ها ، اون اندام ، اون موهای بلند رو میشناسم
و وقتی که کاملاً برگشت توی دوربین ، از درون شکستم ، قشنگ صدای خُرد شدنم رو شنیدم ، انگار زمین و زمان دورم در حال چرخش بود
بعد از یک مدت بخودم اومدم
اینجا دیگه کجاست ؟
من اینجا چیکار می کنم ؟
شهنام : داداش گلم چطوره ؟
من : شهنام ، اینجا دیگه کجاست ؟ من اینجا چیکار می کنم ؟
شهنام : درمانگاه امام علی هستیم داداش ، یکم حالت بد شد ، مجبور شدیم بیاریمت اینجا
با خودم میگفتم خدایا شکرت ، پس یعنی همه ی اینا خواب و خیال بود ؟ یعنی خواب بودم و اون فیلم مسخره رو توی وَهم و خیالم می دیدم ؟
من : شهنام ، چی شده ؟ خواب میدیدم ؟ خیلی حالم بد بود نه ؟ یعنی همه ی اونایی که تو گفتی و دیدم خواب بوده ؟
این لحظه بود که تکون تکون های سرِ شهنام و جواب دادنش دوباره تمام دنیا رو روی سرم خراب کرد
شهنام : نه داداش ، خواب نبود (توی همین لحظه ام گذاشت و از اتاق رفت بیرون)
دیگه فهمیدم نه ، همه چی واقعیت داشت ، فقط مشکل این بود که من طاقت باور این موضوع رو نداشتم و کارم کشیده بود به اینجا
اصلاً نفهمیدم کی و چجوری از اون درمانگاه اومدم بیرون ، فقط یادمه که توی خونه بودم و شهنام یک لحظه ام از کنارم دور نمی شد
نگاهای کل خانوادم روم سنگینی عجیبی داشت ، انگار همه این موضوع رو میدونستن و باور کرده بودن جز منِ احمق
یک لحظه اومدم دستم رو بکوبم توی سرم که یک دست دیگه جلوم رو گرفت و گفت : داداشم ، من که هنوز نمُردم که بذارم داداشم همچین کاری رو بکنه .
روحم میخواهد برود یک گوشه بنشیند ، پشتش را بکند به دنیا پاهایش را بغل کند و بلند بلند بگوید : من دیگر بازی نمیکنم
آخه خدایا ، در حق کی بدی کردم؟ چرا من ؟ مگه در حق خوده نازنین چه بدیی کردم که باهام این کار رو کرد ؟
یاد اون روزی افتادم که باهاش تنها بودم ، کنار هم روی تخت دراز کشیده بودیم ، داشتم موهاشو ناز میکردم که طاقت نیاوردم و شروع کردم به بوسیدن لب هاش ، اونم باهام همکاری میکرد ، لذت غیر قابل توصیفی داشتم ، کم کم دستمو بردم و از روی تاپش شروع کردم به مالیدن سینه هاش
خیلی آهسته و آروم و با یک لحن زیبایی گفت بابک بخورشون ، مال خودته عزیزم
تاپش رو دادم بالا ، با کمک خودش سوتین مشکیش رو باز کردم و شروع کردم به خوردن و لیسیدن سینه هاش ، دیگه جز صدای آه و اوه کردنش هیچ صدایی ازش شنیده نمی شد
اینقدر این کار رو ادامه داده بودم که یه لحظه احساس کردم واقعاً از هوش رفته ، ترسیده بودم ، اما بعد چند ثانیه چشمای نازش رو باز کرد
کم کم از روی سینه هاش رفتم پایین تر و روی نافش ، اول یه بوسه روی نافش و بعد شروع کردم به چرخوندن زبونم رو دور نافش ، دیگه طاقت نیاورد و گفت بابک جان بسته آقایی ، دیگه طاقت ندارم ، می خواستم برم پایین تر که با مخالفتش روبرو شدم و گفت گفتم که دوست دارم بقیه چیزهای دیگه دوست دارم بعد از ازدواج با هم داشته باشیم
با اینکه اون روز واقعا داشت بهم فشار میومد و اما بخاطر عشقی که بهش داشتم با گفتن یه چشم عزیزم همه چیز رو تموم کردم
اما الان که یاد اون فیلم لعنتی میوفتم تمام وجودم آتیش میگیره و بارها و بارها به خودم لعنت می فرستم
یاد چند روز پیش افتادم که بهم گفته بود میرم باشگاه و بعدِ دو ساعت هرچقدر هم که بهش زنگ میزدم هیچ جوابی نمیداد ، بعدش هم شب بهم زنگ زده بود و گفت که از باشگاه دیر بیرون اومده بود و بخاطر سایلنت بودن گوشیش بوده که متوجه زنگ زدن من نشده
این دقیقا همون روزی بود که اون مهران لعنتی میگفت که این فیلم رو ضبط کرده بود
دلم میخواست قبل از دیدن اون فیلم لعنتی می مُردم و این بلاها سرم نیومد و این روزها رو تجربه نمیکردم
رفتم روی بالکن نشستم و سیگار پشت سیگار بود که روشن میکردم ؛
بر سيگارم پُك ميزنم ؛ رد دود را ميگيرم تا خدا
شايد خدا هم مثل من است ، اما سيگار نميكشد
بيخيال
سيگاری ديگر دود ميكنم .
بازم سیگار پشت سیگار ؛
کشیدن سیگار که بهانه نمیخواهد
زخم میخواهد ، آن هم نه هر زخمی
تنها زخمی که از پشت به دست عزیز ترین ها بر تو زده باشند .
روزها می گذشت و فقط زوری میرفتم سر کار و برمیگشتم خونه ، با هیچکی ارتباط نداشتم جز شهنام که هرروز زمانی که میرسیدم میدیدم توی اتاق من نشسته و منتظرمه
خیلی باهام حرف میزد ، اما من هیچی بیادم نمی موند ، شاید خودم بودم که اینجوری می خواستم ، واقعا نمی دونم
نازنین هم که بارها و بارها بهم زنگ میزد ، بهش گفته بودیم که یک حمله عصبی شدید رو رد کردم و باید استراحت مطلق باشم ، اونم جز ابراز دلتنگی حرفی از دیدن من نمیزد ، همش نازم میداد و قربون صدقه ام میرفت ، اما دیگه مثل گذشته حرفاش برام زیبا و دوست داشتنی نبود ، بارها و بارها بین حرف زدن باهاش حالت تهوع بهم دست میداد از شنیدن حرفای دروغیش
از اینکه اینقدر خر بودم ، پیش خودش چه فکرها که نمیکرد ، اینکه روزی صد بار به ریشم می خندید
اما خدایی هم هست ، هیچی توی این دنیای لعنتی نداشته باشم اما خدای مهربون رو دارم
شب بود و بعد از اینکه نیم ساعتی که به زور با نازنین حرف زدم رفتم روی بالکن اتاقم و با خودم می گفتم
گاهی دلت می خواد انسان نباشی ،
گوسفندی باشی
پا روی یونجه ها بگذاری
اما دلی را دفن نکنی ،
گرگی باشی
گوسفند ها را بِدری
اما بدانی کارت از روی ذات است ، نه از روی هوس
به خودم که اومدم صبح شده بود ، تکیه داده بودم به میله های بالکن و تازه فهمیدم که همینجوری از دیشب خوابم برده بود ، تمام بدنم درد میکرد
از پاکت سیگارم که تغریباً خالی بود یه سیگار دیگه روشن کردم ، اما صبحی که بجای عشق با سیگار شروع شود ، یک شروع دوباره نیـست ، امـتداد پایان است برای کسی که دیگر امیدی به ادامه ندارد
اما مگـر قلب من بـت بود ، که خـدا برای شکستـنش تو را فرستاد
رفتم توی پذیرایی که ببینم بقیه کجان ، مادرم رو صدا کردم و بگم چرا بیدارم نکردید که برم شرکت که دیدم دارن آماده میشن که برن بیرون از شهر ، در پاسخ از مادرم شنیدم که : آخه گل پسرم ، امروز مگه تعطیل رسمی نیست ؟ دیشب هم اومدم توی اتاق بهت گفتم که امروز قراره دسته جمعی با عمو علی و عمو سعید اینا بریم بیرون ، توام گفتی نمیام ، تازه میخواستم بیام بیدارت کنم و بگم که ما داریم میریم نفسِ مامان
اوه ، راست میگفت ، اصلا حواسم به روزهای هفته نبود
فقط یه چیزی بود ، که شنیدن صدای مادرم و مهر و محبتش بود که بهم عشق و اُمید زندگی می داد .
همه رفتن ، من موندم و باز سیل افکاری که دوباره سرم خراب می شد
نمی دونم چقدر گذشته بود که یهو به خودم اومدم و دیدم که گوشیم زنگ میخوره ، آره ، نازنین بود ، با بی میلی جوابش رو دادم ، حال و احوال پرسی و حرفهای بیخود رد و بدل میشد
نازنین : خونه ای دیگه ؟
من : آره ، تنهام ، همه رفتن بیرون از شهر
نازنین : خب چرا زودتر نگفتی بهم ؟ چیه نکنه دیگه دوست نداری بیام پیشت که بهم نگفتی ؟
یه لحظه سکوت کردم ، یه فکرایی توی ذهنم بود ، فکر تلافی کردن ، فکر اینکه بهش بفمونم اونقدری هم که فکر میکنه ساده و احمق نیستم
نازنین : بابک ؟ بابک ؟ چرا جواب نمیدی ؟ حالت خوبه عزیزدلم ؟
من : آره ، فقط یک لحظه سر گیجه گرفتم
نازنین : پس الان احتیاجه و نگی هم میام پیشت عزیزم
من : نه اتفاقاً میخواستم بهت بگم ، اما فکر میکردم خواب باشی
نازنین : پس تا یک ساعت دیگه پیشتم عزیزم ، کاری نداری ؟ خداحافظ
من : نه مواظب خودت باش داری میای ، خداحافظ .
بلند شدم و یکمی خونه رو الکی مرتب کردم که باز صدای گوشی اومد ، این دفعه شهنام بود ، تا گوشی رو جواب دادم
شهنام : سلام عزیزم ، عزیزم سلام ، دوست دارم ، کونت میذارم…
من : سلام برروی ماهت ، چطوری داداش ؟
شهنام : یعنی این ادبت گاییده مارو ، واقعا کونتم بذارم همینقدر مؤدبانه برخورد میکنی؟
من : آی از دست تو پسر
شهنام : کجایی دادا ؟
من : خونه
شهنام : خونه چه غلطی میکنی ؟ بیام دنبالت بریم بیرون ؟
من : نه ، تنهام ، میای تو پاشو بیا اینجا
شهنام : پیشنهاد بی شرمانه ؟ دعوت به خونه ی خالی ؟ نه داداش ، طرفت رو اشتباه گرفتی
من : میومدی هم راهت نمیدادم داخل ، قراره نازنین بیاد پیشم
شهنام : بابک ؟ تو آدم نمیشی ؟ بازم نازنین ؟ نمیخوای دست از سر اون جنده برداری ؟
من : نه ، اتفاقاً برنامه دارم براش
شهنام : بابک ؟ کُس نگو ، چه فکری توی اون کله ی کیریته ؟ نکن تورو خدا ، داستان درست نکن واسه خودت
من : نمیدونم ، اما دنیا همینجوری نمیمونه داداش
شهنام : قسم دادمت دیوانه ، حماقتی نکن که بعد مثل خر توش گیر کنی ها ، اصلا الان من میام اونجا که تو گه اضافه نخوری
من : اگه میخوای بین برادری و رفاقتمون مشکلی پیش نیاد پس نیا ، نترس نمی خوام بکشمش ، برنامه دیگه دارم براش
شهنام : باشه ؟ اینجوریه دیگه ؟ دمت گرم .
من : چجوری ؟
شهنام : هیچی ، فقط زدی چندتا هم از طرف ما بزن
من : خفه شو بابا
شهنام : باشه ، فقط تورو مرگ من مواظب باش هر گهی داری میخوری
من : باشه ، امره دیگه ای نیست ؟
شهنام : نه ، مواظب خودت باش ، بهم زنگ بزن دیرتر ، خداحافظ
من : خداحافظ داداش .
ساعت همین جوری می گذشت و فکرای زیادی رو داشتم توی ذهنم مرور میکردم ، واقعاً یک لحظه حالم از خودم بهم خورد واسه این فکرایی که میکردم
اما تاوان این دل شکسته رو کی میداد ؟ تاوان این احساس و این غرور له شده رو کی میداد ؟
من غرورم را از به راحتی به دست نیاوردم ، که هروقت دلت خواست خُردش کنی ، غرور من اگر بشکند با تکه هایش شاهرگ زندگی تورا نیز خواهد زد .
داشتم سیگار میکشیدم و توی فکر بودم که دیدم صدای زنگ آیفون میاد ، رفتم در رو باز کنم که دیدم نازنینِ
اصلا متوجه گذشت زمان نبودم ، چقدر زود گذشت این یک ساعت
مثلاً رفتم جلوی در و پله های ورودی حیاط ، تا اومد دهنم باز موند ، چه تیپی ، یه شال سبز خوش رنگ و مانتو و کیف و کفش سِت و بوی عطری که زمانی خیلی عاشقش بودم و خودم خریده بودم براش ، یه لحظه تمام دنیا از یادم رفت و واقعاً عاشقانه به آغوش کشیدمش بخودم فشارش میدادم ، یهو یاد اونروز و اون فیلم لعنتی افتادم ، اینکه چقدر راحت خودش رو توی بغل یکی دیگه انداخته بود و از خودم جداش کردم ، یک لحظه خیلی جا خورد و گفت چی شده بابک ؟ چرا یهو فرار کردی ازم ؟
دیدم بدجور گاف دادم ، با خنده گفتم هیچی دخترِ خوب ، فرار چیه ؟ نمیخوای همین جا بمونیم و تمام همسایه ها مارو ببینن که ؟ بریم داخل خونه ، بفرما عزیزکم
اومد داخل و شروع کرد باز کردن دکمه های مانتوش و شال سبزش رو هم برداشت و گذاشت روی یکی از دسته های راحتی های توی سالن ، نشست روی مبل ، یک ساعتی گذشت و از هر دری حرف زدیم ، چندین و چندبار گفت که چقدر دلم برات تنگ شده بود و از این حرفها ، واقعا دیگه حرفاش هیچ لذتی برام نداشت جز اینکه تنفرم رو بیشتر کنه
به بهانه سیگار رفتم توی اتاقم ، بعد چند لحظه نازنین پشت سرم اومد توی اتاق
نازنین : بابک مگه نگفتم سیگارت رو کم کن ؟ من که گفتم دوست ندارم همسر آیندم سیگار بکشه
من : باشه ، کم کم
آخه خدای من ، این عوضی تا چقدر میخواد به این کاراش ادامه بده ؟
گوشیم رو برداشتم و دراز کشیدم رو تختم ، اومد کنارم دراز کشید ، داشت نگام میکرد که آروم لبم رو بردم جلو و لبش رو بوسیدم ، بعد از چند لحظه بوسیدن تبدیل شد به لب گرفتن ، دیگه داشتم لب هاش رو میکندم ، بعضی وقتها لبش رو گاز می گرفتم ، نمیدونم از درد یا شهوت بود که ناله های خفیفی میکرد
دستمو بردم زیر تاپ سفیدش و شروع کردم به بازی کردن با سینه هاش ، باز مثل همیشه با کمک خودش سوتین و تاپش رو از تنش در آوردم ، افتادم به جون سینه هاش ، با زبونم نوک سینه هاش رو میلیسیدم و بعضی وقتها هم نوکشون رو دندون میگرفتم
دیگه ناله های شهوتیش شروع شد ، چشماش رو بسته بود ، منم همینجوری ادامه دادم به خوردن و لیسیدن تا بتونم کاملاً شهوتی و دیونش کنم
اوووووف ، بابک ، همش مال خودته ، بخور عزیزززززم ، اوووف (صدای نفس نفس هاش رو بغل گوشم حس می کردم)
رفتم پایین تر ، خواستم دکمه های شلوارش رو باز کنم که بازم همون حرفای تکراری و بیخود همیشگیش شروع شد ، واقعا اون لحظه دلم میخواست دستم رو می بردم بالا و یک سیلی محکم میزدم بهش و سرش داد میزدم و میگفتم خر خودتی و دیگه بسته هرچقدر فیلم بازی کردی جلوم ، اما جلوی خودم رو گرفتم ، تصمیم داشتم قدم به قدم پیش برم ، بهش گفتم نازی ؟ تا حالا شده تو نخوای و من اذیتت کنم ؟ این کار هم فقط برای لذت بیشتر تویه عزیزم ، برعکس تصورم زیاد مخالفت که نکرد هیچ ، خودش دکمه اول شلوارش رو باز کرد ، با دستم جلوی ادامه کارش رو گرفتم و بهش فهموندم که میخوام خودم این کار رو بکنم ، بقیه دکمه هاش رو باز کردم ، هرچقدر سعی کردم شلوارش راحت پایین نمی اومد ، نازنین یکم خودش رو بالا کشید و تونستم اول تا روی رونهاش بکشم پایین و بعدش شلوارش رو کاملاً در آوردم ، یه شورت مشکی پوشیده بود که وسطش طرح یک گل بنفش داشت ، سرم رو بردم جلو و شروع کردم بوسیدن کُسش ، کم کم شرتش رو از پاش در آوردم ، انگار که تازه تمام بدنش رو تمیز کرده بود ، پاهاش رو از هم باز کردم و زبونم رو گذاشتم رو کُسش ، شروع کردم به لیسیدنش ، یه بوی خاصی میداد ، بعد شروع کردم به مکیدن چوچولش و دیگه الان بود که مثل دیونه ها جیغ می کشید ، اووووووووووف ، بخورش ، همش مال خودته ، بابک جونم مال خودته ، بخورش عزیرم ، صدای آه و اوهش تمام فضای اتاق رو پر کرده بود ، چند دقیقه ای کارم رو ادامه دادم و با لرزش شدید و جیغی که کشید فهمیدم به ارگاسم رسیده
یه چند لحظه کاملاً بی حال بود ، بعد از اینکه رو فرم اومد کلی قربون صدقه ام رفت و ازم تشکر کرد ، صدام کرد و گفت دراز بکش که میخوام سوپرایزت کنم ، دراز کشیدم ، اومد و سعی کرد که شلوارکم رو از پام بیرون بکشه که با کمک خودم موفق شد ، بعد از اونم شرتم رو در آورد و اول با دستاش شروع کرد با مالیدن کیرم ، گرمیه دستاش حس خاصی رو بهم منتقل می کرد ، داشتم توی دلم میگفتم که ای کاش هرگز این روزها برام پیش نمی یومد که یک لحظه متوجه گرمای خاصی روی کیرم شدم و به خودم که اومدم شروع کرده بود به ساک زدن ، جوری این کار رو انجام میداد که انگار یک عمره که پورن استاره ، سرعتش رو بیشتر کرده بود ، جوری میک میزد که صدام در اومده بود ، چندین دقیقه ادامه داد و نزدیک بود که ارضا بشم ، خودم عقب کشیدم و بهش گفتم که بسته ، گفت آخه چرا ؟ تو که هنوز … که من حرفش رو قطع کردم و گفتم می خوام دوباره به اوج برسونمت ، فقط با علامت سرش حرفم رو تأیید کرد ، اومد دوباره دراز بکشه که بهش گفتم نه ، من همیشه عاشق این بودم که این کار رو توی حالت داگ استایل انجام بدم ، بالاخره اومد و دقیقاً جوری که میخواستم موند ، دوباره شروع کردم و بوسیدن و لیسیدن و مکیدن کُسش ، باز صداش بلند شده بود و بازم بلند بلند داد میزد که اووووووووووف ، بخورش ، همش مال خودته ، بابک جونم مال خودته ، بخورش عزیرم ، همش آه و اوه میکرد ، چندین بار هم محکم خودش رو به طرف سرم فشار میداد
دقیقا همین لحظه بود که دوباره همه چیز بیادم اومد ، اون فیلم لعنتی ، این عذاب هایی که این چند وقت کشیدم ، اینکه توی اون فیلم چطور خودش و تنش رو به یکی دیگه سپرده بود ، کسی که تمام عشق و زندگی من بود ، کسی که عاشقانه دوسش داشتم و …
الان دیگه کُسش کاملاً خیس شده بود ، منم با گفتن یه اوف مثلاً اومدم نشون بدم که خسته شدم خودم رو کشیدم بالا تا شک نکنه به چیزی و همین لحظه با یه دستم سر کیرم رو خیس کردم و کیرم رو از پشت تنظیم کردم ، سرش رو گذاشته بود روی تشک و من رو نمی دید ، این لحظه بود که به اون چیزی که براش برنامه ریزی کردم نزدیک شده بودم ، توی یک لحظه کیرم رو به کُسش نزدیک کردم و با دستام کمرش رو گرفتم که راه فرار نداشته باشه ، با یک فشار کیرم رو فرستادم تو کُسش و تا به خودش بیاد و جیغ بزنه و مثلاً دراز بکشه که بخواد از زیرم فرار کنه منم محکم بغلش کردم و افتادم روش ، اما با همین حرکتش کیرم بیرون اومد و من همینجوری روش دراز کشیده بودم و شروع کرد به فحش دادن و گفتن این که : آشغال ، چه گهی خوردی ، تو چه غلطی کردی ، مگه قرار نبود …
سرش داد زدم که خفه شو کثافت عوضی ، زیر مهران هم خوابیده بودی همین گه هارو میخوردی ؟
یک لحظه ساکت شد ، اما سریع شروع کرد به گفتن اینکه چرا داری چرند میگی ؟ مهران کدوم خری هستش ؟
دهنش رو گرفتم و گفتم خفه شو تا خودم واسه همیشه خفت نکردم ، گوشی رو از کنار تخت برداشتم و فیلم رو براش گذاشتم که ببینه ، به محض اینکه چند دقیقه ای از فیلم گذشت شروع کرد به گریه کردن و گفتن اینکه بابک گه خوردم ، غلط کردم ، بخدا این مال گذشته هاست ، مجبورم کرده بود ، داشت ادامه میداد به حرف زدنش که بازم سرش داد زدم خفه شو ، ببند اون دهن کثیفت رو
اون روزایی که مینالیدی میخوای بری باشگاه همین بود ؟ باشگاهِ مهران میرفتی دیگه ؟
عوضی این مال همون روزیه که تو بهم گفتی داری میری باشگاه و تا شب به بهانه سایلنت بودن گوشیت جواب تلفن هام رو نمیدادی ، پیش خودت میگفتی بابک که نمیفهمه و خره و بهم اعتماد داره ، اما فکر نمیکردی دستت اینجوری رو بشه و یه عوضی تر از خودتم این فیلم رو ازت بگیره و روز و ساعتش رو بگه نه ؟
اینجا بود که اشکای منم سرازیر شد ، نازنین آخه چرا ؟ مگه من واست چی کم گذاشته بودم ؟ دیگه چیکار باید میکردم برات که نکردم ؟ من احمق که حتی بخاطر خواسته های تو هیچ کاری نمیکردم ، اما چرا با یکی دیگه ؟ چرا با خودم نه ؟ چرا زندگی منو اینجوری بهم ریختی ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چراااااااااااااااااااااا لعنتی ؟
خدایا ؟ یعنی این همه مدت با یه هرزه بودم و عاشقش بودم ؟ یعنی یه جنده رو واسه زندگی آیندم میخواستم ؟ یعنی میخواستم این کثافت رو به عنوان شریک زندگیم انتخاب کنم ؟ آخه واسه چی این کارو باهام کردی عوضی ؟؟؟؟؟؟
شروع کرد به گفتن اینکه بابک گه خوردم ، غلط کردم
بهش گفتم خفه شو ، فقط خفه شو و اگه صدات در بیاد بخدا جنازتم از این خونه بیرون نمیره ، فکر کنم بخاطر ترسش بود که هیچ حرفی نمیزد
بلند شدم از روش و کشیدمش عقب ، دوباره به همون حالت اول برگشتیم ، اما این دفعه فرق میکرد
دوباره کیرم و خیس کردم و گذاشتم روی کُسش و با یه فشار محکم فرستادمش داخل و جیغ بلندی کشید و بلند داد زد واااای مامان ، مُردم ، تا اومد بره جلوتر محکم با دستم زدم روی کونش ، فهمید که نباید مسخره بازی در بیاره ، داشتم محکم و تند تند عقب و جلو میکردم ، نمیخواستم لذتی ببره ، سعی داشتم تا جایی که میشه کیرم رو بکشم بیرون و دوباره محکم ضربه بزنم
چند دقیقه ای بود که داشتم به کارم ادامه میدادم ، داشت صدای ناله هاش به آه و اوه تبدیل میشد ، اما نه ، نمیخواستم دیگه لذتی ببره ، نمیخواستم مثل همیشه ازم استفاده ای کنه و واسه همین بود که بیرون کشیدم و یه تُف انداختم روی سوراخ کونش ، تا فهمید جریان چیه افتاد به التماس و اینکه بابک تورو خدا نه ، من نمیتونم و … باز با فریاد من روبرو شد و دوباره بهش گفتم اگه صدات در بیاد اول تو بعد خودم رو میکشم کثافت ، کاندومی رو که از قبل داشتم از توی کشوی لباس هام برداشتم و بازش کردم و کشیدم روی کیرم
سر کیرم رو گذاشتم روی سوراخ کونش ، هرچقدر سعی کردم راحت داخل نمی رفت ، اما بازم سعی کردم که بالاخره سرش رفت تو ، جیغش رفت رو هوا و چنگ زد به پتوی روی تختم ، بهش گفتم بخدا اگه صدات در بیاد من میدونم و تو
یکم صبر کردم ، معلوم بود دردش کمتر شده ، اما این دفعه با یه فشار محکم تا آخرش رو فرستادم داخل ، بازم صدای جیغش بلند شد و گفت واااااااااای خدا ، مر… که همین لحظه 2 بار با دستم محکم زدم به کونش ، دیگه جز ناله های خفیف هیچ صدای دیگه ای ازش نمیشنیدم ، بعد چند لحظه عین دیوانه ها شروع کردم به تلمبه زدن و عقب و جلو کردن ، اما با چه حال و روزی ؟
با هر حرکتی که میکردم اشک بود که مثل سیل از چشمام سرازیر میشد ، داشتم میکردمش اما تمام این یکسال و تمام اتفاقای اخیر بود که از جلو چشمام رد میشد و اینا فقط باعث عصبی تر شدن و خشن تر شدنم میشد ، به غرور شکسته ام فکر میکردم ، به اینکه چجوری خرد شدم ، به اینکه چطور این همه مدت من رو به بازی گرفته بود ، به زخم هایی که به جا گذاشته بود
شدت زدن ضربه هام بود که داشت شدید و شدیدتر میشد ، جوری که باعث شده بود بیضه هام درد بگیرن ، دیگه داشتم ارضا میشدم
سرش داد زدم برگرد ، کاندوم رو سریع برداشتم ، میخواستم ثمره ی این رابطه و این کثافت کاری هارو توی صورتش خالی کنم ، بالاخره تخلیه شدم و تمامش روی صورت و چونه و حتی روی سینه هاش پاشیدم ، حتی نگاهمم نمیکرد ، جعبه دستمال کاغذی رو از روی میزم برداشتم و پرت کردم سمتش و گفتم زود باش خودت رو تمیز کن و لباست رو بپوش و واسه همیشه از جلوی چشمام گُم شو ، تا اومد صدام کنه بابک حرفش رو قطع کردم و داد زدم سرش که گفتم گُم شو ، برو خدارو شکر کن که جنازت از این خونه بیرون نرفته ، به خدا قسم صدات در بیاد و بخوای کس شعر تحویل من بدی تیکه تیکه میکنمت
هیچ حرفی نمیزد و داشت خودش رو پاک میکرد ، لباسم رو پوشیدم و نشستم کُنج اتاق و سیگار روشن کردم ، نگاه میکردم به اینکه چجوری داشت واسه همیشه از زندگیم می رفت و پُک محکمی به سیگارم میزدم .
رفت ، واسه ی همیشه رفت ، با داغ بزرگی که روی دلم جا گذاشته بود ، با زخمهایی که روی روح و غرور و احساسم به جا گذاشته بود
یک لحظه چشمام به تیغ موکت بُری که همین گوشه ی اتاق بود افتاد
برداشتمش و گذاشتم روی رگ دستم و توی دلم میگفتم لعنت به همه ی اونايی که به بهونه ی عشق بازی با عشق بازی ميکنن
موکت بُر رو پرت کردم گوشه ی اتاق ، نیشخندی به خودم زدم و گفتم هنوز عجلت سر نرسیده بابک جان ، پس شروع کن و زندگیت رو دوباره بساز
غرق همین افکار بودم که دیدم یکی پرید و با چشمای پر از اشک بغلم کرد و گفت خدا رو شکر که سالمی داداش گلم
دهنم باز مونده بود
شهنام بود
قبل از اینکه چیزی بگم گفت : از اون لحظه ای که نازنین وارد شد بیرون بودم ، تمام این مدت دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ،
به محض اینکه در رو باز کرد پریدم داخل .

نوشته : s_O_l_t_a_n


👍 0
👎 0
26228 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

335153
2012-09-17 23:12:14 +0430 +0430

فیلمنامه ای بود واسه خودش!فیلمش کی اکران میشه؟
:-|

0 ❤️

335154
2012-09-17 23:28:33 +0430 +0430
NA

داستانت قشنگ بود دقيقأشبيه… خوشبحالت حداقل رفيقي داشتي كه آدم باشه اگررفيقت نبود به درجه رفيع كسخولي ميرسيدي،نميدونم چراگفتن مرد نبايد گريه كنه؟!ولش كن.اگرسايت سكسي نبود كاش آخرش دست بهش نميزدي اون الاغ بفهمه دوستش داشتي.اينجوري وجدانت راحتتره.خوب بود اما حيف كه باداستانت رفتم به گذشته تازه تازه داشتم رستگارميشدم!

0 ❤️

335155
2012-09-18 02:31:37 +0430 +0430
NA

عالی بود خیلی با نگارشت حال کردم ادامه بده لطفا

دمت گرم وسرت خوش باد ای دوست

0 ❤️

335156
2012-09-18 03:42:18 +0430 +0430

دمت گرم داستان بهتر از این نخونده بودم. عالی بود یعنی معرکه بود دوست داشتم هنوز بخونم.از اول تا آخر داستانت همش گرم بود…

0 ❤️

335157
2012-09-18 04:00:26 +0430 +0430

جانا سخن از دل ما مى گويى…
به اين ميگن يه داستان خوب فقط يه مقدار پياز داغ اضافه داشت كه واقعا بى انصافيه داستانت رو بخاطر چند تا ايراد كوچيك زير سوال برد

<ستاد حمايتى و اهداء تقديرنامه به نويسنده آرمانگرا>

0 ❤️

335158
2012-09-18 04:27:04 +0430 +0430
NA

عالی بود. بیست بیست
ایولا داری

0 ❤️

335159
2012-09-18 05:40:02 +0430 +0430
NA

خسته نباشي دوست عزيز. خيلي خوب بود. فقط اولش داستان واقعا رو اعصابم بود
شهنام
بابك
شهنام
بابك
.
.
.
وقتي مكالمه 2 نفره است يه علامت كه نشون بده گوينده عوض شده كافيه فكر كنم.البته تو روند داستان درست شد.
داستانت متاسفانه چيزيه كه تو جامعه ي ما تا دلت بخواد هست و خيانت مرسوم شده. هيچ وقتم دليل قانع كننده اي براي چراهات پيدا نميكني…
موفق باشي دوست عزيز.

0 ❤️

335160
2012-09-18 07:08:07 +0430 +0430
NA

Nice♥♥♥

0 ❤️

335161
2012-09-18 07:18:50 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود
پر از تعابیر قشنگ:
.
“روی بالکن اتاقم و با خودم می گفتمگاهی دلت می خواد انسان نباشی ،گوسفندی باشی پا روی یونجه ها بگذاری اما دلی را دفن نکنی ،گرگی باشی گوسفند ها را بِدری اما بدانی کارت از روی ذات است ، نه از روی هوس”
.
“از پاکت سیگارم که تغریباً خالی بود یه سیگار دیگه روشن کردم ، اما صبحی که بجای عشق با سیگار شروع شود ، یک شروع دوباره نیـست ، امـتداد پایان است برای کسی که دیگر امیدی به ادامه ندارد”
.
.
همونطور که افسون گفت اولش خیلی سردرد آور بود.
اصلا از خوندنش منصرف شدم
ولی وقتی نظرات رو خوندم فهمیدم داستان خوبیه و ادامه دادم.اینجاش دیگه عیب از شماست که خوب شروع نکردی.
. . .
منم باهات موافقم، کسی که خیانت میکنه باید به کونش بذاری!
. . .
به هر حال موفق باشی

0 ❤️

335163
2012-09-18 07:25:23 +0430 +0430
NA

vvvvvvvvvvvvvvvaaaaaaaaaaaaaaayyyyyyyyyyyyyyy kheyli ghashan bod man doshesh dasshtam heeeeeeeeeeeeeyyyyyyyyyyyyyyyyyy

0 ❤️

335165
2012-09-18 08:32:31 +0430 +0430

خیلی وقت بود به سایت سر نزده بودم .
سلطان جان تبریک میگم داستان زیبایی بود .
ایکاش داستانت رو بهتر شروع میکردی .

0 ❤️

335166
2012-09-18 08:41:00 +0430 +0430
NA

قشنگ بود.خیلی خوشم اومد.دوسه جای داستانت ناخودآگاه بهت آفرین گفتم.
چون عاشقش بودی ودوستش داشتی وجاهایی هم از خدا واعتقادت بخدا حرف زده بودی که واقعا خوشم اومد باریکلا.تو این دوروزمونه کم گیر میاد .
اکثرا میخوان حالشون رو بکنن و بقیه قضایا
درهر صورت دمت گرم .

0 ❤️

335167
2012-09-18 10:12:47 +0430 +0430

داستانت رو تا اخر نخوندم. میدونی چرا؟ چون از اول اینقدر گفتم گفت داشت که حوصله م سر رفت. من به هر داستانی فقط از دید نگارشی نگاه میکنم و کاری به سوژه ندارم چون معتقدم هر سوژه ای رو میشه با یک نگارش خوب و اصولی به یک داستان خوندنی تبدیل کرد. برای همین باید بگم هیچکدوم از اصول داستان نویسی رو رعایت نکردی و میشه گفت فقط بازی با کلمات بود. توی نوشتن یک داستان وقتی میخوای از زبان کسی مطلبی رو بگی لزومی نداره اسمش رو بنویسی. این باعث شده بود که داستانت بیشتر شبیه یک فیلمنامه بشه. نوشتن روز و ماه و سال هم شبیه روزنامه نویسیش میکنه. دست اخر هم نفهمیدم اصلا اسمت توی داستان چی بود. چون همش میگفتی “من”. درمورد بقیه مسائل هم چون تا اخر نخوندمش نمیتونم چیزی بگم.

0 ❤️

335168
2012-09-18 11:28:26 +0430 +0430
NA

كمى هم ادامه ميدادى ركورد شاهنامه رو ميشكوندى
ولى خوب بود خوشم اومد

0 ❤️

335169
2012-09-18 12:05:51 +0430 +0430
NA

سلام11 koroshببين من طرفدارهيچكس هيچ چيزنيستم چون مخم نميكشه!فقط يك سوال بنظرت بس نيست شعار مرگ دادن؟تاكي بايد مرگ برx مرگ برy بشه شعارما؟ببخشيداگر ناراحتت كردم فقط سوال بود.شايد من اشتباه ميگم يا دقيقأ منظورت نفهميدم.

0 ❤️

335170
2012-09-18 14:39:11 +0430 +0430
NA

Vaghaaan ali booood harf nadash doooste aziiiiz be nazaram khoob kary ba oon jende kardy :)

0 ❤️

335171
2012-09-18 14:56:04 +0430 +0430

khaste nabashi saram kij taft

0 ❤️

335172
2012-09-18 15:00:00 +0430 +0430
NA

عالی بود
لذت بردیم
بازم بنویس

0 ❤️

335173
2012-09-18 15:40:23 +0430 +0430
NA

عاااااااااااااااااااااااااالی بووووووود
امتیازت محشر
همین اولش بگم که شاهین عزیز اشتباه کردی داستان رو تا آخر نخوندی!
بهت توصیه می کنم که حتما بخون…
اما سلطان عزیز با این قسمتش کلی حال کردم

بر سيگارم پُك ميزنم ؛ رد دود را ميگيرم تا خدا
شايد خدا هم مثل من است ، اما سيگار نميكشد
بيخيال
سيگاری ديگر دود ميكنم .
بازم سیگار پشت سیگار ؛
کشیدن سیگار که بهانه نمیخواهد
زخم میخواهد ، آن هم نه هر زخمی
تنها زخمی که از پشت به دست عزیز ترین ها بر تو زده باشند .

بازم میگم عااااالی بود! حداقل از داستانای چند قسمتیه بعضیا خیلی بهتر بوووود
موفق باشی همیشه!
بازم بنویس برامون…

0 ❤️

335174
2012-09-18 15:48:32 +0430 +0430
NA

کلا بازنویسی شده ی داستان عشق و نفرت بود با یکم تغییر؛البته بعضی قسمتاش واقعا عالی بود تا الان همچین ادبیاتی تو داستانایه این سایت ندیده بودم
خسته نباشی

0 ❤️

335175
2012-09-18 16:11:28 +0430 +0430
NA

احساس کردم موضوعش تکراریه ولی به قول دوستان بعضی جمله هایی که به کار برده بودی واقعأ قشنگ بود بقیه رو با سیلور موافقم اگر به کامنتش توجه کنی مطمئنأ داستان بعدیت بهتر میشه موفق باشی

0 ❤️

335176
2012-09-18 19:08:55 +0430 +0430
NA

Kheili khob bod,kheyliyam talkh…

0 ❤️

335177
2012-09-19 03:51:02 +0430 +0430
NA

هم موضوع و هم موضعي كه گرفتيد تكراري بود.
نگارشتون خوب بود اما معمولي؛ و مضمون براي يك راوي مرد، زيادي احساسي و مملو از اظهار عجز. بغض و غيض بيشتري مي طلبيد.
قسمتهاي ادبي هم هم خواني نداشت، بهتر بود كلا به عنوان قسمت هاي كاملا جداگانه لابه لاي متن مي اورديد.
اين نظر منه و صد البته نظر نويسنده مهمه!
موفق باشيد

0 ❤️

335178
2012-09-19 04:48:51 +0430 +0430

سپیده جان من نظر شخصیم رو گفتم. یک داستان خوب در وهله ی اول باید خواننده رو جذب و این جذابیت رو تا اخر حفظ کنه. بذار یه مثال بزنم. من وقتی یه موسیقی جدید از یه خواننده ای که هنوز صداش رو نشنیدم رو گوش میکنم قبل از هرچیز یعنی تم اصلی، ترانه و صدای خواننده به اولین چیزی که دقت میکنم و منو مجاب میکنه که تا اخر اهنگ یا حداقل شنیدن صدای خواننده، موسیقی رو گوش کنم، تنظیم خوب و زیباییه که گوشنواز و جذاب باشه. توی موسیقی همیشه تنظیم اخر کار انجام میشه در حالیکه مهمترین بخش یک اثر موسیقیایی محسوب میشه چون اولین قسمتیه که با مخاطب ارتباط برقرار میکنه و این در یک قطعه موسیقی با کلام خیلی مهمه. توی نوشتن و نویسندگی هم همینطوره و یک شروع خوب میتونه خواننده رو تا به اخر جذب خودش کنه. حتی در مورد فیلم و سینما هم همینطوره. پس میبینیم که هنر یک هنرمند ـ حالا در هر زمینه ای که میخواد فعالیت کنه ـ اینه که بتونه هنرخودش رو خوب پرزنت کنه و به نمایش بذاره.
در این مورد هم من کل داستان رو زیر سوال نبردم فقط گفتم چون شروع خوبی نداشت تا اخر نخوندم. حتی نوشتم که درمورد بقیه مسائل هم چون تا اخر نخوندم چیزی نمیگم. حتما داستان خوبی بوده که تونسته هم امتیاز خوبی کسب کنه و هم اینهمه کامنت مثبت درموردش ثبت بشه.
در اخر هم بگم که بیشتر داستانهای برتر این سایت داستانهایی بودن که توی چند قسمت نوشته شدن و منهم متوجه نشدم منظورت از داستانهای سریالی بعضیها!!! کدوم داستانه…

0 ❤️

335179
2012-09-19 05:52:01 +0430 +0430
NA

شاهین جان از مثالی که زدی خیلی خوشم اومد و تا حدودی قانع شدم!
منظوره خاصی نداشتم!
موفق و شاد باشی همیشه!

0 ❤️

335180
2012-09-19 07:52:57 +0430 +0430
NA

من در دو روز گذشته داستان های پریچهر و کفتار پیر و سیلور و دریک میرزا رو خوندم چون دوستان گفتن بهترین داستان نویس های سایت هستن
به نظرم سوژه این داستان شبیه یکی از داستان های کفتار هست و کاملا تقلیدی
ولی نویسنده قلم خوبی داره و بجز سوژه و روال داستان که تکراری بوده
در بقیه موارد خوب بود و استعداد خوبی در نویسندگی داره
موفق باشید

0 ❤️

335181
2012-09-19 12:57:21 +0430 +0430
NA

سلطان جان فوق العاده بود و محشر محشر. درود بر تو . ولی امیدوارم که این یه داستان باشه چون واقعا تکان دهنده و زجرآور دیدن یه همچید اتفاقی تو زندگیه آدم . تصورشم افکارمو بهم میریزه.

0 ❤️

335182
2012-09-21 01:16:00 +0330 +0330
NA

واقعا قشنگ ترین داستانی بود که تو این چند سال تو شهوانی خونده بودم .به راست و دروغش کار ندارم.زیبا مینویسی واقعا.

0 ❤️

335183
2012-09-21 03:10:47 +0330 +0330
NA

اول داستانت اون قسمت شهرام بهرامش رو مخ بود دیدم امتیازت بالاس ادامه شو خوندم باید یه طوری ازش انتقام می گرفتی تا اخر عمر کونش بسوزه از ادمهای خیانت کار متنفرم

0 ❤️

335184
2012-09-21 09:00:48 +0330 +0330
NA

آقا جان من دارم این جمهوری اسلامی رو مسخره میکنم …
منم مثل تو ازاین بچه بازیای اینا خسته شدم …

0 ❤️

335185
2012-09-25 21:05:50 +0330 +0330
NA

خوب بود،بجز اولش که دیالوگ ها لوس و بی معنی بود…

0 ❤️

335186
2012-09-26 16:40:17 +0330 +0330
NA

سلام به تمام دوستان بزرگوار که لطف کردن و نظر دادن و انتقاد کردن
واقعا ممنون از این همه دلگرمی
تنها چیزی که برام بیشتر از همه ملاک بود این بود که بتونم یه داستان همه پسند بنویسم
بازم ممنون از همه دوستان بزرگوار
مخصوصا بزرگای سایت ، واقاً با دیدن نظرات و انتقاداتون خوشحالم کردید
مطمئن باشید اون مواردی رو که گفتید مشکل داره در داستان های آینده برطرف میکنم

خیلی دوست داشتم زمانی که داستان آپلود میشه میبودم و همون موقع پاسخ میدادم ، اما بخاطر مشکلاتی که به وجود اومد حتی نتوستم یک ماه سیستمم رو روشن کنم ،
بگذریم ،
فقط بهترینهارو برای تک تک شما عزیزان آرزو میکنم و امیدوارم همیشه سلامت و سرزنده باشید .

0 ❤️