روزگار من (1)

1391/07/11

-الو… سلام پدرام،خوبی؟
-آره،چه طور؟یهو این آفتابه از کدوم گوری پا شده که داره حال ما رو میپرسه؟
-خفه شو به حرفا گوش کن.امروز چه روزیه؟
-مگه عاشق شدی که روزا از دستت در رفته؟امروز سه شنبه ست دیگه
-آخه الاغ اینو که ننه قمر منم میدونه،امروز جواب کنکور را دادن
-خب به سلامتی چیکار کنم؟
-پاشو اون تن لشتو جمع کن بریم کافی نت ببینیم چه گندی زدیم تو زندگیمون
-خودم رو فکر نکنم ولی از تو بعید نیست
-باشه جیرجیرک،زخمتو بزن نیم ساعت دیگه میبینیم
-تو میای پیشم بریم یا من بیام؟
-مگه فرقی داره یه ربع دیگه بیا کوچه با هم بریم کافی نت شاهین
-پس تا یه ربع دیگه…
گوشی رو قطع کردم و خواستم که لباسم رو بپوشم که چشام به مادرم افتاد که داشت رو به قبله برای من دعا میکرد.واقعا مادرا چه فرشته هایی هستن…خدا واسه همه نگهشون داره
-مامان من دارم میرم ببینم چه گلی به سرتون زدم
-به سلامت مادر…هر چی شد من بهت افتخار میکنم
-مطمنم همینطوره
پدرام همسایه مون بود و البته بهترین دوست زندگیم،راهنمایی با هم به مدرسه میرفتیم و با هم درس میخوندیم،دبیرستان هم به همین منوال گذشت و برای کنکور هم باهم بودیم تا که کنکور رو دادیم.
من خجالتی بودم و اون بر عکس من روش،سنگ پای قزوین رو میگفت زکی…
اونروز رفتیم و از اقبال خوش ما هر دومون پزشکی تهران قبول شده بودیم،البته حقمون هم بود چون به خاطر وضع مالی خرابمون آزاد نمیتونستیم بریم و باید درس میخوندیم
روز اول دانشگاه رو به خوبی یادم میاد…وقتی رسیدیم فقط دوتا از پسرا که بهشون میخورد تازه وارد باشن تو حیاط بودن
ما هم برا این که ضایع نشیم رفتیم بیرون یه دوری زدیم و نیم ساعت بعد دوباره برگشتیم
غوغا بود…از هر قشری بودن
یه گوشه ای رو پیدا کردیم و نشستیم چند لحظه بعد چشمام به یه سوناتای سفید قفل شد که راننده ش یه دختر از خودش سفید تر و زیبا تر بود…با صدای پدرام به خودم اومدم
-اوهوی…مرتیکه ی هیز…یا چشات داری دختر مردمو میخوری.ببند اون درگاه فساد رو
-نه…من داشتم…
-داشتی چی؟میخوردیش؟ایشون از دهن شگاد شما گشاد تره،البته دختره نه ولی ماشینش چرا… الان که فکر میکنم از پهنا به سایز کونت میخوره ها
-خفه شو…بریم سر کلاس تا استاد نیومده
اونروز بدجور رفتم تو حس…انگار یه چیز از درون داشت منو میخورد…یه حس خیلی غریب که نمیشناختمش،اولین بار بود که حسش میکردم و حق هم داشتم اینجوری بشم
مدام اون لحظه که با یه لبخند زیبا از ماشین پیاده شد تو مغزم رژه میرفت ولی یه خیال باطل بود
پدرام راست میگفت…اون فرشته هیچیش به من نمیخورد
اون با ماشین سوناتا ی خودش میومد دانشگاه ولی من چی؟با موتور پدرام
اون هر چی که میخواست براش فراهم بود ولی من چی؟باید خودم تلاش میکردم
اون خونش حتما تو زعفرانیه بود ولی من چی؟تو یکی از محله های پایین شهر
اون به زیبایی فرشته ها بود ولی من چی؟نه به اندازه ی اون زیبا
اون شبا تو اتاق خواب خودش میخوابید ولی من چی؟چرا این یکی رو منم داشتم
فرداش به زور از خواب بیدار شدم،بازم حواسم به اون دختره بود،انقدر که حتی مادرم هم فهمیده بود و به شوخی بهم گفت:شازده،چی شده؟عاشق شدی؟ یه لحظه فکر کردم و با خنده بهش گفتم:عاشقی مال جووناست
خداییش که مادرا فرشته ان
ظهر با پدرام رفتیم بیرون و جریان رو براش تعریف کردم و اونم حرفای دیروز رو زد
خودمم میدونستم این فکرا خریت محض ه ولی چه کنیم که این دل از مغز هم خرتره
روز بعد باز هم روی اون صندلی نشستم اما اینبار تنها آخه نمیدونم این پدرام ذلیل مرده چه مهره ی ماری داره که دخترا رو دور و بر خودش جمع میکرد…منتظر نشسته بودم تا ملکه ی رویاهام با سوناتا ی سفیدش دوباره بیاد…اما مثل اینکه امروز روز من نیست
رفتم سر کلاس و استاد اومد چند دقیقه گذشت… استاد خواست حضور و غیاب رو شروع کنه که در کلاس به صدا در اومد
خودش بود، عذر خواهی کرد و ترافیک رو بهانه گرفت و استاد هم با کلی غر زدن اجازه ی ورود رو داد…وقتی دوباره دیدمش گل از گلم شکفت…انگار دوباره انرژی گرفتم و تصمیم گرفتم امروز یه کاری کنم
ولی فعلا باید به حرفای استاد گوش کنم…فکر نمیکردم عشق این جوری باشه که تمام فکر و ذکرت بشه دختره…اسم ها به سرعت میگذشت که صدای ملکه رو شنیدم…خب اینم حرکت بزرگی بود واسه من. اسم خانوادگیش رو فهمیدم ولی کافی نیست…بعد کلاس بدون هیچ فکری با خریت تمام ناخودآگاه رفتم نزدیکش و گفتم:ببخشید خانم رضایی میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
-البته…بفرمایید
-اگه اجازه بدید خصوصی
-داشتم فکر میکردم چه گهی بخورم که با صداش به خودم اومدم
-بفرمایید آقای …
-حسینی هستم
-بله آقای میرزایی…فرمایشی داشتید؟
هول کردم و با من… من… کارت مغازه ی خدمات کامپیوتری رو از جیبم در آوردم و بهش دادم
-بفرمایید…این کارت مغازه مونه اگه هر مشکل کامپیوتری داشتید به این شماره زنگ بزنید من درخدمتتونم
-ممنونم…یعنی شما واسه این میخواستین با من خصوصی صحبت کنید؟
-خب راستش آره…مشکلیه؟
-نه اتفاقا قرار بود یه لپ تاپ جدید بخرم حتما مزاحتون میشم
کلی تعارف کردمو و خداحافظی کردیم
موقع پایین رفتن منتظر حرفای پدرام بودم
-ای مارمولک…کار خودت رو کردی؟آخه تو رو چه به این کارا؟حالا چی گفتی بهش؟
-هیچی بابا کارت مغازه رو دادم
-واسه همین بردیش یه گوشه بدبخت؟
-چی میگفتم؟چی داشتم بگم؟بگم عاشقتم؟
-چیکار کنم از دست تو…حالا که شروع کردی باید تا تهش بری؟
-یعنی چی؟
-یعنی باید رابطه ت رو جوش بدی،نگران نباش من کمکت میکنم فقط باید به خاله بگی یه قرمه سبزی مشتی واسم درست کنه فردا…چی کار کنم که هر چی بشی بازم مثل خایه زیرمی
-پس کمکم میکنی؟روت حساب کنم؟
-بپا عابر بانک باز نکنی…تهش بتونم بیشتر با هم دیگه آشناتون کنم

روز ها و هفته ها گذشت تا من و نازنین رابطه مون جوش خورد…جوش که چه عرض کنم

تو مغازه بودم که صدای گوشیم در اومد…نازنین بود
-الو…سلام سروش
-سلام نازی
-کجایی؟
-مغازه هستم. چی شده؟
-هیچی میخواستم بگم امروزباباشون رفتن دبی یه سفر تفریحی…البته باباشون ترانه رو هم پیشم گذاشتن واسه احتیاط ولی قراره با پدرام برن بیرون دور بزنن و تا شب هم نمیان…میای پیشم؟
-مطمئنی؟
-آره…بگو میای…
-باید مغازه رو ببندم…نیم ساعت دیگه اونجام
-منتظرتما…دیر نکنی
ترانه دختر خاله ی نازنین بود و البته بهترین دوستش که از شانس ما میشد دوست دختر پدرام. قصه شم درازه
تو اون دو سال وضع مالیم بهتر شده بود و تونسته بودم یه پراید مدل 87 بخرم
البته شریکی با پدرام استفاده ش میکردیم
ساعت حدودای 4:45 دقیقه بود که رسیدم فرمانیه
زنگ در رو زدم…چند ثانیه بعد پدرام گوشی رو برداشت
-چطوری شازده؟
-شما مگه قرار نبود برین بیرون
-آره ولی ماشین دست شماست،البته قابلی نداره ولی نصف پولش رو من دادم
-خوب کاری کردی دادی…از این به بعد بیشتر هم باید بدی
اینو که گفتم صدای خنده ی دخترا رو شنیدم
-ای خدا لعنتت کنه که بودنت ضرره،نبودنت هم ضرره…در رو باز کن
وارد حیاط شدم چندان از زیبایی خونه متعجب نشده بودم…قبلا اینجا خیلی حرف خوردم
چند لحظه بعد پدرام رو دیدم که داره میاد طرفم،سوئیچ رو براش پرت کردم
اومد نزدیکتر و گفت:
-امشب رو خوش بگذرون ما دور و بر 11 بر میگردیم
-چی فکر کردی من از اوناشم؟
-حواسم نبود تو گی هستی
-خفه شو.برو دیگه…منظر چی هستی؟
-وایسا زیدم بیاد چشم
-سلام آقا سروش
-سلام ترانه خانوم
-خوش بگذره تا ما میایم
-همیچنین…به سلامت
-خداحافظ
رفتم بالا
در خونه رو که زدم چند ثانیه بعد نازنین در رو واسم باز کرد
خیلی زیبا شده بود،خیلی زیبا
یه تاپ مشکی که بند سوتین قرمزش معلوم بود پوشیده بود
با یه دامن کوتاه مشکی که پایینش چین چین داشت و ستش بود
راستش اولین بار بود اینجوری میدیدمش
-سلام خوشگله…چه ناز شدی
-تو هم همینطور
-چشات قشنگ میبینه
-ولی مال تو نه
-چایی میخوری یا شربت
-شربت البته اگه زحمت نمیشه
راستش خیلی هوس چایی کرده بودم ولی شربت خوردنش راحت تر بود
-بیا بشین…خوبه نگفتم چایی…ما اومدیم خودتون رو ببینیم،شما همش تو آشپز خونه اید که
-الان اومدم…بفرمایید
-ممنونم خانمم
-هر وقت میگی خانمم قند تو دلم آب میشه…یعنی واقعا میشه که…
-تو ناراحت نباشی درست میشه…خدا بزرگه
روی مبل روبرویی من نشست،چشماش بغض داشت
رفتم کنارش و دستاش رو تو دستام گرفتم
-نازنین،عزیزم,تو چشمام نگاه کن…من عاشقتم…بهت قول میدم یه روزی بهم میرسیم…تو مال منی…اگه فقط یه روز از عمرم هم باقی مونده باشه درستش میکنم
با این حرفم حالش بهتر شد
صورتمو بهش نزدیکتر کردم و با انکار شروع به بوسیدن لب هاش کردم…بوسیدن کسی که از تمام وجودم دوستش داشتم و حاضر بودم براش جونم رو هم بدم…کسی که از هیچ کاری برای بدست آوردنش دریغ نمیکردم…بوی تنش داشت دیوونم میکرد…
-نازنین مطمئنی که میخوای ادامه بدیم؟
-سروش…بس کن دیگه…
لب هام رو نزدیک به لاله ی گوشش بردم و آروم کنار گوشش گفتم : پس بریم تو اتاق
بلندش کردم و همونطور که تو بغلم جا خوش کرده بود میبردمش بالا توی یکی از اتاق خوابها…صدای خنده هاش دیوونم میکرد…صدایی که دو سال آزگار،تمام زندگیم شده بود…روی تخت گذاشتمش و در اتاق رو بستم…توی شهوت داشتم غرق میشدم ولی حاضر نبودم بی گدار به آب بدم…ارزش عشق خیلی بالا تر از شهوته…خیلی آروم پیش رفتم…دوباره شروع کردم به بوسیدن لبهاش…با هم یکی شده بودیم…در آغوش هم…خدایا!!!این واقعیه؟؟؟حتی تو خیالم هم فکر نمیکردم اینطور بشه…یکی از دستام رو روی سینه ش گذاشتم و یکی دیگه رو روی برجستگی کونش…تا حالا این طور بهش فکر نکرده بودم…اونم بیکار ننشست و شروع به باز کردن دکمه ی پیراهنم کرد…تاپ مشکیش رو در آوردم و شروع به خوردن سینه هاش از روی سوتینش کردم…آروم آروم با دندون سوتینش رو کنار میزدم و با هر قدم از کارم یک بوسه از سینه هاش میگرفتم…انقدر به کارم ادامه دادم که سوتینش به کلی در اومد…سینه های قشنگی داشت…راستش متر دستم نبود ولی بهش میخورد 70 باشه نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک…خیلی آرووم شروع کردم به خوردن نوک سینه هاش…شهوت توی بدنش اوج میزد…با یکی از دستام نوک سینه ی دیگه ش رو میمالوندم…هنوز جرات نداشتم برم سروقت کسش…رفتم بالاتر و شروع کردم یه خوردن لباش…طعم خاصی نمیداد ولی برام لذت بخش بود…بوی اودکلنش که با عرق آمیخته شده بود داشت دیوونم میکرد…دیگه طاغت نیاوردم و رفتم طرف کسش…دامن کوتاهش رو از پاهای نازش در آوردم…نه…الان زوده…رفتم بالاتر و دوباره شروع به خوردن سینه هاش کردم…ناله های از روی شهوت بود که از نازنین بیرون میومد…یکی از دستام رو به سمت کسش بردم و آروم مالوندمش…داشت تو خودش پیچ و تاپ میخورد…خیلی آروم سرم رو به همراه بوسه هام به سمت کسش میبردم…شرتش رو از پاهاش در آوردم و از بالای کسش شروع به لیس زدن کردم…ناله های نازنین دیگه تبدیل به فریاد هایی از رو شهوت شده بود…بعد از چند ثانیه یک آه ممتد کشید و با لرزش بدنش بی حرکت شد…من دست از کار بر نداشتم و به خوردن کسش ادامه دادم…بعد از چند دقیقه دوباره سر حال شد…کیرم داشت میترکید…با اشاره بهم فهموند که به پشت دراز بکشم…دکمه های شلوارم رو باز کرد و شلوارم رو به همراه شورتم در آورد…کیرم رو تو دستاش گرفت و بعد توی دهنش گذاشت…خیلی خوب این کار رو انجام میداد…در حد خودش خوب بود…گاهی دندوناش به کیرم اصابت میکرد که یه خورده اذیت میشدم ولی قابل تحمل بود…بعد پنج دقیقه آبم داشت میومد که بهش گفتم بسه…به پشت خوابوندمش…دلم نیومد از کون بکنمش…عشق واسم یه چیز مقدس بود…از طرفی نمیتونستم از کس بکنمش چون هنوز دختر بود…تو همون حین گفت:
-پس چرا معطلی…بکن دیگه…سروش دارم میمیرم…میخوام تو رو حست کنم
-مطمئنی؟…پشیمون نمیشی؟
-نه بکن…
-عاشقتم نازنین…بهت قول میدم میگیرمت…قول میدم
کیرمو تنظیم کردم و آروم هلش دادم داخل کسش
-آی…آی…آه
-میخوای ادامه ندم؟…اگه دردت میاد؟
-نه…درست میشه
ناله هاش بود که اتاق رو پر کرده بود…فهمیده بودم درد داره ولی بخاطر حرفش ادامه دادم…همون قدر که فشارم بیشتر میشد ناله های نازنین هم بیشتر مید…کیرم رو از کسش در آوردم…خونی شده بود…با دستمال پاکش کردم و به جون لب های نازنین افتادم و کیرم رو آروم آروم تو کسش فرو کردم…شهوت به من غلبه کرده بود…تو حال خودم نبودم…آبم داشت میومد که روی سینه ش ریختم و تو همون حال روش ولو شدم
خیلی خسته بودم و خوابم برد…با نوازش نازنین و صدای آهنگینش بلند شدم
-پاشو تنبل…پاشو دیگه…ساعت 10:30 ه ها…الان ترانه شون میرسن زشته…
-الان که نگرفتمت اینطوری میکنی وای به حال روزی که بگیرمت
روش رو اونطرف کرد و با ناز گفت:
-یعنی دوستم نداری؟یعنی من رو نمیخوای؟یعنی همه ی حرفات دروغ بود؟
-ای بابا…حالا خر بیار و باقالی بار کن…من کی اینو گفتم؟…اصلا غلط کردم…بابا غلط کردم رو واسه این جور موقع ها گذاشتن دیگه…ببخشید…اصلا یه بوس بده…جون سروش
-لوس نشو…پاشو شام درست نکردم
اون شب با تمام خوشی هاش گذشت ولی خوشی ها همیشگی نیستن
من با خونه هماهنگ کردم و اون چند روز رو پیش نازنین موندم تا که پدر و مادرش از دبی اومدن و مشکلات من هم با اومدنشون شروع شد…
مشکلاتی که سری دراز داره…

نوشته: روزگار من


👍 0
👎 0
19543 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

337137
2012-10-02 20:16:02 +0330 +0330
NA

طولانی بودنش خوب بود
و این که اول داستان نگفتی من فلانیم و فلان سالمه کار خوبی کردی
فقط یکن تخمی ,تخیلی بود
همه چی یه دفعه جور شد
دانشگاه
داف
زندگی
ماشین
بد نبود
ولی خوبم نبود
نمره 60 میدم,ادامه بده

0 ❤️

337138
2012-10-02 20:36:22 +0330 +0330

من که به شخصه با خوندن داستانت گیچ شدم هرزگاهی قاطی میکردم که تو الان خودتی پدرامی دختره هستی.حالا ما نفهمیدیم حسینی هستی یا میرزایی!؟!؟

0 ❤️

337139
2012-10-02 22:25:02 +0330 +0330
NA

مثل رمان بود داستانت و کاملا مشخص که قسمت بعد چی می شه.یک قصه عشق تکراری.

امیدوار قسمت بعد جذابتر باشه.مرسی

0 ❤️

337140
2012-10-03 01:18:47 +0330 +0330

این داستان رو چند وقت پیش یکی از کاربرای سایت برای من ارسال کرد. همون موقع بهش گفتم که داستانش شباهتهایی با یکی از داستانهای پژمان داره. هم شخصیتها و هم دیالوگهایی که استفاده کرده و از همه مهمتر سوژه ی کلی هم شبیه همون داستان انتخاب شده. البته نگارش و املا مشکلی نداره و اینکه شبیه یک رمان نوشته شده نشون دهنده ی اینه که نویسنده لااقل به مقوله نوشتن اشنایی داره. البته نسخه ی اصلی مشکلات دیگه ای هم داشت که به نظر میرسه با یک ویرایش خوب اشکالاتش رو برطرف کرده. درهرحال خوب بود…

0 ❤️

337141
2012-10-03 11:55:39 +0330 +0330
NA

انقد بدم مياد از اين داستاناي مودب پور،حالا كه ديگه جديدا هم مد شده اين نوجوونا ميرن ميخونن كتاباشو ميان ازش تقليد ميكنن و داستان مينويسن!

0 ❤️

337143
2012-10-03 17:41:38 +0330 +0330
NA

والا من که تو دانشگاه این دانشجوهای پزشکی رو تو wc هم با کتاب میبینم ، شما دیگه اعجوبه اى

0 ❤️

337144
2012-10-04 18:07:13 +0330 +0330
NA

HALAM AZ IN TIP DASTANAYE CHAND GHESMATI BEHAM MIKHORE
SABKE MOADDABANATAM HALAMO KHARAB KARD
GOMSHO DIGE NANEVIS KOSKESHE HAROOMZADE

0 ❤️

337145
2012-10-05 00:44:47 +0330 +0330
NA

کی حوصله ی خوندن روزگار تو رو داره ، تو روزگار خودمون موندیم!
<جنبش بی حوصلگان سیگار به دست>

0 ❤️

337146
2012-10-05 03:55:07 +0330 +0330
NA

سلام به همه ی دوستانی که لطف کردن و داستانم رو خوندن
بر خلاف تصور خیلیا این داستان یه تقلب از داستان عشق و نفرت داداش پژمان نیست و در قسمت دوم تفاوت رو درک میکنید
شاهین جان،داداش گلم،ممنون که وقت گذاشتی و نظرتو دادی و از بقیه ی دوستان هم تشکر دارم
تو این چند سالی(تقریبا 4 سال)که میام شهوانی فقط 3 تا نویسنده ی خوب دیدم که پژمان،پریچهر خانوم و شاهین گل هستن و امیدوار هر جا هستن شاد باشن
داستان دیگه ای رو زیر نظر دارم که به مراتب از این داستان بهتره،به امید خدا بعد از اون قسمت بعد این داستان رو هم شروع میکنم
خوش و پیروز باشید

0 ❤️

337147
2012-10-05 03:59:32 +0330 +0330
NA

سلام به همه ی دوستانی که لطف کردن و داستانم رو خوندن
بر خلاف تصور خیلیا این داستان یه تقلب از داستان عشق و نفرت داداش پژمان نیست و در قسمت دوم تفاوت رو درک میکنید
شاهین جان،داداش گلم،ممنون که وقت گذاشتی و نظرتو دادی و از بقیه ی دوستان هم تشکر دارم
تو این چند سالی(تقریبا 4 سال)که میام شهوانی فقط 3 تا نویسنده ی خوب دیدم که پژمان،پریچهر خانوم و شاهین گل هستن و امیدوار هر جا هستن شاد باشن
داستان دیگه ای رو زیر نظر دارم که به مراتب از این داستان بهتره،به امید خدا بعد از اون قسمت بعد این داستان رو هم شروع میکنم
خوش و پیروز باشید

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها