روزی که دوباره متولد شدم

1391/08/17

با سلام خدمت دوستان عزیزم…
از اونجایی که هر کی از ننش قهر میکنه یه داستان تخیلی مینویسه تصمیم گرفتم یکی از خاطرات وحشتناک زندگیمو بنویسم براتون…اسامی افراد و شهر و اماکن واقعی نیستن…
داستان از اونجا شروع میشه که 2 سالی از ازدواجم گذشته بود و من یه دوست دختر داشتم که از دوران مجردی نگرش داشته بودم و روزهای مبادا به دادم میرسید و کم نمیذاشت برام اما نمیدونست من متاهل شدم…اگر بخوام توصیفش کنم یه دختر 24 ساله با قد 160 و وزن 70 تقریبا ، به من گفت بصورت اتفاقی پرده اش رو دوست قبلیش زده و قصد ازدواج داشتن و از این حرفا ، منم زیاد تو جزئیات نرفتم ، آخه برام مهم نبود ، تازه تو دلم دست او پسره رو هم میبوسیدم که اینکارو کرده بود تا من حالم تکمیل بشه…خلاصه یک روز در هفته چند ساعتی با ماندانا جون بودم…دختر بسیار حشری و هات که هنوزم باهاش هستم و کسی رو به این داغی تا حالا ندیدم…از اونجایی که مکان برای آدم متاهل سخت گیر میاد با ترس و لرز میبردمش خونه خودم …البته همیشه ترس اینو داشتم که همسایه ها نبینن و به زنم نگن…تا کارمون تموم میشد میگفتم بدو بریم اونم غر میزد که تو فقط منو برای سکس میخوای و منم میگفتم استرس دارم کسی میاد یه وقت آبرومون میره…ناگفته نماند که بهش گفته بودم اینجا خونه دوستمه و اونم با زنش تا شب سر کارن…خودم همیشه 5 دقیقه زودتر میومدم و عکسهای عروسی و آلبوم و هرچی که مربوط به خودم بود رو قایم میکردم بعد بهش تک زنگ میزدم که بیاد.
یه روز که مطمئن بودم زنم سر کاره و تا 5 تعطیل نمیشه باهاش قرار گذاشتم که بریم خونه مثلا دوستم ، اونم قبول کرد و رفتم دنبالش اومدیم ومثل همیشه من زودتر رفتم جمع وجور کردم و اونم اومد…تا اومد پرید تو بغلم و منم چسبیدم بهش و لبامو گذاشتم رو لباش و حالا نخور کی بخور…چه حالی میداد ،دستمو از پشت بردم تو باسن نازش و یکم ورزش دادم و مانتوشو در آوردم ، بلندش کردم بردم تو اتاق خواب و انداختمش رو تخت…به سرعت باد لخت شدم و خوابیدم بغلش شروع کردیم به خوردن لبای همدیگه در همین حین شلوارشو در آورد و موند یه شورت و یه سوتین، بدن پر و پیمونی داشت و منم عاشق بدنهای پر و سفتم…سینه هاشو مالیدمو سوتینو دادم بالا و شروع کردم به خوردن ممه های ناز و انبه ایش …همینجوری لیس زنان اومدم رو شورتش …همیشه تا دست میزدی بهش شورتش خیس میشد و بخار داغ میزد بیرون از روی شورت…گازهای کوچولو از چوچولش دیوونش کرد و پاهاشو هی تکون میداد …شورتشو در آوردم … به به چه کسی…سفید بدون مو وسطش صورتی و آبدار …با زبونم شروع کردم به ماساژ دادن تا اینکه گفت آرش بسه بیا بالا…رفتم بالا و لب گرفتم و منو چرخوند و رفت رو گردنم…عاشق اینم که گردنمو کسی بخوره …یه حس قلقلک خفیف غیر قابل تحمل که دیوونم میکنه…خورد و رفت پایین و شورتمو در آورد و زبونشو از زیر خایه هام میکشید ومیومد تا سر کیرم…دیوانه کننده بود…(واسه خانوما توصیم اینه که بلافاصله کیرو نکنین تو دهنتون…لیس زدن خیلی حالش بیشتره عزیزانم…اگه 10 دقیقه ساک میزنین 8 دقیقه رو لیس بزنین 2 دقیقه هم تا حلقتون بکنین تو دهنتون…البته ماساژ با دست یادتون نره ) …خلاصه حسابی کیر منو که خورد اومد بالا…منم گرفتم و چرخوندمش و پاهارو دادم بالا و سر کیرو گذاشتم دم کس داغشو یه فشار کوچولو که جیغش رفت هوا…منم کمی تو نگرش داشتم تا آروم بشه و کم کم تلمبه زدنو شروع کردم…دستم رو پستونهاش بود و تلمبه میزدم که حس کردم چشام داره سیاهی میره …آخ و اوخ رو بیشتر کردم تا اونم واسه ارگاسم آماده بشه…با دو سه تا تکون کیرمو در آوردمو آومدم ریختم رو صورتش…کمی مزه مزه کردو اونم ارضا شده بود…بیحال افتادم روش… یه 3 -4 دقیقه تو بغل هم بودیم که گفتم ماندانا بلند شو بریم من حس بدی دارم…گفت بذار تا ساعت یک که شد میریم …نگاه کردم دیدم 12:45 ظهره…با اینکه دلم آشوب بود گفتم باشه …دراز کشیدم بغلش و یکم حرف زدیم باهم تا شد ساعت 1…گفتم حالا دیگه پاشو بریم قبول کرد وبلند شدیم لباسارو پوشیدیم که یهو زنگ در به صدا در اومد…پشمام ریخت…کی میتونه باشه؟…ما که با همسایه ها صمیمیتی ندارم…آروم رفتم از چشمی در نگاه کردم دیدم زنمه…داره کلیدو میندازه رو در ولی باز نمیشه آخه من کلید خودمو از اینور گذاشته بودم رو در…عرق سردی نشست روتنم…مثل دختری که اولین خون حیظ رو دیده باشه ترس تمام وجودمو گرفت…خدایا گه خوردم…غلط کردم…یا زهرا کمکم کن…الان چیکار کنم؟…تمام موهای بدنم سیخ شده بودن…تلفن هم هی زنگ میخورد…یه گوسفند نذر کردم که زنم بره…زنم هم ول کن نبود…با کلید ور میرفت…الان که دارم مینویسم دستم داره میلرزه…نگو زنم ماشینمو دیده دم در و مطمئنه که من خونم…رفتم پیش ماندانا تو اتاق و گفتم به گا رفتیم اشهدتو بخون…زن دوستم اومده و پشت دره …اونم شاشید به خودش…گفت الان چیکار کنیم؟…گفتم فقط ساکت باش…التماس کردم بیا زود بریم ولی گوش نکردی حالا فقط خفه شو…مغزم کار نمیکرد…دیدم طبقه چهارم…بالکن کوچیک…زیر تخت ارتفاع کم…کمد ها تا خرخره پر…مبلها به زمین چسبیده…فر گاز هم پر وسایل…خدایا چیکار کنم الان؟…گوشیم رو سایلنت بود… نگاه کردم دیدم زنم مسیج داده میدونم اون تو هستی یا درو باز کن یا زنگ میزنم 110 بیاد…عجب گیری کردیم خدا…تو ایندفعه رو نجاتم بده دیگه از این غلطها نمیکنم…خدارو میگی؟ انگار گوش نداره…اوضاع هی بدتر میشد…رفتم دوباره دم در…از چشمی دیدم از همسایه روبرویی پیچ گوشتی گرفته داره دستگیره رو باز میکنه…حرومزاده زن همسایه بهش میگفت دستگیره رو باز کن در هم باز میشه…عجب گیری افتادیم…برگشتم دیدم ماندانا داره گریه میکنه از ترس…رفتم آشپزخونه که بیرونو دید بزنم…بیرون از 110 خبری نبود…گفتم یا امام زمان میدونم اشتباه کردم یه معجزه ای چیزی بکن و منو نجات بده… یهو برگشتم دیدم پشت یخچال یکم با دیوار فاصله داره و ماندانا با اینکه تپل بود اونجا بزور جا میشه…انگار دنیا جلو چشمام روشن شد…یخچالو کشیدم جلو و ماندانا کفش به دست رفت پشتش…گفتم گوشیتو سایلنت کن…رفتم عکسای عروسی رو زدم سر جاش و پتو رو بهم ریختم و رفتم دم در…زنم همچنان داشت درو میکند…قفل رو باز کردم و در باز شد…با حالت خواب آلودگی گفتم سلام…چته درو داری میکنی؟…گفت چه غلطی داری میکنی نیم ساعته پشت درم…گفتم خواب بودم تو اتاق خواب و نشنیدم…هلم دادو اومد تو…همه جارو نگاه کرد…دستشویی…کمدها …بالکن و …گفتم چیکار داری میکنی؟ دیوونه شدی؟…گفت چیکار میکردی؟…چرا درو باز نمیکردی؟…الان باید سر کارت باشی ایجا چه میکنی؟…خلاصه با چاخان و دروغ و قسم و آیه آرومش کردم…اونم دید کسی نیست و کمی آروم شد…همش آروم حرف میزدم که ماندانا نشنوه…اگه میفهمید زن دارم اونم از پشت یخچال میومد بیرون من باید بدست یکی از ایندو کشته میشدم…گفتم من ترسیدم و حالم خوب نیست بلند شو بریم خونه مامانت…قبول کرد و لباساشو عوض کرد و زدیم بیرون…من هم قفل درو یکی به راست چرخوندم و یکی به چپ…در واقع قفل کردم و باز کردم ولی زنم فکر کرد دو قفله شد… بدو رفتیم پایین وسوار شدیم…یکم رفتیم نگه داشتم تا سیگار بگیرم…رفتم پشت دکه طوری که زنم نبینه یه اس ام اس به ماندانا دادم که در بازه و مثل فشنگ بپر بیرون…باز ترسیدم بره تو اتاق خواب و عکسهامونو ببینه ولی نرفته بود…خلاصه بدین ترتیب از یک مخمصه وحشتناک جان سالم به در بردم و آبرو و حیثیت نداشتم محفوظ موند…بعدها از زنم پرسیدم چرا اونروز زود اومدی…گفت خواهرم زنگ زد گفت تولدشه و مرخصی بگیر و بیا بریم خرید منم رفتم…تو دلم گفتم خواهرتو گاییدم که چه خروس بی محلیه…حالا داستان گاییده شدن خواهرش رو هم یه روزی شاید نوشتم…امیدوارم خوشتون اومده باشه…من نویسنده نیستم…به زبون خودمونی نوشم…فقط جون آرش فحش ندین دیگه…باشه؟…دوستار شما…
آرش


👍 0
👎 0
24741 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

342063
2012-11-07 21:48:49 +0330 +0330
NA

خدارا شکر که خودت فهمیدی باید فحش بخوری ولی نمیدم تا خمار شی …نه ای

0 ❤️

342064
2012-11-07 21:54:23 +0330 +0330
NA

ارش جون داستانت بد نبود ولی از خیانت بدم می یاد و تو هم معلومه ادم پستی هستی. فقط یک سوال ؟

منگه خانومها اولین خون پریودشونو می بینن می ترسن؟ چرت گفتی.

0 ❤️

342065
2012-11-07 22:11:00 +0330 +0330
NA

روزی که دوباره متولد شدی؟ :?
بذار ببینم … تو که مثل سگ ترسیده بودی و بخاطر خیانتت دس به دامن اعتقادات نداشتت شدی دقیقا چطوری دوباره اون روز متولد شدی؟ تو که تو خط سومت نوشتی همون جاکشی هستی که بودی و هنوزم باهاشی! :?
حالمو بهم میزنن آدماای مث تو

0 ❤️

342066
2012-11-08 05:05:41 +0330 +0330

مگه زن نداری مگه سکس نمیکنی دیگه خیانتت چیه؟؟؟آخه چقدر هوس!چقدر شهوت!!!چوب خدا صدا نداره،تاوان میدی اساسی مطمئن باش خائن.

0 ❤️

342067
2012-11-08 07:54:13 +0330 +0330
NA

دمت گرم
نوش جونت بازم بکنش ایشالا با توکل به خدا و توسل به ائمه آبروتم حفظ میشه!!!
والا دیگه، چی بگم!؟
ولی خیلی بده اینجور جاها آدم تابلو بشه ها، من اگه جای تو بودم تو اون لحظه خودکشی میکردم…

0 ❤️

342069
2012-11-08 09:45:30 +0330 +0330
NA

وای یعنی جر خوردم از خنده.منم یه بار دقیقا همین وضعیتو تجربه کردم.البته خیانت نبود.من با دوس پسرم بودم و اونی که کلید مینداخت و در باز نمیشد برادرم بود! ترس اون لحظاتو خدا نصیب هبچ کافری نکنه.بقرعان

0 ❤️

342070
2012-11-08 14:45:12 +0330 +0330
NA

زیادی کوتاه بود .ربطی به عنوان نداشت .چجوری ماندانا صداتونو نشنید…
در کل کیرم دهن ماندانا

0 ❤️

342071
2012-11-08 15:24:07 +0330 +0330
NA

نظرs0rme کوتاه ومربوط به داستان بود.دوستان فحش اگه مشکلیوحل میکردتاحالاسایت سطحش به برج میلادرسیده بود.نتیجش اینه ادمادست به قلم نمیان جلو.همین میشه بایدداستان خاطره چرتوپرت وشایدازصدتایکیم یه داستاخوب بخونیم.
امادرمورداین داستان:جناب اگه داستانت حقیقت باشه.سردشدن رابطه نشونه خیانت د نیست.یه تحقیق میکردی بدنبود.کلاداستانت ابکی بود.حالایاواقعیتودستکاری کرده بودی که اشتباهتوتوجیح کنی یابخاطرامنیت توداستان دست بردی وغیرواقعیش کردی.

0 ❤️

342074
2012-11-08 19:32:39 +0330 +0330
NA

خیانت نکن بچه جون، بد جور میخوریش

0 ❤️

342075
2012-11-09 10:37:32 +0330 +0330
NA

والا چی بگم خوب تو که ازدواج کردی چرا بازنت سکس نمیکردی چرا با اون راحت نبودی طفلی خانومت واقعا میگم خاک بر سسسسسسرت…ولی خوب منم یه سری تو این موقعیت گیر کردم درک میکنم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها