روزی که عاشق دخترم شدم(۴)

1394/10/06

…قسمت قبل

حالا که پانته آ بالاخره بیهوش شده بود و بینهایت سنگین٬ موقع بیرون کشیدنش از وان٬ احساس پیری و ضعف جسمانی میکردم. به سختی و نفس زنان کشیدمش تا اتاق خواب و گذاشتمش روی تخت. یه چند لحظه خیس عرق نشستم کنار تخت تا نفسم بیاد سر جاش.بعدش هم رفتم سر وقت موبایل. لازم نبود شرلوک هولمز باشم تا بتونم اون حیوونا رو پیدا کنم. تیکه گوشتی که تو دهان نسترن باقی مونده بود٬ طوری آسیب به آلت زده بود که احتیاج به مراقبت پزشکی و یا احیاناً عمل داشته باشه.با تمام دوستان و همکارانی که یه جوری زیر دینم بودن٬ تماس گرفتم.مورد اونقدر خاص بود که پیدا شدنش خیلی زیاد طول نمیکشید. جراحت معمولی نبود روی اعضای معمولی بدن. اگه آلت تناسلیِ واموندهٔ اون مردک سر جاش توی شرتش نشسته بود, دچار آسیب نمیشد.نیم ساعت گذشت تا بالاخره دوباره موبایلم زنگ خورد. سریع جواب دادم. یکی از همکارام گفت که فقط یک مورد در شبانه روز گذشته با این مورد به بیمارستان… مراجعه کرده و بعد از دادن مشخصات ظاهری و اسم و فامیل طرف, سریع قطع کرد. سریع به موبایل پدر نسترن زنگ زدم. یه زنگ زده نزده, با صدای بغض آلود جواب داد:
-چی شد؟
-فکر کنم پیداش کردم. یه افشار نامی با این صدمات جسمی…
صدای مرد بی احساس و بی ترحم٬ نذاشت بقیهٔ حرفمو ادامه بدم. سرمای صداش طنین مرگ بود:
-قلب دخترم, مبارک دخترت باشه.من میرم برگه ها رو امضا کنم…
و بی حرف دیگه ای قطع کرد.پانته آ با رنگ پریده و بی حس و حال افتاده بود رو تخت و آروم نفس میکشید. کارم رو باید یه طوری جبران میکردم. قبل از رفتن لباسای پانته آ رو گذاشتم پایین تو ماشین خودم که تا قبل از اومدنم نذاره بره.چیزی که ازش گرفته بودم آرامش و اعتمادش به اجتماع بود که باید تا حدودی بهش بر میگردوندم. تصمیم داشتم اگه راهی باشه تمام تلاشم رو برای خواهرش بکنم. حالا ازهر لحاظی که بتونم. تو حیاط بیمارستان, خیلی سریع پدر نسترن رو پیدا کردم. بی تفاوت و منگ داشت نگاهم میکرد. انگار جای دیگه ای باشه. میخواستم دستشو ببوسم اما دستشو کشید:
-نمیدونم چه جوری باید ازتون تشکر کنم…
-بابت چی؟
-همینکه…
-عمل دخترت که تموم شد یه زحمت مختصری برات دارم. البته اگه امکانشو داشته باشی. اگه نه که…
-وقتی بهم زنگ زدی بهت که گفتم هر چی باشه قبوله. بهت مدیونتر از این حرفها هستم آقای…
-افشار هستم…
از تعجب چشمام چهار تا شد. افشار؟ بی اراده دهنم شروع کرد به بیرون ریختن کلمات:
-اونی که… اون هم اسمش… یعنی. منظورم… آخه…افشار؟ مطمئنی؟
-عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود…برو. برو به داد دخترت برس. منم باید به داد جامعه ام برسم. برو…منم برم اول یه دستی به سر و گوش اون حیوون بکشم بعدشم برم خونه… نسترن میاد نگران میشه نیستیم…
تا آخرین لحظه ای که اون بیمارستان رو ترک کرد, نگاهم دنبالش بود. اما بعدش رفتم داخل. تا قبل از اومدن من کارهای مقدماتی انجام شده بود و نسترن و المیرا هر دوشون تو اتاق عمل بودن. ترانه و مادر و پدرش با مادر خودم جلوی در اتاق عمل به انتظار نشسته بودن. ترانه با دیدن من سریع بلند شد و اومد تو بغلم.
-ممنونم ایرج. ممنونم. تا عمر دارم…
-من میرم تو اتاق عمل…
نمیدونستم چه مرگمه. به جای اینکه خوشحال باشم داشتم به نسترن و اینکه الان چه احساسی داره٬ فکر میکردم. نکنه تنهاست؟ نکنه بترسه؟ میدونستم که این حرفها و طرز فکر چرت و پرته. اما انگار عالم و آگاه درونم رفته بود و جاشو داده بود به یک بیسواد احساساتی. شاید هم وقتی که پیش نسترن بودم٬ندیدن اون بی تفاوتی محضش٬ احساساتیم کرده بود. از اینکه نسترن خواهشمو اجابت کرده و من نتونم در این لحظهٔ حساس در کنارش باشم٬ احساس شرمندگی میکردم. دلم میخواست دستش تو دستم باشه و نذارم بترسه. دلم میخواست براش قصه بگم٬ لحظه ای که قرار بود برای همیشه بخوابه. تمام مدت عمل٬ پر از احساسات ضد و نقیض٬ دست نسترن رو توی دستم نگه داشته بودم. حالا که پدر و مادرش دیوانه شده بودن٬ فقط منو داشت. نمیخواستم تنهاش بذارم. مخصوصاً که دوستم گفت انگار پدر و مادر نسترن کلاً بخشیدنش به جامعهٔ پزشکی و قرار نیست تحویلش بگیرن.شاید دوستم فکر کرد که کسخل شدم وقتی ازش خواستم اجازه بده تا تو اتاق عمل باشم. دکترها و پرستارها با عجله دور و برمون در تلاش و تکاپو بودن اما برای من و نسترن زمان متوقف شده بود. زیاد نگران المیرا نبودم چون میدونستم تو دستای مطمینیه. تنها مشکلم نسترن بود که مادر و پدرش رفته بودن خونه و منتظر هر لحظه برگشتنش بودن.
کار المیرا سریعتر از نسترن تموم شد و به بخش مراقبتهای ویژه فرستادنش.پیوند قلب جزیی ترین قسمت کار بود. بقیه اش دیگه فقط صبر بود و صبر.و انتظار. وقتی بالاخره کار نسترن هم تموم شد و تمام اعضای بدنش رو که دیگه لازم نداشت اهدا کرد, روشو با یه پارچهٔ سفید پوشوندن. پارچه رو فقط از روی صورتش کنار زدم تا حرمتی که بینمونه٬ نشکنم. و با زیباترین مخلوق دنیا رو برو شدم. تا به حال موجودی به این زیبایی تو تمام عمرم ندیده بودم. موجودی پاک و با غیرت و بخشنده… نسترنی که حالا چند تا نسترن شده بود. نسترنی که حالا در وجود بقیه زندگی رو تجربه میکرد.حالا دیگه آرامش محض و ابدی تو تمام صورتش به وضوح پیدا بود.حس میکردم دو تا دختر دارم. یکی مرده یکی زنده. نمیدونستم از نبودن نسترن ناراحت باشم یا از بودن المیرا خوشحال.
دست مهربون و بدون پوستش رو تو دستام گرفتم و نوازش کردم:
-نسترن؟ نمیدونم چه جوری باید ازت تشکر کنم. نمیدونم حتی چی باید بهت بگم. امیدوارم اون دنیا که میگن راست باشه.چون دلم میخواد بازم ببینمت. تو این چند ساعت انگار هزار ساله میشناسمت. انگار دختر خودمی. همونقدر قراره دلم برات تنگ بشه.ممنون از هدیه ای که به دخترم دادی. نمیذارم حتی یک لحظه قلب مهربونت ناراحت بشه یا به درد بیاد… ممنونم دختر مهربونم. یادت باشه بابا خیلی دوستت داره و همیشه به یادته…
از نسترن نمیتونستم دل بکنم اما چاره ای نبود. رفتم سراغ المیرا. با اینکه بیهوش بود و رنگ پریده٬ اما رنگ لباش دیگه کبود نبود. احساس میکردم یه فرصت دوباره به المیرا داده شده. میدونستم از امتحانی که برام در نظر گرفته شده بوده٬ نه تنها سربلند بیرون نیومدم٬ بلکه اساسی گند زدم. پر از احساسات ضد ونقیض شده بودم. باید هر چه سریعتر میرفتم سراغ پانته آ. نگرانش بودم. به بهانهٔ صحبت با دکترِ المیرا و یک سری خرده کار٬ از خوانواده ام خداحافظی کردم و رفتم خونه. وقتی اومدم خونه٬ پانته آ انگار تازه به هوش اومده بود. هنوزم تحت تاثیر دارو کمی گیج بود. با دیدن من خودشو پیچید تو پتو و با نفرت نگاهم کرد. خجالت میکشیدم نگاهش کنم. نمیدونستم چی بگم اما چیزی که بهم گفت٬ کارم رو آسونتر کرد:
-حرومزادهٔ بیشرف! روانی!!! از ترسوندن لذت میبری؟ ها؟ داشتم از ترس سکته میکردم دیوث!
-ببخشید! نمیخواستم زیاده روی کنم…
-خفه شو حیوونِ عوضی! لباسام کو؟ نمیخوام دیگه یه لحظه هم اینجا بمونم. نکنه اونارم سوزوندی؟ لخت باید برم خونه؟
-جاشون امنه. گفتی خواهرت مریضه؟ چشه؟
-فکر کردی میذارم تو حیوون نزدیکش بیای؟
نشستم لبهٔ تخت. حالا که خودش حرف تو دهنم گذاشته بود٬ منم ادامه اش دادم. دختر بیچاره فکر کرده من روانی ام و با ترسوندنش ارضا شدم. در صورتی که واقعیت خیلی ترسناکتر از این حرفها بود. قصد نداشتم با گفتن حقیقت کاری که میخواستم بکنم بیشتر از این بترسونمش.
-میدونم زیاده روی کردم. ببخشید! اگه بشه میخوام برات جبران کنم.خواهرت چشه؟ میتونم ببینمش؟ میرم لباساتو بیارم بعدش با هم میریم پیش خواهرت. خوب؟
بر خلاف انتظارم پتو رو کنار زد و تلو تلو خوران اومد جلوم ایستاد و در حالیکه با تنفر نگاهم میکرد٬ یه سیلی محکم زد تو صورتم:
-اگه به خواهرم دست بزنی… خودم میکشمت! فهمیدی بیشرف؟
-فهمیدم… حالا بگو چشه…
کمکش کردم لباساشو بپوشه. چون خودش گیج بود.صبح حدودای ۵ و ۶ بود. تو راه تا خونه حتی یک کلمه هم باهام حرف نزد.هنوزم اثر دارو روش بود و سرش گاهی می افتاد. انگار خوابش ببره. بعد دوباره از خواب با وحشت میپرید. خونه اشون تو یکی از محله های پایین شهر بود. داخل که رفتیم٬ از خالی بودن بیش از حد خونه دلم گرفت. تو هال فقط یه تخت قدیمی و دونفره بود که یه دختر حدوداً ۲۰ ساله روش خوابیده بود. نه فرشی. نه حتی گلیمی. فقط موزاییک خشک و خالی, که گوشه کنار بعضی جاهاش شکسته بود.چراغها خاموش بود. پانته آ بدون حرف با دست اشاره کرد به خواهرش و گفت:
-خیلی درد داره. پول نداشتیم براش دارو بگیریم. الان سه ماهه که همینطوری افتاده و از درد نمیتونه تکون بخوره…
-چراغو روشن کن ببینم چیکار میکنم.
-اومدن قطع کردن…
دیگه چیزی نگفتم.این کثافتو هر چی بیشتر هم میزنم٬ بوی گندش بیشتر در میاد. بعد از معاینهٔ خواهر پانته آ که اسمش پگاه بود٬ فهمیدم که احتمالاً مبتلا به تنگی کانال نخاع کمری حادّه و کارش فقط با عمل راه می افته.البته باید با عکس و آزمایش کاملاً مطمین میشدم. اگه امشب میتونستم ته و توی قضیه رو دربیارم شاید فردا یا نهایت پس فردا بتونم عملش کنم. عمل کردنِ پگاه کوچکترین کاری بود که میتونستم برای دو تا خواهر انجام بدم.از اینهمه تحمل یه دختر ۲۰ ساله در تعجب بودم:
-سه ماه؟ نشونه های اول بیماریش چی بود؟این بدبخت با اینهمه درد و بدون دارو چطور زنده مونده سه ماه؟ این بیماری دردش غیر قابل تحمله مخصوصاً بدون دارو…
-نشونه ای نداشت… سالم بود… سه ماه پیش صاحبخونه اومده بوده اسبابامونو بریزه بیرون. من نبودم. پگاه اومده بود جلوشو بگیره که دیوث با لگد گذاشته بود تو کمرش. رفتم شکایت کنم مردک حاشا کرد. تو ادارهٔ پلیس هم با وقاحت تمام گفتن که چون مدرک نداری کارت سخته…هرکاری از دستم بر می اومد کردم. اما شما مردا یکی از یکی بیشرفترین…

پگاه با یه لبخند بی حال گفت:
-نه. به خدا خوبم. پانته آ اغراق میکنه. من خوبم…
یه لحظه دیدم از شدت درد چشماش رفت بالا و فقط سفیدیش موند. دیگه منتظر نشدم. از پانته آ خواستم پتوی روی پگاه رو ببره و پهن کنه رو صندلی عقب ماشین. خودم هم با احتیاط پگاهو بغل کردم و دنبالش رفتم. طفلی فقط چهار تا پاره استخون بود و یه روکش. با المیرا که مقایسه اش کردم دیدم المیرا پیش این بیچاره پهلوونیه برای خودش.همون شبونه باید میخوابوندمش بیمارستان. میدونستم تو کارم بهترینم و میخواستم بهترین نتیجه رو از عمل بگیرم.بعدش هم باید یه فکری به حال وضع زندگیشون میکردم.این خونه که من دیدم بهش اعتباری نبود.یه دستی هم باید به سر و گوش صاحب خونه میکشیدم. درسته که نحوهٔ آشناییم با این دو تا خواهر خیلی رویایی نبود, اما الان که دردشونو میدونستم باید کمکشون میکردم.تو بیمارستان سریع تمام کارای آزمایش و عکس برداری پگاه رو ردیف کردم. پانته آ هرچند باهام حرف نمیزد٬ اما از اینکه به خواهرش کمک میکردم یه جور قدر شناسی تو چشماش داشت که منو شرمنده تر میکرد.بعدشم رفتم از بیرون براشون غذا گرفتم و گذاشتم به حال خودشون باشن. وقتی سرم خلوت شد, رفتم پیش ترانه که داشت از پشت شیشهٔ قرنطینه به المیرا نگاه میکرد. آروم دستمو گذاشتم دور شونه هاش و بدون اینکه چیزی بگم خیره شدم به المیرا. با ویبرهٔ موبایلم یه نگاه به شماره انداختم. انگار پدر نسترن بود.جواب دادم:
-بله؟
-میتونی یه تُک پا بیای به این آدرسی که میگم؟ یه کاری میخوام بکنم اما باید اولش تو رو ببینم…تا جراتشو پیدا کنم… احساس میکنم یه خواب بد دیدم… میای؟
-آدرسو بفرست میام…
چند ثانیه بعد آدرسو برام فرستاد و من هم نیم ساعت بعدش راه افتادم. یه آدرس بود طرفای ستارخان.وقتی رسیدم و زنگو زدم٬ بدون پرسشی در بروم باز شد. رفتم داخل. یه راهروی کاشی شده بود که انتهاش میخورد به یه در که نیمه باز بود. سرمو بردم داخل اما انگار خونه خالی بود. خواستم از پله های ته راهرو برم بالا و طبقهٔ دوم دیدم که پدر نسترن بالای پله ها ایستاده و داره نگاهم میکنه. با دیدن من ترسی که تو چشماش بود از بین رفت و با همون هیولایی که تو بیمارستان دیده بودم٬ مواجه شدم.یعنی میخواست چیکار کنه؟ با عجله رفتم بالا. با اینکه خیلی خسته بودم اما تقریبا پله ها رو دویدم. وقتی رفتم داخل یه خانوم چادری رو دیدم که افتاده بود رو زمین, وسط اتاق و چادرش خاکی و کثیف شده. اونطرفتر هم یه پسر جوان رو زمین افتاده بود. به نظر می اومد ساختمون مسکونی نیست. پسر جوان معلوم بود یه کتک اساسی خورده. خون از لب و لوچه اش جاری بود و زیر یکی از چشماش سیاه شده بود. احتمال میدادم اون پسر کی باشه اما این خانومه کی بود؟
-آقای افشار؟ اینجا چه خبره؟ این خانوم کیه؟
افشار یه تف نسبتاً گنده انداخت روی زن که داشت گریه میکرد و گفت:
-جنده اس! آوردم همچین بکنمش که صدای سگ بده… زن داداش؟ بگو بهش بهم چی گفتی… د بگو دیگه جنده خانوم!
زن چیزی نگفت و همون جور به هق هق گریه اش ادامه داد. افشار نشست رو زمین و شقیقه هاشو گرفت تو دستاش و ادامه داد:
-زنیکه رو آورده بودمش که ببینه چه لذتی داره بچهٔ آدم جلوی چشمش آش و لاش بشه…میدونی برگشته چی میگه؟ واسه من عذر بدتر از گناه میاره بیشرف! میگه من به پسرم گفتم که یه جا نسترنو گیر بنداز و بی سیرتش کن که پدر و مادرش تو عمل انجام شده قرار بگیرن و با ازدواجتون موافقت کنن… فکرشو بکن! ۲۰ سال پیش که برادر گور به گور شده ام گورشو گم کرد و مرد٬ این جنده و پسر ۷ ساله اشو گرفتم زیر پر و بال خودم.مار تو آستین خودم پرورش میدادم. ها؟!! جنده! مگه بهت چشم هیزی کردم؟ دستتو بذار رو کتاب و بگو معذبت کردم. د بگو دیگه! پسرتو مثل پسر خودم دونستم. خرج تحصیلشو دادم. زیر پر و بال خودم گرفتمش. بردمش بازار و چم و خم کارو یادش دادم. ولی تو چی؟ دختر منو مثل دختر خودت دونستی؟ روش غیرت داشتی؟ گیرم مادرش نبودی… زن که بودی!چطور دلت اومد این حیوون روانی رو بفرستی سر وقت دسته گل من؟ چطور دلتون اومد نسترن منو بکشین بی شرفها؟ اگه تو که زنی درد تجاوز رو نفهمی٬ ما مردای لندهور میخوایم بفهمیم؟ ها؟ میدونی این نره خر کیه؟ این همون قصابیه که دخترمو سلاخی کرد برای دخترش… ازش خواستم بیاد اینجا تا داغ دلمو تازه کنه. گفتم بیاد تا کابوسم واقعیت بشه…مگه وقتی اومدین خواستگاری نگفتم نسترن میخواد برای ادامه تحصیل بره خارج؟من نسترنو طوری مرد و محکم بار آورده بودم که میدونستم تو خارج از پس خودش بر میاد. نمیدونستم خطر از خارجیها نیست از داخلیهاست و از نزدیکترین کس… مگه نگفتم بهت با این کیر خر حرف بزن و قانعش کن از خیر دخترم بگذره؟ عوضش تو چیکار کردی؟ یه عمل انجام شده ای نشونت بدم… اون سرش ناپیدا…
افشار بلند شد و بالای سر زن داداشش ایستاد. در حالیکه کمربند شلوارشو باز میکرد رو به پسر جوان گفت:
-نگاه کن! ببین! الان میخوام مادرتو جلوی چشمات بگام! نگاه کن یاد بگیر!
نه تو شرایطی بودم که بخوام به افشار درس اخلاق بدم نه جایگاهش رو داشتم. خودم از امتحان زندگی رو سیاه بیرون اومدم. به این چی بگم؟ بهت زده به افشار نگاه میکردم که شلوارشو کشیده بود پایین و افتاده بود روی زن داداشش و داشت لباساشو به تنش جر میداد. زن داشت جیغ میکشید و از من کمک میخواست. صحنهٔ جلوی روم رو میدیدم اما نمیفهمیدمش. حس میکردم روح از تنم میره و بر میگرده. انگار برق منو میگرفت و ولم میکرد.
-آقا داداش! گه خوردم! غلط کردم… تو رو به دینت! تو رو به ایمونت!
-فقط گه خوردی؟ فقط غلط کردی؟ فکر میکنی نسترنم داشت همینجوری… در بیار ببینم اون کس و کونتو! میخوام با هم یکیشون کنم! مگه میخوام چیکارت کنم؟ از چی میترسی؟ ترس الان نیست. ترسو وقتی میفهمی که کیر پسرتو بریدم و کردم بهت زن داداش!دین و ایمون من نسترن بود که ازم گرفتیش! وا کن بینم اون لای پاتو!
تن لخت زن رو میدیدم که زیر افشار داشت به شدت تکون میخورد. افشار طوری گازش میگرفت که جاش رو تنش زخم میشد و خون می اومد.
-چیه؟ چرا آه و اوه نمیکنی؟ خجالت میکشی؟ بذار ببینم کونت چه طوریه؟
افشار زن رو که دوباره وحشیانه به تقلا افتاده بود٬ بر گردوند و اینبار از پشت شروع به کردنش کرد. جلوی دهنشو محکم گرفته بود تا صداش بیرون نره.پسر جوان در حالیکه گریه میکرد٬ سعی میکرد خودشو باز کنه و به مادرش کمک کنه. اما انگار افشار سفت تر از اینها بسته بودش.
-نگران نباش آقا میثم! مادرتو تنهایی قرار نیست بگام. امشب مهمونی ترتیب دادم برای جفتتون! دلم میخواد جفتتونم مثل جنده ها برام آه و ناله کنین… تو هم خفه جنده! امشب سرنوشت جفتتون به نسترن بستگی داره. اگه اون بگه ازتون بگذرم که هیچ. اگه نگه وای به حال جفتتون! دعا کنین که نسترن از گناهتون بگذره…
دیگه نموندم اونجا و با عجله اومدم بیرون و رو پلهٔ اول نشستم. صدای جیغهای زن هنوزم تو گوشم بود و تصویر کبود و ورم کردهٔ نسترن جلوی چشمام که باعث میشد نتونم از زن دفاع کنم. حالا میفهمیدم قضیه چیه. اینکه ما آدمها اینقدر پست و بدبختیم٬ نه تقصیر خداست نه خواستش.خدا همیشه و در همه حال هست. این ماییم که هیچوقت نیستیم.وقتی از خونه بیرون میرفتم. تصمیم گرفته بودم که برای پانته آ و پگاه و المیرا باشم و به خاطرشون بجنگم.مهم نیست چرا نیستیم. یکی مثل نسترنه که چون مُرده نیست. یکی هم مثل ما…مهم نبودنمونه…
پایان

نوشته: ایول


👍 14
👎 1
42193 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

526638
2015-12-27 20:03:44 +0330 +0330

مرسی ایول جان…بابت این داستان بی نظیر…و مفهومی…
لذت بردم از جنس قلمت دوست عزیز…
پایدار باشی… ?

1 ❤️

526643
2015-12-27 20:42:06 +0330 +0330

بله ایول جان…واقعا لذت بردم…تراژدی رو به بهترین شکل تصویرسازی کردی…بعضی جاهاش غم داستان آدم رو میگرفت… ?

1 ❤️

526653
2015-12-27 21:59:57 +0330 +0330

زیبا ترین داستان این سایت بود /احسنت / ولی امیدوارم که حقیقت نداشته باشه / اگر چه بد تر از اینها هم رواج پیدا کرده / موفق باشی دوست عزیز

1 ❤️

526659
2015-12-27 23:20:49 +0330 +0330

آفرین،بسیار داستان زیبایی بود،لذت بردم عزیزم،خسته نباشی.به راحتی میتونی رمان بنویسی و منتشر کنی.مطمئن باش نوشته هات با استقبال روبرو میشن… و اما داستان،نه ببخشید،دیگه حتی - و اما داستان - هم لازم نداشت،ساده و گویا و سرراست و قدرتمند،بازم آفرین و … مرسی. (clap). ?

1 ❤️

526662
2015-12-27 23:48:54 +0330 +0330

ایول جان مرسی زیبا بود بازم منتظر داستانهای جذابت هستم ? ;)

1 ❤️

526689
2015-12-28 10:59:47 +0330 +0330
NA

ایول…بسیار جالب بود.بکارتون ادامه بدید حتما (clap)

1 ❤️

526744
2015-12-28 23:18:48 +0330 +0330
NA

جووووون بده ماهم بکنیم

0 ❤️

526769
2015-12-29 11:39:35 +0330 +0330
NA

حرف نداشت.کاش بازم ادامه داشت…

0 ❤️

526809
2015-12-29 19:28:36 +0330 +0330
NA

نسترنی که حالا چندتا نسترن شده بود…
چقد فوق‌العاده بود این جمله
میگن مرد گریه نمیکنه
ولی من با این داستان اشک ریختم
از خط به خطش لذت بردم
از (مهم نبودنمونه) عشق کردم
به نظرم دیگه ازین بهتر نمیشد
به جرأت میگم:قوی ترین داستان سایت بود
مرسی بابت وقتی که گذاشتی
دقیقا حس میکنم نوشتن این داستان,چقد برا خودتم سخت بوده
وقتی منی که خوانندم اینقد احساساتی میشم
خودت که جای خود داری
گل کاشتی ایول جون
منتظر یه داستان خوشگل دیگه ازتم
ارادتمندت پایه ترین (f)

1 ❤️

526817
2015-12-29 20:28:54 +0330 +0330
NA

مرسی ایول جون
از داشتن دوستی مثل تو به خودم میبالم

0 ❤️

526853
2015-12-30 01:28:41 +0330 +0330
NA

واقعا عالی بود! خیلی خوب مینویسید!

متاسفانه تا به حال چند نفر بیشتر ندیدم که داستان هاشون ارزش خوندن داشته باشه! یکیش شمایید ، اساطیر و الف_شین عزیز و دوست عزیزی که نویسنده اون داستان با تم Gay بود و چند نفر معدود دیگه!

به هر حال خیلی ممنون ، برای نظر دادن به داستان شما و الف_شین عزیز دوباره لاگین کردم!

2 ❤️

527500
2016-01-05 11:22:20 +0330 +0330
NA

مرسی ایول .

1 ❤️

527708
2016-01-07 04:19:33 +0330 +0330
NA

ایول جان باورت بشه یا نه برای تشکر از قلم فوق العاده ات بود که عضو شدم… چه سوژه جالب و چه پردازش قشنگتری…آفرین به این ذهن خلاق. پاینده باشی.

1 ❤️

529030
2016-01-20 18:12:54 +0330 +0330
NA

خاک توسرت

0 ❤️

529031
2016-01-20 18:15:32 +0330 +0330
NA

ببخشیداشتباه شدپیام قبلیم ازهمه معذرت میخوام

0 ❤️

541324
2016-05-17 09:17:41 +0430 +0430

راستش شادی جون قبلا این داستان رو دیدم ولی نخوندم! نمیدونستم نویسندش شمایی و فکر کردم محارمه! الان که کارم تموم شده بود گفتم بخونم بعد برم خونه.
خوندم…
نمیدونم تشکر کنم که اینقدر خوب نوشته بودی
یا لعنتت کنم که حالمو خراب کردی؟!
اما تشکر میکنم. این حال خرابم نعمته. این واقعیت که مرز بین انسانیت و حیوانیت یک تار مو هست رو به قشنگترین شکل ممکن به تصویر کشیدی.
چشمام خیسه از داستانت، بدنم بی حاله اونقدر که نمیتونم برم خونه!
آخه چرا ما ادم ها اینقدر ادم نیستیم؟! :-(

0 ❤️

552929
2016-08-18 09:06:18 +0430 +0430

خسته نباشيد ، قشنگ بود.

0 ❤️

666968
2017-12-26 03:51:15 +0330 +0330

خوشحالم که واقعی نبود
از درون خاکسترم کرد
اون دوست عزیز که میگه مرد گریه نمیکنه
مردی که واسه هم نوعش نارحت نشه مرد نیست

1 ❤️

667045
2017-12-27 02:23:40 +0330 +0330

اولش لایک و اینکه اخرش خیلی خوب تموم شد،عالییی

1 ❤️