روزی که عاشق دخترم شدم(2)

1394/09/22

…قسمت قبل

اگه برای المیرا اتفاقی افتاده باشه؟ تو اون چند لحظه که تلفنو جواب بدم٬ انواع راههای خودکشی از جلوی چشمم رد شد. خودمو آویزون کنم. خودمو پرت کنم جلوی ماشین. خودمو…
-بله؟
-مادر… ایرج! سریع خودتونو برسونین! یه مورد مرگ مغزی آوردن انگار.گروه خونیش میخوره به المیرا… فقط باید از خوانواده اش اجازه بگیری… الان دکتر بهم گفت. یه دختر جوونه. خدا قسمت نکنه…فقط نمیشه با خوانواده اش حرف زد…من جرات نکردم باهاشون…
-راست میگی؟ الان میام…
خدایا! شکرت! بازم بزرگی خودت! میدونستم نمیذاری دستم به خون یه موجود بیگناه آلوده بشه. ممنونم خدا جون!
با اینحال نمیتونستم ریسک کنم. باید از این دختره مطمین میشدم.شیرموزو از یخچال برداشتم و رفتم تو هال پیش دختره.همونطوری دراز کش بود.
-شرمنده پانته آ جان. انگار یکی از دوستام تصادف کرده…
-آره شنیدم… ای بابا!
-باشه یه بار دیگه. الان دیگه باید برم بیمارستان انگار حالش بده… تا یه جایی میرسونمت. بیا اینو بخور…
دخترک بخت برگشته٬ بیخبر از همه جا لیوانو گرفت و شروع کرد به خوردن.همونطوری هم زل زده بود تو چشمام.داشتم از عشق و اعتماد یه دختر بیگناه استفاده میکردم.کاناپهٔ کوچیکی که نزدیک در و توی راهروی ورودی گذاشته بودم٬ در ظاهر دو تا کاربرد داشت و تقریباً به جز قسمت هال به هیچ جا دید نداشت.مخصوصاً قسمت آشپزخونه که پشت دیوارش هادی منتظر بود. نشستم کنار پانته آ ومثلاً مشغول پوشیدن کفشم شدم. میترسیدم.
-حالا چرا میلرزی؟ یعنی حالش اینقدر بده؟
-از اونیکه فکر میکنی خیلی بدتره. اگه بمیره…
-زبونتو گاز بگیر! توکل داشته باش… انگار خیلی دوستش داری؟
-تا حالا این حسو به هیچ کس نداشتم حتی به تو… شرمنده که اینطوری شد خانومی. انقدر خواستنی هستی که خودمو فقط تا این کاناپه تونستم کنترل کنم.اما انگار قسمت نبود… پاشو لباساتو بپوش…
هرچند خودمو مشغول کفشام کرده بودم اما صد در صد حواسم رو حرکات پانته آ بود.شیرموزو تموم کرد و لیوانشو گذاشت پایین کنار کاناپه.
-آم… ای… رج؟ می… تونی…؟ پال…
-پالتوتو میخوای؟
بدون اینکه جواب بده٬ سرش خیلی سنگین افتاد رو پام.تکونش دادم و صداش کردم اما جوابی نداد.
-هادی! خوابید! میتونی سریع ردیفش کنی و جوابشو بهم بدی؟
-سعی امو میکنم. کی بود؟
-مادرم بود. انگار یه کیس پیدا شده که گروه خونی المیرا رو داره…
-پس این بدبختو دیگه واسه چی خوابوندیش؟
-انگار جزو لیست اهداییها نیست…
با کمک هادی٬ تن سنگین پانته آ رو بلند کردیم و بردیمش تو حموم که با پلاستیک کف و دیواره هاشو پوشونده بودم و خوابوندیمش توی وان.وقتی هادی مشغول شد٬ سریع رفتم سمت موبایلم. به موبایل ترانه زنگ زدم. با اینکه قرصهای خواب آوری که خورده بود خیلی قوی بودن٬ اما بازم بیدار شد بدبخت.وقتی نگران میخوابید٬ خوابش خیلی سبک بود و سریع بیدار میشد. ازش خواستم آژانس بگیره و بره بیمارستان و منتظر من بمونه.بعد از اینکه سفارشهای لازم رو به هادی کردم٬ راه افتادم. وقتی رسیدم بیمارستان, اولین کارم رفتن بالا سر دخترک مرگ مغزی بود. برای یه لحظه نمیدونستم چه احساسی داشته باشم. یه دختر رو تخت بیمارستان خوابیده بود که از بس صورتش ورم داشت نمیشد حدس زد چه قیافه ایه. اونطوری که دکترا دستگیرشون شده بود٬ انگار میخواستن به دختره تجاوز کنن چون تو دهن دختره یه تیکهٔ از آلت مردونه پیدا کرده بودن که انگار گاز گرفته بود و کنده بودش. یه تیکهٔ نسبتاً بزرگ که تو دهن دختر مونده بود و نشون میداد قضیه چیه. به این میگن غیرت! آروم خم شدم و پیشونی کبود و متورمشو بوسیدم. مرحبا به غیرتت دختر ایرانی که سزای اون بیشرفو گذاشتی کف دستش. هرچند قیمتی که پرداختی جونت بود.میدونستم کی اینطوری دختر بیچاره رو آش و لاش کرده. چون این ضربه های مداوم٬ نشونه از خشم و انتقام داشتن و باعث مرگ مغزی یه دختر بیگناه شده بودن.وقتی با دکترش حرف زدم و فهمیدم که حدسم درست بوده و دختره اسمش تو لیست اهدا کنندگان اجزا نیست. بدبخت مگه میدونست قراره گیر یه بیشرف حشری بی افته و بمیره؟ مخصوصاً تو این ایرانِ امن و امان که همه رو هم غیرت دارن و مراقب همدیگه هستن. رفتم سراغ خوانواده اش. مادرش نه گریه میکرد نه چیزی. فقط وسط راهرو ایستاده بود و نگاه میکرد. به کجا فقط خدا میدونه. تو صورتش فقط تعجب و ناباوری بود. پدر دختره هم مبهوت و گیج دو تا دستاشو گذاشته بود رو شقیقه هاش و داشت زمینو نگاه میکرد… همسنهای خودم بود. آروم رفتم جلو:
-تسلیت میگم جناب… خدا صب…
-اوهوم…
-حالتون خوبه آقا؟
-حالم؟…
احساس میکردم خودم بودم که قرار بوده به دختر بدبخت تجاوز کنم. دختری که در عنفوان جوانی آش و لاش و بدون روح روی تخت بیمارستان افتاده٬ چون یه حیوون نتونسته جلوی اون هوس حیوانی خودشو بگیره. یعنی فرق من با اون حیوون چیه؟ اون احتیاج به سکس داشت. من احتیاج به قلب.پاهام میلرزید. حالا دیگه نه دکتر بودم نه چیزی! فقط یه پدر عاجز بودم. مثل همونی که شقیقه هاش رو تو دستاش گرفته بود و هاج و واج مونده بود.چه جوری باید خواسته ام رو مطرح میکردم؟ با چه رویی؟ اما دختر خودم هم در خطر بود و خیلی وقت نداشت.
-میدونم چه حالی دارید الان…
-بهم زنگ زد و گفت که… چی گفت؟ اُف! یه چیزی گفت…گفت بابا بیا دنبالم… ماشینم… کلاس زبان بود؟… کلاس موسیقی بود؟ ای خدا! چرا کله ام خالیه؟ نمیفهمم اصلاً چی شده که؟
-تسلیت میگم. ان شالله غم آخرتون…
-تسلیت؟! شما؟ از دوستای دخترم هستید؟
زل زد تو چشمام.
-نخیر. بنده دکتر هستم تو این بیمارستان. راستش… راستش… باید باهاتون راجع به موضوع مهمی حرف بزنم. دختر شما… اینجا… بستریه…
-نسترن! اسمش نسترنه…
-دختر شما متاسفانه دیگه… انگار…
-میگن حالش بده. راست میگن؟
به نظر میرسید که کلاً اون تیکهٔ مرگ دخترشو نگرفته و آنالیز نکرده. معلوم بود چون انگار نمیفهمید برای چی تسلیت میگم. شاید هم اصلاً نمیشنید.
-دخترتون دچار مرگ مغزی شده…
با مشت محکمی که از مرد خوردم٬ سرم گیج رفت و خون دماغم باز شد. دستمو گرفتم به دیوار تا نیافتم. قبل از اینکه به خودم بیام٬ یقه ام رو چسبید و کوبید منو به دیوار.
-حرف دهنتو بفهم مرتیکه!
همونطور که یقه ام تو دستاش بود انگار انرژیش ته کشید. سرشو گذاشت رو دستاش. دستامو حلقه کردم دورش و گرفتمش تو بغلم. باید از شوک در می اومد.تو بازوهام داشت زجه میزد.حال خودم هم همچین بهتر از پدر نسترن نبود. پدر نسترن٬ آینهٔ تمام نمای خودم بود اگه برای المیرا اتفاقی می افتاد. مثل بچه ها زدم زیر گریه.دلم برای المیرا یک ذره شده بود. مرد بیچاره رو ولش کردم به حال خودش و رفتم به سمت اتاق دخترم. المیرا خواب بود. مادرم با دیدن من دو دستی زد تو صورتش.
-خدا مرگم بده ایرج… چی شد؟
-پدر دختره رو دیدم…
-دعواتون شد؟
-نه هنوز… المیرا هنوز به هوش نیومده؟
-نه…
-فهمیدی چی شده؟
-نپرس…
آروم رفتم به سمت تخت المیرا. چقدر این موجود دوستداشتنی, کوچیک و شکننده بود.اون صورت رنگ پریده اش چقدر مظلوم بود. میدیدم که دخترکم نا نداره. و به زور نفس میکشه.همون لحظه یه مسیج به موبایلم اومد. از هادی بود. فقط نوشته بود خودشه.ای خدا! مسخره کردی؟ هم این دختره نسترن٬ هم پانته آ؟ عمق فاجعه بزرگتر از اونی بود که بتونم تصمیم درست بگیرم. مسٔله فقط بودن یا نبودن یه قلب نبود. حتی اگه پیوند با موفقیت انجام میشد تازه باید منتظر میموندیم ببینیم که بدن المیرا قبولش میکنه یا نه؟ تازه اگه قبول هم میکرد احتمال سکتهٔ قلب جدید و هزار تا چیز دیگه بود. عفونت بعد از پیوند قلب٬ داروهایی که بعد از عمل٬ در دراز مدت سرطانزا میشن. شاید اگه اثرات جانبی عمل نبود٬ گناه کشتن پانته آ رو به جون میخریدم٬ اما… خدایا پناه بر خودت! مرگ نسترن خواست خودت بود نه من! منو میخوای امتحان کنی؟ دلهره داشتم اونقدر که میخواستم بالا بیارم. همون لحظه ترانه هم از راه رسید و یکراست اومد سراغ المیرا.
-چی شد ایرج؟ حرف زدی؟ گفتن آره؟
-هنوز نتونستم چیزی بگم…
-پس آخه منتظر چی هستی تو حمال؟ منتظری المیرا که مُرد بری حرف بزنی؟ کجان؟ خودم میرم اصلاً!
بدون اینکه منتظر من بشه٬ دست مادرمو کشید و با خودش برد:
-مادر جون! نشونم میدی کجان؟
ترانه رو سریع گرفتمش:
-ترانه جان! صبر کن قربونت برم… میرم! بذار یه چند دقیقه آروم بشن بعد.بیچاره هااصلا نفهمیدن دخترش مُرده…
-ایرج تو رو خدا! باهاشون حرف بزن! دیر میشه!
-میرم الان. تو بشین. من میرم.
تمام بار دنیا رو دوشم داشت سنگینی میکرد و نمیتونستم سریع راه برم. تب کرده بودم. گُر گرفته بودم. بازم خودمو رسوندم به خوانوادهٔ نسترن که تعدادشون حالا بیشتر هم شده بود. انگار از فامیلهاشون بودن. رفتم سر وقت پدر نسترن.داشت گریه میکرد. مادرش که انگار بیهوش شده باشه فقط نشسته بود روی نیمکت و چشماشو بسته بود. .انگار فامیلاشون بهشون فهمونده بودن چی شده.نه حوصله داشتم نه انرژی اما کاری بود که باید میکردم.آروم جلو رفتم و دستمو گذاشتم رو شونهٔ مرد…

دختر بیچاره دو تا دستاشو به عنوان التماس, چسبونده بود به هم و با چشمای پر از اشک فقط زل زده بود بهم.البته حق هم داشت. وان حموم و دیوارها روکه با پلاستیک پوشونده بودیم برای این لحظه, فضا رو حتی برای من هم ترسناک کرده بود. البته من از فضای اینجا نمیترسیدم. از مرگ هم نمیترسیدم. به عنوان یک جرّاح٬ باید قبول کنی که مرگ بخشی از واقعیته. مرگ یه جورایی میشه بخشی از کارت و بعد از مدتی هم بهش عادت میکنی و دیگه معنی خودشو از دست میده. اما اینجا و در این لحظه٬ از سقوطی میترسیدم که این مرگ بخصوص قرار بود برای من به ارمغان بیاره…پانته آ از ترس انگار حرف زدن یادش رفته باشه٬ داشت بیصدا نگام میکرد. اشکاش مثل چشمه میجوشید و تمام صورتش خیس و قرمز شده بود.باآرایشی که دیگه از شدت گریه پاک و ریملی که دیگه فقط یه شیار طولانی زیر چشمای درشتش بود٬ صورتش بیش از حد رقت بار شده بود. از پشت پردهٔ اشک میدیدمش اما صداشو نمیشنیدم. نمایشی که نیم ساعت پیش بازیگرش بودم٬ گوشامو پر کرده بود و داشت تو سرم زنگ میزد.صحنه ای که تو بیمارستان به استقبالم اومد٬ دهشتناکتر از اون بود که فکرشو میکردم. چرا؟ چون تازه اونموقع فهمیدم واقعیت لخت و عریان مرگ فرزند٬ چقدر… چقدر… هیچ اسمی برای توصیفش پیدا نمیکنم.مرگ فرزند؟ واژه ای که از بس سنگینه نمیتونم حتی بفهمش. همهٔ تلاشم برای اینه که نفهممش. الان فقط یه چیز میبینم و اونم پوست لخت پانته آ ست که بین من و قلبش فاصله انداخته. قلبی که برای دخترم میتپه. خیلی سریعتر از اونکه بتونه فرار کنه٬ رفتم سمتش و گرفتمش تو بغلم. میلرزید. اونقدر شدید که حتی منو هم میلرزوند.مثل روانیها دستاشو به دو طرف باز کردم وگوشمو گذاشتم رو سینه اش. قلبش مثل یه گنجشک کوچیک که گرفتار یه گربه شده باشه میزد. به همون سرعت. حق هم داشت. عزراییل با چاقوی جراحی بغلش کرده بود و قصد جونش رو داشت.
-زود باش بخواب تو وان دختر جون… بیشتر از این اذیتم نکن… برو تو… برو قربونت برم… برو دیگه پدر سگ!
-ایرج! آقا ایرج! تو رو خدا! تو رو جون زنت! تو رو جون بچه ات! بذار برم… تو رو…
تو بغلم بلندش کردم و در حالیکه تو هوا لگد مینداخت٬ با خودم کشوندمش تو وان. با نشستن خودم٬ بدن لاغرش رو مجبور به خم شدن و نشستن کردم. حالا دیگه دستای لرزون پانته آ, تنها مانع بین من و قلبش بود:
-پانته آ! به خدا قول میدم دردت نیاد… ببین؟ اصلاً به مرگ یه دونه دخترم…هیچ دردی نمیفهمی! قول میدم…! انگار بخوای بخوابی عزیز دلم! به همون راحتیه…از دردش میترسی؟ درد نداره به مرگ خودم…
دستاشو از بینمون در آورد و شروع کرد به زدنم:
-بیشرف! بذار برم… ایرج! به خواهر علیلم فکر کن آخه! بیشرف! بیشر… آخ!!!
نمیتونستم بیشتر از این گوش کنم.یعنی این تیکه گوشت که دهن داشت و حرف میزد یه خواهر علیل داشت که یه جایی تو این تهران خراب شده منتظر برگشتنش بود؟ آخه چرا یکی پیدا نمیشه یه گلوله بکاره تو مغزم و منو از زیر بار مسؤلیت المیرا و اون خواهر علیل نجات بده؟ نذاشتم دیگه بقیهٔ حرفشو بزنه. آمپولو که هادی از قبل آماده کرده بود, تو پهلوی نحیفش فرو کردم و سریع تزریق کردم.نمیدونم از شدت درد بود یا چی که دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود و محکم فشار میداد. شایدم از ترس بود. شاید هم با بغل کردنم میخواست ترحّم منو بیدار بکنه…فشار زیاد بازوهاش, داشت رفته رفته کمتر میشد. کم کم بازوهاش شل و آویزون افتاد دو طرف بازوهام که محکم گرفته بودنش تا نخوره زمین. تو چشماش که خیره مونده بود به چشمای خیس از اشکم٬ فقط سوال چطور تونستی رو میتونستم ببینم.آمپولو از پهلوش کشیدم بیرون و جاشو رو تن لطیفش ماساژ دادم. نا امیدی رو تو چشمای سیاهش به وضوح میدیدم. علیرغم حس و حال دیوانه وارم٬ جرات نداشتم تو چشماش نگاه کنم. آروم سرشو گرفتم تو بغلم و با نوازش کردنش٬ سعی کردم آرومش کنم. تمام محبت پدرونه ام به المیرای یکی یکدونه ام رو ریختم تو صدام و شروع کردم با پانته آ درد دل کردن. انگار بخوام با توضیح کارم٬ بار گناهمو کم کنم. لا به لای هق هق گریه هاش داشتم توضیح میدادم٬ هر چند خوب میدونستم گناهی که میخوام مرتکب بشم نابخشودنی تر از این حرفهاست:
-ش ش ش! الان تموم میشه دختر کوچولوی نازم! میخوام واسه ات قصه بگم… قصهٔ یه پدر که دخترش مریض بود و براش دنبال دارو میگشت… به خدا قسم من حیوون نیستم. رفتم بیمارستان. خدا برای دخترم یه هدیه فرستاده بود خودشم به بدترین شکلی که فکرشو بکنی…
دوباره برگشته بودم به همون بیمارستان لعنتی.

ادامه …

نوشته: ایول


👍 13
👎 3
62440 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

525287
2015-12-13 20:19:15 +0330 +0330

بسیار زیباااااااا بود ایول جان ?
بی صبرانه منتظر ادامه ش هستم…

2 ❤️

525293
2015-12-13 20:49:47 +0330 +0330

مخلصیم ایول جان…به قول خودت عزیز, خستگیم با متن زیبات در اومد ;)

1 ❤️

525296
2015-12-13 21:12:41 +0330 +0330

قشنگه، دلم میخواد زودتر بدونم بالاخره قسم بقراط برنده میشه یا حس خودخواهی والد؟

1 ❤️

525302
2015-12-13 22:05:55 +0330 +0330
NA

حرف نداره.میخوام بدونم بعدش چی میشه!!!

0 ❤️

525313
2015-12-13 23:20:15 +0330 +0330

طولانی نوشتی نخوندم پخ

0 ❤️

525315
2015-12-13 23:31:22 +0330 +0330
NA

فوق‌العاده بود

0 ❤️

525316
2015-12-13 23:34:05 +0330 +0330
NA

عالی بود
خیلی جذاب و زیبا و غمناک
حتی بهتر از قسمت قبل
حین خوندن داستان یه فشار تو قسمت قلبم حس میکردم و یه بغض تو گلوم
مرسی ایول جون
مرسی دوست خوبم
مرسی که دوباره نوشتی
ممنون بابت وقتی که برامون میذاری
بی صبرانه منتظر قسمت بعدم
شاد و سالم باشی

1 ❤️

525323
2015-12-14 01:55:14 +0330 +0330

بسیار عالی بود دمت گرم

0 ❤️

525330
2015-12-14 05:38:47 +0330 +0330

خیلی عالی می نویسی.لطفا زودتر ادامه ش رو بزار

0 ❤️

525356
2015-12-14 12:12:14 +0330 +0330

وای عجب داستانی عاشقشم
درسته کارت دست به قلمت عالی
منتظر بقیش هستم :-* (doh) :-*

0 ❤️

525515
2015-12-15 22:29:58 +0330 +0330

نظر اول در هر مطلبی خبلی مهمه اگه اول فحش بده همه فحش میدن اگه تعریف کنه همه تعریف
ولی حاضرم شرط ببندم خیلی هاشو اصلا نخوندن و فق الکی تعریف کردن
منم نخوندم خیلی طولانب بود اخه اینجا جای رمان نیست

0 ❤️

525608
2015-12-16 23:52:15 +0330 +0330

سلام ایول جان
آفرین/ این قسمت یکم تلخ تر از همهٔ،بقیهٔ،دیگر داستانهات بود و فکر نمیکنم کس دیگه ای بغیر از خودت میتونست اینقدر ملموس فضا و داستان رو توصیف و روایت کنه،همذات پنداری در این قسمت قوی بود و کاملا خودنمایی میکرد،که اینهم البته از قلمت انتظار میرفت…و اما داستان،نمیتونم ایرادی بگیرم،پس فقط میگم خیلی خوب بود،منتظرم ادامه شو بخونم…خسته نباشی عزیزم و … مرسی

0 ❤️

525624
2015-12-17 05:27:02 +0330 +0330

دوست عزیز نوشتن فقط توصیف کردن نیست. سیر موازی خوبه ولی موقع سوییچ کردن اگر به خواننده اطلاع ندی. نصف پاراگرافت هدر میره. نسبت به قسمت قبل خیلی افت داشتی.

0 ❤️

525626
2015-12-17 06:14:57 +0330 +0330

عالیه.
زودتر بقیشو بزار
( ولی من که میدونم دختره رو نمیکشه)
:)

0 ❤️

525690
2015-12-17 21:11:55 +0330 +0330

قشنگ بود مرسی ایول جان

0 ❤️

526465
2015-12-25 23:59:43 +0330 +0330

درود ايول جان مثل هميشه داستانت دوست داشتنيه. قبلا هم گفتم بازم مىيگم قلم و زيبايى دارى در نظر دادم نبودم يه مدت ممنون بابت داستان جذابت ?

1 ❤️

666965
2017-12-26 03:34:53 +0330 +0330

تروخدا دیگه اینجوری ننویس شادی ،بابا کم لدبختی داریم ،اینجا شهوانیه هااا

0 ❤️